https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_60
پیشنماز مسجد آیت الله دستغیب هنوز «والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته» را تمام نکرده بود که یکی از مأمورین نیروی انتظامی موتورش را جلوی مسجد پارک کرد و به نجم الدین پیغام فرستاد که خودش را به درِ مسجد برساند. او جانماز کوچکش را بست و در جیبش گذاشت. چند نفر هم به دنبال او راه افتادند.
نجم الدین دو، سه دقیقه با سید رضا سیادت صحبت کرد. سید به او گفت: یداله ندرلو توی زندون شهربانی چشم به راهته. من برای ملاقاتِ تو و زندونی، با رئیس زندون صحبت کردم.
سید از رزمندگان پایگاه همان مسجد بود که در نیروی انتظامی فعالیت میکرد.
علی چام جلوتر آمد و پرسید: چه خبره؟ چیزی شده؟
نجم الدین جواب داد: موتورت رو زود روشن کن تا راه بیُفتیم.
- کدوم طرف بِرم؟
- برو به طرف سبزه میدون.
نجم الدین جلوی شهربانی از موتور پیاده شد و یکراست به طرف دفتر رئیس زندان رفت.
رییس زندان، سروان فتح الهی پرسید: اگه شما آقا نجم الدین هستین، آقا یداله میخواد شما رو ببینه.
نجم الدین وارد زندان شد. یداله و دوستانش به طرف نجم الدین آمدند.
نجم الدین پرسید: آقا یدی! چی شده؟ کاری داشتی؟
- خیلی ممنون که به خاطر حرف من اینجا اومدی. اگه نمی اومدی دق میکردم.
- خُب. ما از دوران انقلاب با هم رفاقت داریم. بِهت ارادت دارم.
- راستش من صلاح دیدم راجع به یه تصمیم مهم با تو مشورت کنم. تو واسه من امین هستی.
- درخدمتم. بفرما!
- همه میدونن که تو اهل جنگ و جبهه ای. من تصمیم گرفتم بِرم جبهه.
نجم الدین به میله های زندان نگاه کرد و گفت: مسئله ای نیست؛ اما فکر میکنم حالا حالاها بایس توی زندون بمونی.
- خدا رو چی دیدی؟ شاید این مشکل حل بشه.
- وضعیت جسمی و روحیت مناسبه؟
- این حرفا رو ولش کن. من تصمیمم رو گرفتم. با بچه های پایگاه محله مون هم صحبت کردم. فقط تو بایس با مسئولین رده بالا صحبت کنی.
- خُب. پدرم رو واسطه میندازم.
- پدرت رو؟ فکر نمیکنم یه روحانی واسه آدمی مثل من بخواد کاری بکنه!
- آقا یدی! دل من روشنه. حالا بگو ببینم آموزش نظامی دیدی یا نه؟
- آموزش هم میبینم. تو فقط یه کاری بکن من از پشت این میله ها بیام بیرون.
- دیگه کاری نداری؟
- با خانواده ام حرف بزن. بگو راضی نیستم زیاد برای ملاقاتم بیان. همین.
نجم الدین عصر همان روز با چند نفر مشورت کرد. ازآنجایی که یکی از آنها نجم الدین و خانواده اش را از بچگی میشناخت، گفت: موضوع ایشون یه کم پیچیده و مشکله. مطمئنی که مسئله ی جبهه در میونه؟
- آره. من خودم ضمانت میکنم. به بچه های پایگاه هم می سپرم مراقبش باشن.
- حرف شما واسه من حجّته. بایس با مسئولین صحبت کنم. مراحل سختی داره.
چشمِ یداله شب و روز به میله های زندان دوخته شده بود. هرکس به ملاقاتش می آمد، اول می پرسید: از نجم الدین خبر دارین؟ میدونین چیکار کرده؟ میدونین کِی آزاد میشم؟
تنها خبری که میشنید این بود: اون رفته جبهه؛ اما به دوستاش سپرده تا کار تو رو پیگیری کنند.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_60
پیشنماز مسجد آیت الله دستغیب هنوز «والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته» را تمام نکرده بود که یکی از مأمورین نیروی انتظامی موتورش را جلوی مسجد پارک کرد و به نجم الدین پیغام فرستاد که خودش را به درِ مسجد برساند. او جانماز کوچکش را بست و در جیبش گذاشت. چند نفر هم به دنبال او راه افتادند.
نجم الدین دو، سه دقیقه با سید رضا سیادت صحبت کرد. سید به او گفت: یداله ندرلو توی زندون شهربانی چشم به راهته. من برای ملاقاتِ تو و زندونی، با رئیس زندون صحبت کردم.
سید از رزمندگان پایگاه همان مسجد بود که در نیروی انتظامی فعالیت میکرد.
علی چام جلوتر آمد و پرسید: چه خبره؟ چیزی شده؟
نجم الدین جواب داد: موتورت رو زود روشن کن تا راه بیُفتیم.
- کدوم طرف بِرم؟
- برو به طرف سبزه میدون.
نجم الدین جلوی شهربانی از موتور پیاده شد و یکراست به طرف دفتر رئیس زندان رفت.
رییس زندان، سروان فتح الهی پرسید: اگه شما آقا نجم الدین هستین، آقا یداله میخواد شما رو ببینه.
نجم الدین وارد زندان شد. یداله و دوستانش به طرف نجم الدین آمدند.
نجم الدین پرسید: آقا یدی! چی شده؟ کاری داشتی؟
- خیلی ممنون که به خاطر حرف من اینجا اومدی. اگه نمی اومدی دق میکردم.
- خُب. ما از دوران انقلاب با هم رفاقت داریم. بِهت ارادت دارم.
- راستش من صلاح دیدم راجع به یه تصمیم مهم با تو مشورت کنم. تو واسه من امین هستی.
- درخدمتم. بفرما!
- همه میدونن که تو اهل جنگ و جبهه ای. من تصمیم گرفتم بِرم جبهه.
نجم الدین به میله های زندان نگاه کرد و گفت: مسئله ای نیست؛ اما فکر میکنم حالا حالاها بایس توی زندون بمونی.
- خدا رو چی دیدی؟ شاید این مشکل حل بشه.
- وضعیت جسمی و روحیت مناسبه؟
- این حرفا رو ولش کن. من تصمیمم رو گرفتم. با بچه های پایگاه محله مون هم صحبت کردم. فقط تو بایس با مسئولین رده بالا صحبت کنی.
- خُب. پدرم رو واسطه میندازم.
- پدرت رو؟ فکر نمیکنم یه روحانی واسه آدمی مثل من بخواد کاری بکنه!
- آقا یدی! دل من روشنه. حالا بگو ببینم آموزش نظامی دیدی یا نه؟
- آموزش هم میبینم. تو فقط یه کاری بکن من از پشت این میله ها بیام بیرون.
- دیگه کاری نداری؟
- با خانواده ام حرف بزن. بگو راضی نیستم زیاد برای ملاقاتم بیان. همین.
نجم الدین عصر همان روز با چند نفر مشورت کرد. ازآنجایی که یکی از آنها نجم الدین و خانواده اش را از بچگی میشناخت، گفت: موضوع ایشون یه کم پیچیده و مشکله. مطمئنی که مسئله ی جبهه در میونه؟
- آره. من خودم ضمانت میکنم. به بچه های پایگاه هم می سپرم مراقبش باشن.
- حرف شما واسه من حجّته. بایس با مسئولین صحبت کنم. مراحل سختی داره.
چشمِ یداله شب و روز به میله های زندان دوخته شده بود. هرکس به ملاقاتش می آمد، اول می پرسید: از نجم الدین خبر دارین؟ میدونین چیکار کرده؟ میدونین کِی آزاد میشم؟
تنها خبری که میشنید این بود: اون رفته جبهه؛ اما به دوستاش سپرده تا کار تو رو پیگیری کنند.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab