💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۱
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 راننده آمبولانس از رزمندگان دلاور اردبیل و خیلی هم داش و مشدی و آدم باصفایی بود.سریع کمپوت گیلاسی سوراخ کرده و به دستم داد و ادامه داد که اوضاع خیلی خراب است و همه در حال فرار و عقب نشینی هستند. از صبح که خطوط جناح چپ شکسته ، هزاران تانک و نفربر دشمن وارد منطقه شده و با بی رحمی هر مانعی را زیر زنجیرشان له کرده و با سرعت هم در حال تصرف و پاکسازی منطقه عملیاتی هستند و هر لحظه هم امکان دارد که سر و کله شأن اینجا هم پیدا شود ! بعد هم با دستش گرد و خاک موهایم را تکانده و گفت : از قیافه و حال و روزات معلومه که حسابی خسته و بیخوابی ! بهتره که به فکر خودت باشی و تا وقت هست و عراقی ها نرسیدند ، سریع از اینجا فرار کنی و به عقب برگردی !
گفتم تمام حرف هات درست ! همه دارند عقب می کشند و تانکهای عراقی هم دارند می رسند . خب تکلیف آنهمه شهید و زخمی در کنار رودخانه چه می شود !؟ همین آمبولانس را بفرستید تا لااقل فقط زخمی ها را بیاورد . لبخند تلخی زد و گفت : این آمبولانس بنا به دستور قرارگاه ، تجهیزات و کادر درمانی را از منطقه تخلیه می کند و جز این هم دیگر آمبولانس سالمی در منطقه نمانده و از صبح هرچه ماشین برای آوردن پیکر شهدا و زخمی ها به مناطق درگیری فرستاده اند ، هیچکدام برنگشته و همه توسط هواپیماها و هلیکوپتر های عراقی منهدم شدند. خلاصه هرچه گفت به گوشم نرفت و مدام اصرار به فرستادن آمبولانس کردم تا اینکه عاقبت دید دست بدار نیستم و قول داد که بعد از انتقال لوازم و پرسنل اورژانس به دژ خندق ، برگشته و زخمی های کنار رودخانه را هم به عقبه منتقل کند. در آخر حرف هاش هم چندتا سنگر را در داخل مقر نشانم داد و گفت : چندتا از همشهری هات هم تازه از خط رسیده و در داخل یکی از آن سنگرها مشغول استراحت هستند.
راستش در آن اوضاع وخیم و بحرانی که همه به فکر خود بودند، اصلاً قولش را باور نکردم. اما دیگر چاره ای نبود و با قبول حرفش به سمت سنگرهایی که نشانم داد، راه افتادم تا شاید بتوانم تعدادی از رزمندگان زنجانی را پیدا کنم. مقر دشمن دارای سنگرهای بسیار امن و محکمی بود و بسیار هم اصولی و مهندس ساز بناشده و دارای استحکامات قوی و خاکریز های بسیار بلند بود. وارد اولین سنگر شده و دیدم که رزمنده ایی بر روی تختی دراز کشیده ، سلام داده و چند باری هم صداش کردم. هیچ پاسخی نداد و همانطور ساکت و خاموش ماند ! با خود گفتم حتماً بیچاره خیلی خسته و بی خوابه و چنان هم سنگین خوابیده که با این سر و صداها بیدار نمیشه ، راستش از دلم نیامد که اونجوری در حال خواب اسیر عراقیها بشه و برای بیدار کردنش به کنار تخت رفته و دیدم که بسیجی دلاور صمد محمدی یکی از بیسیمچی های گردان خودمان است که گلوله مسلسل هواپیما از سقف سنگر عبور کرده و درست به وسط پیشانی زیباش خورده است.
صمد نوجوانی بسیار زیبا و خوش چهره بود که انوار الهی شهادت دوچندان خوشگل و دیدنی ترش کرده بود و آدم از تماشای چهره نورانی و گلگونش واقعاً سیر نمی شد. رگبار مسلسل هواپیماهای عراقی سقف سنگر را سوراخ سوراخ کرده و روزنه های بیشماری را در سقف سنگر ایجاد کرده بودند و نوری که از سوراخ ها به داخل سنگر می تابید یک صحنه بسیار رویایی و باشکوه در اطراف پیکر آرام خفته برادر محمدی پدید آورده بودند. حیران و مبهوت با چشمانی اشکبار مشغول تماشای حال و هوای زیبا و روحانی داخل سنگر بودم که ناگهان صدای وحشتناک چند هواپیما آمده و به دنبالش هم انفجارات متوالی ، سنگر و دیواره های آن را به لرزه در آورد. از ترس رگبار مسلسل هواپیماها شتابان از سنگر بیرون دویده و در داخل شیاری نسبتاً عمیق پناه گرفتم.
دهها فروند هواپیمای عراقی در ارتفاع بسیار پایین ، بالای سر مقر در حال پرواز بودند و به سمت هر شی متحرکی هم موشک و راکت و گلوله شلیک میکردند. آمبولانس و پرسنل سفید پوش اورژانس رفته و بیمارستان صحرایی کاملآ ساکت و خالی از نیرو بود. اوضاع واقعاً وخیم بود و وقت پنهان شدن و پناه گرفتن از ترس هواپیماها نبود. ماندن و اتلاف وقت ، مساوی با رسیدن تانکهای دشمن و خفت و خاری اسارت و اتفاقات تلخ بعد آن بود. برای همین هم دیگر درنگ نکرده و شتابان و با احتیاط شروع به وارسی بقیه سنگرهای مقر کردم. به چندتا سنگر سرک کشیدم تا اینکه عاقبت در سنگری همرزمان زنجانی را یافته و از دیدن برادران دلاور یوسف قربانی و سید داود طاهری و مهدی حیدری و اصغر کاظمی چنان خوشحال و خیالم راحت و آسوده شد که دم در سنگر افتاده و از فرط خستگی از هوش رفتم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۱
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 راننده آمبولانس از رزمندگان دلاور اردبیل و خیلی هم داش و مشدی و آدم باصفایی بود.سریع کمپوت گیلاسی سوراخ کرده و به دستم داد و ادامه داد که اوضاع خیلی خراب است و همه در حال فرار و عقب نشینی هستند. از صبح که خطوط جناح چپ شکسته ، هزاران تانک و نفربر دشمن وارد منطقه شده و با بی رحمی هر مانعی را زیر زنجیرشان له کرده و با سرعت هم در حال تصرف و پاکسازی منطقه عملیاتی هستند و هر لحظه هم امکان دارد که سر و کله شأن اینجا هم پیدا شود ! بعد هم با دستش گرد و خاک موهایم را تکانده و گفت : از قیافه و حال و روزات معلومه که حسابی خسته و بیخوابی ! بهتره که به فکر خودت باشی و تا وقت هست و عراقی ها نرسیدند ، سریع از اینجا فرار کنی و به عقب برگردی !
گفتم تمام حرف هات درست ! همه دارند عقب می کشند و تانکهای عراقی هم دارند می رسند . خب تکلیف آنهمه شهید و زخمی در کنار رودخانه چه می شود !؟ همین آمبولانس را بفرستید تا لااقل فقط زخمی ها را بیاورد . لبخند تلخی زد و گفت : این آمبولانس بنا به دستور قرارگاه ، تجهیزات و کادر درمانی را از منطقه تخلیه می کند و جز این هم دیگر آمبولانس سالمی در منطقه نمانده و از صبح هرچه ماشین برای آوردن پیکر شهدا و زخمی ها به مناطق درگیری فرستاده اند ، هیچکدام برنگشته و همه توسط هواپیماها و هلیکوپتر های عراقی منهدم شدند. خلاصه هرچه گفت به گوشم نرفت و مدام اصرار به فرستادن آمبولانس کردم تا اینکه عاقبت دید دست بدار نیستم و قول داد که بعد از انتقال لوازم و پرسنل اورژانس به دژ خندق ، برگشته و زخمی های کنار رودخانه را هم به عقبه منتقل کند. در آخر حرف هاش هم چندتا سنگر را در داخل مقر نشانم داد و گفت : چندتا از همشهری هات هم تازه از خط رسیده و در داخل یکی از آن سنگرها مشغول استراحت هستند.
راستش در آن اوضاع وخیم و بحرانی که همه به فکر خود بودند، اصلاً قولش را باور نکردم. اما دیگر چاره ای نبود و با قبول حرفش به سمت سنگرهایی که نشانم داد، راه افتادم تا شاید بتوانم تعدادی از رزمندگان زنجانی را پیدا کنم. مقر دشمن دارای سنگرهای بسیار امن و محکمی بود و بسیار هم اصولی و مهندس ساز بناشده و دارای استحکامات قوی و خاکریز های بسیار بلند بود. وارد اولین سنگر شده و دیدم که رزمنده ایی بر روی تختی دراز کشیده ، سلام داده و چند باری هم صداش کردم. هیچ پاسخی نداد و همانطور ساکت و خاموش ماند ! با خود گفتم حتماً بیچاره خیلی خسته و بی خوابه و چنان هم سنگین خوابیده که با این سر و صداها بیدار نمیشه ، راستش از دلم نیامد که اونجوری در حال خواب اسیر عراقیها بشه و برای بیدار کردنش به کنار تخت رفته و دیدم که بسیجی دلاور صمد محمدی یکی از بیسیمچی های گردان خودمان است که گلوله مسلسل هواپیما از سقف سنگر عبور کرده و درست به وسط پیشانی زیباش خورده است.
صمد نوجوانی بسیار زیبا و خوش چهره بود که انوار الهی شهادت دوچندان خوشگل و دیدنی ترش کرده بود و آدم از تماشای چهره نورانی و گلگونش واقعاً سیر نمی شد. رگبار مسلسل هواپیماهای عراقی سقف سنگر را سوراخ سوراخ کرده و روزنه های بیشماری را در سقف سنگر ایجاد کرده بودند و نوری که از سوراخ ها به داخل سنگر می تابید یک صحنه بسیار رویایی و باشکوه در اطراف پیکر آرام خفته برادر محمدی پدید آورده بودند. حیران و مبهوت با چشمانی اشکبار مشغول تماشای حال و هوای زیبا و روحانی داخل سنگر بودم که ناگهان صدای وحشتناک چند هواپیما آمده و به دنبالش هم انفجارات متوالی ، سنگر و دیواره های آن را به لرزه در آورد. از ترس رگبار مسلسل هواپیماها شتابان از سنگر بیرون دویده و در داخل شیاری نسبتاً عمیق پناه گرفتم.
دهها فروند هواپیمای عراقی در ارتفاع بسیار پایین ، بالای سر مقر در حال پرواز بودند و به سمت هر شی متحرکی هم موشک و راکت و گلوله شلیک میکردند. آمبولانس و پرسنل سفید پوش اورژانس رفته و بیمارستان صحرایی کاملآ ساکت و خالی از نیرو بود. اوضاع واقعاً وخیم بود و وقت پنهان شدن و پناه گرفتن از ترس هواپیماها نبود. ماندن و اتلاف وقت ، مساوی با رسیدن تانکهای دشمن و خفت و خاری اسارت و اتفاقات تلخ بعد آن بود. برای همین هم دیگر درنگ نکرده و شتابان و با احتیاط شروع به وارسی بقیه سنگرهای مقر کردم. به چندتا سنگر سرک کشیدم تا اینکه عاقبت در سنگری همرزمان زنجانی را یافته و از دیدن برادران دلاور یوسف قربانی و سید داود طاهری و مهدی حیدری و اصغر کاظمی چنان خوشحال و خیالم راحت و آسوده شد که دم در سنگر افتاده و از فرط خستگی از هوش رفتم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۱
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 راننده آمبولانس از رزمندگان دلاور اردبیل و خیلی هم داش و مشدی و آدم باصفایی بود.سریع کمپوت گیلاسی سوراخ کرده و به دستم داد و ادامه داد که اوضاع خیلی خراب است و همه در حال فرار و عقب نشینی هستند. از صبح که خطوط جناح چپ شکسته ، هزاران تانک و نفربر دشمن وارد منطقه شده و با بی رحمی هر مانعی را زیر زنجیرشان له کرده و با سرعت هم در حال تصرف و پاکسازی منطقه عملیاتی هستند و هر لحظه هم امکان دارد که سر و کله شأن اینجا هم پیدا شود ! بعد هم با دستش گرد و خاک موهایم را تکانده و گفت : از قیافه و حال و روزات معلومه که حسابی خسته و بیخوابی ! بهتره که به فکر خودت باشی و تا وقت هست و عراقی ها نرسیدند ، سریع از اینجا فرار کنی و به عقب برگردی !
گفتم تمام حرف هات درست ! همه دارند عقب می کشند و تانکهای عراقی هم دارند می رسند . خب تکلیف آنهمه شهید و زخمی در کنار رودخانه چه می شود !؟ همین آمبولانس را بفرستید تا لااقل فقط زخمی ها را بیاورد . لبخند تلخی زد و گفت : این آمبولانس بنا به دستور قرارگاه ، تجهیزات و کادر درمانی را از منطقه تخلیه می کند و جز این هم دیگر آمبولانس سالمی در منطقه نمانده و از صبح هرچه ماشین برای آوردن پیکر شهدا و زخمی ها به مناطق درگیری فرستاده اند ، هیچکدام برنگشته و همه توسط هواپیماها و هلیکوپتر های عراقی منهدم شدند. خلاصه هرچه گفت به گوشم نرفت و مدام اصرار به فرستادن آمبولانس کردم تا اینکه عاقبت دید دست بدار نیستم و قول داد که بعد از انتقال لوازم و پرسنل اورژانس به دژ خندق ، برگشته و زخمی های کنار رودخانه را هم به عقبه منتقل کند. در آخر حرف هاش هم چندتا سنگر را در داخل مقر نشانم داد و گفت : چندتا از همشهری هات هم تازه از خط رسیده و در داخل یکی از آن سنگرها مشغول استراحت هستند.
راستش در آن اوضاع وخیم و بحرانی که همه به فکر خود بودند، اصلاً قولش را باور نکردم. اما دیگر چاره ای نبود و با قبول حرفش به سمت سنگرهایی که نشانم داد، راه افتادم تا شاید بتوانم تعدادی از رزمندگان زنجانی را پیدا کنم. مقر دشمن دارای سنگرهای بسیار امن و محکمی بود و بسیار هم اصولی و مهندس ساز بناشده و دارای استحکامات قوی و خاکریز های بسیار بلند بود. وارد اولین سنگر شده و دیدم که رزمنده ایی بر روی تختی دراز کشیده ، سلام داده و چند باری هم صداش کردم. هیچ پاسخی نداد و همانطور ساکت و خاموش ماند ! با خود گفتم حتماً بیچاره خیلی خسته و بی خوابه و چنان هم سنگین خوابیده که با این سر و صداها بیدار نمیشه ، راستش از دلم نیامد که اونجوری در حال خواب اسیر عراقیها بشه و برای بیدار کردنش به کنار تخت رفته و دیدم که بسیجی دلاور صمد محمدی یکی از بیسیمچی های گردان خودمان است که گلوله مسلسل هواپیما از سقف سنگر عبور کرده و درست به وسط پیشانی زیباش خورده است.
صمد نوجوانی بسیار زیبا و خوش چهره بود که انوار الهی شهادت دوچندان خوشگل و دیدنی ترش کرده بود و آدم از تماشای چهره نورانی و گلگونش واقعاً سیر نمی شد. رگبار مسلسل هواپیماهای عراقی سقف سنگر را سوراخ سوراخ کرده و روزنه های بیشماری را در سقف سنگر ایجاد کرده بودند و نوری که از سوراخ ها به داخل سنگر می تابید یک صحنه بسیار رویایی و باشکوه در اطراف پیکر آرام خفته برادر محمدی پدید آورده بودند. حیران و مبهوت با چشمانی اشکبار مشغول تماشای حال و هوای زیبا و روحانی داخل سنگر بودم که ناگهان صدای وحشتناک چند هواپیما آمده و به دنبالش هم انفجارات متوالی ، سنگر و دیواره های آن را به لرزه در آورد. از ترس رگبار مسلسل هواپیماها شتابان از سنگر بیرون دویده و در داخل شیاری نسبتاً عمیق پناه گرفتم.
دهها فروند هواپیمای عراقی در ارتفاع بسیار پایین ، بالای سر مقر در حال پرواز بودند و به سمت هر شی متحرکی هم موشک و راکت و گلوله شلیک میکردند. آمبولانس و پرسنل سفید پوش اورژانس رفته و بیمارستان صحرایی کاملآ ساکت و خالی از نیرو بود. اوضاع واقعاً وخیم بود و وقت پنهان شدن و پناه گرفتن از ترس هواپیماها نبود. ماندن و اتلاف وقت ، مساوی با رسیدن تانکهای دشمن و خفت و خاری اسارت و اتفاقات تلخ بعد آن بود. برای همین هم دیگر درنگ نکرده و شتابان و با احتیاط شروع به وارسی بقیه سنگرهای مقر کردم. به چندتا سنگر سرک کشیدم تا اینکه عاقبت در سنگری همرزمان زنجانی را یافته و از دیدن برادران دلاور یوسف قربانی و سید داود طاهری و مهدی حیدری و اصغر کاظمی چنان خوشحال و خیالم راحت و آسوده شد که دم در سنگر افتاده و از فرط خستگی از هوش رفتم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۶۱
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ عقب نشینی
🔹🔸 راننده آمبولانس از رزمندگان دلاور اردبیل و خیلی هم داش و مشدی و آدم باصفایی بود.سریع کمپوت گیلاسی سوراخ کرده و به دستم داد و ادامه داد که اوضاع خیلی خراب است و همه در حال فرار و عقب نشینی هستند. از صبح که خطوط جناح چپ شکسته ، هزاران تانک و نفربر دشمن وارد منطقه شده و با بی رحمی هر مانعی را زیر زنجیرشان له کرده و با سرعت هم در حال تصرف و پاکسازی منطقه عملیاتی هستند و هر لحظه هم امکان دارد که سر و کله شأن اینجا هم پیدا شود ! بعد هم با دستش گرد و خاک موهایم را تکانده و گفت : از قیافه و حال و روزات معلومه که حسابی خسته و بیخوابی ! بهتره که به فکر خودت باشی و تا وقت هست و عراقی ها نرسیدند ، سریع از اینجا فرار کنی و به عقب برگردی !
گفتم تمام حرف هات درست ! همه دارند عقب می کشند و تانکهای عراقی هم دارند می رسند . خب تکلیف آنهمه شهید و زخمی در کنار رودخانه چه می شود !؟ همین آمبولانس را بفرستید تا لااقل فقط زخمی ها را بیاورد . لبخند تلخی زد و گفت : این آمبولانس بنا به دستور قرارگاه ، تجهیزات و کادر درمانی را از منطقه تخلیه می کند و جز این هم دیگر آمبولانس سالمی در منطقه نمانده و از صبح هرچه ماشین برای آوردن پیکر شهدا و زخمی ها به مناطق درگیری فرستاده اند ، هیچکدام برنگشته و همه توسط هواپیماها و هلیکوپتر های عراقی منهدم شدند. خلاصه هرچه گفت به گوشم نرفت و مدام اصرار به فرستادن آمبولانس کردم تا اینکه عاقبت دید دست بدار نیستم و قول داد که بعد از انتقال لوازم و پرسنل اورژانس به دژ خندق ، برگشته و زخمی های کنار رودخانه را هم به عقبه منتقل کند. در آخر حرف هاش هم چندتا سنگر را در داخل مقر نشانم داد و گفت : چندتا از همشهری هات هم تازه از خط رسیده و در داخل یکی از آن سنگرها مشغول استراحت هستند.
راستش در آن اوضاع وخیم و بحرانی که همه به فکر خود بودند، اصلاً قولش را باور نکردم. اما دیگر چاره ای نبود و با قبول حرفش به سمت سنگرهایی که نشانم داد، راه افتادم تا شاید بتوانم تعدادی از رزمندگان زنجانی را پیدا کنم. مقر دشمن دارای سنگرهای بسیار امن و محکمی بود و بسیار هم اصولی و مهندس ساز بناشده و دارای استحکامات قوی و خاکریز های بسیار بلند بود. وارد اولین سنگر شده و دیدم که رزمنده ایی بر روی تختی دراز کشیده ، سلام داده و چند باری هم صداش کردم. هیچ پاسخی نداد و همانطور ساکت و خاموش ماند ! با خود گفتم حتماً بیچاره خیلی خسته و بی خوابه و چنان هم سنگین خوابیده که با این سر و صداها بیدار نمیشه ، راستش از دلم نیامد که اونجوری در حال خواب اسیر عراقیها بشه و برای بیدار کردنش به کنار تخت رفته و دیدم که بسیجی دلاور صمد محمدی یکی از بیسیمچی های گردان خودمان است که گلوله مسلسل هواپیما از سقف سنگر عبور کرده و درست به وسط پیشانی زیباش خورده است.
صمد نوجوانی بسیار زیبا و خوش چهره بود که انوار الهی شهادت دوچندان خوشگل و دیدنی ترش کرده بود و آدم از تماشای چهره نورانی و گلگونش واقعاً سیر نمی شد. رگبار مسلسل هواپیماهای عراقی سقف سنگر را سوراخ سوراخ کرده و روزنه های بیشماری را در سقف سنگر ایجاد کرده بودند و نوری که از سوراخ ها به داخل سنگر می تابید یک صحنه بسیار رویایی و باشکوه در اطراف پیکر آرام خفته برادر محمدی پدید آورده بودند. حیران و مبهوت با چشمانی اشکبار مشغول تماشای حال و هوای زیبا و روحانی داخل سنگر بودم که ناگهان صدای وحشتناک چند هواپیما آمده و به دنبالش هم انفجارات متوالی ، سنگر و دیواره های آن را به لرزه در آورد. از ترس رگبار مسلسل هواپیماها شتابان از سنگر بیرون دویده و در داخل شیاری نسبتاً عمیق پناه گرفتم.
دهها فروند هواپیمای عراقی در ارتفاع بسیار پایین ، بالای سر مقر در حال پرواز بودند و به سمت هر شی متحرکی هم موشک و راکت و گلوله شلیک میکردند. آمبولانس و پرسنل سفید پوش اورژانس رفته و بیمارستان صحرایی کاملآ ساکت و خالی از نیرو بود. اوضاع واقعاً وخیم بود و وقت پنهان شدن و پناه گرفتن از ترس هواپیماها نبود. ماندن و اتلاف وقت ، مساوی با رسیدن تانکهای دشمن و خفت و خاری اسارت و اتفاقات تلخ بعد آن بود. برای همین هم دیگر درنگ نکرده و شتابان و با احتیاط شروع به وارسی بقیه سنگرهای مقر کردم. به چندتا سنگر سرک کشیدم تا اینکه عاقبت در سنگری همرزمان زنجانی را یافته و از دیدن برادران دلاور یوسف قربانی و سید داود طاهری و مهدی حیدری و اصغر کاظمی چنان خوشحال و خیالم راحت و آسوده شد که دم در سنگر افتاده و از فرط خستگی از هوش رفتم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab