ریحانه
6.04K subscribers
3.12K photos
553 videos
533 files
1.13K links
ریحانه؛ بخش زن و خانواده رسانه KHAMENEI.IR
Download Telegram
ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی 👈 روایتی از حال و هوای خانواده‌های اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب (قسمت چهارم) 🔹 به نشانه تأیید سر تکان دادم. چه کلمه ساده اما درستی بود که این دختربچه برایم یادآوری کرد. خودکار را روی برگه فشار می‌دهم و به ماجراهای…
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانواده‌های اعضای ناوگروه ۸۶ در
دیدار رهبر انقلاب
(قسمت پایانی)


🔹 انگار در این سفر برایشان فرقی نداشته که روی آب هستی یا وسط خشکی. وقتی هدف مشترکی در میان باشد، آدم‌ها باهم همدل می‌شوند و این همدلی نتیجه‌اش را در چند درس نشان می‌دهد. رهبر انقلاب اشاره کردند که این سفر هشت ماهه، چند درس داشت. اول درس خداشناسی داشت که هر لحظه سفر در دریا، سرشار از نشانه‌هایی برای شناختن خدا است.

🔸 چند روز قبل با یکی از مستندسازانی که روی ناو همراه ملوانان بود گفت‌وگو کرده بودم، برایم از دیدن موجودات دریایی مختلف گفت. از لحظه‌‌ای گفت که ناوهای ایرانی توانسته بودند از عمیق‌ترین نقطه کره‌زمین عبور کند. نقطه‌ای که جز موجودات دریایی، کسی تا به حال نتوانسته انتهای آن را ببیند و من به قلب‌های سرشار از غرور ملوان‌های‌مان فکر کردم. قلب‌هایی که در آن لحظه از شور و شوق و غروری که به نمایندگی از یک ملت همراه خود برده بودند، می‌تپیده.

🔹 آقا به درس دوم اشاره می‌کنند که انقلاب توانست دریانوردی را از فراموشی درآورد. در اینجای صبحت‌شان به نیروی دریایی در زمان قبل از انقلاب این طور اشاره کردند: «کسانی که مردمان با انصاف و پاک‌طینتی بودند، برای ما شرح میدادند که در نیروی دریاییِ آن روز چه خبر بود. خبری از این کارهای بزرگ وجود نداشت. این کار را انقلاب اهدا کرد، تقدیم کرد به نیروهای ما که توانستند این کار را بکنند. پس درس بعدی، درس انقلاب بود. انقلاب دریا را از تعطیلی درآورد، دریانوردی را از فراموشی خارج کرد» و کشورهایی از ذهنم می‌گذرد که حالا بعد از این سفر بزرگ دریایی ناوهای ایرانی به سرزمین‌شان، پیام صلح و دوستی ما را شنیده‌اند. آقا در این لحظه به درس نهایی اشاره می‌کنند که حضور مقتدرانه و امنیت‌ساز دریادارن ایرانی بود که با انجام این مأموریت نشان دادند «دریاهای آزاد متعلّق به همه است.»

🔸 به عدد ۸ فکر می‌کنم. ۸ سال دفاع مقدس و تلاش نیروی دریایی برای حفظ مرزهای آبی کشور و ۸ ماه سفر مقتدرانه بر کرانه‌ی آبی دریا برای به تصویر کشیدن قدرت و اقتدار و صلح‌طلبی ایران امروز.

🔹 به آخر صحبت‌ها رسیده‌ایم. رهبر صحبت‌ها را اینطور جمع‌بندی می‌کنند که: «از همه‌ی این درسهایی که گفتیم و آنچه راجع به این حرکت شما عرض کردیم، باید یک نتیجه گرفت و آن اینکه همه بدانیم موفّقیّتهای بشر، کمالات بزرگ، پیشرفتهای گوناگون، امیدهای برآورده‌شده، همه از بطن تلاشها زاییده میشود، از بطن سختی‌ها به وجود می‌آید.»

🔹 یاد حرف خیلی از خانم‌های جمع می‌افتم. اینکه می‌گفتند درست است که سخت بود اما مگر می‌شد که انجامش ندهند. برای کشور و مردم‌شان بود. برای رساندن پیامی بزرگ به دور دنیا بود.

🔸 به سؤالی فکر می‌کنم که جواب مشترکی داشت؛ وقتی پرسیدم اگر بازهم همچین سفری پیش بیاید بازهم می‌گذارید بروند؟ همه جواب دادند «بله»

🔹‌ و احتمالا این شیرین‌ترین و سخت‌ترین بله‌ای بود که شنیده بودم. شیرین برای آنکه با وجود همه دردها و سختی‌هایی که در تنهایی برای خانواده‌ها و افسران وجود داشته، بازهم بدون لحظه‌ای مکث، اماده حرکت بودند و سخت از این بابت که می‌دانستم در سفری چندماهه چه دلتنگی‌ها، تنهایی‌ها و چشم‌انتظاری‌هایی بوده.

🔸 آقا صحبت را تمام کرده‌اند و از جا بلند می‌شوند و مثل همیشه هنگام رفتن، برای حاضرین دست تکان می‌دهند.

🔹 به کودکی بر می‌گردم. انگار دوباره ۶ساله هستم و کنار سواحل آب‌های جنوب ایستاده‌ام. اما این بار من هم دارم همراه با خانواده‌ی ملوان‌ها دست تکان می‌دهم و به خدا می‌سپارم‌شان. اما با دلی قرص‌تر و مطمئن‌تر و چشم‌هایی که با فکر به آینده‌ای روشن در دل دریاها برق می‌زند.

🔍 متن کامل را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
🔍 #روایت_دیدار | قبل از مراسم اهدای مدال به مربیم گفتم چادرم تو کیفمه اگر نمی‌خوان بذارن چادر سر کنم، منم مدالم رو نمی‌گیرم

🔹 روایتی از دیدار اخیر قهرمانان ورزشی با رهبر انقلاب

🔹 جنس چادرسرکردن خانم دارابیان روی ویلچر و کنترل آن با یک دست، نشان از تسلط ایشان داشت. دو زانو نشستم کنارشان و گفتم: چقدر چهره‌تون آشناست. خندید و عکسش را روی تابلوی نشسته بر روی سه پایه در گوشه‌ی حسینیه نشان داد و گفت: چون اونجا دیدی! خندیدم و گفتم: خب پس حالا که لو رفتم خودتون بگید چی شد که مدال رو تقدیم شهدای غزه کردین؟ لبخند روی لبش جمع شد: من خیلی روی بچه‌ها حساسم، در حالی تو روز اول مسابقات مدال طلا گرفتم که اسرائیل بیمارستان المعمدانی رو بمبارون کرده بود. خدا می‌دونه برنامه‌ریزی شده نبود. وقتی تو راهروی دریافت مدال بودیم و گزارشگر ازم مصاحبه گرفت، احساس کردم حالا وقتشه که بی‌تفاوت ‌نبودنم رو به این نسل‌کشی نشون بدم و گفتم که مدالم رو به شهدای غزه تقدیم می‌کنم و خب خداروشکر بعد از اون جریان خوبی بین کاروان ما راه افتاد و چندتا دیگه از بچه‌ها هم همین کار رو کردن. تو فضای بایکوت سیاسی اونجا، این تنها کاری بود که از دست ما بر میومد.

🔹 پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: مثلاً لباس اولیه‌ی ما طرح خلیج فارس داشت، مسئولین مسابقات اجازه ندادن بپوشیمش و طرح رو عوض کردن، دیگه فکر کن در مقابل مسئله‌ی فلسطین فضا چجوری بود.

🔹 گفتم: پس یجورایی جهاد کردید؟ خندید و گفت: جهاد واسه وقتیه که بتونیم کمیته‌های ورزشی بین‌المللی رو قانع کنیم که اسرائیل رو هم بعد از جنگ غزه از میدون مسابقه محروم کنن.

👈 فضای گفت‌وگو را مناسب دیدم و پرسیدم: حالا قضیه‌ی با چادر مدال گرفتنتون چی بود؟ لحن جدی به خودش گرفت و گفت: من چادریم. همه جا هم با چادر می‌رم. اصلا مدال گرفتم که بتونم با این حجاب برم رو سکوی جهانی. قبل از مراسم اهدای مدال به مربیم گفتم چادرم تو کیفمه اگر نمی‌خوان بذارن چادر سر کنم، منم مدالم رو نمی‌گیرم.» دلم می‌خواست همانجا روی پا بایستم و برای این باور عمیق قلبی تشویقش کنم. باوری که حاضر بود نتیجه‌ی ماه‌ها و سال‌ها تلاش شبانه‌روزی را نادیده بگیرد اما یک قدم از اعتقاداتش پاپس نکشد. دوربین مصاحبه که به سمت او آمد، از مقابل پایش بلند شدم و نشستم روی صندلی. مرشد نوجوان داشت ضرب و صدایش را امتحان می‌کرد وتوی بلندگو می‌خواند: بلند شو علمدار، علم رو بلند کن / بازم پرچم این حرم رو بلند کن.

👈 حاج قاسم گفته بود که جمهوری اسلامی -ایران- حرم است، پس دور از واقعیت نیست اگر تک‌تک چهره‌های حاضر در این قرار را، به چشم یک علمدار در خاطرم می‌سپردم. علمدارانی که یکی‌درمیان هدفی که باعث می‌شد تا سختی‌های تلاش برای مدال‌آوری را تحمل کنند، بالابردن پرچم ایران ذکر می‌کردند.

🔎 ادامه روایت را بخوانید:
khl.ink/f/54492
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
📝#روایت_دیدار | داستان مهمان و میزبان
روایتی از
دیدار اقشار مختلف بانوان با رهبر انقلاب

🔹امروز مجلس زنانه بود و تکبیر‌های زیادی نداشت. مهم‌ترین تکبیرش اما برای این جای سخنرانی بود. وقتی که آقا تأکید کردند؛ غذا پختن، رخت شستن، تر و تمیز کردن، این‌ها وظیفه‌ی زن نیست. مرد و زن باید با هم تفاهم کنند.

🔹مرد توی عکس خیلی شبیه خودش بود. گفتم؛ پسرتون کِی شهید شده‌اند؟ گفت: همراه شهید طهرانی مقدم. سال نود بود. پسرم از شهدای اقتدار است، من با نوه‌ام؛ دخترِ وحیدِ شهیدم امروز از کرج آمده‌ایم.

🔹زن‌های بچه به بغل شرایط سختی داشتند. چوب شورها و کیک‌ها و نان و پنیرهایشان همان نیم ساعت اول جلسه تمام شده بود. بچه‌ها کلافه شده بودند. آب می‌خواستند. جای فراخ می‌خواستند. دویدن یا خوابیدن می‌خواستند. خانم‌های خادم حسینیه اما هوای بچه‌ها را داشتند. مدام لیوان‌های یک بار مصرف آب می‌آمد و بین جمعیت دست‌به‌دست می‌شد تا به بچه‌ها برسد.

🔎ادامه را بخوانید:
khl.ink/f/54776
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🖥 #روایت_دیدار | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر!

👈روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب

🔹بخش اول - عکسی از شهید سیّدعبّاس موسوی و همسرش امّ‌یاسر روی میز کار من است که خیلی دوستش دارم؛ لای بوته‌ها ایستاده‌اند، دستشان در دستِ هم است، به افق دوری نگاه می‌کنند و خنده‌ی قشنگی روی لب هر دویشان دیده می‌شود. زیرش نوشته: «امّ‌یاسر رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة.» عکس را از پیرمرد خادمی گرفته‌ام که دو سال پیش، درِ مزارِ سیّدعبّاس را در روستای نبی‌شیث بعلبک برایمان باز کرد، بعد هم توضیح داد که سیّدعباس چطور خانه‌ی کوچکی را که در این روستا داشت، حوزه‌ی علمیّه کرد و توانست نیروهایی تربیت کند که هسته‌ی اصلی حزب‌الله لبنان را تشکیل بدهند؛ نیروهایی که فقط یکی‌شان سیّدحسن نصرالله بود. ماشینِ صدمه‌دیده‌ی سیّدعبّاس را توی حیاط آرامگاه، داخل محفظه‌ای شیشه‌ای حفظ کرده بودند. امّ‌یاسر بخش خواهران حوزه‌ی علمیّه را اداره می‌کرد و آن روز، همراه همسر و فرزند چهارساله‌اش سوار ماشین بودند؛ روزی که اسرائیل دیگر نتوانسته بود حضور سیّدعبّاس در لبنان را تحمّل کند و با بالگرد، ماشینش را گلوله‌باران کرد.

🔹چند روز پیش که فیلم حمله‌ی پهپادها به ماشین معصومه کرباسی و رضا عواضه را دیدم، دوباره انگار نحوه‌ی شهادت سیّدعبّاس برایم زنده شد. لابد عواضه خیلی برای اسرائیل هزینه درست کرده بود که پهپادهایشان را فرستاده‌اند تا درون جادّه‌ها بگردند و پیدایش کنند. ولی دوست داشتم بدانم آیا زیرِ تصویرِ دوتاییِ آن‌ها هم می‌شود نوشت «معصومة رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة؟» شاید به خاطر همین سؤالی که در ذهنم آمده بود، خدا طوری رقم زد که به دیدار خانواده‌ی این شهدا با حضرت آقا دعوت شوم و فرصتی باشد که از نزدیک، جواب سؤالم را پیگیری کنم.

🔎متن کامل را از اینجا بخوانید.
khl.ink/f/58074
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🖥 #روایت_دیدار | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر!

👈روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب

🔹بخش دوم - هنوز به اذان ظهر مانده. خودم را در صف نماز جا می‌دهم. همین نیم ساعت پیش فهمیدم که چنین دیداری هست و باید خودم را سریع می‌رساندم. تا تاکسی به خیابان جمهوری برسد و بپیچد سمت کشوردوست، من چرخی در فضای مجازی زده‌ام و عکس بچّه‌های این دو شهید را دیده‌ام. برای همین است که در یک نگاه، زهرا را می‌شناسم؛ پیراهن و شال سیاه دارد و عینک سفیدی صورتش را دوست‌داشتنی‌تر کرده است. صدایش می‌کنم و با هم گپ می‌زنیم؛ خلاصه‌اش اینکه کلاس چهارم است و در بیروت مدرسه می‌رفته و مدرسه‌های لبنان هم مثل مدرسه‌های ایرانند و هشت سال از خواهرش فاطمه بزرگ‌تر است و قرار است امشب بروند مشهد و فاطمه تا حالا مشهد را ندیده و خودش خیلی ایران را دوست دارد و انگار یکی از کتاب‌های من را توی خانه‌شان در بیروت دارند، ولی جنگ است و نمی‌تواند برود خانه‌شان، امّا من می‌توانم بروم شیراز و مهمان خانواده‌ی مادربزرگش شوم و این حرف‌ها.

🔹زهرا کاغذ و خودکارم را می‌گیرد که برای آقا نامه بنویسد، من هم با خواهر شهید معصومه مشغول صحبت می‌شوم؛ می‌گوید «معصومه و آقارضا، توی دانشگاه شیراز، هر دو مهندسی کامپیوتر می‌خواندند. بعد از ازدواجشان رفتند لبنان. سعی می‌کرد هر سال بیاید ایران و هر بار یک ماهی پیش ما می‌ماند. آخرین بار وقتی فاطمه را باردار بود آمد. بعدش هرچه می‌گفتیم بیا، بهانه می‌آورد. جنگ غزّه که شروع شد، ما نگرانشان بودیم. خیلی گفتیم شما بیایید پیش ما، آب‌ها که از آسیاب افتاد برمی‌گردید؛ گوش نمی‌کرد. آقارضا کار داشت و او دوست نداشت آقارضا را تنها بگذارد. بعد از شروع جنگ لبنان هم که خیلی اصرار کردیم نمانَد، گفت خون من که رنگین‌تر از خون این‌ها نیست.» خواهرش، در تمام مدّتی که این حرف‌ها را می‌زند، لبخند بر لب دارد؛ انگار که معصومه هنوز زنده است و هنوز هم دارد بدقلقی می‌کند و به حرفشان گوش نمی‌کند!

🔹می‌روم سراغ مادر معصومه و احساس می‌کنم با مادر یکی از شهدای دفاع مقدّس هم‌کلام شده‌ام؛ همان لحن و همان جمله‌ها: «دختر من عاقبت‌به‌خیر شد. خدا اَزَمون قبول کنه. ان‌شاءالله بتونیم راهشونو ادامه بدیم.» زهرا نامه‌اش را می‌آورد پیش مادربزرگ پدری‌اش؛ او را «تاتا» صدا می‌کند و با او عربی حرف می‌زند. از این یکی مامان‌بزرگش می‌پرسم «بچّه‌ها هر دو زبان را بلدند؟» می‌گوید «هم فارسی، هم عربیِ فصیح، هم عربیِ لبنانی و هم انگلیسی را بلدند.» در ذهنم معصومه را تصوّر می‌کنم و با او حرف می‌زنم: «دمت گرم دختر! فقط من می‌فهمم چه انرژی‌ای می‌بره تا آدم چهارپنج‌تا بچّه رو قانع کنه که چهارپنج‌تا زبان یاد بگیرن و حتماً بدون زحمت و برنامه‌ریزیِ تو نمی‌شده.» از زهرا می‌پرسم «خونه فارسی حرف می‌زنید؟» جوابش مثبت است. بعد می‌گوید «امّا بیرون از خانه فارسی ممنوع است.» با خودم می‌گویم لابد برای اینکه شاخک جاسوس‌ها حسّاس نشود. زندگی در شرایط حسّاس چقدر سخت است!

🔹امروز گیر داده‌ام به زبان؛ چون از خواهر معصومه هم می‌پرسم «مادربزرگ لبنانی بچّه‌ها فارسی بلد است؟» می‌خواهم بروم پیشش و سرسلامتی بدهم، ولی نمی‌دانم به چه زبانی حرف بزنم. «بله، خیلی خوب بلده؛ اصلاً استاد فارسی دانشگاهه، با اینکه پزشکی خونده و می‌تونه طبابت هم بکنه.» قیافه‌ی تاتا خیلی شبیه لبنانی‌ها است؛ شاید به خاطر اینکه لبنانی است!‌ منظورم این است که از آن قیافه‌های خاص دوست‌داشتنی لبنان است. می‌گوید «ما متأثّریم، ولی در‌عین‌حال افتخار می‌کنیم. خدا از ما قبول کند.» می‌پرسم «فکر می‌کردید پسرتون شهید بشه؟» اشک توی چشمهایش حلقه می‌زند؛ هنوز عادت نکرده به جمله‌ای که دو کلمه‌ی «شهادت» و «پسرتان» توی آن بی‌فاصله نشسته باشند! می‌گوید «بله، همیشه احتمال می‌دادم؛ امّا معصومه را هیچ وقت فکر نمی‌کردم. ولی معصومه و رضا عاشقِ هم بودند؛ همه جا با هم می‌رفتند؛ حقّش هم این بود که با هم شهید شوند. هر دو خیلی فعّالیّت می‌کردند و خیلی هم مردم را دوست داشتند؛ توی فیلمی که درآمده هم مشخّص است. پهپاد که می‌آید، رضا از ماشین پیاده می‌شود می‌رود معصومه را هم پیاده می‌کند و می‌زنند به دشت و خاک‌ها، چون نمی‌خواهند مردمِ توی جادّه طوری‌شان بشود. تازه توی منطقه‌ی مسیحی‌نشین هم بودند.» می‌خواهم با خواهر شهید رضا هم حرف بزنم، امّا زبان مشترک نداریم؛ می‌گویم «زهرا! می‌شه به من عربی یاد بدی؟» سرگرم نوشتن نامه‌اش است و جوابم را نمی‌دهد.

🔍متن کامل را از اینجا بخوانید:
khl.ink/f/58074
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🖥 #روایت_دیدار | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر!

👈روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب

🔹بخش سوم - آقا می‌آیند و صف‌ها بعد از یک تکانش، بازسازی می‌شوند. صبح اگر به من می‌گفتند نماز ظهر را پشت سر آقا می‌خوانی، باورم نمی‌شد؛ لابد صبحِ شنبه هم اگر به معصومه می‌گفتند قبل از غروب شهید شده‌ای، باورش نمی‌شد. به جز ما، اعضای کنگره‌ی شهدای استان فارس هم هستند.

🔹بعد از نماز، ما را به اتاق کناری هدایت می‌کنند و آقا برای اعضای کنگره سخنرانی می‌کنند. فرصت خوبی است که همراهان شهید را بشناسم. مادر و پدر معصومه پیشِ هم می‌نشینند. پدرش بازنشسته‌ی جهاد سازندگی است؛ شغلش را از دامادشان می‌پرسم که درگیر بچّه‌ی یک‌ساله‌شان ریحانه است. مهدی و مهتدی و محمّد پیشِ هم می‌نشینند؛ سه پسر معصومه که به‌ترتیب، هفده و چهارده و هشت ساله هستند. فاطمه‌ی سه‌ساله هم یک جا بند نمی‌شود و برای خودش می‌چرخد. زهرا نظرات همه را به نامه‌اش اضافه می‌کند. خاله‌اش گفته اسم من و بچّه‌هایم را هم بنویس که آقا دعایمان کند. حوصله‌ی فاطمه سر رفته؛ صدایش می‌کنم و توی کاغذم «چشم‌چشم دو ابرو» می‌کشم برایش! خوشش آمده؛ او هم امتحان می‌کند. شاهکار هنری‌اش را می‌برد و به تک‌تکِ آن‌ها که توی اتاق نشسته‌اند نشان می‌دهد؛ تک‌تک‌شان از شاهکارش تعریف می‌کنند و خیلی‌ها بغلش می‌کنند و می‌بوسندش. تماشای این دختر سه‌ساله برایم شبیه روضه است.

🔹سخنرانی آقا در حال تمام شدن است. یکی از مسئولان اجرایی برنامه، می‌آید و از مهدی می‌پرسد آیا آمادگی دارد که در حضور خانواده درباره شهادت پدر و مادرش با آقا صحبت کند؟ و مهدی، بااشتیاق، سر تکان می‌دهد و آن مسئول که می‌رود، مشتش را از خوشحالی رو به برادرهایش بالا می‌آورد؛ مثل بازیکنی که گل پیروزی را در دقیقه‌ی نود چسبانده باشد به طاق دروازه.

🔹چند دقیقه بعد، حضرت آقا تشریف‌فرما می‌شوند. اوّلین نفری که خودش را توی بغلشان می‌اندازد پدر معصومه است؛ آقا هم استقبال می‌کنند و تنگ در آغوشش می‌کشند. می‌گوید: «آقا! دخترم هدیه‌ای بود که خدا داده بود و حالا هم گرفته ازم؛ الحمدلله که به شهادت بوده! راضی‌ام به رضای خدا.»

🔹آقا یکی‌یکی بچّه‌های معصومه و رضا را تفقّد می‌کنند و سرشان را می‌بوسند؛ فاطمه را بیشتر. به مادر معصومه که می‌رسند، سرسلامتی می‌دهند. مادر از خوابی که دو ماه پیش دیده می‌گوید که توی خوابش، آقا به او انگشتر می‌دهند و او می‌گوید «نه آقا! من چفیه‌تان را می‌خواهم که به نوه‌ام مهدی بدهم.» آقا چفیه‌ی روی دوششان را می‌دهند به مهدی و یک انگشتر هم می‌دهند به مادر؛ درست شبیه خوابش!

🔍متن کامل را از اینجا بخوانید:
khl.ink/f/58074
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🖥#روایت_دیدار | انصارعقیله

👈 روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب در آستانه روز سیزدهم آبان

🔹بخش اول - توی تقویم، مقابل تاریخ سیزدهم آبان نوشته است «روز ملّی مبارزه با استکبار جهانی»؛ امّا امروز توی صف بازرسی حسینیّه‌ی امام خمینی(ره)، احساس می‌کنم این مناسبت کم‌کم دارد جهانی می‌شود. دختران ترکیه‌ای جلوی من هستند و دختران لبنانی سمت چپم و هموطنانم که در همه‌ی صف‌ها به چشم می‌آیند. نام دختر جلویی من «گُزَل» است؛ همان «زیبا» به فارسی. حجاب کاملی دارد و یک چادر ایرانی هم به آن اضافه کرده؛ به جایش، من چادر لبنانی سر کرده‌ام و دختر عرب‌زبان بغل دستم حجاب ترکیه‌ای پوشیده! توی صف، چشم می‌چرخانم و فکر می‌کنم «جهانی شدن» با هزار بدی یک خوبی هم داشت، آن‌هم اینکه ما و هم‌مسلک‌هایمان هم توانستیم با هم جمع و به تعدادمان تقسیم شویم.
فضای حسینیّه امّا پُررنگ‌تر از آن است که بتوانم به چیزی غیر از مناسبت «روز دانش‌آموز» فکر کنم. شور و هیجانی دارد که فقط از اجتماع نوجوان‌ها برمی‌آید؛ مثل کَل‌کَل‌های دخترانه و پسرانه برای شعار دادن.

🔹دارم مهمان‌ها را نگاه میکنم و سر می‌چرخانم که سه‌جفت چشم کودکانه زل می‌زنند به من. سلام می‌کنم. پشت‌بند جواب، یکی‌شان می‌پرسد «خاله! چی می‌نویسی؟» می‌گویم «ماجرای امروز رو»؛ می‌گوید «میشه ماجرای ما رو هم بنویسی؟» بعد، شروع می‌کند با آب‌وتاب از احوالاتش از لحظه‌ی انتخاب برای حضور تا همین لحظات نشستن توی حسینیّه تعریف می‌کند. مجبورمی‌شوم منبرش را کوتاه کنم. می‌پرسم «به نظرتون چرا میگیم "مرگ بر آمریکا"؟» حُسنا می‌گوید «چون داره غزّه و لبنان رو از بین می‌بره»؛ می‌پرسم «مگه اون اسرائیل نیست؟» فاطمه می‌گوید «مثل شاه که حرف آمریکا رو گوش می‌کرد، اسرائیل هم حرفش رو گوش می‌کنه»! کِیف می‌کنم از قدرت تحلیل دخترک ده‌ساله. می‌پرسم «اگر "مرگ بر آمریکا" رو بخوایم با رفتارمون نشون بدیم، باید چی‌کار کنیم؟» بیتا می‌گوید «حجاب! حجابِ ما آمریکایی‌ها رو عصبانی می‌کنه». قند توی دلم آب می‌شود...

🔎 متن کامل را از اینجا بخوانید.
khl.ink/f/58246
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
💻 #روایت_دیدار | انصارعقیله

👈روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب در آستانه روز سیزدهم آبان

🔹بخش دوم - صدای چیلیک‌چیلیک عکّاسان می‌آید. هنوز دوسوّم حسینیّه خالی است. یعنی سوژه چه چیزی است؟ سر بلند می‌کنم و می‌بینم بخش زیادی از جمعیّت، دست‌هایشان را به حالت معروف کلام سیّدحسن نصرالله خطاب به سربازان آمریکایی، به صورت متقاطع روی هم گذاشته‌اند: «عندما جاءوا عمودیّاً و یعودون افقیّاً». قلبم تیر می‌کشد؛ چقدر دلم برای کلام طوفانی سیّدحسن تنگ شده!

🔹امسال جمعیّت لبنانی‌های داخل حسینیّه قابل تأمل است. همه دانشجو هستند. دوتایشان را انتخاب می‌کنم و می‌روم سراغشان؛ یکی شر و شور است و دیگری آرام و ساکت. ساره دانشجوی دانشگاه فردوسی مشهد است، حدوداً بیست‌ساله، متأهّل است و همسرش هم در بین مهمانان، آن‌طرفِ میله‌ها است. التماس دعای کاغذ و خودکار دارد. می‌خواهد نامه‌ای بنویسد. می‌گویم ممنوع است. چشم‌هایش را «خواهشی» می‌کند. می‌گویم صبر کن تا آخر برنامه. سر حرف را خودم با کوثر باز می‌کنم. دانشجوی دکتری دانشگاه تهران است. از سختیِ قبول شدنش می‌گوید؛ از اینکه در دانشگاه معتبر بیروت چقدر خوب درس خوانده که بتواند دکترایش را بیاید ایران. از احوال این روزهای لبنان می‌پرسم، می‌گوید «الحمدلله»؛ می‌گویم «خانواده‌تان شهید داده؟» می‌گوید «خانواده نه هنوز، امّا فامیل چرا»؛ می‌گوید «جنگ در لبنان بخشی از شئون زندگی است» و از دایی‌اش می‌گوید که در جنگ سی‌وسه‌روزه به شهادت رسیده. ساره می‌گوید «ما به جنگ عادت نکرده‌ایم؛ چه کسی به سختی عادت می‌کند؟ امّا یاد گرفته‌ایم چطور باید با سختی زندگی کنیم».
صحبتمان تازه گل انداخته که جمعیّت لبنانی‌ها یکهو شروع می‌کنند به همخوانی سرود مشهورشان:
سیّدی یابن‌الحسین نحن ابناء الخمینی
و هتفنا بالولاء لعلیّ الخامنائی
نحن انصار العقیلة لن نریٰ الّا جمیلة
انّها کلّ الحکایة نحن عشّاق الولایة

🔹چقدر من این سرود را دوست دارم! می‌پرسم «سرود مشهوری است، نه؟» کوثر می‌گوید «بله، برای حزب‌الله است؛ برای نشان دادن اینکه جون خودم و خونواده‌ام فدای آقا.» «آقا» را محکم اداء می‌کند! جوری که ثابت کند در ولایتمداری حتّی یک قدم عقب‌تر از ایرانی‌ها نیستند. می‌پرسم «جهاد برای شما در چه چیزی معنا میشه؟» ساره می‌گوید «بچّه! بچّه برای شهادت». مبهوت حرّیّت کلامش می‌شوم! بچّه می‌خواهد امّا نه برای عصای دست شدن به هنگام پیری، بلکه برای سهم داشتن در مسیر جهاد و شهادت...

🔎متن کامل را اینجا بخوانید.
khl.ink/f/58246
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🖥 #روایت_دیدار | انصارعقیله

👈روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب در آستانه روز سیزدهم آبان

🔹بخش سوم - اینجا قلم‌و‌کاغذ داشتن، خودش باب آشنایی را باز می‌کند. دختر جوانی اشاره می‌کند به خودکار، من هم علامت نفی نشان می‌دهم. می‌دانم که این‌قدر مقاومتم در اجرای قوانین واقعاً بیهوده است، چون تا چند دقیقه‌ی دیگر اجازه‌ی نامه نوشتن‌ها و پخش شدن کاغذوقلم‌ها صادر می‌شود! این است که می‌روم کنارشان و شروع می‌کنم به گپ زدن. هر سه دانشجو هستند؛ علوم حدیث، حقوق و مهندسی پزشکی می‌خوانند. می‌پرسم «نقش خودتون رو در استکبارستیزی چطور پیدا می‌کنید؟» ریحانه که حقوق می‌خواند می‌گوید «کار من ساده است؛ برقراری عدالت، چه توی کشور خودمون، چه توی عرصه‌ی بین‌المللی؛ یعنی مبارزه با ظلم؛ این عین استکبارستیزی هست.» فاطمه علوم حدیث می‌خواند و دانشجوی دانشگاه فرهنگیان است. چفیه‌ی سبزی هم روی دوشش دارد. چهره و چفیه و دانشگاهش مرا شدیداً یاد شهیده فائزه رحیمی می‌اندازد. فاطمه می‌گوید «من تمرکزم روی نوجوون‌هاست؛ هویّت اونا آینده‌ی کشور رو می‌سازه. ما باید این روحیّه‌ی ضدّاستکباری رو نسل‌به‌نسل منتقل کنیم.» از مریم می‌پرسم «مهندسی پزشکی دقیقاً چیه؟» می‌گوید «ترکیب پزشکی و مهندسیه دیگه؛ مثلاً همین ساخت اعضای مصنوعی بدن.» یاد پنجه‌کربنی ایرانی چکاد می‌افتم که یک زائر توان‌یاب را به پیاده‌روی اربعین رساند و بعد، یاد آمار چهار‌هزار‌نفره‌ی قطع‌عضوی‌های غزّه در پی جنایت‌های یک‌ساله‌ی اسرائیل. می‌خواهم بگویم «من نقش تو را پیدا کردم»، خودش می‌گوید «حالا فکر کنید توی این عرصه، یکی هم با حجاب کامل حضور داشته باشه؛ خب این خود دهن‌کجی به تحریم‌های فنّاوری آمریکا و تهاجم‌های فرهنگیشه دیگه».

🔹حسینیّه کم‌کم دارد پُر می‌شود و بازار شعارها داغ است. دنبال سوژه‌های جدید در بین مهمانان هستم که از قسمت آقایان، یک نفر با صدای رسا فریاد می‌زند:
ـ هل من ناصر فدائی؟
جمعیّتی فریاد می‌زنند:
ـ لبّیک خامنائی
ـ هل من ناصر حسینی؟
ـ لبّیک یا خمینی
ـ هل من ناصر حزب‌الله
هم‌قافیه‌ی کلمه‌ی «حزب‌الله» را حدس می‌زنم و توقّع دارم اینجای شعار، صداها بلرزد یا بغض کند؛ امّا جمعیّت همچنان محکم فریاد می‌زنند:
ـ لبّیک یا نصرالله
امّا داستان ایستادن پای مقاومت، اینجا تمام نمی‌شود و شعار آخر این است:
ـ یا الله و یا کریم
ـ احفظ لنا شیخ نعیم
روی لبم لبخند می‌نشیند. ما، فردبه‌فرد و نسل‌به‌نسل، عَلَم مبارزه با ظلم را پیش می‌بریم و اگر شانه‌ای از زیر پرچم کم شود، شانه‌ی دیگری جایش را خواهد گرفت.

🔹چشمم به انتهای حسینیّه است که متوجّه حضور دو نوجوان توان‌یاب می‌شوم؛ یکی با ویلچر است و دیگری به‌نظر نابینا است. می‌روم سراغشان. فائزه شانزده‌ساله است و حافظ کلّ قرآن. نگاهی به چشم‌هایش می‌اندازم و می‌پرسم «چه حسّی داری از اینکه اینجایی؟» می‌گوید «نشاط و آرامش؛ از اینجا آرامش می‌گیرم». می‌پرسم «چرا مرگ بر آمریکا؟» چهره‌ی خندانش که انگار به رنگ خدا است، درهم می‌شود و می‌گوید «اخبار غزّه رو نشنیدید؟ پشت همه‌ی این جنایت‌ها آمریکاست». بعد، برایم آیه می‌خواند: «وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون»...

🔍متن کامل را اینجا بخوانید.
khl.ink/f/58246
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
💻 #روایت_دیدار | انصارعقیله

👈 روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب در آستانه روز سیزدهم آبان

🔹بخش چهارم - ساعت حدود ۹ است. جمعیّت، بی‌تاب حضور رهبر انقلاب است. با هر بار تکان خوردن پرده‌ی پشت جایگاه، مردم مثل اسپندِ روی آتش بالا‌وپایین می‌شوند. حالا از انتهای حسینیّه میروم کنار جایگاه؛ جایی که پسران و دختران «گروه سرود نجم‌الثّاقب» نشسته‌اند. قرار است پیش آقا سرود «نسل آرمانی ۲» را اجرا کنند؛ همان سرودی که متن تایپ‌شده‌اش را موقع ورود، به مهمانان داده‌اند. می‌روم کنار بچّه‌ها می‌نشینم. کنجکاو و باهوشند. این را از سؤال‌وجواب‌هایشان می‌شود فهمید. کمی هم اضطراب دارند. می‌گویم «فکر کنید من قراره فردا برم غزّه یا لبنان و شما می‌تونید یه وسیله به من بدید یا یه جمله بگید که به بچّه‌ها برسونم؛ اون چیه؟» مشکات می‌گوید موادّ غذایی می‌فرستم، سنا لوازم‌التّحریر، فاطمه هم لباس گرم؛ یاس امّا می‌گوید «اون عروسکم که خیلی دوست دارم و بابام برام از کربلا آورده»؛ می‌پرسم چرا، می‌گوید «اونا الان بیشتر بهش احتیاج دارن». خودشان بحث را به سیّدحسن می‌کشانند و از احوالاتشان موقع شنیدن خبر شهادتش می‌گویند! سنّشان بین ۸ تا ۱۱سال است، امّا دنیایشان خیلی بزرگ‌تر از این حرف‌ها است.

🔹پشت سر این بچّه‌ها هم «گروه سرود رهپویان حرم» اصفهان می‌آید. می‌گویند تمام مسیر را از ذوق، پلک روی هم نگذاشته‌اند. مینا می‌گوید «اومدیم که به آمریکا نشون بدیم هرچی اون ما رو بد می‌دونه، ما بیشتر ازش بدمون میاد». زهرا هم به نیّت رساندن صدایش به گوش بچّه‌های غزّه آمده، چون فکر می‌کند صدای بلندگوهای این حسینیّه را همه‌ی جهان می‌شنوند.

🔹اینجا هر مهمان داستان خودش را دارد؛ دوست دارم با تک‌تک‌شان حرف بزنم، امّا سرعت عقربه‌های ساعت بالا است و تا حضور آقا زمان زیادی نمانده. مجبورم به گزینش سوژه‌ها. بین جمعیّت، چند مدیرِ نمونه هم هستند امّا ترجیح می‌دهم بروم سراغ خانم فلّاح که با دانش‌آموزان مدال‌آورش ردیف جلو را به رنگ پرچم ایران درآورده. از چندوچون المپیک دانش‌آموزی می‌پرسم. غرق شوق و افتخار است. می‌گوید این اوّلین بار است که ایران، این‌طور رسمی، با حضور دختران و پسران و در قالب یک کاروان صدوده‌نفری، راهی این مسابقات جهانی شده و توانسته در مجموع، بین ۷۲ کشور، پنجم شود. وقتی از شگفت‌آفرینی و مدال‌آوری دانش‌آموزان در برابر تیم‌های انگلستان و برزیل و سایر کشورهای قدرتمند جهان حرف می‌زند، اشک شوق توی چشم‌هایش جمع می‌شود. می‌گوید «افتخار می‌کنیم که توی تیم‌هامون از روستاها و مناطق محروم هم دانش‌آموز داریم و تنها کشوری بودیم که تمام دخترامون باحجاب بودن». از لحظه‌ی رژه و مدال‌آوری دختران ما می‌گوید که محجّبه بودنشان چقدر به چشم می‌آمده و از تشویق بی‌پایان تماشاچیان کشور میزبان، یعنی بحرین، برای این حضور نجیبانه. امّا در پس ذوقش، کمی هم گله دارد؛ می‌گوید «فقط رهبر انقلاب این بچّه‌ها را تحویل گرفتند و به دیدار دعوت کردند، وگرنه اصلاً کسی به این‌ها توجّه ندارد؛ در‌حالی‌که در تمام جهان، مدال‌آوران مسابقات دانش‌آموزی سرمایه‌ی آن کشور برای المپیک اصلی هستند».

🔹صحبت‌های ما که تمام می‌شود، برنامه هم به طور رسمی با دکلمه‌ی فاطمه‌زهرا خوش‌جهان در مورد فلسطین آغاز می‌شود. بعد از آن‌هم «گروه سرود مهرستان» می‌آیند و شعری با ردیف «آقا جون» می‌خوانند. راستش زیاد با شعرشان ارتباط نمی‌گیرم، امّا مهم‌تر از من بچّه‌های منتظر در حسینیّه‌اند که برایشان کف می‌زنند و جیغ و هورا می‌کشند. بعد از آن، «گروه نجم‌الثّاقب» می‌آیند تا با مهمانان، سرود را تمرین کنند و بعد دوباره گروه سرود بعدی.

🔹امّا برنامه‌ی بعدی برایم جالب‌توجّه‌تر است: پسر نوجوانی می‌آید و با حماسه‌سرایی از شاهنامه، ماجرای خیر و شر را نقّالی می‌کند. اینکه اجرای این سنّت اصیل ایرانی در برنامه‌های حسینیّه‌ی امام خمینی جا دارد، به اندازه‌ی همان زورخانه‌ی سیّاری که در دیدار با ورزشکاران، وسط حسینیّه ساختند، برایم دوست‌داشتنی و مهم است...

🔎متن کامل را از اینجا بخوانید:
khl.ink/f/58246
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
💻 #روایت_دیدار | انصارعقیله

👈روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب در آستانه روز سیزدهم آبان

🔹بخش پنجم - ساعت ۱۰ و ۵ دقیقه، بالاخره پرده‌ها کنار می‌رود و آقا وارد حسینیّه می‌شوند. خبری از شعار نیست؛ به جایش تا گوش می‌شنود، صدای جیغ از روی ذوق است! بعد از قرائت قرآن، انگار که جمعیّت حسینیّه کمی به خودش بیاید، شروع می‌کند به شعار دادن؛ از «این‌همه لشکر آمده» بگیر تا «خونی که در رگ ماست» و «حسین‌حسین شعار ماست». بچّه‌های لبنانی هم چند شعار عربی می‌دهند و نوبت به اجرای سرود می‌رسد. مثل همیشه، متن اصلی دست آقا است و چشمشان بین متن و بچّه‌های گروه سرود می‌چرخد.

🔹ساعت ۱۰ و ۲۰ دقیقه، آقای حسین طاهری می‌رود پشت میکروفون و مدح حماسی‌اش را شروع می‌کند. به نظرم چند دقیقه قبل، آقای محمّد رسولی را در بین مهمانان دیدم و این یعنی یکی از شاعران این شعر خوش‌مضمون که هر چند دقیقه یک بار کف‌وسوت از بچّه‌ها دریافت می‌کند، اوست. یک نفر می‌گوید «مُدِ جدیده که دیگه شعار نمیدن؟» راستش من هم خیلی از این مدل ابراز احساسات خوشم نمی‌آید، امّا می‌گویم «اکثراً بچّه‌سال هستن؛ اصلاً معنا و مفهوم شعار رو نمیدونن»؛ بعد، با خودم فکر می‌کنم تا کجا ممکن است این نسل با نسل‌های پیشین متفاوت باشد؟ آیا فقط در فرم یا حتّی در محتوا؟
شعر تا آنجا جلو می‌رود که:
از حزب خدا در دلشان وحشت و بیم است
سیّدحسنِ بعدیِ ما شیخ نعیم است
اینجا بچّه‌های لبنانی هم به وجد می‌آیند که از قرار معلوم، آن‌ها خیلی علاقه‌ای به تغییر فرم از شعار به کف‌وسوت ندارند، امّا بعضی‌هایشان همراه می‌شوند. شعر جلو می‌رود تا آنجا که مدّاح می‌خوانَد:
شمشیربه‌کف، آیه‌ی فتحند دلیران
آماده‌ی صد وعده‌ی صادق شده ایران
چشمم به جمعیّت می‌افتد که این بار، طیّ یک حرکت هماهنگ، به جای علامت پیروزی، سه انگشتشان را بالا می‌آورند که یعنی «وعده‌ی صادق ۳»!

🔹بعد از همه‌ی این برنامه‌ها، بالاخره مجری پشت جایگاه می‌رود و از قاری نوجوان دعوت می‌کند تا جلسه به طور رسمی آغاز شود. بعد از قاری، سه نفر به‌نوبت حرف می‌زنند: یک پسر نوجوان کلاس‌یازدهمی، یک خانم دانشجوی نخبه و در آخر هم یک دانشجوی لبنانی. آقای فضل‌الله، دانشجوی لبنانی مقیم ایران، به جز یک بخش از سخنانش که با همتایان فارسی‌زبان‌اش است، بقیّه‌ی مدّت عربی حرف می‌زند. صلابت کلام سیّدحسن نصرالله را در صدایش دارد و به رغم روزگار پُرآشوب لبنان، از حمایتشان از فلسطین می‌گوید، از یکی بودن جبهه‌ی مقاومت و با تکرار آن سخنرانی معروف سیّدحسن نصرالله، نوای «ما ترکناک یا حسین» را در حسینیّه طنین‌انداز می‌کند. بچّه‌های لبنانی شعار می‌دهند و رأس ساعت ۱۱، آقا صحبت‌هایشان را آغاز می‌کنند.

🔹صحبت‌ها با پاسخ به مباحث مطروحه از طرف سخنرانان جوان آغاز می‌شود و رهبر انقلاب، یک بار دیگر، حرف‌هایشان در جمعه‌ی نصر را بیان می‌کنند، امّا این بار با صراحت بیشتر: «مطمئنّاً حرکت کلّی ملّت ایران و مسئولین کشور در جهت مقابله‌ی با استکبار جهانی و دستگاه جنایت‌کار حاکم بر نظم جهانیِ امروز [است و] قطعاً و انصافاً هیچ‌گونه کوتاهی نخواهند کرد؛ این را مطمئن باشید. بحث، بحث صرفاً انتقام نیست؛ بحث یک حرکت منطقی است، بحث مقابله‌ی منطبق با دین و اخلاق و شرع و قوانین بین‌المللی است و ملّت ایران و مسئولین کشور در این جهت هیچ‌گونه تعلّلی و کوتاهی‌ای نخواهند کرد.»

🔹دلم می‌خواهد این بخش از صحبت‌های رهبر انقلاب را به تعداد همه‌ی تحلیلگران سیاسی این روزها که به برکت فضای مجازی تریبون یافته‌اند، پرینت بگیرم و نصب‌العین‌شان کنم؛ امّا آقا نکته‌ی مهمّ دیگری را متذکّر می‌شوند که تمام حواسم را به خودش جلب می‌کند: «دریغ است که در این جمع انبوه شما جوانان عزیز، من یک نصیحت معنوی به شما عرض نکنم. توصیه‌ی من توصیه‌ی به «ذکر» و «شکر» است. راهی که ما میرویم راه کوتاهی نیست، راه آسانی هم نیست؛ راهی است که عمده‌ی مسئولیّت پیمایش این راه هم به عهده‌ی شما جوانها است. دنیای فردا مال شما است، کشورِ فردا مال شما است، نظمِ جهانی فردا به دست شما است؛ کارتان سنگین است.»...

🔍متن کامل را از اینجا بخوانید.
khl.ink/f/58246
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
💻 #روایت_دیدار | انصارعقیله

👈روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب در آستانه روز سیزدهم آبان

🔹بخش پایانی- به چهره‌های جوان نشسته در گوشه‌و‌کنار حسینیّه نگاه می‌کنم. احساس می‌کنم وزن کلمات برای شانه‌هایشان سنگین است. کاش بدانند تحمّل این مسؤلیّتی که رهبر انقلاب روی دوششان گذاشته، چه ملزوماتی دارد! بعد، آقا توضیحاتی در باب «ذکر» و «شکر» می‌دهند و بالاخره نوبت می‌رسد به آن بخش از سخنان که از صبح منتظرش بودم: «این مناسبت، مناسبت بسیار مهمّی است؛ جا دارد که برای حفظ این مناسبت همه‌ی تلاشهای فکری و عملی انجام بگیرد. اینکه در جمهوری اسلامی یک روز را به عنوان روز «مبارزه‌ی با استکبار» معیّن کرده‌اند، برای این است که ملّت ایران از این تجربه‌ی تاریخی غفلت نکند؛ وَالّا مبارزه‌ی با استکبار که مال یک روز نیست؛ یک امر دائمی است.»

🔹اینجا است که پای تسخیر لانه‌ی جاسوسی را به صحبت‌هایشان باز می‌کنند: «یک عدّه‌ای این تردید را در بین افکار عمومی مردم، بخصوص جوانها پخش میکنند که «دانشجویان ما چرا رفتند سفارت یک کشور را گرفتند؟ این یک کاری بود برخلاف مقرّرات بین‌المللی.»؛ این حرف را دارند پخش میکنند. حقیقتی که عمداً آن را پنهان میکنند، این است که سفارت آمریکا در اوّل انقلاب و تا وقتی که به وسیله‌ی دانشجویان ما تسخیر شد، صرفاً یک محل تحرّک دیپلماتیک، بلکه محلّ تحرّک اطّلاعاتیِ صرف نبود... اینکه من تأکید میکنم که جوانها کتابها را بخوانند، اسناد را، مدارک را ببینند و از حقایق مطّلع بشوند، به خاطر این است.»

🔹بعد، آقا سؤال‌وجوابی را مطرح می‌کنند که از صبح دنبال جوابش بین مهمانان این دیدار بودم: « مبارزه‌ی ملّت ایران با استکبار آمریکایی ناشی از چیست؟ این یک سؤال است. جوابِ روشن و واضح و مستند این است که ناشی از سلطه‌گریِ ظالمانه‌ی وقیحانه‌ی دولتِ آمریکا بر ملّت عزیز ما و کشور ایران عزیز ما بود؛ مقابله به خاطر این بوده. سعیِ تاریخ‌نویسانِ منحرف‌کننده‌ی حقایق این است که بگویند اختلاف بین ایران و آمریکا از روز سیزدهم آبان ۵۸ شروع شد؛ این دروغ است. آمریکایی‌ها از اوّل انقلاب و از پیش از انقلاب و از سالها قبل از انقلاب با ملّت ایران درافتادند و هر چه توانستند علیه ملّت ایران تلاش کردند؛ حدّاقل از بیست‌وهشتم مرداد.»

🔹آقا مباحث مهمّ تاریخی را مطرح می‌کنند و بار دیگر اهمّیّت حفظ حافظه‌ی تاریخی مردم نسبت به جنایات آمریکایی‌ها را متذکّر می‌شوند؛ امّا مگر می‌شود در این بین، امیدی برای آن مسؤلیّت سنگین پیش روی جوانان مطرح نشود؟ پس می‌گویند: «بعضی‌ها تردید ایجاد میکنند: «آیا ممکن است با دستگاه مدرنِ پیشرفته‌ی مسلّطِ قوی‌ای مثل سیستم آمریکا و حکومت آمریکا مقابله کرد؟ میشود با آنها مبارزه کرد؟»؛ بله، ملّت ایران مبارزه کرد، و من به شما عرض میکنم ملّت ایران تا امروز قطعاً موفّق شده.»

🔹جمعیّت سر از پا نمی‌شناسد و با لبخندهایی به وسعت آرامش کلام آقا، ابراز احساسات می‌کند. حالا نوبت ورود بحث به وقایع اتّفاقیّه‌ی این روزها است. آقا، مثل همیشه، یادآوری می‌کنند که در پس ظلم همه‌ی مستکبرین عالم، دست بازی‌گردان آمریکایی پیدا است: «آنچه در شبانه‌روز، در لبنان اتّفاق می‌افتد، آنچه در غزّه اتّفاق می‌افتد، ۵۰ هزار شهید در ظرف یک سال که اکثر اینها هم زنان و کودکان هستند، این چیز کمی است؟ آمریکایی‌ها با ادّعای حقوق بشر، بی‌شرمانه از این جنایتها دارند پشتیبانی میکنند؛ نه‌‌فقط پشتیبانی، [بلکه] در این جنایتها شرکت میکنند. سلاح، سلاحِ آمریکایی است، نقشه، نقشه‌ی آمریکایی است، تلاش بین‌المللی آمریکایی است.»

🔹امّا من توشه‌ام از این دیدار را از این دو مبحث پایانی برمی‌دارم؛ جملاتی که دوست ندارم بعد از آن چیزی بگویم، تا عظمت و اهمّیّتش را فراموش نکنم:
«شما جوانهای عزیز، دانش‌آموز، دانشجو، دختر و پسر، در سرتاسر کشور در این زمینه میتوانید نقش ایفا کنید؛ فکرها را تقویت کنید، دانشها را پیش ببرید؛ بدون علم، بدون تفکّر، بدون نقشه‌ی راه نمیشود کار درست انجام داد. ما در بخشهای مختلف احتیاج به پیشرفت علمی داریم، احتیاج به پیشرفت فنّاوری داریم.»

🔹«آنچه باید اتّفاق بیفتد، عبارت است از حرکت عمومی ملّتها در این راه. جوانهای ما با همتایان خودشان در کشورهای دیگر تماس داشته باشند؛ ‌دانش‌آموزان ما با دانش‌آموزان کشورهای اسلامی در منطقه، دانشجویان ما با دانشجویان کشورهای اسلامی، کشورهای منطقه و حتّی فراتر از منطقه تماس داشته باشید. امروز امکانات تماس کم نیست؛ میتوانید ارتباط برقرار کنید؛ حقایق را برای آنها روشن کنید؛ آنچه را وظیفه‌ی همه‌ی جوانان دنیا است، همه‌ی جوانان کشورها است، به آنها یادآوری کنید تا یک حرکت عمومی و عظیمی در دنیا علیه استکبار به وجود بیاید.»

🔎متن کامل را اینجا بخوانید.
khl.ink/f/58246
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
📝#روایت_دیدار | روزی که مهمان حاج قاسم بودیم (بخش اول)

🖥روایت ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی

🔹از همان موقعی که رفتنم قطعی شد، مطمئن بودم که این دیدار متفاوت است. آن­‌هم بخاطر صاحب مجلس. مگر می­شود، کسی که به مهمان نوازی مشهور است و در خانه‌­اش همیشه به روی دیگران باز بوده، برای آن­هایی که وعده گرفته، سنگ تمام نگذارد؟ تا آخر این روایت را بخوانید و خودتان قضاوت کنید دیدار این‌­بار با رهبر انقلاب، که به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی برگزار شده بود، چقدر متفاوت و صمیمی و خالصانه بود. مثل خود حاج قاسم.

🔹حسینیه مملو از جمعیت بود. مرد و زن و پیر و جوان، در گوشه و کنار نشسته بودند. در یک سو، مردانی با سربندهای زرد و صلابتی مانند سرو و زنانی با روسری لبنانی و دلی به وسعت مدیترانه، از تبار سید مقاومت، به چشم می­­خوردند و در سویی دیگر، مردانی با دست­‌های ورزیده و به خون­‌گرمی کویر و زنانی به مهربانی آفتاب و خوش رویی پسته، از دیار سردار­ دل­ها به چشمم آمدند. بوی سیب لبنانی، من را به ساحل بیت­‌های بیروت تو و بیروت من نزار قبانی کشاند و عطر کماچ و کلمپه چنان در فضا پیچیده بود که توصیفش، زیره به کرمان بردن است.

🔹از کنار خانمی رد شدم که دختر کوچولویی را بغل گرفته بود. قربان صدقه‌ی چادر و روسری خوشگلش رفتم که خانم گفت: «جانباز است.» باورم نمی شد دختر بچه را می‌گوید. پرسیدم: «چه کسی جانباز است؟» دختر را که در آغوشش بود نشان داد و گفت: «سال قبل در ماجرای بمب گذاری مزار حاج قاسم، دو ساله بود، مادر و مادربزرگش شهید شدند. خودش هم یک ترکش در کمرش دارد که فعلا دکترها گفته‌اند بهتر است به آن دست نزنیم.» دست دختر کوچولو را بوسیدم و اشک‌هایم را پشت لبخندم پنهان کردم.

🔎متن کامل را از اینجا بخوانید👇
khl.ink/f/58898
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
📝#روایت_دیدار | روزی که مهمان حاج قاسم بودیم (بخش دوم)

🖥روایت ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی

🔹همان­طور که محو عطرها و رنگ­‌ها و طعم‌­ها بودم، به هر ترفندی بود، خودم را تا میله­‌های منتهی به صف اول رساندم و در تنها جای خالی که پیدا کردم، نشستم. چند دقیقه بعد، گرم هم­‌صحبتی با بانویی شدم که همسرش، حجت‌الاسلام علی شیرازی، نماینده‌ی رهبر انقلاب در سپاه قدس بود و سال­‌ها با حاج قاسم همکار و همراه بودند. در میانه‌ی صحبت، حاج خانم از توجه زیاد حاج قاسم به دخترشان گفت:
«دختری به نام فاطمه داریم که حاج قاسم به او بسیار محبت داشت و مثل یک عموی مهربان، به او توجه می‌کرد. بعدها فهمیدیم که حجم مهربانی زیاد او، بخاطر اسم دخترم است. او به فاطمه­‌ها نگاه دیگری داشت و به آن­‌ها بیشتر از دیگران محبت می­کرد.»

🔹همسر حجت‌الاسلام شیرازی، در ادامه به نکته‌ی جالبی اشاره کرد که دید جدید و متفاوتی به من داد:
«حاج قاسم روی خودش خیلی کار کرده بود. او شخصیت بسیار بزرگی داشت و صرفا یک فرد نظامی نبود، بلکه عالم هم بود. اما عمق شخصیت ایشان هنوز شناخته شده نیست، سال‌ها طول می‌کشد تا مردم ایشان را بشناسند، تا الان ما فقط شمه‌ای از ظواهر را درباره‌ی ایشان فهمیده‌ایم. او بسیار اهل مطالعه بود، کتاب­‌های تاریخی و تفسیری می­خواند و بر روی قرآن و نهج البلاغ‌ه­ای که داشت، حاشیه می­زد و دریافت­‌های خودش را می­نوشت. او با وجود حجم بالای مشغله‌­ای که داشت، مدام به خانواده‌ی شهدا، رسیدگی می­کرد و این کار را وظیفه‌ی خود می­‌دانست.»

🔍متن کامل را از اینجا بخوانید👇
khl.ink/f/58898
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
📝#روایت_دیدار | روزی که مهمان حاج قاسم بودیم (بخش سوم)

🖥روایت ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی

🔹بعد از اتمام صحبتم با حاج خانم، توجهم به دختری لبنانی که سمت راستم نشسته بود، جلب شد. دختری آرام و کم حرف و سر به زیر. زیاد فارسی نمی­‌دانست اما حرفش را دست و پا شکسته به من فهماند. همسرش از رزمندگان حزب‌الله بود و فقط شش ماه از ازدواج­شان گذشته بوده که او به شهادت رسید. هرچند هم زبان نبودیم اما چشم­‌هایش حرف‌­های زیادی برای گفتن داشت. حرف­‌هایی که فراتر از مرزهای جغرافیایی و زبان­‌های زنده‌ی دنیا، میان ما رد و بدل ­می­شد. حرف­‌هایی از جنس لطافت زنانه. هنوز چشم­‌هایمان، حرف برای گفتن داشت که طنین حیدر حیدر حضار، چشم­‌های­مان را به سمت دیگری کشاند. جایی که پدری مهربان، با صلابتی مثال زدنی، به میان جمعیت آمدند و لبخندشان را به فرزندانشان هدیه دادند. همین حوالی بود که جوانی عرب زبان شاید از عراق، از سوریه یا لبنان، از میان جمعیت مردها برخاست، با صدایی بلند رجز خواند و سید و مولایش را خطاب قرار داد که: «والله ما ترکناک یا خامنه­‌ای!»

🔹بعد از این رجز خوانی طوفانی، همه سراپا گوش بودند تا حرف­ های پدر را بشنوند. آقا سخنان­شان را با ذکر فضائل و برکات ماه رجب شروع کردند و در ادامه، برخی ویژگی­‌های شهید سلیمانی را بازگو کردند. اما جایی در میانه‌ی صحبت، نکته‌ی مهمی گفتند:
«در همه‌ی مراحل این مبارزه‌ی بزرگی که این برادر عزیز ما و رفیق صمیمی عزیز ما داشت، دفاع از حریم­های مقدّس برای او یک اصل بود؛ از عتبات عالیات باید دفاع می­کرد، از زینبیّه باید دفاع می­کرد، از مرقدهای صحابه‌ی امیرالمؤمنین ــ که عدّه‌ای‌شان در شام و عدّه‌ای در عراق مدفون هستند ــ باید دفاع می­کرد، از مسجدالاقصیٰ باید دفاع می­کرد که مسجدالاقصیٰ حرم بزرگ عالم اسلام است؛ برای همین هم بود که آن رهبر فلسطینی، اینجا در سخنرانی پیش از نماز، شهید سلیمانی را گفت «شهیدالقدس»؛ از آن حرم دفاع می­کرد. ایران را هم حرم اطلاق می­کرد، از ایران هم به عنوان حرم دفاع می­کرد. ببینید! این منطق دفاع از حریم­های مقدّس، از حرم‌های مقدّس، یک منطق بسیار مهم است.»

🔍متن کامل را از اینجا بخوانید👇
khl.ink/f/58898
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
📝#روایت_دیدار | روزی که مهمان حاج قاسم بودیم (بخش چهارم)

🖥روایت ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی

🔹با شنیدن این حرف­‌ها، چهره‌ی مدافعان حرم، در ذهنم ترسیم می­شد و با خودم فکر می­کردم این روزها که عده‌­ای به واسطه‌ی حوادث سوریه، درباره‌ی جانفشانی­‌های آن­ها به تردید افتاده‌­اند، چقدر این حرف­‌ها و تاکید کردن بر روی چنین اصلی، می‌تواند برایشان مهم و راهگشا باشد.

🔹حالا حضرت آقا داشتند می­گفتند که: «انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی سرزنده است، باطراوت است، درخت ثمربخش است.» و جوانانی از دهه­‌های مختلف را مثال زدند که حاضر بودند برای دفاع از اسلام، جان خود را فدا کنند. سر چرخاندم و به جوانانی که دور و اطرافم بودند نگاه کردم. برق شادی در چشم­‌هایشان و طرح لبخند بر روی لب­‌هایشان نشسته بود. جوانانی از ایران، لبنان و قطعا بعد از شنیدن این صحبت­‌ها، از جای جای جهان.

🔹در انتهای صحبت، آقا مثل پدری مهربان، که حواسشان به تمام فرزندانشان بود، هوای فرزندان لبنانی و یمنی خودشان را هم داشتند و به آن­‌ها، امیدی برای ادامه‌ی مسیر مقاومت و بشارتی برای پیرزوی دادند:
«لبنان نماد مقاومت است. لبنان ضربه خورده، لکن خم نشده، به زانو درنیامده. دشمن ضربه می­زند، امّا «فَاِنَّهُم یَألَمونَ کَما تَألَمون»؛ خودش هم ضربه می­خورد. و آن که در نهایت پیروز است، قدرت ایمان است و صاحبان ایمانند. لبنان نماد مقاومت است و پیروز خواهد شد؛ یمن هم نماد مقاومت است و پیروز خواهد شد. و ان‌شاء‌الله دشمن و متجاوزین، در رأس همه‌ی آن­ها آمریکای طمّاع و جنایت‌کار، مجبور خواهند شد دست از سر مردم منطقه و ملّت­‌های منطقه بردارند و با ذلّت از این منطقه ان‌شاء‌الله خارج بشوند.»

🔹حالا تمام حسینیه به خصوص فرزندان لبنانی، که از ظلم زمانه به آغوش گرم پدرشان پناه آورده بودند، یکپارچه شور و تکبیر شدند و با این حرف‌­ها، خونی که از چشم­‌ها و دست­های مجروحان حادثه‌ی پیجرها رفته بود و خونی که از پیکرهای شهیدان حزب‌الله بر زمین ضاحیه جاری شده بود، دوباره به رگ­‌های مقاومت بازمی­گشت.

🔹«والسّلام علیکم و رحمة ‌الله و برکاته» که بر زبان پدر جاری شد، جمعیت یکپارچه به خروش آمد و با شعار و تکبیر، ایشان را بدرقه کرد.

🔎متن کامل را از اینجا بخوانید👇
khl.ink/f/58898
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
📝#روایت_دیدار | روزی که مهمان حاج قاسم بودیم (بخش پنجم)

🖥روایت ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی

🔹اما انگار هیچ­کس پای رفتن و دل کندن از حسینیه را نداشت. همه دل دل می­کردند تا کمی بیشتر بمانند. شاید بتوانند برای لحظه­‌ای، دوباره آقا را ببینند. اما میزبانی حاج قاسم، هنوز به اتمام نرسیده بود. حالا دختران و پسران او به نیابت از پدرشان، به میهمانان خوش‌آمد می­گفتند. لحظات زیبا و ماندگاری رقم خورد. خانواده‌ی شهدای تشییع سردار و شهدای حادثه‌ی تروریستی گلزار شهدای کرمان، در آغوش دختران حاج قاسم اشک می‌ریختند و داغ دل سبک می­کردند. هر چه باشد هم‌ولایتی بودند. از دیار مردمان صبور و غیور کرمان.

🔹و خانواده­‌های شهیدان لبنانی و زنان و دخترانی که در کنار دختران حاج قاسم، عکسی به یادگار بر­می­داشتند برای ثبت این روز خاطره انگیز و فراموش نشدنی در حسینیه‌ی امام خمینی (ره).

🔍متن کامل را از اینجا بخوانید👇
khl.ink/f/58898
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
📝#روایت_دیدار | روزی که مهمان حاج قاسم بودیم (بخش ششم)

🖥روایت ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی

🔹جزو آخرین نفراتی بودم که از حسینیه بیرون آمدم، اما هنوز هم چشم­‌هایم به دنبال روایت آدم‌­هایی بود که امروز اینجا جمع شده بودند. ناگهان چهره‌ی آشنایی را دیدم. چشم‌­هایم خطا نمی­کرد. خودش بود. سردار قاآنی، فرمانده سپاه قدس که به همراه سردار سلامی، فرمانده‌ی سپاه پاسداران، در میان حلقه­‌ای از مردها، محصور شده بودند. انگار میزبانی حاج قاسم، تمامی نداشت.

🔹در گوشه­‌ای ایستادم. دو دل بودم جلو بروم یا نه، که خود سردار قاآنی، مثل پدری که دخترش را می­بیند، با اشاره‌ی یک دست، من را صدا کرد و با دست دیگر، مردها را کنار زد تا به سمتم بیاید. آنقدر گرم سلام و احوال­پرسی کرد و متواضعانه حرف­‌هایم را شنید و با مهربانی پاسخم را داد، که هرکس ما را می­دید، گمان می­کرد حتما سردار من را می­شناسد. سردار سلامی هم با مهربانی و لبخند جلو آمد و سلام و احوال پرسی کرد. طولی نکشید که خانواده‌­های شهدا، در اطراف این دو سردار نام­‌آشنا حلقه زدند و درد و دل­هایشان را مطرح کردند.

🔹یاد حرف آقا و اشاره‌ی ایشان به مکتب شهید سلیمانی افتادم. الحق که سردار قاآنی، جانشین خلف سردار عزیز ما بود. و سردار سلامی، پیرو مکتب این شهید بزرگ. در آخر سردار قاآنی، برایم دعای خیری کرد و من هم با آیت الکرسی، بدرقه‌­شان کردم.

🔎متن کامل را از اینجا بخوانید👇
khl.ink/f/58898
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
📝#روایت_دیدار | روزی که مهمان حاج قاسم بودیم (بخش هفتم)

🖥روایت ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی

🔹کوچه­‌های منتهی به خیابان جمهوری، پر از زنان و مردان و کودکانی بود که چفیه­‌ها و سربندها و عکس‌های توی دست‌شان گواهی می­داد از دیدار با پدر بازگشته‌­اند. هنوز هم چشم­‌هایم به دنبال روایت کسانی بود که امروز اینجا جمع شده بودند. ناگهان سرداری را دیدم که، سرش را به زیر انداخته بود و تنها و بدون محافظ داشت به سمت خیابان می­رفت. قدم تند کردم و خودم را به او رساندم. درخواست کردم برایم خاطره­ای از سردار بگوید. انگار میزبانی حاج قاسم هنوز هم تمام نشده بود و داشت برای من سنگ تمام می­گذاشت. چرا که سردار حسین معروفی را در مسیرم قرار داده بود. سرداری کرمانی، که رفاقتی سی ساله با حاج قاسم داشت و سینه­‌اش گنجینه‌ی خاطرات فراوانی از او بود. کسی که خودش در زمان حیات حاج قاسم، کتاب «بچه‌­های حاج قاسم» را در مورد او نوشته بود. سردار یک خاطره‌ی جذاب برایم تعریف کرد. خاطره­اش برای بیست و هشت سال پیش بود. زمانی که یک شب را میهمان خانه‌ی حاج قاسم بوده و حاجی به او گفته:
«من از خدا دو چیز خواستم. اگر بخواهم برای اسلام و انقلاب کار کنم، باید خودم را وقف کنم.»

🔹سردار معروفی ادامه داد:
سپس حاج قاسم، انگشت اشاره‌­اش را بر روی شقیقه‌­اش گذاشت و گفت: «دوم هم اینکه خدا اینقدر به من مشغله بدهد که حتی نتوانم فکر گناه کنم، چه برسد گناهی مرتکب شوم.»

🔹من هنوز داشتم به عمق خواسته­‌های حاج قاسم از خدا فکر می­کردم که سردار معروفی از من خداحافظی کرد، سوار ماشین شد و رفت.

🔎متن کامل را از اینجا بخوانید👇
khl.ink/f/58898
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
📝#روایت_دیدار | روزی که مهمان حاج قاسم بودیم (بخش هشتم)

🖥روایت ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی

🔹حالا من درست در وسط خیابان کشوردوست ایستاده بودم. جایی که بارها و بارها حاج قاسم از آن گذشته بود و به دیدار رهبر انقلاب رفته بود. مردی که کشورش را و مردم کشورش را دوست داشت و خودش را وقف آن­‌ها کرد و زمانی که شهید شد، یک کشور دوستش داشتند و به احترامش قیام کردند. یاد جمله امروز آقا افتادم که گفتند: ««مکتب سلیمانی» [که همان] مکتب اسلام است، مکتب قرآن است و او به این مکتب پایبند بود و به آن عمل میکرد. شد شاخص، شد محور، شد مرکز. ما هم اگر همان ایمان را، همان عمل را، همان عمل صالح را داشته باشیم، میشویم سلیمانی.»

🔹فکر می‌کنم ای‌کاش همانقدر که حاج قاسم را دوست داریم، به مکتبش پایبند باشیم تا هر کدام‌مان بتوانیم در هر شغل و موقعیتی که هستیم، مثل او بشویم.

🔍متن کامل را از اینجا بخوانید👇
khl.ink/f/58898
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM