https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #قسمت_33
یداله با محمد موعودی دوست بود. خانه ی پدر محمد با خانه ی مشهدی نعمت دو، سه کوچه فاصله داشت. پدر آنها به مُلا عبداله معروف بود؛ اما نه عبا داشت و نه عمامه. محمد گاهی با یداله همراه بود و هوای هم را داشتند.
یداله شنیده بود خانواده ی موعودی، خواهری به نام صغری در خانه دارند. به دلش افتاده بود، او می تواند همسر خوبی برای زندگی آینده اش باشد. برای همین موضوع را با مادرش در میان گذاشت و او را برای خواستگاری به خانه ی آنها فرستاد.
اعضای خانواده ی موعودی، دورهم جمع شده بودند.
مُلا عبداله گفت: من با چند نفر از دوستان آقا یداله و بزرگان محل مشورت کردم. اونا در رابطه با این ازدواج چیزی نگفتن و نظر خاصی نداشتن.
مادر پرسید: باید ببینیم دخترمون چی میگه.
مُلا عبداله گفت: حتماً برای خودشون دلیلی دارن. تو فکر میکنی یداله میتونه دختر ما رو خوشبخت کنه؟
محمد وارد صحبت آنها شد و گفت: پدر جون! مادر جون! من سالهاست که با این پسر دوستم. ما از جیک وپیک هم خبر داریم. اون آدم خوش قلبیه.
مادر پرسید: کار و بارش چیه؟
محمد جواب داد: اون یه صنعتکاره. مسگر قابلیه. توی این شهر روی آدمای معروف اسم میذارن. حالا روی چه حسابی، نمیدونم. آقا یداله آزارش به مورچه هم نمیرسه؛ اما در مقابل زورگوها و قلدرهای شهر یک تنه ایستاده.
مادر گفت: نمیدونم والا! خودتون تصمیم بگیرین.
محمد گفت: من چند بار با چشم خودم دیدم از مظلوم دفاع کرده و جونش رو به خطر انداخته.
مادر گفت: آخه خانمای همسایه، همش از من پرسوجو میکنن!
محمد گفت: اگه اجازه بدین، من الان خودم با خواهرم صحبت میکنم و نتیجه رو بِهتون میگم.
مادر، صغری را صدا زد و گفت: بیا بنشین با محمد صحبت کن. من دیگه گیج شدم.
محمد گفت: خواهرم! نظر خودت نسبت به آقا یداله چیه؟
صغری جواب داد: ببین داداش! اگه نظر تو مثبت باشه، من موافقم.
محمد گفت: البته هیچکس کامل نیست. همه عیب دارن. اگه از موضوعی نگرانی، بدون که درست میشه.
مادر از لای در پرسید: حرفتون تموم شد؟
محمد حرفش را ادامه داد و گفت: خانواده شون مذهبی هستن. خودش ورزشکار و جوونمرده. واقعاً آقاس.
صغری یکی، دو دقیقه فکر کرد و گفت: باشه. توکل به خدا. حرفی ندارم.
مادر چند دقیقه بعد بازهم پرسید: چه خبر؟
صغری خانم لبخندی زد و به راهرو رفت. جلوی آینه ایستاد و موهایش را شانه کرد.
پدر تسبیح در دست، وارد اتاق شد و گفت: الحمدلله، می بینم دخترم خوشحاله. من هم به تقدیر الهی راضی ام. انشاالله مبارک باشه.
✨✨✨
زنگ درِ خانه ی مُلا عبداله به صدا درآمد. عصمت خانم در را باز کرد و به مهمانان خوش آمد گفت. مشهدی نعمت چند سرفه کرد، یا الله گفت و وارد شد. زیور خانم و یداله هم پشت سر او وارد خانه شدند. مادر یک جعبه ی بزرگ شیرینی زیر چادرش بود و یداله یک دسته گل قرمز در دست داشت.
صغری خانم، با سینی چای وارد شد و آهسته سلام داد. همه جواب سلام او را دادند. نوبت تعارف چای به آقا یداله رسید. او، بدون اینکه سرش را بلند کند، چای را از سینی برداشت.
سَرِ یداله پایین بود و به حرف بزرگترها گوش میداد.
🔵 #ادامه_دارد..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #قسمت_33
یداله با محمد موعودی دوست بود. خانه ی پدر محمد با خانه ی مشهدی نعمت دو، سه کوچه فاصله داشت. پدر آنها به مُلا عبداله معروف بود؛ اما نه عبا داشت و نه عمامه. محمد گاهی با یداله همراه بود و هوای هم را داشتند.
یداله شنیده بود خانواده ی موعودی، خواهری به نام صغری در خانه دارند. به دلش افتاده بود، او می تواند همسر خوبی برای زندگی آینده اش باشد. برای همین موضوع را با مادرش در میان گذاشت و او را برای خواستگاری به خانه ی آنها فرستاد.
اعضای خانواده ی موعودی، دورهم جمع شده بودند.
مُلا عبداله گفت: من با چند نفر از دوستان آقا یداله و بزرگان محل مشورت کردم. اونا در رابطه با این ازدواج چیزی نگفتن و نظر خاصی نداشتن.
مادر پرسید: باید ببینیم دخترمون چی میگه.
مُلا عبداله گفت: حتماً برای خودشون دلیلی دارن. تو فکر میکنی یداله میتونه دختر ما رو خوشبخت کنه؟
محمد وارد صحبت آنها شد و گفت: پدر جون! مادر جون! من سالهاست که با این پسر دوستم. ما از جیک وپیک هم خبر داریم. اون آدم خوش قلبیه.
مادر پرسید: کار و بارش چیه؟
محمد جواب داد: اون یه صنعتکاره. مسگر قابلیه. توی این شهر روی آدمای معروف اسم میذارن. حالا روی چه حسابی، نمیدونم. آقا یداله آزارش به مورچه هم نمیرسه؛ اما در مقابل زورگوها و قلدرهای شهر یک تنه ایستاده.
مادر گفت: نمیدونم والا! خودتون تصمیم بگیرین.
محمد گفت: من چند بار با چشم خودم دیدم از مظلوم دفاع کرده و جونش رو به خطر انداخته.
مادر گفت: آخه خانمای همسایه، همش از من پرسوجو میکنن!
محمد گفت: اگه اجازه بدین، من الان خودم با خواهرم صحبت میکنم و نتیجه رو بِهتون میگم.
مادر، صغری را صدا زد و گفت: بیا بنشین با محمد صحبت کن. من دیگه گیج شدم.
محمد گفت: خواهرم! نظر خودت نسبت به آقا یداله چیه؟
صغری جواب داد: ببین داداش! اگه نظر تو مثبت باشه، من موافقم.
محمد گفت: البته هیچکس کامل نیست. همه عیب دارن. اگه از موضوعی نگرانی، بدون که درست میشه.
مادر از لای در پرسید: حرفتون تموم شد؟
محمد حرفش را ادامه داد و گفت: خانواده شون مذهبی هستن. خودش ورزشکار و جوونمرده. واقعاً آقاس.
صغری یکی، دو دقیقه فکر کرد و گفت: باشه. توکل به خدا. حرفی ندارم.
مادر چند دقیقه بعد بازهم پرسید: چه خبر؟
صغری خانم لبخندی زد و به راهرو رفت. جلوی آینه ایستاد و موهایش را شانه کرد.
پدر تسبیح در دست، وارد اتاق شد و گفت: الحمدلله، می بینم دخترم خوشحاله. من هم به تقدیر الهی راضی ام. انشاالله مبارک باشه.
✨✨✨
زنگ درِ خانه ی مُلا عبداله به صدا درآمد. عصمت خانم در را باز کرد و به مهمانان خوش آمد گفت. مشهدی نعمت چند سرفه کرد، یا الله گفت و وارد شد. زیور خانم و یداله هم پشت سر او وارد خانه شدند. مادر یک جعبه ی بزرگ شیرینی زیر چادرش بود و یداله یک دسته گل قرمز در دست داشت.
صغری خانم، با سینی چای وارد شد و آهسته سلام داد. همه جواب سلام او را دادند. نوبت تعارف چای به آقا یداله رسید. او، بدون اینکه سرش را بلند کند، چای را از سینی برداشت.
سَرِ یداله پایین بود و به حرف بزرگترها گوش میداد.
🔵 #ادامه_دارد..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab