دل باخته
812 subscribers
2.83K photos
2.9K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
💢 #خیبر

⭕️ #خط_ثارالله

💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :

#قسمت_اول

🔸🔹 در عملیات خیبر ، گردان حضرت ولیعصر (عج ) لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) برای بار سوم با نیروهای داوطلب طرح لبیک یا خمینی (ره) اعزامی از استان زنجان بازسازی و بلافاصله هم تجهیز و برای ماموریتی دیگر روانه جزایر خونین رنگ مجنون شد .

حوالی غروب رزمندگان سوار بر وانت تویوتاهای بی سقف از روی پل شناور سیزده کلیومتری گذشته و شب هنگام در کنار جاده ای پهن و بزرگ پیاده و بنا به دستور در داخل سنگرهای کنار جاده مستقر شدند . گردان حدود ده روزی در سه راه بهشتی جزیره مجنون اردو زده و رزمندگان دلاور همچون کارگران ساده ساختمانی مشغول ترمیم و تسریع جاده خاکی مابین دو جزیره شمالی و جنوبی شدند و سپس برای انجام مأموریتی پدافندی روانه یکی از خطرناکترین خطوط پدافندی منطقه بنام خط ثارالله شدند .

آنطور که سردار جانباز حاج سید جواد باقرزاده از فرماندهان دلاور گردان می گفتند ، لشگر ۴۱ ثارالله با کمبود نیرو مواجه شده و طبق توافقی که بین سردار مهدی زین الدین فرمانده لشگر ۱۷علی ابن ابیطالب (ع) و سردار قاسم سلیمانی فرمانده لشگر ۴۱ ثارالله انجام گرفته ، قراربرآن شده که گردان حضرت ولیعصر (عج ) فقط برای چند روزی از خط پدافندی ثارالله پاسداری و حفاظت کند و با رسیدن نیروهای تازه نفس لشگر ثارالله ، خط را تحویل آنها دهد.

با غروب آفتاب ، نماز را خوانده و با تجهیزات کامل آماده حرکت شده وبا رسیدن تویوتاهای بی سقف همگی سوار شده و با تکبیر و صلوات به ‌سمت خطوط مقدم حرکت کردیم ‌. با طی مسافتی بسیار طولانی ، نیمه های شب به حوالی خط مقدم رسیده و بدون کوچکترین سر و صدایی از ماشین ها پیاده و نیم خیز و به ستون یک شروع به پیاده روی کردیم . حدود یک ساعتی راه رفتیم تا اینکه وارد یک کانال باریک و طویل شدیم که دارای سنگرهای بسیار مستحکم و سرپوشیده بود .

در سکوت کامل و با هدایت فرماندهان ، رزمندگان هر گروهان چند نفر به چند نفر با رزمندگان قبلی سنگرها جایگزین شدند تا اینکه در نهایت نوبت به گروهان ما رسید که شامل سنگرهای آخر خط می شد . با راهنمایی سرداران ناصر اجاقلو (کلامی) فرمانده گروهان و معاون دلیرش سردار کمال قشمی در تعدادی از سنگرها مستقر و با شوق فراوان شروع به تمیز کردن و جابجایی وسایل و تجهیزات مان در داخل سنگرها کردیم .

خیلی دلم میخواست سریع با اوضاع منطقه و موقعیت خط آشنا شوم . برای همین شتابان تجهیزاتم را باز کرده و در گوشه ای از سنگر انداخته و با اینکه گفته بودند از سنگرها خارج نشین ، زدم بیرون و مشغول وارسی اطراف شدم . انتهای کانال به دژی بلند ختم می شد که از دور همچون دیواری هفت یا هشت متری دیده می شد ، با احتیاط سمت دژ رفته و اولین چیزی که در مسیر به چشمم خورد ، یک سنگر خمپاره بود که چندتا قبضه خمپاره ۶۰ داخلش مستقر و تعدادی هم گلوله کنارشان چیده بودند . بقدری شور و هیجان نبرد با عراقی ها را داشتم که بدون فکر و بی اینکه بدانم دارم چکار می کنم . با خوشحالی پشت یکی از قبضه ها پریده و سریع ضامن چندتا گلوله را کشیده و یکی پس از دیگری داخل لوله خمپاره انداختم .

صدای شلیک خمپاره ها ، سکوت خط را شکست و ناگهان دیدم که یک رزمنده با فحش و بد و بیراه ! دوان و دوان به طرفم می آید ، راستش اول خواستم فرار کنم که دیگه وقت نشد و طرف نفس نفس زنان و عصبانی به سنگر رسیده و شروع کرد به داد و بیداد که چرا بدون اجازه به سلاح شأن دست زده ام !؟
طرف یک استوار سیبل کلفت ارتشی بود که قد و قواره بلندی هم داشت ، خیلی با ترس و لرز ، کلاش را این دست و اون دست کردم و سلام داده و با خنده گفتم : تازه اینجا آمدیم و اینها هم که اسم و نگهبانی نداشت ، دلم خواست چندتا خمپاره نثار عراقی ها بکنم ! اشکالی داره !؟
خنده تلخی کرد و گفت : پس گردانی که می گفتند قراره بیاد ، شما هستید !
خب پس تازه از گرد راه رسیده و هیچ شناختی از این خط شوم و جهنمی نداری و نمی‌دانی نرسیده چه اشتباه بزرگ و خطرناکی مرتکب شده ای ! حالا همانجا بمان و بقیه داستان را تماشا کن !؟

هنوز حرف برادر ارتشی کامل نشده بود که به ناگهان بارانی از گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا به روی کانال و اطراف آن باریدن گرفت و دهها منور رنگارنگ در آسمان روشن و منطقه را به مانند روز روشن کرد . خلاصه خط آرام و بی‌سر و صدا یکدفعه مانند شب عملیات پرسر و صدا شد و همه جا را دود و آتش و انفجار فراگرفت . گیج و منگ داخل سنگر خمپاره مانده بودم که برادر ارتشی از دستم گرفته و شتابان به داخل سنگری سرپوشیده کشید که متعلق به برادران ارتش بود....

🌀#ادامه_دارد

✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر

⭕️ #خط_ثارالله

💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :

#قسمت_دوم

🔸🔹خوشبختانه کانال دارای خاکریزی دوجداره در طرفین بود و مانع رسیدن ترکش های توپ و کاتیوشا و خمپاره ۱۲۰ به داخل کانال می شد . اما با این وجود خمپاره های ۶۰ میلیمتری ، ساکت و خاموش به مثال باران داخل کانال و پشت بام سنگر فرود می آمدند و یکی پس از دیگری منفجر می شدند.

راستش اولین باری بود که زیر بارانی از خمپاره ۶۰ قرار گرفته بودم و برای همین هم بسیار هراسان و مضطرب بودم و همش هم نگاهم به سقف سنگر بود که چه وقت می خواهد بر سرمان آوار شود . برادرارتشی هم با دیدن حال و روز وحشت زده ام ، مدام می خندید و می گفت : تازه الان داری می فهمی خط جهنمی که می گفتم ، یعنی چی !؟

واقعاً ترسیده و با ترس و لرز منتظر پایان آتش‌باری دشمن بودم که یکدفعه خمپاره ای بر پشت بام سنگر فرود آمده و با صدای مهیبی منفجر شد . سقف و گونی های سنگر شروع به لرزیدن کردن و داخل سنگر مملو از دود و گرد و خاک شد . حسابی وحشت کرده و برای فرار به سمت درب سنگر رفتم و به در نرسیده ، خمپاره ای درست جلوی در سنگر منفجر شد . بقدری به نقطه انفجار نزدیک بودم که حرارت داغ انفجار و امواج موجش را کاملا روی صورت و بدنم حس کردم و گوش هایم شروع کردن به سوت کشیدن . فقط شانسی که آوردم ، درب سنگر دارای دیواره ایی محافظ بود که مانع ورود ترکش ها به داخل سنگر می شد . 

چنان شوکه شدم که دیگر قادر به تکون خوردن نشده و مثل چوپ کنار در سنگر خشکم زد. برادر ارتشی سریع به کنارم پریده و هی پرسید : پسرم سالمی ! چیزت که نشده ! در این گیر و داد یکدفعه آتش دشمن خاموش و منطقه دوباره آرام و ساکت شد .
هنوز گرد و خاک داخل سنگر نخوابیده بود که سراسیمه از سنگر بیرون پریده و مقابلم سرداران ناصر اوجاقلو و کمال قشمی را دیدم که مشغول بررسی اوضاع و احوال خط و رزمندگان گروهان هستند . برادر ارتشی هم با دیدن آنها سریعاً گزارش شلوغ کاریم را داده و از ایشان خواست که به رزمندگان خود گوشزد کنند که به سلاح و ادوات آنان دست نزنند . 

برادر اوجاقلو فرمانده دلاور گروهان با شنیدن موضوع و اطلاع یافتن از جریان بازی گوشیم ، حسابی عصبانی و ناراحت شده و ضمن معذرت خواهی از برادر ارتشی شروع به مذمت و نکوهشم کرده و برای تنبیه هم دستور دادند که تا صبح در سنگری بالای خاکریز نگهبانی دهم .
سر به زیر و شرمنده به بالای خاکریز رفته و در داخل سنگری روباز مشغول نگهبانی شدم . برادر ارتشی هم از پایین داد زد : مواظب سرت باش ! عراقی ها تک تیراندازهای ماهری دارند که بلافاصله روی پیشانی خالکوبی می کنند ! خوب شد که گفت ، واقعاً قصد داشتم حین نگهبانی از لبه سنگر خطوط عراقی ها را وارسی کنم .

ساعتی گذشت و نم نم آسمان نیلی شده و منطقه روشن و قابل رویت شد . خط ثارالله ، خط بسیار عجیب و غریبی بود . همه جایش پر از آثار سیاه انفجار بود و تعداد زیادی هم خمپاره عمل نکرده در دیواره خاکریزها و پشت بام سنگرها دیده می شد که واقعاً ترسناک بودند . خط عراقی ها بقدری به خط ما نزدیک بود که کوچکترین حرکت و جابجایی نگهبان هایشان را می شد به وضوح دید. مابین دوخط یک دشت صاف ۳۰۰ یا ۴۰۰ متری بود که از نیمه توسط عراقی‌ها پراز سیم خاردار و مین و بشکه های انفجاری شده بود ، در انتهای کانال یک دسته ادوات ارتش مستقر بود و بعد آنها کانال به انتها می رسید و به یک باتلاق بزرگ و وسیع گل سرخ می رسید که هیچ خاکریز و حفاظی نداشت و کاملآ زیر دید عراقی ها بود و تا دیواره بلند دژی خاکی هم امتداد پیدا می کرد .

خلاصه آن شب شیطنت بچه گانه ام موجب آتش‌باری سنگین عراقی ها و ناراحتی فرماندهان گروهان و توبیخ و نگهبانی چند ساعته ام شد . اما با این وجود تجربه تلخی از وحشت و ترس بود که شب اول در خط  ثارالله کسب کرده و فهمیدم به جایی در جزیره مجنون آمدیم که جواب یک گلوله را با هزاران گلوله می‌دهند و در ادامه ماموریت گردان دیگر آن اشتباه را تکرار نکردم....

🌀#ادامه_دارد

✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر

⭕️ #خط_ثارالله

💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :

#قسمت_سوم

🔸🔹شب چهاردهم بود که در خط ثارالله مستقر بودیم ، پاس بخش گروهان بودم و نزدیکی های سحر داشتم به سنگرهای نگهبانی سرکشی می کردم که یکدفعه متوجه حرکات عجیب و غریب عراقی ها در روی خاکریز شدم . نیروهای عراقی حسابی قاطی کرده و دیوانه وار در حال رقص و پایکوبی نزدیک های دژ خاکی بودند . در داخل سنگری با احتیاط مشغول تماشای خل بازی آنان شدم . رفتار و حرکات بسیار عجیبی داشتند ! چندتا چندتا با زیر پیراهنی بالای خاکریز می پریدند و عربده کشان لباس چرخ می دادند و می رقصیدند . بعضی هایشان پشتک می زنند و بعضی ها هم شکلک در می آوردند .

در چهارده روز گذشته این اولین باری که عراقی‌ها با رفتار مسخره و حرکات خنده دار باعث خنده رزمندگان می شدند . چهارده شبانه روز بود که لحظه ای از دست شأن آرامش و آسایش نداشتیم و هر روزه چندین نوبت ، وقت و بی وقت کانال را زیر آتش می گرفتند و بارانی از گلوله های خمپاره ۶۰ را روانه کانال می کردند . اوضاع در داخل کانال بقدری خطرناک و مرگ آور بود که رزمندگان جرات نمی کردند داخلش نشسته و یا رفت و آمد کنند و از ترس خمپاره های بی صدای ۶۰ و ترکش های سرگردان شأن ، اکثر اوقات را در داخل سنگرهای سرپوشیده و نمناک سپری می کردند . دشمن دید بسیار خوبی هم روی محورهای مواصلاتی و تدارکاتی جزیره مجنون داشت و همه روزه با آتش‌باری پرحجم و بی وقفه از رسیدن آب و آذوقه به خطوط مقدم جلوگیری می کرد . یک روز آب در خط پیدا نمی شد ، یک روز خورد و خوراک گیر نمی آمد و بعضی مواقع هم هیچکدام به خط نمی رسید و رزمندگان گرسنه و تشنه می ماندند .

اول قرار بود که فقط چند روزی خط را نگاه داشته و سپس تحویل نیروی های تازه نفس لشگر ۴۱ ثارالله داده و به عقب برگردیم ، اما بعداً نمی دانم چه شد که روزها به هفته و هفته به دهه تبدیل شد و خبری از گردان جایگزین و رزمندگان تازه نفس لشگر ثارالله نشد . شهید و مجروح زیاد داده بودیم و وعده های عملی نشده فرماندهان مبنی بر برگشتن به عقب و اذیت و آزارهای جان فرسای عراقی ها و نبود آب و حمام کم کم باعث اعتراض بعضی از رزمندگان شده و همه روزه عده ای خسته و بریده به بهونه حمام و نداشتن لباس تمیز ، جلوی سنگر فرماندهان گروهان و گردان رفته و با اصرار فراوان خواستار بازگشت به عقب می شدند .

خلاصه ۱۴ شبانه روز بود که زیر انواع شکنجه های جسمی و روحی عراقی ها بودیم و رفتار آن شب آنان واقعاً برایمان عجیب و غریب بود . مدتی با دقت و تعجب به دلقک بازی عراقی ها نگاه کرده و به دنبال دلیل کارشان گشتم ، اما هیچ چیزی دستگیرم نشد . صدای جیر جیر زنجیر تانک ها و کارکردن شدید چند دستگاه لودر از همان نزدیکی ها به گوش می رسید ، ولی چیزی دیده نمی شد . اوضاع بسیار مشکوک و نگران کننده بود و انگار منطقه آبستن اتفاقاتی عجیب ‌بود .

برنامه شکلک در آوردن و مسخره بازی عراقی ها به درازا کشیده و کم کم رفت روی اعصابم ، بدون در نظر گرفتن زمان و مکان ، سریع یه قبضه آر پی جی و چندتا موشک از سنگر آورده و پشت سر هم چندتا موشک به سمت محل تجمع عراقی ها شلیک کردم . نزدیکی های اذان صبح بود و همه رزمندگان در خوابی آرام و شیرین بودند . صدای شلیک موشک ها ، اول برادران ارتشی دسته ادوات را بیدار و از سنگرهایشان بیرون کشید و بعد هم سرداران ناصر‌ اجاقلو و کمال قشمی را هراسان و پاپرهنه به پایین خط کشید .

برادر ناصر اجاقلو فرمانده گروهان مان همین که به کنار سنگرم رسید ، بدون اینکه از قضیه باخبر بشه ، خیلی ناراحت و عصبانی فریاد زد که آخه عباس ! الان وقت آر پی جی زدنه !؟ نمی بینی همه خواب اند !؟ چرا بچه‌ها را بدخواب و هراسان می کنی !! چرا بیخودی عراقی ها را تحریک می کنی !؟ آخه پسر ! تو کی می خوای از شلوغ کاری و این رفتارهای بچه گانه دست برداری !؟

برادر اجاقلو حسابی داشت نکوهش و مذمت می کرد که استوار ارتشی هم به جمع مان اضافه شد و سلام داد و گفت : برادر اجاقلو ! اینبار دیگه تقصیری نداره ! یک نگاهی به خط عراقی ها بندازید ، حدود یک ساعتی است مسخره بازی در آوردند . انگاری فکرهایی در سر دارند . از نیمه های شب هم یکسره صدای کارکردن لودر و بلدوزر از کنار دژ به گوش می رسد....

🌀#ادامه_دارد

✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر

⭕️ #خط_ثارالله

💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :

#قسمت_چهارم

🔸🔹 سردار اجاقلو با شنیدن حرفهای استوار ارتشی دست از مذمتم برداشت و سریع به بالای خاکریز آمده و در کنارم مشغول بررسی اوضاع منطقه شد ، بلافاصله هم برادر قشمی و برادر ارتشی به کنارمان آمدند . عراقی ها همچنان در حال مسخره بازی و رقص و پایکوبی بودند. برادر اجاقلو مدتی با دقت و تعجب به دلقک بازی عراقی ها نگاه کرد و به صدای کارکردن ماشین آلات مهندسی گوش داد و بعد نقطه ای از خط عراقی ها را نشانم داد و گفت : آنجا را با موشک بزن ، سریع آر پی جی را مسلح کرده و موشکی به سمت آن نقطه شلیک کردم ، با اصابت موشک به خاکریز دشمن ، تحرکات و مسخره بازی عراقی ها یکدفعه متوقف شد و شروع به کوبیدن کانال کردند ، آتشباران رفته رفته شدت بیشتری گرفت و نیروهای عراقی هم از پشت خاکریز شروع به تیراندازی و شلیک موشک کردند .

گلوله باران کانال و صدای تیراندازی ها
فرماندهان گردان سرداران مجید‌ تقیلو و محمد اوصانلو و سید‌ جواد باقرزاده را هم برای یافتن علت درگیری به پایین کانال کشیده و با شنیدن قضیه از زبان سردار اجاقلو به بالای خاکریز رفته و از داخل سنگری مشغول بررسی اوضاع شدند .

ماشین آلات مهندسی هنوز غرش کنان مشغول کار بودند و عراقی ها هم دیگه بالای خاکریز نمی آمدند و فقط دست شأن را بالا آورده و لباس چرخ می دادند ، سردار تقیلو مدتی این طرف و آن طرف خط را وارسی کرد و با دقت به صدای کار کردن لودرها و صدای جیر جیر زنجیر تانکها گوش داد و بعد گفت که به احتمال زیاد قصد حمله دارند و با سوراخ کردن خاکریز مشغول باز کردن معبری برای ورود تانکها به داخل میدان هستند ، بقیه فرماندهان هم همان حدس را زده و سریعاً به یگان های گردان دستور آماده باش صد درصد دادند .
همه رزمندگان بیدار و با تجهیزات کامل پشت خاکریز سنگر گرفته و منتظر هجوم دشمن شدند .

با نوای زیبای اذان صبح هرکدام گوشه ای تیمم کرده و با ‌پوتین و بصورت نشسته نماز را بجای آورده و دوباره در بالای خاکریز موضع گرفته و منتظر حرکت دشمن شدیم ، آسمان کاملاً روشن و خورشید نم نم در حال طلوع بود که یکدفعه صدای کار کردن لودرها و جیر جیر شنی تانکها قطع شد و عراقی ها هم از دلقک بازی دست برداشته و منطقه را سوکت و آرامشی مرموز و خوف آور در بر گرفت .

مدتی منتظر حرکت احتمالی دشمن ماندیم ، اما خبری نشد و هیچ نقطه ای هم از خاکریز عراقی ها سوراخ و باز نشد . اما ناگهان صدای انفجاری شدید در فضا پیچید و کانال و خاکریز شروع به لرزیدن کردند ، تا آمدیم ببینیم چه خبره ! صدای انفجاری دیگر آمد و پشت سرش هم صدای غرش شدید آب را شنیدیم و طولی هم نکشید که سیلابی عظیم و خروشان وسط میدان راه افتاد و با سرعت دشت را فرا گرفته و به سمت خاکریز مان آمد . سرعت و حجم آب بقدری زیاد بود که در عرض چند دقیقه به خاکریز رسیده و از پائین خط وارد کانال شده و یک به یک سنگرهای برادران ارتشی را فرا گرفته و جلو آمد ، برادران ارتشی بلافاصله فرمان عقب نشینی دریافت کرده و با جمع آوری تجهیزات شروع به حرکت به سمت عقبه کردند .

کم کم آب خروشان به سنگرهای ما هم رسید و با دستور فرماندهان شروع به ساخت موانع جلوی آب کردیم . سنگرهای نگهبانی و استراحت را یکی پس از دیگری خراب کرده و با گونی ها و الوار چوب شأن مقابل آب مانع ساختیم ، اما سرعت و شدت آب بقدری زیاد بود که هر چقدر هم موانع می ساختیم ، بلافاصله خراب می کرد و غرش کنان به جلو می آمد...

🌀#ادامه_دارد

✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر

⭕️ #خط_ثارالله

💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :

#قسمت_پنجم

🔸🔹حوالی ساعت ۱۱ صبح بود و ما همچنان خیس و گل آلود و عرق ریزان در داخل کانال مشغول ساخت موانع مختلف جلوی آب خروشان بودیم . از آسمان یکسره آتش می بارید و فقط خمپاره شصت و مینی کاتیوشا بود که پشت سر هم به داخل کانال و اطراف آن فرود می آمد ، شدت انفجارات بقدری زیاد بود که ابری غلیظ از دود و خاکستر و گرد و خاک سرتاسر خط را فرا گرفته و روز روشن را همچون شب ، تیره و تار کرده بود . اوضاعی مشوش و دلهره آور بود از یک طرف سیل عظیم و خروشان در حال غرق کردن مان بود و از طرفی هم تیر و ترکش و موشک همچون باران به سرمان می بارید .

مشغول جابجایی گونی های پر از خاک بودم که سردار اجاقلو صدایم کرد و ازم خواست که فوری رفته و از کنار تانکر آب مقداری گونی خالی بیاورم . تانکر آب پشت خاکریز و کنار جاده خاکی بود و به ناچار باید از کانال خارج و به سمت اش می رفتم . آتش‌باران دشمن بقدری پرحجم و شدید شده بود که منطقه به جهنمی آتشین مبدل شده و همه جا را انفجار و آتش و دود و خاکستر فرا گرفته بود ، عقبه و خطوط مواصلاتی را با توپخانه های دورزن و خمپاره های ۱۲۰ و راکت های چله چله می زد و خط مقدم را هم با خمپاره شصت و مینی کاتیوشا ، نیم خیز و خیز زنان خود را به تانکر آب رسانده و شتابان چند بسته گونی خالی برداشته و عزم برگشت نمودم که درست در این حین موتور قرمز رنگی کنار جاده توقف کرد و سوارش سلام داده و گفت : خسته نباشی دلاور ! می تونی بری و فرمانده گردان تان را برام پیدا کنی ؟

انفجارات و باران ترکش ها بقدری زیاد بود که واقعاً نمی شد سرپا ایستاد و همش باید خیز زده و پهن زمین می شدیم ، با خودم گفتم این دیوانه دیگه کیه !؟ زیر این همه آتش و تیر و ترکش با یه موتور به خط اومده ! گونی ها را زمین گذاشته و به کنارش رفتم .
با چفیه ایی صورت شو کاملاً‌ پوشانیده و اصلأ هم قابل تشخیص و شناسایی نبود .
نفس زنان جواب سلامش را داده و پرسیدم : ببخشید برادر ! بگم کی باهاشون کار داره !؟
چفیه را از صورتش کنار زد و گفت : به آقا مجید بگو مهدی کارت داره !

باورنکردنی نبود مقابل فرمانده محبوب لشگر سردار دلاور مهدی زین‌الدین ایستاده بودم ، فرمانده لشگر در خط مقدم ، زیر آن همه تیر و ترکش ، خودش هم تک و تنها با یه موتور ، اصلأ با عقل جور در نمی آمد ! دلاور انگاری دل شیر داشت ! روی موتور آرام نشسته و هیچ اعتنایی به آن همه انفجارات و ترکش هایی که مثل نقل و نبات بر سرمان می بارید نمی کرد . راستش از دیدن سردار آنچنان شوکه و هیجان زده شدم که مثل برق پریده و با شور و اشتیاق بوسه ای به صورت ‌مملو از گرد و خاکش زده و سپس برای انجام دستور شتابان به سمت کانال رفتم .

با دیدن شهامت و شجاعت مثال زدنی سردار زین الدین چنان دل و جرأتی پیدا کردم که بدون ترس و خیز زدن ، دوان دوان خود را به کانال رسانیده و سراسیمه خبر را به سردار اجاقلو دادم . آقا ناصر اول حرفم را باور نکرد و فکر کرد که شوخی می کنم .
گفت : آخه پسر ! الان وقته شوخیه !؟ فرمانده لشگر زیر این همه آتیش ، اینجا چکار میکنه !؟ انگار رفته بودی گونی خالی بیاری ! پس گونی ها کجاست ؟
دوباره دستور سردار زین الدین را تکرار کرده و گفتم : آقا ناصر ! واقعاً سردار کنار جاده خاکی ایستاده و انتظار آقا مجید را می کشد . دید خیلی جدی میگم . سریع پرید سینه خاکریز و با دیدن موتوری فوری سردار قشمی را برای مطلع کردن فرمانده گردان به بالای کانال فرستاد ‌و‌ خودش هم سراسیمه از کانال خارج و دوان دوان به سمت سردار زین الدین رفت .

خیلی دلم می خواست بدانم سردار زین الدین در آن شرایط سخت و دشوار برای چکاری به خط آمده و برای همین هم سریع پشت سر سردار اجاقلو از کانال خارج و به دنبالش راه افتادم ، اما نیمه های راه آقا ناصر برگشت و گفت : تو دیگه کجا !؟ سریع برگرد کانال کمک بچه ها..
دیدم دارم ضایع می شوم و برای اینکه بیشتر از آن خراب نشوم ، سریع مسیرم را عوض کرده و به طرف تانکر آب رفتم و خنده کنان گفتم : آقا ناصر ! مگه گونی نخواستید ؟ دارم میرم گونی بیارم .

خلاصه رفتم کنار تانکر آب و سردار مجید تقیلو فرمانده دلاور گردان هم سراسیمه با چند تن از یاران خود آمده و مشغول گفتگو با سردار زین الدین شدند . طولی هم نکشید که صبحت شأن تموم شد و سردار رفت و من هم گونی های خالی را برداشته و به طرف کانال حرکت کردم . هنوز چند متری به کانال مانده بودم که سردار اجاقلو از پشت سر رسید و گفت : دیگه نیازی به گونی خالی نداریم ! سریع برو آماده شو که باید عقب نشینی کنیم ..

🌀#ادامه_دارد

✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر

⭕️ #خط_ثارالله

💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :

#قسمت_ششم

🔸🔹با پیچیدن خبر عقب نشینی در بین رزمندگان ، غلغله ای عظیم در کانال برپا شده و همه نیروها با جمع آوری تجهیزات و تسلیحات خود ، آماده حرکت به سوی عقبه شدند . سیل ویرانگر تمام سنگرهای گروهان ما را زیر آب برده و به سنگرهای گروهان دوم رسیده بود . اما دیگر کسی کاری بهش نداشت و مانعی مقابلش نمی ساخت . تا آماده شدن همه گردان ، وقت اذان ظهر شده و رزمندگان یک به یک تیمم کرده و با پوتین و تجهیزات نماز را داخل سنگرها بصورت نشسته خوانده و سپس با دستور فرماندهان شروع به حرکت کرده و نیم خیز و خیززنان به سمت بالای کانال رفتیم .

تمام سنگرهای مسیر خالی شده و رزمندگان شتابان و به ستون یک در حال خروج از داخل کانال بودند . هنوز به ورودی کانال چندصدمتری مانده بودیم که یکدفعه حجم گلوله باران عراقی ها چند برابر شد و بقدری خمپاره شصت و مینی کاتیوشا و موشک به داخل و اطراف کانال ریخته شد که دیگر قادر به ادامه مسیر نشده و سراسیمه درداخل سنگرها پناه گرفتیم . درست در این زمان خبر شهادت بسیجی دلاور رحیم رحیمی و تعدادی دیگر از رزمندگان در کانال پیجید و غمی دیگر بر غم هجران یاران سفرکرده افزود .

دشمن از عقب نشینی یگان ها مطلع و منطقه را زیر آتش شدیدی گرفته بود و به هیچ عنوان هم کوتاه نمی آمد . چاره ای جز حرکت نداشتیم و واسه همین هم فرماندهان دستور حرکت داده و زیر بارانی از گلوله و تیر و ترکش به راه خود ادامه دادیم . لحظات بسیار خوف ناک و دلهره آوری بود . گلوله های خمپاره ۶۰ و ۸۱ و مینی کاتیوشا همچون باران روی کانال می بارید و ترکش های ریز و درشت زوزه کشان از هر طرفمان رد می شدند . خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود خود را به نقطه ورودی کانال رسانده و یک به یک خارج و روی یه جاده خاکی بی حفاظ شروع به پیاده روی کردیم .

از شر خمپاره های نامرد و بی صدای ۶۰ خلاص شده بودیم اما بدجوری هم گرفتار خمپاره های ۱۲۰ و گلوله های توپخانه دشمن شده بودیم . بقدری گلوله و موشک و راکت به روی جاده خاکی و منطقه ریخته می شد که همه جا را دود و خاکستر و آتش فرا گرفته بود و چنان طوفانی هم از گرد و خاک در مسیر حرکت مان ایجاد کرده بود که واقعاً چشم چشم را نمی دید و تنفس را برایمان بسیار سخت و دشوار کرده بود . همه چفیه ها را به سر و صورت بسته بودیم و پشت سرهم تند تند راه می رفتیم . آتش دشمن بقدری زیاد بود که در هر چند قدم یکبار خیز زده و پهن زمین می شدیم و چنان در خاک نرم و آردگونه جزیره مجنون غوطه ور می شدیم که همه مبدل به آدم های خاکی شده بودیم . راستش اوایل راه حدس میزدم که بعد از چهارده روز زحمت و خستگی و بیخوابی ، حتما تویوتاهای بی سقف را برای انتقال مان می فرستند . اما هر چه رفتیم از ماشین ها خبری نشد و فهمیدم که باید کل مسیر را پیاده طی کنیم .

راه بسیار طولانی بود و بعد از ساعت ها پیاده روی زیر بارانی از خمپاره ها و تیر و ترکش ها حوالی غروب آفتاب به یک مقر کاتیوشا ارتش رسیده و بنا به دستور فرماندهان پشت خاکریزهای مقر مستقر شدیم . آتشباران عراقی ها یکسره و بی وقفه ادامه داشت و برای در امان ماندن از شر ترکش ها شروع به کندن خاکریز و ساخت جان پناه کردیم . رزمندگان از صبح چیزی نخورده و همه گشنه و تشنه بودند و برای همین هم برادر بسیجی رمضان سفیدگری مسئول دلاور و زحمت کش تدارکات گردان شروع به پخش کمپوت و کنسرو ماهی مابین بچه ها نمود .

از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی احساس گرسنگی می کردم اما راستش بقدری گرد و خاک در دهان و گلویم بود که امکان خوردن هیچ چیزی نبود . یواشکی از جمع رزمندگان خارج و وارد مقر برادران ارتشی شده و در کنار تانکر آبی مشغول شستن دست و صورتم شدم . دیگه داشت کارم تموم می شد که یکدفعه چله چله های مقر شروع به شلیک کردند ‌. در یک لحظه آنچنان صدای وحشتناک و رعب آوری در فضای مقر پیچید که از ترس سراسیمه کف زمین شیرجه زده و دوباره بدتر از اول تمام سر و صورتم مملو از خاک و گل شد .

خلاصه با همین وضعیت برگشته و کنار خاکریز مشغول خوردن شام شدم . طبق گفته فرماندهان تویوتاهای بی سقف برای انتقال رزمندگان در راه بودند و باید همانجا منتظرشان می ماندیم . با غروب آفتاب ، نماز را با تیمم خوانده و رزمندگان خسته و بیخواب در داخل چاله های که روی سینه خاکریز کنده بودند مشغول خواب و استراحت شدند .
چشم هایم کم کم داشت سنگین می شد که صدای رسای فرمانده گردان در پشت خاکریز پیچید که برای ماموریتی خطیر و بی بازگشت ، به تعدادی نیروی از جان گذشته داوطلب نیاز داریم...

🌀#ادامه_دارد

✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر

⭕️ #خط_ثارالله

💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :

#قسمت_هفتم

🔸🔹فرمانده دلاور گردان ، ماموریت نیروهای داوطلب را بازگشت فوری به خط مقدم و مقابله با پیشروی احتمالی تانک های دشمن عنوان کرده و احتمال شهادت و مجروحیت و اسارت را در این ماموریت خیلی زیاد دانسته و از رزمندگان خواستند که فقط آن کسانی داوطلب این ماموریت بی بازگشت شوند که اصلا به فکر بازگشت دوباره نباشند .

چهارده روز پرمشقت و سخت در خط پدافندی ثارالله اکثریت رزمندگان را خسته و بی رمق کرده بود و برای همین هم از کل نفرات گردان فقط حدود ۳۰ نفر به ندای فرمانده گردان لبیک گفتند که اکثراً هم از نیروهای کادر فرماندهی گردان بودند . نفرات داوطلب با دستور فرماندهان همگی آر پی جی هفت و تیربار برداشته و سوار بر دو دستگاه تویوتای بی سقف روانه خط مقدم شدیم .

اکثر برادران داوطلب را می شناختم ، از چهره های نورانی و خاک گرفته شان می شد فهمید که سالهاست دنيا و شهرشان را ترک گفته اند و از برای انجام تکليفی که تحت عنوان دفاع و جهاد بر دوششان بود. کلاس درس و دانشگاه ، کارخانه و مغازه و بالاخره قسمت اعظمی از زندگی را رها کرده و بيابانهای گرم جنوب و سنگرهای خاکی آن را منزلگاه خود کرده بودند و این را هم بخوبی می دانستم که تک به تک شأن از آغارین روزهای انقلاب چه زحمات سخت و جان فرسایی را برای پیشبرد اهداف انقلاب و آرمان های مقدس پیرجماران متحمل شده اند .

راستش احساس غرور و افتخار می کردم که در آن لحظات خوف و خطر همراه و همرزم دلاورمردان شیردلی همچون برادران میرزاعلی رستمخانی ، محمد اوصانلو و مجید ارجمندفر ( بربری) ، مجید تقلیو ، سید جواد باقرزاده ، غلامرضا جعفری ، محمدرضا محمدی ، حمید سنمار ، جمال زرگری ، رحیم عباسی ، کمال قشمی ، مسعود حسنی ، محمدحسین تجلی ، حمید جباری ، حسین سلیمی ، یوسف قربانی ، مسعود ابراهیمی ، جواد محمدی و... بودم .

تویوتاها درمیان انفجارات گوناگون و گرد و خاک و دود و خاکستر و آتش با سرعت در حال حرکت بودند و رزمندگان عازم به ماموریت خطرناک و بی بازگشت ، فقط می گفتند و می خندیدند و شادی می کردند . انگار نه انگار که داشتند با چشمانی باز به سوی مرگ و نیستی می رفتند . فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها سردار محمدتقی اوصانلو سرود معروف رزمندگان زنجان ( یاشا یاشا بسیج سن یاشا ) را با نوایی بسیار قشنگ و رسا می خواند و بقیه هم بلند و با شور و هیجان سر بیت سرود را تکرار می کردند . آنچنان شوق و شوری در پشت تویوتا برپا بود که واقعا زمان و مکان فراموش شده بود وهیچکس توجه و اعتنایی به آن همه انفجار و باران سیل آسای ترکش ها نمی کرد .

به نزدیکی های خط رسیده و تویوتاها را پشت خاکریزی بلند پنهان کرده و با هدایت سردار میرزاعلی رستمخانی روانه خط مقدم شدیم . چندین خاکریز را پشت سر گذاشته و به حوالی خط رسیدیم . از گلوله باران عراقی ها خبری نبود و کانال و اطرافش کاملا آرام و بی سر و صدا بود . برادر حمید سنمار نوک ستون در حال حرکت بود و شتابان از دیواره خاکریزها بالا می رفت و با چابکی خاصی به آنطرف خاکریز می پرید . نزدیکی های خط به خاکریزی رسیدیم و برادر سنمار همچون خاکریزهای قبلی ازش بالا رفت و همین اینکه آنطراف پرید ، صدای شالاپ شلوپ آب آمد و دیدیم که به داخل آبی عمیق در پشت خاکریز افتاده . برادر غلامرضا جعفری بی درنگ به کمکش شتافته و با هر زحمتی بود از داخل آب بیرونش کشید . آب خروشان تا پشت آن خاکریز رسیده و راه عبورمان را مسدود کرده بود . ناچاری مسیر را عوض کرده و با دورزدن چند خاکریز بلند و طویل از نقطه ای دیگر از خط وارد کانال شدیم .

خط آرام و آرام بود و فقط صدای غرش تانک ها و جیرجیر زنجیر شنی هایشان از سمت خاکریز عراقی ها به گوش می رسید که خبر از آمادگی دشمن برای حمله می داد . آب خروشان هنوز به آن نقطه از خط نرسیده و چند کیلومتری از وسط میدان هنوز کاملا خشک خشک بود . یگان محافظ خط عجله کرده و قبل از رسیدن آب به خاکریز و کانال عقب کشیده و ناخواسته و ندانسته معبری راحت و بی مدافع را برای ورود تانک های عراقی به داخل جزیره مجنون باز کرده بود . دشمن بعثی هم از خالی و بی دفاع بودن خط پدافندی آگاهی یافته و حالا شتابان مشغول سازماندهی نیروها و تانک هاش بود که به خیال خود سهل و آسان وارد جزایر مجنون شود...

🌀#ادامه_دارد

✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر

⭕️ #خط_ثارالله

💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :

#قسمت_هشتم

🔸🔹نفرات مان بسیار اندک بود و مقابله مستقیم با قشون تانک ها و نفرات دشمن کاری بس ناشدنی و غیر ممکن به نظر می آمد و برای همین هم سردار محمدتقی اوصانلو دستور دادن که قبل از آغاز حمله عراقی ها طوری خط را شلوغ و پر سر و صدا کنیم که دشمن فکر کند یک گردان تازه نفس مشغول پدافند از کانال است .

در طول کانال پخش شده و هرکدام از گوشه ای شروع به تیراندازی و شلیک موشک کرده و در هر عرض چند دقیقه آنچنان آتشی روی خط عراقی ها ریختیم که اینبار آنان خیال کردند که ما قصد حمله داریم و از شدت ترس کل منطقه را به آتش کشیدند . دوباره باران خمپاره های شصت شروع به باریدن کرد و داخل کانال را دود و آتش و خاکستر فرا گرفت و ترکش های ریز و درشت شروع به زوزه کشیدن کردند .

دشمن زبون بقدری از عملیات دوباره رزمندگان وحشت داشت که با شدت تمام عقبه و راه های مواصلاتی را با ادوات سنگین و دورزن می کوبید و بقدری هم گلوله منور به آسمان شلیک می کرد که منطقه همچون روز روشن و قابل رویت شده بود . خط و کانال هم زیر آتش بی امان ادوات سبک و مسسل های سنگین تانک ها بود و فقط تیر و ترکش و موشک بود که بصورت متوالی به داخل کانال ریخته می شد .

درگیری ها رفته رفته شدت بیشتری گرفته و به جنگی تمام عیار تبدیل شد . عراقی ها با تمام توان و تجهیزات خط و اطراف آن را می کوبیدند و انفجارات بقدری زیاد شده بود که تحرک و جابجایی در داخل کانال واقعا سخت و دشوار شده بود . اما با این وجود همرزمان برای لحظه ای هم از پای نمی نشستند و مدام در حال حرکت و جابجایی در داخل کانال بودند . نفرات کم و طول کانال بسیار زیاد بود و برای پوشش همه خط مدام بالا و پایین کانال می دویدند و زیر آن همه آتش و تیر و ترکش دلاورانه و بی پروا مدام سنگر عوض کرده و به سمت خطوط عراقی ها شلیک می کردند .

قسمت بالای کانال درکنار سنگر مهماتی بودم که داخلش مملو از جعبه های موشک آر پی جی هفت و نارنجک دستی بود . جعبه های پراز موشک را یکی پس از دیگری بیرون می آوردم و شتابان خرج موشک ها را می بستم و با جابجایی در کانال از چند نقطه مختلف به سمت خاکریز عراقی ها شلیک می کردم . گهگاهی هم جبعه نارنجکی بیرون می آوردم و برای ایجاد سر و صدای بیشتر نارنجک ها را یکی پس از دیگری ضامن کشیده و به آنطرف خاکریز پرتاب می کردم .

شب از نیمه گذشته بود و آسمان در حال نیلی شدن بود و ما همچنان در حال تیراندازی و شلیک موشک به سمت خطوط عراقی ها بودیم . با نفرات اندک مان چنان بلایی سر قشون دشمن آورده بودیم که از سرشب برای لحظه ای هم آرام و قرار نگرفته و یکسره سرمان آتش می ریختند و با تمام توان به سمت مان تیراندازی می کردند .

وفول موشک بود و از اوایل شب بقدری موشک زده بودم که دیگر چیزی نمی شنیدم و گوش هایم کاملا کر شده بود . در حال مسلح کردن آر پی جی بودم که یکدفعه متوجه سردار مجید ارجمندفر ( بربری) شدم که بالای سرم ایستاده و دارد با تعجب نگاهم می کند!..‌

🌀#ادامه_دارد

✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر

⭕️ #خط_ثارالله

💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :

#قسمت_نهم

🔸🔹 فوری برخاسته و سلام دادم . آقا مجید هم یک چیزهایی گفتند که نه اصلأ شنیدم و نه فهمیدم چی میگه . قبضه آر پی جی را روی دوش گذاشته و آماده شلیک شدم که یکدفعه آقا مجید دست انداخته و آر پی جی را از دوشم برداشته و دوباره چیزهایی گفتند که بازم نفهمیدم . چیزی نمی شنیدم اما از رفتار و حرکاتش متوجه شدم که دیگه اجازه شلیک موشک بهم نمی دهند . 

با تعجب جویای دلیلش شدم . سردار دستی به گوشم کشید و انگشت های خونی اش را نشانم داد . درست در این زمان سردار بسیجی جمال زرگری هم به جمع مان اضافه شد و بلافاصله هم کف کانال خیززده و با کشیدن دستم مرا هم مجبور به خوابیدن در کف کانال کرد . آقا مجید هم همزمان خیززده و در کنارمان دراز کشید . اولش اصلا نفهمیدم چی شده اما بعد وقتی بالای سرم را نگاه کردم . دیدم یک موشک آر پی جی تا نیمه داخل خاکریز رفته و از انتهاش هم دود سفید رنگی چرخ زنان به سمت آسمان می رود . کمتر از یک متر با موشک فاصله داشتیم و درست هم زیرش خوابیده بودیم . لحظات بسیار دلهره آور و نفس گیری بود . با کلی ترس و با خدا و خدا کردن دقایقی کف کانال ماندیم و بعد از اصمینان از عمل نکردن موشک ، شتابان برخاسته و ازش دور شدیم .

بعد این قضیه سردار ارجمندفر دیگر اجازه ادامه نبرد را بهم نداد و از دستم گرفته و به داخل سنگری برد که چندنفر دیگر از همرزمان داخلش خوابیده بودند و ازم خواست که کنار آنان استراحت کنم . بقدری خسته و بیخواب بودم که فوری کنار بچه ها دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفتم . نمی دانم چقدر خواب بودم اما یکدفعه با فریادهای بلند سردار ارجمند فر که داد میزد : آب آمد . آب آمد ! از خواب بیدار شده و سراسیمه از سنگر خارج شدیم . سحر دمیده و آسمان در حال روشن شدن بود . آب به آن قسمت خط هم رسیده و دشت مقابل را فرا گرفته و در حال سرازیر شدن به داخل کانال بود . شتابان از داخل کانال خارج و نیم خیز و سریع به سمت ماشین ها رفتیم .

اتشباران عراقی ها هنوزم ادامه داشت و منطقه یکسره آتش و دود و خاکستر بود . بعد از شبانه و روزی سخت و طاقت فرسا ، دلخوش به دوتا تویوتا بودیم که بدون زحمت از منطقه خارج شویم که آن هم با رسیدن به محل پارک ماشین ها نقش برآب شد . هر دوتا تویوتا تا سقف زیر آب بودند و امکان خارج کردند شأن هم اصلأ نبود . بناچار پای پیاده مسیر عقبه را در پیش گرفته و خسته و بیخواب و بی رمق شروع به حرکت کردیم . کم کم خورشید داغ جنوب هم طلوع کرده و جزیره را به کوره ای از آتش مبدل کرد .

مسیر بسیار طولانی بود و پاهایم دیگر یاریم نمی کردند . بی اختیار به هم گیر کرده و پهن زمینم می کردند . در کف و انگشتان پاهام چنان سوزش و دردی حس می کردم که راه رفتن را برام سخت و جانکاه کرده بود . حال و روز بقیه هم‌رزمان هم بهتر از من نبود و اکثریت لنگ می زدند و با زحمت و مشقت راه می رفتند . در نیمه های راه دیگر توان راه رفتن نداشتم و با کمک قبضه آر پی جی طی مسیر می کردم . خلاصه با هر زحمت و بدبختی بود حوالی ظهر به مقر کاتیوشا برادران ارتشی رسیده و بعد از ساعتی انتظار دو دستگاه تویوتا برایمان فرستاده شده و به سمت عقبه حرکت کردیم .

نیروهای گردان که در سه راه بهشتی جزیره مجنون کنار رزمندگان زنجانی گردان امام حسین (ع) مستقر شده بودند .از زیر آب رفتن ماشین ها خبر نداشتند و از بابت دیرکردمان حسابی نگران و مضطرب شده و فکر می کردند که همگی اسیر و شهید شدیم . برای همین هم با شادی فراوان ، استقبال باشکوهی برایمان ترتیب داده و گوسفندی را هم زیر پای بچه ها قربانی کردند .

دیگر توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم ، سریع به داخل سنگری رفته و پوتین ها را در آورده و دیدم که کف و انگشتان پاهام به شدت سوخته و طاول زده است . همسنگران سریع کاسه حنایی درست کرده و به کف پاهام مالیدند...

🌀#پایان

✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💢لبخند شما خلاصه خوبی هاست....

📽 فیلمی زیبا و دیدنی از #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین فرمانده دلاور #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع و افتخار #استان_زنجان #سردار_شهید_محمدناصر_اشتری

🌺 روحشان شاد و یادشان گرامی

🇮🇷شیرمرد زنجانی ، فرمانده دلاور و خاکی سرتیپ پاسدار #شهید_محمدناصر_اشتری از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، فرمانده دلاور تیپ دوم #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر

🌹 شهادت : در اسفندماه ۱۳۶۳ ، در عملیات #بدر ، منطقه عملیاتی #شرق_دجله_عراق مجروح و به دلیل شدت جراحات در تاریخ ۱۳۶۴/۱/۵ در بیمارستان جام شهادت را نوشیده و بعد از سال ها تلاش و مبارزه عاقبت گمشده دیرینه خود را یافته و سبکبال و خشنود به دیدار معشوق شتافت .

🌸 نامش جاوید و یادش گرامی

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💢 #خیبر

📽 سخنرانی شیرین و شنیدنی #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین فرمانده دلاور #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در جمع رزمندگان اسلام قبل از آغاز #عملیات_خیبر ( اسفند ماه ۱۳۶۲ ، منطقه عملیاتی #جزایر_مجنون_عراق )

🌺 روحش شاد و یادش گرامی

⭕️ رزمندگان دلاور #استان_زنجان هم در این جلسه حضور دارند .

🌸 یاد باد آن روزگاران یاد

#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab