دل باخته
812 subscribers
2.83K photos
2.9K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

💠 #قسمت_51

مرد دیگری قوطی حلبی اسفند را گوشه ی جدول پارک گذاشت و گفت: آخه خودت ما رو به این روژ انداختی.
فریدون چرتی زد و با حالت خواب آلودگی جواب داد: گور پدرتون. می خواشتین با من اَیاق نشین.
یداله پرسید: فری! اینا همونایی نبودن که چند سال پیش، توی قهوه خونه واسه من شاخ و شونه میکشیدن؟
یک نفر دیگر خودش را به فریدون رساند و دهانش را به گوش او نزدیک کرد. فرفری پرسید: کو؟ ... کجا مُرده؟ اون الان همین دور و برا بود!
دوست اولی گفت: من که بهت گفتم. داشت جون میداد. آخه این چه ژور ژندگیه که ما داریم.
مرد قوطی به دست گفت: افتاده توی ژوب. کشی رغبت نمیکنه اژ ... توی لَژن ... درش بیاره.
یداله از کنار درخت بلند شد و آنطرف خیابان رفت. مرد مثل چوب، خشک شده بود. بدنش توی لَجنِ جوی افتاده بود و مردم برایش پول خُرد یک ریالی و دوریالی می انداختند. یداله دو، سه تا سکه ی پنج ریالی و ده ریالی به طرفش انداخت و برگشت.
فریدون پلک هایش را باز کرد و پرسید: یدی! راش می گن مُرده؟
یداله جواب داد: آره؛ اما مردن داریم تا مردن! بدجوری مُرده. کسی رغبت نمیکنه بِهش نگاه کنه.
فریدون سرش را لای زانوهایش برد و دوباره چُرت زد. یداله، فرفری را بیدار کرد و گفت: باور نمیکنم تو همونی بودی که اونقدر کَبکَبه و دَبدَبه داشتی! پنجاه، شصت نفر نوچه داشتی و خَرِت توی راه آهن، راه میرفت و حُکمت روون بود!
فریدون با آستین پیراهن آب دور دهنش را پاک کرد و گفت: آدم وقتی قوی شد، نباید گولِ ژورِ باژوش رو بخوره و به کشی ژور بگه. باید شش دونگ حواشش جمع باشه. اژ جَرگه ی دوست های ناباب، الفرار، الفرار ... .
یداله به فکر فرو رفت. فریدون دوباره چُرت زد و روی چمن ها افتاد.
یداله دور و بَرش را نگاه کرد و آهی کشید. کنار فری نشست و گفت: باقی حرفت رو بگو. من دارم میرم.
فریدون چشمهایش را نیمه باز کرد و گفت: یا به ژور گرفتارش میکنن، یا با کَلَک.
شیراله از روی صندلی بلند شد و داد زد: عمّه اوغلی! من دیگه کِشش ندارم. بیا بریم.
یداله از فریدون جدا شد و پیش شیراله آمد. آنها دختر، پسر، زن و مردهایی را میدیدند که کنار درختها و گوشه ی دیوارها خم شده بودند و چُرت میزدند.
یداله پرسید: شیراله! به چی فکر میکنی؟
شیراله جواب داد: این پارک نمایشگاه اوناییه که بعضی هاشون قوی تر و خوش تیپ تر از ما بودن. نبایس مغرور شد.
یداله دستش را روی شقیقه اش گذاشت و گفت: دیگه حالم گرفته شد. اینجا لَجن زاره! از همینجا برمیگردم زنجان.
فریدون لنگان لنگان، خودش را از پشت سر به آنها رساند و داد زد: یدی! من تو رو یه جوونمرد دیدم. مواژب خودت باش.

🔵 #ادامه_دارد...

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠 #قسمت_52

صغری خانم دست بچه ها را در دستش گرفت و راهی خانه ی مادر شوهرش شد. زیور خانم درحالیکه سبزی پاک میکرد گفت: «خوش گَلیبسن. گَل یوخونا.»
صغری خانم کنار او نشست و دسته ای سبزی برداشت و شروع به پاک کردن کرد. مادر شوهر گفت: من تو رو مثل دختر خودم دوس دارم.
صغری خانم جواب داد: خدا سایه ی شما و مشهدی نعمت رو از سَرمون کم نکنه.
زیور خانم گفت: راستش چند روزه می بینم یداله حالش خوب نیست. یه کم بیشتر مواظبش باش.
صغری خانم گفت: چشم. اون خیلی توداره و حالا حالاها حرف دلش رو به کسی نمیگه. مشکلش رو ازش میپرسم. اون توی زندگی یک رنگه و صداقت داره.
زن وقتی به خانه برگشت، از شوهرش وضعیت سلامتی اش را پرسید. یداله گفت: این روزا یه کم حالم خوش نیست. کلیه ام ناراحته. خوب میشم.
زن پرسید: تو که صدوسی کیلو وزن داشتی، چرا حالا شدی صد کیلو؟
- نمیدونم. شاید مریضم.
زن گفت: من همیشه کنارتم و واسه سلامتیت تلاش میکنم. خدا سایه ی تو رو از سر من و بچه ها کم نکنه.
یداله کنار حوض آمد و مدتی به تصویر شکسته ای که توی آب حوض افتاده بود، نگاه کرد. دست و صورتش را شست و روی تخت چوبی که در کنار حوض قرار داشت، دراز کشید. همسرش به حرکات او نگاه میکرد.
یداله گفت: صغری! بیا جلوتر. یه خواهشی از تو دارم.
زن نزدیکتر آمد و با گوشه ی چادر دست و صورت شوهرش را خشک کرد. یداله گفت: یه مقدار سروصدا نکنین و سَربه سر من نذارین. هرکس در زد، بگو نیست.
همسرش پرسید: اگه فامیل و دوست و آشنایی در زد، چی؟
یداله جواب داد: حتی در رو به روی پدر و مادر خودت هم که باهاشون همسایه ایم باز نکن. نمیخوام کسی بدونه من خونه ام. دوس ندارم یه مدت از خونه بیرون بِرم.
صغری خانم پرسید: چرا؟
یداله جواب داد: هیچی نپرس. سماور رو روشن کن و واسم چایی بیار.
یداله یک هفته از خانه بیرون نرفت. در این مدت، صبح زود از خواب بیدار میشد، نماز میخواند، قابلمه را برمی داشت و پس از خریدن حلیم یا کله پاچه و سنگگ به خانه برمیگشت. همسرش را بیدار میکرد و میگفت: تا من ورزشم رو تموم کنم، تو هم چایی رو دَم کُن و سفره رو بنداز.
یداله به یاد روزهای گذشته رادیوضبط را روشن میکرد و با صدای ضرب شیر خدا و اشعار او، شنو زورخانه میرفت و دور حیاط میدوید.
بسمالله الرحمن الرحیمیا رحمن و یا رحیم
شبی رفتم به میخانهگرفتم یک دو پیمانه
ز دست ساقی کوثرعلی بن ابیطالب
یداله وقتی خسته میشد، روی تخت می نشست و با بچه ها و صغری خانم صبحانه میخورد. همسرش لبخندزنان از او میپرسید: انگار یه تصمیم مهمی گرفتی!
یداله هم جواب میداد: مَرده و قولش. توی مرام من، تسلیم وجود نداره.

🔵 #ادامه_دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر

💠 #قسمت_53
عده ای از دوستان قدیم یداله که از او دلخور بودند و با او خرده حسابهایی داشتند، فرصت را مناسب دیدند تا با او تسویه حساب کنند.
یداله حال قبلی را نداشت. رنگ صورتش پریده بود و بیشتر وقتش را با چند نفر از دوستانش می گذراند. آنها هم زمانی تنومند و قوی هیکل بودند و برای خود بروبیایی داشتند. سابقه ی آنها برای مردم منطقه ی امیرکبیر و میدان پایین روشن بود؛ اما مردمی که سالها یداله را می شناختند و با مرام و مَنشش آشنا بودند انتظار نداشتند او در جَرگه ی آنها باشد.
آنروزها از طرف دادستانی انقلاب برخورد شدیدی با مواد مخدر میشد. یداله و چند نفر دیگر بازداشت شده بودند. یداله هم مثل بقیه باید محاکمه میشد.
در دومین جلسه ی محاکمه، حاکم شرع پس از گوش دادن دفاعیات یداله، مدت محکومیت را به او ابلاغ کرد و از او خواست تا اگر حرفی برای گفتن دارد مطرح کند.
یداله گفت: همه ی کسانی که من رو می شناسن، میدونن که همیشه سالم زندگی کردم. مدافع مظلوم و مخالف ظالم بودم. منطقه ای که من در اون متولد شدم و رشد کردم، منطقه ی خاصی بوده. من اشتباهاتی داشتم و دارم اما این رو هم میدونستم که مخالفای من بالاخره یه روز انتقام میگیرن. من اعتراف میکنم که در دام اونا گرفتار شدم.
حاکم شرع گفت: حکم شما تائید شده. اگه بازهم نظری دارین بگین.
یداله جواب داد: من تابع قانونم و هیچ اعتراضی ندارم.
چند ماه از زندانی شدن یداله می گذشت. زندانی ها شنیده بودند که سروان فتح الهی به سِمَت مدیریت زندان منصوب شده است. زندانی ها به هر بهانه ای به دیدارش می رفتند و خودشان را به او معرفی میکردند.
بعدازاینکه اتاق مدیر خلوت شد، یداله در زد و وارد شد. سروان به هیکل او نگاهی کرد و گفت: ماشاالله به این ادب و قد و قامت! کاری داشتین؟
یداله جواب داد: مزاحم نمیشم. اومدم بگم خوش اومدین. اگه کمکی از دست من بربیاد در خدمت شما هستم.
سروان به احترام زندانی از جا بلند شد و گفت: خواهش میکنم بشینین. از محبت شما ممنونم. سایر زندونی ها هم شرمنده ام کردن.
یداله لبخندی به صورت مدیر زد و گفت: تا شما نشینین من نمی شینم.
سروان روی صندلی نشست و پرسید: خوشحال میشم اگه خودتون رو معرفی کنین.
- من یداله ندرلو هستم. چهار سال پیش مثل شما یکی از مسئولین همین زندون بودم و توی همین اتاق، روی همین صندلی و پشت همین میز می نشستم.
سروان از جایش بلند شد و جلوتر آمد و گفت: باور کردنش سخته! نه. امکان نداره.
یداله، نگاهی به درجه ی سرگرد انداخت و گفت: دوره ی انقلاب، یه مدت من با لباس کمیته، مسئول زندونی هایی بودم که از عوامل شاه بودن و خودمون دستگیرشون کرده بودیم.
سروان روی صندلی روبه روی یداله نشست و گفت: من هم از مأمورای دوره ی طاغوت بودم؛ اما ته دلم با شما انقلابی ها بود. الان هم انقلابی ها رو دوست دارم.
- زندونی های ما اونایی بودن که تا آخرین لحظه مقابل مردم ایستادن و به طرفشون شلیک کردن یا به مردم خیانت کردن.
سروان خندید و گفت: جزای ظلم به مردم و شلیک به طرف اونا، اسارت به دست مردمه. خُب. حالا چرا زندون افتادین؟
یداله با مشت به پیشانی خود کوبید و جواب داد: الان وقت صحبت کردن راجع به این موضوع نیست. مسئله ی من یه کم پیچیده اس. اگه اجازه بدین، دیگه مزاحم نشم. همین قدر بدونین که همه در معرض اشتباهن.
فتح الهی او را تا دمِ درِ اتاق بدرقه کرد و گفت: محبت شما توی دلم جا گرفت. من بازهم شما رو یه مدیر انقلابی میدونم. درِ اتاقم همیشه به روی شما بازه.
سروان فتح الهی وارد محوطه ی زندان شده بود و در حال بازدید از بندها بود. از دور یداله را دید که در حال عوض کردن لباس های یک زندانی بود. از معاون خود راجع به یداله پرسید.
معاون جواب داد: قربان. ایشون خیلی از این کارا میکنه. سَر همین زندونی معتاد رو تراشیده، به حمام برده و حالا لباس نوی زندان رو به اون می پوشونه.
سروان نزدیکتر آمد و با یداله و زندانی تازه وارد سلام و احوالپرسی کرد. یداله از زمین بلند شد و با او و معاونش دست داد.
سروان پرسید: آقا یداله! شما چرا این کار رو میکنین؟ این وظیفه ی همکارای منه.
یداله دکمه های پیراهن زندانی را بست و جواب داد: هرکی وارد زندون شد، بنده ی خداس. من انجام وظیفه کردم.
سروان از او تشکر کرد و به بازدیدش ادامه داد.
یداله دست زندانی تازه وارد را گرفت و به اتاق دو نفر اهل ترکیه رفتند. یداله پرسید: هارالی سیز؟
یکی از آنها جواب داد: ترکیه لی.
- نیه زندانا دوشموشوز؟
- شوفریک. تصادف ایله میشیک.
🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

💠 #قسمت_54

یداله به قهوه خانه رفت و یک سینی پر از خیار، سیب و پرتقال برای آنها آورد و به آنها گفت: دلتنگ نشین. شما هم برادر مایین.
دوستان یداله خبر آوردند که شورای زندان تصمیم گرفته آن دونفری را که روز گذشته با هم دعوا کرده بودند و وضع زندان را به هم ریخته بودند به مدت سه روز، در بند انفرادی نگهداری کند.
یداله گفت: من هرچی به اونا نصیحت کردم گوش ندادن؛ اما حالا میرم بِهشون سر میزنم.
یداله سینی را دوباره پر از میوه کرد و بوق آیفون مدیریت را به صدا درآورد. از مأمور خواست تا از سروان اجازه ی ملاقات با آن دو نفر را بگیرد.
چند دقیقه ی دیگر یداله و مدیر زندان جلوی بند انفرادی حاضر شدند. سروان گفت: اونا که دو نفرن! چرا اینقدر میوه؟
- فکر کردم شاید چند نفر دیگه هم کنارشون باشن.
یداله میوه را به آنها تعارف کرد و گفت: چرا زندون رو به هم ریختین؟ من که گفته بودم مشکلتون رو حل میکنم. اصلاً یکیتون بیایین اتاق ما.
سروان گفت: آقا یدی! شما هم مدیری، هم دلسوز. بیا و مسئولیت ارشدی زندون رو قبول کن. اینطوری هم فکر من راحت میشه، هم تو به مسئولیت قبلیت منصوب میشی!
یداله خندید و جواب داد: شما رئیسین و ما زندونی. زمان عوض شده.
سروان گفت: امشب بناست چند نفر برن مرخصی. اسم تو رو هم به من دادن. غروب شد بیا پیش من و برگه ات رو بگیر.
یداله جواب داد: جای من خوبه. دوستام تنها میمونن. مخصوصاً ترکیه ای ها.
سروان گفت: چرا نمیری؟ زندونیها واسه مرخصی سر و دست میشکنن
- اگه بخوام برم مرخصی، ضامن ندارم. نه. شرایط من نمیخوره.
سروان با تندی گفت: بیا دفتر، کارت دارم.
یداله بعد از کمی حرف زدن با زندانی ها به اتاق مدیر رفت.
سروان گفت: من دفتر رو بررسی کردم. شرایط تو یه مقدار مشکله و مرخصی دادن بهت مسئولیت داره.
- همه ی اینا رو میدونم. من که گفتم. ضامن ندارم.
سروان از جایش بلند شد و جلوتر آمد. دست بر شانه ی زندانی گذاشت و گفت: خودم مدارکت رو امضا میکنم و به مسئولین دادستانی میگم: «من شخصاً اون رو ضمانت میکنم و مسئولیتش رو قبول میکنم.» تو هم صبح، قبل از طلوع آفتاب، اینجا باش.
- مگه ممکنه؟ واسه تون دردسر درس میشه.
- فتح الهی به تو و مرامت اعتماد داره. تو روح بزرگی داری. اگه نری، «ووررام اولدوررم.»
هر دو زدند زیر خنده. یداله ساکش را جمع کرد و لباسهایش را پوشید.

🔵 #ادامه_دارد..

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_55
نُه ماه از زندانی شدن یداله گذشته بود. او تصمیم مهمی گرفته بود و باید به مرخصی میرفت تا تصمیمش را عملی کند. برای چندمین بار سروان فتح الهی برگه ی ضمانتش را امضا کرد. یداله سلّانه سلّانه، کوچه های فرعی را برای رفتن به خانه ی پدرش انتخاب کرد. دوست نداشت با کسی روبه رو شود. زن های همسایه همینکه او را از دور دیدند، رو گرفتند و به خانه هایشان برگشتند. یداله جلوی درِ خانه ایستاد و کوبه ی در را به صدا درآورد. زیور خانم پرسید: کیه در میزنه؟ یداله جوابی نداد. مادر پشت در آمد و گفت: ناهار درست نکردم. کار و بارم مونده. چرا جواب نمیدی؟
یداله آهسته گفت: منم. پسر خودت. در رو بازکن.
زیور خانم در را باز کرد. صورت یداله خیسِ اشک بود. مادر اشک های یداله را پاک کرد و گفت: تو از کِی، برای اومدن به خونه ی خودت، اجازه میگرفتی!
یداله وارد حیاط شد. باد برگهای زرد پاییز را از درختها میکَند و به زمین می انداخت. کبوترها کنار باغچه نشسته بودند و سرشان را لای بالهای خودشان پنهان کرده بودند. شاخه ی بزرگی از درخت زردآلو شکسته و گوشه ی حیاط افتاده بود.
یداله کنارحوض نشست و دستش را توی آب برد. جلبکها آب را کدر کرده بودند. یک مشت آب برداشت؛ اما دوباره توی حوض برگرداند. بلند شد و قدم زنان به گوشه ی حیاط رفت. وسایلش را دید که هرکدام در گوشه ای پخش وپلا شده بودند. دَمبلها و وزنه هایش زنگ زده بودند.
به طرف لانه ی کبوترها رفت. چندتا از کبوترهای ایمان مُرده بودند. بدن خشک شده ی آنهارا برداشت و توی سطل آشغال انداخت. رادیوضبط بزرگی که صبحها برایش شیرخدا میخواند و او باصدای ضرب آن شنوی زورخانه میرفت، کنار لانه ی کبوترها افتاده بود. نوارهای کاست زیر چکه های سقف وگردوخاک، کثیف شده بودند.
صدای پای مادر در گوشش پیچید که هرروز صبح زود درِلانه ی کبوترها را بازمیکرد و آنها بال وپر زنان دورش جمع میشدند.
یداله سرش را به دیوار انبار تکیه داد وصدای ضرب مرشد را شنید: یکی و دوتا و سه تا و چهارتا ... .
مادر از پنجره ی اتاق یداله را صدازد؛ اما جوابی نشنید. به ایمان گفت: ببین یدی کجاس؟ چرا جواب نمیده؟ ایمان به انباری رفت و آهسته سلام داد.
یداله سرش را از دیوار جدا کرد و گفت: مرشد! دیگه ضرب نزن! مغزم ترکید.
ایمان گفت: کدوم مرشد؟ کدوم ضرب؟ حواست کجاست؟اینجا خونه ی خودمونه. من بِهت سلام دادم. یداله از جایش حرکت کرد و گفت: ایمان! رفته بودم به گذشته ها. خوبه زود اومدی.
ایمان جواب داد: ما باهم روزای خوب و خوشی داشتیم؛ اما الان نه. یداله نفس عمیقی کشید و گفت: توی چشمام نگاه کن و حرف دلت رو بزن. نترس! - راستش ... . - خجالت نکش. دِ قفل دهنت رو بازکن.
- چ ... چرا، چرا دلخور نباشم؟ یدالهی که روزی باعث سَربلندی خانواده، محله و شهر بود، همه به اسمش قسم میخوردن، امروز کجاس؟
یداله نوار کاسِتی را از توی خاکها برداشت و با آستین پیراهن، تمیزش کرد. یادش آمد که روزی با صدای این نوار سینه میزد و اشک میریخت. از برادرش خواست تا همه ی حرفهایش رابزند.
ایمان گفت: امید خانواده ی ما وجود توبود. تو بودی که روی لبای مقبوله و زیور خنده میکاشتی. ما به تو دلگرم بودیم. حالا چرا باید توی راهِ رفت وبرگشت به زندون باشیم. یداله چشم به دهان برادرش دوخته بودو به حرفهایش گوش میداد.
ایمان گفت: سنّ و سال من از تو کمتره؛ اما درک میکنم چه خبره. داداش! بازهم بیا به مرام خودت.
یداله خندید وجواب داد:حالا پیشونی ات رو خط خطی نکن. ایمان شیر آب حوض را باز کرد و گفت: تو یه روز مثل این آب، صاف و شفاف بودی.
یداله جواب داد: و امروز مثل آب این حوض کدر شدم؛ اما دیگه تصمیم گرفتم مثل آب بارون، زلال بشم. ایمان دست به گردن برادرش انداخت و گفت: دلم روشن شد. خبری شده؟
یداله جواب داد: خُب. دیگه تموم شد. من از اول هم توی مرام خودم بودم؛ اما این یه امتحان بود. یه تجربه بود. من دوباره شروع کردم به ورزش.
ایمان، نگاهی به وسایل ورزشی برادرش انداخت و گفت: یعنی مثل اون روزا دوباره تصمیم گرفتی ورزش کنی؟
- من یه تصمیم مهم دیگه ای هم گرفتم.
زیورخانم گوشه ی اتاق نشسته بود وسعی میکردسوزن را نخ کند تادکمه ی پیراهن مشهدی نعمت را بدوزد. یداله خَم شد و دستهای مادر را بوسید. مادر سوزن ونخ را کنار گذاشت. یداله سرش را روی زانوی مادر گذاشت واشکهایش جاری شد.
زیورخانم گفت: یدی جون! من به جز مراسم عزاداری امام حسین(ع)گریه ی تو رو ندیدم. یادته؟ توی دسته های عزاداری چقدر کارمیکردی و از جون مایه میذاشتی؟ یداله گفت: ننه جون! نگران نباش. بازهم ..بازهم همون آدمم. همیشه از خدا خواستم تا بتونم راه شهدای کربلا رو برم.مادرگفت: من هم واسه تو ازخدا همین رو خواستم.دوس دارم باز تورو مثل اون وقتا پهلوون ببینم.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_56

ایمان پارچ شیشه ای آب را آورد و به آنها تعارف کرد. یداله لیوان آب را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت: «سلام اولسون سَنه یا حسین(ع)!»
مادر گفت: تو رو به اون «یا حسین» گفتنت قسم، دیگه کاری نکن زندون بیُفتی! طاقت ندارم.
- چشم. من تصمیمم رو گرفتم. چند قدم هم برداشتم.
- خدا رو شکر! ناامید شیطونه. «آلله، بیر طرفدن باغلاسا، بیر طرفدن آچار.»
زیور خانم وارد اتاق یکی از مسئولان دادگاه انقلاب شد. صورتش را با چادر پوشاند و گفت: حاج آقا! شما یداله رو از اول انقلاب میشناسین. اون واسه انقلاب خیلی زحمت کشیده. بالاخره کارش چی میشه؟
حاج آقا جواب داد: مادر! من شما و مشهدی نعمت رو خوب میشناسم. یداله رو هم خوب میشناسم. براش زندان بریده شده و باید محکومیتش رو بگذرونه.
- برای پسرم دشمنی کردن. توطئه کردن. میدونم از خونه اش مواد گرفته شده.
- پس اون باید دوره ی زندون رو تموم کنه یا اینکه بخشنامه ای، دستورالعملی از مرکز بیاد تا بشه براش کاری کرد.
ایمان گفت: حاج آقا! اون دیگه عوض شده. یه آدم دیگه ای شده.
حاج آقا جواب داد: میدونم. حالا صبر کنین. اگه یه بخشنامه ای اومد که بشه آزادش کرد، آزادش میکنم.
یداله بعضی از شبها، برای سرکشی به همسر و فرزندان و خانواده اش، از زندان بیرون می آمد. قهوه خانه ی زندان را هم به او تحویل داده بودند. با کارکردن در آنجا، هم برای خانواده اش پول میفرستاد و هم به زندانیانی که نیازمند بودند کمک میکرد.
هوای صبح پاییز سرد و بارانی بود. ایمان دستمزد راننده ی وانت را پرداخت و گونی بزرگی را از پشت ماشین پیاده کرد.
مأمور شهربانی درِ حیاط زندان را برایش باز کرد و گفت: زودتر وسایلت رو تحویل بده و برگرد.
یداله هم به حیاط زندان آمد و با ایمان در گوشه ای نشستند.
یداله گفت: چرا به زحمت افتادی؟ زحمات تو رو یه روز بایس جبران کنم.
- شش هفت روز میشه که واسه قهوه خونه ی تو قند و چای نیاورده بودم. تموم نشده که؟
- دیگه داشت تموم میشد. خوبه امروز آوردی.
ایمان گونی قند را برداشت و با هم به طرف دفتر رئیس زندان رفتند. سروان فتح الهی با لهجه ی کُردی پرسید: برای دیدن ندرلو اومدی؟ حالا واسش چی آوردی؟
- یه گونی قند و یه مقدار چای.
- داداشت واسه ما و زندونیها، واقعاً یه نعمته! مدیریتش برای چرخوندن قهوه خونه و نظم و انضباطِ زندون، حرف نداره. اون ارشد اینجاس.
یداله سرش را پایین انداخت و گفت: وظیفه اس. شرمنده مون نکنین.
ایمان گفت: داداشم خیلی از شما تعریف میکنه.
سروان جواب داد: والا خودش گُله. هرچی از اون تعریف کنم باز کمه. حالا دوتاتون رو تنها میذارم تا با هم درد دل کنین.
یداله دستش را روی شانه ی ایمان گذاشت و پرسید: راستی! پدر و ننه، چیکار میکنن؟ بچه ها خوبن؟
- ننه خیلی فکر و خیال میکنه.
- خودم هم زیاد فکر و خیال میکنم. دست توسل به دامن حضرت ابوالفضل(ع) زدم. انشاالله، فَرجی حاصل بشه و دربیام و بِرم سَر خونه زندگیم.
ایمان پاکت لیموشیرین و پرتقال را به دست یداله داد و گفت: ببخش. بارم سنگین بود نتونستم بیشتر از این بخرم.
- وقتی واسه ملاقات من میای، یا چیزی نیار یا زیاد بیار. چون بعضیا کسی رو ندارن چیزی براشون بیاره.
- چشم. بعدازاین با شش، هفت کیلو میوه میام. خوبه؟
- شش، هفت کیلو کمه. با جعبه بیار.
یداله پول قند و چای را حساب کرد و مقداری هم پول اضافه به ایمان داد و تا جلوی درِ شهربانی، او را بدرقه کرد.
یداله در زندان فرصت پیدا کرده بود تا به گذشته ها برگردد. یکی از خاطراتی را که همیشه جلوی چشمش بود، مرور کرد.
یک روز محمد به خانه شان آمده بود و با هم حرف میزدند. یداله سَر صحبت را باز کرد و پرسید: چه خبر از اون طرفا؟
محمد جواب داد: همه ی خبرا اون طرفه. اگه یه بار بِری جبهه، دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن و نه بچه و نه رفیق. گذشته های آدما اونجا جبران میشه.
- دوس دارم بِرم؛ اما اگه هم تو بِری و هم من، برای خانواده مشکل پیش میاد.
- یه روز به حرف من میرسی. مطمئنم.
یداله خندید و گفت: بِهت بگم. تو که این حرف رو میزنی، یه بار میری و چشم بسته میای!
- من همین رو میخوام که بِرم و چشم بسته بیام. اونجا یه عالم دیگه اس. یه دنیای دیگه اس. اسلحه رو که توی دستت بگیری، میفهمی چه خبره.
یداله باز خندید و گفت: داداش! روشن تر بهت بگم. اینقدر میری و میای، آخرش شهید میشی.

🔵 #ادامه_دارد

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید یداللهندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_57
محمد لبخندی زد و جواب داد: سعادت هرآدمی نیست که از اونجا چشم بسته بیاد. من سه بار رفتم و اومدم. یه بار تنها نشستم و گریه کردم و گفتم خدایا! چرا من سعادت ندارم شهید بشم. آقا یدی! اگه یه موقع دیدی من چشم بسته اومدم، تو به جای من برو جبهه.

ایمان در حیاط بیمارستان نشسته بود. یداله همراه با یکی از مأمورین شهربانی جلوی او ظاهر شدند. ایمان از روی چمن ها بلند شد. با مأمور دست داد و با برادرش روبوسی کرد.
یداله پرسید: به ذبیح اله چی شده؟
- توی منطقه ی کانیانِ کردستان زخمی شده. امروز حالش بهتره.
مأمور گفت: من همینجا روی چمن ها نشستم.
به اتاقی که چند نفر در آنجا بستری بودند، رفتند. یداله با همه سلام و احوالپرسی کرد. کنار تخت برادرش نشست و صورت او را بوسید.
اشک چشم های ذبیح اله جاری شد. دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت: چرا توی این مدت نیومدی؟ دلم برای تو یه ذره شده. میخوای جای زخمم رو ببینی؟
یداله پیشانی او را بوسید و گفت: ببین ذبیح! خدا درد رو به کسی میده که طاقتش رو داشته باشه.
- تو خودت از بس درد کشیدی، طاقتت زیاده؛ اما تحمل زخم گلوله واسه من خیلی سخته.
- ذبیح جون! حتماً طاقتت زیاده دیگه! اصلاً ناراحت نباش. اگه قرار بود اتفاقی برای تو بیفته تا حالا افتاده بود.
ذبیح اله با حرکت پلک هایش حرف او را تایید کرد و آرام شد.
یداله گفت: من از اون زخما خیلی دیدم. اگه نظر خدا روی آدم باشه، هیچ اتفاقی نمی افته.
ذبیح اله پرسید: کی آزاد میشی؟
یداله سر تکان داد و گفت: خدا کریمه. تَه دلم روشنه.
ایمان درِ جعبه ی شیرینی را باز کرد و به یداله تعارف کرد. یداله گفت: اول یه چرخی تو اتاق بزن، من آخرسر برمیدارم.
ایمان شیرینی را به همه ی بیماران تعارف کرد و جعبه را جلوی یداله گذاشت. یداله گفت: واسه مأمورا یه مقدار شیرینی توی پاکت بذار.
ایمان چند تا شیرینی و دو سه تا کمپوت توی پاکت گذاشت و به حیاط رفت. یداله از حال بیماران دیگر پرس وجو کرد. وقتی ایمان برگشت یداله پرسید: ذبیح کی مرخص میشه؟
ایمان نگاهی به داروهای روی میز کرد و جواب داد: شاید دو، سه روز دیگه؛ اما باید چند روز توی خونه استراحت کنه.
ذبیح اله گفت: اگه خوب بشم، دوباره میرم جبهه.
یداله، به صورت برادرش نگاه کرد و گفت: ذبیح جون، من هم یه تصمیم مهم گرفتم.
ذبیح اله گفت: خیره انشاالله.
ایمان پرسید: چه تصمیمی؟ تو که توی زندونی! اختیارت دست خودت نیست.
یداله جواب داد: اگه خدا بخواد و لیاقت داشته باشم میخوام بِرم جبهه.
ایمان و ذبیح اله به صورت او نگاه کردند و با هم گفتند: جبهه؟
یداله چشمش را دورتادور اتاق چرخاند و گفت: عمر آدمیزاد دست خداس. من تصمیمم رو گرفتم.
ایمان گفت: مش یدی! مأمور از کنار در نگاهت میکنه. مثل اینکه تو رو میخواد.
یداله صورت ذبیح اله را بوسید. ایمان را کناری کشید و پرسید: راستش رو بگو! کم و کسری ندارین؟ میدونم خرج مریض زیاده.
ایمان جواب داد: نه. اگه لازم باشه خبرت میکنم.
یداله به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: دیگه دیرم شده. بایس برم.
ذبیح اله حرکتی به خود داد. یداله مانع او شد و گفت: از جای خودت حرکت نکن.
یداله با هم اتاقی های برادرش خداحافظی کرد. هر سه برادر به هم نگاه کردند و لبخند زدند.

🔵 #ادامه_دارد

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_58
یداله یادش آمد، محمد در اولین روزهای سال ۱۳۶۱شهید شده بود. به دیوارهای محله، پلاکارد نصب شده بود. مردم دسته دسته به خانه ی مُلا عبداله می آمدند و با خانواده اش همدردی میکردند. یداله پیراهن سیاه پوشیده بود و اشک ریزان، قند خرد میکرد.
اذان ظهر از مساجد اطراف شنیده میشد. عده ای از مهمانان گفتند برای راحتی خانمها بهتر است به خانه ی آقا یداله برویم. تا خانه ی یداله بیشتر از پنج، شش قدم فاصله نبود. یداله و مهمانان دور حوض خانه ی مُلا عبداله وضو گرفتند و برای نماز به خانه ی یداله رفتند.
یکی از جوانها به دور و بر خود نگاه کرد و دور از چشم نمازگزاران بسته ای را لای رختخواب ها پنهان کرد و از خانه بیرون رفت. همسر یداله به جوان شک کرد.
یداله در اولین روزهای زندان به همسرش اجازه نمی داد به ملاقاتش بیاید. صغری خانم بعد از دو سه ماه اصرار رضایتش را به دست آورد و یداله پیغام فرستاد که اجازه دارد ملاقاتش کند.
صغری خانم در یکی از دیدارها به زندانی که صورتش را به میله های آهنی چسبانده بود و به پایین نگاه میکرد، گفت: تو هیچ وقت اینطور افتاده نبودی! به من بگو چی شده؟
اشک از چشم های زندانی جاری شد و جواب داد: دعا کن من هم راه محمد رو ادامه بِدم. نذارم اسلحه ی شهدا زمین بمونه. من دو، سه بار محمد رو توی خواب دیدم که میخندید. پرسیدم چرا میخندی؟ جواب داد تو از غافله جا موندی.
صغری خانم اشک های یداله را با گوشه ی روسری پاک کرد و گفت: حالا چرا گریه میکنی؟ من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم.
- دلم بیقراره. هرطور شده، باید ازاینجا دربیام و بِرم جبهه.
- اگه خدا بخواد بیرون میای. من چند روز پیش با خانواده ی شهدا پیش آقای خمینی رفتم و بِهشون نامه دادم. خدا رو شکر جواب نامه اومده. دلم روشنه.
- ای کاش من هم باهات می اومدم و آقا رو زیارت میکردم. اون همه چیز منه. جواب چی اومده؟
- نوشتن که تحقیق کنین. اگه موردی نداره، کمکش کنین.

🔵 #ادامه_دارد...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_59
حیاط مسجد دمیریّه غل غله بود. عده ای از جوانها کنار حوض نشسته بودند و با رزمنده هایی که تازه از جبهه آمده بودند صحبت میکردند.
نزدیک اذان ظهر بود. عباس راشاد و رحمان محمدپور و یک نفر از دوستانشان از مسجد بیرون آمدند و قدم زنان به طرف خیابان رفتند. یداله از جلوی مغازه ی مصطفی بدلی گذشت و از پشت سَر، آنها را صدا زد.
عباس گفت: ببینین! آقا یدالهه. مثل اینکه با ما کار داره.
یداله خودش را به آنها رساند و روبه رویشان ایستاد. هیچکدام نتوانستند به راهشان ادامه دهند. او چشم در چشم رحمان دوخت و گفت: دو کلمه با شما حرف حساب دارم! میشه گوش بدین؟
رحمان گفت: سلام آقا یدی! چرا که نه.
- من میخوام بِرم جبهه
- جبهه؟
- بله جبهه. مگه چه اشکالی داره؟
عباس کنار رفت و راه را برای حرکت ماشینی باز کرد.
یداله حرفش را ادامه داد: من میخوام بِرم از دینم، از وطنم، از انقلابم دفاع کنم. اشکالی داره؟
هر سه اعضای پایگاه به هم نگاه کردند. برای یکی، دو دقیقه هیچ حرفی بین آنها رد و بدل نشد.
بغض گلوی یداله را می فشرد.
رحمان به او نزدیک شد و به آرامی گفت: همه بنده ی خداییم. همه میتونن بِرن جبهه.
- آقا رحمان! شما هم با مسئولین صحبت کنین. هر طوری شده من بایس بِرم. شما میتونین کمک کنین؟
مصطفی بدلی با موهای فرفری جلوی مغازه اش ایستاده بود و به صحنه نگاه میکرد. او و یداله سالها با هم رفیق گرمابه و گلستان بودند؛ اما شاید این اولین بار بود که دوست خود را اینطور پریشان میدید.
یداله هنوز راه را برای آن سه نفر باز نکرده بود. سکوت بین آنها حاکم شده بود. هیچ کدام از سه نفر، قدرت حرکت یا حرف زدن نداشتند. بچه های عضو پایگاه از دور نگاه میکردند.
یداله گفت: من چند روزه که از زندان مرخصی گرفتم. همه ی آدمای این منطقه میدونن که من مدتی توی مرام خودم نبودم. من خیلی با خودم خلوت کردم و فکر کردم. شبا نخوابیدم و چشمم رو دوختم به سقف زندون. من تصمیم خودم رو گرفتم.
رحمان دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: تو کار خوبی کردی. کار بزرگی کردی. انسان جایز الخطاس. غیر از معصومین کسی نمیتونه ادعا کنه که خطا نکرده.
عباس هنوز جرأت نزدیک شدن نداشت. از دوران کودکی، موقع رفت وآمد به مدرسه، مسجد، بازار و حتی حالا که از جبهه آمده بود از یداله میترسید. عباس هیچوقت تا این اندازه به او نزدیک نشده بود. هیچوقت حرفهای یداله را به این خوبی نشنیده بود. نمی توانست باور کند این، همان یداله تنومند است که قصد دارد به جبهه برود.
یداله منتظر جواب بود. رحمان دستی به سروصورت یداله کشید و گفت: تا جایی که من یادم میاد، تو صاحب مرام و منشِ مردونگی بودی. همه ی مردم میدونن که تو به خاطر دفاع از مظلوم، به خاطر دفاع از انقلاب، روی عقیده و قولت ایستادی و تا پای مرگ هم رفتی.
یداله پرسید: یعنی شما همه ی اینا رو میدونین؟
- آره! چرا نمیدونیم؟ اما تا حالا فرصت نشده تا دوتا همسایه که سالهای سال با هم توی یه کوچه و یه محله زندگی کردن، رو در روی هم قرار بگیرن و دو کلمه با هم حرف بزنن.
یداله گفت: شاید من مقصر بودم!
رحمان گفت: نه. همه مون مقصر بودیم و هستیم. دشمن هیچوقت نخواسته ما با هم یکی باشیم. نخواسته از درد هم خبر داشته باشیم.
یداله پرسید: فکر میکنی کار من درست میشه؟
رحمان عرق پیشانی خود را خشک کرد و جواب داد: تو و خانواده ات واسه ی همه ی ما محترمین. برادرت آقا ذبیح اله عضو پایگاهه و الان توی جبهه اس. همه مون کمک میکنیم تا کارای تو درست بشه.
یداله سرش را بلند کرد. به چشم های او نگاه کرد و گفت: به برادر خودم ذبیح اله هم گفتم: «اگه بچه های بسیج، جونم رو بخوان واسه شون فدا میکنم.»
- خُب. پس قول مردونه بده تا من بِرم و مشورت کنم. شاید انشاالله بتونم کاری بکنم.
رحمان سرش را نزدیک گوش یداله برد. آنها چند کلمه درِگوشی صحبت کردند. یداله کاغذهایی را از جیب کُتش بیرون آورد و به رحمان نشان داد. لبخند روی لبهای یداله و اعضای پایگاه نشست.
رحمان گفت: پس من پیگیری میکنم و بِهت خبر میدم.
یداله گفت: تو هم ... قو ... قول دادی ها!
صدای اذان از بلندگوی مسجد دمیریّه همچنان به گوش میرسید. همسایه ها و کَسَبه ی محل پشت سر امام جماعت به سوی مسجد می آمدند. یداله پشت سر آنها با چشم های اشکبار از پله های مسجد پایین رفت.
🔵 #ادامه_دارد...

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_60
پیشنماز مسجد آیت الله دستغیب هنوز «والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته» را تمام نکرده بود که یکی از مأمورین نیروی انتظامی موتورش را جلوی مسجد پارک کرد و به نجم الدین پیغام فرستاد که خودش را به درِ مسجد برساند. او جانماز کوچکش را بست و در جیبش گذاشت. چند نفر هم به دنبال او راه افتادند.
نجم الدین دو، سه دقیقه با سید رضا سیادت صحبت کرد. سید به او گفت: یداله ندرلو توی زندون شهربانی چشم به راهته. من برای ملاقاتِ تو و زندونی، با رئیس زندون صحبت کردم.
سید از رزمندگان پایگاه همان مسجد بود که در نیروی انتظامی فعالیت میکرد.
علی چام جلوتر آمد و پرسید: چه خبره؟ چیزی شده؟
نجم الدین جواب داد: موتورت رو زود روشن کن تا راه بیُفتیم.
- کدوم طرف بِرم؟
- برو به طرف سبزه میدون.
نجم الدین جلوی شهربانی از موتور پیاده شد و یکراست به طرف دفتر رئیس زندان رفت.
رییس زندان، سروان فتح الهی پرسید: اگه شما آقا نجم الدین هستین، آقا یداله میخواد شما رو ببینه.
نجم الدین وارد زندان شد. یداله و دوستانش به طرف نجم الدین آمدند.
نجم الدین پرسید: آقا یدی! چی شده؟ کاری داشتی؟
- خیلی ممنون که به خاطر حرف من اینجا اومدی. اگه نمی اومدی دق میکردم.
- خُب. ما از دوران انقلاب با هم رفاقت داریم. بِهت ارادت دارم.
- راستش من صلاح دیدم راجع به یه تصمیم مهم با تو مشورت کنم. تو واسه من امین هستی.
- درخدمتم. بفرما!
- همه میدونن که تو اهل جنگ و جبهه ای. من تصمیم گرفتم بِرم جبهه.
نجم الدین به میله های زندان نگاه کرد و گفت: مسئله ای نیست؛ اما فکر میکنم حالا حالاها بایس توی زندون بمونی.
- خدا رو چی دیدی؟ شاید این مشکل حل بشه.
- وضعیت جسمی و روحیت مناسبه؟
- این حرفا رو ولش کن. من تصمیمم رو گرفتم. با بچه های پایگاه محله مون هم صحبت کردم. فقط تو بایس با مسئولین رده بالا صحبت کنی.
- خُب. پدرم رو واسطه میندازم.
- پدرت رو؟ فکر نمیکنم یه روحانی واسه آدمی مثل من بخواد کاری بکنه!
- آقا یدی! دل من روشنه. حالا بگو ببینم آموزش نظامی دیدی یا نه؟
- آموزش هم میبینم. تو فقط یه کاری بکن من از پشت این میله ها بیام بیرون.
- دیگه کاری نداری؟
- با خانواده ام حرف بزن. بگو راضی نیستم زیاد برای ملاقاتم بیان. همین.
نجم الدین عصر همان روز با چند نفر مشورت کرد. ازآنجایی که یکی از آنها نجم الدین و خانواده اش را از بچگی میشناخت، گفت: موضوع ایشون یه کم پیچیده و مشکله. مطمئنی که مسئله ی جبهه در میونه؟
- آره. من خودم ضمانت میکنم. به بچه های پایگاه هم می سپرم مراقبش باشن.
- حرف شما واسه من حجّته. بایس با مسئولین صحبت کنم. مراحل سختی داره.
چشمِ یداله شب و روز به میله های زندان دوخته شده بود. هرکس به ملاقاتش می آمد، اول می پرسید: از نجم الدین خبر دارین؟ میدونین چیکار کرده؟ میدونین کِی آزاد میشم؟
تنها خبری که میشنید این بود: اون رفته جبهه؛ اما به دوستاش سپرده تا کار تو رو پیگیری کنند.

🔵 #ادامه_دارد...

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید یداللهندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_61
نجم الدین مرخصی گرفته بود و از جبهه به زنجان برگشته بود. یداله هم از زندان مرخصی گرفت و به دیدار او رفت. آنها ساعتها با هم قدم میزدند و صحبت میکردند. به قهوه خانه ها و زورخانه ها و جگرکی های مختلف میرفتند و در نماز جماعتِ نزدیکترین مسجد شرکت میکردند.
موقع غروب آفتاب راهی میدان دروازه ارک شدند. یداله آخرین تصمیمش را با نجم الدین در میان گذاشت. او دست نجم الدین را گرفت و روی صندلی آهنی نشاند و گفت: من دیگه تصمیم جدّی گرفتم. دیگه نمیخوام به گذشته ی خودم برگردم؛ اما نمیدونم گناهام بخشیده میشه یا نه!
- همه مون گناه کاریم. خدا توبه پذیره. اگه اراده کنی، موفق میشی. تو همونی بودی که دوره ی انقلاب خیلی زحمت کشیدی.
یداله آهی کشید و گفت: یادش به خیر! اما آدم باید تا آخر تو یه مرام بمونه.
نجم الدین دستش را به گردن یداله انداخت و گفت: آقا یداله! استعمارگران انگلیسی با هزار حیله و کلک نقشه میکشن تا جوونای خوب و باغیرت ما مسلمونا رو از دستمون بگیرن.
یداله فکر کرد و گفت: من هم به همین نتیجه رسیدم.
- میدونی چرا؟ به خاطر اینکه جوونا نتونن در برابر استعمار قد علم کنن.
یداله برگ زردی را از درخت کند و گفت: آره والا! اونا نمیخوان تا من و امثال من بتونیم از دین و مملکت و ناموسمون دفاع کنیم.
- آقا یدی! یادته تو دوران انقلاب، با «سوپات داشی» روزگار گاردیا رو سیاه میکردیم؟ تو همونی ها!
یداله لبخندی زد و گفت: دوست دارم باز همون یدی باشم. خدا همیشه انسان رو امتحان میکنه؛ اما امتحان من خیلی سخته!
نجم الدین دست یداله را گرفت و از روی صندلی بلند کرد و گفت: ببین! یه عده از روی احساس وارد انقلاب شدن، نه از ته دل. اگه آگاهانه و جدّی بیان انقلاب اونا رو قبول میکنه.
یداله گفت: اراده ام قویه. اینرو همیشه ثابت کردم. من دیگه هیچوقت از تصمیمم برنمیگردم.
نجم الدین خندید و گفت: خدا رو شکر.
صدای اذان مغرب از بلندگوی پشت بام مسجد آیت الله دستغیب شنیده شد. آنها خود را برای رفتن به مسجد آماده کردند. یکی از دوستان نجم الدین از کنار آنها عبور کرد و آهسته گفت: به به! چشممون روشن! تو هم؟
نجم الدین ابروهایش را در هم کشید و گفت: تو چیکار داری؟ حرفت رو بِزن.
- خواستم بگم امشب مراسم سَرکشی به خانواده ی یه شهید رو داریم. میتونی بیای؟
یداله از نجم الدین پرسید: میشه من هم بیام؟
- یعنی میخوای به این زودی، قاطی پاسدارا و بسیجیا بشی؟
- خدا رو چی دیدی! آخه وقتی برادرم ذبیح اله خونه میاد، یواشکی لباس سپاهش رو برمیدارم و بو میکشم و میبوسم. نمیدونی چقدر این لباس سبز رو دوس دارم.
نجم الدین خندید و گفت: فردا مدارکت رو بده به علی چام. من بِهش میگم تا تو رو هم عضو بسیج بکنه.
یداله خندید و پرسید: یعنی یه زندونی رو؟

🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

💠 #قسمت_62
علی چام موتورش را روبه روی ساختمان بسیج به درختی تکیه داد. برای تشکیل پرونده به واحد پذیرش رفت و پس از سلام و احوالپرسی موضوع را با آنها در میان گذاشت. به اصرار برگه ی تقاضای ثبت نام اعضای بسیج را از آنها گرفت. از طرف یداله مشخصاتش را در برگه نوشت و به چند سؤال هم جواب داد.
🔻🔻🔻
🔸نام: یداله
🔸نام خانوادگی: ندرلو
🔸نام پدر: نعمت اله
🔸محل و سال تولد: روستای مِهتر 1335
🔸هدف و انگیزهی شما از رفتن به جبهه چیست؟ کمک به دین اسلام و کمک به رزمندگان اسلام.
🔸میزان و نوع همکاری خود را در گذشته و حال با بسیج و سپاه و سایر ارگانهای انقلابی اسلامی بنویسید؟ قبلاً در کمیته ای که در شهربانی تشکیل شده بود بودم.
🔸در صورت اعزام شما به جبهه، سرپرستی و تأمین مالی خانواده ی شما به عهده ی کیست؟ پدرم.
🔸آیا هر مأموریتی را سپاه در هر منطقه به شما محول کنند، حاضر به انجام هستید؟ بلی.
🔸خطراتی که در آینده، انقلاب اسلامی را تهدید میکند برشمارید؟ کشورهای آمریکا و شوروی.
🔸آیا میدانید که در نظام جمهوری اسلامی به هیچ عنوان نمیتوان برخلاف سلسله مراتب فرماندهی عمل کرد؟ بلی.
🔺🔺🔺
علی با سید رضا تماس گرفت و گفت: من پرونده ی آقا یدی رو تشکیل دادم. اگه شما اون رو آزادکنین، من مستقیم می برمش پادگان آموزشی و به دست سید سعید سیوانی می سپرم.
علی چام موقع خروج از ساختمان بسیج یکی از دوستان رزمنده اش را دید که برگه در دست، به دنبال او میگردد. چام برگه را گرفت. خوب به آن نگاه کرد. جاهای خالی، با خودکار آبی و با خط خوش پر شده بود.
اینجانب سید حسین ناصری با توجه به اینکه اعضای بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی باید افرادی مکتبی و معتقد به اسلام، امام و انقلاب اسلامی بوده و به دوراز انحرافات اخلاقی و وابستگی گروهی باشند با شناختی که از برادر یداله ندرلو فرزند نعمت اله، شماره شناسنامه 239 متولد 1335 دارم، مسئولیت شرعی ورود ایشان به بسیج سپاه، جهت خدمت را می پذیرم و متعهد میشوم که در پاسخ به سؤالات زیر جز سخن حق چیزی نگویم.
🔻🔻🔻
🔸آیا ازنظر مسائل اخلاقی ایشان را تأیید می کنید؟
- وضعش برحسب گزارشات مورد رضایت است.
آدرس محل کار معرف: دادگاه انقلاب اسلامی زنجان
مسئولیت و شغل: قاضی شرع
تلفن: 4055
تاریخ: 62/8/7
امضاء معرف: سید حسین ناصری
🔺🔺🔺
علی چام به دیوار تکیه داد و گفت: خدایا! من از کارای تو سَر در نمیارم.
🔵 #ادامه_دارد...

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_63
نجم الدین و علی چام رو به روی آقا شیخ شمس الدین نشسته بودند تا وضعیت یداله را برای او توضیح دهند.
- پدر! برای ما ثابت شده که اون دیگه مثل سابق نیست. واقعاً عوض شده.
علی گفت: یکی از زندونیا میگفت: «یدی خیلی اهل عبادت و نماز و اینجور چیزا شده.»
نجم الدین گفت: حتی تبلیغ نماز و روزه میکنه و راه توبه رو به آدمای خلاف یاد میده. خانواده اش میگن واسه اون دشمنی شده. توی خونه اش مواد گذشته بودن تا آبروش رو ببرن و انتقام بگیرن. البته خطاهایی هم داشته.
علی گفت: یکی از فامیلاشون که با اون توی زندونه میگفت هر زندونی که بخواد توی اتاق آقا یدی ساکن بشه، باید اول قول بده نماز بخونه.
آقا شیخ شمس الدین به فکر فرو رفت و گفت: اینطور که شما میگین، احتمال آزادی اون هست. من حاضرم به دیدار مسئولین قضایی بِرم و موضوع رو به اونا بگم.
علی پرسید: واقعاً!
آقا شیخ جواب داد: بله. مگه کار ما غیر از ارشاده؟ حالا این بنده ی خدا تغییر پیداکرده و میخواد بِره جبهه. چی از این بهتر!
نجم الدین گفت: پدر! شما چه کمکی می تونین بکنین؟ من با یداله صحبت کردم. اون تصمیمش رو گرفته.
- اگه لازم باشه، مسئولین رو به خدا و پیغمبر و امام و امام خمینی قسم میدم تا این مرد رو آزاد کنن.
علی چام پرسید: یعنی موضوع یداله اینقدر واسه شما ارزش داره؟
آقا شیخ از جایش بلند شد، عمامه ی سفید را از سرش برداشت و جواب داد: اصلاً این عمامه ام رو که حاصل یه عمر اعتبار و حیثیتِ منه حاضرم برای ضمانتش گِرو بذارم!

حاکم شرع پشت میزش نشسته بود و پرونده ها را بررسی میکرد. او از مسئول دفترش خواست تا گزارش کتبی آخرین وضعیت زندانیها را ارائه دهد. حاج آقا بعد از خواندن گزارشها رو به زیور خانم و ایمان کرد و گفت: طبق گزارشِ مسئول زندون و مأمورینی که با زندونیا سروکار دارن، یداله ندرلو تغییر کرده. فکر میکنم بشه نسبت به حکمش تخفیف داد.
زیور خانم پرسید: انشاالله آزاد میشه؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت: به شما مژده بِدم از مرکز یه طرحی اومده که اگه وضعیت زندونی تغییر پیدا کنه، میشه آزادش کرد. البته من خودم کارایی واسش کردم.
اشک زیور خانم جاری شد. مادر و فرزند، با لب های خندان، از حاج آقا خداحافظی کردند.

یداله لقمه ی نان و پنیر را دهانش گذاشت و گفت: صغری! من ... من میخوام یه حرفی با ... با تو بزنم؛ اما نمیتونم.
زن گفت: حالا لقمه ات رو قورت بده، بعد حرف بزن.
- راستش من ... من میخوام یه مسئله ی مهمی رو بهت ... بگم.
- ما خانما بعضی وقتا چیزایی رو حدث میزنیم که درست از آب در میاد. حالا چی میخوای بگی؟
- میخوام بگم حالا که از زندون در اومدم و مثل یه پرنده آزاد شدم، میخوام به تعهدم عمل کنم.
- حرفت رو از من پنهون نکن. بگو ببینم حدثم درسته!
- من قول و قراری با خدا بستم. من ... میخوام بِرم ... جبهه.
اشک از چشم های صغری خانم جاری شد.
یداله اشک های او را پاک کرد و گفت: بالاخره باید بِهت میگفتم.
- میدونستم که میخواستی همین رو بگی. داداشم اونجوری رفت و شهید شد، تو هم میخوای بری و تنهام بذاری. دیگه نمیتونم داغ کسی رو ببینم.
یداله لبخندی زد و گفت: عزیز من! اگه کسی از این حرفا بزنه، تو نباید بزنی. یه داداشت شهید شده، یه داداشت هم توی جبهه اس. از تو بعیده!
- نه. من ... من راضی نیستم.
یداله از جایش بلند شد و چند قدم در اتاق راه رفت. آرام کنار رختخواب یوسف و سعید نشست و صورتشان را بوسید. رو به روی عکس محمد ایستاد و گفت: تو به عکس داداشت نگاه کن! میتونی تحمل کنی. تو یه شیر زنی. من تو رو میشناسم.
- از کجا معلوم که بتونم؟
- چون تو با تمام مشکلات و گرفتاری های من ساختی. بازهم میتونی بسازی.
صغری خانم استکان یداله را پر از چای کرد و گفت: من تو رو میشناسم! چه بگم برو، چه بگم نرو، تو کار خودت رو میکنی.
- یداله استکان را از دست او گرفت و گفت: الان بچه ها بیدار میشن. حالا یه لبخند بزن. نذار اونا اشکِ چشم مادرشون رو ببینن.
🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_64

لحظه ی خداحافظی فرا رسیده بود. یداله ساکش را برداشت و بند کفش هایش را بست.
زیور خانم گفت: یدی جان! باز هم میگم. ذبیح اله تو جبهه اس. بهتره حالا تو نری و پیش خانواده ات بمونی.
صغری خانم هم گفت: نرو! ببین بچه ها چقدر دوستت دارن و بابا بابا میكنن! اگه خدای نکرده شهید بشی، بچه ها رو کی میخواد بزرگ کنه؟
یداله جواب داد: من رو کی خلق کرده؟ کی بزرگ کرده؟ اونا رو هم همون بزرگ میکنه.
صغری خانم اشک چشم هایش را با گوشه ی چادر پاک کرد و گفت: توکل بر خدا. راضیم به رضای او. تو رو به خدا می سپرم.
یداله، یوسف و سعید را برای چندمین بار بغل کرد و بوسید. به زیور خانم گفت: ننه جون! تا زمانی که عروس شما بخواد بمونه نگهش دارین؛ اگه نخواست بمونه با زور نگهش ندارین.
مادر مشتی اسفند روی شعله ی آتش پاشید و گفت: انشاالله به سلامت برگردی و سایه ات روی سَر خانواده ات باشه.
یداله او را کناری کشید و گفت: مواظب زن و بچه های من باش. اول خدا دوم تو. زن من جوونه. از اون روز که با من زندگی کرده، رنگ روزگار رو ندیده. نباید کسی بِهش زخم زبون بزنه. اگه کسی اذیتش بکنه ازش راضی نیستم. من دارم میرم. نمیدونم برمیگردم یا نه.
دود اسفند به هوا بلند شده بود. مادر اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: انشاالله سالم میری و سالم برمیگردی.
- من یه وصیت دیگه ای هم دارم. اگه همسرم خواست بچه ها رو نگه داره، نگه داره؛ اگه نتونست نگه داره، تو به خاطر خدا اونا رو نگه دار.
یداله که لباس بسیجی به تن داشت، سه بار از زیر قرآنی که در دست صغری خانم بود عبور کرد. مسافر را تا سر کوچه بدرقه کردند و پشت سَرش آب پاشیدند. صغری خانم طاقت نیاورد و پشت سر شوهرش دوید.
یداله برگشت و گفت: صغری جون! تو رو به خدا، با من نیا. هیچکس با من نیاد. خودم تنها میرم.
مقبوله و ربابه، بچه ها را نگه داشته بودند تا برادرشان از پیچ کوچه بگذرد. یداله پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «سیز الله، بیله می حلال ایلیین.»
مرد بسیجی در راه به هرکس میرسید، زودتر سلام میداد و حلالیت می طلبید. همسایه ها و دوستانش می پرسیدند: مش یدی! لباس رزم پوشیدی؟ کجا میری؟
یداله می خندید و میگفت: اگه خدا بخواد میرم جبهه. شما رو به خدا! اگه از من بَدی دیدین ببخشین.
- حالا کِی راه می افتین؟
- ساعتش رو نمیدونم.
- میترسی بیاییم راه بندازیمت؟
- نه والا. راضی به زحمت کسی نیستم.

🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_65
ایستگاه راه آهن زنجان غلغله بود. امام جمعه و چند نفر از روحانیون و مسئولان کنار جایگاه کوچکی که در گوشه ای از میدان راه آهن درست شده بود ایستاده بودند. رزمنده ها هم در صف های منظم به تلاوت قرآن گوش میدادند و گاهی پرچم های رنگارنگشان را بالا می بردند و می چرخاندند. آنها در پایان مراسم شعار دادند: جنگ جنگ تا پیروزی. ما همه سرباز تو ایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی.
دست های مسافرها پُر از پاکت های میوه و جعبه های شیرینی و شکلات بود. از بلندگوی ایستگاه راه آهن اعلام شد: رزمندگان عزیز! ده دقیقه تا زمان حرکت قطار باقیست. لطفاً هرچه سریعتر سوار قطار شوید.
ایمان خودش را به ایستگاه راه آهن رساند. مصطفی جلدی و بعضی از بچه های پایگاه که همراه با یداله پیاده تا راه آهن آمده بودند، نمی توانستند از او دل بکَنند.
یداله گفت: من بچه های بسیج پایگاه کوچه مون رو خیلی دوس دارم. راضی به زحمت شما نیستم. قربونتون بِرم.
مصطفی آهسته به دوستش گفت: نمیدونی توی این دو، سه روز گذشته چه نمازایی تو مسجد میخوند! این یه ساعتی رو که با هم بودیم خیلی واسم ارزش داشت. تا حالا باهاش اینجور صمیمی نشده بودم.
اشک چشم های ایمان بند نمی آمد. یداله به او گفت: تو خیلی زحمت من رو کشیدی. شماها اگه از یوسف و سعید مواظبت کنین، انگار من رو دوست دارین. خیلی مواظب سعید جونم باشین.
از بلندگو اعلام شد: قطار آماده ی حرکت است. مأمورین درب سالن ها را ببندند.
بدرقه کننده ها از قطار فاصله گرفتند. قطار آرام آرام، روی ریل ها لغزید و با سوت بلندی مسافرها را از بدرقه کننده ها جدا کرد.
حسین و یداله برحسب اتفاق در یک کوپه نشسته بودند. حسین پرسید: آقا یدی! مثل اینکه دیگه آموزش نظامیتون تموم شده و راهی منطقه این؟
- آره، آموزشایی که لازمه هر بسیجی بدونه، یاد گرفتم.
- من هم مأموریتی واسه لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) داشتم که توی تهرون انجام دادم. شکر خدا، توفیق شد الان هم با هم بریم اهواز.
- اگه اجل امون بده، ما هم داریم میریم اهواز.
- چه سعادتی! مسیرمون یکی شده.
رزمنده ها از هر دری صحبت میکردند. تخمه می شکستند و میوه می خوردند. موضوعی که بیشتر راجع به آن صحبت میشد، احتمال نزدیک شدن زمان عملیات بود.
یکی از رزمنده ها گفت: امیدوارم از خانواده و دوستانتون حلالیت گرفته باشین. درهای شهادت باز شده ها!
رزمنده ی دیگری گفت: من چون نمیخوام شهید بشم، حلالیت نگرفتم. صورتم رو هم که می بینین. اصلاً نوربالا نمیزنه.
یکی از هم کوپه ای ها جواب داد: توجه! توجه! چه حلالیت بگیرین، چه نگیرین، شهادت نصیب همه ی شما خواهد شد.
همه زدند زیر خنده!

🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_66

قطار با صدای ترمز و به هم خوردن واگن ها ایستاد. مأمور سالن با صدای بلند گفت: مسافرها! رزمنده ها! قطار به مدت دو ساعت در ایستگاه شهر قم تَوقّف داره. کسانی که قصد زیارت حرم حضرت معصومه(س) رو دارن پیاده بشن. لطفاً دو ساعت دیگه پای قطار باشین.
حسین گفت: آقا یداله! من میرم حرم زیارت کنم. شما هم میایین؟
یداله وسایلش را به زیر صندلی هُل داد و گفت: اگه مزاحم شما نیستم بیام.
حرم غلغله بود. مردم و رزمنده ها هرکدام مشغول کاری بودند. عده ای زیارتنامه می خواندند یا قرآن تلاوت میکردند؛ عده ای به نماز ایستاده بودند و بعضی ها تلاش میکردند تا دستشان به ضریح برسد.
انبوه جمعیت باعث شده بود تا حسین و یداله از هم جدا بیفتند. زائران نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندند.
کم کم وقت مقرر فرامی رسید و رزمنده ها باید به ایستگاه قطار برمی گشتند. حسین هر چه گشت نتوانست یداله را پیدا کند. احتمال داد شاید او زودتر به ایستگاه برگشته است. برای آخرین بار زیارت کرد و نگاهش را به هر سو چرخاند. عده ای از مردم کنار ضریح جمع شده بودند. نزدیکتر آمد. یک نفر کنار ضریح روی زمین افتاده بود و مانع حرکت دیگران میشد.
یداله با صورتی اشک آلود خودش را به ضریح چسبانده بود و های های گریه میکرد.
یکی از زائران گفت: یه نفر این بنده ی خدا رو ببره کنار دیوار. ازحال رفته!
حسین جواب داد: نه! اون دوست منه. داره با حضرت معصومه(س) حرف میزنه.
- خُب. اون رو بکش کنار. راه رو بازکن!
حسین نزدیک آمد و به چهره ی یداله خیره شد. بهت زده شده بود. با خود گفت: توی حال خودشه. چقدر نورانی شده! اگه چند روز دیگه عملیات بشه، فکر کنم به شهادت برسه.
حسین نمی توانست بفهمد که یداله بی حال شده یا خوابیده است!
- آقا یداله! آقا یداله! بلند شو بریم. کم مونده قطار حرکت کنه. مگه توی این عالم نیستی!
یداله ضریح را بوسید و گفت: میدونی گذشته ی من چی بوده؟ داشتم التماس میکردم و حضرت معصومه(س) رو شفیع قرار میدادم تا خداوند گناهانم رو ببخشه.
حسین گفت: قطار داره میره. شاید توفیق باهامون یار بشه و یه وقت دیگه بازهم بیاییم.
یداله از ضریح دور شد و گفت: کاش دست من رو نمیگرفتی. کاش میذاشتی توی همون حال میموندم!

🔵 #ادامه_دارد...

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

💠 #قسمت_67

از بلندگو اعلام شد: مسافران و رزمندگان عزیز. تا لحظاتی دیگر قطار شهر مقدس قم را به مقصد اهواز ترک خواهد کرد. لطفاً مأموران درب سالنها را ببندند.
همین که قطار راه افتاد یداله کوپه را تَرک کرد و به راهرو رفت. کنار پنجره ایستاد و به گنبد طلایی و گلدسته های بلند حرم چشم دوخت و اشک ریخت.
یکی از رزمنده ها از حسین پرسید: ببخشین برادر. چرا حال دوستتون بعد از زیارت عوض شد.
- والا، کنار ضریح افتاده بود. مثل اینکه تو حال خودش نبود. به زور بلندش کردم و آوردم. توی راه همش استغفرالله میگفت و صلوات می فرستاد.
یداله به کوپه برگشت. چشم هایش ورم کرده بود. موقع خواب بود. او باکسی صحبت نمیکرد. هرچه حسین و رزمنده ها با او شوخی میکردند جوابی نمیداد.
یداله دوباره بیرون رفت. یکی از رزمنده ها گفت: ما عمرمون توی جبهه ها گذشته. حدس میزنم ایشون نوربالا میزنه. به نظرم به زودی شهید بشه.
حسین جواب داد: من خودم تو اطلاعات عملیات لشکر 17 خدمت میکنم. خیلی وقته توی جبهه ها هستم. به دل من هم افتاده که ایشون نوربالا میزنه.
عقربه ی ساعت مچی مسافران یک بامداد را نشان میداد. حسین توانسته بود یداله را برای خوابیدن راضی کند.
بچه ها چشم هایشان را نبسته، با صدای یداله بیدار شدند: وقت اذان صُبحه. قطار برای نماز ایستاده.

🔵 #ادامه_دارد...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_68
هوا سرد بود. مسئولان چادرها جلوی چادر تدارکات به صف ایستاده بودند تا چراغ والور یا چراغ علاءالدین و نفت تحویل بگیرند.
یکی از نیروهای تازه وارد، نگاهی به صف رزمنده ها انداخت و گفت: بچه ها! هوا سرده. من نمیتونم توی صف بایستم. حالا نگاه کنین ببینین چه جوری برای چادرمون چراغ میگیرم!
پسرک نوجوان آهسته به پشت چادر تدارکات رفت و یکی از چراغها را برداشت. دو، سه نفر به او اعتراض کردند. حرف هیچکدام را گوش نکرد. یکی از رزمنده ها جلو آمد و گفت: برادر! کجا می بری؟ تو هم مثل همه توی صف بایست.
پسرک ابروهایش را در هم کشید و جواب داد: به تو مربوط نیست!
رزمنده ی معترض گفت: داداش! این کار یه نوع بی قانونیه.
- گفتم به کسی مربوط نیست! می بَرم چادر خودمون.
- نوبتیه. همه توی نوبتن. تو هم جَوونی. اگه صبر کنی به تو هم چراغ میرسه.
پسر نوجوان دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به گوش رزمنده نواخت.
رزمنده ی معترض گفت: حیف! اگه من رو می شناختی، جرأت نمیکردی روم دست بلند کنی.
پسر نوجوان چراغ را به زمین گذاشت. پرسید: مگه تو چه کاره ای؟ من از تو بزرگترهاش رو هم میزنم.
رزمنده لبخندی زد و گفت: اگه خوشحالی یکی دیگه بزن؛ اما من به یه نیتی اومدم جبهه.
پسرک دوباره دستش را بلند کرد تا سیلی دوم را بزند.
رزمنده گفت: من اومدم گذشته های خودم رو جبران کنم. هر چندتا بِزنی نوش جونت! ناراحت نشو. بِزن و خوشحال شو.
یکی از رزمنده های میانسال که در صف ایستاده بود، از برخورد جوانمردانه ی رزمنده تعجب کرد. جلوتر رفت و صورت او را بوسید و گفت: شما ناراحت نشین. من می دیدم که اون چه کار بدی کرد.
- اگه شما هم میخواهی بزنی بزن!
- اونی که سیلی زد دوست و هم ولایتی من بود. من میخوام از عوض اون جبران کنم.
- ای بابا! اگه اون جوون من رو میشناخت، نمیتونست به من نزدیک بشه.
- حالا اسم تو چیه؟ چه کاره ای؟
مرد سرش را پایین انداخت و جوابی نداد.
یکی از رزمنده ها که شاهد ماجرا بود به مرد میانسال گفت: قارداشعلی! اسم این مرد آقا یدالهه. مگه نمیشناسی؟ توی زنجان معروفه.
رزمنده ی میانسال جواب داد: یعنی ... این همونیه که م ... من قبل از انقلاب اسمش رو شنیده بودم؟
قارداشعلی چراغِ چادر خودشان را تحویل گرفت و برای نصیحت پسر جوان به چادر آنها رفت. گفت: من موقع نماز آقا یداله رو توی نمازخونه ی لشکر می بینم. اون خیلی اهل راز و نیازه.
یداله پشت سر او وارد چادر شد و دستش را به گردن پسر نوجوان انداخت و گفت: برادر! دیدی چند دقیقه بیشتر طول نکشید. حالا کدوم چراغ رو میخوای تا بِهت بِدم. سهم من هم مال تو.
پسر جوان سَرش را پایین انداخت و گفت: من کار بدی کردم. من رو ببخش!
قارداشعلی و هم ولایتی او به خاطر برخورد جوانمردانه ای که از یداله دیده بودند با بهانه های مختلف به چادر یداله و دوستانش می رفتند و ساعتها با هم حرف میزدند.
نزدیک وقت نماز یداله از همه جدا میشد؛ آفتابه را پر از آب میکرد و از چادرها فاصله میگرفت. برای خیلی از رزمنده ها جای سؤال بود که چرا یداله در وضوخانه ی عمومی کمتر دیده میشود.
رزمنده هایی که یداله را می شناختند، گاهی کنارش می نشستند و به نماز و راز و نیازهای او نگاه میکردند.

سید مقصود برای انجام کاری به خیاطی لشکر رفته بود که با یداله روبه رو شد. با هم سلام و احوالپرسی کردند.
یداله گفت: تو رو که دیدم خاطرات گذشته یادم افتاد. خانواده خوبن؟
سید جواب داد: الحمدلله. ببین چند ساله همدیگه رو ندیدیم؟
- آره. ماشاالله دیگه برای خودت مردی شدی! شاید ده دوازده سال بشه که ندیدمت.
- من که از شما خاطرات خوبی دارم. یادمه از درِ اون حیاط بزرگی که اجاره ای بود میومدین تو، ما بچه ها به طرف شما می دویدیم و خوردنی ها رو از دستتون می قاپیدیم و فرار میکردیم.
یداله لبخندی زد و گفت: اون خونه ی بزرگ مال یه نفر به نام «اشرف خانم» بود. «گئچن گونلره، گون چاتماز.» اون موقع محبت زیاد بود، حالا نارو زدن زیاده.
- شنیدم الحمدلله متأهل شدین. چند تا بچه دارین؟
- خدا دوتا پسر بِهم داده. بزرگه اسمش یوسفه و کوچیکه سعید.
- حالا چطور شد خانواده تون رو رها کردین و اومدین منطقه؟
- خُب دیگه. حتماً علتی داشته.
سید مقصود بعد از نماز جماعت مغرب و عشا به طرف چادرشان برگشت. یکی از رزمنده ها از او پرسید: آقا یداله خیلی تحویلت میگیره. معلومه خیلی وقته همدیگه رو میشناسین.

🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_69
سید مقصود جواب داد: جریانش طولانیه! تقریباً سال پنجاه وسه، پنجاه وچهار بود که با خانواده ی آقا یداله همسایه بودیم. محله ی اصغریه، یه سرازیری به سمت پایین داشت. اونجا یه ساختمون بزرگ قرار داشت که مال یه خانمِ خان زاده بود.
ما یه خانواده ی چهار نفره بودیم. خانواده ی مشهدی نعمت هم یه گوشه از این حیاط بزرگ زندگی میکردن. یداله جوون بود. بیشتر شبا دیر به خونه می اومد تا کسی اون رو نبینه. موقع اومدن، از راهرو میگذشت و وارد حیاط بزرگی میشد. سَرش رو می نداخت پایین و از جلوی اتاقا رد میشد و به اتاق خودشون میرفت. خونه حیاطِ بزرگی داشت و درش همیشه باز بود.
یداله ابهّت خاصی داشت. به مادر من خیلی احترام قائل بود. وقتیکه من و مادرم برای خرید بیرون می رفتیم، یه امنیت خاصی داشتیم. امنیت ما به خاطر اسم یداله بود.
- یعنی اینقدر جذبه داشت؟
- آره. چون با آدمای مظلوم و طبقه پایین خوش برخورد بود. از حق مظلوم دفاع میکرد. با دستِ پر به خونه می اومد. مثلاً وقتی که میوه یا بستنی می خرید به همسایه ها هم می داد. بعد از یه مدت خانواده ی مشهدی نعمت خونه درست کردن و از اون خونه رفتن. ارتباط ما هم با خانواده شون قطع شد. خانواده ی پرجمعیتی بودن. بعد از یه مدت ما هم از اونجا رفتیم.
- چه طور شد آقا یداله رو اینجا دیدی؟ چه طور شناختی!
- من رفتم خیاطی لشکر تا پارگی پیرهنم رو بدوزم. دیدم آقا یداله هم اونجاس. اون با لباس بسیجی روی صندلی نشسته بود. وقتی نگاه کردم دیدم خودشه. با خودکار سیاه روی گوشه ی پیرهنش نوشته شده: «یداله ندرلو.» موهای سرش رو هم کوتاه کرده بود. یادم افتاد اون موقع موهاش بلند بود.
- تو رو دید شناخت؟
- آره. همین که من رو دید پرسید: «اینجا چیکار میکنی؟» با هم روبوسی کردیم و هر دو گریه مون گرفت.
گفتم: آقا یدی! تو دیگه چرا گریه میکنی؟
گفت: بابا! از خوشحالیمه. بگو ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: اومدم منطقه. از نیروهای گردان امام حسینم.
گفت: من هم توی گردان ولیعصرم.
ما با هم قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم.
رزمنده گفت: عجب قصه ای شد! بقیه اش رو بگو.
- تقریباً طرفای غروب بود. با هم رفتیم وضو بگیریم. من دیدم که یه آفتابه آب پر کرد و از جمع جدا شد. دقت کردم دیدم یه گوشه ای رفت و تنهایی وضو گرفت. من هم وضوی خودم رو گرفتم و با هم قدم زنان به طرف نمازخونه ی لشکر حرکت کردیم.
پرسیدم: آقا یداله! پس چرا رفتی اون طرف؟
گفت: راستش! تو غریبه نیستی. من از بچه ها خجالت میکشم.
پرسیدم: چرا؟ واسه چی؟
گفت: آخه دو، سه تا روی پوست بدنم خالکوبی دارم. خجالت میکشم. بچه ها نبایس این چیزا رو ببینن.
گفتم: حالا کاریه که شده. دیگه خجالت نداره!
گفت: نه. من خجالت میکشم.
دوستان سید مقصود از او خواستند بازهم از کارهای یداله تعریف کند.
سید گفت: معمولاً آخر وقت هیچکس توی حموم لشکر نیست. مسئول حموم یکی از بچه های خودمونه. اون به یداله اجازه داده تا ساعت خاصی، تنهایی حموم بره.
- عجب شخصیت جالبی داره. پس یه بار بریم تا من هم اون رو ببینم.
- امروز با هم میریم نمازخونه تا ببینی که بعد از نماز چقدر توی سجده میمونه. طرز رفتار اون خیلی عوض شده. مثل یه بچه ی کوچیک میمونه. مظلومانه صحبت میکنه. انگارنه انگار که اون یه آدمِ معروف و بزرگی بوده! توی نمازخونه همه اش گریه میکنه و میگه: «الله! من گناه کارام. سن باغیشلا.»
🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
💢 #یاد_یاران

🇮🇷 رزمندگان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس

📸 شیرمردان زنجانی از سمت راست : بسیجی #شهید_یدالله_ندرلو ،
بسیجی جانباز #حاج_حمید_سنمار ،
بسیجی #شهید_ناصر_اوجاقلو

🌺 نامشان جاوید و یادشان گرامی

#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#شهیدان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab