https://s9.picofile.com/file/8289638668/IMG_20170315_225537_810.jpg
🔵 #خاطره_ای زیبا از #سردار_شهید_مهدی_باکری فرمانده مخلص و سلحشور #لشگر_۳۱_عاشورا ، در #عملیات_بدر ساعتی قبل از #شهادت
بسم الله الرحمن الرحیم
🍁حوالی ساعت دو بعدازظهر #شنبه_۲۵_اسفندماه_۱۳۶۳ ، با هر زحمت و بدبختی بود از حلقه محاصره عراقیها دررفته و با برادر #محرمعلی_الماسی از روستای #حریبه خارج و وارد یک نخلستان بزرگ و وسیع شدیم ، هیچ شناختی از اطراف نداشتیم ، اما صدای رودخانه از انتهای نخلستان به وضوح شنیده میشد و ماهم که از #رودخانه_دجله گذشته و وارد منطقه عملیاتی شده بویم ، به امید یافتن سایر هم رزمان به سمت صدا رفتیم .عراقی ها هم مثل موروملخ از روستا بیرون ریخته و سیلی از گلوله و موشک را بدرقه راهمان کردند.
🍁با تاکتیک آتش و حرکت متر به متر عقب رفتیم تا اینکه اواسط نخلستان صدای ناله های بلند و جانسوزی را شنیده و سمت صدا رفته و دیدیم #سردار_عباس_تاران (رفیقدوست) معاون دلاور #گردان_حضرت_حر(ره) #استان_زنجان در میان ده ها جنازه عراقی افتاده و از شدت درد به خود پیچیده و فریاد میزند.
🍁بااینکه عراقیها در پنجاه متری مان بودند و سعی داشتند اسیرمون کنند، اما با این وجود نمی شد برادر تاران رو تواون وضعیت رها کرده و عقب کشید و برای همین هم تصمیم گرفتیم ، برادر الماسی پیکر مجروح برادر تاران را به دوش گرفته و عقب ببرد و من هم همانجا موضع گرفته و با تیراندازی متوالی مسیر را براشون پوشش بدم ، خلاصه در زیر بارانی از گلوله وترکش ، پیکر برادر تاران را سوار پشت برادر الماسی کرده و بلافاصله هم نشسته و مشغول تیراندازی به سمت عراقی ها شدم ، برادر الماسی هم با شجاعتی مثال زدنی شروع به حرکت کرده و متر به متر عقب نشست تا اینکه به انتهای نخلستان رسیده و از آن خارج گردید .
🍁هرچه خشاب داشتم خالی کرده و چندتا هم از جنازه عراقیها قرض کردم ، تااینکه چندتا رزمنده دلاور تیراندازی کنان وارد نخلستان شده و به یاریم آمدند و در پناه تیراندازی آنان از نخلستان خارج شدم .
🍁درست کنار رودخانه دجله بودیم و چندصد متر بالاتر قایقی مشغول تخلیه مهمات بود، سریع با برادر الماسی سمت قایق رفته و از سکاندار قایق خواستیم ، پیکر برادر تاران را به عقب ببره ، اما قایقران امتناع کرده و با لحنی تند گفت که ماموریت دیگه ای دارد و به هیچ عنوان نمی تواند ،خلاصه شروع به خواهش و تمنا کرده و هرچه التماس کردیم ،قبول نکرد.
🍁 از تک و تنها ماندن در روستای #حریبه و محاصره شدن توسط عراقیها حسابی عصبی و ناراحت بودم و حرفهای قایقران هم موجب عصبانیت بیشترم شد و یهویی ترمز بریده و هرچه از دهانم درآمد نثار قایقران کرده و حسابی گردو خاک راه انداختم .
دیگه داشت کار به درگیری فیزیکی میکشید که ناگهان یک نفر از پشت سر دستشو روی شانه ام گذاشت، باعصبانیت برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان چهره خاک آلوده و خسته و معصوم برادر #مهدی_باکری فرمانده مخلص و سلحشور #لشگر_۳۱_عاشورا را مقابل چشام دیدم که داره بهم لبخند میزنه ، راستش اصلا باورکردنی نبود و انتظار دیدن فرمانده لشگر را اونجا نداشتم و از دیدنش طوری شوکه شدم که نفس تو سینه ام حبس و زبانم کاملا قفل شد و مثل یه تیکه چوپ سرجام خشکم زد
🍁#سردار_باکری با دیدن حال و روزم ، یه بوسه کوچولو به پیشانی ام زده و با لحنی مهربان و آرام بخش به زبان شیرین ترکی گفت : دلاور ! خسته نباشی ، ناراحت نباش همه چیز درست میشه، بعد هم بلافاصله دستور انتقال برادر تاران را به قایقران داد و برادر الماسی هم پیکر برادر تاران را داخل قایق گذاشت.
🍁هنوز تو شوک بودم و همانطور ساکت و بی حرکت به #سردار_باکری خیره مانده بودم که سردار دوباره لبخند شیرینی زده و بادست گوشه ای را نشانم داده و گفت : اونجا چندتا جبعه ساندیس هست ، برید اونجا کمی استراحت کنید که الان حمله عراقیها شروع میشه و بعد هم با چندتا از هم رزمانش از محل دور شدند .
🍁 خدا میداند الان هم که الانه ، نگاه معصومانه ولبخند آرام بخش #سردار_مهدی_باکری از ذهن و فکرم خارج نشده و همیشه به یاد اون دقایق الهی و خدایی هستم .
🌺 #یادش_گرامی و #نامش_جاوید
📝 #خاطره از #عباس_لشگری اسفندماه ۱۳۹۵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#آشنایی با #شهدا ، #رزمندگان ، #سرداران ، #غواصان
#استان_زنجان
#گردان_حضرت_علی_اصغر_استان_زنجان
#گردان_حضرت_ولیعصر_استان_زنجان
#سرداران_رزمندگان_استان_زنجان
#غواصان_شهید
👥 به کانال #دل_باخته بپیوندید.
🇮🇷 https://telegram.me/pcdrab
✅ وبلاگ #دل_باخته
🅱 Pcdr.parsiblog.com
🔵 #خاطره_ای زیبا از #سردار_شهید_مهدی_باکری فرمانده مخلص و سلحشور #لشگر_۳۱_عاشورا ، در #عملیات_بدر ساعتی قبل از #شهادت
بسم الله الرحمن الرحیم
🍁حوالی ساعت دو بعدازظهر #شنبه_۲۵_اسفندماه_۱۳۶۳ ، با هر زحمت و بدبختی بود از حلقه محاصره عراقیها دررفته و با برادر #محرمعلی_الماسی از روستای #حریبه خارج و وارد یک نخلستان بزرگ و وسیع شدیم ، هیچ شناختی از اطراف نداشتیم ، اما صدای رودخانه از انتهای نخلستان به وضوح شنیده میشد و ماهم که از #رودخانه_دجله گذشته و وارد منطقه عملیاتی شده بویم ، به امید یافتن سایر هم رزمان به سمت صدا رفتیم .عراقی ها هم مثل موروملخ از روستا بیرون ریخته و سیلی از گلوله و موشک را بدرقه راهمان کردند.
🍁با تاکتیک آتش و حرکت متر به متر عقب رفتیم تا اینکه اواسط نخلستان صدای ناله های بلند و جانسوزی را شنیده و سمت صدا رفته و دیدیم #سردار_عباس_تاران (رفیقدوست) معاون دلاور #گردان_حضرت_حر(ره) #استان_زنجان در میان ده ها جنازه عراقی افتاده و از شدت درد به خود پیچیده و فریاد میزند.
🍁بااینکه عراقیها در پنجاه متری مان بودند و سعی داشتند اسیرمون کنند، اما با این وجود نمی شد برادر تاران رو تواون وضعیت رها کرده و عقب کشید و برای همین هم تصمیم گرفتیم ، برادر الماسی پیکر مجروح برادر تاران را به دوش گرفته و عقب ببرد و من هم همانجا موضع گرفته و با تیراندازی متوالی مسیر را براشون پوشش بدم ، خلاصه در زیر بارانی از گلوله وترکش ، پیکر برادر تاران را سوار پشت برادر الماسی کرده و بلافاصله هم نشسته و مشغول تیراندازی به سمت عراقی ها شدم ، برادر الماسی هم با شجاعتی مثال زدنی شروع به حرکت کرده و متر به متر عقب نشست تا اینکه به انتهای نخلستان رسیده و از آن خارج گردید .
🍁هرچه خشاب داشتم خالی کرده و چندتا هم از جنازه عراقیها قرض کردم ، تااینکه چندتا رزمنده دلاور تیراندازی کنان وارد نخلستان شده و به یاریم آمدند و در پناه تیراندازی آنان از نخلستان خارج شدم .
🍁درست کنار رودخانه دجله بودیم و چندصد متر بالاتر قایقی مشغول تخلیه مهمات بود، سریع با برادر الماسی سمت قایق رفته و از سکاندار قایق خواستیم ، پیکر برادر تاران را به عقب ببره ، اما قایقران امتناع کرده و با لحنی تند گفت که ماموریت دیگه ای دارد و به هیچ عنوان نمی تواند ،خلاصه شروع به خواهش و تمنا کرده و هرچه التماس کردیم ،قبول نکرد.
🍁 از تک و تنها ماندن در روستای #حریبه و محاصره شدن توسط عراقیها حسابی عصبی و ناراحت بودم و حرفهای قایقران هم موجب عصبانیت بیشترم شد و یهویی ترمز بریده و هرچه از دهانم درآمد نثار قایقران کرده و حسابی گردو خاک راه انداختم .
دیگه داشت کار به درگیری فیزیکی میکشید که ناگهان یک نفر از پشت سر دستشو روی شانه ام گذاشت، باعصبانیت برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان چهره خاک آلوده و خسته و معصوم برادر #مهدی_باکری فرمانده مخلص و سلحشور #لشگر_۳۱_عاشورا را مقابل چشام دیدم که داره بهم لبخند میزنه ، راستش اصلا باورکردنی نبود و انتظار دیدن فرمانده لشگر را اونجا نداشتم و از دیدنش طوری شوکه شدم که نفس تو سینه ام حبس و زبانم کاملا قفل شد و مثل یه تیکه چوپ سرجام خشکم زد
🍁#سردار_باکری با دیدن حال و روزم ، یه بوسه کوچولو به پیشانی ام زده و با لحنی مهربان و آرام بخش به زبان شیرین ترکی گفت : دلاور ! خسته نباشی ، ناراحت نباش همه چیز درست میشه، بعد هم بلافاصله دستور انتقال برادر تاران را به قایقران داد و برادر الماسی هم پیکر برادر تاران را داخل قایق گذاشت.
🍁هنوز تو شوک بودم و همانطور ساکت و بی حرکت به #سردار_باکری خیره مانده بودم که سردار دوباره لبخند شیرینی زده و بادست گوشه ای را نشانم داده و گفت : اونجا چندتا جبعه ساندیس هست ، برید اونجا کمی استراحت کنید که الان حمله عراقیها شروع میشه و بعد هم با چندتا از هم رزمانش از محل دور شدند .
🍁 خدا میداند الان هم که الانه ، نگاه معصومانه ولبخند آرام بخش #سردار_مهدی_باکری از ذهن و فکرم خارج نشده و همیشه به یاد اون دقایق الهی و خدایی هستم .
🌺 #یادش_گرامی و #نامش_جاوید
📝 #خاطره از #عباس_لشگری اسفندماه ۱۳۹۵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#آشنایی با #شهدا ، #رزمندگان ، #سرداران ، #غواصان
#استان_زنجان
#گردان_حضرت_علی_اصغر_استان_زنجان
#گردان_حضرت_ولیعصر_استان_زنجان
#سرداران_رزمندگان_استان_زنجان
#غواصان_شهید
👥 به کانال #دل_باخته بپیوندید.
🇮🇷 https://telegram.me/pcdrab
✅ وبلاگ #دل_باخته
🅱 Pcdr.parsiblog.com
https://s8.picofile.com/file/8321858392/IMG_20180316_182611.jpg
حوالی ساعت دو بعدازظهر #شنبه_۲۵_اسفندماه_۱۳۶۳ ، با هر زحمت و بدبختی که بود از حلقه محاصره عراقیها دررفته و با برادر #محرمعلی_الماسی از روستای #حریبه خارج و وارد یک نخلستان بزرگ شدیم ، هیچ شناختی از اطراف نداشتیم ، اما صدای رودخانه از انتهای نخلستان به گوش میرسید و ماهم که از #رودخانه_دجله گذشته و وارد منطقه عملیاتی شده بویم ، به امید یافتن سایر همرزمان به سمت صدا رفتیم .عراقی ها هم مثل مور و ملخ از روستا بیرون ریخته و سیلی از گلوله و موشک را بدرقه راهمان کردند.
با تاکتیک آتش و حرکت متر به متر عقب رفتیم تا اینکه اواسط نخلستان صدای ناله های بلند و جانسوزی را شنیده و سمت صدا رفته و دیدیم #سردار_عباس_تاران (رفیقدوست) معاون دلاور #گردان_حضرت_حر(ره) #استان_زنجان در میان ده ها جنازه عراقی افتاده و از شدت درد به خود می پیچد و فریاد میزند.
در زیر بارانی از گلوله و موشک ، پیکر غرقه به خون برادر تاران را پشت برادر الماسی سوارکرده و با هر زحمت و مشقتی بود، خود را به انتهای نخلستان رسانیده و خارج شدیم. خوشبختانه درست کنار رودخانه دجله بودیم و چندصد متر بالاتر هم قایقی مشغول تخلیه مهمات بود، سریع سمت قایق رفته و از سکاندار خواستیم ، برادر تاران را به عقب ببره ، اما قایقران امتناع کرد و هرچه هم خواهش و تمنا کردیم ، قبول نکرد.
خلاصه حسابی ناراحت مان کرد و من هم قاطی کرده و هرچه از دهانم درآمد نثارش کردم ، خلاصه کار داشت به جاهای باریک میکشید که یکدفعه یک نفر از پشت سر دستشو روی شانه ام گذاشت و با لحن زیبای ترکی گفت : الله بنده سی ! دلاور ! چرا این قدر ناراحتی !؟ فکر کردم از رفقای سکاندار است و باعصبانیت برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان چهره خاک آلوده و خسته و معصوم برادر مهدی باکری فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا را مقابلم دیدم که داره بهم لبخند میزنه ، اصلا باورکردنی نبود و انتظار دیدن فرمانده لشگر را اونجا نداشتم و واسه همین هم طوری شوکه شدم که نفس تو سینه ام حبس و زبانم کاملا قفل شد و مثل یه تیکه چوپ سرجام خشکم زد .
#سردار_باکری با دیدن حال و روزم ، یه بوسه کوچولو به پیشانی ام زده و با لحنی مهربان و آرام بخش به زبان شیرین ترکی گفت : الله بنده سی !خسته نباشی ، ناراحت نباش همه چیز درست میشه،بعدهم بلافاصله دستور انتقال برادر تاران را به قایقران داد و برادر الماسی هم پیکرشو داخل قایق گذاشت.
خدا میداند الان هم که الانه ، نگاه معصومانه ولبخند آرام بخش #سردار_مهدی_باکری از ذهن و فکرم خارج نشده و همیشه به یاد اون دقایق الهی و خدایی هستم .
یادش گرامی
#خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
به کانال #دل_باخته بپیوندید.
🆔 https://telegram.me/pcdrab
از وبلاگ #دل_باخته دیدن فرمایید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
حوالی ساعت دو بعدازظهر #شنبه_۲۵_اسفندماه_۱۳۶۳ ، با هر زحمت و بدبختی که بود از حلقه محاصره عراقیها دررفته و با برادر #محرمعلی_الماسی از روستای #حریبه خارج و وارد یک نخلستان بزرگ شدیم ، هیچ شناختی از اطراف نداشتیم ، اما صدای رودخانه از انتهای نخلستان به گوش میرسید و ماهم که از #رودخانه_دجله گذشته و وارد منطقه عملیاتی شده بویم ، به امید یافتن سایر همرزمان به سمت صدا رفتیم .عراقی ها هم مثل مور و ملخ از روستا بیرون ریخته و سیلی از گلوله و موشک را بدرقه راهمان کردند.
با تاکتیک آتش و حرکت متر به متر عقب رفتیم تا اینکه اواسط نخلستان صدای ناله های بلند و جانسوزی را شنیده و سمت صدا رفته و دیدیم #سردار_عباس_تاران (رفیقدوست) معاون دلاور #گردان_حضرت_حر(ره) #استان_زنجان در میان ده ها جنازه عراقی افتاده و از شدت درد به خود می پیچد و فریاد میزند.
در زیر بارانی از گلوله و موشک ، پیکر غرقه به خون برادر تاران را پشت برادر الماسی سوارکرده و با هر زحمت و مشقتی بود، خود را به انتهای نخلستان رسانیده و خارج شدیم. خوشبختانه درست کنار رودخانه دجله بودیم و چندصد متر بالاتر هم قایقی مشغول تخلیه مهمات بود، سریع سمت قایق رفته و از سکاندار خواستیم ، برادر تاران را به عقب ببره ، اما قایقران امتناع کرد و هرچه هم خواهش و تمنا کردیم ، قبول نکرد.
خلاصه حسابی ناراحت مان کرد و من هم قاطی کرده و هرچه از دهانم درآمد نثارش کردم ، خلاصه کار داشت به جاهای باریک میکشید که یکدفعه یک نفر از پشت سر دستشو روی شانه ام گذاشت و با لحن زیبای ترکی گفت : الله بنده سی ! دلاور ! چرا این قدر ناراحتی !؟ فکر کردم از رفقای سکاندار است و باعصبانیت برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان چهره خاک آلوده و خسته و معصوم برادر مهدی باکری فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا را مقابلم دیدم که داره بهم لبخند میزنه ، اصلا باورکردنی نبود و انتظار دیدن فرمانده لشگر را اونجا نداشتم و واسه همین هم طوری شوکه شدم که نفس تو سینه ام حبس و زبانم کاملا قفل شد و مثل یه تیکه چوپ سرجام خشکم زد .
#سردار_باکری با دیدن حال و روزم ، یه بوسه کوچولو به پیشانی ام زده و با لحنی مهربان و آرام بخش به زبان شیرین ترکی گفت : الله بنده سی !خسته نباشی ، ناراحت نباش همه چیز درست میشه،بعدهم بلافاصله دستور انتقال برادر تاران را به قایقران داد و برادر الماسی هم پیکرشو داخل قایق گذاشت.
خدا میداند الان هم که الانه ، نگاه معصومانه ولبخند آرام بخش #سردار_مهدی_باکری از ذهن و فکرم خارج نشده و همیشه به یاد اون دقایق الهی و خدایی هستم .
یادش گرامی
#خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
به کانال #دل_باخته بپیوندید.
🆔 https://telegram.me/pcdrab
از وبلاگ #دل_باخته دیدن فرمایید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
https://s8.picofile.com/file/8357565034/IMG_20190414_110307_006.jpg
🌺 #سردار_شهید_حمید_احدی ، شهیدی که خبر شهادت شو حضرت امام حسین (ع) داد...
📝 خاطره ای زیبا و شنیدنی از #آزاده_سرافراز_مصطفی_بهرامیون
💢 #بسیجی_آزاده_مصطفی_بهرامیون حدود هشت سالی اسیر دژخیمان صدام بوده و اینگونه تعریف میکنه که سحرگاه 24 اسفند ماه 1363 وقتی برای نماز صبح پاشدم ، دیدم #محسن_جزیمه بیداره و خیلی هم آشفته و پریشان نشسته و داره نماز میخونه و مدام هم مثل بارون اشگ میریزه !
راستش با اینکه از قبل با راز و نیازهای عاشقانه و نمازهای پر از احساسش آشنا بودم ، اما اینبار اوضاع و احوالش خیلی فرق داشت ، بجوریهائی حدس زدم که حتما اتفاقی براش افتاده و یا خبر مهمی بهش رسیده که اینجوری حالشو خراب کرده ! خلاصه مشکوک شده و همونجور ساکت نشستم تا نمازشو تموم کرد و بلافاصله علت حالشو ازش پرسیدم ، محسن هم گریه کنان جواب داد که مصطفی ! #حمید_احدی شهید شده ! حرفش خیلی عجیب وغریب بود ! آخه اسیر بودیم و مزدوران بعثی اجازه نمیدادن که هیچ خبری از جنگ و کشورمون به ارودگاه برسه ، هر خبری هم که از بچه های رزمنده زنجانی داشتیم ، توسط اسرای جدیدی که به جمع مون اضافه میشد ، برامون آورده شده بود، واسه همین هم خیلی با شک و تردید ازش پرسیدم ، محسن خبرشو از کجا بدست آوردی !؟ اسیر جدیدی آوردند که من بی خبرم !؟ .
محسن اشگ ریزان و با لکنت زبان گفت : مصطفی ! خبرشو #حضرت_سید_الشهدا_ع خودش بهم داد ! از حرفش واقعا شوکه شدم و چند لحظه اصلا نفهمیدم که چی باید بگم ! خلاصه بعد یه مدت حیرت و تعجب بخودم اومدم وخیلی باهیجان و مشتاق ازش پرسیدم : آخه محسن جان! چطوری !؟ زد زیر گریه و گفت : مصطفی ! شب خواب مولامون امام حسین (ع) را دیدم ، فداش بشم !خودش گفت که حمید را بردیم ، پیش خودمون !
تو حرفهاش صداقت و اخلاص موج میزد و لحن صداش طوری روی قلب و روحم تاثیرگذاشت که سریع اوضاع حالم دگرگون شد و بی اختیار قطرات اشگ از گوشه چشمانم جاری شد، خلاصه این جریان اونقدر برام شگفت آور و جالب بودکه سریع زمان و تاریخ گفته های محسن را روی تکه کاغذی ثبت کردم تا بعدها ببینم واقعا همونجوری که محسن میگه ! اونروزها حمید به شهادت رسیده یا خوابش فقط یه رویای زیبا و شیرین بوده !؟
خلاصه بعدها چندتا از اسرای عملیات بدر را به ارودگاه آوردند و فهمیدیم که خواب محسن رویای صادق بوده و همونجوری که مولا(ع) خبرشو بهش داده ، #سردار_حمید_احدی تو #عملیات_بدر و خودش هم دقیقأ همون شب که محسن خواب دیده ، یعنی بعدازظهر 23 اسفند ماه 1363درکنار #رودخانه_دجله به درجه والای شهادت رسیده !
🌺 نامش جاوید و یادش گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌺 #سردار_شهید_حمید_احدی ، شهیدی که خبر شهادت شو حضرت امام حسین (ع) داد...
📝 خاطره ای زیبا و شنیدنی از #آزاده_سرافراز_مصطفی_بهرامیون
💢 #بسیجی_آزاده_مصطفی_بهرامیون حدود هشت سالی اسیر دژخیمان صدام بوده و اینگونه تعریف میکنه که سحرگاه 24 اسفند ماه 1363 وقتی برای نماز صبح پاشدم ، دیدم #محسن_جزیمه بیداره و خیلی هم آشفته و پریشان نشسته و داره نماز میخونه و مدام هم مثل بارون اشگ میریزه !
راستش با اینکه از قبل با راز و نیازهای عاشقانه و نمازهای پر از احساسش آشنا بودم ، اما اینبار اوضاع و احوالش خیلی فرق داشت ، بجوریهائی حدس زدم که حتما اتفاقی براش افتاده و یا خبر مهمی بهش رسیده که اینجوری حالشو خراب کرده ! خلاصه مشکوک شده و همونجور ساکت نشستم تا نمازشو تموم کرد و بلافاصله علت حالشو ازش پرسیدم ، محسن هم گریه کنان جواب داد که مصطفی ! #حمید_احدی شهید شده ! حرفش خیلی عجیب وغریب بود ! آخه اسیر بودیم و مزدوران بعثی اجازه نمیدادن که هیچ خبری از جنگ و کشورمون به ارودگاه برسه ، هر خبری هم که از بچه های رزمنده زنجانی داشتیم ، توسط اسرای جدیدی که به جمع مون اضافه میشد ، برامون آورده شده بود، واسه همین هم خیلی با شک و تردید ازش پرسیدم ، محسن خبرشو از کجا بدست آوردی !؟ اسیر جدیدی آوردند که من بی خبرم !؟ .
محسن اشگ ریزان و با لکنت زبان گفت : مصطفی ! خبرشو #حضرت_سید_الشهدا_ع خودش بهم داد ! از حرفش واقعا شوکه شدم و چند لحظه اصلا نفهمیدم که چی باید بگم ! خلاصه بعد یه مدت حیرت و تعجب بخودم اومدم وخیلی باهیجان و مشتاق ازش پرسیدم : آخه محسن جان! چطوری !؟ زد زیر گریه و گفت : مصطفی ! شب خواب مولامون امام حسین (ع) را دیدم ، فداش بشم !خودش گفت که حمید را بردیم ، پیش خودمون !
تو حرفهاش صداقت و اخلاص موج میزد و لحن صداش طوری روی قلب و روحم تاثیرگذاشت که سریع اوضاع حالم دگرگون شد و بی اختیار قطرات اشگ از گوشه چشمانم جاری شد، خلاصه این جریان اونقدر برام شگفت آور و جالب بودکه سریع زمان و تاریخ گفته های محسن را روی تکه کاغذی ثبت کردم تا بعدها ببینم واقعا همونجوری که محسن میگه ! اونروزها حمید به شهادت رسیده یا خوابش فقط یه رویای زیبا و شیرین بوده !؟
خلاصه بعدها چندتا از اسرای عملیات بدر را به ارودگاه آوردند و فهمیدیم که خواب محسن رویای صادق بوده و همونجوری که مولا(ع) خبرشو بهش داده ، #سردار_حمید_احدی تو #عملیات_بدر و خودش هم دقیقأ همون شب که محسن خواب دیده ، یعنی بعدازظهر 23 اسفند ماه 1363درکنار #رودخانه_دجله به درجه والای شهادت رسیده !
🌺 نامش جاوید و یادش گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💢 #ببینید / فیلمی زیبا و پرخاطره از محور عملیاتی #لشگر_۳۱_عاشورا در منطقه عملیاتی #بدر ، با صدای اصلی
📽 محور عملیاتی #گردان_حضرت_حر استان زنجان ، منطقه عملیاتی معروف به #کسیه_ای یا به عبارتی #نعل_اسبی ، محل برپایی پل شناور در روی #رودخانه_دجله ، آخرین روز عملیات عاشورایی #بدر ، ساعاتی قبل از شهادت فرمانده دل ها #سردار_شهید_مهدی_باکری فرمانده دلاور و پاکباز #لشگر_۳۱_عاشورا
👌 با دقت تماشا فرمایید #سردار_شهید_عبدالله_بسطامیان و تعدادی از رزمندگان سلحشور و خط شکن #استان_زنجان هم در این فیلم کمیاب دیده می شوند .
💔 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#عملیات_بدر
#شرق_دجله_عراق
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📽 محور عملیاتی #گردان_حضرت_حر استان زنجان ، منطقه عملیاتی معروف به #کسیه_ای یا به عبارتی #نعل_اسبی ، محل برپایی پل شناور در روی #رودخانه_دجله ، آخرین روز عملیات عاشورایی #بدر ، ساعاتی قبل از شهادت فرمانده دل ها #سردار_شهید_مهدی_باکری فرمانده دلاور و پاکباز #لشگر_۳۱_عاشورا
👌 با دقت تماشا فرمایید #سردار_شهید_عبدالله_بسطامیان و تعدادی از رزمندگان سلحشور و خط شکن #استان_زنجان هم در این فیلم کمیاب دیده می شوند .
💔 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#عملیات_بدر
#شرق_دجله_عراق
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/5186
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله
📌 #قسمت_۳۹
بسم الله الرحمن الرحیم
منطقه عملیاتی درست مکانی است که قرار بود شب دوم عملیات کردان حضرت حر آنجا عمل کند که یکدفعه ماموریت گردان عوض شد و برای همین هم شناختی خوبی از موانع طبیعی و مصنوعی و سنگرها و مواضع دفاعی عراقی ها داشتم ، مشغول وارسی آنسوی رودخانه و برآورد کردن میزان پیشروی رزمندگان شدم ، دلاورمردان خط شکن با عبور از رودخانه ، منطقه نعل اسبی (کسیه ای) را تصرف و سپس به سمت روستای حریبه در کنار اتوبان العماره به بصره پیشروی کرده بودند .
موقعیت مان بسیار ناامن و شلوغ بود و یکسره هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی رودخانه و اطراف پل شناور را بمباران و موشک باران می کردند ، به دلایل نامعلومی توقف گردان به درازا کشیده و همانجا زیر آفتاب داغ جنوب ماندگار شدیم ، یواشکی از جمع یاران خارج و مشغول گشت و گذار در اطراف شدم ، عده زیادی از برادران تدارکات با جان و دل مشغول کار و فعالیت بودند و عرق ریزان و نفس زنان جعبه ها و گونی های مهمات و آب و آذوقه را از پشت تویوتاها پیاده می کردند ، دهها دستگاه آمبولانس کاملاً نو و تر و تمیز هم کنار هم به صف شده و منتظر مسافر بودند ، برادران مهندسی لشگر طبق طرح قبلی با قطعات کوچک یونولیت معروف به پل خیبری ، پل شناوری سبک بر روی رودخانه دجله زده بودند که فقط نفرات قادر به رفت و آمد بر روی آن بودند ، دوتا قبضه پدافند هوائی چهار لول هم برای حفاظت از پل در چپ و راست ورودی اش مستقر کرده بودند که یکسره در حال تیراندازی بودند و با رگبارهای متوالی از نزدیک شدن هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی به پل جلوگیری میکردند .
مشغول وارسی و تماشای نخلستان های آنطرف رودخانه بودم که یکدفعه صدای شورانگیز و روحیه بخش مارش عملیات در فضای منطقه پیچیده و چنان شور و حالی به رزمندگان پخشید که صدای فریادهای تکبیر و صلوات منطقه را برداشت ، طولی هم نکشید که ماشین تبلیغات گرد و خاک کنان و مارش زنان به همراه دهها دستگاه تویوتا پراز نیرو به کنار رودخانه رسیده و رزمندگان با تکبیر و صلوات پیاده و با روحیه ای بالا و بسیار شورانگیز به نیروهای گردان ملحق شدند ، آن دلاوران پاکباز و عاشق ، رزمندگان قدیمی و دایمی جبهه ها بودند که با شنیدن خبر آغاز عملیات ، در شهرها طاقت نیاورده و سراسیمه خود را به منطقه رسانیده و اینک هم تازه نفس و نیرومند و شادمان روانه میدان نبرد بودند ، با پیوستن نیروهای تازه وارد ، نفرات گردان به حدود ۱۲۰ نفری افزایش یافت و بلافاصله هم دستور حرکت صادر و هر کدام با برداشتن چندگونی گلوله آر پی جی و کلاش و تیربار به ستون یک شروع به عبور از روی پل شناور کردیم .
روی پل خیلی پر رفت و آمد بود و مدام برادران حمل مجروح در حال انتقال پیکر پاک شهدا و مجروحین به اینطرف پل بودند ، با شتاب از روی پل عبور کرده و وارد نخلستان آنسوی رودخانه معروف به نعل اسبی یا کسیه ای شدیم ، هنوز چند قدمی در داخل نخلستان راه نرفته بودیم که ناگهان آتشباری دشمن آغاز و از زمین و هوا آتش بر سرمان ریخته شد ، آتشباران بقدری پرحجم و گسترده شد که ادامه راه دیگر امکان پذیر نشده و به دستور فرماندهان وارد کانالی کم عرض و کم عمق شده و بصورت فشرده کنار هم نشستیم ، ادوات سبک و سنگین دشمن انگاری گرای دقیق نخلستان را داشتند و بصورت میلیمتری وجب به وجب آن را می زدند و انفجارات نقطه به نقطه به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر می شدند ، نگران انبوه گلوله های توپ و خمپاره بودیم که ناگهان هواپیمایی بسیار بزرگ و غول آسا روبروی نخلستان ظاهر شد که شباهتی عجیب به هواپیمای مسافربری داشت ، واقعاً چیز عجیبی بود ، داشتیم با تعجب و شگفتی قد و قواره بزرگ هواپیما را تماشا می کردیم که بالای نخلستان رسیده و دوتا بمب سیاه رنگ و خیلی بزرگ روی نخلستان انداخت که اندازه شان به اندازه بشکه دویست و بیست لیتری بود ، خلاصه در میان دیدگان حیران مان ، بمب ها یکی پس دیگری داخل نخلستان فرود آمده و با صدای وحشتناک و رعب آوری منفجر شدند ، ناگهان قیامتی برپا شده و همه جا تیره و تار شد ، درخت های نخل دسته دسته از ریشه کنده و به اطراف پرتاب شدند و زمین همچون پارچه ای نازک جر خورد و شکاف های طویل و عمق کف نخلستان را فرا گرفت ، دیگر داخل نخلستان محل امنی برای ماندن نبود و برای همین هم سریع فرمان حرکت صادر و زیر بارانی از گلوله و ترکش از کانال خارج و شروع به حرکت کردیم ، آتشباری دشمن بقدری پرحجم و وحشت ناک است که بعضی از همراهان از همراهی گردان منصرف و از همانجا دنده عقب گرفته و سراسیمه به آنسوی رودخانه بازگشتند ....
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله
📌 #قسمت_۳۹
بسم الله الرحمن الرحیم
منطقه عملیاتی درست مکانی است که قرار بود شب دوم عملیات کردان حضرت حر آنجا عمل کند که یکدفعه ماموریت گردان عوض شد و برای همین هم شناختی خوبی از موانع طبیعی و مصنوعی و سنگرها و مواضع دفاعی عراقی ها داشتم ، مشغول وارسی آنسوی رودخانه و برآورد کردن میزان پیشروی رزمندگان شدم ، دلاورمردان خط شکن با عبور از رودخانه ، منطقه نعل اسبی (کسیه ای) را تصرف و سپس به سمت روستای حریبه در کنار اتوبان العماره به بصره پیشروی کرده بودند .
موقعیت مان بسیار ناامن و شلوغ بود و یکسره هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی رودخانه و اطراف پل شناور را بمباران و موشک باران می کردند ، به دلایل نامعلومی توقف گردان به درازا کشیده و همانجا زیر آفتاب داغ جنوب ماندگار شدیم ، یواشکی از جمع یاران خارج و مشغول گشت و گذار در اطراف شدم ، عده زیادی از برادران تدارکات با جان و دل مشغول کار و فعالیت بودند و عرق ریزان و نفس زنان جعبه ها و گونی های مهمات و آب و آذوقه را از پشت تویوتاها پیاده می کردند ، دهها دستگاه آمبولانس کاملاً نو و تر و تمیز هم کنار هم به صف شده و منتظر مسافر بودند ، برادران مهندسی لشگر طبق طرح قبلی با قطعات کوچک یونولیت معروف به پل خیبری ، پل شناوری سبک بر روی رودخانه دجله زده بودند که فقط نفرات قادر به رفت و آمد بر روی آن بودند ، دوتا قبضه پدافند هوائی چهار لول هم برای حفاظت از پل در چپ و راست ورودی اش مستقر کرده بودند که یکسره در حال تیراندازی بودند و با رگبارهای متوالی از نزدیک شدن هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی به پل جلوگیری میکردند .
مشغول وارسی و تماشای نخلستان های آنطرف رودخانه بودم که یکدفعه صدای شورانگیز و روحیه بخش مارش عملیات در فضای منطقه پیچیده و چنان شور و حالی به رزمندگان پخشید که صدای فریادهای تکبیر و صلوات منطقه را برداشت ، طولی هم نکشید که ماشین تبلیغات گرد و خاک کنان و مارش زنان به همراه دهها دستگاه تویوتا پراز نیرو به کنار رودخانه رسیده و رزمندگان با تکبیر و صلوات پیاده و با روحیه ای بالا و بسیار شورانگیز به نیروهای گردان ملحق شدند ، آن دلاوران پاکباز و عاشق ، رزمندگان قدیمی و دایمی جبهه ها بودند که با شنیدن خبر آغاز عملیات ، در شهرها طاقت نیاورده و سراسیمه خود را به منطقه رسانیده و اینک هم تازه نفس و نیرومند و شادمان روانه میدان نبرد بودند ، با پیوستن نیروهای تازه وارد ، نفرات گردان به حدود ۱۲۰ نفری افزایش یافت و بلافاصله هم دستور حرکت صادر و هر کدام با برداشتن چندگونی گلوله آر پی جی و کلاش و تیربار به ستون یک شروع به عبور از روی پل شناور کردیم .
روی پل خیلی پر رفت و آمد بود و مدام برادران حمل مجروح در حال انتقال پیکر پاک شهدا و مجروحین به اینطرف پل بودند ، با شتاب از روی پل عبور کرده و وارد نخلستان آنسوی رودخانه معروف به نعل اسبی یا کسیه ای شدیم ، هنوز چند قدمی در داخل نخلستان راه نرفته بودیم که ناگهان آتشباری دشمن آغاز و از زمین و هوا آتش بر سرمان ریخته شد ، آتشباران بقدری پرحجم و گسترده شد که ادامه راه دیگر امکان پذیر نشده و به دستور فرماندهان وارد کانالی کم عرض و کم عمق شده و بصورت فشرده کنار هم نشستیم ، ادوات سبک و سنگین دشمن انگاری گرای دقیق نخلستان را داشتند و بصورت میلیمتری وجب به وجب آن را می زدند و انفجارات نقطه به نقطه به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر می شدند ، نگران انبوه گلوله های توپ و خمپاره بودیم که ناگهان هواپیمایی بسیار بزرگ و غول آسا روبروی نخلستان ظاهر شد که شباهتی عجیب به هواپیمای مسافربری داشت ، واقعاً چیز عجیبی بود ، داشتیم با تعجب و شگفتی قد و قواره بزرگ هواپیما را تماشا می کردیم که بالای نخلستان رسیده و دوتا بمب سیاه رنگ و خیلی بزرگ روی نخلستان انداخت که اندازه شان به اندازه بشکه دویست و بیست لیتری بود ، خلاصه در میان دیدگان حیران مان ، بمب ها یکی پس دیگری داخل نخلستان فرود آمده و با صدای وحشتناک و رعب آوری منفجر شدند ، ناگهان قیامتی برپا شده و همه جا تیره و تار شد ، درخت های نخل دسته دسته از ریشه کنده و به اطراف پرتاب شدند و زمین همچون پارچه ای نازک جر خورد و شکاف های طویل و عمق کف نخلستان را فرا گرفت ، دیگر داخل نخلستان محل امنی برای ماندن نبود و برای همین هم سریع فرمان حرکت صادر و زیر بارانی از گلوله و ترکش از کانال خارج و شروع به حرکت کردیم ، آتشباری دشمن بقدری پرحجم و وحشت ناک است که بعضی از همراهان از همراهی گردان منصرف و از همانجا دنده عقب گرفته و سراسیمه به آنسوی رودخانه بازگشتند ....
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
💢 #ببینید / فیلمی زیبا و پرخاطره از محور عملیاتی #لشگر_۳۱_عاشورا در منطقه عملیاتی #بدر ، با صدای اصلی
📽 محور عملیاتی #گردان_حضرت_حر استان زنجان ، منطقه عملیاتی معروف به #کسیه_ای یا به عبارتی #نعل_اسبی ، محل برپایی پل شناور در روی #رودخانه_دجله ، آخرین…
📽 محور عملیاتی #گردان_حضرت_حر استان زنجان ، منطقه عملیاتی معروف به #کسیه_ای یا به عبارتی #نعل_اسبی ، محل برپایی پل شناور در روی #رودخانه_دجله ، آخرین…
💢 #ببینید / چندتا عکس زیبا و خاطره انگیز از محور عملیاتی #کسیه_ای یا به عبارتی #نعل_اسبی در عملیات عاشورایی #بدر ، نخلستان و محل برپایی پل شناور در روی #رودخانه_دجله ، آخرین روز #عملیات_بدر ، ساعاتی قبل از شهادت فرمانده دلاور و مخلص #لشگر_۳۱_عاشورا #سردار_شهید_مهدی_باکری
💔 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#شرق_دجله_عراق
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💔 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#شرق_دجله_عراق
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab