دل باخته
819 subscribers
2.83K photos
2.92K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۴۷

💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه

🔹🔸دقایق به سرعت میگذرد و هیچ خبری از رزمندگان گردان نمی شود و در عوض تمام پشت بام های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندو عراقی می شود. کاملاً در دید و تیررس نیروهای دشمن بودیم و محل استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت . باید سریعاً چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج میشدیم. دو راه بیشتر نداشتیم. یا باید راه رفته را برگشته و به دنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم. همگی راه دوم را برگزیده و یواش و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم. شمار عراقیها در پشت بام ها بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع هم مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف در پشت بام ها بودند. بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش ها به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول بررسی اوضاع شدیم.

از کوچه دست راستی ، اتوبان خوب و قشنگ دیده می شد و فاصله آنچنانی هم باهاش نداشتیم. کوچه دست چپی به یک نخلستان بسیار وسیع و سرسبز منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم. در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقیها در پشت بام شأن یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ مستقر کرده و یکسره هم در حال شلیک و تیراندازی بودند. هنوز هم خبری از‌ بقیه گردان نبود و همگی کاملاً نگران و مضطرب بودیم. چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار بقیه یاران شدیم. اما هر چقدر انتظار کشیدیم خبری از هیچ کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا کاملاً تک و تنها هستیم. به ناچار قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم.

هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک و فریاد زدند که برگردید! برگردید! خط شکسته و عراقیها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند. از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و از زخم هایی که برداشته بودند. کاملاً معلوم بود که از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و اصلأ هم حرف مفت و الکی نمی زنند. خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهار راه برگشته و گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم.

هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته بودیم که ناگهان از هر طرفی مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شدند. پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم. برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و بقدری هم خونریزی داشت که حتماً باید به عقب منتقل می شد.

قرار شد که برادران حیدری و کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند. بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود. با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند. بقدری گلوله و موشک آر پی جی و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود. خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه در نهایت وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند.

حالا فقط من و برادر محرمعلی الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح ها به سمت مان تیراندازی می کردند. دلگرم به برگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقیها کرده و بی محابا با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به پایان گذاشت. مدت زمان زیادی از رفتن برادران حیدری و کاظمی می گذشت و هیچ خبری هم از بازگشت شأن نبود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی و نارنجک پرتاب میکردند. فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم. باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم. تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان ناشناس شروع به حرکت کردیم ...

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۴۸

💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه

🔹🔸با تاکتیک آتش و حرکت پیش رفته و در پناه رگبارهای متوالی همدیگر گام به گام به نخلستان نزدیک و نزدیکتر شدیم. اواسط کوچه بودیم و هنوز چند صدمتری با ورودی نخلستان فاصله داشتیم که ناگهان نیروهای عراقی مثال مور و ملخ از پشت بام ها و دیوارها پایین ریخته و با تصرف چهار راه و کوچه های اطراف آن ، هلهله کنان شروع به تیراندازی بسمت مان کردند و بقدری گلوله و موشک آر پی جی و نارنجک تفنگی به مسیرمان ریختند که دیگر قادر به حرکت نشده و به ناچار هر کدام در شکاف دری پناه گرفته و مشغول تبادل آتش با آنان شدیم.

اوضاع بسیار هولناک و وحشتناکی بود. با نیروهای حاضر در کوچه و سر چهارراه درگیر می شدیم از بالای دیوارها و پشت بام ها آماج گلوله و موشک قرار می گرفتیم. به سمت بالایی ها شلیک می کردیم. پایینی ها به رگبار مان می بستند. خلاصه درگیری به درازا کشیده و  تیراندازی بی امان و بی وقفه عراقیها آنقدر زمین گیر و معطل مان کرد که خشاب اسلحه ها خالی شد و فقط چندتایی نارنجک برایمان باقی ماند. با قطع تیراندازی ، عراقیهای بزدل متوجه اتمام گلوله هایمان شده و قدم قدم به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر شدند. انگاری آخر کار بود و باید دیگر آماده اسارت یا شهادت می شدیم.

آخرین نارنجک را هم به سمت عراقیها پرتاب کرده و در کمال ناامیدی از برادر الماسی پرسیتم : چکار باید کنیم !؟ هنوز حرفم تموم نشده بود که ناگهان موشکی به درب خانه بغلی اصابت و با صدای سهمناکی منفجر و درب خانه را کاملآ باز کرد. با خوابیدن گرد و خاک با صحنه‌ باورنکردنی و عجیب مواجه شدیم که در آن لحظات مرگ و زندگی واقعاً ارمغان گرانقدر و امداد گرانبهای خداوند قادر و توانا در حق بندگان حقیر و ناچیزش بود. حیاط خانه مملو از انواع مهمات و سلاح های مختلف بود. انگاری انبار تسلیحات و زاغه مهمات عراقیها بود. خنده کنان و حیرت زده داخل حیاط پریده و از همانجا تعدادی نارنجک به داخل کوچه و سمت عراقیها پرتاب کرده و بعد هم چندتایی خشاب کلاش برداشته و سراسیمه به کوچه برگشته و سمت بالای کوچه را به گلوله بستیم. نیروهای بزدل دشمن که تا آن لحظه تصور می کردند مهمات مان تموم شده و با دل و جرات جلو می آمدند. با شنیدن صدای رگبارهای متوالی و دیدن سیل گلوله و نارنجک ها چنان وحشت کرده و هراسان شدند که با برجای گذاشتن چندین کشته و زخمی سراسیمه عقب کشیده و در حوالی چهار راه موضع گرفته و از همانجا شروع به تیراندازی کردند.

با فرار نیروهای دشمن از داخل کوچه خیالمان حسابی آسوده شده و نفس راحتی کشیدیم. اما با این وجود سنگر دوشکا و آر پی جی ۱۱ در ساختمان دوطبقه مقابل مان که درست مسلط به کوچه بودند ، بدجوری اذیت مان می کردند و با شلیک مدام مانع از حرکت و جابجایی مان می شدند. دوتا قبضه آرپی جی هفت برداشته و سریع مسلح کرده و از همانجا داخل حیاط سنگرها را هدف گرفته و با ذکر مبارک سبحان الله شلیک کردیم. با عنایت خداوند متعال هر دوتا موشک درست به زیر سنگرهای بالای ساختمان خورده و قبضه دوشکا و آر پی جی ۱۱ و خدمه بخت برگشته شأن به همراه گونی های پاره پاره شده سنگرها در آسمان به پرواز در آمدند. با روحیه ایی عالی و لبانی شاکر و خندان جیب خشاب ها را پر از خشاب و نارنجک کرده و چندتایی خشاب اضافه هم به کمر گذاشته و رگبار زنان به داخل کوچه پریده و با سرعت به طرف نخلستان حرکت کردیم. دوباره رگبار گلوله و موشک و نارنجک تفنگی های عراقی شروع شده و مجبور به پناه گرفتن و پاسخ متقابل شدیم. خلاصه آنقدر ما زدیم و آنها زدند تا اینکه در نهایت ‌به انتهای کوچه رسیده و نفس زنان و وحشت زده وارد نخلستان شدیم.

نخلستان بسیار وسیع و پهناوری بود که اول و آخرش اصلأ معلوم نبود. هیچ شناختی ازش نداشتیم و اصلأ هم نمی دانستیم که آخرش به کجا ختم خواهد شد. قصد مان فقط فرار و دور شدن از تیررس نیروهای دشمن بود. عراقیها هم پشت سرمان به انتهای کوچه رسیده و در امتداد طول نخلستان موضع گرفته و مشغول تیراندازی و شلیک موشک به سمت مان شدند. در نهرهای کم عمق و پشت نخل ها پناه گرفته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش می کردیم و سپس برخاسته و نیم خیز و شتابان به سمت بالای نخلستان می دویدیم. اواسط نخلستان بودیم که صدای ناله های بسیار بلند و جانسوزی را شنیده و شتابان سمت صدا رفته و دیدیم که سردار عباس تاران (خدادوست) معاون دلاور گردان مان زخمی و خونین و مالین میان ده ها جنازه عراقی افتاده و آنقدر هم ناجور و وخیم زخمی شده که از شدت درد فقط به خود می پیچد و فریاد میزند...

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۴۹

💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ دیداری غیر منتظره

🔹🔸مستقیم زیر آتش نیروهای دشمن بودیم و کماندوها هم به دنبال مان وارد نخلستان شده و با فاصله کمی پشت سرمان می آمدند. کنار پیکر زخم خورده برادر تاران و جنازه های عراقی نشسته و مشغول تبادل آتش شدیم. لحظات بسیار سخت و جان فرسا ‌و پرفشاری بود. نه می توانستیم از همرزم زخم خورده دل کنده و فرار کنیم و نه توان مقابله با آن همه نیروی دشمن را داشتیم .

دقایقی با شدت تمام نیروهای عراقی را به رگبار گلوله بسته و مجبور به زمین گیر شدن شأن کردیم و سپس برادر محرمعلی الماسی در عملی فداکارانه و در کمال ایثار و رشادت حمل پیکر برادر تاران را برعهده گرفته و قرار شد که من هم همانجا مانده و ضمن پوشش دادن مسیر ، از جلو آمدن عراقیها جلوگیری کنم . خلاصه سلاح بر زمین گذاشته و در زیر بارانی از گلوله و موشک پیکر غرقه در خون برادر تاران را از زمین بلند و سوار پشت برادر الماسی کردم. درست در این زمان یکدفعه چشام به جنازه یکی از عراقیها افتاد که کشان کشان داشت به سمت اسلحه کلاشی می رفت. اسلحه ام کف زمین بود و وقتی هم برای برداشتن و زدنش نداشتم. چاره ای جز فریاد نیافته و پی در پی داد زدم که اون عراقی را بزن ! اون عراقی را بزن !

برادر الماسی که بصورت خمیده ایستاده و با کلاش سمت نیروهای عراقی شلیک می کرد. با شنیدن فریاد های بلندم ، سریع متوجه عراقی شده و نوک اسلحه اش را سمت جنازه های زیر پایمان گرفت و چندتا رگبار پی در پی زد. گلوله ها به سر و صورت جنازه ها و عراقی زنده شده اصابت کرده و موجب ترکیدن و متلاشی شدن کله آنان شد. قطرات خون و تکه های پوست و گوشت ‌و مغز به سر و صورت و لباس هایمان پاشیده و کاملاً کثیف و خونی مان کرد. خیلی عجیب بود اما خداوند مهربان یکبار دیگر به یاریمان آمده و در اوج بی خبری از خطری بسیار حتمی و نزدیک نجات ‌مان داده بود. 

خوشحال از دفع خطر ، پیکر برادر تاران را در پشت برادر الماسی جمع و جور کرده و برادر الماسی هم نیم خیز و خمیده شروع به دویدن سمت بالای نخلستان کرد . کنار جنازه عراقیها در داخل نهر آبی نشسته و با تیراندازی مدام و پرتاب پی در پی نارنجک حواس عراقیها را به خود جلب کرده و آنقدر مشغول شأن کردم تا اینکه برادر الماسی کاملاً دور شده و در میان انبوه درختان خرما از نظرها محو شد. دیگر دلیلی برای ماندن نبود. سریع برخاسته و با پناه گرفتن در پشت نخل ها و داخل نهرها نم نم عقب کشیده و با رگبار های متوالی به سمت بالای نخلستان حرکت کردم .

کمی بالاتر صدای جریان آب شنیده و متوجه شدم که در نزدیکی رودخانه دجله هستم و شتابان به سمت صدا رفتم. خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود هراسان و نفس زنان از داخل نخلستان خارج و با دیدن رزمندگان خودی بقدری خوشحال شدم که انگاری همه دنیا را بهم دادند. برادر الماسی آنچنان با شتاب و یک نفسه تمام مسیر را دویده بود که بعد خروج از نخلستان ، نیمه بیهوش در گوشه ای افتاده بود و پیکر زخم خورده برادر تاران را هم بر روی برانکاردی گذاشته بودند که مدام ناله و زاری میکرد. خوشبختانه درست در ساحل رودخانه دجله بودیم و چند صدمتر بالاتر هم قایقی کنار آب ایستاده و تعدادی از رزمندگان مشغول تخلیه وسایل از داخلش بودند. با کمک چند نفر از رزمنده ها برانکارد را برداشته و شتابان به طرف قایق رفتیم.

بچه های یگان تخریب بودند و در حال تخلیه مین های بزرگ ضد تانک و مواد منفجره بودند. کنار قایق رسیده و سلام داده و از سکاندار قایق خواستم که پیکر مجروح برادر تاران را به عقبه منتقل کند. قایقران با لحن بدی امتناع کرده و هر چقدر هم خواهش و تمنا کردم به هیچ عنوان قبول نکرد و گفت که ماموریت شأن خیلی مهمتر است و وقت این کارها را هم ندارد.

از حوادث تلخ داخل روستا و تنها ماندن و محاصره شدن توسط نیروهای دشمن واقعاً ناراحت و عصبی بودم و استرس و ترس و دلهره ها بحد کافی اعصاب و روانم را به هم ریخته بود و سخنان منفی و سر بالای سکاندار هم آنچنانی بر آتش خشمم افزود که یکدفعه قاطی کرده و هر چه از دهانم درآمد نثار راننده قایق کردم. خلاصه کار بسیار بالا گرفت و کم کم داشتم به سمت داخل قایق و درگیری فیزیکی می رفتم که یکدفعه یک نفر از پشت سر دستش را روی شانه ام گذاشت و با لهجه غلیظ ترکی گفت : (الله بنده سی) بنده خدا ! چرا اینقدر ناراحتی !؟ خیال کردم از دوستان و همشهری های سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و معصوم سردار مهدی باکری فرمانده دلاور و محبوب لشگر ۳۱ عاشورا ایستاده ام...

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۵۰

💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ آوردگاه عشق و عقل

🔹🔸چشم در چشم فرمانده دلاور و دلربایی ایستاده بودم که رزمندگان لشگر برای دیدن و بوسیدنش از سر و کول هم بالا می رفتند، اما افسوس که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها روبرو شده بودم و برای همین هم از خجالت کاملاً لال شده و از شدت شرم سرم را پایین انداخته و مثال یک تیکه چوپ خشکم زد. سردار باکری با دیدن حال و روزم ، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زده و با لهجه غلیظ و شیرین ترکی گفت: خسته نباشی دلاور ! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه ! ناراحت نباش ! لحن مهربان و آرام بخش سردار ، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره چون آتشفشان منفجر کرد و بی اختیار به هق هق افتاده و قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت. سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار زیبایی فقط نگاهم کرد. خلاصه بعد از مدتی آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت ، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و گفت : بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند. برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع با بار مهمات برگردد.

سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت سنگر رفتم. هنوز چند قدمی با نخلستان فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بیسیمچی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند. شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی جان ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و بی خبر پشت مان خالی می کنید !؟ سردار که رفاقت کوچکی هم باهام داشت. دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت: ای جانم ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر میکردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقیهای نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا رفتید، نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شأن بفرستم. شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندو شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند. دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت : واقعاً نگرانت بودم عباس ، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد.

به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم. سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود. خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و بی نظیر مواجه شدم. یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که آقا مهدی به همراه مجروحان به عقبه برگردند.

فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف هایشان را می شنیدم. یکی میگفت: ما هستیم! شما برگردید. آن یکی میگفت: اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارند ، باید سریع برگردید ! آن دیگری میگفت: شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در مقر فرماندهی باشید! نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و می‌گفت برگرد. سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با یکی تندی می کرد و با صدای بلند میگفت: خب ! خودت برگرد! خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود. یاران آقا مهدی او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند! قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود، اما همرزمان سردار اجازه حرکت به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند. خلاصه هرچقدر گفتند، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفری آنقدر دورش چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شأن ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشته و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...‌

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۵۱

💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ اولین پاتک

🔹🔸 عراقیها ساکت بودند و رزمندگان هم در زیر سایه خنک نخل ها مشغول خواب و استراحت بودند. با سوار شدن و نشستن سردار باکری در داخل قایق ، همه نگاه‌ها به سمت قایق و فرمانده دلاور لشگر دوخته شده و سکوتی عظیم و بسیار تلخ بر فضا سایه افکند .سکاندار موتور قایق را روشن و نم نم از ساحل فاصله گرفت‌. لحظات واقعاً آزاردهنده و غم باری بود و اکثر رزمندگان با چشمانی گریان و نگران شاهد رفتن فرمانده لشگر از میدان نبرد بودند.

قایق هنوز فاصله چندانی از ساحل نگرفته بود که ‌به یکباره از حرکت باز ایستاده و آقا مهدی از سرجاش بلند شد و با حس و حال عجیب و عاشقانه ای دست به سر و صورت رزمندگان زخمی کشید و با قامتی استوار و محکم به جلوی قایق آمده و با پرشی بلند به ساحل پریده و خیلی بلند و رسا با لهجه غلیظ ترکی گفت : مگه ، خون من از خون این بچه ها رنگین تره !؟ امروز همینجا کنار این بسیجی ها مانده و خواهم جنگید و عقب هم نخواهم رفت ! اجباری هم در کار نیست ! هر کس نمی تواند ! قایق آماده است ! همین الان می تواند برگردد. قدرت کلام و جملات کوبنده آقا مهدی ، نطق همه یاران و دوستان اش را در گلو خفه و همه را ساکت و خاموش کرد. همه مات و مبهوت سردار باکری را نگاه می کردند و هیچ کس جرات حرف زدن نداشت. آقا مهدی هم با دیدن سوکت و خاموشی همقطاران ، خیلی جدی به سکاندار قایق گفت: پس چرا راه نمی افتی !؟ مگر نمی بینی ، حال زخمی ها خوب نیست و درد می کشند ! راننده قایق هم با شنیدن دستور محکم و صریح سردار دیگر درنگ نکرده و با کنده شدن از ساحل با شتاب به سمت ورودی جزیره مجنون حرکت کرد .

بعد رفتن قایق ، آقا مهدی راضی و خشنود کنار آب رفته و لبخند زنان تعدادی مدارک و یک دفترچه یادداشت از جیب های اورکت اش در آورد و مقابل چشمان مات و مبهوت یاران ، پاره پاره کرد و داخل رودخانه دجله ریخت و بعد هم برگشته ‌و گوشی بی سیم را از بیسیمچی گرفته و چندباری پشت سرهم داد زد که پس چه شد این نیروهای کمکی و آتش پشتیبانی !؟ فارغ از زمان و مکان محو تماشای رفتار و حرکات شجاعانه آقا مهدی بودم و داشتم از آن همه شیدایی و مردانگی کم نظیر و شاید بی نظیر فرمانده دل ها لذت می بردم که یکدفعه فریادهای بلند سردار در فضا پیچید که آن نفربرها را بزنید ! آن نفربرها را بزنید !

سراسیمه برگشته و دیدم که دهها دستگاه نفربر در میانه های نخلستان مشغول پیاده کردن کماندوهای عراقی هستند. در مکانی بسیار مناسب و عالی بودم و چند قبضه آر پی جی و تعداد زیادی هم موشک داخل سنگر زاغه مهمات بود. سراسیمه یکی از آر پی جی ها را برداشته و شروع به شلیک موشک به سمت نفربرها کردم. رزمندگان و همراهان سردار باکری هم از چند نقطه دیگر مشغول شلیک موشک شدند و طولی هم نکشید که دوتا از نفربرها مورد اصابت موشک قرار گرفته و به آتش کشیده شدند. کماندوهای بدبخت عراقی ، زخمی و آتش گرفته از داخل نفربرها بیرون پریده و شعله کشان و فریاد زنان شروع به دویدن در داخل نخلستان کردند. بقیه نفربرها هم که مشغول پیاده کردن نیرو بودند با مشاهده این صحنه جان خراش و اوضاع و احوال اسف‌بار همقطاران ، چنان هراسان شده و وحشت کردند که بی درنگ دور زده و با درهای باز شروع به فرار کردند. اوضاع بسیار دیدنی و خنده داری بود. نفربرها سراسیمه دور می شدند و کماندوهای پیاده شده در داخل نخلستان هم با شتاب و افتان و خیزان به دنبال آنها می دویدند. با لطف و عنایت خداوند متعال و هوشیاری سردار باکری حمله غافلگیرانه و کاملاً تاکتیکی و بی سر و صدای کماندوهای عراقی از داخل نخلستان ناکام مانده و صدای شادی و فریادهای الله اکبر و صلوات رزمندگان در منطقه طنین انداز شد. 

زمان شادمانی خیلی هم دوام نیاورده و نیروها و تانک‌های دشمن بلافاصله از دشت کناری روستا شروع به حمله کرده و به سمت سیل بند پیش آمدند. با دستور برادر باکری همه به پشت سیل بند رفته و با گردآوری مهمات و موشک ، آماده مقابله با قشون دشمن شدیم. دیگر چیزی از نفرات گردان دواطلبان باقی نمانده بود و با در نظر گرفتن آقا مهدی و یارانش حدود ۳۰ یا ۳۵ نفری بیشتر نبودیم که با فاصله چند متری در پشت سیل بند موضع گرفته بودیم.

اما بر عکس اینطرف ، نقطه به نقطه آنطرف مملو از نیرو و تجهیزات زرهی بود که شتابان به سمت سیل بند می آمدند . دشت مقابل و روی اتوبان و کوچه ها و پشت بام های روستای حریبه مملو از نیروهای پیاده و کماندو عراقی بود و هر طرفی هم نگاه می کردی پر از تانک و نفربر بود که لحظه به لحظه هم بر تعدادشان افزوده می شد...

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۵۲

💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، دومین پاتک

🔹🔸 پشت سیل بندی خاکی و کوتاه موضع گرفته بودیم که نه جان پناهی مناسب داشت و نه سنگری امن برای نبرد ، پشت سرمان به فاصله چند متر رودخانه دجله بود و مقابل مان هم از سه جهت مملو از نیروهای پیاده و کماندو های گارد و ادوات زرهی دشمن بود. همه رزمندگان که اینک تعدادمان به کمتر از ۳۰ نفر می‌رسید. بخوبی اوضاع خطیر میدان و تعداد بیشمار تانکها و نیروهای دشمن را می دیدیم و خوب هم میدانستیم که نبردی سخت و بسیار سهمگین و نابرابر پیش روی داریم ، اما حضور شجاعانه و بی باکانه سردار باکری فرمانده دلاور لشگر در کنارمان ، اعتماد به نفس و قوت قلبی غیر قابل توصیف به دل ها بخشیده و همگی با انرژی مضاعف و روحیه‌ای بسیار بالا ، چشم انتظار رویارویی با قشون عظیم دشمن بودیم.

تانک ها و نفربرهای زرهی دشمن تخته گاز تا نزدیکی های سیل بند آمده و سپس توقف کرده و با مسلسل و توپ شروع به زدن دیواره سیل بند و سنگرهای بالای آن کردند. انفجارات بقدری شدید و پرحجم بود که زمین و سیل بند یکسره می لرزید و ترکش های ریز و درشت همچون باران به سرمان می ریختند. همه جا را دود و آتش و خاکستر فرا گرفته بود و صدای رعب آور مسلسل تانکها لحظه ای قطع نمی شد. هواپيماهای عراقی هم وارد معرکه نبرد شده و از فراز آسمان سیلی از بمب و موشک و گلوله را روانه سیل بند و اطرافش کردند. چندتا هلیکوپتر بدقواره و سیاه رنگ عراقی هم از سمت اتوبان نزدیک شده و از فاصله بسیار نزدیک سیل بند را آماج گلوله های مسلسل و توپ و راکت و موشک قرار دادند. اصلأ موقعیت مناسبی نداشتیم و فقط داخل گودالی کوچک در سینه خاکی سیل بند نشسته و پشت چندتا گونی پر از خاک سنگر گرفته بودیم. اما جای باحالش آنجا بود که رودخانه دجله درست پشت سرمان بود و اکثریت گلوله های توپ و خمپاره و موشک و راکت و بمب های دشمن داخل آب رودخانه افتاده و فقط موجب تلاطم شدید رودخانه و پاشیدن آب و خیس شدنمان می شدند. بعد از ظهر گرم جنوب بود و خورشید داغ و سوزان مستقیم وسط کله مان می تابید و قطرات آب با اینکه تمام لباس هایم را خیس می کردند ، اما در عوض حسابی خنک شده و در آن گرمای داغ واقعاً حال میکردیم.

دشمن زبون نیم ساعتی از زمین و آسمان‌ سیل بند را کوبیده و سپس دهها دستگاه تانک از ستون تانکها و نفربرها خارج و با گرفتن آرایش دشت بانی به سمت سیل بند حمله ور شدند. با رسیدن تانکها به تیررس‌ ، درگیری آغاز و سیلی از گلوله و موشک را روانه راه‌ شأن کردیم. عراقی ها گروه گروه در پشت بام های روستای حریبه موضع گرفته و نشسته و ایستاده با کلاش و تیربار و قناسه و دوشکا و آر پی جی ۷ و ۱۱ و تفنگ ۱۰۶ به سمت سیل بند شلیک می کردند و از هر سنگری هم موشک شلیک می شد. فوری آن نقطه از سیل بند را آماج گلوله و موشک قرار می دادند. با اصابت اولین موشک به بدنه یکی از تانکها و کمانه ناباورانه آن متوجه تی ۷۲ بودن آنها شده و تلاش در زدن برجک و شنی آنان کردیم. اما رگبار گلوله و موشک ها اجازه نشانه گیری دقیق را نداده و متأسفانه هرچه زدیم. کارگر نیفتاد و تانکها غرش کنان و رگبار زنان به چندمتری سیل بند رسیدند. انگار آخرهای کار بود و داشتیم غریب و بی کس اسیر عراقیها می شدیم. سایه شوم وحشت و ترس بر خط پدافندی سایه افکنده و لوله توپ تانکها داشت نم نم به بالای سرمان می رسید که فریادهای بلند سردار باکری در فضای سیل بند پیچید که رزمندگان به بالای سیل بند پریده و فریاد الله اکبر سر دهند! 

فرمان آقا مهدی استراتژی بسیار عجیب و عملی بس خطرناک و در ظاهر غیر عقلانی و دیوانگی محض بود. اما با این وجود همه به خوبی میدانستیم که شکستن خط مساوی با اسارت یا شهادت است و برای همین هم بی درنگ و فوری فرمان سردار را بجان خریده و بدون توجه به باران گلوله و ترکش ها ، الله اکبر گویان بالای تاج سیل بند پریده و فریاد زنان شروع به تیراندازی کردیم.

تانکهای عراقی که به دیواره سیل بند چسبیده و در تلاش برای باز کردن معبری برای ورود به داخل آن بودند با دیدن عمل حماسی و بی باکانه رزمندگان ، خیال کردند که قصد حمله داریم و آنچنان ترسیده و هراسان شدند که خدمه بزدل چند تانک سراسیمه بیرون پریده و شروع به فرار کردند. بقیه تانک‌های مهاجم هم با مشاهده فرار همقطاران خود ، فرار را بر قرار ترجیح داده و شتابان شروع به عقب نشینی کردند. قشون اصلی دشمن هم که در میانه میدان آماده و به صف ایستاده بودند با دیدن فرار تانکها و خدمه آنها ، بی دلیل وحشت کرده و گروه گروه شروع به فرار از میدان نبرد کردند...

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۵۳

💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، سومین پاتک

🔹🔸 لحظات بسیار شیرین و باشکوهی بود. با لطف خداوند متعال و با تدبیر مدبرانه سردار باکری از یک شکست حتمی نجات یافته و چندین تانک مدرن و پیشرفته را هم سالم و روشن به غنیمت گرفته بودیم. نکته مهم این فتح و پیروزی آن بود که آقا مهدی بعد از صدور فرمان ، خودشان اولین کسی بودند که دلیرانه به بالای سیل بند پریده و تکبیرگویان شروع به تیراندازی کردند و همین امر هم باعث شور و شوق فراوانی در ميان رزمندگان گردید. صدای خنده و تکبير و صلوات سراسر سیل بند را فرا گرفته و همه شادمان از پیروزی بودند و غنچه های شیرین لبخند بر لبان خشکیده و خاک آلوده همه نقش بسته بود. برادر باکری هم با لبانی ذاکر و خندان به یکایک سنگرها سر زده و از تک به تک رزمندگان تشکر کرده و از مقاومت و پایداری آنان در آن لحظات سخت و دشوار تقدیر و همه را به ایستادگی تا زمان رسیدن گردان های پشتیبان ترغیب و تشویق میکردند. 

با شکست تک دشمن و فروکش کردن تب و تاب جشن پیروزی ، به توصیه برادر باکری شروع به جمع آوری مهمات از گوشه و کنار سیل بند کرده و همه را در کنار سنگرها چیدیم. برای آوردن موشک به زاغه مهمات کنار نخلستان رفته و دیدم که اثری از موشک ها نمانده و فقط چند جعبه فشنگ کلاش و تعدادی هم نارنجک مصری از آن همه مهمات باقی مانده است. مشغول جمع آوری نارنجک ها از کف سنگر شده و یک خشاب قابلمه‌ای کلاش هم پیدا کردم که همانجا پر از گلوله کرده و به همراه نارنجک ها به سنگرم در پشت سیل بند آوردم و بعد هم با سرنیزه و کلاهود شروع به کندن و گودتر کردن سنگر کرده و با جابجایی گونی های پر از خاک ، جان پناهی نسبتاً امن و مناسبی برای خود ساختم.

قایق رفته با کلی مهمات و مین و مواد منفجره برگشته بود و بچه‌های تخریب لشگر و یاران آقا مهدی شتابان در حال تخلیه آن بودند. به کنار آب رفته و چند گونی موشک آورده و مشغول بریدن قاب پلاستیکی و بستن خرج موشک ها شدم. همه رزمندگان در حال فعالیت و تلاش بودند و با استحکام بخشیدن به سنگرها و جمع آوری مهمات لازم ، آماده حملات بعدی دشمن می شدند.

از رزمندگان دلاور زنجانی فقط چند نفری باقی مانده بودند که همگی هم شتابان و عرق ریزان مشغول ترمیم سنگر و گردآوری مهمات بودند. شیرمردان زنجانی برادران انعام الله محمدی و غلامحسین رضایی ، جعفر امینی ، رضا رسولی ، محرمعلی الماسی ، مهدی حیدری ، اصغر کاظمی هنوز مردانه در خط مانده و مصمم‌تر از قبل ، دلاورانه آماده نبرد با نیروهای دشمن می شدند. 

آغاز گلوله باران سیل بند و پیدا شدن سر و کله هلیکوپترها‌ ، خبر ‌از آغاز تک دشمن داده و همه در داخل سنگرها پناه گرفته و چشم انتظار نزدیک شدن قشون عراقی ها شدیم. دوباره بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و موشک و راکت و مسلسل بر روی سیل بند و اطراف آن باریدن گرفته و همه جا را دود و آتش و خاکستر فرا گرفت. ناگهان سیل بند از پشت سر هم مورد حمله هلیکوپترهای عراقی قرار گرفته و خبر از انهدام و از کار افتادن قبضه های پدافند هوایی مستقر در کنار پل شناور را دادند. در تک قبلی هلیکوپترها از ترس رگبار متوالی چهار لول ها دل و جرات نزدیک شدن به رودخانه و سیل بند را نداشته و فقط از سمت مقابل حمله می کردند. اما اینک پشت سرمان در بالای رودخانه ایستاده و سیل بند را زیر آتش گرفته بودند.

هلیکوپترهای بسیار عجیب و غریبی بودند. رنگ کاملاً سیاهی داشتند و هر کدام هم سپری بزرگ و فولادین به کف بسته بودند که هرچه گلوله و موشک آر پی جی به سمت شأن شلیک میکردیم به آن سپرها میخورد و هیچ گونه صدمه ای به هلیکوپترها وارد نمی شد و برای همین هم با خیال راحت جلو آمده و از فاصله بسیار نزدیکی سیل بند و سنگرهای پشت آن را با توپ و راکت و مسلسل می زدند. خلاصه در کمال ناباوری از پشت سر هم غافلگیر شده و در دقایق اولیه چند سنگر منهدم و چند نفری از رزمندگان شهید و زخمی شدند. لحظات بسیار هولناکی بود. اکثریت گونی های خاک را سمت مقابل چیده و پشت سنگرها کاملآ باز و بی حفاظ بود و رگبار مسلسل هلیکوپترها هم مداوم سینه سیل بند را شخم زده و سوراخ سوراخ می کردند.

هلیکوپترها با اتمام مهمات ، فضای منطقه را ترک کرده و خیالمان از پشت سر آسوده شد. سریع برخاسته و با جابجایی گونی ها ، عقب سنگر را هم پوشش داده و یواشکی مشغول تماشای میدان نبرد شدم و با چنان صحنه رعب آور و وحشتناکی مواجه شدم که از شدت ترس عرق سرد بر پیشانیم نشست. دشمن زبون اینبار با تمام توان و امکانات از سه محور مختلف سیل بند را مورد حمله قرار داده بود…

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۵۴

💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، سومین پاتک

🔹🔸 دشت صاف مقابل مان که تا اتوبان امتداد داشت، مملو از نیرو و تجهیزات زرهی بود و تانکها و نفربرها در چند ردیف افقی و عمودی در حال جلو آمدن بودند و پشت هر کدام هم کلی نیروی پیاده و کماندو در حال حرکت بودند. از سمت راست و منطقه کیسه ای (نعل اسبی) هم تعداد کثیری تانک و نفرات پیاده داشتند با سرعت به سمت سیل بند می آمدند و از سمت چپ و داخل نخلستان هم تعداد بیشماری کماندو عراقی با تاکتیک دشت بانی و قدم به قدم داشتن به انتهای نخلستان و ساحل رودخانه نزدیک می شدند.

اوضاع هیچ خوب نبود و لحظه به لحظه هم بدتر و بدتر می شد. هنوز خبری از گردان های پشتیبان و نیروهای تازه نفس و آتش پشتیبانی نبود و مدام هم از تعداد یاران و همسنگران کاسته می شد. نقطه به نقطه سیل بند و ساحل رودخانه دجله با صدها گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا و موشک و راکت شخم زده می شد و همه جا را دود و آتش و انفجار فرا گرفته بود. ترکش های ریز و درشت همچون نقل و نبات به سرمان می ریخت و رگبار مسلسل تانکها بصورت متناوب به تاج و دیواره بیرونی سیل بند می خوردند و با صدای رعب آور و شلاق گونه ای از بالای سرمان رد می شدند. 

سردار حاج میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر عاشورا با تنی چند از یاران و‌ هم‌رزمان به استقبال تانکها و نيروهای دشمن در سمت چپ و منطقه کیسه ای رفتند که این آخرین باری هم شد که برادر رستم خانی را دیدم. سردار باکری و یارانش هم در سمت راست و انتهای سیل بند با کماندوهای گارد در داخل نخلستان درگیر شده و ما هم حدود ۱۴ نفری پشت سیل بند با قشون اصلی تانک ها و نفرات پیاده دشمن مشغول پیکار شدیم. خلاصه درگيريها آغاز و لحظه به لحظه هم شديد و شديدتر شد تا اینکه حملات و فشار عراقی ها بقدری شدت و قدرت گرفت که کماندوهای عراقی موفق به تصرف کامل نخلستان و پیشروی به سمت سیل بند شدند. در کنار نخلستان و نقطه پایانی سیل بند درگيری ها به نبرد تن به تن کشیده و چند نفری از کماندوهای عراقی موفق به نفوذ به پشت دیواره بیرونی سیل بند شدند. ورود کماندوها به داخل سیل بند مساوی با سقوط تمام خط و قتل و عام حتمی همه رزمندگان بود و برای همین هم نبردی بسیار نزدیک و سانتی متری در انتهای سیل بند میان رزمندگان و کماندوهای عراقی آغاز و برادر باکری در یک عمل بسیار شجاعانه و شگفت انگیز ، تک و تنها به سمت کماندوهای عراقی یورش برده و با پرتاب پی در پی نارنجک آنان را مجبور به فرار از پشت دیواره سیل بند کردند. حرکت بی باکانه و عمل استشهادی فرمانده دلیر و غیرتمند لشگر و فرار بزدلانه کماندوهای ورزیده و آموزش دیده گارد ریاست جمهوری عراق ، توان و جان تازه ای به کالبد خسته و از رمق افتاده رزمندگان بخشیده و همگی بی پروا و با شور و هیجانی توصیف ناپذیر به قشون کماندوها در کنار نخلستان حمله و رگبار زنان و الله اکبر گویان آنان را تا میانه های نخلستان به عقب راندند.

فرمانده لشگری در کنار رزمندگان خود ، در خط اول نبرد ، همچون رزمنده ای ساده و خاکی ، مخلصانه و بی ادعا در حال پیکار و مقاومت بود. به راستی در کدامین روش ها و تاکتیک های نظامی ارتش های دنیا ، می توان این همه از خود گذشتگی و فداکاری و شهامت را از فرماندهان رده بالای نظامی به تماشا نشست ؟ فرمانده لشگری در میدان نبرد !؟ در خط مقدم درگیری !؟ آن هم درست میانه جنگ تن به تن ! فقط می توان گفت که او سربدار شیدایی بود که در مکتبی آیین پاکبازی و شجاعت و مردانگی را آموخته بود که معلم و پیشوایش مولا علی(ع) و سالار شهیدان امام حسین (ع) بودند که شهادت و مرگ سرخ را بهتر از هر زندگی ننگین و ذلت بار می‌دانستند.

با ناکامی و شکست کماندوهای عراقی و فرار مذبوحانه آنان از داخل نخلستان ، فوری سر و کله چند هلیکوپتر عراقی در بالای سرمان پیدا شده و بدلیل عدم وجود پدافند هوایی ، راحت و آسوده به سیل بند نزدیک و با مسلسل و توپ و راکت شروع به زدن سنگرها کردند. دقایق بسیار هولناک و دلهره آوری بود و هرچه هم زمان می‌گذشت ، بر حجم آتش‌باری و فشار و حملات نیروهای عراقی افزوده می شد و در مقابل اما مدام از نفرات ما کاسته و مهمات مان هم لحظه به لحظه کمتر و کمتر می‌شد...‌

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۵۵

💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، پاتک سوم

🔹🔸 فرمانده دلاور لشگر آقا مهدی باکری ، در داخل چاله ای کوچک در انتهای سیل بند ، یک قبضه خمپاره شصت مستقر و با دیده بانی یکی از همراهان خود مشغول زدن ستون تانکها و نيروهای پیاده در مقابل سیل بند و کماندوهای گارد در داخل نخلستان بود و در آن گرمای سوزان و طاقت فرسا و در زیر آتش بی امان دشمن و بارانی از تیر و ترکش لحظه ای آرام و قرار نمی گرفت و یکسره و بی وقفه در حال تلاش و فعالیت و نبرد با قشون دشمن بود.

پیشروی عراقیها از سمت راست و قسمت کیسه ای توسط سردار رستم خانی و یاران پاکبازش ناکام مانده و تانکها و نیروهای پیاده عراقی با انهدام چند دستگاه تانک مجبور به عقب نشینی شده و دیگر موفق به تصرف ساحل رودخانه و قسمت کیسه ای و محاصره سیل بند نشده بودند. اما قشون اصلی دشمن در سمت مقابل به هیچ عنوان دست بردار نبود و یکسره تانکها و نیروهای عراقی در حال حمله و پیشروی به سمت سیل بند بودند. در طرف راست و سمت نخلستان هم کماندوهای گارد در حال تلاش برای تصرف دوباره نخلستان و دست یابی به ساحل رودخانه بودند.

وضعیت خط اصلأ خوب نبود و دیگر کمتر سنگری پشت سیل بند به چشم می خورد که داخلش شهیدی غرقه در خون و پاره پاره نباشد. زخمی های بدحال و ناتوان به کنار قایق منتقل و آنانی هم که توانی داشتند و می توانستند راه بروند. خودشان به تنهائی عازم عقبه می شدند. کم کم مهمات سنگرها داشت به اتمام می رسید و هنوز هم خبری از گردان های پشتیبان و مهمات نبود .

گلوله های خمپاره شصت آقا مهدی به اتمام رسیده و به پشت سیل بند آمده و در کنار سایر رزمندگان مشغول زدن آر پی جی شدند. رفتار و حالات برادر باکری کاملآ تغییر کرده و انگاری دیگر در این دنیا نبودند و مست و شیدا در عالمی دیگر سیر می کردند. مدام زیر لب ذکر می گفتند و برای روحیه دادن و تشویق رزمندگان بلند بلند الله اکبر و یا حسین(ع) فریاد می زدند. دیگر خیلی با یاران حرف نمی زدند و به تماس های متوالی بیسیم ها هم اصلأ جواب نمی دادند و مدام هم به بیسیم چی ها می گفتند که بگوید : مهمات و نیرو بفرستند.

راستش نمی دانم در چه حال و هوا و چه عالمی بود ! اما هر کجا که بود‌ ، آنچنان مشغول عشق و عشقبازی بود که دیگر هیچ  توجه ای به انفجارات متعدد و باران گلوله ها و ترکش ها نمی کرد و بی پروا و دلیرانه به بالا و پایین سیل بند می دوید و ضمن تشویق رزمندگان ، عرق ریزان و نفس زنان به سمت قشون دشمن گلوله و موشک شلیک می کرد .

حالات روحانی و اعمال متهورانه آقا مهدی در آن لحظات آتش و خون خبر از دل بریدن از دنیا و پیوستن به یار می داد. او همچون پروانه‌ای عاشق از برای سوختن ، جسم و جانش را در طبق اخلاص نهاده و با تمام وجود در پی گمشده خود يعقوب وار به دور شعله های سوزان شمع شهادت می گشت و از برای وصال و دیدار معشوق ازلی ثانيه شماری می کرد .

روحیات عرفانی برادر باکری و اعمال شجاعانه و بی باکانه ایشان در آن لحظات سخت و نفس گیر واقعاً دیدنی و تماشایی بود و رزمندگان خسته و بی رمق هم با مشاهده آن همه شهامت و شیدایی و ایثار ، آنچنانی سر شوق و هیجان می آمدند که با اقتدا به فرمانده دلاور لشگر یکی پس دیگری در داخل سنگر بپاخاسته و بدون ترس و هراس از تیر و ترکش ها و سیل انفجارات ، با روحیه بسیار بالا و ایمانی استوار و عزمی راسخ به نبرد با قشون دشمن ادامه می دادند .

خلاصه امیدوار به رسیدن مهمات و گردان های پشتیبان و دلگرم و خشنود از برای توفیق جنگیدند در کنار فرمانده محبوب و دلاور لشگر ، سرسختانه به پیکار و مقاومت ادامه دادیم تا اینکه در گرماگرم نبرد ، ناگهان متوجه حضور تعداد زیادی کماندو در کنار نخلستان و ساحل رودخانه شدیم. کماندوهای ورزیده و آموزش دیده گارد‌ از شلوغی میدان نبرد و مشغولیت رزمندگان در پشت سیل بند استفاده و خیلی ساکت و بی سر و صدا جلو کشیده و با تصرف دوباره نخلستان تا ساحل رودخانه پیش آمده بودند.

وضعیت بسیار وخیم و خطرناکی بود. کماندوهای عراقی داشتند گام به گام به سیل بند نزدیک می شدند و بدبختانه فاصله آنچنانی هم با دیواره بیرونی آن نداشتند. با غافلگیری و شکست خط فقط چند قدمی فاصله داشتیم و با نگرانی شاهد و ناظر نفوذ کماندوها به داخل سیل بند بودیم که یکدفعه سردار باکری به همراه تنی چند از یاران و رزمندگان به سمت انتهای سیل بند حمله ور شدند و هنوز چند متری به دیواره سیل بند مانده بودند که یکدفعه سر و کله چند کماندو بر روی تاج سیل بند پیدا و نبردی بسیار نزدیک و تن به تن در انتهای سیل بند آغاز گردید..

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۵۶

💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه ، پاتک سوم ، مجروحیت فرمانده لشگر

🔹🔸 کماندوهای بالا آمده از دیواره سیل بند با دیدن رگبار گلوله های سردار باکری و یاران دلاورش و شنیدن فریادهای بلند و دشمن شکن الله اکبر آنان ، برای لحظه ای هم جرات و تاب مقاومت نیاورده و سراسیمه از تاج سیل بند پایین پریده و افتان و خیزان شروع به فرار کردند. آقا مهدی و همراهانش هم پشت سیل بند موضع گرفته و مشغول تیراندازی و نبرد با کماندوهای پنهان شده در گوشه و کنار نخلستان و ساحل رودخانه شدند.

حرکت شجاعانه و نبرد بی باکانه آقا مهدی و همراهان دلاوریش و فرار بزدلانه کماندوهای عراقی بقدری زیبا و روحیه بخش بود که رزمندگان را به شدت سر شوق و شور آورده و همگی دلاورانه برخاسته و بی پروا از باران تیر و ترکش ها ، با قامتی استوار و الله اکبر گویان شروع به شلیک موشک و تیراندازی به سمت تانکها و نیروهای عراقی در سمت مقابل سیل بند کردیم.

در سمت بالا و حوالی ورودی سیل بند مشغول شلیک آخرین موشک های آر پی جی بودم که یکدفعه دیدم قشون تانکها و نیروهای عراقی دوباره از سمت چپ منطقه دارند به سمت سیل بند می آیند. نمی دانم چه بلایی بر سر فرمانده دلاور تیپ اول لشگر برادر میرزاعلی رستم خانی و یاران پاکبازش آمده بود ! اما هر اتفاقی برایشان افتاده بود ، اینک قشون دشمن از خط دفاعی آنان گذشته و با سرعت در حال پیشروی به سمت سیل بند بود. در صورت دستیابی نیروهای عراقی به ساحل رودخانه و نخلستان قسمت کیسه ای ، تنها مسیر رفت و آمد به پل شناور هم قطع می شد و دیگر راهی برای فرار و عقب نشینی جز آب خروشان دجله برایمان باقی نمی ماند. 

وضعیت بسیار حساس و خطرناکی بود و باید هر چه سریعتر از پیشروی قشون دشمن جلوگیری و مانع تصرف ساحل رودخانه در سمت چپ منطقه می شدیم. اما افسوس که نه دیگر نیروی برای اینکار باقی مانده بود و نه مهماتی برای پیکار ، در مجموع با برادر باکری و یارانش فقط ۱۴ یا ۱۵ نفری سالم و سرپا پشت سیل بند باقی مانده بودیم که اکثریت هم مهمات مان ته کشیده و دیگر چیزی برای ادامه نبرد نداشتیم. خلاصه با توجه به اوضاع و احوال موجود و شرایط حاکم بر میدان نبرد ، سقوط خط و اشغال سیل بند امری بسیار حتمی و قطعی می نمود و برای همین هم نم نم سایه شوم وحشت بر وجودم مستولی شده و دچار چنان اضطراب و دلهره ای شدم که ذهنم دیگر فقط درگیر اتفاقات آینده و مرور حوادث تلخ و ناگوار بعد از شکست شد. غرق افکار پریشان و مضطرب بودم و عرض رودخانه را برای فرار احتمالی بررسی می کردم که به ناگهان فریاد های بلند یا حسین (ع) و یا ابوالفضل (س) در پشت سیل بند طنین انداز شده و خبر تأسف بار مجروحیت برادر باکری همچون پتکی سنگین بر روح و جان خسته و از نفس افتاده رزمندگان فرود آمد.

اشک ریزان و سراسیمه خود را به انتهای سیل بند رسانیده و‌ دیدم که جسم نحیف و نیمه جان فرمانده محبوب لشگر در دست یاران گریان و حسین گویانش در حال انتقال به سمت قایق است. تیر مستقیم عراقیها درست به پیشانی بلندش اصابت و باعث آسیب‌ جدی به سر و جمجمه اش شده بود. شدت جراحت بحدی بود که کاملاً از هوش رفته و سر و صورت زیبا و خاک گرفته اش غرق در سرخی خون بود. در میان دیدگان اشکبار یاران و بهت عظیم رزمندگان ، پیکر زخم خورده برادر باکری و بقیه مجروحان به داخل قایق منتقل و سکاندار شتابان و باسرعت تمام به سمت ورودی جزیره مجنون حرکت کرد.

مجروحیت سردار باکری فرمانده مخلص و دلاور لشگر همچون بمبی قوی پشت سیل بند را به هم ریخته و اراده و روحیه رزمندگان را طوری در هم شکسته و نابود کرد که دیگر دل و دماغ جنگیدن برای کسی باقی نماند و همه سردرگم و بلاتکلیف منتظر شنیدن دستورات بعدی فرماندهان شدیم. وضعیتی بسیار بد و خوف ناک و دلهره آوری بود. نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی از هر سمت و سوی به طرف سیل بند می آمدند و بقدری هم تانک و نفربر در حال نزدیک شدن به سیل بند بودند که واقعاً به شمارش نمی آمدند . هنوز هم خبری از یگانهای پشتیبان و مهمات و نیروهای تازه نفس نبود و فاصله آنچنانی هم با سقوط خط و ورود نیروهای دشمن به سیل بند نداشتیم. باید سریعاً چاره ای اندیشیده و از آن اوضاع وخیم و وحشتناک خود را نجات می دادیم...

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab