🔰 #گزارش | زاهد ناشناخته - ۱
⏪ روایتی از زندگی آیتالله حاج سیدجواد حسینی خامنهای
📝 آیت الله حاج سید جواد حسینی خامنهای روحانی زاهد و سادهزیست اهل آذربایجان بود که در نهایت بعد از سالها درس و بحث در نجف اشرف راهی #مشهد شد و آنجا سکنا گزید.
🔸 روحانی معروف و زاهدی که هنگام رحلت در مشهد علاقه مندان زیادی داشت اما تمام دارایی اش بعد از ۹۱ سال عمر با عزت و ۵۰ سال #فعالیت_تبلیغی و دینی و امامت جماعت، یک خانه محقر در یکی از محلات فقیر نشین مشهد و ۴۵ هزار تومان وجه نقد بود.
* فرزند آیت الله سید حسین خامنه ای
🔹 حاج سید جواد خامنهای فرزند آیت الله سید حسین خامنهای از روحانیون #آزاداندیش و حامی مشروطهی آذربایجان بود. بی جهت هم نبود که شیخ محمد خیابانی، دیگر روحانی مبارز و از رهبران مشروطهی #تبریز هم به دامادی وی درآید و با حاج سید جواد نسبت سببی پیدا کند. کسی تصور نمیکرد که فرزند حاج سید جواد و برادرزادهی همسر #شیخ_محمد_خیابانی رهبر مجاهدان آذربایجانی سال ها بعد به مهم ترین چهرهی استقلال طلبانه، #ضد_استعماری و ضد استکباری #جهان_اسلام تبدیل شود.
* متولد نجف اشرف
🔸 سید جواد حوالی پاییز ۱۲۷۴ هجری شمسی در #نجف اشرف به دنیا آمد. در همان دوران خردسالی بود که خانواده اش به تبریز بازگشت. به همین دلیل هم او از همان زمان در جریان حوادث و رخدادهای #نهضت_مشروطه قرار داشت. احتمالاً خاطراتی از فعالیت های شوهر خواهر خود شیخ محمد خیابانی داشته باشد. نوجوان بود که پدرش آیت الله سید حسین خامنه ای درگذشت؛ دروس مقدماتی را در تبریز گذراند؛ حوالی سال های ۱۲۹۷ هجری شمسی بود که راهی مشهد شد؛ سفری که مسیر زندگی او را تغییر داد. از او نقل میکنند که به نزدیکانش گفته بود اگر زندگی اینی است که در مشهد میگذرد ما تا پیش از این عمرمان را به بیهودگی گذرانده ایم. هم جواری با #حرم_رضوی زندگی او را وارد مرحلهی جدیدی کرده بود. / منبع: نشریه "خیمه"
@rahbari_plus
⏪ روایتی از زندگی آیتالله حاج سیدجواد حسینی خامنهای
📝 آیت الله حاج سید جواد حسینی خامنهای روحانی زاهد و سادهزیست اهل آذربایجان بود که در نهایت بعد از سالها درس و بحث در نجف اشرف راهی #مشهد شد و آنجا سکنا گزید.
🔸 روحانی معروف و زاهدی که هنگام رحلت در مشهد علاقه مندان زیادی داشت اما تمام دارایی اش بعد از ۹۱ سال عمر با عزت و ۵۰ سال #فعالیت_تبلیغی و دینی و امامت جماعت، یک خانه محقر در یکی از محلات فقیر نشین مشهد و ۴۵ هزار تومان وجه نقد بود.
* فرزند آیت الله سید حسین خامنه ای
🔹 حاج سید جواد خامنهای فرزند آیت الله سید حسین خامنهای از روحانیون #آزاداندیش و حامی مشروطهی آذربایجان بود. بی جهت هم نبود که شیخ محمد خیابانی، دیگر روحانی مبارز و از رهبران مشروطهی #تبریز هم به دامادی وی درآید و با حاج سید جواد نسبت سببی پیدا کند. کسی تصور نمیکرد که فرزند حاج سید جواد و برادرزادهی همسر #شیخ_محمد_خیابانی رهبر مجاهدان آذربایجانی سال ها بعد به مهم ترین چهرهی استقلال طلبانه، #ضد_استعماری و ضد استکباری #جهان_اسلام تبدیل شود.
* متولد نجف اشرف
🔸 سید جواد حوالی پاییز ۱۲۷۴ هجری شمسی در #نجف اشرف به دنیا آمد. در همان دوران خردسالی بود که خانواده اش به تبریز بازگشت. به همین دلیل هم او از همان زمان در جریان حوادث و رخدادهای #نهضت_مشروطه قرار داشت. احتمالاً خاطراتی از فعالیت های شوهر خواهر خود شیخ محمد خیابانی داشته باشد. نوجوان بود که پدرش آیت الله سید حسین خامنه ای درگذشت؛ دروس مقدماتی را در تبریز گذراند؛ حوالی سال های ۱۲۹۷ هجری شمسی بود که راهی مشهد شد؛ سفری که مسیر زندگی او را تغییر داد. از او نقل میکنند که به نزدیکانش گفته بود اگر زندگی اینی است که در مشهد میگذرد ما تا پیش از این عمرمان را به بیهودگی گذرانده ایم. هم جواری با #حرم_رضوی زندگی او را وارد مرحلهی جدیدی کرده بود. / منبع: نشریه "خیمه"
@rahbari_plus
🔰 #روایت | قرار اویسهای آذربایجان در طبقه بالای بیت رهبری - ۱
✏️ نویسنده: «فائزه زنجانی»
📝 حاشیه نگاری دیدار مردم آذرباییجان شرقی با رهبر انقلاب
* پس از ۱۵ سال
🔸 صبح دوشنبه ۲۹ بهمن به محل قرار میرسیم. دخترها در اتوبوس مشغول با یکدیگر هستند که چه شعاری کف دستشان بنویسند. یکی مینویسد «لبیک یا خامنهای» و آن دیگری «جانم فدای رهبر». فکر کنم به اندازه هر ۱۵ نفر، شعارهای متفاوت در بساط داشته باشند.
🔹 ۹ ساعت نشستن در اتوبوس برای طی مسیر ۶۳۰ کیلومتری #تبریز به تهران، آنچنان کار سادهای هم نیست؛ اما خب «گاه هر چه سختتر، شیرینتر»!
🔸 کوچه پس کوچهها را یکی پس از دیگری طی کرده و وارد صفی طویل میشویم. در این لحظات باقی مانده تا #دیدار، همه سرشار از ذوق و شوق هستند. یکی از اینکه دو سه شبی است از شوق خوابش نگرفته، میگوید و آن دیگری از اتفاقی که مثل خواب میماند برایش.
🔹 پیرزنی نظر من را به خود جلب میکند. خادمین #حسینیه_امام خمینی (ره)، هوای پیرزن را داشته و از معطل شدن او در صف جلوگیری میکنند. پیرزن آنقدر برای دیدار عجله دارد که همچون جوانی ۲۰، ۲۵ ساله گام برمی دارد.
🔸 سرعتم را زیاد میکنم تا شاید به او برسم. حاج خانم چندمین بار است که به دیدار میآیید؟ «بار دوم است. یک بار هم ۱۵ سال پیش آمده بودم.»
🔹 می پرسم که در این سرمای هوا و با این مسافت راه، آمدن سخت نیست برایتان؟ برایم توضیح میدهد که او و همنسلهایش روزهای سختتر از این گذراندهاند به پای #انقلاب. همچنانچه سرعتش را بیشتر میکند، میگوید که دوست دارد در صفهای ابتدایی نشسته و آقا را از نزدیک ببیند.
* حافظه جان مدد بده
🔸 خیلیها هم دیدار اولی هستند. صفهای طولانی برایشان مثل کابوس میماند. دوست دارند هر چه سریعتر وارد محل قرار شوند. یکی از دختران جوان از بقیه میپرسد که میتوانیم کارتهای #دعوت را تحویل ندهیم؟ دوست دارم یادگاری نگه دارم آن را! این دیدار آنقدر برایش ارزش دارد که حتی کارت دعوت آن نیز دوستداشتنی جلوه میکند در نظرش.
🔹 بالاخره از پس صفهای طولانی عبور کرده و داخل میشویم. قسمت سخت و احتمالاً شیرین ماجرا آنجاست که طبیعتا نامم به عنوان #خبرنگار درج نشده و این یعنی اینکه اجازه بردن خودکار و کاغذ به داخل را ندارم. همه آنان که کمی اهل قلم و نوشتن هستند، خوب میدانند که قلم و کاغذ یکی از ابزارهای واجب برای کارشان است.
🔸 کارم سختتر میشود. وقت آن است که متوسل به حافظهام شوم که فقط همین امروز را با من راه بیاید و بتوانم همه صحنههای عاشقانه دیدار را ضبط کنم در داخلش.
🔹 کمکم به صدای همخوانیها، شعارها و لبیکها نزدیکتر شدهایم. از حجم صدا میتوان انبوه جمعیت داخل را حدس زد. #جمعیت به حدی بالا است که گروههایی که دیر رسیدهاند را به سمت طبقه بالا راهنمایی میکنند و این میشود، یکی از بزرگترین اتفاقات غیرمنتظره دیدار برایم.
* اویسهای طبقه بالا
🔸 رفتن به طبقه بالا یعنی از دست دادن حجم عظیمی از وقایع دیدار که میتوانست سوژه مهمی باشد برایم. فضای حاکم بین دو طبقه به اندازه زمین و زمان تفاوت دارد. اگر کسی بخواهد حجم #اشتیاق_مردم به دیدن آقا را در این دیدارها ببیند، کافی است یک سر به طبقه بالا بزند.
🔹 نوجوانان و کودکان یک گوشه نشستهاند و به پهنای صورت گریه میکنند. چرا؟ چون پایین و در صحن اصلی حسینیه، جا برای نشستن نبوده و فرصت دیدن آقا را از دست دادهاند. جوانترها نیز یک گوشه زانوی غم بغل کردهاند. مسنترها هم البته کم از این دو گروه ندارند.
🔸 صحنه عجیبی است برایم. اصلاً همین طبقه بالا برای روایت یک دیدار خیلی هم جای خوبیاست. قرار نیست که خبرنگارجماعت همیشه آن پایین و جلوجلوها دنبال سوژهاش بگردد؛ یک نفر هم باید باشد که از طبقه بالاییهای دلشکسته بگوید.
🔹 دخترکی ۹ شایدم ۱۰ ساله گوشهای نشسته و اشکها همینطور روان از چشمانش جاری میشود. یک روسری صورتی زیبا به سر داشته و روی چادر هم یک چفیه انداخته است. کنارش مینشینم. میپرسم دختر خوب چرا گریه میکنی؟ از آن سؤالاتی است که جوابش به واقع از خود سؤال واضحتر مینماید. کوچکترین توجهی به سؤال غیراساسی که از او داشتهام نمیکند و ترجیح میدهد همچنان با اشکهایش خلوت کند. شروع میکنم به آسمان ریسمان بافتن و #دلداری دادن به کودکی که تنها خواسته کنونیاش دیدار رهبری از نزدیک است.
🔸 «باور کن همینجا خیلی هم خوب است. پایین جا تنگ است؛ اگر آنجا مینشستی اذیت میشدی. » اینها را میگویم و اشکهای زهرا سرعت بیشتری میگیرد و خب تنها نتیجهگیری منطقی که میتوانم داشته باشم، این است که استعداد خوبی در آرامکردن دخترک دلتنگ ندارم.
@rahbari_plus
✏️ نویسنده: «فائزه زنجانی»
📝 حاشیه نگاری دیدار مردم آذرباییجان شرقی با رهبر انقلاب
* پس از ۱۵ سال
🔸 صبح دوشنبه ۲۹ بهمن به محل قرار میرسیم. دخترها در اتوبوس مشغول با یکدیگر هستند که چه شعاری کف دستشان بنویسند. یکی مینویسد «لبیک یا خامنهای» و آن دیگری «جانم فدای رهبر». فکر کنم به اندازه هر ۱۵ نفر، شعارهای متفاوت در بساط داشته باشند.
🔹 ۹ ساعت نشستن در اتوبوس برای طی مسیر ۶۳۰ کیلومتری #تبریز به تهران، آنچنان کار سادهای هم نیست؛ اما خب «گاه هر چه سختتر، شیرینتر»!
🔸 کوچه پس کوچهها را یکی پس از دیگری طی کرده و وارد صفی طویل میشویم. در این لحظات باقی مانده تا #دیدار، همه سرشار از ذوق و شوق هستند. یکی از اینکه دو سه شبی است از شوق خوابش نگرفته، میگوید و آن دیگری از اتفاقی که مثل خواب میماند برایش.
🔹 پیرزنی نظر من را به خود جلب میکند. خادمین #حسینیه_امام خمینی (ره)، هوای پیرزن را داشته و از معطل شدن او در صف جلوگیری میکنند. پیرزن آنقدر برای دیدار عجله دارد که همچون جوانی ۲۰، ۲۵ ساله گام برمی دارد.
🔸 سرعتم را زیاد میکنم تا شاید به او برسم. حاج خانم چندمین بار است که به دیدار میآیید؟ «بار دوم است. یک بار هم ۱۵ سال پیش آمده بودم.»
🔹 می پرسم که در این سرمای هوا و با این مسافت راه، آمدن سخت نیست برایتان؟ برایم توضیح میدهد که او و همنسلهایش روزهای سختتر از این گذراندهاند به پای #انقلاب. همچنانچه سرعتش را بیشتر میکند، میگوید که دوست دارد در صفهای ابتدایی نشسته و آقا را از نزدیک ببیند.
* حافظه جان مدد بده
🔸 خیلیها هم دیدار اولی هستند. صفهای طولانی برایشان مثل کابوس میماند. دوست دارند هر چه سریعتر وارد محل قرار شوند. یکی از دختران جوان از بقیه میپرسد که میتوانیم کارتهای #دعوت را تحویل ندهیم؟ دوست دارم یادگاری نگه دارم آن را! این دیدار آنقدر برایش ارزش دارد که حتی کارت دعوت آن نیز دوستداشتنی جلوه میکند در نظرش.
🔹 بالاخره از پس صفهای طولانی عبور کرده و داخل میشویم. قسمت سخت و احتمالاً شیرین ماجرا آنجاست که طبیعتا نامم به عنوان #خبرنگار درج نشده و این یعنی اینکه اجازه بردن خودکار و کاغذ به داخل را ندارم. همه آنان که کمی اهل قلم و نوشتن هستند، خوب میدانند که قلم و کاغذ یکی از ابزارهای واجب برای کارشان است.
🔸 کارم سختتر میشود. وقت آن است که متوسل به حافظهام شوم که فقط همین امروز را با من راه بیاید و بتوانم همه صحنههای عاشقانه دیدار را ضبط کنم در داخلش.
🔹 کمکم به صدای همخوانیها، شعارها و لبیکها نزدیکتر شدهایم. از حجم صدا میتوان انبوه جمعیت داخل را حدس زد. #جمعیت به حدی بالا است که گروههایی که دیر رسیدهاند را به سمت طبقه بالا راهنمایی میکنند و این میشود، یکی از بزرگترین اتفاقات غیرمنتظره دیدار برایم.
* اویسهای طبقه بالا
🔸 رفتن به طبقه بالا یعنی از دست دادن حجم عظیمی از وقایع دیدار که میتوانست سوژه مهمی باشد برایم. فضای حاکم بین دو طبقه به اندازه زمین و زمان تفاوت دارد. اگر کسی بخواهد حجم #اشتیاق_مردم به دیدن آقا را در این دیدارها ببیند، کافی است یک سر به طبقه بالا بزند.
🔹 نوجوانان و کودکان یک گوشه نشستهاند و به پهنای صورت گریه میکنند. چرا؟ چون پایین و در صحن اصلی حسینیه، جا برای نشستن نبوده و فرصت دیدن آقا را از دست دادهاند. جوانترها نیز یک گوشه زانوی غم بغل کردهاند. مسنترها هم البته کم از این دو گروه ندارند.
🔸 صحنه عجیبی است برایم. اصلاً همین طبقه بالا برای روایت یک دیدار خیلی هم جای خوبیاست. قرار نیست که خبرنگارجماعت همیشه آن پایین و جلوجلوها دنبال سوژهاش بگردد؛ یک نفر هم باید باشد که از طبقه بالاییهای دلشکسته بگوید.
🔹 دخترکی ۹ شایدم ۱۰ ساله گوشهای نشسته و اشکها همینطور روان از چشمانش جاری میشود. یک روسری صورتی زیبا به سر داشته و روی چادر هم یک چفیه انداخته است. کنارش مینشینم. میپرسم دختر خوب چرا گریه میکنی؟ از آن سؤالاتی است که جوابش به واقع از خود سؤال واضحتر مینماید. کوچکترین توجهی به سؤال غیراساسی که از او داشتهام نمیکند و ترجیح میدهد همچنان با اشکهایش خلوت کند. شروع میکنم به آسمان ریسمان بافتن و #دلداری دادن به کودکی که تنها خواسته کنونیاش دیدار رهبری از نزدیک است.
🔸 «باور کن همینجا خیلی هم خوب است. پایین جا تنگ است؛ اگر آنجا مینشستی اذیت میشدی. » اینها را میگویم و اشکهای زهرا سرعت بیشتری میگیرد و خب تنها نتیجهگیری منطقی که میتوانم داشته باشم، این است که استعداد خوبی در آرامکردن دخترک دلتنگ ندارم.
@rahbari_plus