💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۰
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 گریان و نالان مشغول تماشای بقایای اجساد مطهر شهدا و حالات روحانی و مظلومانه مجروحین بودم که رزمنده ایی زخمی با اشاره دست ازم خواست که به کنارش برم ، سریع به بالین اش رفته و دیدم که یک دستش از آرنج و یک پایش هم از باسن قطع شده و بقدری هم خون از بدنش رفته که رنگ صورتش مثل برف سفید و اطرافش پر از خون است. کنارش نشسته و دستی به سرش کشیده و گفتم : جانم ! لب و دهانش بقدری خشک و خاک آلوده بود که زبان در دهانش نمی چرخید و با زور و خیلی هم یواش و آروم حرف می زد. فکر کردم که در آن لحظات آخر و با اون لبان خشکیده ، حتماً دلش آب میخواد. سریع درب قمقمه را باز و مقابل دهانش گرفتم. ناباورانه لبی به آب نزده و با دست سالمش سرم را جلو کشیده و زیر گوشم با لهجه ترکی و با لحنی بسیار نگران و مضطرب گفت : آقا مهدی چی شد !! خواستم در آن وضعیت چیزی بهش نگم تا بیشتر از اون ناراحت و اذیت نشه ، اما قادر به کنترل احساساتم نشده و بی اختیار بغضم ترکیده و باران چشام همه چیز را لو داد. او هم مظلومانه شروع به گریه کرد و با لبخند نازی گفت : بس همسفر نازنینی دارم و بعد هم لبخند زنان چشاشو بست و شروع به گفتن شهادتین کرد و بلافاصله هم روح پاکش پرکشید و راضی و خشنود به دیدار معشوق شتافت.
عجیب عالمی بود و بین چه آدم های عجیب تری زندگی کرده و نفس می کشیدیم! طرف تشنه کام و زخمی و تکه و پاره افتاده و دقایق آخر عمرش بود. بجای اینکه به فکر حال و روز خراب خودش باشد ، دل نگران فرمانده لشگر بود و دلشوره آقا مهدی را داشت و چقدر هم خشنود و خرسند بود که در سفر آخرت همسفری همچون برادر باکری دارد ! با بوسه ای بر صورت خاک آلوده اش برخاسته و به چند زخمی دیگر هم سر زده و به بعضی ها آب داده و به برخی هم قول خبررسانی و فرستادن آمبولانس و امدادگر داده و شتابان به سمت مقر توپخانه ای رفتم که روز اول ورود به منطقه عملیاتی در داخل سنگرهای آن مستقر شده بودیم.
برادران دلاور اصغر کاظمی و مهدی حیدری کاملآ دور و به نزدیکی های مقر توپخانه رسیده بودند. تا مقر حدود پنج یا شش کیلومتری فاصله بود که تماماً هم دشت صاف و یک دست بود. هواپیماهای عراقی یکسره در آسمان منطقه بودند و بی وقفه خطوط دفاعی و مسیرهای مواصلاتی منطقه را بمباران و موشک باران میکردند . عدم وجود پدافند هوایی در منطقه ، موجب تحرکات گسترده نیروی هوایی دشمن شده و هواپیماهای جنگنده و بالگردهای هجومی با خیال راحت بر فراز منطقه پرواز کرده و با رگبار مسلسل هر جنبنده ای را می زدند. منطقه لحظه ای آرام و قرار نداشت و از هر سمت و سوی فقط صدای انفجارات و دود و خاکستر و آتش بود که به آسمان بر می خاست. مسیر حرکتم پر از تجهیزات انفرادی و لوازمات شخصی رزمندگانی بود که هنگام عقب نشینی برای سبک شدن و بهتر دویدن ، کف زمین انداخته بودند. نفس زنان و افتان و خیزان داشتم می دویدم که یکدفعه چشام به چاقوی گوزن دسته زنجانی افتاد که کنار یک کارت شناسایی سپاه افتاده بود. برداشته و دیدم که متعلق به یکی از پاسداران گردان خودمان می باشد ، که نگه شأن داشته و چند روز بعد در اهواز تحویل خودش دادم .
خلاصه عرق ریزان به ورودی مقر رسیده و دیدم که یک آمبولانس جلوی یکی از سنگرهای مقر ایستاده و عده ای رزمنده سفید پوش هم در حال بارگیری پشت آن هستند. بنا به قولی که به عزیزان مجروح کنار رودخانه داده بودم ، شتابان به سراغ آمبولانس رفته و خواستم که به کمک آن دلاوران زخم خورده بشتابند. اورژانس صحرایی لشگر خودمان بود و همگی دکتر و پرستار بودند که شتابان در حال تخلیه تجهیزات و لوازمات پزشکی مقر بودند. در کمال تعجب هیچ اعتنایی به حرف هام نکرده و همه هم سفارش کردند که به فکر خودم باشم و بی معطلی به سمت دژ خندق و آب های جزایر مجنون فرار کنم ! ناراحت شده و زبان به اعتراض گشودم ، راننده آمبولانس دستم را گرفت و با لحن بسیار مهربان و حسرت آلودی گفت : عزیزمی ! دیگه کاری از دست کسی بر نمی آید ! تانک های عراقی از سمت چپ در حال نزدیک شدن هستند و فقط هم چند کیلومتری با اینجا فاصله دارند. تا دیر نشده و نرسیده اند ، سریع راهی عقبه شو ....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۰
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 گریان و نالان مشغول تماشای بقایای اجساد مطهر شهدا و حالات روحانی و مظلومانه مجروحین بودم که رزمنده ایی زخمی با اشاره دست ازم خواست که به کنارش برم ، سریع به بالین اش رفته و دیدم که یک دستش از آرنج و یک پایش هم از باسن قطع شده و بقدری هم خون از بدنش رفته که رنگ صورتش مثل برف سفید و اطرافش پر از خون است. کنارش نشسته و دستی به سرش کشیده و گفتم : جانم ! لب و دهانش بقدری خشک و خاک آلوده بود که زبان در دهانش نمی چرخید و با زور و خیلی هم یواش و آروم حرف می زد. فکر کردم که در آن لحظات آخر و با اون لبان خشکیده ، حتماً دلش آب میخواد. سریع درب قمقمه را باز و مقابل دهانش گرفتم. ناباورانه لبی به آب نزده و با دست سالمش سرم را جلو کشیده و زیر گوشم با لهجه ترکی و با لحنی بسیار نگران و مضطرب گفت : آقا مهدی چی شد !! خواستم در آن وضعیت چیزی بهش نگم تا بیشتر از اون ناراحت و اذیت نشه ، اما قادر به کنترل احساساتم نشده و بی اختیار بغضم ترکیده و باران چشام همه چیز را لو داد. او هم مظلومانه شروع به گریه کرد و با لبخند نازی گفت : بس همسفر نازنینی دارم و بعد هم لبخند زنان چشاشو بست و شروع به گفتن شهادتین کرد و بلافاصله هم روح پاکش پرکشید و راضی و خشنود به دیدار معشوق شتافت.
عجیب عالمی بود و بین چه آدم های عجیب تری زندگی کرده و نفس می کشیدیم! طرف تشنه کام و زخمی و تکه و پاره افتاده و دقایق آخر عمرش بود. بجای اینکه به فکر حال و روز خراب خودش باشد ، دل نگران فرمانده لشگر بود و دلشوره آقا مهدی را داشت و چقدر هم خشنود و خرسند بود که در سفر آخرت همسفری همچون برادر باکری دارد ! با بوسه ای بر صورت خاک آلوده اش برخاسته و به چند زخمی دیگر هم سر زده و به بعضی ها آب داده و به برخی هم قول خبررسانی و فرستادن آمبولانس و امدادگر داده و شتابان به سمت مقر توپخانه ای رفتم که روز اول ورود به منطقه عملیاتی در داخل سنگرهای آن مستقر شده بودیم.
برادران دلاور اصغر کاظمی و مهدی حیدری کاملآ دور و به نزدیکی های مقر توپخانه رسیده بودند. تا مقر حدود پنج یا شش کیلومتری فاصله بود که تماماً هم دشت صاف و یک دست بود. هواپیماهای عراقی یکسره در آسمان منطقه بودند و بی وقفه خطوط دفاعی و مسیرهای مواصلاتی منطقه را بمباران و موشک باران میکردند . عدم وجود پدافند هوایی در منطقه ، موجب تحرکات گسترده نیروی هوایی دشمن شده و هواپیماهای جنگنده و بالگردهای هجومی با خیال راحت بر فراز منطقه پرواز کرده و با رگبار مسلسل هر جنبنده ای را می زدند. منطقه لحظه ای آرام و قرار نداشت و از هر سمت و سوی فقط صدای انفجارات و دود و خاکستر و آتش بود که به آسمان بر می خاست. مسیر حرکتم پر از تجهیزات انفرادی و لوازمات شخصی رزمندگانی بود که هنگام عقب نشینی برای سبک شدن و بهتر دویدن ، کف زمین انداخته بودند. نفس زنان و افتان و خیزان داشتم می دویدم که یکدفعه چشام به چاقوی گوزن دسته زنجانی افتاد که کنار یک کارت شناسایی سپاه افتاده بود. برداشته و دیدم که متعلق به یکی از پاسداران گردان خودمان می باشد ، که نگه شأن داشته و چند روز بعد در اهواز تحویل خودش دادم .
خلاصه عرق ریزان به ورودی مقر رسیده و دیدم که یک آمبولانس جلوی یکی از سنگرهای مقر ایستاده و عده ای رزمنده سفید پوش هم در حال بارگیری پشت آن هستند. بنا به قولی که به عزیزان مجروح کنار رودخانه داده بودم ، شتابان به سراغ آمبولانس رفته و خواستم که به کمک آن دلاوران زخم خورده بشتابند. اورژانس صحرایی لشگر خودمان بود و همگی دکتر و پرستار بودند که شتابان در حال تخلیه تجهیزات و لوازمات پزشکی مقر بودند. در کمال تعجب هیچ اعتنایی به حرف هام نکرده و همه هم سفارش کردند که به فکر خودم باشم و بی معطلی به سمت دژ خندق و آب های جزایر مجنون فرار کنم ! ناراحت شده و زبان به اعتراض گشودم ، راننده آمبولانس دستم را گرفت و با لحن بسیار مهربان و حسرت آلودی گفت : عزیزمی ! دیگه کاری از دست کسی بر نمی آید ! تانک های عراقی از سمت چپ در حال نزدیک شدن هستند و فقط هم چند کیلومتری با اینجا فاصله دارند. تا دیر نشده و نرسیده اند ، سریع راهی عقبه شو ....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۰
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 گریان و نالان مشغول تماشای بقایای اجساد مطهر شهدا و حالات روحانی و مظلومانه مجروحین بودم که رزمنده ایی زخمی با اشاره دست ازم خواست که به کنارش برم ، سریع به بالین اش رفته و دیدم که یک دستش از آرنج و یک پایش هم از باسن قطع شده و بقدری هم خون از بدنش رفته که رنگ صورتش مثل برف سفید و اطرافش پر از خون است. کنارش نشسته و دستی به سرش کشیده و گفتم : جانم ! لب و دهانش بقدری خشک و خاک آلوده بود که زبان در دهانش نمی چرخید و با زور و خیلی هم یواش و آروم حرف می زد. فکر کردم که در آن لحظات آخر و با اون لبان خشکیده ، حتماً دلش آب میخواد. سریع درب قمقمه را باز و مقابل دهانش گرفتم. ناباورانه لبی به آب نزده و با دست سالمش سرم را جلو کشیده و زیر گوشم با لهجه ترکی و با لحنی بسیار نگران و مضطرب گفت : آقا مهدی چی شد !! خواستم در آن وضعیت چیزی بهش نگم تا بیشتر از اون ناراحت و اذیت نشه ، اما قادر به کنترل احساساتم نشده و بی اختیار بغضم ترکیده و باران چشام همه چیز را لو داد. او هم مظلومانه شروع به گریه کرد و با لبخند نازی گفت : بس همسفر نازنینی دارم و بعد هم لبخند زنان چشاشو بست و شروع به گفتن شهادتین کرد و بلافاصله هم روح پاکش پرکشید و راضی و خشنود به دیدار معشوق شتافت.
عجیب عالمی بود و بین چه آدم های عجیب تری زندگی کرده و نفس می کشیدیم! طرف تشنه کام و زخمی و تکه و پاره افتاده و دقایق آخر عمرش بود. بجای اینکه به فکر حال و روز خراب خودش باشد ، دل نگران فرمانده لشگر بود و دلشوره آقا مهدی را داشت و چقدر هم خشنود و خرسند بود که در سفر آخرت همسفری همچون برادر باکری دارد ! با بوسه ای بر صورت خاک آلوده اش برخاسته و به چند زخمی دیگر هم سر زده و به بعضی ها آب داده و به برخی هم قول خبررسانی و فرستادن آمبولانس و امدادگر داده و شتابان به سمت مقر توپخانه ای رفتم که روز اول ورود به منطقه عملیاتی در داخل سنگرهای آن مستقر شده بودیم.
برادران دلاور اصغر کاظمی و مهدی حیدری کاملآ دور و به نزدیکی های مقر توپخانه رسیده بودند. تا مقر حدود پنج یا شش کیلومتری فاصله بود که تماماً هم دشت صاف و یک دست بود. هواپیماهای عراقی یکسره در آسمان منطقه بودند و بی وقفه خطوط دفاعی و مسیرهای مواصلاتی منطقه را بمباران و موشک باران میکردند . عدم وجود پدافند هوایی در منطقه ، موجب تحرکات گسترده نیروی هوایی دشمن شده و هواپیماهای جنگنده و بالگردهای هجومی با خیال راحت بر فراز منطقه پرواز کرده و با رگبار مسلسل هر جنبنده ای را می زدند. منطقه لحظه ای آرام و قرار نداشت و از هر سمت و سوی فقط صدای انفجارات و دود و خاکستر و آتش بود که به آسمان بر می خاست. مسیر حرکتم پر از تجهیزات انفرادی و لوازمات شخصی رزمندگانی بود که هنگام عقب نشینی برای سبک شدن و بهتر دویدن ، کف زمین انداخته بودند. نفس زنان و افتان و خیزان داشتم می دویدم که یکدفعه چشام به چاقوی گوزن دسته زنجانی افتاد که کنار یک کارت شناسایی سپاه افتاده بود. برداشته و دیدم که متعلق به یکی از پاسداران گردان خودمان می باشد ، که نگه شأن داشته و چند روز بعد در اهواز تحویل خودش دادم .
خلاصه عرق ریزان به ورودی مقر رسیده و دیدم که یک آمبولانس جلوی یکی از سنگرهای مقر ایستاده و عده ای رزمنده سفید پوش هم در حال بارگیری پشت آن هستند. بنا به قولی که به عزیزان مجروح کنار رودخانه داده بودم ، شتابان به سراغ آمبولانس رفته و خواستم که به کمک آن دلاوران زخم خورده بشتابند. اورژانس صحرایی لشگر خودمان بود و همگی دکتر و پرستار بودند که شتابان در حال تخلیه تجهیزات و لوازمات پزشکی مقر بودند. در کمال تعجب هیچ اعتنایی به حرف هام نکرده و همه هم سفارش کردند که به فکر خودم باشم و بی معطلی به سمت دژ خندق و آب های جزایر مجنون فرار کنم ! ناراحت شده و زبان به اعتراض گشودم ، راننده آمبولانس دستم را گرفت و با لحن بسیار مهربان و حسرت آلودی گفت : عزیزمی ! دیگه کاری از دست کسی بر نمی آید ! تانک های عراقی از سمت چپ در حال نزدیک شدن هستند و فقط هم چند کیلومتری با اینجا فاصله دارند. تا دیر نشده و نرسیده اند ، سریع راهی عقبه شو ....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۰
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 گریان و نالان مشغول تماشای بقایای اجساد مطهر شهدا و حالات روحانی و مظلومانه مجروحین بودم که رزمنده ایی زخمی با اشاره دست ازم خواست که به کنارش برم ، سریع به بالین اش رفته و دیدم که یک دستش از آرنج و یک پایش هم از باسن قطع شده و بقدری هم خون از بدنش رفته که رنگ صورتش مثل برف سفید و اطرافش پر از خون است. کنارش نشسته و دستی به سرش کشیده و گفتم : جانم ! لب و دهانش بقدری خشک و خاک آلوده بود که زبان در دهانش نمی چرخید و با زور و خیلی هم یواش و آروم حرف می زد. فکر کردم که در آن لحظات آخر و با اون لبان خشکیده ، حتماً دلش آب میخواد. سریع درب قمقمه را باز و مقابل دهانش گرفتم. ناباورانه لبی به آب نزده و با دست سالمش سرم را جلو کشیده و زیر گوشم با لهجه ترکی و با لحنی بسیار نگران و مضطرب گفت : آقا مهدی چی شد !! خواستم در آن وضعیت چیزی بهش نگم تا بیشتر از اون ناراحت و اذیت نشه ، اما قادر به کنترل احساساتم نشده و بی اختیار بغضم ترکیده و باران چشام همه چیز را لو داد. او هم مظلومانه شروع به گریه کرد و با لبخند نازی گفت : بس همسفر نازنینی دارم و بعد هم لبخند زنان چشاشو بست و شروع به گفتن شهادتین کرد و بلافاصله هم روح پاکش پرکشید و راضی و خشنود به دیدار معشوق شتافت.
عجیب عالمی بود و بین چه آدم های عجیب تری زندگی کرده و نفس می کشیدیم! طرف تشنه کام و زخمی و تکه و پاره افتاده و دقایق آخر عمرش بود. بجای اینکه به فکر حال و روز خراب خودش باشد ، دل نگران فرمانده لشگر بود و دلشوره آقا مهدی را داشت و چقدر هم خشنود و خرسند بود که در سفر آخرت همسفری همچون برادر باکری دارد ! با بوسه ای بر صورت خاک آلوده اش برخاسته و به چند زخمی دیگر هم سر زده و به بعضی ها آب داده و به برخی هم قول خبررسانی و فرستادن آمبولانس و امدادگر داده و شتابان به سمت مقر توپخانه ای رفتم که روز اول ورود به منطقه عملیاتی در داخل سنگرهای آن مستقر شده بودیم.
برادران دلاور اصغر کاظمی و مهدی حیدری کاملآ دور و به نزدیکی های مقر توپخانه رسیده بودند. تا مقر حدود پنج یا شش کیلومتری فاصله بود که تماماً هم دشت صاف و یک دست بود. هواپیماهای عراقی یکسره در آسمان منطقه بودند و بی وقفه خطوط دفاعی و مسیرهای مواصلاتی منطقه را بمباران و موشک باران میکردند . عدم وجود پدافند هوایی در منطقه ، موجب تحرکات گسترده نیروی هوایی دشمن شده و هواپیماهای جنگنده و بالگردهای هجومی با خیال راحت بر فراز منطقه پرواز کرده و با رگبار مسلسل هر جنبنده ای را می زدند. منطقه لحظه ای آرام و قرار نداشت و از هر سمت و سوی فقط صدای انفجارات و دود و خاکستر و آتش بود که به آسمان بر می خاست. مسیر حرکتم پر از تجهیزات انفرادی و لوازمات شخصی رزمندگانی بود که هنگام عقب نشینی برای سبک شدن و بهتر دویدن ، کف زمین انداخته بودند. نفس زنان و افتان و خیزان داشتم می دویدم که یکدفعه چشام به چاقوی گوزن دسته زنجانی افتاد که کنار یک کارت شناسایی سپاه افتاده بود. برداشته و دیدم که متعلق به یکی از پاسداران گردان خودمان می باشد ، که نگه شأن داشته و چند روز بعد در اهواز تحویل خودش دادم .
خلاصه عرق ریزان به ورودی مقر رسیده و دیدم که یک آمبولانس جلوی یکی از سنگرهای مقر ایستاده و عده ای رزمنده سفید پوش هم در حال بارگیری پشت آن هستند. بنا به قولی که به عزیزان مجروح کنار رودخانه داده بودم ، شتابان به سراغ آمبولانس رفته و خواستم که به کمک آن دلاوران زخم خورده بشتابند. اورژانس صحرایی لشگر خودمان بود و همگی دکتر و پرستار بودند که شتابان در حال تخلیه تجهیزات و لوازمات پزشکی مقر بودند. در کمال تعجب هیچ اعتنایی به حرف هام نکرده و همه هم سفارش کردند که به فکر خودم باشم و بی معطلی به سمت دژ خندق و آب های جزایر مجنون فرار کنم ! ناراحت شده و زبان به اعتراض گشودم ، راننده آمبولانس دستم را گرفت و با لحن بسیار مهربان و حسرت آلودی گفت : عزیزمی ! دیگه کاری از دست کسی بر نمی آید ! تانک های عراقی از سمت چپ در حال نزدیک شدن هستند و فقط هم چند کیلومتری با اینجا فاصله دارند. تا دیر نشده و نرسیده اند ، سریع راهی عقبه شو ....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab