💢 #خیبر
⭕️ #زخم_اول
💠 خاطره زیبا و شنیدنی از #سردار_شهید_حسن_باقری فرمانده دلاور #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر از زبان فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها ، آزاده سرافراز #حاج_مصطفی_بهرامیون :
🔹🔸 شب را در منطقهای بنام سایت در کنار آب های هورالعظیم ماندیم . صبح وقت اذان بلند شدیم و بعد از نماز ، نیروهای گردان را سازماندهی کرده و سوار قایق ها شده و به طرف جزایر مجنون حرکت کردیم.
آنطرف همین که از قایق پیاده شدیم ، سوار کامیون های آبی رنگ غنیمتی شدیم که رزمندگان دلاور از برادران عراقی گرفته بودند . من در کامیون اول ، کنار دست راننده نشستم ، اما سردار حسن باقری فرمانده دلاور گردان حضرت ولیعصر عج سوار بر موتور خودش شد . برعکس روزهای قبل ، هیچ کسی را هم به ترک موتورش سوار نکرد.
به طرف جزیره جنوبی مجنون ، محور عملیاتی لشگر ۱۷ حضرت علی ابن ابیطالب ع حرکت کردیم . در مسیر حرکت ، سردار باقری از ما سبقت گرفت و درست در همین زمان سر و کله چند هواپیمای جنگی عراقی بالای سر ستون پیدا شد . سلاح پدافند هوایی در جزیره وجود نداشت و برای همین کاملآ پایین آمده و در ارتفاعی بسیار پایین پرواز می کردند ، صدای بسیار وحشتناک و آزاردهنده ای داشتند . طوری که مجبور شدیم دودستی ، گوش هایمان را بگیریم ! چند نفر از نیروهای گردان هم با اسلحه کلاشینکف به طرفشان تیراندازی می کردند .
جنگنده های عراقی ، چند باری بالای سرمان دور زده و مانور دادن و از فاصله بسیار نزدیکی از بالای سر ستون کامیون ها رد شدند و بار آخر ، هر کدام چندتا راکت به طرف کامیون های در حال حرکت ، شلیک کردند.
خاک جزیره مثل آرد سبک و پودری بود و کوچکترین حرکتی باعث ایجاد گرد و خاک می شد . با اصابت راکت ها به جاده خاکی و انفجارات متوالی ، ناگهان چنان طوفانی از گرد و خاک به هوا بلند شد که دیگر چشم چشم را ندید . طوری همه جا را خاک فرا گرفته بود که واقعاً نمی توانستیم جلوی پای خود را ببینیم . در این اوضاع و احوال خراب یکدفعه متوجه سردار باقری شدم که کمی جلوتر کنار موتورش وسط جاده خاکی نشسته است ! راننده کامیون که واقعاً کورکورانه در میان گرد و خاک داشت جلو می رفت . اصلأ متوجه سردار باقری نشد و همینطور مستقیم به سمت ایشان رفت .
با صدای بلند فریاد زدم که نگه دار ! نگه دار ! کم مانده بود حسن را زیر بگیرد که خوشبختانه ترمز کرد و کامیون ایستاد . شتابان از کامیون پایین پریده و خود را به بالای سر حسن رساندم . ترکشی به پای راستش خورده و خون ریزی شدیدی هم داشت . سریع با چفیه ، زخم حسن را بسته و با جابجایی موتور ، به راننده کامیون ها فرمان حرکت دادم و گفتم سریع از آن نقطه دور شوند . منطقه اصلأ امن نبود و هر لحظه هم امکان بازگشت هواپیماهای عراقی می رفت .
با رفتن کامیون ها ، دوباره نگاهی به زخم حسن انداخته و چفیه را دور پاش محکم کردم . زخم ناجوری داشت و باید حتماً برای مداوا به عقب می رفت . اما هرچه اصرار کردم ، اصلأ قبول نکرد و گفت که نیروهای گردان روحیه شأن خراب می شود و باید حتماً کنارشان بمانم .
خلاصه هرچه گفتم ، حرف خودش را زد و از عقب رفتن امتناع کرد ، به ناچار بلند شده و موتور را روشن کردم و گفتم : پس زود باش ! پاشو سوارشو برویم .
حسن نگاهی به من انداخت و به همراه خنده نازی ، شوخی وار گفت : ای فلان فلان شده ! خیلی دلت می خواست که سوار موتور من بشوی ! خب ! حالا دیگه به آرزویت رسیدی !
لبخند زنان ، سری تکان دادم و گفتم : آره حسن جان ! آن هم چه آرزویی !
🌀 #پایان
📚 برداشتی از کتاب #مردانه_تا_آخر ( زندگی نامه #سردار_شهید_حسن_باقری )
.
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ #زخم_اول
💠 خاطره زیبا و شنیدنی از #سردار_شهید_حسن_باقری فرمانده دلاور #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر از زبان فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها ، آزاده سرافراز #حاج_مصطفی_بهرامیون :
🔹🔸 شب را در منطقهای بنام سایت در کنار آب های هورالعظیم ماندیم . صبح وقت اذان بلند شدیم و بعد از نماز ، نیروهای گردان را سازماندهی کرده و سوار قایق ها شده و به طرف جزایر مجنون حرکت کردیم.
آنطرف همین که از قایق پیاده شدیم ، سوار کامیون های آبی رنگ غنیمتی شدیم که رزمندگان دلاور از برادران عراقی گرفته بودند . من در کامیون اول ، کنار دست راننده نشستم ، اما سردار حسن باقری فرمانده دلاور گردان حضرت ولیعصر عج سوار بر موتور خودش شد . برعکس روزهای قبل ، هیچ کسی را هم به ترک موتورش سوار نکرد.
به طرف جزیره جنوبی مجنون ، محور عملیاتی لشگر ۱۷ حضرت علی ابن ابیطالب ع حرکت کردیم . در مسیر حرکت ، سردار باقری از ما سبقت گرفت و درست در همین زمان سر و کله چند هواپیمای جنگی عراقی بالای سر ستون پیدا شد . سلاح پدافند هوایی در جزیره وجود نداشت و برای همین کاملآ پایین آمده و در ارتفاعی بسیار پایین پرواز می کردند ، صدای بسیار وحشتناک و آزاردهنده ای داشتند . طوری که مجبور شدیم دودستی ، گوش هایمان را بگیریم ! چند نفر از نیروهای گردان هم با اسلحه کلاشینکف به طرفشان تیراندازی می کردند .
جنگنده های عراقی ، چند باری بالای سرمان دور زده و مانور دادن و از فاصله بسیار نزدیکی از بالای سر ستون کامیون ها رد شدند و بار آخر ، هر کدام چندتا راکت به طرف کامیون های در حال حرکت ، شلیک کردند.
خاک جزیره مثل آرد سبک و پودری بود و کوچکترین حرکتی باعث ایجاد گرد و خاک می شد . با اصابت راکت ها به جاده خاکی و انفجارات متوالی ، ناگهان چنان طوفانی از گرد و خاک به هوا بلند شد که دیگر چشم چشم را ندید . طوری همه جا را خاک فرا گرفته بود که واقعاً نمی توانستیم جلوی پای خود را ببینیم . در این اوضاع و احوال خراب یکدفعه متوجه سردار باقری شدم که کمی جلوتر کنار موتورش وسط جاده خاکی نشسته است ! راننده کامیون که واقعاً کورکورانه در میان گرد و خاک داشت جلو می رفت . اصلأ متوجه سردار باقری نشد و همینطور مستقیم به سمت ایشان رفت .
با صدای بلند فریاد زدم که نگه دار ! نگه دار ! کم مانده بود حسن را زیر بگیرد که خوشبختانه ترمز کرد و کامیون ایستاد . شتابان از کامیون پایین پریده و خود را به بالای سر حسن رساندم . ترکشی به پای راستش خورده و خون ریزی شدیدی هم داشت . سریع با چفیه ، زخم حسن را بسته و با جابجایی موتور ، به راننده کامیون ها فرمان حرکت دادم و گفتم سریع از آن نقطه دور شوند . منطقه اصلأ امن نبود و هر لحظه هم امکان بازگشت هواپیماهای عراقی می رفت .
با رفتن کامیون ها ، دوباره نگاهی به زخم حسن انداخته و چفیه را دور پاش محکم کردم . زخم ناجوری داشت و باید حتماً برای مداوا به عقب می رفت . اما هرچه اصرار کردم ، اصلأ قبول نکرد و گفت که نیروهای گردان روحیه شأن خراب می شود و باید حتماً کنارشان بمانم .
خلاصه هرچه گفتم ، حرف خودش را زد و از عقب رفتن امتناع کرد ، به ناچار بلند شده و موتور را روشن کردم و گفتم : پس زود باش ! پاشو سوارشو برویم .
حسن نگاهی به من انداخت و به همراه خنده نازی ، شوخی وار گفت : ای فلان فلان شده ! خیلی دلت می خواست که سوار موتور من بشوی ! خب ! حالا دیگه به آرزویت رسیدی !
لبخند زنان ، سری تکان دادم و گفتم : آره حسن جان ! آن هم چه آرزویی !
🌀 #پایان
📚 برداشتی از کتاب #مردانه_تا_آخر ( زندگی نامه #سردار_شهید_حسن_باقری )
.
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab