https://pcdr.parsiblog.com/Files/a99b9badbc1bbe4478cfb2d36abfdf37.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، عقب نشینی
📌 #قسمت_۵۸
بسم الله الرحمن الرحیم
بسیار خوش قدم بودیم و نرسیده یکی از هواپیماهای عراقی مورد اصابت رگبار پدافند هوایی مستقر در روی جاده خندق قرار گرفته و شعله کشان و دودکنان در اطراف رودخانه دجله سقوط کرد ، بقیه هواپیماها هم با دیدن این صحنه سریع فرار را بر قرار ترجیح داده و فضای منطقه را ترک کردند ، با برادران ارتشی روبوسی و خداحافظی گرمی کرده و برای یافتن قایقی جهت بازگشت ، به سمت اسکله قایق ها حرکت کردیم .
جاده خاکی و اطراف دژ بسیار شلوغ و پرهمهمه بود و همه در حال تلاش و فعالیت بودند ، تکاوران ارتشی که صبح در حوالی رودخانه دجله در حال ایجاد خط و احداث سنگر بودند ، حالا در چندمتری دیواره دژ مشغول حفر زمین و ساخت جان پناه بودند و به نظر می آمد که مشغول ایجاد دیواره دفاعی از برای حفاظت از دژ و جاده خاکی می باشند ، اینطرف دژ و در داخل آبهای جزایر مجنون و ورودی های آبراه ها هم ترافیک سنگینی بود و قایق های بسیاری با عجله و شتاب در حال رفت و آمد و انتقال نفرات و جابجایی تجهیزات مختلف به عقبه بودند ، حوالی اسکله هم تعداد زیادی شهید و مجروح کنار هم چیده شده بودند که به نوبت توسط برادران حمل مجروح به داخل قایق ها منتقل می شدند .
به اسکله رسیده و شتابان به دنبال قایقی برای سوارشدن گشتیم ، اما به هر کدام سر زدیم ، بدبختانه سکاندار اجازه ورود به داخل قایق را نداده و همه گفتند که بنا به دستور فقط فقط زخمی ها و پیکر شهدا را حمل می کنند و رزمندگان سالم هم باید با پای پیاده از روی پل شناور به عقب برگردند . از ورودی پل تا پد پنج جزیره مجنون حدود ۱۳ کیلومتری فاصله بود و با آن حال و روز خراب و جسم ناتوان و بی رمق پیمودن آن همه راه واقعاً سخت و دشوار می نمود و باید راه دیگری برای بازگشت به عقب پیدا می کردیم ، دوباره به سراغ تک تک قایق رانان رفته و با کلی خواهش و تمنا خواستیم که ما را هم در گوشه ای از قایق شان جای داده و به عقب ببرند ، اما با تمام التماس هایمان هیچکدام زیر بار نرفته و حسابی هم مایوس و ناامید مان کرده و مسیر پل شناور را نشانمان دادند ، خلاصه از عجز و التماس هم نتیجه ای نگرفته و خسته و سردرگم بر روی جاده خندق سرگردان شدیم .
مدتی اینطرف و آنطرف جاده رفته و با برادران ارتشی گپ و گفت کرده و در گوشه و کنار دژ نشسته و استراحت کردیم ، تا اینکه نزدیکی های غروب فکری به ذهن یکی از بچهها رسید و پیشنهاد داد که فیلم بازی کرده و در نقش رزمندگان زخمی سوار قایق ها شویم ، لباس هایمان کاملاً کثیف و پر از لکه های ریز و درشت خون بود و فقط به مقداری باند پانسمان و مایع بتادین و کمی هم آخ و اوخ نیاز داشتیم که خیلی آسان و بی دردسر سوار قایق ها شویم .
همگی با اشتیاق پیشنهادش را قبول کرده و شروع به جستجو در اطراف برای یافتن لوازم مورد نیاز کردیم ، خوشبختانه در چندین روز گذشته ، تعداد زیادی شهید و مجروح از آنجا عازم عقبه شده و اطراف اسکله پر از باند و گاز و لوازمات مختلف پانسمان بود ، شتابان تعدادی باند و گاز و یک قوطی بتادین پیدا کرده و در گوشه ای خلوت مشغول باند پیچی و پانسمان همدیگر شدیم ، خلاصه یکی مون سرش را بست و آن یکی دستش را و آن دیگری پایش را و لنگان لنگان و آه و فغان کنان به سمت اسکله رفتیم و سریع هم با راهنمایی یکی از برادران امدادگر سوار بر قایقی شده و با تکمیل ظرفیت به سمت ورودی آبراه حرکت کردیم .
کم کم قایق داشت وارد آبراه می شد که یکدفعه برادر سید داود طاهری پانسمان سرش را برداشته و به داخل آب انداخت ، قایق ران یک نگاهی پر از حیرت و تعجب به کله سالم برادر طاهری انداخت و سپس قایق را متوقف و با لحنی بسیار تند و عصبی گفت : فکر میکنی خیلی زرنگی !؟ الان وقتی برگشتم ساحل و پیاده ات کردم ، می فهمی زرنگ کیه ! بعد هم عقب عقب به سمت ساحل برگشت ، شروع به خواهش و تمنا کرده و هر کدام از طرفی مشغول راضی کردن سکاندار شدیم ، اما طرف آدم سرسخت و یک دنده ای بود و هرچه گفتم و التماس کردیم ، اصلأ به گوشش نرفت و غرغر کنان به راه خود ادامه داد ، خلاصه نگران و مضطرب داشتیم باردیگر به دژ خندق نزدیک می شدیم که ناگهان چند فروند هواپیمای عراقی روی دژ شیرجه رفته و دهها بمب سیاه و آبی رنگ به روی جاده و اطراف دژ ریختند و طولی هم نکشید که بوی تند سیر تازه کل منطقه را در برگرفت ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، عقب نشینی
📌 #قسمت_۵۸
بسم الله الرحمن الرحیم
بسیار خوش قدم بودیم و نرسیده یکی از هواپیماهای عراقی مورد اصابت رگبار پدافند هوایی مستقر در روی جاده خندق قرار گرفته و شعله کشان و دودکنان در اطراف رودخانه دجله سقوط کرد ، بقیه هواپیماها هم با دیدن این صحنه سریع فرار را بر قرار ترجیح داده و فضای منطقه را ترک کردند ، با برادران ارتشی روبوسی و خداحافظی گرمی کرده و برای یافتن قایقی جهت بازگشت ، به سمت اسکله قایق ها حرکت کردیم .
جاده خاکی و اطراف دژ بسیار شلوغ و پرهمهمه بود و همه در حال تلاش و فعالیت بودند ، تکاوران ارتشی که صبح در حوالی رودخانه دجله در حال ایجاد خط و احداث سنگر بودند ، حالا در چندمتری دیواره دژ مشغول حفر زمین و ساخت جان پناه بودند و به نظر می آمد که مشغول ایجاد دیواره دفاعی از برای حفاظت از دژ و جاده خاکی می باشند ، اینطرف دژ و در داخل آبهای جزایر مجنون و ورودی های آبراه ها هم ترافیک سنگینی بود و قایق های بسیاری با عجله و شتاب در حال رفت و آمد و انتقال نفرات و جابجایی تجهیزات مختلف به عقبه بودند ، حوالی اسکله هم تعداد زیادی شهید و مجروح کنار هم چیده شده بودند که به نوبت توسط برادران حمل مجروح به داخل قایق ها منتقل می شدند .
به اسکله رسیده و شتابان به دنبال قایقی برای سوارشدن گشتیم ، اما به هر کدام سر زدیم ، بدبختانه سکاندار اجازه ورود به داخل قایق را نداده و همه گفتند که بنا به دستور فقط فقط زخمی ها و پیکر شهدا را حمل می کنند و رزمندگان سالم هم باید با پای پیاده از روی پل شناور به عقب برگردند . از ورودی پل تا پد پنج جزیره مجنون حدود ۱۳ کیلومتری فاصله بود و با آن حال و روز خراب و جسم ناتوان و بی رمق پیمودن آن همه راه واقعاً سخت و دشوار می نمود و باید راه دیگری برای بازگشت به عقب پیدا می کردیم ، دوباره به سراغ تک تک قایق رانان رفته و با کلی خواهش و تمنا خواستیم که ما را هم در گوشه ای از قایق شان جای داده و به عقب ببرند ، اما با تمام التماس هایمان هیچکدام زیر بار نرفته و حسابی هم مایوس و ناامید مان کرده و مسیر پل شناور را نشانمان دادند ، خلاصه از عجز و التماس هم نتیجه ای نگرفته و خسته و سردرگم بر روی جاده خندق سرگردان شدیم .
مدتی اینطرف و آنطرف جاده رفته و با برادران ارتشی گپ و گفت کرده و در گوشه و کنار دژ نشسته و استراحت کردیم ، تا اینکه نزدیکی های غروب فکری به ذهن یکی از بچهها رسید و پیشنهاد داد که فیلم بازی کرده و در نقش رزمندگان زخمی سوار قایق ها شویم ، لباس هایمان کاملاً کثیف و پر از لکه های ریز و درشت خون بود و فقط به مقداری باند پانسمان و مایع بتادین و کمی هم آخ و اوخ نیاز داشتیم که خیلی آسان و بی دردسر سوار قایق ها شویم .
همگی با اشتیاق پیشنهادش را قبول کرده و شروع به جستجو در اطراف برای یافتن لوازم مورد نیاز کردیم ، خوشبختانه در چندین روز گذشته ، تعداد زیادی شهید و مجروح از آنجا عازم عقبه شده و اطراف اسکله پر از باند و گاز و لوازمات مختلف پانسمان بود ، شتابان تعدادی باند و گاز و یک قوطی بتادین پیدا کرده و در گوشه ای خلوت مشغول باند پیچی و پانسمان همدیگر شدیم ، خلاصه یکی مون سرش را بست و آن یکی دستش را و آن دیگری پایش را و لنگان لنگان و آه و فغان کنان به سمت اسکله رفتیم و سریع هم با راهنمایی یکی از برادران امدادگر سوار بر قایقی شده و با تکمیل ظرفیت به سمت ورودی آبراه حرکت کردیم .
کم کم قایق داشت وارد آبراه می شد که یکدفعه برادر سید داود طاهری پانسمان سرش را برداشته و به داخل آب انداخت ، قایق ران یک نگاهی پر از حیرت و تعجب به کله سالم برادر طاهری انداخت و سپس قایق را متوقف و با لحنی بسیار تند و عصبی گفت : فکر میکنی خیلی زرنگی !؟ الان وقتی برگشتم ساحل و پیاده ات کردم ، می فهمی زرنگ کیه ! بعد هم عقب عقب به سمت ساحل برگشت ، شروع به خواهش و تمنا کرده و هر کدام از طرفی مشغول راضی کردن سکاندار شدیم ، اما طرف آدم سرسخت و یک دنده ای بود و هرچه گفتم و التماس کردیم ، اصلأ به گوشش نرفت و غرغر کنان به راه خود ادامه داد ، خلاصه نگران و مضطرب داشتیم باردیگر به دژ خندق نزدیک می شدیم که ناگهان چند فروند هواپیمای عراقی روی دژ شیرجه رفته و دهها بمب سیاه و آبی رنگ به روی جاده و اطراف دژ ریختند و طولی هم نکشید که بوی تند سیر تازه کل منطقه را در برگرفت ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۸
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، عقب نشینی
🔹🔸 داخل خندق طوفانی بر پا بود و از هر سمت و سوی گلوله و موشک می بارید. اما ترس از اسارت و حقارت ها و شکنجه های بعد آن ، چنان هراسان و نگران مان کرده بود که بدون توجه به انفجارات متعدد و باران گلوله ها همچون باد یک نفسه و بدون کوچکترین توقفی به سمت خروجی خندق می دویدیم. تعداد زیادی شهید در گوشه و کنار خندق جای مانده و خاموش و ساکت و به دور از حوادث و هیاهوی دنیای اطراف آرام و آسوده خفته بودند. بسیار دردناک و جانسوز بود بی تفاوت از کنارشان گذشتند اما افسوس که عراقیها درست پشت سرمان بودند و کوچکترین توقف مساوی با اسارت بود. خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود از داخل خندق خارج و هراسان و نفس زنان از کنار دیواره خاکی رودخانه به راه خود ادامه دادیم.
عراقیها همه جای مسیر حضور داشتند و مثل مور و ملخ تموم منطقه را پرکرده بودند. بعضی جاها بقدری جلو آمده بودند که قشنگ و به وضوح همدیگر را می دیدیم و بعضی هایشان هم بزدلانه در گوشه و کنار پنهان و یکدفعه بصورت غافلگیرانه به سمت مان تیراندازی می کردند. تا نخلستان کیسه ای و پل شناور دیگر آنچنان راهی نمانده بود. اما سیل گلوله ها و موشک ها امان نمی دادند و اجباراً بسیار کند و آرام حرکت می کردیم. خلاصه عرق ریزان و نفس زنان مقداری از راه نشسته و مقداری را سینه خیز و مقداری را هم نیم خیز طی کردیم تا اینکه از دشت صاف مابین خندق و نخلستان عبور و به ورودی نخلستان کیسه ای رسیدیم. شادمان از پایان مسیر پر خطر و رسیدن به پل شناور وارد نخلستان شدیم و هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که از هر سمت و سوی آماج گلوله و موشک قرار گرفته و اجباراً در داخل چاله ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم.
تعدادی از نیروهای پیاده عراقی راه دسترسی به پل شناور را بسته بودند و با پنهان شدن در داخل نهرها و پشت نخل ها یکسره به سمت مان تیراندازی می کردند. ناباورانه راه عبور مسدود و رسیدن به پل شناور امری غیرممکن می نمود. وضعیت وحشتناک و دلهره آوری بود و باید هرچه سریع چاره ای می اندیشیم. دو راه بیشتر نداشتیم یا باید به آب خروشان رودخانه دجله می زدیم یا اینکه باید دست و پای بسته ، منتظر نیروهای عراقی و خفت اسارت می شدیم. راه اول ناممکن به نظر می آمد ، چرا که فقط پنجاه یا شصت متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و صددرصد پشت سرمان به ساحل آمده و وسط آب حساب مان را می رسیدند. راه دوم هم اصلأ به مزاق هیچکدام خوش نیامده و مرگ را بهتر از اسارت دانستیم. خلاصه هراسان و نگران زیر بارانی از گلوله و موشک مانده و اصلأ نمی دانستیم که باید چکار کنیم. تا اینکه برادر دلاور مهدی حیدری به سخن درآمد و گفت : با این اوضاع و احوال در هر صورت ، کشته یا اسیر خواهیم شد. پس بهتره همچون تاکتیک شهید باکری ، الله اکبر گویان و رگبار زنان به سمت عراقیها یورش ببریم . شاید اینجا هم جواب داد و عراقیها را مجبور به فرار و عقب نشینی کرد. جواب هم اگر نداد ، لااقل سریع و مردانه میمیریم ! حرف هاش کاملاً منطقی و در آن شرایط سخت به نظر آخرین راهکار و بهترین چاره بود.
با قبول پیشنهاد همرزم دلاور مهدی حیدری آماده حمله به مواضع عراقیها شده و با تعویض خشاب اسلحه و روبوسی از داخل چاله خارج و رگبار زنان و الله اکبر گویان به سمت نیروهای مستقر در ساحل رودخانه حمله ور شدیم. روح پرفتوح فرمانده دلاور لشگر مان ، آقا مهدی باکری همواره شاد که دوباره تاکتیک شجاعانه اش جواب داده و عراقی های بزدل و بی ایمان با دیدن عمل بی باکانه و استشهادی مان ، سریع فهمیدن که هیچ ترس و هراسی از مردن نداریم و از برای کشتن یا کشته شدن به سمت شأن می رویم و واسه اینکه در این گیر و داد ، بیخود و بی جهت کشته نشوند. سراسیمه شروع به فرار کردند و در کمال ناباوری ساحل رودخانه را خالی و مسیر عبورمان را باز کردند.
نمی دانم از روی ترس و وحشت بود ، یا در آن لحظات سخت و نفس گیر ، عنایت و امداد رب جلیل در حق بندگان ناچیزش بود ، اما هر آنچه بود بقدری با شدت و قدرت و از اعماق وجود نعره می زدیم که صدای الله اکبر و یا حسین مان در نخلستان بصورت عجیب و رعب آوری طنین انداز می شد و چنان خوفی در دل نیروهای دشمن می افکند که لحظه ای تاب مقاومت نیاورده و یکی پس دیگری از مقابل مان فرار می کردند. با فرار عراقیها ، جانی تازه یافته و با روحیه ایی عالی و با رگبار های متوالی و پرتاب نارنجک آنان را تا میانه های نخلستان عقب رانده و بعد هم شتابان به سمت پل شناور بازگشتیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۸
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، عقب نشینی
🔹🔸 داخل خندق طوفانی بر پا بود و از هر سمت و سوی گلوله و موشک می بارید. اما ترس از اسارت و حقارت ها و شکنجه های بعد آن ، چنان هراسان و نگران مان کرده بود که بدون توجه به انفجارات متعدد و باران گلوله ها همچون باد یک نفسه و بدون کوچکترین توقفی به سمت خروجی خندق می دویدیم. تعداد زیادی شهید در گوشه و کنار خندق جای مانده و خاموش و ساکت و به دور از حوادث و هیاهوی دنیای اطراف آرام و آسوده خفته بودند. بسیار دردناک و جانسوز بود بی تفاوت از کنارشان گذشتند اما افسوس که عراقیها درست پشت سرمان بودند و کوچکترین توقف مساوی با اسارت بود. خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود از داخل خندق خارج و هراسان و نفس زنان از کنار دیواره خاکی رودخانه به راه خود ادامه دادیم.
عراقیها همه جای مسیر حضور داشتند و مثل مور و ملخ تموم منطقه را پرکرده بودند. بعضی جاها بقدری جلو آمده بودند که قشنگ و به وضوح همدیگر را می دیدیم و بعضی هایشان هم بزدلانه در گوشه و کنار پنهان و یکدفعه بصورت غافلگیرانه به سمت مان تیراندازی می کردند. تا نخلستان کیسه ای و پل شناور دیگر آنچنان راهی نمانده بود. اما سیل گلوله ها و موشک ها امان نمی دادند و اجباراً بسیار کند و آرام حرکت می کردیم. خلاصه عرق ریزان و نفس زنان مقداری از راه نشسته و مقداری را سینه خیز و مقداری را هم نیم خیز طی کردیم تا اینکه از دشت صاف مابین خندق و نخلستان عبور و به ورودی نخلستان کیسه ای رسیدیم. شادمان از پایان مسیر پر خطر و رسیدن به پل شناور وارد نخلستان شدیم و هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که از هر سمت و سوی آماج گلوله و موشک قرار گرفته و اجباراً در داخل چاله ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم.
تعدادی از نیروهای پیاده عراقی راه دسترسی به پل شناور را بسته بودند و با پنهان شدن در داخل نهرها و پشت نخل ها یکسره به سمت مان تیراندازی می کردند. ناباورانه راه عبور مسدود و رسیدن به پل شناور امری غیرممکن می نمود. وضعیت وحشتناک و دلهره آوری بود و باید هرچه سریع چاره ای می اندیشیم. دو راه بیشتر نداشتیم یا باید به آب خروشان رودخانه دجله می زدیم یا اینکه باید دست و پای بسته ، منتظر نیروهای عراقی و خفت اسارت می شدیم. راه اول ناممکن به نظر می آمد ، چرا که فقط پنجاه یا شصت متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و صددرصد پشت سرمان به ساحل آمده و وسط آب حساب مان را می رسیدند. راه دوم هم اصلأ به مزاق هیچکدام خوش نیامده و مرگ را بهتر از اسارت دانستیم. خلاصه هراسان و نگران زیر بارانی از گلوله و موشک مانده و اصلأ نمی دانستیم که باید چکار کنیم. تا اینکه برادر دلاور مهدی حیدری به سخن درآمد و گفت : با این اوضاع و احوال در هر صورت ، کشته یا اسیر خواهیم شد. پس بهتره همچون تاکتیک شهید باکری ، الله اکبر گویان و رگبار زنان به سمت عراقیها یورش ببریم . شاید اینجا هم جواب داد و عراقیها را مجبور به فرار و عقب نشینی کرد. جواب هم اگر نداد ، لااقل سریع و مردانه میمیریم ! حرف هاش کاملاً منطقی و در آن شرایط سخت به نظر آخرین راهکار و بهترین چاره بود.
با قبول پیشنهاد همرزم دلاور مهدی حیدری آماده حمله به مواضع عراقیها شده و با تعویض خشاب اسلحه و روبوسی از داخل چاله خارج و رگبار زنان و الله اکبر گویان به سمت نیروهای مستقر در ساحل رودخانه حمله ور شدیم. روح پرفتوح فرمانده دلاور لشگر مان ، آقا مهدی باکری همواره شاد که دوباره تاکتیک شجاعانه اش جواب داده و عراقی های بزدل و بی ایمان با دیدن عمل بی باکانه و استشهادی مان ، سریع فهمیدن که هیچ ترس و هراسی از مردن نداریم و از برای کشتن یا کشته شدن به سمت شأن می رویم و واسه اینکه در این گیر و داد ، بیخود و بی جهت کشته نشوند. سراسیمه شروع به فرار کردند و در کمال ناباوری ساحل رودخانه را خالی و مسیر عبورمان را باز کردند.
نمی دانم از روی ترس و وحشت بود ، یا در آن لحظات سخت و نفس گیر ، عنایت و امداد رب جلیل در حق بندگان ناچیزش بود ، اما هر آنچه بود بقدری با شدت و قدرت و از اعماق وجود نعره می زدیم که صدای الله اکبر و یا حسین مان در نخلستان بصورت عجیب و رعب آوری طنین انداز می شد و چنان خوفی در دل نیروهای دشمن می افکند که لحظه ای تاب مقاومت نیاورده و یکی پس دیگری از مقابل مان فرار می کردند. با فرار عراقیها ، جانی تازه یافته و با روحیه ایی عالی و با رگبار های متوالی و پرتاب نارنجک آنان را تا میانه های نخلستان عقب رانده و بعد هم شتابان به سمت پل شناور بازگشتیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۸
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، عقب نشینی
🔹🔸 داخل خندق طوفانی بر پا بود و از هر سمت و سوی گلوله و موشک می بارید. اما ترس از اسارت و حقارت ها و شکنجه های بعد آن ، چنان هراسان و نگران مان کرده بود که بدون توجه به انفجارات متعدد و باران گلوله ها همچون باد یک نفسه و بدون کوچکترین توقفی به سمت خروجی خندق می دویدیم. تعداد زیادی شهید در گوشه و کنار خندق جای مانده و خاموش و ساکت و به دور از حوادث و هیاهوی دنیای اطراف آرام و آسوده خفته بودند. بسیار دردناک و جانسوز بود بی تفاوت از کنارشان گذشتند اما افسوس که عراقیها درست پشت سرمان بودند و کوچکترین توقف مساوی با اسارت بود. خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود از داخل خندق خارج و هراسان و نفس زنان از کنار دیواره خاکی رودخانه به راه خود ادامه دادیم.
عراقیها همه جای مسیر حضور داشتند و مثل مور و ملخ تموم منطقه را پرکرده بودند. بعضی جاها بقدری جلو آمده بودند که قشنگ و به وضوح همدیگر را می دیدیم و بعضی هایشان هم بزدلانه در گوشه و کنار پنهان و یکدفعه بصورت غافلگیرانه به سمت مان تیراندازی می کردند. تا نخلستان کیسه ای و پل شناور دیگر آنچنان راهی نمانده بود. اما سیل گلوله ها و موشک ها امان نمی دادند و اجباراً بسیار کند و آرام حرکت می کردیم. خلاصه عرق ریزان و نفس زنان مقداری از راه نشسته و مقداری را سینه خیز و مقداری را هم نیم خیز طی کردیم تا اینکه از دشت صاف مابین خندق و نخلستان عبور و به ورودی نخلستان کیسه ای رسیدیم. شادمان از پایان مسیر پر خطر و رسیدن به پل شناور وارد نخلستان شدیم و هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که از هر سمت و سوی آماج گلوله و موشک قرار گرفته و اجباراً در داخل چاله ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم.
تعدادی از نیروهای پیاده عراقی راه دسترسی به پل شناور را بسته بودند و با پنهان شدن در داخل نهرها و پشت نخل ها یکسره به سمت مان تیراندازی می کردند. ناباورانه راه عبور مسدود و رسیدن به پل شناور امری غیرممکن می نمود. وضعیت وحشتناک و دلهره آوری بود و باید هرچه سریع چاره ای می اندیشیم. دو راه بیشتر نداشتیم یا باید به آب خروشان رودخانه دجله می زدیم یا اینکه باید دست و پای بسته ، منتظر نیروهای عراقی و خفت اسارت می شدیم. راه اول ناممکن به نظر می آمد ، چرا که فقط پنجاه یا شصت متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و صددرصد پشت سرمان به ساحل آمده و وسط آب حساب مان را می رسیدند. راه دوم هم اصلأ به مزاق هیچکدام خوش نیامده و مرگ را بهتر از اسارت دانستیم. خلاصه هراسان و نگران زیر بارانی از گلوله و موشک مانده و اصلأ نمی دانستیم که باید چکار کنیم. تا اینکه برادر دلاور مهدی حیدری به سخن درآمد و گفت : با این اوضاع و احوال در هر صورت ، کشته یا اسیر خواهیم شد. پس بهتره همچون تاکتیک شهید باکری ، الله اکبر گویان و رگبار زنان به سمت عراقیها یورش ببریم . شاید اینجا هم جواب داد و عراقیها را مجبور به فرار و عقب نشینی کرد. جواب هم اگر نداد ، لااقل سریع و مردانه میمیریم ! حرف هاش کاملاً منطقی و در آن شرایط سخت به نظر آخرین راهکار و بهترین چاره بود.
با قبول پیشنهاد همرزم دلاور مهدی حیدری آماده حمله به مواضع عراقیها شده و با تعویض خشاب اسلحه و روبوسی از داخل چاله خارج و رگبار زنان و الله اکبر گویان به سمت نیروهای مستقر در ساحل رودخانه حمله ور شدیم. روح پرفتوح فرمانده دلاور لشگر مان ، آقا مهدی باکری همواره شاد که دوباره تاکتیک شجاعانه اش جواب داده و عراقی های بزدل و بی ایمان با دیدن عمل بی باکانه و استشهادی مان ، سریع فهمیدن که هیچ ترس و هراسی از مردن نداریم و از برای کشتن یا کشته شدن به سمت شأن می رویم و واسه اینکه در این گیر و داد ، بیخود و بی جهت کشته نشوند. سراسیمه شروع به فرار کردند و در کمال ناباوری ساحل رودخانه را خالی و مسیر عبورمان را باز کردند.
نمی دانم از روی ترس و وحشت بود ، یا در آن لحظات سخت و نفس گیر ، عنایت و امداد رب جلیل در حق بندگان ناچیزش بود ، اما هر آنچه بود بقدری با شدت و قدرت و از اعماق وجود نعره می زدیم که صدای الله اکبر و یا حسین مان در نخلستان بصورت عجیب و رعب آوری طنین انداز می شد و چنان خوفی در دل نیروهای دشمن می افکند که لحظه ای تاب مقاومت نیاورده و یکی پس دیگری از مقابل مان فرار می کردند. با فرار عراقیها ، جانی تازه یافته و با روحیه ایی عالی و با رگبار های متوالی و پرتاب نارنجک آنان را تا میانه های نخلستان عقب رانده و بعد هم شتابان به سمت پل شناور بازگشتیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۸
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، عقب نشینی
🔹🔸 داخل خندق طوفانی بر پا بود و از هر سمت و سوی گلوله و موشک می بارید. اما ترس از اسارت و حقارت ها و شکنجه های بعد آن ، چنان هراسان و نگران مان کرده بود که بدون توجه به انفجارات متعدد و باران گلوله ها همچون باد یک نفسه و بدون کوچکترین توقفی به سمت خروجی خندق می دویدیم. تعداد زیادی شهید در گوشه و کنار خندق جای مانده و خاموش و ساکت و به دور از حوادث و هیاهوی دنیای اطراف آرام و آسوده خفته بودند. بسیار دردناک و جانسوز بود بی تفاوت از کنارشان گذشتند اما افسوس که عراقیها درست پشت سرمان بودند و کوچکترین توقف مساوی با اسارت بود. خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود از داخل خندق خارج و هراسان و نفس زنان از کنار دیواره خاکی رودخانه به راه خود ادامه دادیم.
عراقیها همه جای مسیر حضور داشتند و مثل مور و ملخ تموم منطقه را پرکرده بودند. بعضی جاها بقدری جلو آمده بودند که قشنگ و به وضوح همدیگر را می دیدیم و بعضی هایشان هم بزدلانه در گوشه و کنار پنهان و یکدفعه بصورت غافلگیرانه به سمت مان تیراندازی می کردند. تا نخلستان کیسه ای و پل شناور دیگر آنچنان راهی نمانده بود. اما سیل گلوله ها و موشک ها امان نمی دادند و اجباراً بسیار کند و آرام حرکت می کردیم. خلاصه عرق ریزان و نفس زنان مقداری از راه نشسته و مقداری را سینه خیز و مقداری را هم نیم خیز طی کردیم تا اینکه از دشت صاف مابین خندق و نخلستان عبور و به ورودی نخلستان کیسه ای رسیدیم. شادمان از پایان مسیر پر خطر و رسیدن به پل شناور وارد نخلستان شدیم و هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که از هر سمت و سوی آماج گلوله و موشک قرار گرفته و اجباراً در داخل چاله ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم.
تعدادی از نیروهای پیاده عراقی راه دسترسی به پل شناور را بسته بودند و با پنهان شدن در داخل نهرها و پشت نخل ها یکسره به سمت مان تیراندازی می کردند. ناباورانه راه عبور مسدود و رسیدن به پل شناور امری غیرممکن می نمود. وضعیت وحشتناک و دلهره آوری بود و باید هرچه سریع چاره ای می اندیشیم. دو راه بیشتر نداشتیم یا باید به آب خروشان رودخانه دجله می زدیم یا اینکه باید دست و پای بسته ، منتظر نیروهای عراقی و خفت اسارت می شدیم. راه اول ناممکن به نظر می آمد ، چرا که فقط پنجاه یا شصت متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و صددرصد پشت سرمان به ساحل آمده و وسط آب حساب مان را می رسیدند. راه دوم هم اصلأ به مزاق هیچکدام خوش نیامده و مرگ را بهتر از اسارت دانستیم. خلاصه هراسان و نگران زیر بارانی از گلوله و موشک مانده و اصلأ نمی دانستیم که باید چکار کنیم. تا اینکه برادر دلاور مهدی حیدری به سخن درآمد و گفت : با این اوضاع و احوال در هر صورت ، کشته یا اسیر خواهیم شد. پس بهتره همچون تاکتیک شهید باکری ، الله اکبر گویان و رگبار زنان به سمت عراقیها یورش ببریم . شاید اینجا هم جواب داد و عراقیها را مجبور به فرار و عقب نشینی کرد. جواب هم اگر نداد ، لااقل سریع و مردانه میمیریم ! حرف هاش کاملاً منطقی و در آن شرایط سخت به نظر آخرین راهکار و بهترین چاره بود.
با قبول پیشنهاد همرزم دلاور مهدی حیدری آماده حمله به مواضع عراقیها شده و با تعویض خشاب اسلحه و روبوسی از داخل چاله خارج و رگبار زنان و الله اکبر گویان به سمت نیروهای مستقر در ساحل رودخانه حمله ور شدیم. روح پرفتوح فرمانده دلاور لشگر مان ، آقا مهدی باکری همواره شاد که دوباره تاکتیک شجاعانه اش جواب داده و عراقی های بزدل و بی ایمان با دیدن عمل بی باکانه و استشهادی مان ، سریع فهمیدن که هیچ ترس و هراسی از مردن نداریم و از برای کشتن یا کشته شدن به سمت شأن می رویم و واسه اینکه در این گیر و داد ، بیخود و بی جهت کشته نشوند. سراسیمه شروع به فرار کردند و در کمال ناباوری ساحل رودخانه را خالی و مسیر عبورمان را باز کردند.
نمی دانم از روی ترس و وحشت بود ، یا در آن لحظات سخت و نفس گیر ، عنایت و امداد رب جلیل در حق بندگان ناچیزش بود ، اما هر آنچه بود بقدری با شدت و قدرت و از اعماق وجود نعره می زدیم که صدای الله اکبر و یا حسین مان در نخلستان بصورت عجیب و رعب آوری طنین انداز می شد و چنان خوفی در دل نیروهای دشمن می افکند که لحظه ای تاب مقاومت نیاورده و یکی پس دیگری از مقابل مان فرار می کردند. با فرار عراقیها ، جانی تازه یافته و با روحیه ایی عالی و با رگبار های متوالی و پرتاب نارنجک آنان را تا میانه های نخلستان عقب رانده و بعد هم شتابان به سمت پل شناور بازگشتیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab