دل باخته
838 subscribers
2.83K photos
2.99K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

💠 #قسمت_29

مردم و قمه زنها پراکنده شدند. بعضی از قمه زنها به طرف مسجد حسینیه ی اعظم رفتند تا به حمام بروند و لباسهایشان را عوض کنند و نماز بخوانند. بعضی هم به مساجد و تکیه های خود رفتند تا ناهار را با اهالی مسجد محلشان بخورند. یداله و دوستانش هم پیاده به طرف حمام محل خود به راه افتادند.
دخترک از کوچه پس کوچه های یخبندان و برفی گذشت و رو به روی درِ حمام ایستاد. یداله به طرف او آمد. دخترک سلام داد و پرسید: یدی جون! بازهم قمه زدی؟
یداله زنبیلِ لباسها را از دست خواهرش گرفت و جواب داد: آره. دستهات یخ زده. زود برگرد خونه.

زیور خانم درِ خانه را قفل کرد و به سمت بازار جگرفروشها به راه افتاد.
مشهدی نعمت صبح به او گفته بود: اگر برای ناهار جغوربغور بپزی، میام خونه.
او بعد از خریدن نیم کیلو جگر، روبه روی مغازه ای ایستاد. دو دل مانده بود. اگر کسی او را در حال خوردن غذا در مغازه میدید، بد میشد.
بخار آش شیربرنج از پشت شیشه بالا میرفت و بوی عطر آن توی بازار پیچیده بود. خانمی توی مغازه در حال خوردن آش بود. زیور خانم هم چادرش را روی صورتش کشید و وارد مغازه شد. یک کاسه آش سفارش داد و آن را تا آخر خورد.
در حال درآوردن پول از توی کیفش بود که مغازه دار گفت: خانم! پول شما حساب شده. شما بفرمایین.
زیور خانم از مغازه تا خانه در حال فکر کردن بود. نمیدانست چه کسی او را شناخته و پول آش شیربرنج را حساب کرده است.
هنوز پایش را توی آشپزخانه نگذاشته بود که یداله وارد خانه شد و پرسید: ننه! چیکار داری میکنی.
- یه کم جگر خریدم. دارم برای ناهار میپزم.
یداله جلوتر آمد و پرسید: عجب پَکَری؟
مادر جواب داد: والا رفته بودم بازار جگرفروشها. دلم آش شیربرنج خواست. آش رو که خوردم، مغازه دار پول نگرفت و گفت: مادر حسابت کردن.
- حالا کی حسابت کرده بود؟
- والا نمیدونم.
یداله صورت مادر را بوسید وگفت: ول کن بابا! خیلی ها تو بازار با ما آشنا هستن!
- من که صورتم رو پوشونده بودم!
- بعدازاین هروقت دلت آش خواست، برو بخور.

یداله ضبط صوت را روی تخت چوبی گذاشت و شاسی آن را فشار داد.
مادر صدا زد: اون نردبان رو تنهایی برندار! خیلی سنگینه.
یداله کنار چاه ایستاد و چرخ بزرگ آهنی را که برای کشیدن آب روی چاه گذاشته شده بود، برداشت. آن را بالای سَرش برد و با صدای خواندن شیر خدا دور حیاط چرخید. صدای خنده ی بچه ها بلند شد. کبوترهای ایمان از پرچین حیاط به یداله نگاه میکردند. کوبه ی آهنی در به صدا درآمد. بچه ها در را باز کردند. یکی از خانم های همسایه وارد خانه شد و نگاهش را به یداله دوخت. زیور خانم گفت: بیا تو! چیزی میخواستی؟
زن چادرش را جمع وجور کرد و جواب داد: اگه نون لواش دارین، چندتا قرض بدین.
زیور خانم گفت: یداله صبح زود بیرون رفته و نون و کله پاچه خریده. یه کاسه هم به شما میدم.
یداله چرخ را روی زمین گذاشت و نردبان بزرگ را بالای سَرش بلند کرد و با صدای شیرخدا هماهنگ شد که میخواند:

گرید و سوزد و افروزد و نابود شود
هرکه چون شمع بخندد به شب تار کسی
گــر که خواهی نکند رخنه کسی در حرمت
سر نکش جان دلم بر سر دیوار کسی

یداله، صدای پای مادر را شنید که به طرف او می آید. حوله را دور بالاتنه اش پیچید و به دیوار تکیه داد.
مادر پرسید: من از کار تو سَر در نمیارم! چرا اینقدر ورزش میکنی؟ از قدیم گفتن «هر زادین شورون چئخاردیران.»
یداله جواب داد: ننه! فدای تو بشم. ورزش که حد و حدود نداره. من عاشق ورزشم.
مادر گفت: والا، من هرروز صُب برات دعا میکنم و پشت سَرت فوت میکنم؛ اما دیگه وقتشه که خونه زندگی تشکیل بدی و سَر و سامون بگیری.

🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab