عقل آبی | صدّیق قطبی
چون نهی بر پشتِ کَشتی بار را
بر توکّل میکنی آن کار را
تو نمیدانی که از هر دو، کیای؟
غرقهای اندر سفر، یا ناجیای؟
گر بگویی: «تا ندانم من کیام
بر نخواهم تاخت در کشتی و یَم
من در این ره ناجیام یا غرقهام
کشف گردان کز کدامین فرقهام
من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امیدِ خشک همچون دیگران»
هیچ بازرگانیی نآید ز تو
زآنکه در غیب است سرّ این دو رُو
تاجرِ ترسندهطبعِ شیشهجان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد، که محروم است و خوار
نور او یابد که باشد شعلهخوار
چونکه بر "بوک" است جمله کارها
کارِ دین اَولیٰ کز این یابی رها
نیست دستوری بدینجا قَرعِ باب
جز امید، اَللّهُ اَعْلَم بِالصَّواب
۳: ۳۰۸۵_۳۰۹۴
بر توکّل میکنی آن کار را
تو نمیدانی که از هر دو، کیای؟
غرقهای اندر سفر، یا ناجیای؟
گر بگویی: «تا ندانم من کیام
بر نخواهم تاخت در کشتی و یَم
من در این ره ناجیام یا غرقهام
کشف گردان کز کدامین فرقهام
من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امیدِ خشک همچون دیگران»
هیچ بازرگانیی نآید ز تو
زآنکه در غیب است سرّ این دو رُو
تاجرِ ترسندهطبعِ شیشهجان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد، که محروم است و خوار
نور او یابد که باشد شعلهخوار
چونکه بر "بوک" است جمله کارها
کارِ دین اَولیٰ کز این یابی رها
نیست دستوری بدینجا قَرعِ باب
جز امید، اَللّهُ اَعْلَم بِالصَّواب
۳: ۳۰۸۵_۳۰۹۴
امید، نه یقین
«بندهٔ خدا هرگز نمیداند که از هدایتیافتگان است یا از گمراهان. پس بر اوست که همواره بکوشد تا گوهر حقیقی خویش را دریابد. آنگاه که بار و کالای خود را بر کشتی مینهی توکل بر خدا میکنی و هیچ نمیدانی که به سلامت به مقصد خواهی رسید یا غرق خواهی شد. اگر بگویی که «من تا یقین ندانم که غرق خواهم شد یا به سلامت به مقصد خواهم رسید پای در این کشتی و در این دریا نخواهم نهاد، زیرا هیچ کاری را با شک و تردید و دل بستن به امید واهی آغاز نمیکنم»، هرگز قادر به هیچ تجارتی نخواهی شد زیرا آنچه تو در طلب دانستن آن هستی از اسرار غیب است.
تاجرِ ترسندهطبعِ شیشهجان
در طلب نه سود دارد، نه زیان
بل زیان دارد که محروم است و خوار
نور او یابد که باشد شعلهخوار
پس حال که بنیاد همهچیز بر احتمال و امید است [و کسی بر عاقبت کار خویش آگاه نیست]، بهتر آن است که کار و راهِ دین را برگزینی تا از دودلی و تردید و بیم از عاقبتِ امور رهایی یابی؛ و بدان که در این راهی که برمیگزینی، مُجاز به طلبکاری و در کوفتن نیستی و فقط میتوانی امیدوار باشی که در زمرۀ نجاتیافتگان قرار گیری، زیرا خداوند بیش از هر کسی به صلاح و صواب امور آگاه است.
انگیزهٔ هر کار و پیشهای امید و آرزو است و کوشنده اگرچه چون دوکِ نخریسی لاغر و نزار گردد باز با امید و آرزو به کوشش خود ادامه میدهد. کاسبی که صبحگاهان به سوی دکان خود میرود، به امید کسب روزی است و بیم حرمان (بخوان: بینصیبی یا نامیدی از روزی) هرگز او را از رفتن به دکّان باز نمیدارد، زیرا امیدِ کسب، همواره محرِّک اوست. چگونه است که بیمِ حرمان هرگز تو را از کوشش در کسب روزی باز نداشته است؟ لابد میگویی: «اگر چه بیم حرمان وجود دارد [و ممکن است من در کسب خود موفق نشوم]، امّا اگر سستی و کاهلی پیشه کنم بیم حرمانم بیشتر است؛ حال آنکه وقتی مدام در طلب روزی میکوشم امیدوارترم.»
[پس کژاندیشگان را باید گفت که:] ای بدگمانان، چرا در کار دین اینگونه نمیاندیشید و بیم زیان و حرمان دامنتان را میگیرد؟ یا شاید که اهل بازارِ دین را ندیده در نیافتهاید که انبیاء و اولیاء در این معامله چه سودها بردند و با رها کردن دکان دنیا به چه کانهای غنی و سرشاری دست یافتند؟»
▫️(نردبان آسمان، گزارش مثنوی به نثر، محمد شریفی، ص۷۰۲_۷۰۳)
گزارش منثور ابیات ۳۰۸۵ تا ۳۱۰۳ از دفتر سوم مثنوی.
مولانا در این ابیات از ضرورت امید برای سلوک دینی سخن میگوید. به باور او برای دل دادن به این راه، نیازی به علم یقینی نیست. مانند پیشههای دیگر که متکی بر امید و احتمال سودآوریاند، دینورزی را هم باید بر امیدهای معقول متّکی کرد.
.
«بندهٔ خدا هرگز نمیداند که از هدایتیافتگان است یا از گمراهان. پس بر اوست که همواره بکوشد تا گوهر حقیقی خویش را دریابد. آنگاه که بار و کالای خود را بر کشتی مینهی توکل بر خدا میکنی و هیچ نمیدانی که به سلامت به مقصد خواهی رسید یا غرق خواهی شد. اگر بگویی که «من تا یقین ندانم که غرق خواهم شد یا به سلامت به مقصد خواهم رسید پای در این کشتی و در این دریا نخواهم نهاد، زیرا هیچ کاری را با شک و تردید و دل بستن به امید واهی آغاز نمیکنم»، هرگز قادر به هیچ تجارتی نخواهی شد زیرا آنچه تو در طلب دانستن آن هستی از اسرار غیب است.
تاجرِ ترسندهطبعِ شیشهجان
در طلب نه سود دارد، نه زیان
بل زیان دارد که محروم است و خوار
نور او یابد که باشد شعلهخوار
پس حال که بنیاد همهچیز بر احتمال و امید است [و کسی بر عاقبت کار خویش آگاه نیست]، بهتر آن است که کار و راهِ دین را برگزینی تا از دودلی و تردید و بیم از عاقبتِ امور رهایی یابی؛ و بدان که در این راهی که برمیگزینی، مُجاز به طلبکاری و در کوفتن نیستی و فقط میتوانی امیدوار باشی که در زمرۀ نجاتیافتگان قرار گیری، زیرا خداوند بیش از هر کسی به صلاح و صواب امور آگاه است.
انگیزهٔ هر کار و پیشهای امید و آرزو است و کوشنده اگرچه چون دوکِ نخریسی لاغر و نزار گردد باز با امید و آرزو به کوشش خود ادامه میدهد. کاسبی که صبحگاهان به سوی دکان خود میرود، به امید کسب روزی است و بیم حرمان (بخوان: بینصیبی یا نامیدی از روزی) هرگز او را از رفتن به دکّان باز نمیدارد، زیرا امیدِ کسب، همواره محرِّک اوست. چگونه است که بیمِ حرمان هرگز تو را از کوشش در کسب روزی باز نداشته است؟ لابد میگویی: «اگر چه بیم حرمان وجود دارد [و ممکن است من در کسب خود موفق نشوم]، امّا اگر سستی و کاهلی پیشه کنم بیم حرمانم بیشتر است؛ حال آنکه وقتی مدام در طلب روزی میکوشم امیدوارترم.»
[پس کژاندیشگان را باید گفت که:] ای بدگمانان، چرا در کار دین اینگونه نمیاندیشید و بیم زیان و حرمان دامنتان را میگیرد؟ یا شاید که اهل بازارِ دین را ندیده در نیافتهاید که انبیاء و اولیاء در این معامله چه سودها بردند و با رها کردن دکان دنیا به چه کانهای غنی و سرشاری دست یافتند؟»
▫️(نردبان آسمان، گزارش مثنوی به نثر، محمد شریفی، ص۷۰۲_۷۰۳)
گزارش منثور ابیات ۳۰۸۵ تا ۳۱۰۳ از دفتر سوم مثنوی.
مولانا در این ابیات از ضرورت امید برای سلوک دینی سخن میگوید. به باور او برای دل دادن به این راه، نیازی به علم یقینی نیست. مانند پیشههای دیگر که متکی بر امید و احتمال سودآوریاند، دینورزی را هم باید بر امیدهای معقول متّکی کرد.
.
تلخترین شعر سایه
تلخترین شعر من، که همیشه سعی میکنم اونو از خودم برونم و تو خودم راهش ندم و برای کسی هم نخوندم، این سه خطّه:
کو دامن مهربان مادر
کو دامن مهربانت ای دوست
کو دامن مهربانت ای مرگ!
این مصرع «کو دامن مهربانت ای مرگ» رو تو یه شعر دیگه هم به کار بردم که حاضر نیستم چاپ بشه... هر چی فکر کردم دیدم حق ندارم انقدر تلخ حرف بزنم:
نه عشق، نه آرزو، نه امّید
دیگر چه بهانه زیستن را
کو دامن مهربانت ای مرگ
تا سر بنهم گریستن را
(پیر پرنیاناندیش، میلاد عظیمی و عاطفه طیه در صحبت سایه، صفحه ۱۲۴۱)
تلخترین شعر من، که همیشه سعی میکنم اونو از خودم برونم و تو خودم راهش ندم و برای کسی هم نخوندم، این سه خطّه:
کو دامن مهربان مادر
کو دامن مهربانت ای دوست
کو دامن مهربانت ای مرگ!
این مصرع «کو دامن مهربانت ای مرگ» رو تو یه شعر دیگه هم به کار بردم که حاضر نیستم چاپ بشه... هر چی فکر کردم دیدم حق ندارم انقدر تلخ حرف بزنم:
نه عشق، نه آرزو، نه امّید
دیگر چه بهانه زیستن را
کو دامن مهربانت ای مرگ
تا سر بنهم گریستن را
(پیر پرنیاناندیش، میلاد عظیمی و عاطفه طیه در صحبت سایه، صفحه ۱۲۴۱)
تنگنای جهان
انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندر لامکان
مردگان را این جهان بنْمود فر
ظاهرش زفت و به معنی تنگبر
گر نبودی تنگ، این افغان ز چیست؟
چون دو تا شد هر که وی در بیش زیست؟
در زمانِ خواب چون آزاد شد
زآن مکان، بنگر که جان چون شاد شد؟
ظالم از ظلم طبیعت باز رَست
مرد زندانی ز فکرِ حبس جَست
این زمین و آسمانِ بس فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مُناخ
چشمبند آمد، فراخ و سخت تنگ
خندهٔ او گریه، فخرش جمله ننگ
(مثنوی، ۳: ۳۵۴۰_۳۵۴۶)
«پیامبران از آنرو که صاحب شکوه و عظمتی شاهانه بودند، در این جهان نگنجیده راهی لامکان شدند. این جهان که ظاهری فراخ دارد، در حقیقت تنگجایِ آزارندهای بیش نیست و تنها در چشمِ مردهدلانْ با شکوه و مُعْظَم جلوه میکند.
اگر این دنیا جایی تنگ و حقیر نیست، پس این ناله و فغان مردم از چیست؟ و چرا هر کس که در آن دیر بمانَد کمر خم میکند؟ ببین آنگاه که آدمی میخوابد و به عالَمِ رؤیا گام مینهد، همچون زندانیِ آزادشده، چگونه از جدا شدنِ اوصاف ناپسندی که در طبیعت اوست احساس خوشی و شعف میکند و این زمین و آسمان بسیار وسیع، هنگام خواب و رؤیا (بخوان: آنگاه که جان آدمی به مرتبهٔ کمال رسیده باشد) بس تنگ و طاقتفرسا جلوه میکند و فقط کسانی را که چشمبندِ دنیاپرستی دارند میفریبد و در حقیقت، وسعت این جهانْ نه وسعتْ بلکه تنگی است و خندهاش گریه است و افتخارش سراسر ننگ.»
▫️(نردبان آسمان، گزارش مثنوی به نثر، محمد شریفی، ص۷۳۱)
.
انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندر لامکان
مردگان را این جهان بنْمود فر
ظاهرش زفت و به معنی تنگبر
گر نبودی تنگ، این افغان ز چیست؟
چون دو تا شد هر که وی در بیش زیست؟
در زمانِ خواب چون آزاد شد
زآن مکان، بنگر که جان چون شاد شد؟
ظالم از ظلم طبیعت باز رَست
مرد زندانی ز فکرِ حبس جَست
این زمین و آسمانِ بس فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مُناخ
چشمبند آمد، فراخ و سخت تنگ
خندهٔ او گریه، فخرش جمله ننگ
(مثنوی، ۳: ۳۵۴۰_۳۵۴۶)
«پیامبران از آنرو که صاحب شکوه و عظمتی شاهانه بودند، در این جهان نگنجیده راهی لامکان شدند. این جهان که ظاهری فراخ دارد، در حقیقت تنگجایِ آزارندهای بیش نیست و تنها در چشمِ مردهدلانْ با شکوه و مُعْظَم جلوه میکند.
اگر این دنیا جایی تنگ و حقیر نیست، پس این ناله و فغان مردم از چیست؟ و چرا هر کس که در آن دیر بمانَد کمر خم میکند؟ ببین آنگاه که آدمی میخوابد و به عالَمِ رؤیا گام مینهد، همچون زندانیِ آزادشده، چگونه از جدا شدنِ اوصاف ناپسندی که در طبیعت اوست احساس خوشی و شعف میکند و این زمین و آسمان بسیار وسیع، هنگام خواب و رؤیا (بخوان: آنگاه که جان آدمی به مرتبهٔ کمال رسیده باشد) بس تنگ و طاقتفرسا جلوه میکند و فقط کسانی را که چشمبندِ دنیاپرستی دارند میفریبد و در حقیقت، وسعت این جهانْ نه وسعتْ بلکه تنگی است و خندهاش گریه است و افتخارش سراسر ننگ.»
▫️(نردبان آسمان، گزارش مثنوی به نثر، محمد شریفی، ص۷۳۱)
.
موعظهٔ مولانا (۱۴)
مرگ هر یک ای پسر همرنگ توست
پیشِ دشمنْ دشمن و بر دوستْ دوست
پیش تُرک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
هر که یوسف دید، جان کردش فِدی
هر که گرگش دید، برگشت از هُدی
۳: ۳۴۴۱_۳۴۴۲/۳۴۴۰
آنکه میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی، ای جان، هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جانِ تو همچون درخت و مرگْ برگ
از تو رُستهست ار نکویْ است ار بد است
ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خستهای، خود کِشتهای
ور حریر و قَزْدَری، خود رشتهای
۳: ۳۳۴۳_۳۳۴۶
چون ز خشمْ آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نارِ جهنّم آمدی
آن سخنهای چو مار و کزدمت
مار و کزدم گشت و میگیرد دُمت
خشم تو تخم سعیر دوزخ است
هین بکُش این دوزخت را کاین فخ است
۳: ۳۴۷۳/۳۴۷۷/۳۴۸۲
که تأنّی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطانِ لعین
با تأنّی گشت موجود از خدا
تا به شش روز این زمین و چرخها
این تأنّی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید، بی سُکُست
جویکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گَنده میشود
زین تأنّی زاید اقبال و سُرور
این تأنّی بیضه، دولت چون طیور
۳: ۳۴۹۹/۳۵۰۲/۳۵۰۸_۳۵۱۰
خلق در بازار یکسان میروند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
همچنان در مرگ یکسان میرویم
نیم در خُسران و نیمی خُسرویم
چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش، بگفتا: «وا حَرَب»
پس بلالش گفت: «نه نه، وا طرب»
تا کنون اندر حَرَب بودم ز زیست
تو چه دانی مرگ چون عیش است؟ چیست؟
گفت جفتش: «اَلفراق ای خوشخصال
گفت: نه نه، اَلوصال است، اَلوصال
گفت جفت: امشب غریبی میروی
از تبار و خویش غایب میشوی
گفت: نه نه، بلکه امشب جانِ من
میرسد خود از غریبی در وطن
گفت: رویت را کجا بینیم ما؟
گفت: اندر حلقهٔ خاص خدا
گفت: ویران گشت این خانه، دریغ
گفت: اندر مَه نگر، منگر به میغ
۳: ۳۵۱۷_۳۵۲۱/۳۵۲۹_۳۵۳۲/۳۵۳۳
آنچه صاحبدل بداند حالِ تو
تو ز حال خود ندانی ای عمو
۳: ۳۵۶۷
بر ملولان این مکرّر کردن است
نزدِ من عمر مکرّر بردن است
شمع از برق مکرّر بر شود
خاک از تاب مکرّر زر شود
گر هزاران طالباند و یک ملول
از رسالت باز میمانَد رسول
این رسولان ضمیرِ رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نخوتی دارند و کِبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جاگه نآوری
از رسالتشان چگونه بر خَوری؟
کی رسانند آن امانت را به تو
تا نباشی پیششان راکع دوتُو؟
۳: ۳۶۰۴_۳۶۱۰
قطب گوید مر تو را: ای سستحال
آنچه فوق حال توست آید محال
واقعاتی که کنونت برگشود
نه که اوّل هم محالت مینمود؟
۳: ۳۶۵۷_۳۶۵۸
هر چه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجْهد، تو دل بر وی منهْ
پیش از آن کاو بجْهد، از وی تو بجِه
۳: ۳۶۹۹_۳۷۰۱
چونک قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست، آتشدل مشو
زآنکه در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید ز اعتداد
گر هماره فصل تابستان بُدی
سوزش خورشید در بُستان زدی
مَنبَتش را سوختی از بیخ و بُن
که دگر تازه نگشتی آن کهُن
گر تُرُشروی است آن دَی، مشفق است
صیف خندان است، اما مُحرِق است
چونکه قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین مَیَفکن در جبین
کودکان خندان و دانایان تُرُش
غمْ جگر را باشد و شادی ز شُش
چشم کودک همچو خر در آخُر است
چشم عاقل در حساب آخِر است
۳: ۳۷۳۶_۳۷۴۳
این دهان بستی، دهانی باز شد
کاو خورندهٔ لقمههای راز شد
گر ز شیرِ دیو تن را وا بُری
در فِطامِ او بسی نعمت خوری
۳: ۳۷۴۹_۳۷۵۰
غم خور و نان غمافزایان مخَور
زانک عاقل غم خورَد، کودک شکَر
قند شادی میوهٔ باغ غم است
این فرح زخم است وآن غم مرهم است
غم چو بینی، در کنارش کَش به عشق
از سر رَبْوه نظر کن در دمشق
۳: ۳۷۵۳_۳۷۵۵
بهر روزِ مرگ، این دم مرده باش
تا شوی با عشقِ سرمد خواجهتاش
۳: ۳۷۶۲
آفتی نبوَد بتر از ناشناخت
تو برِ یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی
شادیی را نام بنهادی غمی
۳: ۳۷۸۳_۳۷۸۴
کُشته و مرده به پیشت ای قمر
بهْ که شاه زندگان جای دگر
آزمودم من هزاران بار بیش
بی تو شیرین مینبینم عیشِ خویش
۳: ۳۸۰۱_۳۸۰۲
مسکنِ یار است و شهرِ شاهِ من
پیشِ عاشق این بوَد حبُّ الوطن
گفت معشوقی به عاشق ای فتیٰ
تو به غربت دیدهای بس شهرها
پس کدامین شهر زآنها خوشتر است؟
گفت: آن شهری که در ولی دلبر است
هر کجا باشد شه ما را بِساط
هست صحرا، گر بوَد سَمُّ الْخِیاط
هر کجا که یوسفی باشد چو ماه
جنّت است، ار چه که باشد قعرِ چاه
۳: ۳۸۰۹_۳۸۱۳
آن طرف که عشق میافزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدیدم از کشتن، که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردنِ عشّاق خود یک نوع نیست
گر بریزد خونِ من آن دوسترو
پایکوبان جان برافشانم بر او
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی، پایندگیست
۳: ۳۸۳۵_۳۸۳۶/۳۸۳۹_۳۸۴۰
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
مرگ هر یک ای پسر همرنگ توست
پیشِ دشمنْ دشمن و بر دوستْ دوست
پیش تُرک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
هر که یوسف دید، جان کردش فِدی
هر که گرگش دید، برگشت از هُدی
۳: ۳۴۴۱_۳۴۴۲/۳۴۴۰
آنکه میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی، ای جان، هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جانِ تو همچون درخت و مرگْ برگ
از تو رُستهست ار نکویْ است ار بد است
ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خستهای، خود کِشتهای
ور حریر و قَزْدَری، خود رشتهای
۳: ۳۳۴۳_۳۳۴۶
چون ز خشمْ آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نارِ جهنّم آمدی
آن سخنهای چو مار و کزدمت
مار و کزدم گشت و میگیرد دُمت
خشم تو تخم سعیر دوزخ است
هین بکُش این دوزخت را کاین فخ است
۳: ۳۴۷۳/۳۴۷۷/۳۴۸۲
که تأنّی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطانِ لعین
با تأنّی گشت موجود از خدا
تا به شش روز این زمین و چرخها
این تأنّی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید، بی سُکُست
جویکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گَنده میشود
زین تأنّی زاید اقبال و سُرور
این تأنّی بیضه، دولت چون طیور
۳: ۳۴۹۹/۳۵۰۲/۳۵۰۸_۳۵۱۰
خلق در بازار یکسان میروند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
همچنان در مرگ یکسان میرویم
نیم در خُسران و نیمی خُسرویم
چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش، بگفتا: «وا حَرَب»
پس بلالش گفت: «نه نه، وا طرب»
تا کنون اندر حَرَب بودم ز زیست
تو چه دانی مرگ چون عیش است؟ چیست؟
گفت جفتش: «اَلفراق ای خوشخصال
گفت: نه نه، اَلوصال است، اَلوصال
گفت جفت: امشب غریبی میروی
از تبار و خویش غایب میشوی
گفت: نه نه، بلکه امشب جانِ من
میرسد خود از غریبی در وطن
گفت: رویت را کجا بینیم ما؟
گفت: اندر حلقهٔ خاص خدا
گفت: ویران گشت این خانه، دریغ
گفت: اندر مَه نگر، منگر به میغ
۳: ۳۵۱۷_۳۵۲۱/۳۵۲۹_۳۵۳۲/۳۵۳۳
آنچه صاحبدل بداند حالِ تو
تو ز حال خود ندانی ای عمو
۳: ۳۵۶۷
بر ملولان این مکرّر کردن است
نزدِ من عمر مکرّر بردن است
شمع از برق مکرّر بر شود
خاک از تاب مکرّر زر شود
گر هزاران طالباند و یک ملول
از رسالت باز میمانَد رسول
این رسولان ضمیرِ رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نخوتی دارند و کِبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جاگه نآوری
از رسالتشان چگونه بر خَوری؟
کی رسانند آن امانت را به تو
تا نباشی پیششان راکع دوتُو؟
۳: ۳۶۰۴_۳۶۱۰
قطب گوید مر تو را: ای سستحال
آنچه فوق حال توست آید محال
واقعاتی که کنونت برگشود
نه که اوّل هم محالت مینمود؟
۳: ۳۶۵۷_۳۶۵۸
هر چه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجْهد، تو دل بر وی منهْ
پیش از آن کاو بجْهد، از وی تو بجِه
۳: ۳۶۹۹_۳۷۰۱
چونک قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست، آتشدل مشو
زآنکه در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید ز اعتداد
گر هماره فصل تابستان بُدی
سوزش خورشید در بُستان زدی
مَنبَتش را سوختی از بیخ و بُن
که دگر تازه نگشتی آن کهُن
گر تُرُشروی است آن دَی، مشفق است
صیف خندان است، اما مُحرِق است
چونکه قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین مَیَفکن در جبین
کودکان خندان و دانایان تُرُش
غمْ جگر را باشد و شادی ز شُش
چشم کودک همچو خر در آخُر است
چشم عاقل در حساب آخِر است
۳: ۳۷۳۶_۳۷۴۳
این دهان بستی، دهانی باز شد
کاو خورندهٔ لقمههای راز شد
گر ز شیرِ دیو تن را وا بُری
در فِطامِ او بسی نعمت خوری
۳: ۳۷۴۹_۳۷۵۰
غم خور و نان غمافزایان مخَور
زانک عاقل غم خورَد، کودک شکَر
قند شادی میوهٔ باغ غم است
این فرح زخم است وآن غم مرهم است
غم چو بینی، در کنارش کَش به عشق
از سر رَبْوه نظر کن در دمشق
۳: ۳۷۵۳_۳۷۵۵
بهر روزِ مرگ، این دم مرده باش
تا شوی با عشقِ سرمد خواجهتاش
۳: ۳۷۶۲
آفتی نبوَد بتر از ناشناخت
تو برِ یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی
شادیی را نام بنهادی غمی
۳: ۳۷۸۳_۳۷۸۴
کُشته و مرده به پیشت ای قمر
بهْ که شاه زندگان جای دگر
آزمودم من هزاران بار بیش
بی تو شیرین مینبینم عیشِ خویش
۳: ۳۸۰۱_۳۸۰۲
مسکنِ یار است و شهرِ شاهِ من
پیشِ عاشق این بوَد حبُّ الوطن
گفت معشوقی به عاشق ای فتیٰ
تو به غربت دیدهای بس شهرها
پس کدامین شهر زآنها خوشتر است؟
گفت: آن شهری که در ولی دلبر است
هر کجا باشد شه ما را بِساط
هست صحرا، گر بوَد سَمُّ الْخِیاط
هر کجا که یوسفی باشد چو ماه
جنّت است، ار چه که باشد قعرِ چاه
۳: ۳۸۰۹_۳۸۱۳
آن طرف که عشق میافزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدیدم از کشتن، که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردنِ عشّاق خود یک نوع نیست
گر بریزد خونِ من آن دوسترو
پایکوبان جان برافشانم بر او
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی، پایندگیست
۳: ۳۸۳۵_۳۸۳۶/۳۸۳۹_۳۸۴۰
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
.
«یه روز به بهآذین گفتم: آقای بهآذین! تمام پلیدیها و شر و شور دنیا و آدمها، تا پوست من میآد، متوقف میشه و نمیتونه به درون من نفوذ کنه. بهآذین با تعجب و تحسین گفت: اگه اینطوره خوش به حالت.
واقعاً هم همینطوره. من بارها گفتم. شاه هیچ جرم و جنایت و گناهی نکرده باشه این جرمو کرده که کیوانو کشته. شما میدونین که همین الآن هم اسم مرتضى کیوان منو از گریه پر میکنه ولی اگه شما شاه رو به دست من میدادین، من یه سیلی هم نمیتونستم بهش بزنم.
[...]
من یه خوشبینی سرشتی به آدمیزاد دارم که هرگز اونو با چیزی عوض نمیکنم... وقتی میرم بانک و به من پول میدن نمیشمرم. به شوخی میگم مزد پول شمردن من بیشتر از پولیه که ممکنه از دسته اسکناس کم باشه ولی حقیقت اینه که به محض اینکه من بشمرم، یعنی قبول کردم که این بابا ممکنه حقهباز باشه و پول کم داده باشه. این با یه میلیون ده میلیون صد میلیون چاره نمیشه. من حاضر نیستم به خاطر چند میلیون این باور خودمو به آدمیزاد از دست بدم. نه اینکه ندونم و نفهمم؛ نمیخوام این کثافتو ببرم توی خودم. نمیخوام خوشبینی سرشتی خودمو نسبت به آدمها از دست بدم.»
▫️(پیر پرنیاناندیش، میلاد عظیمی و عاطفه طیه در صحبت سایه، ص۱۲۶۳_۱۲۶۴)
.
«یه روز به بهآذین گفتم: آقای بهآذین! تمام پلیدیها و شر و شور دنیا و آدمها، تا پوست من میآد، متوقف میشه و نمیتونه به درون من نفوذ کنه. بهآذین با تعجب و تحسین گفت: اگه اینطوره خوش به حالت.
واقعاً هم همینطوره. من بارها گفتم. شاه هیچ جرم و جنایت و گناهی نکرده باشه این جرمو کرده که کیوانو کشته. شما میدونین که همین الآن هم اسم مرتضى کیوان منو از گریه پر میکنه ولی اگه شما شاه رو به دست من میدادین، من یه سیلی هم نمیتونستم بهش بزنم.
[...]
من یه خوشبینی سرشتی به آدمیزاد دارم که هرگز اونو با چیزی عوض نمیکنم... وقتی میرم بانک و به من پول میدن نمیشمرم. به شوخی میگم مزد پول شمردن من بیشتر از پولیه که ممکنه از دسته اسکناس کم باشه ولی حقیقت اینه که به محض اینکه من بشمرم، یعنی قبول کردم که این بابا ممکنه حقهباز باشه و پول کم داده باشه. این با یه میلیون ده میلیون صد میلیون چاره نمیشه. من حاضر نیستم به خاطر چند میلیون این باور خودمو به آدمیزاد از دست بدم. نه اینکه ندونم و نفهمم؛ نمیخوام این کثافتو ببرم توی خودم. نمیخوام خوشبینی سرشتی خودمو نسبت به آدمها از دست بدم.»
▫️(پیر پرنیاناندیش، میلاد عظیمی و عاطفه طیه در صحبت سایه، ص۱۲۶۳_۱۲۶۴)
.
سلامهای امن
سلامها به تعبیر مولانا بر دو نوعاند؛ دودآگین و عطرآگین:
«بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید! و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مُشک آید. این، کسی دریابد که او را مَشامی باشد.»
(فیه ما فیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۴۹۹)
در نگاه او سلام بیشترِ آدمها امنیتبخش نیست. سلامی نیست که بتوان در آن آرمید و از آن امنیّت جُست:
آدمیخوارند اغلب مردمان
از سلام علیکشان کم جو امان
(مثنوی، ۲: ۲۵۱)
چرا؟ چه چیز سلامها را ناامن و دودآگین میکند؟ پاسخ در نگاه مولانا «چشمداشت» است. طمع، چشمداشت و توقع منفعت و فایده است که سلامها را از امنیت خالی میکند:
یک سلامی نشنوی ای مردِ دین
که نگیرد آخِرت آن، آستین
بیطمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی، ای برادر، وَالسّلام
(مثنوی، ۳: ۳۳۶۰_۳۳۶۱)
از نظر او تنها سلام خداوند است که بیغرض و از اینرو ایمنیبخش است. تنها خداست که بیچشمداشت سود، میبخشد و مینوازد:
آنکه بدْهد بی امیدِ سودها
آن خدای است، آن خدای است، آن خدا
یا ولیّ حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابشِ مطلق گرفت
(مثنوی، ۳: ۳۳۵۴_۳۳۵۵)
جز سلامِ حقّ؛ هین، آن را بجو
خانه خانه، جا به جا و کو به کو
از دهانِ آدمیِّ خوشمشام
هم پیامِ حق شنودم، هم سلام
(مثنوی، ۳: ۳۳۶۲_۳۳۷۳)
البته، در گوش جان مولانا سلام آنان که خوی خدا گرفتهاند و همچون خداوند، بیعوض و غرض، مهربانی میکنند، سلام و پیغام خداست. آنان که از خود رهیدهاند سلامشان سلام خداست. همان سلام نابِ بیغبار، همان سلامِ پاکِ بیطمع است. و او مشتاقانه هر سلامی را در هوای سلام صافیِ خدا به جان میپذیرد و در دل مینشاند:
وین سلامِ باقیان بر بوی آن
من همی نوشم به دل خوشتر ز جان
زآن سلامِ او سلامِ حق شدهست
کآتش اندر دودمانِ خود زدهست
مرده است از خود، شده زنده به رب
زآن بوَد اسرارِ حقّش در دو لب
(مثنوی، ۳: ۳۳۶۴_۳۳۶۶)
چرا سلامشان همان سلام خداست؟ توضیح مولانا این است که از بندِ خود رستگان صفت خدا دارند. مانند خداوند بینیازانه مهرباناند. بینیازانه لبخند میزنند. و چنین سلامی است که شنیدن آن نیکبختی است:
ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد
چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی
(کلیات شمس، غزل ۲۸۳۴)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
سلامها به تعبیر مولانا بر دو نوعاند؛ دودآگین و عطرآگین:
«بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید! و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مُشک آید. این، کسی دریابد که او را مَشامی باشد.»
(فیه ما فیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۴۹۹)
در نگاه او سلام بیشترِ آدمها امنیتبخش نیست. سلامی نیست که بتوان در آن آرمید و از آن امنیّت جُست:
آدمیخوارند اغلب مردمان
از سلام علیکشان کم جو امان
(مثنوی، ۲: ۲۵۱)
چرا؟ چه چیز سلامها را ناامن و دودآگین میکند؟ پاسخ در نگاه مولانا «چشمداشت» است. طمع، چشمداشت و توقع منفعت و فایده است که سلامها را از امنیت خالی میکند:
یک سلامی نشنوی ای مردِ دین
که نگیرد آخِرت آن، آستین
بیطمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی، ای برادر، وَالسّلام
(مثنوی، ۳: ۳۳۶۰_۳۳۶۱)
از نظر او تنها سلام خداوند است که بیغرض و از اینرو ایمنیبخش است. تنها خداست که بیچشمداشت سود، میبخشد و مینوازد:
آنکه بدْهد بی امیدِ سودها
آن خدای است، آن خدای است، آن خدا
یا ولیّ حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابشِ مطلق گرفت
(مثنوی، ۳: ۳۳۵۴_۳۳۵۵)
جز سلامِ حقّ؛ هین، آن را بجو
خانه خانه، جا به جا و کو به کو
از دهانِ آدمیِّ خوشمشام
هم پیامِ حق شنودم، هم سلام
(مثنوی، ۳: ۳۳۶۲_۳۳۷۳)
البته، در گوش جان مولانا سلام آنان که خوی خدا گرفتهاند و همچون خداوند، بیعوض و غرض، مهربانی میکنند، سلام و پیغام خداست. آنان که از خود رهیدهاند سلامشان سلام خداست. همان سلام نابِ بیغبار، همان سلامِ پاکِ بیطمع است. و او مشتاقانه هر سلامی را در هوای سلام صافیِ خدا به جان میپذیرد و در دل مینشاند:
وین سلامِ باقیان بر بوی آن
من همی نوشم به دل خوشتر ز جان
زآن سلامِ او سلامِ حق شدهست
کآتش اندر دودمانِ خود زدهست
مرده است از خود، شده زنده به رب
زآن بوَد اسرارِ حقّش در دو لب
(مثنوی، ۳: ۳۳۶۴_۳۳۶۶)
چرا سلامشان همان سلام خداست؟ توضیح مولانا این است که از بندِ خود رستگان صفت خدا دارند. مانند خداوند بینیازانه مهرباناند. بینیازانه لبخند میزنند. و چنین سلامی است که شنیدن آن نیکبختی است:
ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد
چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی
(کلیات شمس، غزل ۲۸۳۴)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
مولانا و توی ابدی
تا نشوی مست خدا، غم نشود از تو جدا
(غزل ۲۴۵۵)
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
(مثنوی، ۲: ۵۹۴)
با کریمان کارها دشوار نیست
(مثنوی، ۱: ۲۲۳)
بی پناهت غیر پیچاپیچ نیست
(مثنوی، ۱: ۳۹۱۴)
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
(مثنوی، ۱: ۳۹۱)
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
(غزل ۲۱۵۲)
وان را که منم چاره، بیچاره نخواهد شد
(غزلِ ۶۱۰)
بر امید وصل تو مردن خوش است
(مثنوی، ۵: ۴۰۹۲)
سایهٔ خود را از سر من برمدار
(مثنوی، ۶: ۵۸۸)
عالم اگر بر هم رَوَد عشق تو را بادا بقا
(غزل ۷)
رنج و بلایی زین بَتَر کز تو بود جان بیخبر؟
(غزل ۷)
عذاب است این جهانْ بیتو، مبادا یکزمان بیتو
(غزل ۶۴)
لبّیک لبّیک ای کَرَم، سودای توست اندر سرم
(غزل ۲۱)
ای که به هنگام درد، راحت جانی مرا
(غزل ۲۰۷)
تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را؟
(غزل ۱۶۲)
تو مرا گنج روانی، چه کنم سود و زیان را؟
(غزل ۱۶۲)
ای خیالت غمگسار سینهها
(غزل ۱۷۷)
چو سیلیم و چو جوییم، همه سوی تو پوییم
(غزل ۹۴)
خریدی خانهٔ دل را، دل آن توست میدانی
(غزل ۵۶۷)
همه را بیازمودم، ز تو خوشترم نیامد
(غزل ۷۷۰)
چو همرهم تو نباشی، سفر چه سود کند؟
(غزل ۹۳۶)
چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند؟
(غزل ۹۳۶)
لقای تو چو نباشد، بقای عمر چه سود؟
(غزل ۹۳۶)
عنایتت چو نباشد، هنر چه سود کند؟
(غزل ۹۳۶)
روزی که بپرّد جان، از لذّت بوی تو
(غزل ۶۲۲)
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
(غزل ۱۰۷۳)
اندر دو کون جانا بیتو طرب ندیدم
(غزل ۱۶۹۰)
پولادپارههاییم، آهنرباست عشقت
(غزل ۱۶۹۰)
ای با من و پنهان چو دل! از دل سلامت میکنم
(غزل ۱۳۷۷)
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم
(غزل ۱۳۷۷)
من گوش خود را دفتر لطف کلامت میکنم
(غزل ۱۳۷۷)
رحمتی کن که در هوای توییم
(غزل ۱۷۶۵)
ای خدا این وصل را هجران مکن
(غزل ۲۰۲۰)
باغ جان را تازه و سرسبز دار
(غزل ۲۰۲۰)
ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
(غزل ۱۸۰۹)
پوشیده چون جان میروی اندر میان جان من
(غزل ۱۸۰۵)
از چشم من بیرون مشو ای مشعلهیْ تابان من
(غزل ۱۸۰۵)
ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من
(غزل ۱۸۰۵)
ای هستِ تو پنهان شده در هستیِ پنهان من
(غزل ۱۸۰۵)
از تو جهان پُربلا همچو بهشت شد مرا
(غزل ۱۸۳۰)
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
(غزل ۱۹۴۶)
غیرِ رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
(غزل ۱۹۴۶)
درد و رنجوریِ ما را دارویی غیر تو نیست
(غزل ۱۹۹۶)
بر جایِ نانْ شادی خورد جانی که شد مهمان تو
(غزل ۲۱۳۸)
کی عمر را لذت بوَد بی مِلحِ بیپایان تو
(غزل ۲۱۳۸)
نخواهم عمر فانی را، تویی عمر عزیز من
(غزل ۲۱۶۲)
نخواهم جان پُرغم را، تویی جانم به جان تو
(غزل ۲۱۶۲)
اگر یک دم زدم بیتو پشیمانم به جان تو
(غزل ۲۱۶۲)
اگر بی تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
(غزل ۲۱۶۲)
سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
(غزل ۲۱۶۲)
چیست دل خراب من؟ کارگهِ وفای تو
(غزل ۲۱۵۷)
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
(غزل ۲۱۹۵)
وای آن کس کو در این ره بینشان تو رود
(غزل ۲۱۹۵)
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
(غزل ۲۱۹۵)
ای بی تو حیاتها فسرده!
(غزل ۲۳۵۴)
بی فیض شربتهای تو عالَم تهیپیمانهای
(غزل ۲۴۳۲)
بهشت گشت جهان زانک تو جهانداری
(غزل ۳۰۸۸)
در دو چشمِ من نشین ای آنکه از منْ منتری
(غزل ۲۷۹۸)
دنیا چو شب و تو آفتابی
(غزل ۲۷۲۹)
باده تو و جامْ زندگانی
(غزل ۲۷۳۴)
دانه تو و دامْ زندگانی
(غزل ۲۷۳۴)
بی جوش تو خام زندگانی
(غزل ۲۷۳۴)
در شب ابرگین غم مشعلهها درآوری
(غزل ۲۴۹۴)
در دل تنگ پرگره پنجره باز میکنی
(غزل ۲۴۹۴)
اندر دل و جان، ایمان منی
(غزل ۳۱۳۷)
در من بدمی، من زنده شوم
(غزل ۳۱۳۷)
یک جان چه بوَد؟ صد جان منی
(غزل ۳۱۳۷)
هم آب منی، هم نان منی
(غزل ۳۱۳۷)
ز تو است این تقاضا به درونِ بیقراران
(غزل ۲۸۳۸)
تو عشق جمله جهانی ولی ز جمله نهانی
(غزل ۳۰۴۴)
ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)
زان دلخوشیم و شاد که جانبخش ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)
زان سینهروشنیم که دلدار ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)
از جمله چاره باشد ناچار ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)
شاکرم چون در این نَهاد تویی
(غزل ۳۱۵۰)
در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی
(غزل ۲۷۷۸)
بیهمگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
(غزل ۵۵۳)
خواب من و قرار من، بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
آب زلال من تویی، بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
آن منی کجا روی؟ بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
مونس و غمگسار من، بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
بیتو نه زندگی خوشم، بیتو نه مردگی خوشم
(غزل ۵۵۳)
سر ز غم تو چون کِشم؟ بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
@sedigh_63
تا نشوی مست خدا، غم نشود از تو جدا
(غزل ۲۴۵۵)
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
(مثنوی، ۲: ۵۹۴)
با کریمان کارها دشوار نیست
(مثنوی، ۱: ۲۲۳)
بی پناهت غیر پیچاپیچ نیست
(مثنوی، ۱: ۳۹۱۴)
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
(مثنوی، ۱: ۳۹۱)
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
(غزل ۲۱۵۲)
وان را که منم چاره، بیچاره نخواهد شد
(غزلِ ۶۱۰)
بر امید وصل تو مردن خوش است
(مثنوی، ۵: ۴۰۹۲)
سایهٔ خود را از سر من برمدار
(مثنوی، ۶: ۵۸۸)
عالم اگر بر هم رَوَد عشق تو را بادا بقا
(غزل ۷)
رنج و بلایی زین بَتَر کز تو بود جان بیخبر؟
(غزل ۷)
عذاب است این جهانْ بیتو، مبادا یکزمان بیتو
(غزل ۶۴)
لبّیک لبّیک ای کَرَم، سودای توست اندر سرم
(غزل ۲۱)
ای که به هنگام درد، راحت جانی مرا
(غزل ۲۰۷)
تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را؟
(غزل ۱۶۲)
تو مرا گنج روانی، چه کنم سود و زیان را؟
(غزل ۱۶۲)
ای خیالت غمگسار سینهها
(غزل ۱۷۷)
چو سیلیم و چو جوییم، همه سوی تو پوییم
(غزل ۹۴)
خریدی خانهٔ دل را، دل آن توست میدانی
(غزل ۵۶۷)
همه را بیازمودم، ز تو خوشترم نیامد
(غزل ۷۷۰)
چو همرهم تو نباشی، سفر چه سود کند؟
(غزل ۹۳۶)
چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند؟
(غزل ۹۳۶)
لقای تو چو نباشد، بقای عمر چه سود؟
(غزل ۹۳۶)
عنایتت چو نباشد، هنر چه سود کند؟
(غزل ۹۳۶)
روزی که بپرّد جان، از لذّت بوی تو
(غزل ۶۲۲)
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
(غزل ۱۰۷۳)
اندر دو کون جانا بیتو طرب ندیدم
(غزل ۱۶۹۰)
پولادپارههاییم، آهنرباست عشقت
(غزل ۱۶۹۰)
ای با من و پنهان چو دل! از دل سلامت میکنم
(غزل ۱۳۷۷)
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم
(غزل ۱۳۷۷)
من گوش خود را دفتر لطف کلامت میکنم
(غزل ۱۳۷۷)
رحمتی کن که در هوای توییم
(غزل ۱۷۶۵)
ای خدا این وصل را هجران مکن
(غزل ۲۰۲۰)
باغ جان را تازه و سرسبز دار
(غزل ۲۰۲۰)
ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
(غزل ۱۸۰۹)
پوشیده چون جان میروی اندر میان جان من
(غزل ۱۸۰۵)
از چشم من بیرون مشو ای مشعلهیْ تابان من
(غزل ۱۸۰۵)
ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من
(غزل ۱۸۰۵)
ای هستِ تو پنهان شده در هستیِ پنهان من
(غزل ۱۸۰۵)
از تو جهان پُربلا همچو بهشت شد مرا
(غزل ۱۸۳۰)
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
(غزل ۱۹۴۶)
غیرِ رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
(غزل ۱۹۴۶)
درد و رنجوریِ ما را دارویی غیر تو نیست
(غزل ۱۹۹۶)
بر جایِ نانْ شادی خورد جانی که شد مهمان تو
(غزل ۲۱۳۸)
کی عمر را لذت بوَد بی مِلحِ بیپایان تو
(غزل ۲۱۳۸)
نخواهم عمر فانی را، تویی عمر عزیز من
(غزل ۲۱۶۲)
نخواهم جان پُرغم را، تویی جانم به جان تو
(غزل ۲۱۶۲)
اگر یک دم زدم بیتو پشیمانم به جان تو
(غزل ۲۱۶۲)
اگر بی تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
(غزل ۲۱۶۲)
سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
(غزل ۲۱۶۲)
چیست دل خراب من؟ کارگهِ وفای تو
(غزل ۲۱۵۷)
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
(غزل ۲۱۹۵)
وای آن کس کو در این ره بینشان تو رود
(غزل ۲۱۹۵)
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
(غزل ۲۱۹۵)
ای بی تو حیاتها فسرده!
(غزل ۲۳۵۴)
بی فیض شربتهای تو عالَم تهیپیمانهای
(غزل ۲۴۳۲)
بهشت گشت جهان زانک تو جهانداری
(غزل ۳۰۸۸)
در دو چشمِ من نشین ای آنکه از منْ منتری
(غزل ۲۷۹۸)
دنیا چو شب و تو آفتابی
(غزل ۲۷۲۹)
باده تو و جامْ زندگانی
(غزل ۲۷۳۴)
دانه تو و دامْ زندگانی
(غزل ۲۷۳۴)
بی جوش تو خام زندگانی
(غزل ۲۷۳۴)
در شب ابرگین غم مشعلهها درآوری
(غزل ۲۴۹۴)
در دل تنگ پرگره پنجره باز میکنی
(غزل ۲۴۹۴)
اندر دل و جان، ایمان منی
(غزل ۳۱۳۷)
در من بدمی، من زنده شوم
(غزل ۳۱۳۷)
یک جان چه بوَد؟ صد جان منی
(غزل ۳۱۳۷)
هم آب منی، هم نان منی
(غزل ۳۱۳۷)
ز تو است این تقاضا به درونِ بیقراران
(غزل ۲۸۳۸)
تو عشق جمله جهانی ولی ز جمله نهانی
(غزل ۳۰۴۴)
ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)
زان دلخوشیم و شاد که جانبخش ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)
زان سینهروشنیم که دلدار ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)
از جمله چاره باشد ناچار ما تویی
(غزل ۲۹۷۹)
شاکرم چون در این نَهاد تویی
(غزل ۳۱۵۰)
در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی
(غزل ۲۷۷۸)
بیهمگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
(غزل ۵۵۳)
خواب من و قرار من، بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
آب زلال من تویی، بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
آن منی کجا روی؟ بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
مونس و غمگسار من، بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
بیتو نه زندگی خوشم، بیتو نه مردگی خوشم
(غزل ۵۵۳)
سر ز غم تو چون کِشم؟ بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳)
@sedigh_63
دانهای که نمیرد، تنها میمانَد
«به راستی، شما را میگویم،
اگر دانهٔ گندمی که بر زمین افتاده است نمیرد،
تنها میماند؛
لیک اگر بمیرد،
بسی ثمر آورد.
آن کس که جان خویش را دوست بدارد، آن را از کف میدهد؛
و آن کس که از جان خویش در این جهان بیزاری جوید،
آن را در حیات جاودان حفظ خواهد کرد.»
(انجیل یوحنا، ۱۲: ۲۴-۲۵)
دانهٔ پر مغز با خاکِ دُژَم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم
خویشتن در خاک کلّی محو کرد
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
از پس آن محو، قبض او نماند
پَر گشاد و بسط شد، مرکب براند
پیش اصل خویش چون بیخویش شد
رفت صورت، جلوهٔ معنیش شد
(مثنوی، ۳: ۲۰۶۹_۲۰۷۲)
گزارش این ابیات به نثر:
«دانهٔ پرمغز از روی بزرگواری، با خاک سیاه خلوت و مصاحبت میکند. [دانه، وقتی خود را در خاک، فانی میکند، به صورت تازهای بقا پیدا میکند...] آن دانهٔ پُرمغز، وجود خود را در مصاحبت خاک، بکلّی محو میکند بهطوری که رنگ و بو و سرخی و زردی او برجای نمیماند.
آن دانه پس از آنکه در وجود خاک، محو شد، گرفتگی و جمود آن از میان میرود و رفته رفته، استعدادهای نهفتهاش میشکفد و جوانه میزند و به برگ و بار مینشیند و مرکوبِ وجود خود را از دل زمین به روی زمین میآورد و میراند. یعنی شاخ و برگهایش روی زمین منتشر میشود.
هر گاه کسی در برابر اصل و منشأ هستیِ خود، محو شود، غلبهٔ هیأت مادّیاش از میان میرود و روح لطیف و شخصیتِ حقیقیاش جلوهگر میشود.»(شرح جامع مثنوی معنوی، کریم زمانی، جلد سوم، ص۵۳۷_۵۳۸)
چقدر این نگاه به دانه و سفری که رو به کمال طی میکند الهامبخش است. دانهای که میمیرد تا حیاتی باشکوهتر را دریابد. تا به حیاتی گشن و پرشاخ و برگ، بازگردد. بازگشت سرافرازانهای که آغاز آن مردن است. اما این مردن، تنها ظاهر ماجرا است.
دانهای که از بازگشت به خاک و مردن در آن پرهیز کند، تنها میماند. خودش را از دست میدهد. اما غیب شدن دانه در خاک، در مبدأ، نابودی نیست. سفری است به سوی حیاتی شکفتهتر. به تعبیر سهراب سپهری:
«سفر دانه به گل..
پرش شادی از خندق مرگ»
✍ صدیق قطبی
@sedigh_63
«به راستی، شما را میگویم،
اگر دانهٔ گندمی که بر زمین افتاده است نمیرد،
تنها میماند؛
لیک اگر بمیرد،
بسی ثمر آورد.
آن کس که جان خویش را دوست بدارد، آن را از کف میدهد؛
و آن کس که از جان خویش در این جهان بیزاری جوید،
آن را در حیات جاودان حفظ خواهد کرد.»
(انجیل یوحنا، ۱۲: ۲۴-۲۵)
دانهٔ پر مغز با خاکِ دُژَم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم
خویشتن در خاک کلّی محو کرد
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
از پس آن محو، قبض او نماند
پَر گشاد و بسط شد، مرکب براند
پیش اصل خویش چون بیخویش شد
رفت صورت، جلوهٔ معنیش شد
(مثنوی، ۳: ۲۰۶۹_۲۰۷۲)
گزارش این ابیات به نثر:
«دانهٔ پرمغز از روی بزرگواری، با خاک سیاه خلوت و مصاحبت میکند. [دانه، وقتی خود را در خاک، فانی میکند، به صورت تازهای بقا پیدا میکند...] آن دانهٔ پُرمغز، وجود خود را در مصاحبت خاک، بکلّی محو میکند بهطوری که رنگ و بو و سرخی و زردی او برجای نمیماند.
آن دانه پس از آنکه در وجود خاک، محو شد، گرفتگی و جمود آن از میان میرود و رفته رفته، استعدادهای نهفتهاش میشکفد و جوانه میزند و به برگ و بار مینشیند و مرکوبِ وجود خود را از دل زمین به روی زمین میآورد و میراند. یعنی شاخ و برگهایش روی زمین منتشر میشود.
هر گاه کسی در برابر اصل و منشأ هستیِ خود، محو شود، غلبهٔ هیأت مادّیاش از میان میرود و روح لطیف و شخصیتِ حقیقیاش جلوهگر میشود.»(شرح جامع مثنوی معنوی، کریم زمانی، جلد سوم، ص۵۳۷_۵۳۸)
چقدر این نگاه به دانه و سفری که رو به کمال طی میکند الهامبخش است. دانهای که میمیرد تا حیاتی باشکوهتر را دریابد. تا به حیاتی گشن و پرشاخ و برگ، بازگردد. بازگشت سرافرازانهای که آغاز آن مردن است. اما این مردن، تنها ظاهر ماجرا است.
دانهای که از بازگشت به خاک و مردن در آن پرهیز کند، تنها میماند. خودش را از دست میدهد. اما غیب شدن دانه در خاک، در مبدأ، نابودی نیست. سفری است به سوی حیاتی شکفتهتر. به تعبیر سهراب سپهری:
«سفر دانه به گل..
پرش شادی از خندق مرگ»
✍ صدیق قطبی
@sedigh_63
مادرکیمیا (۲۴)
مادرکیمیا در روزهای آخر میگفت: دوست ندارم وقتم که برسد احساس کنم مثل شمعی که تا آخر سوخته است، خاموش میشوم. دوست ندارم زندگی من به یک تاریکی ختم شود. دوست دارم باور کنم آنچه مرگ از من میستاند یک پیراهن است. فرتوت است پیراهن تن. اما پرندهای در من همچنان در تب آوازها جاری است. همچنان دوست داشتن را و برای دوست داشتن نغمه سر دادن را، دوست دارد. به تنم که نگاه میکنم میبینم که دیگر رو به پایان است. چراغی است که به پت پت افتاده است. به دلم که نگاه میکنم میبینم که همچنان آتشگاه زندگی است و با حافظ همنواست: که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست.
اینهمه سال، ایمان ورزیدهام تا در برابر چنین روزی از من محافظت کند. البته که ایمان، ایمان گرم، زندگی را به صبح، به رهایی، به رهایی صبح، گره میزند؛ اما اگر ایمان من نتواند مرگم را همرنگوبوی صبح کند، به چه کار میآید؟
دوست دارم باور کنم که مرگ، دورانداختنِ لباسی فرسوده است. شکستن تُنگ کوچک است و سبکبار به جانب دریا بازگشتن.
من هرگز به تُنگ کوچک، عادت نکردهام. فکر میکنم دلگرفتگی و غربت آدمیزاد به خاطر این است که به دریا ایمان ندارد. تُنگ شیشهای، هر چه هم گرانقیمت و زیبا باشد، تُنگ است.
چشمهایش را که روشن بود و مطمئن، به آرامی بست و زیر لب خواند: «ما ز دریاییم و دریا میرویم».
✍ صدیق قطبی
#مادرکیمیا
@sedigh_63
مادرکیمیا در روزهای آخر میگفت: دوست ندارم وقتم که برسد احساس کنم مثل شمعی که تا آخر سوخته است، خاموش میشوم. دوست ندارم زندگی من به یک تاریکی ختم شود. دوست دارم باور کنم آنچه مرگ از من میستاند یک پیراهن است. فرتوت است پیراهن تن. اما پرندهای در من همچنان در تب آوازها جاری است. همچنان دوست داشتن را و برای دوست داشتن نغمه سر دادن را، دوست دارد. به تنم که نگاه میکنم میبینم که دیگر رو به پایان است. چراغی است که به پت پت افتاده است. به دلم که نگاه میکنم میبینم که همچنان آتشگاه زندگی است و با حافظ همنواست: که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست.
اینهمه سال، ایمان ورزیدهام تا در برابر چنین روزی از من محافظت کند. البته که ایمان، ایمان گرم، زندگی را به صبح، به رهایی، به رهایی صبح، گره میزند؛ اما اگر ایمان من نتواند مرگم را همرنگوبوی صبح کند، به چه کار میآید؟
دوست دارم باور کنم که مرگ، دورانداختنِ لباسی فرسوده است. شکستن تُنگ کوچک است و سبکبار به جانب دریا بازگشتن.
من هرگز به تُنگ کوچک، عادت نکردهام. فکر میکنم دلگرفتگی و غربت آدمیزاد به خاطر این است که به دریا ایمان ندارد. تُنگ شیشهای، هر چه هم گرانقیمت و زیبا باشد، تُنگ است.
چشمهایش را که روشن بود و مطمئن، به آرامی بست و زیر لب خواند: «ما ز دریاییم و دریا میرویم».
✍ صدیق قطبی
#مادرکیمیا
@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۱۵)
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشیدِ بینش میگماشت
هر که در خلوت به بینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمالِ جان چو شد همکاسهای
باشدش زاَخبار و دانش تاسهای
دید بر دانش بوَد غالب فَرا
زآن همی دنیا بچربد عامه را
زآنکه دنیا را همیبینند عین
وآن جهانی را همیدانند دَین
۳: ۳۸۵۷_۳۸۶۱
گفت: من مستسقیام آبم کَشد
گر چه میدانم که هم آبم کُشد
هیچ مستسقی بنگْریزد ز آب
گر دوصد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشقِ آب از من نخواهد گشت کم
۳: ۳۸۸۶_۳۸۸۸
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نَما مُردم، به حیوان بر زدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم، کی ز مردن کم شدم؟
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملائک پرّ و سر
وز ملَک هم بایدم جَستن ز جو
کُلُّ شَیءٍ هالِک الا وَجْهَهُ
بار دیگر از ملَک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم، چو ارغنون
گویدم کانّا اِلَیهِ راجِعُون
۳: ۳۹۰۳_۳۹۰۸
جویْ دیدی، کوزه اندر جویْ ریز
آب را از جویْ کی باشد گریز؟
آبِ کوزه چون در آبِ جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصفِ او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلِقا
۳: ۳۹۱۴_۳۹۱۶
لیک شمعِ عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکسِ شمعهای آتشیست
مینماید آتش و جمله خَوشیست
۳: ۳۹۲۲_۳۹۲۳
مرگ شیرین گشت و نَقلم زین سرا
چون قفس هشتن، پریدن مرغ را
۳: ۳۹۵۴
مرغِ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گُربکان او «عَرِّجوا»
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندر این سوراخ دنیا موشوار
هم در این سوراخ بنّایی گرفت
در خورِ سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مر او را در مزید
کاندر این سوراخ کار آید، گُزید
زانکه دل برکَند از بیرون شدن
بسته شد راهِ رهیدن از بدن
۳: ۳۹۷۹_۳۹۸۳
من عجب دارم ز جویای صفا
کاو رمد در وقتِ صیقل از جفا
عشق چون دعوی، جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست، شد دعوی تباه
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصفِ بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گَرد زد
۳: ۴۰۱۰_۴۰۱۱/۴۰۱۳_۴۰۱۴
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی در این ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
«قُل تَعالَوا» گفت جانم را، «بیا»
مال و تن برفاند، ریزانِ فنا
حق خریدارش، که اللهُ اشْتَری
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت برنمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهَم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم، نه کورانه روم
چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پشتِ من اوست
هر که از خورشید باشد پشتگرم
سخترو باشد؛ نه بیم او را نه شرم
۳: ۴۱۰۳_۴۱۰۴/۴۱۱۶/۴۱۲۸_۴۱۳۰/۴۱۴۰۴۱۴۱
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم، بنمایمت راهِ گذار
تا از این گرداب دوران وا رهی
بر سر گنجِ وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذّاتِ مقر
هست بر اندازهٔ رنجِ سفر
آنگه از شهر و ز خویشان برخَوری
کز غریبی رنج و محنتها بَری
۳: ۴۱۵۷_۴۱۶۰
از خدا میخواه تا زین نکتهها
در نلغزی و رسی در مُنتها
زآنکه از قرآن بسی گمره شدند
زآن رسن قومی درونِ چَه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون تو را سودای سر بالا نبود
۳: ۴۲۱۱_۴۲۱۳
که ز قرآن گر نبیند غیرِ قال
این عجب نبوَد ز اصحابِ ضَلال
کز شعاعِ آفتابِ پر ز نور
غیرِ گرمی مینیابد چشمِ کور
۳: ۴۲۳۲_۴۲۳۳
پیروِ پیغمبرانی، ره سِپَر
طعنهٔ خلقان همه بادی شُمَر
آن خداوندان که ره طی کردهاند
گوش فا بانگِ سگان کی کردهاند؟
۳: ۴۳۲۱_۴۳۲۲
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بوَد جویای او
لیک عشق عاشقان تن زِه کند
عشق معشوقان خوش و فربِه کند
چون درین دل برقِ مهرِ دوست جَست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دلِ تو مهرِ حق چون شد دوتُو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دستِ تو بی دستی دگر
تشنه مینالد که «ای آب گوار»
آب هم نالد که «کو آن آبخوار؟»
جذب آب است این عطش در جانِ ما
ما از آنِ او و او هم آنِ ما
حکمت حق در قضا و در قدَر
کرد ما را عاشقان همدگر
حاصل آنکه هر که او طالب بوَد
جان مطلوبش در او راغب بوَد
۳: ۴۳۹۵_۴۴۰۲/۴۴۴۳
عاقلان از بیمرادیهای خویش
با خبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووزِ بهشت
حُفَتِالجَنَّة شنو ای خوشسرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او رواست
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک خود کو آن شکستِ عاشقان؟
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
۳: ۴۴۶۸_۴۴۷۲
چون نشانِ مؤمنان مغلوبی است
لیک در اِشکستِ مؤمن خوبی است
گر تو مُشک و عنبری را بشکنی
عالَمی از فَوحِ ریحان پر کنی
۳: ۴۵۰۱_۴۵۰۲
هر کجا دلبر بوَد خود همنشین
فوقِ گردون است نه زیرِ زمین
قُرب، نه بالا، نه پستی رفتن است
قُربِ حق از حبسِ هستی رَستن است
۳: ۴۵۱۳/۴۵۱۶
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشیدِ بینش میگماشت
هر که در خلوت به بینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمالِ جان چو شد همکاسهای
باشدش زاَخبار و دانش تاسهای
دید بر دانش بوَد غالب فَرا
زآن همی دنیا بچربد عامه را
زآنکه دنیا را همیبینند عین
وآن جهانی را همیدانند دَین
۳: ۳۸۵۷_۳۸۶۱
گفت: من مستسقیام آبم کَشد
گر چه میدانم که هم آبم کُشد
هیچ مستسقی بنگْریزد ز آب
گر دوصد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشقِ آب از من نخواهد گشت کم
۳: ۳۸۸۶_۳۸۸۸
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نَما مُردم، به حیوان بر زدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم، کی ز مردن کم شدم؟
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملائک پرّ و سر
وز ملَک هم بایدم جَستن ز جو
کُلُّ شَیءٍ هالِک الا وَجْهَهُ
بار دیگر از ملَک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم، چو ارغنون
گویدم کانّا اِلَیهِ راجِعُون
۳: ۳۹۰۳_۳۹۰۸
جویْ دیدی، کوزه اندر جویْ ریز
آب را از جویْ کی باشد گریز؟
آبِ کوزه چون در آبِ جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصفِ او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلِقا
۳: ۳۹۱۴_۳۹۱۶
لیک شمعِ عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکسِ شمعهای آتشیست
مینماید آتش و جمله خَوشیست
۳: ۳۹۲۲_۳۹۲۳
مرگ شیرین گشت و نَقلم زین سرا
چون قفس هشتن، پریدن مرغ را
۳: ۳۹۵۴
مرغِ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گُربکان او «عَرِّجوا»
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندر این سوراخ دنیا موشوار
هم در این سوراخ بنّایی گرفت
در خورِ سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مر او را در مزید
کاندر این سوراخ کار آید، گُزید
زانکه دل برکَند از بیرون شدن
بسته شد راهِ رهیدن از بدن
۳: ۳۹۷۹_۳۹۸۳
من عجب دارم ز جویای صفا
کاو رمد در وقتِ صیقل از جفا
عشق چون دعوی، جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست، شد دعوی تباه
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصفِ بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گَرد زد
۳: ۴۰۱۰_۴۰۱۱/۴۰۱۳_۴۰۱۴
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی در این ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
«قُل تَعالَوا» گفت جانم را، «بیا»
مال و تن برفاند، ریزانِ فنا
حق خریدارش، که اللهُ اشْتَری
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت برنمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهَم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم، نه کورانه روم
چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پشتِ من اوست
هر که از خورشید باشد پشتگرم
سخترو باشد؛ نه بیم او را نه شرم
۳: ۴۱۰۳_۴۱۰۴/۴۱۱۶/۴۱۲۸_۴۱۳۰/۴۱۴۰۴۱۴۱
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم، بنمایمت راهِ گذار
تا از این گرداب دوران وا رهی
بر سر گنجِ وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذّاتِ مقر
هست بر اندازهٔ رنجِ سفر
آنگه از شهر و ز خویشان برخَوری
کز غریبی رنج و محنتها بَری
۳: ۴۱۵۷_۴۱۶۰
از خدا میخواه تا زین نکتهها
در نلغزی و رسی در مُنتها
زآنکه از قرآن بسی گمره شدند
زآن رسن قومی درونِ چَه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون تو را سودای سر بالا نبود
۳: ۴۲۱۱_۴۲۱۳
که ز قرآن گر نبیند غیرِ قال
این عجب نبوَد ز اصحابِ ضَلال
کز شعاعِ آفتابِ پر ز نور
غیرِ گرمی مینیابد چشمِ کور
۳: ۴۲۳۲_۴۲۳۳
پیروِ پیغمبرانی، ره سِپَر
طعنهٔ خلقان همه بادی شُمَر
آن خداوندان که ره طی کردهاند
گوش فا بانگِ سگان کی کردهاند؟
۳: ۴۳۲۱_۴۳۲۲
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بوَد جویای او
لیک عشق عاشقان تن زِه کند
عشق معشوقان خوش و فربِه کند
چون درین دل برقِ مهرِ دوست جَست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دلِ تو مهرِ حق چون شد دوتُو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دستِ تو بی دستی دگر
تشنه مینالد که «ای آب گوار»
آب هم نالد که «کو آن آبخوار؟»
جذب آب است این عطش در جانِ ما
ما از آنِ او و او هم آنِ ما
حکمت حق در قضا و در قدَر
کرد ما را عاشقان همدگر
حاصل آنکه هر که او طالب بوَد
جان مطلوبش در او راغب بوَد
۳: ۴۳۹۵_۴۴۰۲/۴۴۴۳
عاقلان از بیمرادیهای خویش
با خبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووزِ بهشت
حُفَتِالجَنَّة شنو ای خوشسرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او رواست
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک خود کو آن شکستِ عاشقان؟
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
۳: ۴۴۶۸_۴۴۷۲
چون نشانِ مؤمنان مغلوبی است
لیک در اِشکستِ مؤمن خوبی است
گر تو مُشک و عنبری را بشکنی
عالَمی از فَوحِ ریحان پر کنی
۳: ۴۵۰۱_۴۵۰۲
هر کجا دلبر بوَد خود همنشین
فوقِ گردون است نه زیرِ زمین
قُرب، نه بالا، نه پستی رفتن است
قُربِ حق از حبسِ هستی رَستن است
۳: ۴۵۱۳/۴۵۱۶
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۱۶)
کار آن کار است ای مشتاقِ مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت، خوش است
شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اِکمالِ دین
۳: ۴۶۱۰_۴۶۱۲
هر چه گویی ای دمِ هستی از آن
پردهای دیگر بر او بستی، بدان
آفتِ ادراکِ آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
۳: ۴۷۳۰_۴۷۳۱
عشق از اوّل چرا خونی بوَد؟
تا گریزد هر که بیرونی بوَد
۳: ۴۷۵۳
رو به گورستان، دمی خامش نشین
آن خموشانِ سخنگو را ببین
لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالتِ چالاکشان
۳: ۴۷۶۶_۴۷۶۷
سایهٔ حق بر سرِ بنده بوَد
عاقبت جوینده یابنده بوَد
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زآن در برون آید سری
چون نشینی بر سرِ کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی میکَنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آبِ پاک
جمله دانند این، اگر تو نگْروی
هر چه میکاریش روزی بِدرَوی
۳: ۴۷۸۳_۴۷۸۷
این جهان پر آفتاب و نورِ ماه
او بهِشته، سر فرو برده به چاه
که «اگر حق است، پس کو روشنی؟»
سر ز چه بردار و بنگر ای دنی!
جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی، نخواهد بر تو تافت
۳: ۴۷۹۸_۴۸۰۰
در شکستِ پایْ بخشد حق پَری
هم ز قعرِ چاه بگْشاید دری
تو مبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاحِ راه
۳: ۴۸۱۰_۴۸۱۱
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
کار آن کار است ای مشتاقِ مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت، خوش است
شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اِکمالِ دین
۳: ۴۶۱۰_۴۶۱۲
هر چه گویی ای دمِ هستی از آن
پردهای دیگر بر او بستی، بدان
آفتِ ادراکِ آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
۳: ۴۷۳۰_۴۷۳۱
عشق از اوّل چرا خونی بوَد؟
تا گریزد هر که بیرونی بوَد
۳: ۴۷۵۳
رو به گورستان، دمی خامش نشین
آن خموشانِ سخنگو را ببین
لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالتِ چالاکشان
۳: ۴۷۶۶_۴۷۶۷
سایهٔ حق بر سرِ بنده بوَد
عاقبت جوینده یابنده بوَد
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زآن در برون آید سری
چون نشینی بر سرِ کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی میکَنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آبِ پاک
جمله دانند این، اگر تو نگْروی
هر چه میکاریش روزی بِدرَوی
۳: ۴۷۸۳_۴۷۸۷
این جهان پر آفتاب و نورِ ماه
او بهِشته، سر فرو برده به چاه
که «اگر حق است، پس کو روشنی؟»
سر ز چه بردار و بنگر ای دنی!
جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی، نخواهد بر تو تافت
۳: ۴۷۹۸_۴۸۰۰
در شکستِ پایْ بخشد حق پَری
هم ز قعرِ چاه بگْشاید دری
تو مبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاحِ راه
۳: ۴۸۱۰_۴۸۱۱
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
درست زیستن، داستایفسکی
آبتین گلکار
«... این راهِ شکستگی است
و خاکباشی
و بیچارگی
و ترکِ حسد
و عداوت.»
(مقالات شمس تبریزی، ص۱۲۶)
✨ گفتاری شنیدنی از آبتین گلکار (مترجم ایرانی، پژوهشگر زبان و ادبیات روسی و استادیار دانشگاه تربیت مدرس) دربارهٔ تلقی داستایفسکی از درست زیستن.
و خاکباشی
و بیچارگی
و ترکِ حسد
و عداوت.»
(مقالات شمس تبریزی، ص۱۲۶)
✨ گفتاری شنیدنی از آبتین گلکار (مترجم ایرانی، پژوهشگر زبان و ادبیات روسی و استادیار دانشگاه تربیت مدرس) دربارهٔ تلقی داستایفسکی از درست زیستن.
Forwarded from مجتبی اعتمادینیا
در باب غایت سیر و سلوک عرفانی
اگر قرار باشد جانمایه تعالیم عارفان ادیان غربی و شرقی و مقصد غایی سیر و سلوک عرفانی را ذیل یک مفهوم خلاصه کنم، به اقتفای مولانا ترجیح میدهم از واژه «بیچارگی» استفاده کنم. بیچارگی یا به تعبیر شمس تبریزی «شکستگی» حالتی وجودی است که فرد به واسطه آن، ناچیزی مطلق خود را در برابر تمامیت هستی وجدان میکند. ابن عربی در کتاب «فتوحات مکیه» این حالت را «غایةُ الذُّل» نامیده است. او معتقد است برترین مرتبه عزت در آخرت از آنِ کسی است که نهایت ناچیزی را اینجا در برابر حق و حقیقت تجربه کرده باشد. نظیر این در عرفان یهود، بهویژه قبالا و عرفان حسیدی مفهوم ביטול (Bittul) است که بهمعنای محو و ابطال خویشتن در برابر خداوند است. مشابه این در عرفان مسیحی شاید مفهوم humilitas باشد که ترجیح میدهم آن را «خاکساری» ترجمه کنم (humus در لاتینی به معنای زمین و خاک است). خاکساری اینجا چیزی فراتر از یک مفهوم اخلاقی است. خاکساری چنانکه عارفانی نظیر سن بندیکت و فرانسیس آسیزی آن را به کار بستهاند، یک حالت وجودی در مواجهه با تمامیت و سیطره فراگیر خداوند است که متعاقب آن، چارچوب «من» (ego) فرومیریزد. بعید نیست مایستر اکهارت، عارف صاحبنام آلمانی وقتی واژه Gelassenheit (تو بگو وانهادگی) را به کارمیبست چنین چیزی را مدنظر آورده باشد. تعبیر انجیلیِ «فقیران در روح» (οἱ πτωχοὶ τῷ πνεύματι) (متّی، ۳ :۵) نیز بیارتباط با این مفهوم به نظر نمیرسد. هیچ بعید نیست بودا هم وقتی از مفهوم چالشبرانگیز Anattā ( تو بگو نامنی یا بیخودی) بهره میبرد چنین چیزی را در نظر آورده باشد. بودا در پرتو این مفهوم عصیانگرانه که تبیین فلسفیاش بوداییها را به دردسر انداخته، هرگونه خود یا جوهره ثابت بدنی، ذهنی و روحی را نفی میکرد و عقیده داشت راه رهایی از رنج و چرخه زاد و مرگهای مکرر، ادراک و وجدان کردن این حقیقت است. زین پس برخی از شواهد مرتبط با مدعیات بالا را خواهم آورد.
〰 م. اعتمادینیا
هجدهم تیرماه هزار و چهارصد و چهار
اگر قرار باشد جانمایه تعالیم عارفان ادیان غربی و شرقی و مقصد غایی سیر و سلوک عرفانی را ذیل یک مفهوم خلاصه کنم، به اقتفای مولانا ترجیح میدهم از واژه «بیچارگی» استفاده کنم. بیچارگی یا به تعبیر شمس تبریزی «شکستگی» حالتی وجودی است که فرد به واسطه آن، ناچیزی مطلق خود را در برابر تمامیت هستی وجدان میکند. ابن عربی در کتاب «فتوحات مکیه» این حالت را «غایةُ الذُّل» نامیده است. او معتقد است برترین مرتبه عزت در آخرت از آنِ کسی است که نهایت ناچیزی را اینجا در برابر حق و حقیقت تجربه کرده باشد. نظیر این در عرفان یهود، بهویژه قبالا و عرفان حسیدی مفهوم ביטול (Bittul) است که بهمعنای محو و ابطال خویشتن در برابر خداوند است. مشابه این در عرفان مسیحی شاید مفهوم humilitas باشد که ترجیح میدهم آن را «خاکساری» ترجمه کنم (humus در لاتینی به معنای زمین و خاک است). خاکساری اینجا چیزی فراتر از یک مفهوم اخلاقی است. خاکساری چنانکه عارفانی نظیر سن بندیکت و فرانسیس آسیزی آن را به کار بستهاند، یک حالت وجودی در مواجهه با تمامیت و سیطره فراگیر خداوند است که متعاقب آن، چارچوب «من» (ego) فرومیریزد. بعید نیست مایستر اکهارت، عارف صاحبنام آلمانی وقتی واژه Gelassenheit (تو بگو وانهادگی) را به کارمیبست چنین چیزی را مدنظر آورده باشد. تعبیر انجیلیِ «فقیران در روح» (οἱ πτωχοὶ τῷ πνεύματι) (متّی، ۳ :۵) نیز بیارتباط با این مفهوم به نظر نمیرسد. هیچ بعید نیست بودا هم وقتی از مفهوم چالشبرانگیز Anattā ( تو بگو نامنی یا بیخودی) بهره میبرد چنین چیزی را در نظر آورده باشد. بودا در پرتو این مفهوم عصیانگرانه که تبیین فلسفیاش بوداییها را به دردسر انداخته، هرگونه خود یا جوهره ثابت بدنی، ذهنی و روحی را نفی میکرد و عقیده داشت راه رهایی از رنج و چرخه زاد و مرگهای مکرر، ادراک و وجدان کردن این حقیقت است. زین پس برخی از شواهد مرتبط با مدعیات بالا را خواهم آورد.
〰 م. اعتمادینیا
هجدهم تیرماه هزار و چهارصد و چهار
مرگ، عقل، کودکی
«مرگ در ما بهسانِ استاد است، آن که میداند. زندگی در ما بهسانِ کودک است، آن که دوست میدارد، که بازیِ دوست داشتن میکند.»
(فرسودگی، کریستیان بوبن، ترجمهٔ پیروز سیّار، ص۱۲)
«عشق بزرگسالانه و پخته و معقول وجود ندارد. هیچ بزرگسالی با عشق چهره به چهره نمیشود و تنها کودکان با آن روبهرو میگردند، تنها روحِ کودک که روحِ فراغت و دلآسودگی است و روحِ بیروحی است، عشق را در مییابد.»
(رفیق اعلی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار، فرهنگ نشر نو، ص۹۵)
«در آخر اینکه عقل را دوست ندارم، او خیلی از مرگ تقلید میکند. دیوانگی را ترجیح میدهم. منظورم از دیوانگی، نقصی نیست که راهی تیمارستانم میکند، شوقی است که مرا به رقص وا میدارد.»
(تصویری از من کنار رادیاتور، کریستیان بوبن، ترجمهٔ منوچهر بشیری راد، ص۹۴)
«تفکّرات غیرزمینی، اصول کلّی و مجرّدات همیشه به من حس مرگ را منتقل کردهاند. گاهی این مفاهیم منجر به نوشتن کتابهای بسیار زیبایی میشوند. ولی من هیچوقت مزّیت رسیدن به یک نظریهٔ ادبی، سیاسی یا علمی را نداشتهام، چون نظریهبافی لباس مرگ بر تن دارد و من هیچ علاقهای به این کار ندارم.»(زندگی گذران، کریستیان بوبن، ترجمهٔ بنفشه فرهمندی، ص۷۵)
@sedigh_63
«مرگ در ما بهسانِ استاد است، آن که میداند. زندگی در ما بهسانِ کودک است، آن که دوست میدارد، که بازیِ دوست داشتن میکند.»
(فرسودگی، کریستیان بوبن، ترجمهٔ پیروز سیّار، ص۱۲)
«عشق بزرگسالانه و پخته و معقول وجود ندارد. هیچ بزرگسالی با عشق چهره به چهره نمیشود و تنها کودکان با آن روبهرو میگردند، تنها روحِ کودک که روحِ فراغت و دلآسودگی است و روحِ بیروحی است، عشق را در مییابد.»
(رفیق اعلی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار، فرهنگ نشر نو، ص۹۵)
«در آخر اینکه عقل را دوست ندارم، او خیلی از مرگ تقلید میکند. دیوانگی را ترجیح میدهم. منظورم از دیوانگی، نقصی نیست که راهی تیمارستانم میکند، شوقی است که مرا به رقص وا میدارد.»
(تصویری از من کنار رادیاتور، کریستیان بوبن، ترجمهٔ منوچهر بشیری راد، ص۹۴)
«تفکّرات غیرزمینی، اصول کلّی و مجرّدات همیشه به من حس مرگ را منتقل کردهاند. گاهی این مفاهیم منجر به نوشتن کتابهای بسیار زیبایی میشوند. ولی من هیچوقت مزّیت رسیدن به یک نظریهٔ ادبی، سیاسی یا علمی را نداشتهام، چون نظریهبافی لباس مرگ بر تن دارد و من هیچ علاقهای به این کار ندارم.»(زندگی گذران، کریستیان بوبن، ترجمهٔ بنفشه فرهمندی، ص۷۵)
@sedigh_63
Zire Chatre Baran
Alireza Eftekhari
در دلِ شب دیدهٔ بیدار من
بیند آن یاری که دل را آرزوست
چون بیاید پیشِ پیش موکبش
مرغِ شب آوا برآرد: دوست! دوست!
بانگی آید چون پَرِ پروانه نرم
ماه را با آب گویی گفتگوست
برنگیرد پرده برگ از چِهرِ گل
زانکه پیش باد او را آبروست
نرمنرمک میرسد نزدیک من
کیست؟ پرسم، باد گوید: اوست! اوست!
دکتر لطفعلی صورتگر
بیند آن یاری که دل را آرزوست
چون بیاید پیشِ پیش موکبش
مرغِ شب آوا برآرد: دوست! دوست!
بانگی آید چون پَرِ پروانه نرم
ماه را با آب گویی گفتگوست
برنگیرد پرده برگ از چِهرِ گل
زانکه پیش باد او را آبروست
نرمنرمک میرسد نزدیک من
کیست؟ پرسم، باد گوید: اوست! اوست!
دکتر لطفعلی صورتگر
چیست شکایت؟
حسین الهی قمشهای
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد؟
گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد؟
وگر به پیش من آید خیال یار که: «چونی؟»
حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد؟
شکار خستهٔ اویم به تیر غمزهٔ جادو
گَرَم به مهر بخواند که: «ای شکار»، چه باشد؟
چو کاسه بر سر آبم ز بیقراریِ عشقش
اگر رَسَم به لب دوست کوزهوار چه باشد؟
کنار خاک ز اَشکم چو لعل و گوهر پُر شد
اگر به وصل گشاید دمی کنار چه باشد؟
بگفت: «چیست شکایت؟ هزار بار گشادم»
ز بحرْ ماهیِ جان را هزار بار چه باشد؟
(کلیات شمس، غزل ۹۰۱)
.
گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد؟
وگر به پیش من آید خیال یار که: «چونی؟»
حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد؟
شکار خستهٔ اویم به تیر غمزهٔ جادو
گَرَم به مهر بخواند که: «ای شکار»، چه باشد؟
چو کاسه بر سر آبم ز بیقراریِ عشقش
اگر رَسَم به لب دوست کوزهوار چه باشد؟
کنار خاک ز اَشکم چو لعل و گوهر پُر شد
اگر به وصل گشاید دمی کنار چه باشد؟
بگفت: «چیست شکایت؟ هزار بار گشادم»
ز بحرْ ماهیِ جان را هزار بار چه باشد؟
(کلیات شمس، غزل ۹۰۱)
.
نگاه کن!
فرصتی نمانده است
همه چیز در مرز فروپاشی است.
انکار میکنم
ناشنیده میگیرم
پس میزنم
و چشم میدوزم به ابری رها
در آسمان بلند
میگویمش:
آن سرو را ببین
ایستاده در چهارراه باد
آسوده از فردا
فرداها
گوشکن
مرغ شب میخوانَد
و من در این فرصت کوتاه
و تباهی نزدیک
جز تکرار نامی کوچک
و سفر کردن در چشمانی دور
چه میتوانم کرد؟
حالا که جهان در مرز فروپاشی است
با من بمان
بگذار لحظهٔ پایان
زیباترین باشد
صدّیق.
.
فرصتی نمانده است
همه چیز در مرز فروپاشی است.
انکار میکنم
ناشنیده میگیرم
پس میزنم
و چشم میدوزم به ابری رها
در آسمان بلند
میگویمش:
آن سرو را ببین
ایستاده در چهارراه باد
آسوده از فردا
فرداها
گوشکن
مرغ شب میخوانَد
و من در این فرصت کوتاه
و تباهی نزدیک
جز تکرار نامی کوچک
و سفر کردن در چشمانی دور
چه میتوانم کرد؟
حالا که جهان در مرز فروپاشی است
با من بمان
بگذار لحظهٔ پایان
زیباترین باشد
صدّیق.
.
شبانهها
زمزمهها
حقیقتِ هنر، آواز است. در دورانی که چاپخانه نبود، آواز بود. در آستانهٔ غارها، پیرامون آتشی که از دیدگان گرگان ربوده شده بود، کلام بود که برمیآمد و سبکی میگرفت، نغمهٔ دل بود که از فرط اضطراب، هیأتی تابناک به خود میگرفت. آغاز و انجام هنر، آواز است. تابلوها آواز سر میدهند، کتابها آواز سر میدهند، پیکرهها آواز سر میدهند و حتی یک یا دو بار در قرن، فیلمی آواز سر میدهد.
فرسودگی
کریستیان بوبن
ترجمهٔ پیروز سیّار
ص۲۷
فرسودگی
کریستیان بوبن
ترجمهٔ پیروز سیّار
ص۲۷
صحبتِ خداساز
سخن درشت مگوی، در طریق یاری کوش
که صحبت من و تو در جهان خداساز است
(اقبال لاهوری)
میگوید اگر بتوانیم دوستانه سخن بگوییم و در طریق یاری بکوشیم، راهی برای حضور خدا در جهان میگشاییم. در صحبت ناب، در خلوصِ گفتوشنید، در آینهٔ مکالمه و دیدار، خدا جلوهگر میشود. جهان از خدا آبستن میشود. هنگامی که کیفیت ارتباط ما به کمال خود برسد، خدا را در یکدیگر، در پیوند و اتصال با یکدیگر لمس میتوانیم کرد.
چشم نیکو باز کن، در من نگر
تا ببینی نورِ حق اندر بشر
(مثنوی، ۲: ۲۲۵۳)
@sedigh_63
سخن درشت مگوی، در طریق یاری کوش
که صحبت من و تو در جهان خداساز است
(اقبال لاهوری)
میگوید اگر بتوانیم دوستانه سخن بگوییم و در طریق یاری بکوشیم، راهی برای حضور خدا در جهان میگشاییم. در صحبت ناب، در خلوصِ گفتوشنید، در آینهٔ مکالمه و دیدار، خدا جلوهگر میشود. جهان از خدا آبستن میشود. هنگامی که کیفیت ارتباط ما به کمال خود برسد، خدا را در یکدیگر، در پیوند و اتصال با یکدیگر لمس میتوانیم کرد.
چشم نیکو باز کن، در من نگر
تا ببینی نورِ حق اندر بشر
(مثنوی، ۲: ۲۲۵۳)
@sedigh_63
خدات گشایش بدهد
بیرون قدم نِهْ از دَورِ آفاق
تو پیش از اینی تو بیش از اینی
(اقبال لاهوری)
ترجیعبندِ سخن صاحبدلان است: «تو پیش از اینی، تو بیش از اینی».
تو از جهانی که میبینی بزرگتری. حتی اگر کران تا به کران، لشکر ظلم باشد، همچنان حضور تو از ازل تا به ابد است. فراختر، پهناورتر. اگر از این نگاه محروم بمانیم به کردار موشی میشویم که دانایی و بنّایی(معرفت و عملِ) خود را محدود به سوراخی کرده است:
مرغِ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گُربکان او «عَرِّجوا»
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندر این سوراخ دنیا موشوار
هم در این سوراخ بنّایی گرفت
در خورِ سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مر او را در مزید
کاندر این سوراخ کار آید، گُزید
زانکه دل برکَند از بیرون شدن
بسته شد راهِ رهیدن از بدن
(مثنوی ۳: ۳۹۷۹_۳۹۸۳)
«من میگویم که دو عالم بیش ارزی، و عزیزی و مکرّمی. او میگوید: نه، من دو پول میارزم، بهای من دو پول است... خدات گشایش بدهد.»(مقالات شمس تبریزی، ص۸۴)
بینی جهان را، خود را نبینی
تا چند نادان، غافل نشینی
نور قدیمی، شب را بر افروز
دست کلیمی در آستینی
بیرون قدم نِهْ از دور آفاق
تو پیش ازینی، تو بیش ازینی
(اقبال لاهوری)
@sedigh_63
بیرون قدم نِهْ از دَورِ آفاق
تو پیش از اینی تو بیش از اینی
(اقبال لاهوری)
ترجیعبندِ سخن صاحبدلان است: «تو پیش از اینی، تو بیش از اینی».
تو از جهانی که میبینی بزرگتری. حتی اگر کران تا به کران، لشکر ظلم باشد، همچنان حضور تو از ازل تا به ابد است. فراختر، پهناورتر. اگر از این نگاه محروم بمانیم به کردار موشی میشویم که دانایی و بنّایی(معرفت و عملِ) خود را محدود به سوراخی کرده است:
مرغِ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گُربکان او «عَرِّجوا»
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندر این سوراخ دنیا موشوار
هم در این سوراخ بنّایی گرفت
در خورِ سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مر او را در مزید
کاندر این سوراخ کار آید، گُزید
زانکه دل برکَند از بیرون شدن
بسته شد راهِ رهیدن از بدن
(مثنوی ۳: ۳۹۷۹_۳۹۸۳)
«من میگویم که دو عالم بیش ارزی، و عزیزی و مکرّمی. او میگوید: نه، من دو پول میارزم، بهای من دو پول است... خدات گشایش بدهد.»(مقالات شمس تبریزی، ص۸۴)
بینی جهان را، خود را نبینی
تا چند نادان، غافل نشینی
نور قدیمی، شب را بر افروز
دست کلیمی در آستینی
بیرون قدم نِهْ از دور آفاق
تو پیش ازینی، تو بیش ازینی
(اقبال لاهوری)
@sedigh_63