دل باخته
825 subscribers
2.83K photos
2.93K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_69
سید مقصود جواب داد: جریانش طولانیه! تقریباً سال پنجاه وسه، پنجاه وچهار بود که با خانواده ی آقا یداله همسایه بودیم. محله ی اصغریه، یه سرازیری به سمت پایین داشت. اونجا یه ساختمون بزرگ قرار داشت که مال یه خانمِ خان زاده بود.
ما یه خانواده ی چهار نفره بودیم. خانواده ی مشهدی نعمت هم یه گوشه از این حیاط بزرگ زندگی میکردن. یداله جوون بود. بیشتر شبا دیر به خونه می اومد تا کسی اون رو نبینه. موقع اومدن، از راهرو میگذشت و وارد حیاط بزرگی میشد. سَرش رو می نداخت پایین و از جلوی اتاقا رد میشد و به اتاق خودشون میرفت. خونه حیاطِ بزرگی داشت و درش همیشه باز بود.
یداله ابهّت خاصی داشت. به مادر من خیلی احترام قائل بود. وقتیکه من و مادرم برای خرید بیرون می رفتیم، یه امنیت خاصی داشتیم. امنیت ما به خاطر اسم یداله بود.
- یعنی اینقدر جذبه داشت؟
- آره. چون با آدمای مظلوم و طبقه پایین خوش برخورد بود. از حق مظلوم دفاع میکرد. با دستِ پر به خونه می اومد. مثلاً وقتی که میوه یا بستنی می خرید به همسایه ها هم می داد. بعد از یه مدت خانواده ی مشهدی نعمت خونه درست کردن و از اون خونه رفتن. ارتباط ما هم با خانواده شون قطع شد. خانواده ی پرجمعیتی بودن. بعد از یه مدت ما هم از اونجا رفتیم.
- چه طور شد آقا یداله رو اینجا دیدی؟ چه طور شناختی!
- من رفتم خیاطی لشکر تا پارگی پیرهنم رو بدوزم. دیدم آقا یداله هم اونجاس. اون با لباس بسیجی روی صندلی نشسته بود. وقتی نگاه کردم دیدم خودشه. با خودکار سیاه روی گوشه ی پیرهنش نوشته شده: «یداله ندرلو.» موهای سرش رو هم کوتاه کرده بود. یادم افتاد اون موقع موهاش بلند بود.
- تو رو دید شناخت؟
- آره. همین که من رو دید پرسید: «اینجا چیکار میکنی؟» با هم روبوسی کردیم و هر دو گریه مون گرفت.
گفتم: آقا یدی! تو دیگه چرا گریه میکنی؟
گفت: بابا! از خوشحالیمه. بگو ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: اومدم منطقه. از نیروهای گردان امام حسینم.
گفت: من هم توی گردان ولیعصرم.
ما با هم قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم.
رزمنده گفت: عجب قصه ای شد! بقیه اش رو بگو.
- تقریباً طرفای غروب بود. با هم رفتیم وضو بگیریم. من دیدم که یه آفتابه آب پر کرد و از جمع جدا شد. دقت کردم دیدم یه گوشه ای رفت و تنهایی وضو گرفت. من هم وضوی خودم رو گرفتم و با هم قدم زنان به طرف نمازخونه ی لشکر حرکت کردیم.
پرسیدم: آقا یداله! پس چرا رفتی اون طرف؟
گفت: راستش! تو غریبه نیستی. من از بچه ها خجالت میکشم.
پرسیدم: چرا؟ واسه چی؟
گفت: آخه دو، سه تا روی پوست بدنم خالکوبی دارم. خجالت میکشم. بچه ها نبایس این چیزا رو ببینن.
گفتم: حالا کاریه که شده. دیگه خجالت نداره!
گفت: نه. من خجالت میکشم.
دوستان سید مقصود از او خواستند بازهم از کارهای یداله تعریف کند.
سید گفت: معمولاً آخر وقت هیچکس توی حموم لشکر نیست. مسئول حموم یکی از بچه های خودمونه. اون به یداله اجازه داده تا ساعت خاصی، تنهایی حموم بره.
- عجب شخصیت جالبی داره. پس یه بار بریم تا من هم اون رو ببینم.
- امروز با هم میریم نمازخونه تا ببینی که بعد از نماز چقدر توی سجده میمونه. طرز رفتار اون خیلی عوض شده. مثل یه بچه ی کوچیک میمونه. مظلومانه صحبت میکنه. انگارنه انگار که اون یه آدمِ معروف و بزرگی بوده! توی نمازخونه همه اش گریه میکنه و میگه: «الله! من گناه کارام. سن باغیشلا.»
🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab