💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۳
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، سومین پاتک
🔹🔸 لحظات بسیار شیرین و باشکوهی بود. با لطف خداوند متعال و با تدبیر مدبرانه سردار باکری از یک شکست حتمی نجات یافته و چندین تانک مدرن و پیشرفته را هم سالم و روشن به غنیمت گرفته بودیم. نکته مهم این فتح و پیروزی آن بود که آقا مهدی بعد از صدور فرمان ، خودشان اولین کسی بودند که دلیرانه به بالای سیل بند پریده و تکبیرگویان شروع به تیراندازی کردند و همین امر هم باعث شور و شوق فراوانی در ميان رزمندگان گردید. صدای خنده و تکبير و صلوات سراسر سیل بند را فرا گرفته و همه شادمان از پیروزی بودند و غنچه های شیرین لبخند بر لبان خشکیده و خاک آلوده همه نقش بسته بود. برادر باکری هم با لبانی ذاکر و خندان به یکایک سنگرها سر زده و از تک به تک رزمندگان تشکر کرده و از مقاومت و پایداری آنان در آن لحظات سخت و دشوار تقدیر و همه را به ایستادگی تا زمان رسیدن گردان های پشتیبان ترغیب و تشویق میکردند.
با شکست تک دشمن و فروکش کردن تب و تاب جشن پیروزی ، به توصیه برادر باکری شروع به جمع آوری مهمات از گوشه و کنار سیل بند کرده و همه را در کنار سنگرها چیدیم. برای آوردن موشک به زاغه مهمات کنار نخلستان رفته و دیدم که اثری از موشک ها نمانده و فقط چند جعبه فشنگ کلاش و تعدادی هم نارنجک مصری از آن همه مهمات باقی مانده است. مشغول جمع آوری نارنجک ها از کف سنگر شده و یک خشاب قابلمهای کلاش هم پیدا کردم که همانجا پر از گلوله کرده و به همراه نارنجک ها به سنگرم در پشت سیل بند آوردم و بعد هم با سرنیزه و کلاهود شروع به کندن و گودتر کردن سنگر کرده و با جابجایی گونی های پر از خاک ، جان پناهی نسبتاً امن و مناسبی برای خود ساختم.
قایق رفته با کلی مهمات و مین و مواد منفجره برگشته بود و بچههای تخریب لشگر و یاران آقا مهدی شتابان در حال تخلیه آن بودند. به کنار آب رفته و چند گونی موشک آورده و مشغول بریدن قاب پلاستیکی و بستن خرج موشک ها شدم. همه رزمندگان در حال فعالیت و تلاش بودند و با استحکام بخشیدن به سنگرها و جمع آوری مهمات لازم ، آماده حملات بعدی دشمن می شدند.
از رزمندگان دلاور زنجانی فقط چند نفری باقی مانده بودند که همگی هم شتابان و عرق ریزان مشغول ترمیم سنگر و گردآوری مهمات بودند. شیرمردان زنجانی برادران انعام الله محمدی و غلامحسین رضایی ، جعفر امینی ، رضا رسولی ، محرمعلی الماسی ، مهدی حیدری ، اصغر کاظمی هنوز مردانه در خط مانده و مصممتر از قبل ، دلاورانه آماده نبرد با نیروهای دشمن می شدند.
آغاز گلوله باران سیل بند و پیدا شدن سر و کله هلیکوپترها ، خبر از آغاز تک دشمن داده و همه در داخل سنگرها پناه گرفته و چشم انتظار نزدیک شدن قشون عراقی ها شدیم. دوباره بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و موشک و راکت و مسلسل بر روی سیل بند و اطراف آن باریدن گرفته و همه جا را دود و آتش و خاکستر فرا گرفت. ناگهان سیل بند از پشت سر هم مورد حمله هلیکوپترهای عراقی قرار گرفته و خبر از انهدام و از کار افتادن قبضه های پدافند هوایی مستقر در کنار پل شناور را دادند. در تک قبلی هلیکوپترها از ترس رگبار متوالی چهار لول ها دل و جرات نزدیک شدن به رودخانه و سیل بند را نداشته و فقط از سمت مقابل حمله می کردند. اما اینک پشت سرمان در بالای رودخانه ایستاده و سیل بند را زیر آتش گرفته بودند.
هلیکوپترهای بسیار عجیب و غریبی بودند. رنگ کاملاً سیاهی داشتند و هر کدام هم سپری بزرگ و فولادین به کف بسته بودند که هرچه گلوله و موشک آر پی جی به سمت شأن شلیک میکردیم به آن سپرها میخورد و هیچ گونه صدمه ای به هلیکوپترها وارد نمی شد و برای همین هم با خیال راحت جلو آمده و از فاصله بسیار نزدیکی سیل بند و سنگرهای پشت آن را با توپ و راکت و مسلسل می زدند. خلاصه در کمال ناباوری از پشت سر هم غافلگیر شده و در دقایق اولیه چند سنگر منهدم و چند نفری از رزمندگان شهید و زخمی شدند. لحظات بسیار هولناکی بود. اکثریت گونی های خاک را سمت مقابل چیده و پشت سنگرها کاملآ باز و بی حفاظ بود و رگبار مسلسل هلیکوپترها هم مداوم سینه سیل بند را شخم زده و سوراخ سوراخ می کردند.
هلیکوپترها با اتمام مهمات ، فضای منطقه را ترک کرده و خیالمان از پشت سر آسوده شد. سریع برخاسته و با جابجایی گونی ها ، عقب سنگر را هم پوشش داده و یواشکی مشغول تماشای میدان نبرد شدم و با چنان صحنه رعب آور و وحشتناکی مواجه شدم که از شدت ترس عرق سرد بر پیشانیم نشست. دشمن زبون اینبار با تمام توان و امکانات از سه محور مختلف سیل بند را مورد حمله قرار داده بود…
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۳
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، سومین پاتک
🔹🔸 لحظات بسیار شیرین و باشکوهی بود. با لطف خداوند متعال و با تدبیر مدبرانه سردار باکری از یک شکست حتمی نجات یافته و چندین تانک مدرن و پیشرفته را هم سالم و روشن به غنیمت گرفته بودیم. نکته مهم این فتح و پیروزی آن بود که آقا مهدی بعد از صدور فرمان ، خودشان اولین کسی بودند که دلیرانه به بالای سیل بند پریده و تکبیرگویان شروع به تیراندازی کردند و همین امر هم باعث شور و شوق فراوانی در ميان رزمندگان گردید. صدای خنده و تکبير و صلوات سراسر سیل بند را فرا گرفته و همه شادمان از پیروزی بودند و غنچه های شیرین لبخند بر لبان خشکیده و خاک آلوده همه نقش بسته بود. برادر باکری هم با لبانی ذاکر و خندان به یکایک سنگرها سر زده و از تک به تک رزمندگان تشکر کرده و از مقاومت و پایداری آنان در آن لحظات سخت و دشوار تقدیر و همه را به ایستادگی تا زمان رسیدن گردان های پشتیبان ترغیب و تشویق میکردند.
با شکست تک دشمن و فروکش کردن تب و تاب جشن پیروزی ، به توصیه برادر باکری شروع به جمع آوری مهمات از گوشه و کنار سیل بند کرده و همه را در کنار سنگرها چیدیم. برای آوردن موشک به زاغه مهمات کنار نخلستان رفته و دیدم که اثری از موشک ها نمانده و فقط چند جعبه فشنگ کلاش و تعدادی هم نارنجک مصری از آن همه مهمات باقی مانده است. مشغول جمع آوری نارنجک ها از کف سنگر شده و یک خشاب قابلمهای کلاش هم پیدا کردم که همانجا پر از گلوله کرده و به همراه نارنجک ها به سنگرم در پشت سیل بند آوردم و بعد هم با سرنیزه و کلاهود شروع به کندن و گودتر کردن سنگر کرده و با جابجایی گونی های پر از خاک ، جان پناهی نسبتاً امن و مناسبی برای خود ساختم.
قایق رفته با کلی مهمات و مین و مواد منفجره برگشته بود و بچههای تخریب لشگر و یاران آقا مهدی شتابان در حال تخلیه آن بودند. به کنار آب رفته و چند گونی موشک آورده و مشغول بریدن قاب پلاستیکی و بستن خرج موشک ها شدم. همه رزمندگان در حال فعالیت و تلاش بودند و با استحکام بخشیدن به سنگرها و جمع آوری مهمات لازم ، آماده حملات بعدی دشمن می شدند.
از رزمندگان دلاور زنجانی فقط چند نفری باقی مانده بودند که همگی هم شتابان و عرق ریزان مشغول ترمیم سنگر و گردآوری مهمات بودند. شیرمردان زنجانی برادران انعام الله محمدی و غلامحسین رضایی ، جعفر امینی ، رضا رسولی ، محرمعلی الماسی ، مهدی حیدری ، اصغر کاظمی هنوز مردانه در خط مانده و مصممتر از قبل ، دلاورانه آماده نبرد با نیروهای دشمن می شدند.
آغاز گلوله باران سیل بند و پیدا شدن سر و کله هلیکوپترها ، خبر از آغاز تک دشمن داده و همه در داخل سنگرها پناه گرفته و چشم انتظار نزدیک شدن قشون عراقی ها شدیم. دوباره بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و موشک و راکت و مسلسل بر روی سیل بند و اطراف آن باریدن گرفته و همه جا را دود و آتش و خاکستر فرا گرفت. ناگهان سیل بند از پشت سر هم مورد حمله هلیکوپترهای عراقی قرار گرفته و خبر از انهدام و از کار افتادن قبضه های پدافند هوایی مستقر در کنار پل شناور را دادند. در تک قبلی هلیکوپترها از ترس رگبار متوالی چهار لول ها دل و جرات نزدیک شدن به رودخانه و سیل بند را نداشته و فقط از سمت مقابل حمله می کردند. اما اینک پشت سرمان در بالای رودخانه ایستاده و سیل بند را زیر آتش گرفته بودند.
هلیکوپترهای بسیار عجیب و غریبی بودند. رنگ کاملاً سیاهی داشتند و هر کدام هم سپری بزرگ و فولادین به کف بسته بودند که هرچه گلوله و موشک آر پی جی به سمت شأن شلیک میکردیم به آن سپرها میخورد و هیچ گونه صدمه ای به هلیکوپترها وارد نمی شد و برای همین هم با خیال راحت جلو آمده و از فاصله بسیار نزدیکی سیل بند و سنگرهای پشت آن را با توپ و راکت و مسلسل می زدند. خلاصه در کمال ناباوری از پشت سر هم غافلگیر شده و در دقایق اولیه چند سنگر منهدم و چند نفری از رزمندگان شهید و زخمی شدند. لحظات بسیار هولناکی بود. اکثریت گونی های خاک را سمت مقابل چیده و پشت سنگرها کاملآ باز و بی حفاظ بود و رگبار مسلسل هلیکوپترها هم مداوم سینه سیل بند را شخم زده و سوراخ سوراخ می کردند.
هلیکوپترها با اتمام مهمات ، فضای منطقه را ترک کرده و خیالمان از پشت سر آسوده شد. سریع برخاسته و با جابجایی گونی ها ، عقب سنگر را هم پوشش داده و یواشکی مشغول تماشای میدان نبرد شدم و با چنان صحنه رعب آور و وحشتناکی مواجه شدم که از شدت ترس عرق سرد بر پیشانیم نشست. دشمن زبون اینبار با تمام توان و امکانات از سه محور مختلف سیل بند را مورد حمله قرار داده بود…
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۴
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، سومین پاتک
🔹🔸 دشت صاف مقابل مان که تا اتوبان امتداد داشت، مملو از نیرو و تجهیزات زرهی بود و تانکها و نفربرها در چند ردیف افقی و عمودی در حال جلو آمدن بودند و پشت هر کدام هم کلی نیروی پیاده و کماندو در حال حرکت بودند. از سمت راست و منطقه کیسه ای (نعل اسبی) هم تعداد کثیری تانک و نفرات پیاده داشتند با سرعت به سمت سیل بند می آمدند و از سمت چپ و داخل نخلستان هم تعداد بیشماری کماندو عراقی با تاکتیک دشت بانی و قدم به قدم داشتن به انتهای نخلستان و ساحل رودخانه نزدیک می شدند.
اوضاع هیچ خوب نبود و لحظه به لحظه هم بدتر و بدتر می شد. هنوز خبری از گردان های پشتیبان و نیروهای تازه نفس و آتش پشتیبانی نبود و مدام هم از تعداد یاران و همسنگران کاسته می شد. نقطه به نقطه سیل بند و ساحل رودخانه دجله با صدها گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا و موشک و راکت شخم زده می شد و همه جا را دود و آتش و انفجار فرا گرفته بود. ترکش های ریز و درشت همچون نقل و نبات به سرمان می ریخت و رگبار مسلسل تانکها بصورت متناوب به تاج و دیواره بیرونی سیل بند می خوردند و با صدای رعب آور و شلاق گونه ای از بالای سرمان رد می شدند.
سردار حاج میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر عاشورا با تنی چند از یاران و همرزمان به استقبال تانکها و نيروهای دشمن در سمت چپ و منطقه کیسه ای رفتند که این آخرین باری هم شد که برادر رستم خانی را دیدم. سردار باکری و یارانش هم در سمت راست و انتهای سیل بند با کماندوهای گارد در داخل نخلستان درگیر شده و ما هم حدود ۱۴ نفری پشت سیل بند با قشون اصلی تانک ها و نفرات پیاده دشمن مشغول پیکار شدیم. خلاصه درگيريها آغاز و لحظه به لحظه هم شديد و شديدتر شد تا اینکه حملات و فشار عراقی ها بقدری شدت و قدرت گرفت که کماندوهای عراقی موفق به تصرف کامل نخلستان و پیشروی به سمت سیل بند شدند. در کنار نخلستان و نقطه پایانی سیل بند درگيری ها به نبرد تن به تن کشیده و چند نفری از کماندوهای عراقی موفق به نفوذ به پشت دیواره بیرونی سیل بند شدند. ورود کماندوها به داخل سیل بند مساوی با سقوط تمام خط و قتل و عام حتمی همه رزمندگان بود و برای همین هم نبردی بسیار نزدیک و سانتی متری در انتهای سیل بند میان رزمندگان و کماندوهای عراقی آغاز و برادر باکری در یک عمل بسیار شجاعانه و شگفت انگیز ، تک و تنها به سمت کماندوهای عراقی یورش برده و با پرتاب پی در پی نارنجک آنان را مجبور به فرار از پشت دیواره سیل بند کردند. حرکت بی باکانه و عمل استشهادی فرمانده دلیر و غیرتمند لشگر و فرار بزدلانه کماندوهای ورزیده و آموزش دیده گارد ریاست جمهوری عراق ، توان و جان تازه ای به کالبد خسته و از رمق افتاده رزمندگان بخشیده و همگی بی پروا و با شور و هیجانی توصیف ناپذیر به قشون کماندوها در کنار نخلستان حمله و رگبار زنان و الله اکبر گویان آنان را تا میانه های نخلستان به عقب راندند.
فرمانده لشگری در کنار رزمندگان خود ، در خط اول نبرد ، همچون رزمنده ای ساده و خاکی ، مخلصانه و بی ادعا در حال پیکار و مقاومت بود. به راستی در کدامین روش ها و تاکتیک های نظامی ارتش های دنیا ، می توان این همه از خود گذشتگی و فداکاری و شهامت را از فرماندهان رده بالای نظامی به تماشا نشست ؟ فرمانده لشگری در میدان نبرد !؟ در خط مقدم درگیری !؟ آن هم درست میانه جنگ تن به تن ! فقط می توان گفت که او سربدار شیدایی بود که در مکتبی آیین پاکبازی و شجاعت و مردانگی را آموخته بود که معلم و پیشوایش مولا علی(ع) و سالار شهیدان امام حسین (ع) بودند که شهادت و مرگ سرخ را بهتر از هر زندگی ننگین و ذلت بار میدانستند.
با ناکامی و شکست کماندوهای عراقی و فرار مذبوحانه آنان از داخل نخلستان ، فوری سر و کله چند هلیکوپتر عراقی در بالای سرمان پیدا شده و بدلیل عدم وجود پدافند هوایی ، راحت و آسوده به سیل بند نزدیک و با مسلسل و توپ و راکت شروع به زدن سنگرها کردند. دقایق بسیار هولناک و دلهره آوری بود و هرچه هم زمان میگذشت ، بر حجم آتشباری و فشار و حملات نیروهای عراقی افزوده می شد و در مقابل اما مدام از نفرات ما کاسته و مهمات مان هم لحظه به لحظه کمتر و کمتر میشد...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۴
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، سومین پاتک
🔹🔸 دشت صاف مقابل مان که تا اتوبان امتداد داشت، مملو از نیرو و تجهیزات زرهی بود و تانکها و نفربرها در چند ردیف افقی و عمودی در حال جلو آمدن بودند و پشت هر کدام هم کلی نیروی پیاده و کماندو در حال حرکت بودند. از سمت راست و منطقه کیسه ای (نعل اسبی) هم تعداد کثیری تانک و نفرات پیاده داشتند با سرعت به سمت سیل بند می آمدند و از سمت چپ و داخل نخلستان هم تعداد بیشماری کماندو عراقی با تاکتیک دشت بانی و قدم به قدم داشتن به انتهای نخلستان و ساحل رودخانه نزدیک می شدند.
اوضاع هیچ خوب نبود و لحظه به لحظه هم بدتر و بدتر می شد. هنوز خبری از گردان های پشتیبان و نیروهای تازه نفس و آتش پشتیبانی نبود و مدام هم از تعداد یاران و همسنگران کاسته می شد. نقطه به نقطه سیل بند و ساحل رودخانه دجله با صدها گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا و موشک و راکت شخم زده می شد و همه جا را دود و آتش و انفجار فرا گرفته بود. ترکش های ریز و درشت همچون نقل و نبات به سرمان می ریخت و رگبار مسلسل تانکها بصورت متناوب به تاج و دیواره بیرونی سیل بند می خوردند و با صدای رعب آور و شلاق گونه ای از بالای سرمان رد می شدند.
سردار حاج میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر عاشورا با تنی چند از یاران و همرزمان به استقبال تانکها و نيروهای دشمن در سمت چپ و منطقه کیسه ای رفتند که این آخرین باری هم شد که برادر رستم خانی را دیدم. سردار باکری و یارانش هم در سمت راست و انتهای سیل بند با کماندوهای گارد در داخل نخلستان درگیر شده و ما هم حدود ۱۴ نفری پشت سیل بند با قشون اصلی تانک ها و نفرات پیاده دشمن مشغول پیکار شدیم. خلاصه درگيريها آغاز و لحظه به لحظه هم شديد و شديدتر شد تا اینکه حملات و فشار عراقی ها بقدری شدت و قدرت گرفت که کماندوهای عراقی موفق به تصرف کامل نخلستان و پیشروی به سمت سیل بند شدند. در کنار نخلستان و نقطه پایانی سیل بند درگيری ها به نبرد تن به تن کشیده و چند نفری از کماندوهای عراقی موفق به نفوذ به پشت دیواره بیرونی سیل بند شدند. ورود کماندوها به داخل سیل بند مساوی با سقوط تمام خط و قتل و عام حتمی همه رزمندگان بود و برای همین هم نبردی بسیار نزدیک و سانتی متری در انتهای سیل بند میان رزمندگان و کماندوهای عراقی آغاز و برادر باکری در یک عمل بسیار شجاعانه و شگفت انگیز ، تک و تنها به سمت کماندوهای عراقی یورش برده و با پرتاب پی در پی نارنجک آنان را مجبور به فرار از پشت دیواره سیل بند کردند. حرکت بی باکانه و عمل استشهادی فرمانده دلیر و غیرتمند لشگر و فرار بزدلانه کماندوهای ورزیده و آموزش دیده گارد ریاست جمهوری عراق ، توان و جان تازه ای به کالبد خسته و از رمق افتاده رزمندگان بخشیده و همگی بی پروا و با شور و هیجانی توصیف ناپذیر به قشون کماندوها در کنار نخلستان حمله و رگبار زنان و الله اکبر گویان آنان را تا میانه های نخلستان به عقب راندند.
فرمانده لشگری در کنار رزمندگان خود ، در خط اول نبرد ، همچون رزمنده ای ساده و خاکی ، مخلصانه و بی ادعا در حال پیکار و مقاومت بود. به راستی در کدامین روش ها و تاکتیک های نظامی ارتش های دنیا ، می توان این همه از خود گذشتگی و فداکاری و شهامت را از فرماندهان رده بالای نظامی به تماشا نشست ؟ فرمانده لشگری در میدان نبرد !؟ در خط مقدم درگیری !؟ آن هم درست میانه جنگ تن به تن ! فقط می توان گفت که او سربدار شیدایی بود که در مکتبی آیین پاکبازی و شجاعت و مردانگی را آموخته بود که معلم و پیشوایش مولا علی(ع) و سالار شهیدان امام حسین (ع) بودند که شهادت و مرگ سرخ را بهتر از هر زندگی ننگین و ذلت بار میدانستند.
با ناکامی و شکست کماندوهای عراقی و فرار مذبوحانه آنان از داخل نخلستان ، فوری سر و کله چند هلیکوپتر عراقی در بالای سرمان پیدا شده و بدلیل عدم وجود پدافند هوایی ، راحت و آسوده به سیل بند نزدیک و با مسلسل و توپ و راکت شروع به زدن سنگرها کردند. دقایق بسیار هولناک و دلهره آوری بود و هرچه هم زمان میگذشت ، بر حجم آتشباری و فشار و حملات نیروهای عراقی افزوده می شد و در مقابل اما مدام از نفرات ما کاسته و مهمات مان هم لحظه به لحظه کمتر و کمتر میشد...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۵
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، پاتک سوم
🔹🔸 فرمانده دلاور لشگر آقا مهدی باکری ، در داخل چاله ای کوچک در انتهای سیل بند ، یک قبضه خمپاره شصت مستقر و با دیده بانی یکی از همراهان خود مشغول زدن ستون تانکها و نيروهای پیاده در مقابل سیل بند و کماندوهای گارد در داخل نخلستان بود و در آن گرمای سوزان و طاقت فرسا و در زیر آتش بی امان دشمن و بارانی از تیر و ترکش لحظه ای آرام و قرار نمی گرفت و یکسره و بی وقفه در حال تلاش و فعالیت و نبرد با قشون دشمن بود.
پیشروی عراقیها از سمت راست و قسمت کیسه ای توسط سردار رستم خانی و یاران پاکبازش ناکام مانده و تانکها و نیروهای پیاده عراقی با انهدام چند دستگاه تانک مجبور به عقب نشینی شده و دیگر موفق به تصرف ساحل رودخانه و قسمت کیسه ای و محاصره سیل بند نشده بودند. اما قشون اصلی دشمن در سمت مقابل به هیچ عنوان دست بردار نبود و یکسره تانکها و نیروهای عراقی در حال حمله و پیشروی به سمت سیل بند بودند. در طرف راست و سمت نخلستان هم کماندوهای گارد در حال تلاش برای تصرف دوباره نخلستان و دست یابی به ساحل رودخانه بودند.
وضعیت خط اصلأ خوب نبود و دیگر کمتر سنگری پشت سیل بند به چشم می خورد که داخلش شهیدی غرقه در خون و پاره پاره نباشد. زخمی های بدحال و ناتوان به کنار قایق منتقل و آنانی هم که توانی داشتند و می توانستند راه بروند. خودشان به تنهائی عازم عقبه می شدند. کم کم مهمات سنگرها داشت به اتمام می رسید و هنوز هم خبری از گردان های پشتیبان و مهمات نبود .
گلوله های خمپاره شصت آقا مهدی به اتمام رسیده و به پشت سیل بند آمده و در کنار سایر رزمندگان مشغول زدن آر پی جی شدند. رفتار و حالات برادر باکری کاملآ تغییر کرده و انگاری دیگر در این دنیا نبودند و مست و شیدا در عالمی دیگر سیر می کردند. مدام زیر لب ذکر می گفتند و برای روحیه دادن و تشویق رزمندگان بلند بلند الله اکبر و یا حسین(ع) فریاد می زدند. دیگر خیلی با یاران حرف نمی زدند و به تماس های متوالی بیسیم ها هم اصلأ جواب نمی دادند و مدام هم به بیسیم چی ها می گفتند که بگوید : مهمات و نیرو بفرستند.
راستش نمی دانم در چه حال و هوا و چه عالمی بود ! اما هر کجا که بود ، آنچنان مشغول عشق و عشقبازی بود که دیگر هیچ توجه ای به انفجارات متعدد و باران گلوله ها و ترکش ها نمی کرد و بی پروا و دلیرانه به بالا و پایین سیل بند می دوید و ضمن تشویق رزمندگان ، عرق ریزان و نفس زنان به سمت قشون دشمن گلوله و موشک شلیک می کرد .
حالات روحانی و اعمال متهورانه آقا مهدی در آن لحظات آتش و خون خبر از دل بریدن از دنیا و پیوستن به یار می داد. او همچون پروانهای عاشق از برای سوختن ، جسم و جانش را در طبق اخلاص نهاده و با تمام وجود در پی گمشده خود يعقوب وار به دور شعله های سوزان شمع شهادت می گشت و از برای وصال و دیدار معشوق ازلی ثانيه شماری می کرد .
روحیات عرفانی برادر باکری و اعمال شجاعانه و بی باکانه ایشان در آن لحظات سخت و نفس گیر واقعاً دیدنی و تماشایی بود و رزمندگان خسته و بی رمق هم با مشاهده آن همه شهامت و شیدایی و ایثار ، آنچنانی سر شوق و هیجان می آمدند که با اقتدا به فرمانده دلاور لشگر یکی پس دیگری در داخل سنگر بپاخاسته و بدون ترس و هراس از تیر و ترکش ها و سیل انفجارات ، با روحیه بسیار بالا و ایمانی استوار و عزمی راسخ به نبرد با قشون دشمن ادامه می دادند .
خلاصه امیدوار به رسیدن مهمات و گردان های پشتیبان و دلگرم و خشنود از برای توفیق جنگیدند در کنار فرمانده محبوب و دلاور لشگر ، سرسختانه به پیکار و مقاومت ادامه دادیم تا اینکه در گرماگرم نبرد ، ناگهان متوجه حضور تعداد زیادی کماندو در کنار نخلستان و ساحل رودخانه شدیم. کماندوهای ورزیده و آموزش دیده گارد از شلوغی میدان نبرد و مشغولیت رزمندگان در پشت سیل بند استفاده و خیلی ساکت و بی سر و صدا جلو کشیده و با تصرف دوباره نخلستان تا ساحل رودخانه پیش آمده بودند.
وضعیت بسیار وخیم و خطرناکی بود. کماندوهای عراقی داشتند گام به گام به سیل بند نزدیک می شدند و بدبختانه فاصله آنچنانی هم با دیواره بیرونی آن نداشتند. با غافلگیری و شکست خط فقط چند قدمی فاصله داشتیم و با نگرانی شاهد و ناظر نفوذ کماندوها به داخل سیل بند بودیم که یکدفعه سردار باکری به همراه تنی چند از یاران و رزمندگان به سمت انتهای سیل بند حمله ور شدند و هنوز چند متری به دیواره سیل بند مانده بودند که یکدفعه سر و کله چند کماندو بر روی تاج سیل بند پیدا و نبردی بسیار نزدیک و تن به تن در انتهای سیل بند آغاز گردید..
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۵
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، پاتک سوم
🔹🔸 فرمانده دلاور لشگر آقا مهدی باکری ، در داخل چاله ای کوچک در انتهای سیل بند ، یک قبضه خمپاره شصت مستقر و با دیده بانی یکی از همراهان خود مشغول زدن ستون تانکها و نيروهای پیاده در مقابل سیل بند و کماندوهای گارد در داخل نخلستان بود و در آن گرمای سوزان و طاقت فرسا و در زیر آتش بی امان دشمن و بارانی از تیر و ترکش لحظه ای آرام و قرار نمی گرفت و یکسره و بی وقفه در حال تلاش و فعالیت و نبرد با قشون دشمن بود.
پیشروی عراقیها از سمت راست و قسمت کیسه ای توسط سردار رستم خانی و یاران پاکبازش ناکام مانده و تانکها و نیروهای پیاده عراقی با انهدام چند دستگاه تانک مجبور به عقب نشینی شده و دیگر موفق به تصرف ساحل رودخانه و قسمت کیسه ای و محاصره سیل بند نشده بودند. اما قشون اصلی دشمن در سمت مقابل به هیچ عنوان دست بردار نبود و یکسره تانکها و نیروهای عراقی در حال حمله و پیشروی به سمت سیل بند بودند. در طرف راست و سمت نخلستان هم کماندوهای گارد در حال تلاش برای تصرف دوباره نخلستان و دست یابی به ساحل رودخانه بودند.
وضعیت خط اصلأ خوب نبود و دیگر کمتر سنگری پشت سیل بند به چشم می خورد که داخلش شهیدی غرقه در خون و پاره پاره نباشد. زخمی های بدحال و ناتوان به کنار قایق منتقل و آنانی هم که توانی داشتند و می توانستند راه بروند. خودشان به تنهائی عازم عقبه می شدند. کم کم مهمات سنگرها داشت به اتمام می رسید و هنوز هم خبری از گردان های پشتیبان و مهمات نبود .
گلوله های خمپاره شصت آقا مهدی به اتمام رسیده و به پشت سیل بند آمده و در کنار سایر رزمندگان مشغول زدن آر پی جی شدند. رفتار و حالات برادر باکری کاملآ تغییر کرده و انگاری دیگر در این دنیا نبودند و مست و شیدا در عالمی دیگر سیر می کردند. مدام زیر لب ذکر می گفتند و برای روحیه دادن و تشویق رزمندگان بلند بلند الله اکبر و یا حسین(ع) فریاد می زدند. دیگر خیلی با یاران حرف نمی زدند و به تماس های متوالی بیسیم ها هم اصلأ جواب نمی دادند و مدام هم به بیسیم چی ها می گفتند که بگوید : مهمات و نیرو بفرستند.
راستش نمی دانم در چه حال و هوا و چه عالمی بود ! اما هر کجا که بود ، آنچنان مشغول عشق و عشقبازی بود که دیگر هیچ توجه ای به انفجارات متعدد و باران گلوله ها و ترکش ها نمی کرد و بی پروا و دلیرانه به بالا و پایین سیل بند می دوید و ضمن تشویق رزمندگان ، عرق ریزان و نفس زنان به سمت قشون دشمن گلوله و موشک شلیک می کرد .
حالات روحانی و اعمال متهورانه آقا مهدی در آن لحظات آتش و خون خبر از دل بریدن از دنیا و پیوستن به یار می داد. او همچون پروانهای عاشق از برای سوختن ، جسم و جانش را در طبق اخلاص نهاده و با تمام وجود در پی گمشده خود يعقوب وار به دور شعله های سوزان شمع شهادت می گشت و از برای وصال و دیدار معشوق ازلی ثانيه شماری می کرد .
روحیات عرفانی برادر باکری و اعمال شجاعانه و بی باکانه ایشان در آن لحظات سخت و نفس گیر واقعاً دیدنی و تماشایی بود و رزمندگان خسته و بی رمق هم با مشاهده آن همه شهامت و شیدایی و ایثار ، آنچنانی سر شوق و هیجان می آمدند که با اقتدا به فرمانده دلاور لشگر یکی پس دیگری در داخل سنگر بپاخاسته و بدون ترس و هراس از تیر و ترکش ها و سیل انفجارات ، با روحیه بسیار بالا و ایمانی استوار و عزمی راسخ به نبرد با قشون دشمن ادامه می دادند .
خلاصه امیدوار به رسیدن مهمات و گردان های پشتیبان و دلگرم و خشنود از برای توفیق جنگیدند در کنار فرمانده محبوب و دلاور لشگر ، سرسختانه به پیکار و مقاومت ادامه دادیم تا اینکه در گرماگرم نبرد ، ناگهان متوجه حضور تعداد زیادی کماندو در کنار نخلستان و ساحل رودخانه شدیم. کماندوهای ورزیده و آموزش دیده گارد از شلوغی میدان نبرد و مشغولیت رزمندگان در پشت سیل بند استفاده و خیلی ساکت و بی سر و صدا جلو کشیده و با تصرف دوباره نخلستان تا ساحل رودخانه پیش آمده بودند.
وضعیت بسیار وخیم و خطرناکی بود. کماندوهای عراقی داشتند گام به گام به سیل بند نزدیک می شدند و بدبختانه فاصله آنچنانی هم با دیواره بیرونی آن نداشتند. با غافلگیری و شکست خط فقط چند قدمی فاصله داشتیم و با نگرانی شاهد و ناظر نفوذ کماندوها به داخل سیل بند بودیم که یکدفعه سردار باکری به همراه تنی چند از یاران و رزمندگان به سمت انتهای سیل بند حمله ور شدند و هنوز چند متری به دیواره سیل بند مانده بودند که یکدفعه سر و کله چند کماندو بر روی تاج سیل بند پیدا و نبردی بسیار نزدیک و تن به تن در انتهای سیل بند آغاز گردید..
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۶
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، پاتک سوم ، مجروحیت فرمانده لشگر
🔹🔸 کماندوهای بالا آمده از دیواره سیل بند با دیدن رگبار گلوله های سردار باکری و یاران دلاورش و شنیدن فریادهای بلند و دشمن شکن الله اکبر آنان ، برای لحظه ای هم جرات و تاب مقاومت نیاورده و سراسیمه از تاج سیل بند پایین پریده و افتان و خیزان شروع به فرار کردند. آقا مهدی و همراهانش هم پشت سیل بند موضع گرفته و مشغول تیراندازی و نبرد با کماندوهای پنهان شده در گوشه و کنار نخلستان و ساحل رودخانه شدند.
حرکت شجاعانه و نبرد بی باکانه آقا مهدی و همراهان دلاوریش و فرار بزدلانه کماندوهای عراقی بقدری زیبا و روحیه بخش بود که رزمندگان را به شدت سر شوق و شور آورده و همگی دلاورانه برخاسته و بی پروا از باران تیر و ترکش ها ، با قامتی استوار و الله اکبر گویان شروع به شلیک موشک و تیراندازی به سمت تانکها و نیروهای عراقی در سمت مقابل سیل بند کردیم.
در سمت بالا و حوالی ورودی سیل بند مشغول شلیک آخرین موشک های آر پی جی بودم که یکدفعه دیدم قشون تانکها و نیروهای عراقی دوباره از سمت چپ منطقه دارند به سمت سیل بند می آیند. نمی دانم چه بلایی بر سر فرمانده دلاور تیپ اول لشگر برادر میرزاعلی رستم خانی و یاران پاکبازش آمده بود ! اما هر اتفاقی برایشان افتاده بود ، اینک قشون دشمن از خط دفاعی آنان گذشته و با سرعت در حال پیشروی به سمت سیل بند بود. در صورت دستیابی نیروهای عراقی به ساحل رودخانه و نخلستان قسمت کیسه ای ، تنها مسیر رفت و آمد به پل شناور هم قطع می شد و دیگر راهی برای فرار و عقب نشینی جز آب خروشان دجله برایمان باقی نمی ماند.
وضعیت بسیار حساس و خطرناکی بود و باید هر چه سریعتر از پیشروی قشون دشمن جلوگیری و مانع تصرف ساحل رودخانه در سمت چپ منطقه می شدیم. اما افسوس که نه دیگر نیروی برای اینکار باقی مانده بود و نه مهماتی برای پیکار ، در مجموع با برادر باکری و یارانش فقط ۱۴ یا ۱۵ نفری سالم و سرپا پشت سیل بند باقی مانده بودیم که اکثریت هم مهمات مان ته کشیده و دیگر چیزی برای ادامه نبرد نداشتیم. خلاصه با توجه به اوضاع و احوال موجود و شرایط حاکم بر میدان نبرد ، سقوط خط و اشغال سیل بند امری بسیار حتمی و قطعی می نمود و برای همین هم نم نم سایه شوم وحشت بر وجودم مستولی شده و دچار چنان اضطراب و دلهره ای شدم که ذهنم دیگر فقط درگیر اتفاقات آینده و مرور حوادث تلخ و ناگوار بعد از شکست شد. غرق افکار پریشان و مضطرب بودم و عرض رودخانه را برای فرار احتمالی بررسی می کردم که به ناگهان فریاد های بلند یا حسین (ع) و یا ابوالفضل (س) در پشت سیل بند طنین انداز شده و خبر تأسف بار مجروحیت برادر باکری همچون پتکی سنگین بر روح و جان خسته و از نفس افتاده رزمندگان فرود آمد.
اشک ریزان و سراسیمه خود را به انتهای سیل بند رسانیده و دیدم که جسم نحیف و نیمه جان فرمانده محبوب لشگر در دست یاران گریان و حسین گویانش در حال انتقال به سمت قایق است. تیر مستقیم عراقیها درست به پیشانی بلندش اصابت و باعث آسیب جدی به سر و جمجمه اش شده بود. شدت جراحت بحدی بود که کاملاً از هوش رفته و سر و صورت زیبا و خاک گرفته اش غرق در سرخی خون بود. در میان دیدگان اشکبار یاران و بهت عظیم رزمندگان ، پیکر زخم خورده برادر باکری و بقیه مجروحان به داخل قایق منتقل و سکاندار شتابان و باسرعت تمام به سمت ورودی جزیره مجنون حرکت کرد.
مجروحیت سردار باکری فرمانده مخلص و دلاور لشگر همچون بمبی قوی پشت سیل بند را به هم ریخته و اراده و روحیه رزمندگان را طوری در هم شکسته و نابود کرد که دیگر دل و دماغ جنگیدن برای کسی باقی نماند و همه سردرگم و بلاتکلیف منتظر شنیدن دستورات بعدی فرماندهان شدیم. وضعیتی بسیار بد و خوف ناک و دلهره آوری بود. نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی از هر سمت و سوی به طرف سیل بند می آمدند و بقدری هم تانک و نفربر در حال نزدیک شدن به سیل بند بودند که واقعاً به شمارش نمی آمدند . هنوز هم خبری از یگانهای پشتیبان و مهمات و نیروهای تازه نفس نبود و فاصله آنچنانی هم با سقوط خط و ورود نیروهای دشمن به سیل بند نداشتیم. باید سریعاً چاره ای اندیشیده و از آن اوضاع وخیم و وحشتناک خود را نجات می دادیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۶
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، پاتک سوم ، مجروحیت فرمانده لشگر
🔹🔸 کماندوهای بالا آمده از دیواره سیل بند با دیدن رگبار گلوله های سردار باکری و یاران دلاورش و شنیدن فریادهای بلند و دشمن شکن الله اکبر آنان ، برای لحظه ای هم جرات و تاب مقاومت نیاورده و سراسیمه از تاج سیل بند پایین پریده و افتان و خیزان شروع به فرار کردند. آقا مهدی و همراهانش هم پشت سیل بند موضع گرفته و مشغول تیراندازی و نبرد با کماندوهای پنهان شده در گوشه و کنار نخلستان و ساحل رودخانه شدند.
حرکت شجاعانه و نبرد بی باکانه آقا مهدی و همراهان دلاوریش و فرار بزدلانه کماندوهای عراقی بقدری زیبا و روحیه بخش بود که رزمندگان را به شدت سر شوق و شور آورده و همگی دلاورانه برخاسته و بی پروا از باران تیر و ترکش ها ، با قامتی استوار و الله اکبر گویان شروع به شلیک موشک و تیراندازی به سمت تانکها و نیروهای عراقی در سمت مقابل سیل بند کردیم.
در سمت بالا و حوالی ورودی سیل بند مشغول شلیک آخرین موشک های آر پی جی بودم که یکدفعه دیدم قشون تانکها و نیروهای عراقی دوباره از سمت چپ منطقه دارند به سمت سیل بند می آیند. نمی دانم چه بلایی بر سر فرمانده دلاور تیپ اول لشگر برادر میرزاعلی رستم خانی و یاران پاکبازش آمده بود ! اما هر اتفاقی برایشان افتاده بود ، اینک قشون دشمن از خط دفاعی آنان گذشته و با سرعت در حال پیشروی به سمت سیل بند بود. در صورت دستیابی نیروهای عراقی به ساحل رودخانه و نخلستان قسمت کیسه ای ، تنها مسیر رفت و آمد به پل شناور هم قطع می شد و دیگر راهی برای فرار و عقب نشینی جز آب خروشان دجله برایمان باقی نمی ماند.
وضعیت بسیار حساس و خطرناکی بود و باید هر چه سریعتر از پیشروی قشون دشمن جلوگیری و مانع تصرف ساحل رودخانه در سمت چپ منطقه می شدیم. اما افسوس که نه دیگر نیروی برای اینکار باقی مانده بود و نه مهماتی برای پیکار ، در مجموع با برادر باکری و یارانش فقط ۱۴ یا ۱۵ نفری سالم و سرپا پشت سیل بند باقی مانده بودیم که اکثریت هم مهمات مان ته کشیده و دیگر چیزی برای ادامه نبرد نداشتیم. خلاصه با توجه به اوضاع و احوال موجود و شرایط حاکم بر میدان نبرد ، سقوط خط و اشغال سیل بند امری بسیار حتمی و قطعی می نمود و برای همین هم نم نم سایه شوم وحشت بر وجودم مستولی شده و دچار چنان اضطراب و دلهره ای شدم که ذهنم دیگر فقط درگیر اتفاقات آینده و مرور حوادث تلخ و ناگوار بعد از شکست شد. غرق افکار پریشان و مضطرب بودم و عرض رودخانه را برای فرار احتمالی بررسی می کردم که به ناگهان فریاد های بلند یا حسین (ع) و یا ابوالفضل (س) در پشت سیل بند طنین انداز شده و خبر تأسف بار مجروحیت برادر باکری همچون پتکی سنگین بر روح و جان خسته و از نفس افتاده رزمندگان فرود آمد.
اشک ریزان و سراسیمه خود را به انتهای سیل بند رسانیده و دیدم که جسم نحیف و نیمه جان فرمانده محبوب لشگر در دست یاران گریان و حسین گویانش در حال انتقال به سمت قایق است. تیر مستقیم عراقیها درست به پیشانی بلندش اصابت و باعث آسیب جدی به سر و جمجمه اش شده بود. شدت جراحت بحدی بود که کاملاً از هوش رفته و سر و صورت زیبا و خاک گرفته اش غرق در سرخی خون بود. در میان دیدگان اشکبار یاران و بهت عظیم رزمندگان ، پیکر زخم خورده برادر باکری و بقیه مجروحان به داخل قایق منتقل و سکاندار شتابان و باسرعت تمام به سمت ورودی جزیره مجنون حرکت کرد.
مجروحیت سردار باکری فرمانده مخلص و دلاور لشگر همچون بمبی قوی پشت سیل بند را به هم ریخته و اراده و روحیه رزمندگان را طوری در هم شکسته و نابود کرد که دیگر دل و دماغ جنگیدن برای کسی باقی نماند و همه سردرگم و بلاتکلیف منتظر شنیدن دستورات بعدی فرماندهان شدیم. وضعیتی بسیار بد و خوف ناک و دلهره آوری بود. نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی از هر سمت و سوی به طرف سیل بند می آمدند و بقدری هم تانک و نفربر در حال نزدیک شدن به سیل بند بودند که واقعاً به شمارش نمی آمدند . هنوز هم خبری از یگانهای پشتیبان و مهمات و نیروهای تازه نفس نبود و فاصله آنچنانی هم با سقوط خط و ورود نیروهای دشمن به سیل بند نداشتیم. باید سریعاً چاره ای اندیشیده و از آن اوضاع وخیم و وحشتناک خود را نجات می دادیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۷
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، شهادت فرمانده لشگر ، عقب نشینی
🔹🔸 فرماندهان و همراهان سردار باکری هم عیناً وضعیت اسفبار و نابرابر میدان نبرد را می دیدند و وخیمت اوضاع سیل بند را خوب درک می کردند و برای همین هم مدام با بیسیم ها صحبت و از فرماندهان قرارگاه کسب تکلیف می نمودند. با ترس و نگرانی و کلی استرس مشغول تماشای مکالمات فرماندهان بودم که یکدفعه یکی از یاران آقا مهدی شروع به یا حسین (ع) گفتن کرد و دو دستی برسر کوبیده و خیلی مضطرب و گریه کنان ، فریاد زد که قایق آقا مهدی را زدند. طبق گفته ها کمی جلوتر ، حوالی پل الصخره ، قایق را زده بودند و نیمی از آن کاملاً متلاشی و نیمی دیگر هم آتش گرفته و سوخته بود.
شهادت ناباورانه و مظلومانه برادر باکری و همراهان پاکبازش ، تمام خط را به ماتم سرایی پر غصه و سوزناک مبدل کرده و صدای گریه و زاری و آه و واویلای رزمندگان و یاران و همراهان آقا مهدی از گوشه گوشه سیل بند به آسمان بلند شد. آنقدر هم طول نکشید که فرمان عقب نشینی از سوی قرارگاه فرماندهی صادر و توسط یکی از فرماندهان لشگر ابلاغ و بنا به دستور برای حساس نشدن عراقی ها رزمندگان چندنفر چندنفر با فاصله زمانی چند دقیقه ایی از داخل سیل بند خارج و شتابان و با احتیاط به سمت قسمت کیسه ای و پل شناور حرکت کردند.
طبق صحبت های فرماندهان میدان ، خط پدافندی صفین ۳ در جناح چپ منطقه در اولین تک دشمن سقوط و تعداد کثیری تانک و نفربر زرهی وارد منطقه عملیاتی شده و هم اکنون هم مشغول پیشروی و انهدام و پاکسازی مواضع رزمندگان حاضر در منطقه بودند. خط صفین همان خط پرحادثه و خونباری بود که رزمندگان دلاور گردان حضرت حر (ره) استان زنجان چندین شبانه روز متوالی مقابل صدها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندوی دشمن با کمترین امکانات و تجهیزات و بدون کوچکترین آتش پشتیبانی هوایی و زمینی ایستاده و دلاورانه حسرت یک قدم عقب نشینی و داغ شکست را بر دل سیاه و زنگار گرفته دشمن بعثی نشانده بودند.
با شنیدن نام خط صفین ناخودآگاه به یاد حرف های آن برادر ارتشی افتادم که شب هنگام ، موقع تحویل خط از کثرت موشک های تاو و مالیوتکا یگان خودش تعریف و از انهدام تمام تانکهای دشمن در اولین پاتک سخن می گفت و با کنایه به متلاشی شدن گردان و نفرات اندک مان با تکبر فراوان می گفت که با دست خالی که نمی شود به جنگ آهن و فولاد رفت ! اما حالا بر خلاف تمام آن سخنان ، تاب و تحمل اولین تک عراقیها را هم نیاورده و در اولین ساعات صبح کانال را تحویل دشمن داده و با آن همه نیرو و تجهیزات پیشرفته و مدرن فرار را بر قرار ترجیح داده بودند.
آری ! حقیقت آن روزها چیز دیگری بود! در میدان نبرد حرف اول را کثرت نیرو و امکانات و تجهیزات نظامی نمی زد. این ایمان استوار و اراده راسخ سربازان صادق و پاکباز پیرجماران بود که با عنایات و امدادهای خداوند متعال قوی ترین و مجهزترین یگان های عراقی را به زانو درآورده و در هم می شکست.
به همراه برادران دلاور مهدی حیدری و اصغر کاظمی از سیل بند خارج و با شتاب و احتیاط کامل به سوی قسمت کیسه ای راه افتادیم. همه جا مملو از تانک و نفربر و نفرات پياده و کماندوهای عراقی بود و از آسمان هم یکسره آتش و تیر و ترکش بود که به سرمان می بارید. تعداد زیادی تانک و نیروی عراقی از سمت اتوبان به سرعت در حال نزدیک شدن به ساحل رودخانه و منطقه کیسه ای بودند. فاصله آنچنانی مابین مان نبود و مسیرمان هم درست از مقابل دشت صافی می گذشت که کاملاً در دید عراقیها بود و آنان هم با رگبارهای بی وقفه و شلیک پی در پی موشک آر پی جی مانع از حرکت سریع مان می شدند. گلوله باران و آتشباران به حدی پرحجم و گسترده بود که در هر چند قدمی یکبار مجبور به خیززدن می شدیم و ترکش های ریز و درشت داغ و سفیرکشان از بالای سرمان رد می شدند.
با رسیدن به خندق بزرگ و ورود به آن ، از تیررس عراقیها خارج و با خیال راحت شروع به دویدن در طول خندق کردیم. به محل شهادت پیک دلاور گردان برادر پاسدار احد اسکندری رسیده و دیدیم که پیکر پاک و مطهرش همچنان کنار دیواره خندق است و متأسفانه به عقب منتقل نشده ! تصمیم به بردنش گرفتیم. اما همینکه خواستم بلندش کرده و حرکت کنیم ، عراقیها به ورودی خندق رسیده و داخل خندق را به گلوله و موشک بستند. لحظاتی با نیروهای عراقی تبادل آتش کرده و چاره ای جز فرار نیافتیم . با دیدگانی اشکبار و دنیایی از درد و شرمندگی ، بوسه ای به صورت زیبا و خاک آلوده برادر اسکندری زده و با هزاران آه و افسوس شروع به دویدن سمت خروجی خندق کردیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۷
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، شهادت فرمانده لشگر ، عقب نشینی
🔹🔸 فرماندهان و همراهان سردار باکری هم عیناً وضعیت اسفبار و نابرابر میدان نبرد را می دیدند و وخیمت اوضاع سیل بند را خوب درک می کردند و برای همین هم مدام با بیسیم ها صحبت و از فرماندهان قرارگاه کسب تکلیف می نمودند. با ترس و نگرانی و کلی استرس مشغول تماشای مکالمات فرماندهان بودم که یکدفعه یکی از یاران آقا مهدی شروع به یا حسین (ع) گفتن کرد و دو دستی برسر کوبیده و خیلی مضطرب و گریه کنان ، فریاد زد که قایق آقا مهدی را زدند. طبق گفته ها کمی جلوتر ، حوالی پل الصخره ، قایق را زده بودند و نیمی از آن کاملاً متلاشی و نیمی دیگر هم آتش گرفته و سوخته بود.
شهادت ناباورانه و مظلومانه برادر باکری و همراهان پاکبازش ، تمام خط را به ماتم سرایی پر غصه و سوزناک مبدل کرده و صدای گریه و زاری و آه و واویلای رزمندگان و یاران و همراهان آقا مهدی از گوشه گوشه سیل بند به آسمان بلند شد. آنقدر هم طول نکشید که فرمان عقب نشینی از سوی قرارگاه فرماندهی صادر و توسط یکی از فرماندهان لشگر ابلاغ و بنا به دستور برای حساس نشدن عراقی ها رزمندگان چندنفر چندنفر با فاصله زمانی چند دقیقه ایی از داخل سیل بند خارج و شتابان و با احتیاط به سمت قسمت کیسه ای و پل شناور حرکت کردند.
طبق صحبت های فرماندهان میدان ، خط پدافندی صفین ۳ در جناح چپ منطقه در اولین تک دشمن سقوط و تعداد کثیری تانک و نفربر زرهی وارد منطقه عملیاتی شده و هم اکنون هم مشغول پیشروی و انهدام و پاکسازی مواضع رزمندگان حاضر در منطقه بودند. خط صفین همان خط پرحادثه و خونباری بود که رزمندگان دلاور گردان حضرت حر (ره) استان زنجان چندین شبانه روز متوالی مقابل صدها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندوی دشمن با کمترین امکانات و تجهیزات و بدون کوچکترین آتش پشتیبانی هوایی و زمینی ایستاده و دلاورانه حسرت یک قدم عقب نشینی و داغ شکست را بر دل سیاه و زنگار گرفته دشمن بعثی نشانده بودند.
با شنیدن نام خط صفین ناخودآگاه به یاد حرف های آن برادر ارتشی افتادم که شب هنگام ، موقع تحویل خط از کثرت موشک های تاو و مالیوتکا یگان خودش تعریف و از انهدام تمام تانکهای دشمن در اولین پاتک سخن می گفت و با کنایه به متلاشی شدن گردان و نفرات اندک مان با تکبر فراوان می گفت که با دست خالی که نمی شود به جنگ آهن و فولاد رفت ! اما حالا بر خلاف تمام آن سخنان ، تاب و تحمل اولین تک عراقیها را هم نیاورده و در اولین ساعات صبح کانال را تحویل دشمن داده و با آن همه نیرو و تجهیزات پیشرفته و مدرن فرار را بر قرار ترجیح داده بودند.
آری ! حقیقت آن روزها چیز دیگری بود! در میدان نبرد حرف اول را کثرت نیرو و امکانات و تجهیزات نظامی نمی زد. این ایمان استوار و اراده راسخ سربازان صادق و پاکباز پیرجماران بود که با عنایات و امدادهای خداوند متعال قوی ترین و مجهزترین یگان های عراقی را به زانو درآورده و در هم می شکست.
به همراه برادران دلاور مهدی حیدری و اصغر کاظمی از سیل بند خارج و با شتاب و احتیاط کامل به سوی قسمت کیسه ای راه افتادیم. همه جا مملو از تانک و نفربر و نفرات پياده و کماندوهای عراقی بود و از آسمان هم یکسره آتش و تیر و ترکش بود که به سرمان می بارید. تعداد زیادی تانک و نیروی عراقی از سمت اتوبان به سرعت در حال نزدیک شدن به ساحل رودخانه و منطقه کیسه ای بودند. فاصله آنچنانی مابین مان نبود و مسیرمان هم درست از مقابل دشت صافی می گذشت که کاملاً در دید عراقیها بود و آنان هم با رگبارهای بی وقفه و شلیک پی در پی موشک آر پی جی مانع از حرکت سریع مان می شدند. گلوله باران و آتشباران به حدی پرحجم و گسترده بود که در هر چند قدمی یکبار مجبور به خیززدن می شدیم و ترکش های ریز و درشت داغ و سفیرکشان از بالای سرمان رد می شدند.
با رسیدن به خندق بزرگ و ورود به آن ، از تیررس عراقیها خارج و با خیال راحت شروع به دویدن در طول خندق کردیم. به محل شهادت پیک دلاور گردان برادر پاسدار احد اسکندری رسیده و دیدیم که پیکر پاک و مطهرش همچنان کنار دیواره خندق است و متأسفانه به عقب منتقل نشده ! تصمیم به بردنش گرفتیم. اما همینکه خواستم بلندش کرده و حرکت کنیم ، عراقیها به ورودی خندق رسیده و داخل خندق را به گلوله و موشک بستند. لحظاتی با نیروهای عراقی تبادل آتش کرده و چاره ای جز فرار نیافتیم . با دیدگانی اشکبار و دنیایی از درد و شرمندگی ، بوسه ای به صورت زیبا و خاک آلوده برادر اسکندری زده و با هزاران آه و افسوس شروع به دویدن سمت خروجی خندق کردیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۸
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، عقب نشینی
🔹🔸 داخل خندق طوفانی بر پا بود و از هر سمت و سوی گلوله و موشک می بارید. اما ترس از اسارت و حقارت ها و شکنجه های بعد آن ، چنان هراسان و نگران مان کرده بود که بدون توجه به انفجارات متعدد و باران گلوله ها همچون باد یک نفسه و بدون کوچکترین توقفی به سمت خروجی خندق می دویدیم. تعداد زیادی شهید در گوشه و کنار خندق جای مانده و خاموش و ساکت و به دور از حوادث و هیاهوی دنیای اطراف آرام و آسوده خفته بودند. بسیار دردناک و جانسوز بود بی تفاوت از کنارشان گذشتند اما افسوس که عراقیها درست پشت سرمان بودند و کوچکترین توقف مساوی با اسارت بود. خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود از داخل خندق خارج و هراسان و نفس زنان از کنار دیواره خاکی رودخانه به راه خود ادامه دادیم.
عراقیها همه جای مسیر حضور داشتند و مثل مور و ملخ تموم منطقه را پرکرده بودند. بعضی جاها بقدری جلو آمده بودند که قشنگ و به وضوح همدیگر را می دیدیم و بعضی هایشان هم بزدلانه در گوشه و کنار پنهان و یکدفعه بصورت غافلگیرانه به سمت مان تیراندازی می کردند. تا نخلستان کیسه ای و پل شناور دیگر آنچنان راهی نمانده بود. اما سیل گلوله ها و موشک ها امان نمی دادند و اجباراً بسیار کند و آرام حرکت می کردیم. خلاصه عرق ریزان و نفس زنان مقداری از راه نشسته و مقداری را سینه خیز و مقداری را هم نیم خیز طی کردیم تا اینکه از دشت صاف مابین خندق و نخلستان عبور و به ورودی نخلستان کیسه ای رسیدیم. شادمان از پایان مسیر پر خطر و رسیدن به پل شناور وارد نخلستان شدیم و هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که از هر سمت و سوی آماج گلوله و موشک قرار گرفته و اجباراً در داخل چاله ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم.
تعدادی از نیروهای پیاده عراقی راه دسترسی به پل شناور را بسته بودند و با پنهان شدن در داخل نهرها و پشت نخل ها یکسره به سمت مان تیراندازی می کردند. ناباورانه راه عبور مسدود و رسیدن به پل شناور امری غیرممکن می نمود. وضعیت وحشتناک و دلهره آوری بود و باید هرچه سریع چاره ای می اندیشیم. دو راه بیشتر نداشتیم یا باید به آب خروشان رودخانه دجله می زدیم یا اینکه باید دست و پای بسته ، منتظر نیروهای عراقی و خفت اسارت می شدیم. راه اول ناممکن به نظر می آمد ، چرا که فقط پنجاه یا شصت متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و صددرصد پشت سرمان به ساحل آمده و وسط آب حساب مان را می رسیدند. راه دوم هم اصلأ به مزاق هیچکدام خوش نیامده و مرگ را بهتر از اسارت دانستیم. خلاصه هراسان و نگران زیر بارانی از گلوله و موشک مانده و اصلأ نمی دانستیم که باید چکار کنیم. تا اینکه برادر دلاور مهدی حیدری به سخن درآمد و گفت : با این اوضاع و احوال در هر صورت ، کشته یا اسیر خواهیم شد. پس بهتره همچون تاکتیک شهید باکری ، الله اکبر گویان و رگبار زنان به سمت عراقیها یورش ببریم . شاید اینجا هم جواب داد و عراقیها را مجبور به فرار و عقب نشینی کرد. جواب هم اگر نداد ، لااقل سریع و مردانه میمیریم ! حرف هاش کاملاً منطقی و در آن شرایط سخت به نظر آخرین راهکار و بهترین چاره بود.
با قبول پیشنهاد همرزم دلاور مهدی حیدری آماده حمله به مواضع عراقیها شده و با تعویض خشاب اسلحه و روبوسی از داخل چاله خارج و رگبار زنان و الله اکبر گویان به سمت نیروهای مستقر در ساحل رودخانه حمله ور شدیم. روح پرفتوح فرمانده دلاور لشگر مان ، آقا مهدی باکری همواره شاد که دوباره تاکتیک شجاعانه اش جواب داده و عراقی های بزدل و بی ایمان با دیدن عمل بی باکانه و استشهادی مان ، سریع فهمیدن که هیچ ترس و هراسی از مردن نداریم و از برای کشتن یا کشته شدن به سمت شأن می رویم و واسه اینکه در این گیر و داد ، بیخود و بی جهت کشته نشوند. سراسیمه شروع به فرار کردند و در کمال ناباوری ساحل رودخانه را خالی و مسیر عبورمان را باز کردند.
نمی دانم از روی ترس و وحشت بود ، یا در آن لحظات سخت و نفس گیر ، عنایت و امداد رب جلیل در حق بندگان ناچیزش بود ، اما هر آنچه بود بقدری با شدت و قدرت و از اعماق وجود نعره می زدیم که صدای الله اکبر و یا حسین مان در نخلستان بصورت عجیب و رعب آوری طنین انداز می شد و چنان خوفی در دل نیروهای دشمن می افکند که لحظه ای تاب مقاومت نیاورده و یکی پس دیگری از مقابل مان فرار می کردند. با فرار عراقیها ، جانی تازه یافته و با روحیه ایی عالی و با رگبار های متوالی و پرتاب نارنجک آنان را تا میانه های نخلستان عقب رانده و بعد هم شتابان به سمت پل شناور بازگشتیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۸
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، عقب نشینی
🔹🔸 داخل خندق طوفانی بر پا بود و از هر سمت و سوی گلوله و موشک می بارید. اما ترس از اسارت و حقارت ها و شکنجه های بعد آن ، چنان هراسان و نگران مان کرده بود که بدون توجه به انفجارات متعدد و باران گلوله ها همچون باد یک نفسه و بدون کوچکترین توقفی به سمت خروجی خندق می دویدیم. تعداد زیادی شهید در گوشه و کنار خندق جای مانده و خاموش و ساکت و به دور از حوادث و هیاهوی دنیای اطراف آرام و آسوده خفته بودند. بسیار دردناک و جانسوز بود بی تفاوت از کنارشان گذشتند اما افسوس که عراقیها درست پشت سرمان بودند و کوچکترین توقف مساوی با اسارت بود. خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود از داخل خندق خارج و هراسان و نفس زنان از کنار دیواره خاکی رودخانه به راه خود ادامه دادیم.
عراقیها همه جای مسیر حضور داشتند و مثل مور و ملخ تموم منطقه را پرکرده بودند. بعضی جاها بقدری جلو آمده بودند که قشنگ و به وضوح همدیگر را می دیدیم و بعضی هایشان هم بزدلانه در گوشه و کنار پنهان و یکدفعه بصورت غافلگیرانه به سمت مان تیراندازی می کردند. تا نخلستان کیسه ای و پل شناور دیگر آنچنان راهی نمانده بود. اما سیل گلوله ها و موشک ها امان نمی دادند و اجباراً بسیار کند و آرام حرکت می کردیم. خلاصه عرق ریزان و نفس زنان مقداری از راه نشسته و مقداری را سینه خیز و مقداری را هم نیم خیز طی کردیم تا اینکه از دشت صاف مابین خندق و نخلستان عبور و به ورودی نخلستان کیسه ای رسیدیم. شادمان از پایان مسیر پر خطر و رسیدن به پل شناور وارد نخلستان شدیم و هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که از هر سمت و سوی آماج گلوله و موشک قرار گرفته و اجباراً در داخل چاله ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم.
تعدادی از نیروهای پیاده عراقی راه دسترسی به پل شناور را بسته بودند و با پنهان شدن در داخل نهرها و پشت نخل ها یکسره به سمت مان تیراندازی می کردند. ناباورانه راه عبور مسدود و رسیدن به پل شناور امری غیرممکن می نمود. وضعیت وحشتناک و دلهره آوری بود و باید هرچه سریع چاره ای می اندیشیم. دو راه بیشتر نداشتیم یا باید به آب خروشان رودخانه دجله می زدیم یا اینکه باید دست و پای بسته ، منتظر نیروهای عراقی و خفت اسارت می شدیم. راه اول ناممکن به نظر می آمد ، چرا که فقط پنجاه یا شصت متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و صددرصد پشت سرمان به ساحل آمده و وسط آب حساب مان را می رسیدند. راه دوم هم اصلأ به مزاق هیچکدام خوش نیامده و مرگ را بهتر از اسارت دانستیم. خلاصه هراسان و نگران زیر بارانی از گلوله و موشک مانده و اصلأ نمی دانستیم که باید چکار کنیم. تا اینکه برادر دلاور مهدی حیدری به سخن درآمد و گفت : با این اوضاع و احوال در هر صورت ، کشته یا اسیر خواهیم شد. پس بهتره همچون تاکتیک شهید باکری ، الله اکبر گویان و رگبار زنان به سمت عراقیها یورش ببریم . شاید اینجا هم جواب داد و عراقیها را مجبور به فرار و عقب نشینی کرد. جواب هم اگر نداد ، لااقل سریع و مردانه میمیریم ! حرف هاش کاملاً منطقی و در آن شرایط سخت به نظر آخرین راهکار و بهترین چاره بود.
با قبول پیشنهاد همرزم دلاور مهدی حیدری آماده حمله به مواضع عراقیها شده و با تعویض خشاب اسلحه و روبوسی از داخل چاله خارج و رگبار زنان و الله اکبر گویان به سمت نیروهای مستقر در ساحل رودخانه حمله ور شدیم. روح پرفتوح فرمانده دلاور لشگر مان ، آقا مهدی باکری همواره شاد که دوباره تاکتیک شجاعانه اش جواب داده و عراقی های بزدل و بی ایمان با دیدن عمل بی باکانه و استشهادی مان ، سریع فهمیدن که هیچ ترس و هراسی از مردن نداریم و از برای کشتن یا کشته شدن به سمت شأن می رویم و واسه اینکه در این گیر و داد ، بیخود و بی جهت کشته نشوند. سراسیمه شروع به فرار کردند و در کمال ناباوری ساحل رودخانه را خالی و مسیر عبورمان را باز کردند.
نمی دانم از روی ترس و وحشت بود ، یا در آن لحظات سخت و نفس گیر ، عنایت و امداد رب جلیل در حق بندگان ناچیزش بود ، اما هر آنچه بود بقدری با شدت و قدرت و از اعماق وجود نعره می زدیم که صدای الله اکبر و یا حسین مان در نخلستان بصورت عجیب و رعب آوری طنین انداز می شد و چنان خوفی در دل نیروهای دشمن می افکند که لحظه ای تاب مقاومت نیاورده و یکی پس دیگری از مقابل مان فرار می کردند. با فرار عراقیها ، جانی تازه یافته و با روحیه ایی عالی و با رگبار های متوالی و پرتاب نارنجک آنان را تا میانه های نخلستان عقب رانده و بعد هم شتابان به سمت پل شناور بازگشتیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۹
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، عقب نشینی
🔹🔸 سراسیمه و نفس زنان به ورودی پل شناور رسیده و یکدفعه با صحنه ای مواجه شدیم که تمام امیدها و دل خوشی هامان رنگ باخته و سایه شوم وحشت و هراس باردیگر بر وجود خسته و بی رمق مان مستولی شد. هلیکوپترها و هواپیماهای عراقی با موشک و راکت و مسلسل و گلوله توپ آنچنان بلایی سر پل آورده بودند که کاملاً درب و داغون شده و عبور از آن واقعاً سخت و غیرممکن به نظر می آمد. اکثریت پل های خیبری منهدم و فقط چهارچوب فلزی شان بجای مانده بود و در چند نقطه هم کاملاً از بین رفته و در حال جدا شدن از یکدیگر بودند. در آن وضعیت وخیم و سرنوشت ساز که از هر سمت و سوی به طرف مان شلیک می شد و درست در چند قدمی اسارت بودیم. چاره ای جز عبور از پل و رفتن به آنسوی رودخانه نداشتیم .
قرار گذاشتیم یک به یک و در پناه آتش یکدیگر از پل عبور کنیم. برادر اصغر کاظمی به عنوان نفر اول حرکت کرد و ما هم کنار ورودی پل سنگر گرفته و با تیراندازی و پرتاب نارنجک از جلو آمدن عراقیها جلوگیری کردیم. از نظر مهمات وضعیت خوبی داشتیم و هنگام عقب نشینی از سیل بند ، چون احتمال رویارویی با نیروهای دشمن را می دادیم. در مسیر هرچه خشاب پر کلاش و نارنجک به چشم می خورد را برداشته بودیم. مشغول تیراندازی و پرتاب نارنجک به سمت عراقیها بودیم و برادر کاظمی هم اواسط رودخانه در حال تلاش برای عبور از روی تکه پاره های پل بود که به ناگهان سروکله چند هلیکوپتر عراقی بالای سرمان پیدا شده و با توپ و راکت و مسلسل شروع به زدن پل و اهدافی در آنسوی رودخانه کردند. در عرض چند ثانیه بقدری راکت و گلوله توپ و مسلسل به سمت پل شلیک کردند که روی آب پر شد از تکه پاره های پل ، برادر اصغر کاظمی هم درست اواسط رودخانه گیر کرده و نه امکان حرکت به جلو را داشت و نه امکان برگشت به عقب ، بر روی یکی از پل های خیبری خوابیده بود و پل شناور هم از شدت انفجارات همچون گهواره تاب می خورد و به این سو و آن سوی پرتاب می شد .
وقت ایستادن و پناه گرفتن نبود و باید هرچه سریعتر از آن معرکه وحشتناک و خطرناک دور می شدیم. برای همین از آتش باری و شلوغ کاری هلیکوپترها استفاده کرده و برادر مهدی حیدری بی اعتنا به رگبار گلوله های توپ و مسلسل هلیکوپترها بعنوان نفر دوم شروع به گذشتن از روی پل کرد و من هم همچنان کنار ورودی پل مانده و به تیراندازی و پرتاب نارنجک ادامه دادم تا اینکه عاقبت برادران کاظمی و حیدری موفق به عبور از پل شده و از آنسوی رودخانه شروع به تیراندازی کردند. در پناه آتش و رگبار آنان برخاسته و با سرعت مشغول عبور از عرض رودخانه شدم. پل شناور وضعیت محکم و پایداری نداشت و مدام تاب می خورد و با شتاب به اینطرف و آنطرف می رفت . بقدری هم گوشه و کنارش آسیب دیده بود که هر آن امکان از هم پاشیدن و متلاشی شدنش می رفت . خلاصه سراسیمه و با پرش های بلند چند متری از شکاف های بزرگ و بعضاً طویل پل گذر کرده و زیر بارانی از گلوله و موشک خود را به آنسوی رودخانه رسانیده و ناگهان با آنچنان صحنه وحشتناک و غم باری روبرو شدم که واقعاً شوکه شده و سرجابم خشکم زد.
هر دو قبضه ی پدافند هوایی منهدم و پیکر های تکه تکه شده خدمه دلاور شأن بصورت خیلی غم بار و وحشتناک در اطراف شأن پراکنده شده بود. دهها دستگاه آمبولانس ، کنار دیواره رودخانه در حال سوختن و شعله کشیدن بودند و اطرافشان هم مملو از پیکر های پاک شهدا و زخمی های بسیار بدحال و نیمه جانی بود که مظلومانه و ناله کنان ، آخرین نفس های زندگی خود را می کشیدند. اوضاعی بسیار جانسوز و دلهره آوری بود. انگاری خاکستر مرگ و نیستی به منطقه پاشیده بودند و اثری از آدم زنده در آن باقی نمانده بود.
سردرگم و حیران به نظاره صحنه های دردناک و جانسوزی ایستاده بودم که از دیدن شأن واقعاً به خود می لرزیدم. یک طرف رزمنده ای از کمر به دونیم شده و کمی آنطرف تر دلاوری هر دوپاش از بالای زانو قطع شده و با صدای ضعیفی مدام یا حسین (ع) و یا مهدی (عج) می گفت ، کنار آمبولانس ها قیامتی برپا بود و فرشی از خون سرخ کف زمین را پوشانیده بود. پیکر پاک و مطهر تعداد زیادی از شهدا تکه و پاره شده و اعضا و جوارح شأن در اطراف ماشین ها پخش و پراکنده شده بود....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۵۹
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، عقب نشینی
🔹🔸 سراسیمه و نفس زنان به ورودی پل شناور رسیده و یکدفعه با صحنه ای مواجه شدیم که تمام امیدها و دل خوشی هامان رنگ باخته و سایه شوم وحشت و هراس باردیگر بر وجود خسته و بی رمق مان مستولی شد. هلیکوپترها و هواپیماهای عراقی با موشک و راکت و مسلسل و گلوله توپ آنچنان بلایی سر پل آورده بودند که کاملاً درب و داغون شده و عبور از آن واقعاً سخت و غیرممکن به نظر می آمد. اکثریت پل های خیبری منهدم و فقط چهارچوب فلزی شان بجای مانده بود و در چند نقطه هم کاملاً از بین رفته و در حال جدا شدن از یکدیگر بودند. در آن وضعیت وخیم و سرنوشت ساز که از هر سمت و سوی به طرف مان شلیک می شد و درست در چند قدمی اسارت بودیم. چاره ای جز عبور از پل و رفتن به آنسوی رودخانه نداشتیم .
قرار گذاشتیم یک به یک و در پناه آتش یکدیگر از پل عبور کنیم. برادر اصغر کاظمی به عنوان نفر اول حرکت کرد و ما هم کنار ورودی پل سنگر گرفته و با تیراندازی و پرتاب نارنجک از جلو آمدن عراقیها جلوگیری کردیم. از نظر مهمات وضعیت خوبی داشتیم و هنگام عقب نشینی از سیل بند ، چون احتمال رویارویی با نیروهای دشمن را می دادیم. در مسیر هرچه خشاب پر کلاش و نارنجک به چشم می خورد را برداشته بودیم. مشغول تیراندازی و پرتاب نارنجک به سمت عراقیها بودیم و برادر کاظمی هم اواسط رودخانه در حال تلاش برای عبور از روی تکه پاره های پل بود که به ناگهان سروکله چند هلیکوپتر عراقی بالای سرمان پیدا شده و با توپ و راکت و مسلسل شروع به زدن پل و اهدافی در آنسوی رودخانه کردند. در عرض چند ثانیه بقدری راکت و گلوله توپ و مسلسل به سمت پل شلیک کردند که روی آب پر شد از تکه پاره های پل ، برادر اصغر کاظمی هم درست اواسط رودخانه گیر کرده و نه امکان حرکت به جلو را داشت و نه امکان برگشت به عقب ، بر روی یکی از پل های خیبری خوابیده بود و پل شناور هم از شدت انفجارات همچون گهواره تاب می خورد و به این سو و آن سوی پرتاب می شد .
وقت ایستادن و پناه گرفتن نبود و باید هرچه سریعتر از آن معرکه وحشتناک و خطرناک دور می شدیم. برای همین از آتش باری و شلوغ کاری هلیکوپترها استفاده کرده و برادر مهدی حیدری بی اعتنا به رگبار گلوله های توپ و مسلسل هلیکوپترها بعنوان نفر دوم شروع به گذشتن از روی پل کرد و من هم همچنان کنار ورودی پل مانده و به تیراندازی و پرتاب نارنجک ادامه دادم تا اینکه عاقبت برادران کاظمی و حیدری موفق به عبور از پل شده و از آنسوی رودخانه شروع به تیراندازی کردند. در پناه آتش و رگبار آنان برخاسته و با سرعت مشغول عبور از عرض رودخانه شدم. پل شناور وضعیت محکم و پایداری نداشت و مدام تاب می خورد و با شتاب به اینطرف و آنطرف می رفت . بقدری هم گوشه و کنارش آسیب دیده بود که هر آن امکان از هم پاشیدن و متلاشی شدنش می رفت . خلاصه سراسیمه و با پرش های بلند چند متری از شکاف های بزرگ و بعضاً طویل پل گذر کرده و زیر بارانی از گلوله و موشک خود را به آنسوی رودخانه رسانیده و ناگهان با آنچنان صحنه وحشتناک و غم باری روبرو شدم که واقعاً شوکه شده و سرجابم خشکم زد.
هر دو قبضه ی پدافند هوایی منهدم و پیکر های تکه تکه شده خدمه دلاور شأن بصورت خیلی غم بار و وحشتناک در اطراف شأن پراکنده شده بود. دهها دستگاه آمبولانس ، کنار دیواره رودخانه در حال سوختن و شعله کشیدن بودند و اطرافشان هم مملو از پیکر های پاک شهدا و زخمی های بسیار بدحال و نیمه جانی بود که مظلومانه و ناله کنان ، آخرین نفس های زندگی خود را می کشیدند. اوضاعی بسیار جانسوز و دلهره آوری بود. انگاری خاکستر مرگ و نیستی به منطقه پاشیده بودند و اثری از آدم زنده در آن باقی نمانده بود.
سردرگم و حیران به نظاره صحنه های دردناک و جانسوزی ایستاده بودم که از دیدن شأن واقعاً به خود می لرزیدم. یک طرف رزمنده ای از کمر به دونیم شده و کمی آنطرف تر دلاوری هر دوپاش از بالای زانو قطع شده و با صدای ضعیفی مدام یا حسین (ع) و یا مهدی (عج) می گفت ، کنار آمبولانس ها قیامتی برپا بود و فرشی از خون سرخ کف زمین را پوشانیده بود. پیکر پاک و مطهر تعداد زیادی از شهدا تکه و پاره شده و اعضا و جوارح شأن در اطراف ماشین ها پخش و پراکنده شده بود....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۰
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 گریان و نالان مشغول تماشای بقایای اجساد مطهر شهدا و حالات روحانی و مظلومانه مجروحین بودم که رزمنده ایی زخمی با اشاره دست ازم خواست که به کنارش برم ، سریع به بالین اش رفته و دیدم که یک دستش از آرنج و یک پایش هم از باسن قطع شده و بقدری هم خون از بدنش رفته که رنگ صورتش مثل برف سفید و اطرافش پر از خون است. کنارش نشسته و دستی به سرش کشیده و گفتم : جانم ! لب و دهانش بقدری خشک و خاک آلوده بود که زبان در دهانش نمی چرخید و با زور و خیلی هم یواش و آروم حرف می زد. فکر کردم که در آن لحظات آخر و با اون لبان خشکیده ، حتماً دلش آب میخواد. سریع درب قمقمه را باز و مقابل دهانش گرفتم. ناباورانه لبی به آب نزده و با دست سالمش سرم را جلو کشیده و زیر گوشم با لهجه ترکی و با لحنی بسیار نگران و مضطرب گفت : آقا مهدی چی شد !! خواستم در آن وضعیت چیزی بهش نگم تا بیشتر از اون ناراحت و اذیت نشه ، اما قادر به کنترل احساساتم نشده و بی اختیار بغضم ترکیده و باران چشام همه چیز را لو داد. او هم مظلومانه شروع به گریه کرد و با لبخند نازی گفت : بس همسفر نازنینی دارم و بعد هم لبخند زنان چشاشو بست و شروع به گفتن شهادتین کرد و بلافاصله هم روح پاکش پرکشید و راضی و خشنود به دیدار معشوق شتافت.
عجیب عالمی بود و بین چه آدم های عجیب تری زندگی کرده و نفس می کشیدیم! طرف تشنه کام و زخمی و تکه و پاره افتاده و دقایق آخر عمرش بود. بجای اینکه به فکر حال و روز خراب خودش باشد ، دل نگران فرمانده لشگر بود و دلشوره آقا مهدی را داشت و چقدر هم خشنود و خرسند بود که در سفر آخرت همسفری همچون برادر باکری دارد ! با بوسه ای بر صورت خاک آلوده اش برخاسته و به چند زخمی دیگر هم سر زده و به بعضی ها آب داده و به برخی هم قول خبررسانی و فرستادن آمبولانس و امدادگر داده و شتابان به سمت مقر توپخانه ای رفتم که روز اول ورود به منطقه عملیاتی در داخل سنگرهای آن مستقر شده بودیم.
برادران دلاور اصغر کاظمی و مهدی حیدری کاملآ دور و به نزدیکی های مقر توپخانه رسیده بودند. تا مقر حدود پنج یا شش کیلومتری فاصله بود که تماماً هم دشت صاف و یک دست بود. هواپیماهای عراقی یکسره در آسمان منطقه بودند و بی وقفه خطوط دفاعی و مسیرهای مواصلاتی منطقه را بمباران و موشک باران میکردند . عدم وجود پدافند هوایی در منطقه ، موجب تحرکات گسترده نیروی هوایی دشمن شده و هواپیماهای جنگنده و بالگردهای هجومی با خیال راحت بر فراز منطقه پرواز کرده و با رگبار مسلسل هر جنبنده ای را می زدند. منطقه لحظه ای آرام و قرار نداشت و از هر سمت و سوی فقط صدای انفجارات و دود و خاکستر و آتش بود که به آسمان بر می خاست. مسیر حرکتم پر از تجهیزات انفرادی و لوازمات شخصی رزمندگانی بود که هنگام عقب نشینی برای سبک شدن و بهتر دویدن ، کف زمین انداخته بودند. نفس زنان و افتان و خیزان داشتم می دویدم که یکدفعه چشام به چاقوی گوزن دسته زنجانی افتاد که کنار یک کارت شناسایی سپاه افتاده بود. برداشته و دیدم که متعلق به یکی از پاسداران گردان خودمان می باشد ، که نگه شأن داشته و چند روز بعد در اهواز تحویل خودش دادم .
خلاصه عرق ریزان به ورودی مقر رسیده و دیدم که یک آمبولانس جلوی یکی از سنگرهای مقر ایستاده و عده ای رزمنده سفید پوش هم در حال بارگیری پشت آن هستند. بنا به قولی که به عزیزان مجروح کنار رودخانه داده بودم ، شتابان به سراغ آمبولانس رفته و خواستم که به کمک آن دلاوران زخم خورده بشتابند. اورژانس صحرایی لشگر خودمان بود و همگی دکتر و پرستار بودند که شتابان در حال تخلیه تجهیزات و لوازمات پزشکی مقر بودند. در کمال تعجب هیچ اعتنایی به حرف هام نکرده و همه هم سفارش کردند که به فکر خودم باشم و بی معطلی به سمت دژ خندق و آب های جزایر مجنون فرار کنم ! ناراحت شده و زبان به اعتراض گشودم ، راننده آمبولانس دستم را گرفت و با لحن بسیار مهربان و حسرت آلودی گفت : عزیزمی ! دیگه کاری از دست کسی بر نمی آید ! تانک های عراقی از سمت چپ در حال نزدیک شدن هستند و فقط هم چند کیلومتری با اینجا فاصله دارند. تا دیر نشده و نرسیده اند ، سریع راهی عقبه شو ....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۰
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 گریان و نالان مشغول تماشای بقایای اجساد مطهر شهدا و حالات روحانی و مظلومانه مجروحین بودم که رزمنده ایی زخمی با اشاره دست ازم خواست که به کنارش برم ، سریع به بالین اش رفته و دیدم که یک دستش از آرنج و یک پایش هم از باسن قطع شده و بقدری هم خون از بدنش رفته که رنگ صورتش مثل برف سفید و اطرافش پر از خون است. کنارش نشسته و دستی به سرش کشیده و گفتم : جانم ! لب و دهانش بقدری خشک و خاک آلوده بود که زبان در دهانش نمی چرخید و با زور و خیلی هم یواش و آروم حرف می زد. فکر کردم که در آن لحظات آخر و با اون لبان خشکیده ، حتماً دلش آب میخواد. سریع درب قمقمه را باز و مقابل دهانش گرفتم. ناباورانه لبی به آب نزده و با دست سالمش سرم را جلو کشیده و زیر گوشم با لهجه ترکی و با لحنی بسیار نگران و مضطرب گفت : آقا مهدی چی شد !! خواستم در آن وضعیت چیزی بهش نگم تا بیشتر از اون ناراحت و اذیت نشه ، اما قادر به کنترل احساساتم نشده و بی اختیار بغضم ترکیده و باران چشام همه چیز را لو داد. او هم مظلومانه شروع به گریه کرد و با لبخند نازی گفت : بس همسفر نازنینی دارم و بعد هم لبخند زنان چشاشو بست و شروع به گفتن شهادتین کرد و بلافاصله هم روح پاکش پرکشید و راضی و خشنود به دیدار معشوق شتافت.
عجیب عالمی بود و بین چه آدم های عجیب تری زندگی کرده و نفس می کشیدیم! طرف تشنه کام و زخمی و تکه و پاره افتاده و دقایق آخر عمرش بود. بجای اینکه به فکر حال و روز خراب خودش باشد ، دل نگران فرمانده لشگر بود و دلشوره آقا مهدی را داشت و چقدر هم خشنود و خرسند بود که در سفر آخرت همسفری همچون برادر باکری دارد ! با بوسه ای بر صورت خاک آلوده اش برخاسته و به چند زخمی دیگر هم سر زده و به بعضی ها آب داده و به برخی هم قول خبررسانی و فرستادن آمبولانس و امدادگر داده و شتابان به سمت مقر توپخانه ای رفتم که روز اول ورود به منطقه عملیاتی در داخل سنگرهای آن مستقر شده بودیم.
برادران دلاور اصغر کاظمی و مهدی حیدری کاملآ دور و به نزدیکی های مقر توپخانه رسیده بودند. تا مقر حدود پنج یا شش کیلومتری فاصله بود که تماماً هم دشت صاف و یک دست بود. هواپیماهای عراقی یکسره در آسمان منطقه بودند و بی وقفه خطوط دفاعی و مسیرهای مواصلاتی منطقه را بمباران و موشک باران میکردند . عدم وجود پدافند هوایی در منطقه ، موجب تحرکات گسترده نیروی هوایی دشمن شده و هواپیماهای جنگنده و بالگردهای هجومی با خیال راحت بر فراز منطقه پرواز کرده و با رگبار مسلسل هر جنبنده ای را می زدند. منطقه لحظه ای آرام و قرار نداشت و از هر سمت و سوی فقط صدای انفجارات و دود و خاکستر و آتش بود که به آسمان بر می خاست. مسیر حرکتم پر از تجهیزات انفرادی و لوازمات شخصی رزمندگانی بود که هنگام عقب نشینی برای سبک شدن و بهتر دویدن ، کف زمین انداخته بودند. نفس زنان و افتان و خیزان داشتم می دویدم که یکدفعه چشام به چاقوی گوزن دسته زنجانی افتاد که کنار یک کارت شناسایی سپاه افتاده بود. برداشته و دیدم که متعلق به یکی از پاسداران گردان خودمان می باشد ، که نگه شأن داشته و چند روز بعد در اهواز تحویل خودش دادم .
خلاصه عرق ریزان به ورودی مقر رسیده و دیدم که یک آمبولانس جلوی یکی از سنگرهای مقر ایستاده و عده ای رزمنده سفید پوش هم در حال بارگیری پشت آن هستند. بنا به قولی که به عزیزان مجروح کنار رودخانه داده بودم ، شتابان به سراغ آمبولانس رفته و خواستم که به کمک آن دلاوران زخم خورده بشتابند. اورژانس صحرایی لشگر خودمان بود و همگی دکتر و پرستار بودند که شتابان در حال تخلیه تجهیزات و لوازمات پزشکی مقر بودند. در کمال تعجب هیچ اعتنایی به حرف هام نکرده و همه هم سفارش کردند که به فکر خودم باشم و بی معطلی به سمت دژ خندق و آب های جزایر مجنون فرار کنم ! ناراحت شده و زبان به اعتراض گشودم ، راننده آمبولانس دستم را گرفت و با لحن بسیار مهربان و حسرت آلودی گفت : عزیزمی ! دیگه کاری از دست کسی بر نمی آید ! تانک های عراقی از سمت چپ در حال نزدیک شدن هستند و فقط هم چند کیلومتری با اینجا فاصله دارند. تا دیر نشده و نرسیده اند ، سریع راهی عقبه شو ....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۱
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 راننده آمبولانس از رزمندگان دلاور اردبیل و خیلی هم داش و مشدی و آدم باصفایی بود.سریع کمپوت گیلاسی سوراخ کرده و به دستم داد و ادامه داد که اوضاع خیلی خراب است و همه در حال فرار و عقب نشینی هستند. از صبح که خطوط جناح چپ شکسته ، هزاران تانک و نفربر دشمن وارد منطقه شده و با بی رحمی هر مانعی را زیر زنجیرشان له کرده و با سرعت هم در حال تصرف و پاکسازی منطقه عملیاتی هستند و هر لحظه هم امکان دارد که سر و کله شأن اینجا هم پیدا شود ! بعد هم با دستش گرد و خاک موهایم را تکانده و گفت : از قیافه و حال و روزات معلومه که حسابی خسته و بیخوابی ! بهتره که به فکر خودت باشی و تا وقت هست و عراقی ها نرسیدند ، سریع از اینجا فرار کنی و به عقب برگردی !
گفتم تمام حرف هات درست ! همه دارند عقب می کشند و تانکهای عراقی هم دارند می رسند . خب تکلیف آنهمه شهید و زخمی در کنار رودخانه چه می شود !؟ همین آمبولانس را بفرستید تا لااقل فقط زخمی ها را بیاورد . لبخند تلخی زد و گفت : این آمبولانس بنا به دستور قرارگاه ، تجهیزات و کادر درمانی را از منطقه تخلیه می کند و جز این هم دیگر آمبولانس سالمی در منطقه نمانده و از صبح هرچه ماشین برای آوردن پیکر شهدا و زخمی ها به مناطق درگیری فرستاده اند ، هیچکدام برنگشته و همه توسط هواپیماها و هلیکوپتر های عراقی منهدم شدند. خلاصه هرچه گفت به گوشم نرفت و مدام اصرار به فرستادن آمبولانس کردم تا اینکه عاقبت دید دست بدار نیستم و قول داد که بعد از انتقال لوازم و پرسنل اورژانس به دژ خندق ، برگشته و زخمی های کنار رودخانه را هم به عقبه منتقل کند. در آخر حرف هاش هم چندتا سنگر را در داخل مقر نشانم داد و گفت : چندتا از همشهری هات هم تازه از خط رسیده و در داخل یکی از آن سنگرها مشغول استراحت هستند.
راستش در آن اوضاع وخیم و بحرانی که همه به فکر خود بودند، اصلاً قولش را باور نکردم. اما دیگر چاره ای نبود و با قبول حرفش به سمت سنگرهایی که نشانم داد، راه افتادم تا شاید بتوانم تعدادی از رزمندگان زنجانی را پیدا کنم. مقر دشمن دارای سنگرهای بسیار امن و محکمی بود و بسیار هم اصولی و مهندس ساز بناشده و دارای استحکامات قوی و خاکریز های بسیار بلند بود. وارد اولین سنگر شده و دیدم که رزمنده ایی بر روی تختی دراز کشیده ، سلام داده و چند باری هم صداش کردم. هیچ پاسخی نداد و همانطور ساکت و خاموش ماند ! با خود گفتم حتماً بیچاره خیلی خسته و بی خوابه و چنان هم سنگین خوابیده که با این سر و صداها بیدار نمیشه ، راستش از دلم نیامد که اونجوری در حال خواب اسیر عراقیها بشه و برای بیدار کردنش به کنار تخت رفته و دیدم که بسیجی دلاور صمد محمدی یکی از بیسیمچی های گردان خودمان است که گلوله مسلسل هواپیما از سقف سنگر عبور کرده و درست به وسط پیشانی زیباش خورده است.
صمد نوجوانی بسیار زیبا و خوش چهره بود که انوار الهی شهادت دوچندان خوشگل و دیدنی ترش کرده بود و آدم از تماشای چهره نورانی و گلگونش واقعاً سیر نمی شد. رگبار مسلسل هواپیماهای عراقی سقف سنگر را سوراخ سوراخ کرده و روزنه های بیشماری را در سقف سنگر ایجاد کرده بودند و نوری که از سوراخ ها به داخل سنگر می تابید یک صحنه بسیار رویایی و باشکوه در اطراف پیکر آرام خفته برادر محمدی پدید آورده بودند. حیران و مبهوت با چشمانی اشکبار مشغول تماشای حال و هوای زیبا و روحانی داخل سنگر بودم که ناگهان صدای وحشتناک چند هواپیما آمده و به دنبالش هم انفجارات متوالی ، سنگر و دیواره های آن را به لرزه در آورد. از ترس رگبار مسلسل هواپیماها شتابان از سنگر بیرون دویده و در داخل شیاری نسبتاً عمیق پناه گرفتم.
دهها فروند هواپیمای عراقی در ارتفاع بسیار پایین ، بالای سر مقر در حال پرواز بودند و به سمت هر شی متحرکی هم موشک و راکت و گلوله شلیک میکردند. آمبولانس و پرسنل سفید پوش اورژانس رفته و بیمارستان صحرایی کاملآ ساکت و خالی از نیرو بود. اوضاع واقعاً وخیم بود و وقت پنهان شدن و پناه گرفتن از ترس هواپیماها نبود. ماندن و اتلاف وقت ، مساوی با رسیدن تانکهای دشمن و خفت و خاری اسارت و اتفاقات تلخ بعد آن بود. برای همین هم دیگر درنگ نکرده و شتابان و با احتیاط شروع به وارسی بقیه سنگرهای مقر کردم. به چندتا سنگر سرک کشیدم تا اینکه عاقبت در سنگری همرزمان زنجانی را یافته و از دیدن برادران دلاور یوسف قربانی و سید داود طاهری و مهدی حیدری و اصغر کاظمی چنان خوشحال و خیالم راحت و آسوده شد که دم در سنگر افتاده و از فرط خستگی از هوش رفتم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۱
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 راننده آمبولانس از رزمندگان دلاور اردبیل و خیلی هم داش و مشدی و آدم باصفایی بود.سریع کمپوت گیلاسی سوراخ کرده و به دستم داد و ادامه داد که اوضاع خیلی خراب است و همه در حال فرار و عقب نشینی هستند. از صبح که خطوط جناح چپ شکسته ، هزاران تانک و نفربر دشمن وارد منطقه شده و با بی رحمی هر مانعی را زیر زنجیرشان له کرده و با سرعت هم در حال تصرف و پاکسازی منطقه عملیاتی هستند و هر لحظه هم امکان دارد که سر و کله شأن اینجا هم پیدا شود ! بعد هم با دستش گرد و خاک موهایم را تکانده و گفت : از قیافه و حال و روزات معلومه که حسابی خسته و بیخوابی ! بهتره که به فکر خودت باشی و تا وقت هست و عراقی ها نرسیدند ، سریع از اینجا فرار کنی و به عقب برگردی !
گفتم تمام حرف هات درست ! همه دارند عقب می کشند و تانکهای عراقی هم دارند می رسند . خب تکلیف آنهمه شهید و زخمی در کنار رودخانه چه می شود !؟ همین آمبولانس را بفرستید تا لااقل فقط زخمی ها را بیاورد . لبخند تلخی زد و گفت : این آمبولانس بنا به دستور قرارگاه ، تجهیزات و کادر درمانی را از منطقه تخلیه می کند و جز این هم دیگر آمبولانس سالمی در منطقه نمانده و از صبح هرچه ماشین برای آوردن پیکر شهدا و زخمی ها به مناطق درگیری فرستاده اند ، هیچکدام برنگشته و همه توسط هواپیماها و هلیکوپتر های عراقی منهدم شدند. خلاصه هرچه گفت به گوشم نرفت و مدام اصرار به فرستادن آمبولانس کردم تا اینکه عاقبت دید دست بدار نیستم و قول داد که بعد از انتقال لوازم و پرسنل اورژانس به دژ خندق ، برگشته و زخمی های کنار رودخانه را هم به عقبه منتقل کند. در آخر حرف هاش هم چندتا سنگر را در داخل مقر نشانم داد و گفت : چندتا از همشهری هات هم تازه از خط رسیده و در داخل یکی از آن سنگرها مشغول استراحت هستند.
راستش در آن اوضاع وخیم و بحرانی که همه به فکر خود بودند، اصلاً قولش را باور نکردم. اما دیگر چاره ای نبود و با قبول حرفش به سمت سنگرهایی که نشانم داد، راه افتادم تا شاید بتوانم تعدادی از رزمندگان زنجانی را پیدا کنم. مقر دشمن دارای سنگرهای بسیار امن و محکمی بود و بسیار هم اصولی و مهندس ساز بناشده و دارای استحکامات قوی و خاکریز های بسیار بلند بود. وارد اولین سنگر شده و دیدم که رزمنده ایی بر روی تختی دراز کشیده ، سلام داده و چند باری هم صداش کردم. هیچ پاسخی نداد و همانطور ساکت و خاموش ماند ! با خود گفتم حتماً بیچاره خیلی خسته و بی خوابه و چنان هم سنگین خوابیده که با این سر و صداها بیدار نمیشه ، راستش از دلم نیامد که اونجوری در حال خواب اسیر عراقیها بشه و برای بیدار کردنش به کنار تخت رفته و دیدم که بسیجی دلاور صمد محمدی یکی از بیسیمچی های گردان خودمان است که گلوله مسلسل هواپیما از سقف سنگر عبور کرده و درست به وسط پیشانی زیباش خورده است.
صمد نوجوانی بسیار زیبا و خوش چهره بود که انوار الهی شهادت دوچندان خوشگل و دیدنی ترش کرده بود و آدم از تماشای چهره نورانی و گلگونش واقعاً سیر نمی شد. رگبار مسلسل هواپیماهای عراقی سقف سنگر را سوراخ سوراخ کرده و روزنه های بیشماری را در سقف سنگر ایجاد کرده بودند و نوری که از سوراخ ها به داخل سنگر می تابید یک صحنه بسیار رویایی و باشکوه در اطراف پیکر آرام خفته برادر محمدی پدید آورده بودند. حیران و مبهوت با چشمانی اشکبار مشغول تماشای حال و هوای زیبا و روحانی داخل سنگر بودم که ناگهان صدای وحشتناک چند هواپیما آمده و به دنبالش هم انفجارات متوالی ، سنگر و دیواره های آن را به لرزه در آورد. از ترس رگبار مسلسل هواپیماها شتابان از سنگر بیرون دویده و در داخل شیاری نسبتاً عمیق پناه گرفتم.
دهها فروند هواپیمای عراقی در ارتفاع بسیار پایین ، بالای سر مقر در حال پرواز بودند و به سمت هر شی متحرکی هم موشک و راکت و گلوله شلیک میکردند. آمبولانس و پرسنل سفید پوش اورژانس رفته و بیمارستان صحرایی کاملآ ساکت و خالی از نیرو بود. اوضاع واقعاً وخیم بود و وقت پنهان شدن و پناه گرفتن از ترس هواپیماها نبود. ماندن و اتلاف وقت ، مساوی با رسیدن تانکهای دشمن و خفت و خاری اسارت و اتفاقات تلخ بعد آن بود. برای همین هم دیگر درنگ نکرده و شتابان و با احتیاط شروع به وارسی بقیه سنگرهای مقر کردم. به چندتا سنگر سرک کشیدم تا اینکه عاقبت در سنگری همرزمان زنجانی را یافته و از دیدن برادران دلاور یوسف قربانی و سید داود طاهری و مهدی حیدری و اصغر کاظمی چنان خوشحال و خیالم راحت و آسوده شد که دم در سنگر افتاده و از فرط خستگی از هوش رفتم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۲
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 نمی دانم چقدر بیهوش بودم اما زمانی که به هوش آمدم ، با تعجب دیدم که بچهها دورم حلقه زده و دارند به صورتم آب می پاشند و مدام هم صدایم می کنند. چشمهایم را باز کردنی ، برادر یوسف قربانی خنده کنان داد زد : بابا ! زنده شد و بقیه هم زدن زیر خنده و با خوشحالی کمکم کردند که از کف زمین بلند شوم. شادمان برخاسته و با تک تک شأن روبوسی کرده و سپس آبی به سر و صورت زده و در گوشه ای از سنگر نشسته و مشغول گپ و گفتگو با دوستان دلاور شدم.
برادران سید داود طاهری و یوسف قربانی نمی دانم از کجا یک گونی پر از کمپوت گیر آورده و کنار دستشان گذاشته بودند و پی در پی هم کمپوت ها را سوراخ و یک نفسه آب شأن را سر می کشیدند و قوطی شأن را بیرون سنگر پرت می کردند. خنده کنان به یوسف گفتم : چه خبره ! مگه دارید، خودکشی می کنید !؟ خنده نازی کرده و گفت : حرف نزن ! فقط تند تند آب کمپوت ها را سر بکش که حیف است اینهمه کمپوت خوردنی و خوشمزه صحیح و سالم به دست عراقی های نامرد بیفته ! دلاورمرد شیردل ، بقدری از دست نیروهای دشمن شاکی و شکار بود که از دلش نمی آمد ، چندتا کمپوت ناقابل و ناچیز را هم سالم برای شأن به یادگار بزاره ! خلاصه هرچه توانستیم از آب کمپوت ها خورده و بقیه را هم درب و داغون کرده و شتابان به سمت دژ خندق راه افتادیم.
چند متری از مقر فاصله نگرفته بودیم که یک تویوتا گرد و خاک کنان از سمت چپ منطقه نزدیک و بی اعتنا به دست تکان دادن و فریادهای بلندمان ، گازش را گرفت و شتابان دور شد. ماشین یکی از فرماندهان ارتشی بود که از خطوط دفاعی در حال عقب نشینی بود و آنقدر هم عجله داشت که هیچ توجه ای به التماس های چند رزمنده خسته و بی رمق نکرده و در کمال بی تفاوتی رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
مسیر بسیار طولانی و با پای پیاده یک ساعتی باید راه می رفتیم تا به دژ خندق و اسکله قایق ها می رسیدیم. همگی یک هفته ای بود که یکسره جنگیده و بی خوابی کشیده بودیم و اینک واقعاً خسته و بی رمق بودیم و توان درست راه رفتن را هم نداشتیم. مدام پاهایمان بی اختیار به اینطرف و آنطرف کج می شد و با کله روی زمین میخوردیم. چند کیلومتری را افتان و خیزان طی کردیم تا اینکه دوباره از سمت چپ منطقه سر و کله یک وسیله نقلیه پدیدار شد. حسابی درمانده و بی توان بودیم و طی ۱۴ یا ۱۵ کیلومتر دیگر با آن وضعیت واقعاً دشوار و یک شکنجه روحی و جسمی بود و واسه همین تصمیم به توقف ماشین به هر نحو ممکن گرفته و برای اینکه دوباره از دستمان فرار نکنه ، در مسیر پخش شده و قرار شد که با پریدن جلوی ماشین و یا حتی اگر شده با تیراندازی هوایی راننده را مجبور به توقف ماشین کنیم. خلاصه در اطراف جاده نشسته و همینکه ماشین رسید، یک به یک برخاسته و با فریاد و تکان دادن دست ، جلوش پریده و از راننده خواستیم که ماشین را نگاه دارد. بازم تویوتای ارتش بود و یک سرگرد پلنگی پوش هم کنار دست راننده نشسته بود. راننده بیچاره با دیدن عمل دیوانه وار مان ، چنان وحشت کرده و هراسان شد که سراسیمه با ترمز شدیدی ماشین را نگاه داشت و سرگرد ارتشی هم سرش را از پنجره در آورده و داد زد که شما مگه دیوانه شدید !؟ راننده هم از پنجره دیگر سرش را در آورده و خنده کنان گفت : البته قربان که اینها دیوانه هستند ، وگرنه با این سن و سال کم و با این حال و روز خراب اینجا زیر این همه آتیش و توپ و گلوله چکار می کردند. بعد هم خنده کنان ازمون خواست که سریع پشت ماشین سوار شویم.
شادمان پشت تویوتا پریده و راننده هم با سرعت به سمت جاده خندق شروع به حرکت کرد ، مسیر پر از آمبولانس ها و تویوتاهایی بود که از صبح ، مورد اصابت موشک و راکت هواپیماهای عراقی قرار گرفته و در حال سوختن و انفجار بودند. منطقه یکپارچه انفجار و آتش و دود و خاکستر بود و هرچه هم به دژ خندق نزدیک می شدیم بر حجم و وسعت انفجارات افزوده می شد. توپخانه های دور زن دشمن ، بطور متناوب در حال گلوله باران عقبه بودند و گلوله های خمسه خمسه بصورت دسته دسته روی جاده خاکی و اطراف آن ریخته می شدند ، خلاصه در میان انبوه انفجارات و باران ترکش ها به دژ خندق رسیده و همزمان هم سر و کله دهها هواپیمای عراقی بر فراز آسمان پیدا شده و از چندین جهت شروع به بمباران و موشک باران دژ کردند. دیگر حرکت ماشین به صلاح نبود و هر لحظه هم امکان داشت که هدف موشک یکی از هواپیماها قرار بگیریم. واسه همین هم راننده ، سراسیمه ماشین را به کنار دیواره دژ هدایت و همگی پائین پرده و شتابان در کنار دیواره خاکی دژ پناه گرفتیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۲
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 نمی دانم چقدر بیهوش بودم اما زمانی که به هوش آمدم ، با تعجب دیدم که بچهها دورم حلقه زده و دارند به صورتم آب می پاشند و مدام هم صدایم می کنند. چشمهایم را باز کردنی ، برادر یوسف قربانی خنده کنان داد زد : بابا ! زنده شد و بقیه هم زدن زیر خنده و با خوشحالی کمکم کردند که از کف زمین بلند شوم. شادمان برخاسته و با تک تک شأن روبوسی کرده و سپس آبی به سر و صورت زده و در گوشه ای از سنگر نشسته و مشغول گپ و گفتگو با دوستان دلاور شدم.
برادران سید داود طاهری و یوسف قربانی نمی دانم از کجا یک گونی پر از کمپوت گیر آورده و کنار دستشان گذاشته بودند و پی در پی هم کمپوت ها را سوراخ و یک نفسه آب شأن را سر می کشیدند و قوطی شأن را بیرون سنگر پرت می کردند. خنده کنان به یوسف گفتم : چه خبره ! مگه دارید، خودکشی می کنید !؟ خنده نازی کرده و گفت : حرف نزن ! فقط تند تند آب کمپوت ها را سر بکش که حیف است اینهمه کمپوت خوردنی و خوشمزه صحیح و سالم به دست عراقی های نامرد بیفته ! دلاورمرد شیردل ، بقدری از دست نیروهای دشمن شاکی و شکار بود که از دلش نمی آمد ، چندتا کمپوت ناقابل و ناچیز را هم سالم برای شأن به یادگار بزاره ! خلاصه هرچه توانستیم از آب کمپوت ها خورده و بقیه را هم درب و داغون کرده و شتابان به سمت دژ خندق راه افتادیم.
چند متری از مقر فاصله نگرفته بودیم که یک تویوتا گرد و خاک کنان از سمت چپ منطقه نزدیک و بی اعتنا به دست تکان دادن و فریادهای بلندمان ، گازش را گرفت و شتابان دور شد. ماشین یکی از فرماندهان ارتشی بود که از خطوط دفاعی در حال عقب نشینی بود و آنقدر هم عجله داشت که هیچ توجه ای به التماس های چند رزمنده خسته و بی رمق نکرده و در کمال بی تفاوتی رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
مسیر بسیار طولانی و با پای پیاده یک ساعتی باید راه می رفتیم تا به دژ خندق و اسکله قایق ها می رسیدیم. همگی یک هفته ای بود که یکسره جنگیده و بی خوابی کشیده بودیم و اینک واقعاً خسته و بی رمق بودیم و توان درست راه رفتن را هم نداشتیم. مدام پاهایمان بی اختیار به اینطرف و آنطرف کج می شد و با کله روی زمین میخوردیم. چند کیلومتری را افتان و خیزان طی کردیم تا اینکه دوباره از سمت چپ منطقه سر و کله یک وسیله نقلیه پدیدار شد. حسابی درمانده و بی توان بودیم و طی ۱۴ یا ۱۵ کیلومتر دیگر با آن وضعیت واقعاً دشوار و یک شکنجه روحی و جسمی بود و واسه همین تصمیم به توقف ماشین به هر نحو ممکن گرفته و برای اینکه دوباره از دستمان فرار نکنه ، در مسیر پخش شده و قرار شد که با پریدن جلوی ماشین و یا حتی اگر شده با تیراندازی هوایی راننده را مجبور به توقف ماشین کنیم. خلاصه در اطراف جاده نشسته و همینکه ماشین رسید، یک به یک برخاسته و با فریاد و تکان دادن دست ، جلوش پریده و از راننده خواستیم که ماشین را نگاه دارد. بازم تویوتای ارتش بود و یک سرگرد پلنگی پوش هم کنار دست راننده نشسته بود. راننده بیچاره با دیدن عمل دیوانه وار مان ، چنان وحشت کرده و هراسان شد که سراسیمه با ترمز شدیدی ماشین را نگاه داشت و سرگرد ارتشی هم سرش را از پنجره در آورده و داد زد که شما مگه دیوانه شدید !؟ راننده هم از پنجره دیگر سرش را در آورده و خنده کنان گفت : البته قربان که اینها دیوانه هستند ، وگرنه با این سن و سال کم و با این حال و روز خراب اینجا زیر این همه آتیش و توپ و گلوله چکار می کردند. بعد هم خنده کنان ازمون خواست که سریع پشت ماشین سوار شویم.
شادمان پشت تویوتا پریده و راننده هم با سرعت به سمت جاده خندق شروع به حرکت کرد ، مسیر پر از آمبولانس ها و تویوتاهایی بود که از صبح ، مورد اصابت موشک و راکت هواپیماهای عراقی قرار گرفته و در حال سوختن و انفجار بودند. منطقه یکپارچه انفجار و آتش و دود و خاکستر بود و هرچه هم به دژ خندق نزدیک می شدیم بر حجم و وسعت انفجارات افزوده می شد. توپخانه های دور زن دشمن ، بطور متناوب در حال گلوله باران عقبه بودند و گلوله های خمسه خمسه بصورت دسته دسته روی جاده خاکی و اطراف آن ریخته می شدند ، خلاصه در میان انبوه انفجارات و باران ترکش ها به دژ خندق رسیده و همزمان هم سر و کله دهها هواپیمای عراقی بر فراز آسمان پیدا شده و از چندین جهت شروع به بمباران و موشک باران دژ کردند. دیگر حرکت ماشین به صلاح نبود و هر لحظه هم امکان داشت که هدف موشک یکی از هواپیماها قرار بگیریم. واسه همین هم راننده ، سراسیمه ماشین را به کنار دیواره دژ هدایت و همگی پائین پرده و شتابان در کنار دیواره خاکی دژ پناه گرفتیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۳
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی_ دژ خندق
🔹🔸 خوش قدم بودیم و نرسیده یکی از هواپیماهای عراقی مورد اصابت رگبار پدافند هوایی مستقر در روی جاده خندق قرار گرفته و شعله کشان و دودکنان در اطراف رودخانه دجله سقوط کرد. بقیه هواپیماها هم با دیدن این صحنه سریع فرار را بر قرار ترجیح داده و فضای منطقه را ترک کردند. با برادران ارتشی روبوسی و خداحافظی گرمی کرده و برای یافتن قایقی جهت بازگشت به عقب ، به سمت اسکله قایق ها حرکت کردیم .
جاده خاکی و اطراف دژ بسیار شلوغ و پرهمهمه بود و همه در حال تلاش و فعالیت بودند ، تکاوران ارتشی که صبح در حوالی رودخانه دجله در حال ایجاد خط و احداث سنگر بودند. حالا در چندمتری دیواره دژ مشغول حفر زمین و ساخت جان پناه و سنگر بودند و به نظر می آمد که مشغول ایجاد دیواره دفاعی از برای حفاظت از دژ و جاده خاکی می باشند. اینطرف دژ و در داخل آبهای جزایر مجنون و ورودی آبراه ها هم ترافیک سنگینی بود و قایق های بسیاری با عجله و شتاب در حال رفت و آمد و انتقال نفرات و جابجایی تجهیزات مختلف به عقبه بودند. حوالی اسکله هم تعداد زیادی شهید و مجروح کنار هم چیده شده بودند که به نوبت توسط برادران حمل مجروح به داخل قایق ها منتقل می شدند.
به اسکله رسیده و شتابان به دنبال قایقی برای سوارشدن گشتیم. اما به هر کدام سر زدیم ، بدبختانه سکاندار اجازه ورود به داخل قایق را نداده و همه گفتند که بنا به دستور فقط فقط زخمی ها و پیکر شهدا را حمل می کنند و رزمندگان سالم هم باید با پای پیاده از روی پل شناور به عقب برگردند . از ورودی پل تا پد پنج جزیره مجنون حدود ۱۳ یا ۱۴ کیلومتری فاصله بود و پیمودن آن همه راه با آن وضعیت و حال و روز خراب و جسم ناتوان و بی رمق آن هم از روی پلی لرزان و از میان آن همه رزمنده که بر روی پل مشغول رفت و آمد و خواب و استراحت بودند واقعاً کاری بس سخت و دشوار می نمود و باید راه دیگری برای بازگشت به عقب پیدا می کردیم. دوباره به سراغ تک تک قایق رانان رفته و با کلی خواهش و تمنا خواستیم که ما را هم در گوشه ای از قایق شان جای داده و به عقب ببرند. اما با تمام التماس هایمان هیچکدام زیر بار نرفته و حسابی هم مایوس و ناامید مان کرده و مسیر پل شناور را نشانمان دادند. خلاصه از عجز و التماس هم نتیجه ای نگرفته و خسته و سردرگم بر روی جاده خندق سرگردان ماندیم .
مدتی اینطرف و آنطرف جاده رفته و با برادران ارتشی گپ و گفت کرده و در گوشه و کنار دژ نشسته و استراحت کردیم ، تا اینکه دم دم های غروب فکری به ذهن یکی از بچهها رسید و پیشنهاد داد که فیلم بازی کرده و در نقش رزمندگان زخمی سوار قایق ها شویم. لباس هایمان کاملاً کثیف و پر از لکه های ریز و درشت خون بود و فقط به مقداری باند پانسمان و مایع بتادین و کمی هم آخ و اوخ نیاز داشتیم که خیلی آسان و بی دردسر سوار قایق ها شویم.
همگی با اشتیاق پیشنهادش را قبول کرده و شروع به جستجو در اطراف برای یافتن لوازم مورد نیاز کردیم. خوشبختانه در چندین روز گذشته ، تعداد زیادی شهید و مجروح از همانجا عازم عقبه شده و اطراف اسکله پر از باند و گاز و لوازمات مختلف پانسمان بود. شتابان تعدادی باند و گاز و یک قوطی بتادین پیدا کرده و در گوشه ای خلوت مشغول باند پیچی و پانسمان همدیگر شدیم. خلاصه یکی مون سرش را بست و آن یکی دستش را و آن دیگری پایش را و لنگان لنگان و آه و فغان کنان به سمت اسکله رفتیم و سریع هم با راهنمایی یکی از برادران امدادگر سوار بر قایقی شده و با تکمیل ظرفیت به سمت ورودی آبراه حرکت کردیم .
کم کم قایق داشت وارد آبراه می شد که یکدفعه برادر سید داود طاهری پانسمان سرش را برداشته و به داخل آب انداخت. قایق ران یک نگاهی پر از تعجب به کله سالم برادر طاهری انداخت و سپس قایق را متوقف و با لحنی بسیار تند و عصبی گفت : فکر میکنی خیلی زرنگی !؟ الان وقتی برگشتم ساحل و پیاده ات کردم. می فهمی زرنگ کیه ! بعد هم عقب عقب به سمت ساحل برگشت ، شروع به خواهش و تمنا کرده و هر کدام از طرفی مشغول راضی کردن سکاندار شدیم. اما طرف آدم سرسخت و یک دنده ای بود و هرچه گفتم و التماس کردیم ، اصلأ به گوشش نرفت و غرغر کنان به راه خود ادامه داد. خلاصه نگران و مضطرب داشتیم بار دیگر به دژ خندق نزدیک می شدیم که ناگهان چند فروند هواپیمای عراقی روی دژ شیرجه رفته و دهها بمب سیاه و آبی رنگ به روی جاده و اطراف دژ ریختند و طولی هم نکشید که بوی تند سیر تازه کل منطقه را در برگرفت ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۳
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی_ دژ خندق
🔹🔸 خوش قدم بودیم و نرسیده یکی از هواپیماهای عراقی مورد اصابت رگبار پدافند هوایی مستقر در روی جاده خندق قرار گرفته و شعله کشان و دودکنان در اطراف رودخانه دجله سقوط کرد. بقیه هواپیماها هم با دیدن این صحنه سریع فرار را بر قرار ترجیح داده و فضای منطقه را ترک کردند. با برادران ارتشی روبوسی و خداحافظی گرمی کرده و برای یافتن قایقی جهت بازگشت به عقب ، به سمت اسکله قایق ها حرکت کردیم .
جاده خاکی و اطراف دژ بسیار شلوغ و پرهمهمه بود و همه در حال تلاش و فعالیت بودند ، تکاوران ارتشی که صبح در حوالی رودخانه دجله در حال ایجاد خط و احداث سنگر بودند. حالا در چندمتری دیواره دژ مشغول حفر زمین و ساخت جان پناه و سنگر بودند و به نظر می آمد که مشغول ایجاد دیواره دفاعی از برای حفاظت از دژ و جاده خاکی می باشند. اینطرف دژ و در داخل آبهای جزایر مجنون و ورودی آبراه ها هم ترافیک سنگینی بود و قایق های بسیاری با عجله و شتاب در حال رفت و آمد و انتقال نفرات و جابجایی تجهیزات مختلف به عقبه بودند. حوالی اسکله هم تعداد زیادی شهید و مجروح کنار هم چیده شده بودند که به نوبت توسط برادران حمل مجروح به داخل قایق ها منتقل می شدند.
به اسکله رسیده و شتابان به دنبال قایقی برای سوارشدن گشتیم. اما به هر کدام سر زدیم ، بدبختانه سکاندار اجازه ورود به داخل قایق را نداده و همه گفتند که بنا به دستور فقط فقط زخمی ها و پیکر شهدا را حمل می کنند و رزمندگان سالم هم باید با پای پیاده از روی پل شناور به عقب برگردند . از ورودی پل تا پد پنج جزیره مجنون حدود ۱۳ یا ۱۴ کیلومتری فاصله بود و پیمودن آن همه راه با آن وضعیت و حال و روز خراب و جسم ناتوان و بی رمق آن هم از روی پلی لرزان و از میان آن همه رزمنده که بر روی پل مشغول رفت و آمد و خواب و استراحت بودند واقعاً کاری بس سخت و دشوار می نمود و باید راه دیگری برای بازگشت به عقب پیدا می کردیم. دوباره به سراغ تک تک قایق رانان رفته و با کلی خواهش و تمنا خواستیم که ما را هم در گوشه ای از قایق شان جای داده و به عقب ببرند. اما با تمام التماس هایمان هیچکدام زیر بار نرفته و حسابی هم مایوس و ناامید مان کرده و مسیر پل شناور را نشانمان دادند. خلاصه از عجز و التماس هم نتیجه ای نگرفته و خسته و سردرگم بر روی جاده خندق سرگردان ماندیم .
مدتی اینطرف و آنطرف جاده رفته و با برادران ارتشی گپ و گفت کرده و در گوشه و کنار دژ نشسته و استراحت کردیم ، تا اینکه دم دم های غروب فکری به ذهن یکی از بچهها رسید و پیشنهاد داد که فیلم بازی کرده و در نقش رزمندگان زخمی سوار قایق ها شویم. لباس هایمان کاملاً کثیف و پر از لکه های ریز و درشت خون بود و فقط به مقداری باند پانسمان و مایع بتادین و کمی هم آخ و اوخ نیاز داشتیم که خیلی آسان و بی دردسر سوار قایق ها شویم.
همگی با اشتیاق پیشنهادش را قبول کرده و شروع به جستجو در اطراف برای یافتن لوازم مورد نیاز کردیم. خوشبختانه در چندین روز گذشته ، تعداد زیادی شهید و مجروح از همانجا عازم عقبه شده و اطراف اسکله پر از باند و گاز و لوازمات مختلف پانسمان بود. شتابان تعدادی باند و گاز و یک قوطی بتادین پیدا کرده و در گوشه ای خلوت مشغول باند پیچی و پانسمان همدیگر شدیم. خلاصه یکی مون سرش را بست و آن یکی دستش را و آن دیگری پایش را و لنگان لنگان و آه و فغان کنان به سمت اسکله رفتیم و سریع هم با راهنمایی یکی از برادران امدادگر سوار بر قایقی شده و با تکمیل ظرفیت به سمت ورودی آبراه حرکت کردیم .
کم کم قایق داشت وارد آبراه می شد که یکدفعه برادر سید داود طاهری پانسمان سرش را برداشته و به داخل آب انداخت. قایق ران یک نگاهی پر از تعجب به کله سالم برادر طاهری انداخت و سپس قایق را متوقف و با لحنی بسیار تند و عصبی گفت : فکر میکنی خیلی زرنگی !؟ الان وقتی برگشتم ساحل و پیاده ات کردم. می فهمی زرنگ کیه ! بعد هم عقب عقب به سمت ساحل برگشت ، شروع به خواهش و تمنا کرده و هر کدام از طرفی مشغول راضی کردن سکاندار شدیم. اما طرف آدم سرسخت و یک دنده ای بود و هرچه گفتم و التماس کردیم ، اصلأ به گوشش نرفت و غرغر کنان به راه خود ادامه داد. خلاصه نگران و مضطرب داشتیم بار دیگر به دژ خندق نزدیک می شدیم که ناگهان چند فروند هواپیمای عراقی روی دژ شیرجه رفته و دهها بمب سیاه و آبی رنگ به روی جاده و اطراف دژ ریختند و طولی هم نکشید که بوی تند سیر تازه کل منطقه را در برگرفت ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۴
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی_ دژ خندق
🔹🔸 وضعیت بسیار دلهره آور و ترسناکی بود. از چند نقطه از دژ و اطراف آن دود غلیظی به آسمان بر می خواست و بوی تهوع آور سیر تازه همه جا را دربرگرفته و به شدت هم مشام را آزار می داد. رزمندگان در اسکله و روی جاده خاکی و داخل قایق ها هراسان و شتابان ماسک می زدند و قایق ها خالی و پر هم سراسیمه از منطقه آلودگی فرار می کردند ، سکاندار قایق ما نیز با استثمام بوی گاز شیمیایی سریع ماسک زده و با دیدن وضعیت آشفته و به هم ریخته دژ از بازگشت به اسکله منصرف و با سرعت تمام به سمت آبراه حرکت کرد ، خوشبختانه بمب های شیمیایی دشمن خطر بازگشت دوباره به دژ را منتفی کرد ، اما جای بد و تأسف بارش آنجا بود که هیچکدام ماسک ضد گاز نداشتیم و تمام تجهیزات انفرادی خود را هنگام عقب نشینی انداخته و حالا جز یک سلاح چیز دیگری به همراه نداشتیم ، درست وسط آب بودیم و امکان و فرصتی هم برای یافتن و زدن ماسک نبود ، سریع چفیه ها را با آب خیس کرده و جلوی دهان و دماغ مان بسته و بقیه کار را هم به لطف و کرم خداوند متعال سپردیم .
داخل آبراه حسابی شلوغ و پر ترافیک بود و قایق های بیشماری در حال رفت و آمد بودند و با چنان سرعتی هم حرکت می کردند که باعث تلاطم شدید آب و ایجاد موج های بسیار بزرگ می شدند ، محکم از کناره قایق گرفته بودیم و قایق در روی امواج همچون گهواره به این طرف و آن طرف می رفت و هر لحظه هم امکان برگشتن و واژگون شدنش می رفت ، چند کیلومتری از دژ دور نشده بودیم که بارانی از گلوله های خمسه خمسه به روی آبراه باریدن گرفت و توپخانه های دور زن دشمن شروع به کوبیدن جزایر مجنون و خطوط مواصلاتی آن کردند .
گلوله باران دشمن بقدری شدید و پرحجم بود که دیگر قایق در میان انفجارات حرکت می کرد و قایق ران هم بی اعتنا به امواج سهمگین حاصل از موج انفجارها که بصورت متوالی به بدنه قایق می خوردند ، شتابان و تخته گاز جلو می رفت ، تاریکی داشت کم کم نیزارها را فرا می گرفت که به چهار راهی از آبراه ها رسیده و سکاندار با سرعت به داخل یکی از آبراه ها پیچیده و بعد از ساعتی حرکت ، متوجه شد که مسیر اشتباه است و گفت که گم شدیم ! نمی دانم گم شدنمان حاصل انتقام و غرض ورزی راننده قایق بود یا فقط یک حادثه سهوی و اشتباه بود ، اما هرآنچه بود ، در تاریکی شب ، داخل نیزارهای غریب و ناشناس هور سرگردان شده و به دنبال یافتن آبراه اصلی ، از این آبراه و به آن آبراه زدیم . دقایق بسیار تلخ و آزاردهنده ای بود ، انفجارات و امواج سهمگین آب ، تمام لباس هایمان را خیس کرده و نسیم سرد هور هم تا مغز استخوان مان اثر می کرد و از سوز سرما مثال بید می لرزیدیم و دندان هایمان بی اختیار به هم می خوردند و تق تق صدا می دادند. همه جا تاریک تاریک بود و با استفاده از نور منورهایی که در آسمان منطقه روشن می شدند. خیلی آرام و با احتیاط حرکت می کردیم ، حدود چند ساعتی لرزان و هراسان در داخل پیچ در پیچ آبراه های هور سرگردان ماندیم تا اینکه نیمه های شب به قایق شناسایی برادران اطلاعات و عملیات لشگر برخورد کرده و با هدایت و راهنمایی آنان مسیر اصلی را یافته و بعد از ساعتی به پد پنج جزیره مجنون رسیدیم .
بقدری خسته و کوفته و بی رمق بودیم که توان قدم از قدم برداشتن نداشتیم و برای همین هم دیگر به دنبال سنگر یا جان پناهی امن نگشته و همانجا کنار ساحل در داخل شیاری نسبتاً عمیق کنار هم دراز کشیده و بلافاصله هم به خواب شیرین و سنگینی فرو رفتیم ، نمی دانم چقدر خوابیده بودیم ، اما یکدفعه با صدای مهیب انفجارات متعدد از خواب پریده و دیدیم که آسمان منطقه غرق نور و رنگ است و عراقیها در حال جشن و نورافشانی هستند. انگاری کاملاً منطقه عملیاتی را پس گرفته و مشغول سرور و شادمانی بودند. بقدری خسته و کمبود خواب داشتیم که هیچ اعتنایی به صحنه های زیبا و تماشایی آسمان نکرده و دوباره خوابیدیم .
سحر با نوای زیبای اذان بیدار شده و بعد از اقامه نماز مشغول گشت و گذار در اطراف پد شدیم ، تعداد کثیری از رزمندگان قدیمی و باسابقه جبهه از شهرهای مختلف برای شرکت در عملیات آمده و در سنگرهای پد مستقر بودند که جمعی هم از بچههای دلاور و غیور زنجان بودند ، به سنگرشأن رفته و دیدیم که برادران محمد عباچی و حمید نظری ، ابوالفضل خدامرادی ، حمید سنمار ، حمید کاظمی و تعدادی دیگر هستند که دیشب از راه رسیده اند ، با یک یک شأن روبوسی و احوالپرسی کرده و کمی هم از اوضاع و احوال منطقه و وقایع عملیات گفتیم و بعد هم خداحافظی کرده و سوار بر مینی بوسی راهی عقبه شدیم .
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۴
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی_ دژ خندق
🔹🔸 وضعیت بسیار دلهره آور و ترسناکی بود. از چند نقطه از دژ و اطراف آن دود غلیظی به آسمان بر می خواست و بوی تهوع آور سیر تازه همه جا را دربرگرفته و به شدت هم مشام را آزار می داد. رزمندگان در اسکله و روی جاده خاکی و داخل قایق ها هراسان و شتابان ماسک می زدند و قایق ها خالی و پر هم سراسیمه از منطقه آلودگی فرار می کردند ، سکاندار قایق ما نیز با استثمام بوی گاز شیمیایی سریع ماسک زده و با دیدن وضعیت آشفته و به هم ریخته دژ از بازگشت به اسکله منصرف و با سرعت تمام به سمت آبراه حرکت کرد ، خوشبختانه بمب های شیمیایی دشمن خطر بازگشت دوباره به دژ را منتفی کرد ، اما جای بد و تأسف بارش آنجا بود که هیچکدام ماسک ضد گاز نداشتیم و تمام تجهیزات انفرادی خود را هنگام عقب نشینی انداخته و حالا جز یک سلاح چیز دیگری به همراه نداشتیم ، درست وسط آب بودیم و امکان و فرصتی هم برای یافتن و زدن ماسک نبود ، سریع چفیه ها را با آب خیس کرده و جلوی دهان و دماغ مان بسته و بقیه کار را هم به لطف و کرم خداوند متعال سپردیم .
داخل آبراه حسابی شلوغ و پر ترافیک بود و قایق های بیشماری در حال رفت و آمد بودند و با چنان سرعتی هم حرکت می کردند که باعث تلاطم شدید آب و ایجاد موج های بسیار بزرگ می شدند ، محکم از کناره قایق گرفته بودیم و قایق در روی امواج همچون گهواره به این طرف و آن طرف می رفت و هر لحظه هم امکان برگشتن و واژگون شدنش می رفت ، چند کیلومتری از دژ دور نشده بودیم که بارانی از گلوله های خمسه خمسه به روی آبراه باریدن گرفت و توپخانه های دور زن دشمن شروع به کوبیدن جزایر مجنون و خطوط مواصلاتی آن کردند .
گلوله باران دشمن بقدری شدید و پرحجم بود که دیگر قایق در میان انفجارات حرکت می کرد و قایق ران هم بی اعتنا به امواج سهمگین حاصل از موج انفجارها که بصورت متوالی به بدنه قایق می خوردند ، شتابان و تخته گاز جلو می رفت ، تاریکی داشت کم کم نیزارها را فرا می گرفت که به چهار راهی از آبراه ها رسیده و سکاندار با سرعت به داخل یکی از آبراه ها پیچیده و بعد از ساعتی حرکت ، متوجه شد که مسیر اشتباه است و گفت که گم شدیم ! نمی دانم گم شدنمان حاصل انتقام و غرض ورزی راننده قایق بود یا فقط یک حادثه سهوی و اشتباه بود ، اما هرآنچه بود ، در تاریکی شب ، داخل نیزارهای غریب و ناشناس هور سرگردان شده و به دنبال یافتن آبراه اصلی ، از این آبراه و به آن آبراه زدیم . دقایق بسیار تلخ و آزاردهنده ای بود ، انفجارات و امواج سهمگین آب ، تمام لباس هایمان را خیس کرده و نسیم سرد هور هم تا مغز استخوان مان اثر می کرد و از سوز سرما مثال بید می لرزیدیم و دندان هایمان بی اختیار به هم می خوردند و تق تق صدا می دادند. همه جا تاریک تاریک بود و با استفاده از نور منورهایی که در آسمان منطقه روشن می شدند. خیلی آرام و با احتیاط حرکت می کردیم ، حدود چند ساعتی لرزان و هراسان در داخل پیچ در پیچ آبراه های هور سرگردان ماندیم تا اینکه نیمه های شب به قایق شناسایی برادران اطلاعات و عملیات لشگر برخورد کرده و با هدایت و راهنمایی آنان مسیر اصلی را یافته و بعد از ساعتی به پد پنج جزیره مجنون رسیدیم .
بقدری خسته و کوفته و بی رمق بودیم که توان قدم از قدم برداشتن نداشتیم و برای همین هم دیگر به دنبال سنگر یا جان پناهی امن نگشته و همانجا کنار ساحل در داخل شیاری نسبتاً عمیق کنار هم دراز کشیده و بلافاصله هم به خواب شیرین و سنگینی فرو رفتیم ، نمی دانم چقدر خوابیده بودیم ، اما یکدفعه با صدای مهیب انفجارات متعدد از خواب پریده و دیدیم که آسمان منطقه غرق نور و رنگ است و عراقیها در حال جشن و نورافشانی هستند. انگاری کاملاً منطقه عملیاتی را پس گرفته و مشغول سرور و شادمانی بودند. بقدری خسته و کمبود خواب داشتیم که هیچ اعتنایی به صحنه های زیبا و تماشایی آسمان نکرده و دوباره خوابیدیم .
سحر با نوای زیبای اذان بیدار شده و بعد از اقامه نماز مشغول گشت و گذار در اطراف پد شدیم ، تعداد کثیری از رزمندگان قدیمی و باسابقه جبهه از شهرهای مختلف برای شرکت در عملیات آمده و در سنگرهای پد مستقر بودند که جمعی هم از بچههای دلاور و غیور زنجان بودند ، به سنگرشأن رفته و دیدیم که برادران محمد عباچی و حمید نظری ، ابوالفضل خدامرادی ، حمید سنمار ، حمید کاظمی و تعدادی دیگر هستند که دیشب از راه رسیده اند ، با یک یک شأن روبوسی و احوالپرسی کرده و کمی هم از اوضاع و احوال منطقه و وقایع عملیات گفتیم و بعد هم خداحافظی کرده و سوار بر مینی بوسی راهی عقبه شدیم .
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۵
💠 قسمت آخر
🔹🔸 خطوط مواصلاتی جزایر مجنون یکسره زیر آتش توپخانه های دورزن و بمباران هواپیماها بود و جاده خاکی های مجنون هم چنان ترافیک و مملو از تجهیزات و نیروهای ارتشی بود که رفت و آمد به کندی انجام می شد. رزمندگان داخل مینی بوس که از شهرهای مختلف بودند. بصورت غمباری همگی ساکت و خاموش بودند و هرکدام به سمتی خیره مانده و بدون توجه به گلوله های توپ و بمب هایی که به داخل آب های اطراف جاده افتاده و منفجر می شدند. غرق تفکرات گوناگون بودند.
در آن دقایق کسالت آور و غمبار ، اندوهی عظیم به سنگینی کوه بر دوشم احساس میکردم ، سرم را به شیشه مینی بوس تکیه داده و ساکت غرق افکار گوناگون بودم ، آیا در این عملیات شکست خوردیم !؟ پس نتیجه آن همه ایثار و فداکاری و زحمات شبانه روزی رزمندگان و خون پاک هزاران شهید چه می شود !؟ شاید دیدگان ظاهر بین دنیا پرست ، اینگونه قضاوت کنند که لشگریان اسلام بعد از فتح چند روزه منطقه ، با دادن تلفات سنگین ، شکست خورده و دوباره مناطق تصرف شده را تحویل دشمن بعثی دادند! آیا واقعا این تمام ماجراست و باید خفت شکست را پذیرفت! اما به راستی اینگونه نبود و تک به تک پاکبازان لشگر توحید، از لحظه ای که قدم به خاک دشمن نهادند، بخوبی میدانستند که دیر یا زود باید راه رفته را بازگردند و این دیار غریب را ترک گویند، چرا که چون قصدشان کشورگشایی و اشغال خاک دیگران نبود و هدف چیزی بالاتر از خاک و کشور بود! و برای همین هم پیر مرادشان خمینی عزیز در اوایل جنگ فرموده بود که (ما هیچگونه چشم داشتی حتی به اندازه یک وجب از خاک عراق نیز نداریم)
آری! هدف ما کشورگشایی یا اشغال یک سرزمین نبود، مقصد ما عمل به تکلیف و هدف ما جلب رضایت خدای قادر و توانا بود و در این راه شکست بی معناست و چه زیبا فرمودند پیر جماران که ( نباید نگران باشیم که مبادا شکست بخوریم ، باید نگران باشیم که مبادا به تکلیف عمل نکنیم ) و تکلیف ما حرکت و مبارزه از برای حاکمیت حق و تنبیه متجاوز بود و ما در این راه و مقصد به فرموده حضرت امام خمینی ، فقط و فقط مامور به ادای تکلیف و وظیفه ایم ، نه مامور به نتیجه ..
ما آن زمان شکست خورده هستیم که در مقابل زورگویی ها و تجاوز دشمنان تسلیم شده باشیم. اما تا آن زمان که برای حراست از دین و خاک و ملت و حاکمیت حق ، کوله بارمبارزه با ظلم را بر دوش داریم ، در حقیقت پیروزیم ، حتی اگر در حال عقب نشینی از چندین کیلومتر زمین باشیم. اگر حضرت امام حسین (ع) و یاران پاکبازش در وادی کربلا و در روز عاشورا با نثار خون خود شکست خوردند و خاندان پلید معاویه به پیروزی دست یافت ، اکنون نیز لشگریان اسلام و لبیک گویان حضرت اباعبدالله (ع) در شرق رودخانه دجله در این نبرد نابرابر و ناجوانمردانه شکست خورده و رژیم تجاوزگر بعثی عراق پیروز شد!
اما حقیقت این است که امام حسین (ع) و یاران باوفایش اگر چه در ظاهر شکست خورده و مظلومانه به شهادت رسیدند، اما در واقع پیروز شده و بعد از چهارده قرن هنوز خون سرخ آنان جوشان و خروشان است و تا دنیا دنیاست این پیروزی خون بر شمشیر در قلب دفتر تاریخ می درخشد و هر چند یزید ابن معاویه به حکومت چند روزه دنیای پوچ دست یافته و به نظر خود پیروز گشت، اما در اصل شکست خورده آن روز تا به امروز و تا آخر زمان می باشد و در طول تاریخ جز نامی که ننگ و خفت را تداعی میکند، از او و یاران خونخوارش بجا نمانده است . سخن آخر اینکه یا باید از نسل هابیل بود و همراه حسینیان و یا هم کیش قابیل و یاور یزیدیان ، راه سومی هم وجود ندارد .
مینی بوس کم کم داشت جزیره خون رنگ مجنون را پشت سر میگذاشت و زیر لب این چنین زمزمه میکردم که خداحافظ ای مجنون خاطره ها ، خداحافظ ای دیار شرق دجله ، خداحافظ ای رودخانه خروشان دجله ، ای شیارها و کانال های غرقه در خون پاکبازان ، شما نظاره گیر مظلومیت و ایثار دلاور مردانی بودید که پشت پا به تمام زیبایهای دورغین این دنیای دنی زده بودند. ای دیار شرق دجله تو خود ناظر بودی که در کنار نخلستان ها و نهرهای تو ، پیکرهای غرق خون پاکان دوران چگونه با بدن های خسته و لبانی تشنه افتاده بودند و تو خود بهتر میدانی که در طریق عشقبازی تن باید صدها تکه شود، قطعه قطعه گردد و بندبنداش از هم بگسلد، آتش گرفته و بسوزد و خاکسترش را نیز باد تا کوی محبوب با خود به همراه ببرد، تا عاشقی به مقام والای خلیفه بودن خداوند متعال نایل شود و سبکبال تا عرش دوست پرواز کند.
در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند
این راه کسی رود که در هر قدمی
صد جان بدهد که روی واپس نکند
🌀 #پایان
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۵
💠 قسمت آخر
🔹🔸 خطوط مواصلاتی جزایر مجنون یکسره زیر آتش توپخانه های دورزن و بمباران هواپیماها بود و جاده خاکی های مجنون هم چنان ترافیک و مملو از تجهیزات و نیروهای ارتشی بود که رفت و آمد به کندی انجام می شد. رزمندگان داخل مینی بوس که از شهرهای مختلف بودند. بصورت غمباری همگی ساکت و خاموش بودند و هرکدام به سمتی خیره مانده و بدون توجه به گلوله های توپ و بمب هایی که به داخل آب های اطراف جاده افتاده و منفجر می شدند. غرق تفکرات گوناگون بودند.
در آن دقایق کسالت آور و غمبار ، اندوهی عظیم به سنگینی کوه بر دوشم احساس میکردم ، سرم را به شیشه مینی بوس تکیه داده و ساکت غرق افکار گوناگون بودم ، آیا در این عملیات شکست خوردیم !؟ پس نتیجه آن همه ایثار و فداکاری و زحمات شبانه روزی رزمندگان و خون پاک هزاران شهید چه می شود !؟ شاید دیدگان ظاهر بین دنیا پرست ، اینگونه قضاوت کنند که لشگریان اسلام بعد از فتح چند روزه منطقه ، با دادن تلفات سنگین ، شکست خورده و دوباره مناطق تصرف شده را تحویل دشمن بعثی دادند! آیا واقعا این تمام ماجراست و باید خفت شکست را پذیرفت! اما به راستی اینگونه نبود و تک به تک پاکبازان لشگر توحید، از لحظه ای که قدم به خاک دشمن نهادند، بخوبی میدانستند که دیر یا زود باید راه رفته را بازگردند و این دیار غریب را ترک گویند، چرا که چون قصدشان کشورگشایی و اشغال خاک دیگران نبود و هدف چیزی بالاتر از خاک و کشور بود! و برای همین هم پیر مرادشان خمینی عزیز در اوایل جنگ فرموده بود که (ما هیچگونه چشم داشتی حتی به اندازه یک وجب از خاک عراق نیز نداریم)
آری! هدف ما کشورگشایی یا اشغال یک سرزمین نبود، مقصد ما عمل به تکلیف و هدف ما جلب رضایت خدای قادر و توانا بود و در این راه شکست بی معناست و چه زیبا فرمودند پیر جماران که ( نباید نگران باشیم که مبادا شکست بخوریم ، باید نگران باشیم که مبادا به تکلیف عمل نکنیم ) و تکلیف ما حرکت و مبارزه از برای حاکمیت حق و تنبیه متجاوز بود و ما در این راه و مقصد به فرموده حضرت امام خمینی ، فقط و فقط مامور به ادای تکلیف و وظیفه ایم ، نه مامور به نتیجه ..
ما آن زمان شکست خورده هستیم که در مقابل زورگویی ها و تجاوز دشمنان تسلیم شده باشیم. اما تا آن زمان که برای حراست از دین و خاک و ملت و حاکمیت حق ، کوله بارمبارزه با ظلم را بر دوش داریم ، در حقیقت پیروزیم ، حتی اگر در حال عقب نشینی از چندین کیلومتر زمین باشیم. اگر حضرت امام حسین (ع) و یاران پاکبازش در وادی کربلا و در روز عاشورا با نثار خون خود شکست خوردند و خاندان پلید معاویه به پیروزی دست یافت ، اکنون نیز لشگریان اسلام و لبیک گویان حضرت اباعبدالله (ع) در شرق رودخانه دجله در این نبرد نابرابر و ناجوانمردانه شکست خورده و رژیم تجاوزگر بعثی عراق پیروز شد!
اما حقیقت این است که امام حسین (ع) و یاران باوفایش اگر چه در ظاهر شکست خورده و مظلومانه به شهادت رسیدند، اما در واقع پیروز شده و بعد از چهارده قرن هنوز خون سرخ آنان جوشان و خروشان است و تا دنیا دنیاست این پیروزی خون بر شمشیر در قلب دفتر تاریخ می درخشد و هر چند یزید ابن معاویه به حکومت چند روزه دنیای پوچ دست یافته و به نظر خود پیروز گشت، اما در اصل شکست خورده آن روز تا به امروز و تا آخر زمان می باشد و در طول تاریخ جز نامی که ننگ و خفت را تداعی میکند، از او و یاران خونخوارش بجا نمانده است . سخن آخر اینکه یا باید از نسل هابیل بود و همراه حسینیان و یا هم کیش قابیل و یاور یزیدیان ، راه سومی هم وجود ندارد .
مینی بوس کم کم داشت جزیره خون رنگ مجنون را پشت سر میگذاشت و زیر لب این چنین زمزمه میکردم که خداحافظ ای مجنون خاطره ها ، خداحافظ ای دیار شرق دجله ، خداحافظ ای رودخانه خروشان دجله ، ای شیارها و کانال های غرقه در خون پاکبازان ، شما نظاره گیر مظلومیت و ایثار دلاور مردانی بودید که پشت پا به تمام زیبایهای دورغین این دنیای دنی زده بودند. ای دیار شرق دجله تو خود ناظر بودی که در کنار نخلستان ها و نهرهای تو ، پیکرهای غرق خون پاکان دوران چگونه با بدن های خسته و لبانی تشنه افتاده بودند و تو خود بهتر میدانی که در طریق عشقبازی تن باید صدها تکه شود، قطعه قطعه گردد و بندبنداش از هم بگسلد، آتش گرفته و بسوزد و خاکسترش را نیز باد تا کوی محبوب با خود به همراه ببرد، تا عاشقی به مقام والای خلیفه بودن خداوند متعال نایل شود و سبکبال تا عرش دوست پرواز کند.
در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند
این راه کسی رود که در هر قدمی
صد جان بدهد که روی واپس نکند
🌀 #پایان
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab