https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_67
از بلندگو اعلام شد: مسافران و رزمندگان عزیز. تا لحظاتی دیگر قطار شهر مقدس قم را به مقصد اهواز ترک خواهد کرد. لطفاً مأموران درب سالنها را ببندند.
همین که قطار راه افتاد یداله کوپه را تَرک کرد و به راهرو رفت. کنار پنجره ایستاد و به گنبد طلایی و گلدسته های بلند حرم چشم دوخت و اشک ریخت.
یکی از رزمنده ها از حسین پرسید: ببخشین برادر. چرا حال دوستتون بعد از زیارت عوض شد.
- والا، کنار ضریح افتاده بود. مثل اینکه تو حال خودش نبود. به زور بلندش کردم و آوردم. توی راه همش استغفرالله میگفت و صلوات می فرستاد.
یداله به کوپه برگشت. چشم هایش ورم کرده بود. موقع خواب بود. او باکسی صحبت نمیکرد. هرچه حسین و رزمنده ها با او شوخی میکردند جوابی نمیداد.
یداله دوباره بیرون رفت. یکی از رزمنده ها گفت: ما عمرمون توی جبهه ها گذشته. حدس میزنم ایشون نوربالا میزنه. به نظرم به زودی شهید بشه.
حسین جواب داد: من خودم تو اطلاعات عملیات لشکر 17 خدمت میکنم. خیلی وقته توی جبهه ها هستم. به دل من هم افتاده که ایشون نوربالا میزنه.
عقربه ی ساعت مچی مسافران یک بامداد را نشان میداد. حسین توانسته بود یداله را برای خوابیدن راضی کند.
بچه ها چشم هایشان را نبسته، با صدای یداله بیدار شدند: وقت اذان صُبحه. قطار برای نماز ایستاده.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_67
از بلندگو اعلام شد: مسافران و رزمندگان عزیز. تا لحظاتی دیگر قطار شهر مقدس قم را به مقصد اهواز ترک خواهد کرد. لطفاً مأموران درب سالنها را ببندند.
همین که قطار راه افتاد یداله کوپه را تَرک کرد و به راهرو رفت. کنار پنجره ایستاد و به گنبد طلایی و گلدسته های بلند حرم چشم دوخت و اشک ریخت.
یکی از رزمنده ها از حسین پرسید: ببخشین برادر. چرا حال دوستتون بعد از زیارت عوض شد.
- والا، کنار ضریح افتاده بود. مثل اینکه تو حال خودش نبود. به زور بلندش کردم و آوردم. توی راه همش استغفرالله میگفت و صلوات می فرستاد.
یداله به کوپه برگشت. چشم هایش ورم کرده بود. موقع خواب بود. او باکسی صحبت نمیکرد. هرچه حسین و رزمنده ها با او شوخی میکردند جوابی نمیداد.
یداله دوباره بیرون رفت. یکی از رزمنده ها گفت: ما عمرمون توی جبهه ها گذشته. حدس میزنم ایشون نوربالا میزنه. به نظرم به زودی شهید بشه.
حسین جواب داد: من خودم تو اطلاعات عملیات لشکر 17 خدمت میکنم. خیلی وقته توی جبهه ها هستم. به دل من هم افتاده که ایشون نوربالا میزنه.
عقربه ی ساعت مچی مسافران یک بامداد را نشان میداد. حسین توانسته بود یداله را برای خوابیدن راضی کند.
بچه ها چشم هایشان را نبسته، با صدای یداله بیدار شدند: وقت اذان صُبحه. قطار برای نماز ایستاده.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab