https://s9.picofile.com/file/8360418918/IMG_20181027_172537_384_Copy.jpg
📝 #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از #غواص_شهید_رضا_بیگدلی در عملیات عاشورایی #بدر
📌 #قسمت_اول
💠 روز سوم #عمليات_بدر كم كم داشت به پايان خود نزديك می شد و خورشيد ، پرتو طلائيش را از دامن زمين و آسمان بر می چيند .
بچه های ما كه در اين سوی دجله و در پشت خاكريزی موضع گرفته بودند در طی آن روز دومين پاتك سنگين دشمن را با مقاومت و نبردی نزدیک با تقدیم تعدادی شهيد و زخمی دفع كرده بودند . وقتی كه لختی از شب گذشت و تمام منطقه در كام تاريكی فرو رفت ، عراقی ها دوباره تجديد قوا كرده و دوباره بارانی از آتش به سر و روی مان باريدن گرفت .
اين سومين باری بود كه دشمن با ضد حمله خود دست به تلاشی مذبوحانه می زد ، عراق زبده ترين فرماندهان و پرآوازه ترين تيپها و نيروهايش را وارد منطقه عملياتی بدر كرده بود تا شايد بتواند رزمندگان اسلام را به عقب رانده و پيشروی آنها را سد كنند.
نيروهای عراقی تا پشت كانالی در آنسوی دجله ، پيش آمده و در آن سوی جاده موضع گرفته بودند ، بچه های ما هم در اين طرف جاده سنگر گرفته و مقاومت می كردند.
آن شب كه سومين پاتك دشمن آغاز شد، برادران واقعاً سنگ تمام گذاشته و پايداری جانانه ای از خود نشان دادند. من به همراه دو نفر ديگر فقط خشابها را پر می كرديم و بچه های ديگر آتش می كردند.
از بس شليك كردند كه لوله تعدادی از تفنگها سرخ شده و خميد! ولی انگار عراقيها اين بار خيلی لجوجتر از پيش بودند و خيال اينكه دست از سر ما بردارند را نداشتند.
آنها می خواستند به هر بهائی كه شده، ما را از مواضع تصرف شده بيرون كنند، لذا هر لحظه بر شدت آتش خود می افزودند و اين در حالی بود كه مهمات ما كم كم ته می كشيد تا جايی كه غير از چند عدد نارنجك ، چيز ديگری باقي نمانده بود. از طرف ديگر بچه ها واقعاً خسته بودند. ساعتهای متمادی بود كه پلك بر هم ننهاده بودند.
ـ فرمانده گردان ـ صدام کرد و گفت:
ـ برو ، نذار بچه ها خوابشون ببره، عراقي ها دارن ميان جلو.
من يكی يكی به سنگرها سرزده و خوابيده ها را از خواب بيدار می كردم. ولی وقتی به سنگر آخری رسيده و بر می گشتم ، می ديدم كه بعضيها دوباره گرفته و خوابيده اند. از جمله #شهيد_رضا_بيگدلی و #شهید_حسين_شاكری كه با هم در يك سنگر ، پتوی عراقی را روی خود كشيده و با خيال راحت خوابيده بودند.
رفتم سراغشان كه :
ـ ای بابا! بلند شين ببينم. شماها گرفتين خوابيدين؟ عراقی ها دارن ميان جلو و يكی يكی تو سنگرا نارنجك ميندازن، يا الله پاشين ببينم ...
ولی آن دو حسابی جا خوش كرده و واقعا خستگی از سر و رويشان می باريد. گفتند: بيخيالش ! ما كه خيلی خسته ايم بذاريد كمی چشم روی هم بذاريم ، بعدش در خدمتيم .
برگشتم پيش فرمانده ازم پرسيد:
ـ جواد! حسين و رضا كجان؟
ـ گفتم که خوابيدن و گفتن كه بعد از نيم ساعت بيدارشان كنم. خيلی خسته بودن.
بعد از نيم ساعت فرمانده دوباره احضارم کرد و گفت: جواد برو حسین و رضا را بيدار كن و بگو هر چه زودتر بيان اينجا كه كارشون دارم.
❇️ #ادامه_دارد
💐 نامشان جاوید و یادشان گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از #غواص_شهید_رضا_بیگدلی در عملیات عاشورایی #بدر
📌 #قسمت_اول
💠 روز سوم #عمليات_بدر كم كم داشت به پايان خود نزديك می شد و خورشيد ، پرتو طلائيش را از دامن زمين و آسمان بر می چيند .
بچه های ما كه در اين سوی دجله و در پشت خاكريزی موضع گرفته بودند در طی آن روز دومين پاتك سنگين دشمن را با مقاومت و نبردی نزدیک با تقدیم تعدادی شهيد و زخمی دفع كرده بودند . وقتی كه لختی از شب گذشت و تمام منطقه در كام تاريكی فرو رفت ، عراقی ها دوباره تجديد قوا كرده و دوباره بارانی از آتش به سر و روی مان باريدن گرفت .
اين سومين باری بود كه دشمن با ضد حمله خود دست به تلاشی مذبوحانه می زد ، عراق زبده ترين فرماندهان و پرآوازه ترين تيپها و نيروهايش را وارد منطقه عملياتی بدر كرده بود تا شايد بتواند رزمندگان اسلام را به عقب رانده و پيشروی آنها را سد كنند.
نيروهای عراقی تا پشت كانالی در آنسوی دجله ، پيش آمده و در آن سوی جاده موضع گرفته بودند ، بچه های ما هم در اين طرف جاده سنگر گرفته و مقاومت می كردند.
آن شب كه سومين پاتك دشمن آغاز شد، برادران واقعاً سنگ تمام گذاشته و پايداری جانانه ای از خود نشان دادند. من به همراه دو نفر ديگر فقط خشابها را پر می كرديم و بچه های ديگر آتش می كردند.
از بس شليك كردند كه لوله تعدادی از تفنگها سرخ شده و خميد! ولی انگار عراقيها اين بار خيلی لجوجتر از پيش بودند و خيال اينكه دست از سر ما بردارند را نداشتند.
آنها می خواستند به هر بهائی كه شده، ما را از مواضع تصرف شده بيرون كنند، لذا هر لحظه بر شدت آتش خود می افزودند و اين در حالی بود كه مهمات ما كم كم ته می كشيد تا جايی كه غير از چند عدد نارنجك ، چيز ديگری باقي نمانده بود. از طرف ديگر بچه ها واقعاً خسته بودند. ساعتهای متمادی بود كه پلك بر هم ننهاده بودند.
ـ فرمانده گردان ـ صدام کرد و گفت:
ـ برو ، نذار بچه ها خوابشون ببره، عراقي ها دارن ميان جلو.
من يكی يكی به سنگرها سرزده و خوابيده ها را از خواب بيدار می كردم. ولی وقتی به سنگر آخری رسيده و بر می گشتم ، می ديدم كه بعضيها دوباره گرفته و خوابيده اند. از جمله #شهيد_رضا_بيگدلی و #شهید_حسين_شاكری كه با هم در يك سنگر ، پتوی عراقی را روی خود كشيده و با خيال راحت خوابيده بودند.
رفتم سراغشان كه :
ـ ای بابا! بلند شين ببينم. شماها گرفتين خوابيدين؟ عراقی ها دارن ميان جلو و يكی يكی تو سنگرا نارنجك ميندازن، يا الله پاشين ببينم ...
ولی آن دو حسابی جا خوش كرده و واقعا خستگی از سر و رويشان می باريد. گفتند: بيخيالش ! ما كه خيلی خسته ايم بذاريد كمی چشم روی هم بذاريم ، بعدش در خدمتيم .
برگشتم پيش فرمانده ازم پرسيد:
ـ جواد! حسين و رضا كجان؟
ـ گفتم که خوابيدن و گفتن كه بعد از نيم ساعت بيدارشان كنم. خيلی خسته بودن.
بعد از نيم ساعت فرمانده دوباره احضارم کرد و گفت: جواد برو حسین و رضا را بيدار كن و بگو هر چه زودتر بيان اينجا كه كارشون دارم.
❇️ #ادامه_دارد
💐 نامشان جاوید و یادشان گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab