💢 #خط_خون
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی در عملیات #کربلای_هشت به روایت بسیجی جانباز #حاج_امیر_جم :
💠 #قسمت_اول
🔸🔹نوزده فروردین ، همه برای عملیات کربلای هشت آماده بودیم. ساعت دو بعدازظهر اتوبوسها رسید و با همهی تجهیزاتمان به راه افتادیم. جادهی مستقیمی را به پیش میرفتیم. نمیتوانستم در طول مسیر بخوابم. چشمانم باز بود و از پنجرهی اتوبوس به جاده خیره شده بودم. بچهها زیر لب ذکر میگفتند. سید داود از جا بلند شد و نوحه خواند. صدایش حزن دلنشینی داشت و بچهها اشک میریختند. چهرهاش نورانیتر از همیشه بهنظر میرسید. چند هفته پیش ، در تعطیلات عید با بچههای گردان به مشهد رفته بود و عطر و بوی حرم را داشت. برای من عطر و جانماز سوغاتی آورده بود. میدانستم که آرزوی شهادت دارد. شاید اینبار بهخاطر رسیدن به آرزویش، امام رضا(ع) را واسطه قرار داده بود.
تابلوهای چوبی واحد تبلیغات در کنار جاده به چشم میخورد. روی آن نوشته بود: لبخند بزن بسیجی! اتوبوس نزدیک خرمشهر به سمت راست پیچید. حدس زدم که محل عملیات مان در شلمچه باشد. شلمچه برای بسیاری از رزمندگان ، خاطرات کربلای چهار و پنج را تداعی میکرد. پس از چند ساعت به جایی نزدیک شلمچه رسیدیم. بقیهی راه را سوار تویوتا شدیم و در تاریکی آسمان به طرف مقری در شلمچه حرکت کردیم. محل استقرار نیروها، مقر تاکتیکی لشکر ۱۱ عراق بود ؛ همان مقری که رزمندهها در کربلای پنج تصرف کرده بودند. وقتی به آنجا رسیدیم ، بچهها از ماشین پیاده میشدند که سید با صدای بلند گفت: برادران! برای اینکه با پیروزی و سربلندی برگردیم ، یک صلوات محمدیپسند بفرستید! بعد ، همه یکصدا و با شوق صلوات فرستادند و وارد مقر شدند.
حاججمال پرستارلویی ، فرمانده گردان مان بسیار مسئولیتپذیر و باحوصله بود. ساعت ۱۰ شب بیسیم زدند که گروهان ما با فرماندهی آقا وهاب آماده حرکت شود. تا خطمقدم فاصلهی زیادی نداشتیم. در تاریکی شب بهسمت خط حرکت کردیم. از بین سلاحهای جنگی، من فقط یک کلاشینکف و خشاب اضافه برداشتم و سید داود برای روحیهدادن به نیروها رجزهای حماسی میخواند: پدافند هوایی ، تو خیلی باصفایی...
توپ صدوشش- تانک بزن برو پیش..
در حین انجام کار ، بسیجیهای کم سن و سالی را میدیدم که عاشقانه و با شور و هیجان مُهیای رفتن میشدند. آنها در چشم من بزرگ بودند. بیش از آنکه رزمنده یا سربازی باشند ، سالک و عارفی بودند که در طریقت خاکریز و دل سنگرها ، سیر و سلوک میکردند. چند روزی قبل از عملیات ، حنابندان بود. بیشترشان حنا به دست بسته و برای رسیدن به وصال حق ، خودشان را آراسته بودند. بهوضوح شادی را در چشم تک تکشان میدیدم. چهرهی بعضیها نورانیتر از همیشه بود ؛ همچون ماهپارهای در دل شب...
در پشت خاکریزها اتفاقهای خوب و بد منتظرمان بود. اعتماد جعفری از آخر ستون ، خودش را به جلوتر رساند و دوشادوش سیدداود روی زانوها نشست. دلم آشوب بود. نگرانیام را بروز نمیدادم ، اما حواسم به سید بود. او با آرامش و طمأنینه در گوش کسی که آر پی جی داشت ، حرف میزد.
آرپیجیزن خیز برداشت که دوشکا را خاموش کند ، اما سرباز عراقی مجالش نداد. گلولهاش در کمتر از لحظهای به سید خورد و بناگوش او را شکافت. سید به حالت سجده و با پیشانی روی خاک افتاد ، ولی بسیجی آر پی جیزن خودش را نباخت ؛ با قدرت ایستاد و با شلیک اولین آر پی جی، دوشکا را خاموش کرد و خودش هم بلافاصله با تیرهایی که به سمتمان میآمد ، از پا افتاد. در یک لحظه غرش خوفناک و رعبآور دوشکاها در دشت پیچید. ستون برخاست و همه به سمت کانال یورش بردند.
سید داود شبیری در سجدهی عشق از عمق جانش صدا میزد : یا زهرا (س) یا زهرا (س) بهگمانم در خلسهی زیبایی بهسر میبرد که من با آن بیگانه بودم. دلم گواهی میداد که سید چند ساعت بیشتر کنار ما نمیماند و شهادتش خیلی دور نیست. گویا بار آخری که به مشهد رفت، اذن شهادتش را از امام رضا(ع) گرفته بود.
اعتماد جعفری خودش را به سید چسبانده بود. نمیتوانست از او دل بکَند ، اما چارهای نداشتیم ؛ باید هرچه زودتر خودمان را به طرف کانال بعثیها میکشاندیم. دوشکاها و انواع گلولههای توپ و خمپاره همچنان ما را میزدند. بیشتر سلاحهای سبک ما نارنجک بود و چیزی شبیه اسباببازی تلقی میشد.
یادآوری آیهی « وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ » دلم را آرام میکرد. آتش درگیری ما با دشمن برای لحظهای خاموش نمیشد. اعتماد جعفری، رسول، شعبان ، مجتبی تاران و تعدادی از نیروها خودشان را به ورودی کانال رساندند...
🌀#ادامه_دارد...
منبع : کتاب خط خون خاطرات امیر جم به قلم مریم بیگدلی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_هشت
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی در عملیات #کربلای_هشت به روایت بسیجی جانباز #حاج_امیر_جم :
💠 #قسمت_اول
🔸🔹نوزده فروردین ، همه برای عملیات کربلای هشت آماده بودیم. ساعت دو بعدازظهر اتوبوسها رسید و با همهی تجهیزاتمان به راه افتادیم. جادهی مستقیمی را به پیش میرفتیم. نمیتوانستم در طول مسیر بخوابم. چشمانم باز بود و از پنجرهی اتوبوس به جاده خیره شده بودم. بچهها زیر لب ذکر میگفتند. سید داود از جا بلند شد و نوحه خواند. صدایش حزن دلنشینی داشت و بچهها اشک میریختند. چهرهاش نورانیتر از همیشه بهنظر میرسید. چند هفته پیش ، در تعطیلات عید با بچههای گردان به مشهد رفته بود و عطر و بوی حرم را داشت. برای من عطر و جانماز سوغاتی آورده بود. میدانستم که آرزوی شهادت دارد. شاید اینبار بهخاطر رسیدن به آرزویش، امام رضا(ع) را واسطه قرار داده بود.
تابلوهای چوبی واحد تبلیغات در کنار جاده به چشم میخورد. روی آن نوشته بود: لبخند بزن بسیجی! اتوبوس نزدیک خرمشهر به سمت راست پیچید. حدس زدم که محل عملیات مان در شلمچه باشد. شلمچه برای بسیاری از رزمندگان ، خاطرات کربلای چهار و پنج را تداعی میکرد. پس از چند ساعت به جایی نزدیک شلمچه رسیدیم. بقیهی راه را سوار تویوتا شدیم و در تاریکی آسمان به طرف مقری در شلمچه حرکت کردیم. محل استقرار نیروها، مقر تاکتیکی لشکر ۱۱ عراق بود ؛ همان مقری که رزمندهها در کربلای پنج تصرف کرده بودند. وقتی به آنجا رسیدیم ، بچهها از ماشین پیاده میشدند که سید با صدای بلند گفت: برادران! برای اینکه با پیروزی و سربلندی برگردیم ، یک صلوات محمدیپسند بفرستید! بعد ، همه یکصدا و با شوق صلوات فرستادند و وارد مقر شدند.
حاججمال پرستارلویی ، فرمانده گردان مان بسیار مسئولیتپذیر و باحوصله بود. ساعت ۱۰ شب بیسیم زدند که گروهان ما با فرماندهی آقا وهاب آماده حرکت شود. تا خطمقدم فاصلهی زیادی نداشتیم. در تاریکی شب بهسمت خط حرکت کردیم. از بین سلاحهای جنگی، من فقط یک کلاشینکف و خشاب اضافه برداشتم و سید داود برای روحیهدادن به نیروها رجزهای حماسی میخواند: پدافند هوایی ، تو خیلی باصفایی...
توپ صدوشش- تانک بزن برو پیش..
در حین انجام کار ، بسیجیهای کم سن و سالی را میدیدم که عاشقانه و با شور و هیجان مُهیای رفتن میشدند. آنها در چشم من بزرگ بودند. بیش از آنکه رزمنده یا سربازی باشند ، سالک و عارفی بودند که در طریقت خاکریز و دل سنگرها ، سیر و سلوک میکردند. چند روزی قبل از عملیات ، حنابندان بود. بیشترشان حنا به دست بسته و برای رسیدن به وصال حق ، خودشان را آراسته بودند. بهوضوح شادی را در چشم تک تکشان میدیدم. چهرهی بعضیها نورانیتر از همیشه بود ؛ همچون ماهپارهای در دل شب...
در پشت خاکریزها اتفاقهای خوب و بد منتظرمان بود. اعتماد جعفری از آخر ستون ، خودش را به جلوتر رساند و دوشادوش سیدداود روی زانوها نشست. دلم آشوب بود. نگرانیام را بروز نمیدادم ، اما حواسم به سید بود. او با آرامش و طمأنینه در گوش کسی که آر پی جی داشت ، حرف میزد.
آرپیجیزن خیز برداشت که دوشکا را خاموش کند ، اما سرباز عراقی مجالش نداد. گلولهاش در کمتر از لحظهای به سید خورد و بناگوش او را شکافت. سید به حالت سجده و با پیشانی روی خاک افتاد ، ولی بسیجی آر پی جیزن خودش را نباخت ؛ با قدرت ایستاد و با شلیک اولین آر پی جی، دوشکا را خاموش کرد و خودش هم بلافاصله با تیرهایی که به سمتمان میآمد ، از پا افتاد. در یک لحظه غرش خوفناک و رعبآور دوشکاها در دشت پیچید. ستون برخاست و همه به سمت کانال یورش بردند.
سید داود شبیری در سجدهی عشق از عمق جانش صدا میزد : یا زهرا (س) یا زهرا (س) بهگمانم در خلسهی زیبایی بهسر میبرد که من با آن بیگانه بودم. دلم گواهی میداد که سید چند ساعت بیشتر کنار ما نمیماند و شهادتش خیلی دور نیست. گویا بار آخری که به مشهد رفت، اذن شهادتش را از امام رضا(ع) گرفته بود.
اعتماد جعفری خودش را به سید چسبانده بود. نمیتوانست از او دل بکَند ، اما چارهای نداشتیم ؛ باید هرچه زودتر خودمان را به طرف کانال بعثیها میکشاندیم. دوشکاها و انواع گلولههای توپ و خمپاره همچنان ما را میزدند. بیشتر سلاحهای سبک ما نارنجک بود و چیزی شبیه اسباببازی تلقی میشد.
یادآوری آیهی « وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ » دلم را آرام میکرد. آتش درگیری ما با دشمن برای لحظهای خاموش نمیشد. اعتماد جعفری، رسول، شعبان ، مجتبی تاران و تعدادی از نیروها خودشان را به ورودی کانال رساندند...
🌀#ادامه_دارد...
منبع : کتاب خط خون خاطرات امیر جم به قلم مریم بیگدلی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_هشت
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خط_خون
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی در عملیات #کربلای_هشت به روایت بسیجی جانباز #حاج_امیر_جم :
💠 #قسمت_دوم
🔸🔹مجتبی تازه استخدام سپاه شده بود و تعصب داشت با همان لباس پاسداری به جبهه برود. زرنگ بود و سر نترسی داشت. وزنش شاید به زور شصت کیلو میشد، اما خیلی فرز و چابک بود. من هم سریعتر خودم را به دهانهی ورودی کانال رساندم. آنچه را که میدیدم ، باور نمیکردم ؛ درون کانال قیامتی بود بهمراتب آشفتهتر از بیرون آن.
در مقابلم معبری تنگ و تاریک میدیدم که یک متر عرض و دو متر ارتفاع داشت. بهسختی میشد در آن راه رفت. یک لحظه بوی تند خون آمیخته با گرد و خاک به مشامم رسید. کف خاکی کانال پر بود از جنازههای عراقی و ایرانی. چیزهای دیگری هم بود. وقتی پایم را روی زمین میگذاشتم، تازه میفهمیدم چقدر پوکه فشنگ، قمقمههای خالی و کلاه آهنی کف کانال ریخته شده است.
بچههای همدان هم قبلاً آنجا درگیری داشتهاند. صدای آه و نالهی زخمیها به گوش میرسید. سعی کردم تندتر قدم بردارم و خودم را به دستهی اول برسانم. گذشتن از روی جنازهها سرعتم را کم میکرد و نمیتوانستم از کنار زخمیها بیتفاوت عبور کنم، اما به خود نهیب زدم که اینها بخشی از ماهیت جنگ است و برای خوب جنگیدن با دشمن، باید قوی باشم.
بعثیها برای استراحت شان، داخل کانال سنگرهایی حفر کرده بودند. سنگرها را هم یکییکی رد کردم. دستهی اعتماد جعفری آنها را پاکسازی کرده بود.
به میانههای کانال که رسیدم، آقا وهاب و معرفت تاران را دیدم. فکر میکردم معرفت خیلی جلوتر رفته، اما چه خوب که کنار دست آقا وهاب کمک میکرد. دو برادر او شهید بودند ؛ ترابعلی و فرهاد . اگر اتفاقی برایش میافتاد، ما از خجالت و شرمندگی جرأت نگاهکردن به چشمهای پدر و مادرش را نداشتیم. خیالم راحت شد. در وضعیت خوفناک کانال، سالمبودن او و بقیهی نیروها خوشحالم میکرد. آقا وهاب، فرمانده گروهانمان بود و در خط مثل بقیهی نیروها میجنگید.
بارها دیده بودم که رفاقت فرماندهان با نیروها بهقدری عمیق است که انگار مثل برادر هستند. آقا وهاب برای سید داود شبیری دلشوره داشت. رفتم به او سری بزنم. بچهها در یک فرصت مناسب، او را داخل سنگری در کانال آورده بودند تا کمتر تیر و ترکش بخورد. وارد سنگر که شدم، علی بخشی را هم با چشمهای باندپیچیشده دیدم. تیر به چشمش خورده بود. بهطرف سید رفتم. صورتش خونآلود بود و نگاهش بیرمق. حال خوبی نداشت. دلم گرفت. بغضی در گلویم چنبره زده بود.
– سید چی شده؟ چرا نمیری عقب؟
– نمیتونم برگردم.
– تو رو به جدت قسم برگرد. خدا میدونه فردا صبح تو این کانال چه غوغایی میشه!
– نمیتونم به خودم حرکت بدم. هر وقت بقیهی زخمیها رو بردید، منم ببرید عقب.
جراحتش عمیق بود. با اینکه میدیدم حال خوبی ندارد، اما اصرار میکردم که برگردد. قبل از اینکه او را به کانال بیاورند، چند جای بدنش تیر خورده بود؛ تمام تَنش زخمی بود و خونآلود.
در میانهی بغض و التماسهای من، معرفت تاران از راه رسید. همانجا نشست و چند بادکنک فوت کرد. انتظار هر چیزی را داشتم، جز دیدن بادکنکها؛ آن هم در شب عملیات. با ناراحتی نگاه تندی به او کردم. حتماً از طرز نگاهم، متوجه تعجبم شد که بلافاصله توضیح داد: چند روز پیش که با سید برای گشتوگذار به شوشتر رفته بودیم، دختر بچهای کنار خیابون بادکنک میفروخت. همه رو یکجا خریدم، بهشرط اینکه دیگه دستفروشی نکنه. این کارم سید رو خوشحال کرد. الان از جیبم پیداشون کردم. میخوام فوت کنم که بچهها هم روحیه بگیرن.
نمیتوانستم چیزی بگویم. از دیدن بادکنکهای رنگارنگ خندهام گرفت. فقط چند دقیقهای مکث کردم تا شاهد لحظههای تکرارنشدنی باشم. بادکنکهای بزرگ در سیاهی شب بالا میرفتند. چند اسیر عراقی هم گوشهی کانال نشسته بودند و ماتومبهوت ما را نگاه میکردند.
نمیتوانستم بیشتر کنار سید بمانم. چارهای نبود جز یک خداحافظی تلخ و غمانگیز که او را تنها بگذارم و خودم را به دستهی اعتماد جعفری برسانم....
منبع : کتاب خط خون خاطرات امیر جم به قلم مریم بیگدلی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_هشت
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی در عملیات #کربلای_هشت به روایت بسیجی جانباز #حاج_امیر_جم :
💠 #قسمت_دوم
🔸🔹مجتبی تازه استخدام سپاه شده بود و تعصب داشت با همان لباس پاسداری به جبهه برود. زرنگ بود و سر نترسی داشت. وزنش شاید به زور شصت کیلو میشد، اما خیلی فرز و چابک بود. من هم سریعتر خودم را به دهانهی ورودی کانال رساندم. آنچه را که میدیدم ، باور نمیکردم ؛ درون کانال قیامتی بود بهمراتب آشفتهتر از بیرون آن.
در مقابلم معبری تنگ و تاریک میدیدم که یک متر عرض و دو متر ارتفاع داشت. بهسختی میشد در آن راه رفت. یک لحظه بوی تند خون آمیخته با گرد و خاک به مشامم رسید. کف خاکی کانال پر بود از جنازههای عراقی و ایرانی. چیزهای دیگری هم بود. وقتی پایم را روی زمین میگذاشتم، تازه میفهمیدم چقدر پوکه فشنگ، قمقمههای خالی و کلاه آهنی کف کانال ریخته شده است.
بچههای همدان هم قبلاً آنجا درگیری داشتهاند. صدای آه و نالهی زخمیها به گوش میرسید. سعی کردم تندتر قدم بردارم و خودم را به دستهی اول برسانم. گذشتن از روی جنازهها سرعتم را کم میکرد و نمیتوانستم از کنار زخمیها بیتفاوت عبور کنم، اما به خود نهیب زدم که اینها بخشی از ماهیت جنگ است و برای خوب جنگیدن با دشمن، باید قوی باشم.
بعثیها برای استراحت شان، داخل کانال سنگرهایی حفر کرده بودند. سنگرها را هم یکییکی رد کردم. دستهی اعتماد جعفری آنها را پاکسازی کرده بود.
به میانههای کانال که رسیدم، آقا وهاب و معرفت تاران را دیدم. فکر میکردم معرفت خیلی جلوتر رفته، اما چه خوب که کنار دست آقا وهاب کمک میکرد. دو برادر او شهید بودند ؛ ترابعلی و فرهاد . اگر اتفاقی برایش میافتاد، ما از خجالت و شرمندگی جرأت نگاهکردن به چشمهای پدر و مادرش را نداشتیم. خیالم راحت شد. در وضعیت خوفناک کانال، سالمبودن او و بقیهی نیروها خوشحالم میکرد. آقا وهاب، فرمانده گروهانمان بود و در خط مثل بقیهی نیروها میجنگید.
بارها دیده بودم که رفاقت فرماندهان با نیروها بهقدری عمیق است که انگار مثل برادر هستند. آقا وهاب برای سید داود شبیری دلشوره داشت. رفتم به او سری بزنم. بچهها در یک فرصت مناسب، او را داخل سنگری در کانال آورده بودند تا کمتر تیر و ترکش بخورد. وارد سنگر که شدم، علی بخشی را هم با چشمهای باندپیچیشده دیدم. تیر به چشمش خورده بود. بهطرف سید رفتم. صورتش خونآلود بود و نگاهش بیرمق. حال خوبی نداشت. دلم گرفت. بغضی در گلویم چنبره زده بود.
– سید چی شده؟ چرا نمیری عقب؟
– نمیتونم برگردم.
– تو رو به جدت قسم برگرد. خدا میدونه فردا صبح تو این کانال چه غوغایی میشه!
– نمیتونم به خودم حرکت بدم. هر وقت بقیهی زخمیها رو بردید، منم ببرید عقب.
جراحتش عمیق بود. با اینکه میدیدم حال خوبی ندارد، اما اصرار میکردم که برگردد. قبل از اینکه او را به کانال بیاورند، چند جای بدنش تیر خورده بود؛ تمام تَنش زخمی بود و خونآلود.
در میانهی بغض و التماسهای من، معرفت تاران از راه رسید. همانجا نشست و چند بادکنک فوت کرد. انتظار هر چیزی را داشتم، جز دیدن بادکنکها؛ آن هم در شب عملیات. با ناراحتی نگاه تندی به او کردم. حتماً از طرز نگاهم، متوجه تعجبم شد که بلافاصله توضیح داد: چند روز پیش که با سید برای گشتوگذار به شوشتر رفته بودیم، دختر بچهای کنار خیابون بادکنک میفروخت. همه رو یکجا خریدم، بهشرط اینکه دیگه دستفروشی نکنه. این کارم سید رو خوشحال کرد. الان از جیبم پیداشون کردم. میخوام فوت کنم که بچهها هم روحیه بگیرن.
نمیتوانستم چیزی بگویم. از دیدن بادکنکهای رنگارنگ خندهام گرفت. فقط چند دقیقهای مکث کردم تا شاهد لحظههای تکرارنشدنی باشم. بادکنکهای بزرگ در سیاهی شب بالا میرفتند. چند اسیر عراقی هم گوشهی کانال نشسته بودند و ماتومبهوت ما را نگاه میکردند.
نمیتوانستم بیشتر کنار سید بمانم. چارهای نبود جز یک خداحافظی تلخ و غمانگیز که او را تنها بگذارم و خودم را به دستهی اعتماد جعفری برسانم....
منبع : کتاب خط خون خاطرات امیر جم به قلم مریم بیگدلی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_هشت
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #یاد_یاران
🇮🇷 رزمندگان سلحشور و غواصان خط شکن #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
📸 شیرمردان زنجانی از سمت راست :
بسیجی جانباز #حاج_امیر_جم
بسیجی جانباز #حاج_وهاب_کاظم_پور
بسیجی غواص #شهید_مهدی_حیدری
🌺 نامشان جاوید و یادشان گرامی
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🇮🇷 رزمندگان سلحشور و غواصان خط شکن #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
📸 شیرمردان زنجانی از سمت راست :
بسیجی جانباز #حاج_امیر_جم
بسیجی جانباز #حاج_وهاب_کاظم_پور
بسیجی غواص #شهید_مهدی_حیدری
🌺 نامشان جاوید و یادشان گرامی
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab