دل باخته
836 subscribers
2.83K photos
2.96K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸


💠 #قسمت_۱۴
وقتی نماز تمام شد، یداله مسجد را ترک کرد. مشهدی نعمت چشم از یداله برنمیداشت. یداله در تاریکی کوچه گُم شد. پدر رد او را پیدا کرد و تا جلوی درِ مغازه ی بربری فروشی چشم از او برنداشت. یداله در صف نانوایی ایستاد، چهارتا بربری خرید. در راه برگشت، باجی را دید که جلوی درِ خانه اش را جارو میکرد.
یداله سلام داد و پرسید: چرا بااین حال جارو میکشی؟ مگه دکتر بِهت نگفته باید استراحت کنی؟
باجی جواب داد: ما از بچگی یاد گرفتیم که قبل از طلوع آفتاب درِ خونه رو آب بپاشیم و جارو کنیم.
- برات بربری داغ خریدم.
- خدا خیرت بده. نصف بربری بَسه.
یداله یکی از نان ها را، به دستش داد و خداحافظی کرد. در راه هر کس را میدید، کمی می ایستاد، سلام میداد و به او نان تعارف میکرد.
مشهدی نعمت، سبحان الله گفت و از کوچه ی دیگری به خانه برگشت. ستاره های آسمان کم کم رنگ می باختند.
زیور خانم پرسید: نماز جماعت رفته بودی؟
مشهدی جواب داد: آره. دنبال یدی هم رفتم. زود صبحونه ام رو بده که دیرم شده.
- اون کجا رفت؟ با کی حرف زد؟
- من از کار این پسر سَر در نمیارم. دارم دیوونه میشم.
یداله وارد خانه شد. مشهدی نعمت و زیور خانم کنار سماور نفتی نشسته بودند. زن در استکان شوهرش چای ریخت. یداله نان را در راهرو گذاشت و ضبط صوتش را برداشت و به گوشه ی حیاط رفت.
مشهدی نعمت گفت: زیور! بوی نون تازه میاد.
زیور خانم نان را برداشت و توی سفره گذاشت. شوهر تکه ای پنیر لای بربری گذاشت و استکان چای شیرین را به دهانش نزدیک کرد. زیور خانم اشک چشمش را پاک کرد و گفت: دیگه نمیتونم تحمل کنم. پس هرکاری میکنی، معطل نکن. من هم کم کم وسایل رو جمع وجور میکنم.
مشهدی نعمت از جا بلند شد و جواب داد: تا چند روز دیگه همه تون رو میفرستم دِه. من امروز دیرم شده. خداحافظ.
یداله صدای رادیو را بلندتر کرد.

بسم الله الرحمن الرحیم یا رحمنُ یا رحیم
صبح همه ی شنوندگان عزیز رادیو ایران به خیر. ورزش باستانی امروز رو شروع میکنیم. یا علی!
ز بسمله کنم آغاز و گویم حمد یکتا را
پس آنگه میستایم سروران آل طاها را
کنم مداحی حیدر علی آن سِرّ اعلا را

یداله پیراهن خود را درآورد و زیلو را زیر پایش انداخت و چرخی زد.

خوش رحمتیست یاران صلوات بر محمد
گوییم از دل و جان صلوات بر محمد
در آسمان نوشته مهرش به جان سرشته
بر عرش خوش نوشته صلوات بر محمد
یکی و دوتا و سه تا و چارتا و پنجتا و شش تا ... .

ایمان درِ انباری را باز کرد. کبوترها بیرون پریدند و شروع به بال وپر زدن کردند. صدای بَقبَقو، بَق بَقو راه انداختند و دور ایمان حلقه زدند.
مثل هرروز صدای خواندن «شیر خدا» از گوشه ی حیاط به گوش میرسید. ایمان کنار حوض نشست و با صدای بلند داد زد: سلام یدی جون، خسته نباشی.
یداله جواب سلامش را داد و پرسید: الان وقت بیدار شدنه؟ ببین آفتاب کجاس! آب و دونه ی این زبون بسته ها رو بده.
ایمان حرفی نزد و مشغول دانه پاشیدن به کبوترها شد. زیور خانم درحالیکه با تسبیح ذکر میگفت، ایمان را صدا کرد و به او گفت: چشمت به داداشت باشه.
ایمان پرسید: یدی جون! خسته نشدی؟ فکر کنم دویست تایی شنوی زورخونه رفته باشی ها!
یداله صدایش را بلندتر کرد و شمرد: سیصدو نودوهشت، سیصدو نودونه، چهارصدتا تموم. صلوات.
هر دو صلوات فرستادند. یداله حوله را دور بدنش پیچید. ایمان کمی نزدیکتر رفت و روی چهارپایه ی چوبی نشست و اجازه خواست تا صبحانه ی یداله را بیاورد. یداله چند قدم به نردبان بزرگ چوبی نزدیک شد و جواب داد: حالا زوده.
- ایمان، به نظر تو از این نردبون «دَمبِل» درست کنم چطوره؟
- چی؟ زور دو سه نفر هم به این نردبون نمیرسه!
- تا فردا صُب، دوتا سطل رو پر از ماسه کن تا از دو سر این نردبون آویزون کنم.
ایمان گفت: یدی جون! خیلی سنگین میشه ها! خودت رو از بین نبر.
یداله جواب داد: یا ابوالفضل. بریم صبحونه بخوریم.
🔵 #ادامه_دارد..

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s6.picofile.com/file/8389582118/IMG_20180312_180204_182.jpg

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 #خط_همایون روز دوم ، پاتک دوم

📌 #قسمت_۱۴

بسم الله الرحمن الرحیم

خط شکسته و کانال در آستانه سقوط بود با کوچکترین درنگی بقیه تانکها هم وارد کانال می شدند ، همه رزمندگان بخوبی می دانستند که دست يابی دشمن به کانال ، یعنی شکست کل عملیات ، یعنی اسارت ، یعنی برباد رفتن زحمات شبانه و روزی شهدا و رزمندگان حاضر در منطقه ، برای همین هم شجاعانه از هر طرف ، سمت تانک متجاوز که حالا نصف بیشترش داخل کانال بود ، با گلوله و موشک و نارنجک حمله ور شدند .

فاصله چندانی با تانک خط شکن نداشتم و مسلسل تانک هم مشغول زدن سنگرهای طرف چپ کانال بود ، بهترین فرصت برای شکار تانک بود ، برخاسته و تمام قد داخل سنگر ایستاده و آماده شلیک شدم ، برای انهدام و از کار انداختن تانک ، فقط و فقط باید ناحیه انتهایی برجک ، درست ناحیه اتصال به بدنه را می زدم تا موشک آر پی جی اثر می کرد و این کار ملتزم هدف گیری دقیق بود ، در حال نشانه گیری بودم که یکدفعه رگباری از گلوله به اطراف سنگر اصابت کرد، یکی از هلی‌کوپترها متوجه ام شده و مسلسلش را سمت سنگرم گرفته و تند تند رگبار می زد ، دیگر فرصتی برای دقت نبود و واسه همین هم بی مطلعی ماشه را کشیدم ، موشک به زره سمت راست تانک اصابت کرده و منفجر شد ، اما هیچ تاثیری برعملکرد آن نگذاشت و مسلسل اتوماتیک تانک هم سریعاً به طرف راست کانال چرخیده و شروع به زدن سنگرم کرد .

از آسمان رگبار گلوله های هلیکوپتر به روی سنگرم می بارید و از زمین هم گلوله های تانک یکی پس از دیگری به دیواره بیرونی سنگر اصابت می کردند ، فاصله آنچنانی با تانک نداشتم و گلوله های مسلسل سنگین با شدت و قدرت بیشتری به سنگر می خورند و باعث تکه و پاره شدن گونی ها پرازخاک می شدند ، چمپاته زده کف سنگر افتاده بودم و جرات تکون خوردن نداشتم و فقط به خدا التماس می کردم که سریعاً از این وضعیت خطرناک نجاتم دهد .

لحظات بسیار بد و وحشتناکی بود ، از آسمان گلوله های سبز و قرمز رسام مثل بارون روی سنگر می بارید و از سمت مقابل هم گلوله های مسلسل سنگین تانک یکی پس از دیگری به دیواره بیرونی سنگر می خورند و گونی های پر از خاک را چنان می لرزاند که یک به یک داخل سنگر سقوط می کردند ، خلاصه تیرباران بحدی شدید بود که اصلاً باورم نمی شد که بتوانم سالم و سلامت از سنگر خارج بشم ، دیگه داشتم غزل خداحافظی را می خواندم که به ناگهان صدای انفجار مهیبی امد و پشت سرش رگبار مسلسل تانک و هلیکوپتر متوقف شد و بعد هم صدای تکيبر و صلوات رزمندگان در فضای کانال پيچيد .

سریع برخاسته و دیدم که تانک مهاجم در حال سوختن است ، برجک تانک به گوشه ای پرت شده و خدمه بیچاره اش هم خیلی دلخراش در حال سوختن هستند ، شیرمرد زنجانی ، پیک مخلص و دلاور گردان ، برادر پاسدار (شهید) احـد اسکندری با تغییر جهت مسلسل تانک ، فرصت را غنیمت شمرده و در عملی جسورانه از سنگر خارج و در زیر باران تیر و ترکش و موشک ، از سمت پایین کانال خودشو به  تانک رسانیده و از فاصله بسیار نزدیک برجک شو هدف قرار داده و باعث پریدن برجک و انهدام تانک شده بود ، خدا را بابت نجاتم شکر کرده و با خوشحالی فراوان قاطی همهمه و شادی همقطاران شده و صدای خنده و تکبیر و صلوات فضای کانال را در برگرفت .

با انهدام تانک مهاجم ، بقيه تانکهای تی ۷۲ که در چندمتری کانال مشغول مانور بودند ، چنان وحشت زده و هراسان شدن که فوراً فرار را بر قرار ترجیح داده و شتابان دور زده و پا به فرار گذاشتند ، قشون اصلی دشمن که در سه رديف موازی و درحدفاصل پانصد متری کانال ایستاده بود ، با ديدن انهدام تانک و عقب گرد و فرار بقیه تانکهای تی ۷۲ از مقابل خط ، احساس خطر کرده و همگی شروع به فرار کردند ، تانکها و نفربرها بی درنگ دور زده و با سرعت تمام پا به فرار گذاشته و نيروهای پياده و کماندوهای گارد رياست جمهوری که پشت آنها پناه گرفته بودند ، بدون هیچ جان پناهی در وسط ميدان جا مانده و با اوضاع خنده دار و فریادهای عجیب و غریبی شروع به فرار کردند .

بار ديگر نصرت و امدادهای غيبی خداوند متعال شامل حال رزمندگان اسلام گردیده و نوای فتح و پيروزی ، غلغله شورانگيزی را در داخل کانال برپا نمود ‌. همه در حال بگو و بخند بودند و صدای خنده و شادی و تکبیر و صلوات رزمندگان از هر گوشه ای از خط به گوش می رسید . اما این جشن و شادی دوام زیادی نیاورد و با حمله هواپیمای عراقی دوباره همه جا را دود و انفجار و ترکش فرا گرفت و دوباره به داخل سنگرها پریده و همگی پناه گرفتیم ، حملات هوایی بصورت پیوسته ادامه یافت تا اینکه دوباره قشون عظیم تانکها و نیروهای عراقی آرایش هجومی گرفته و شروع به حرکت به سمت کانال نمودند .

❇️ #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۱۴

💠 #خط_صفین / روز اول _ شب اول

🔹🔸سلاحی جز یک سرنیزه کلاش نداشتم و بخوبی می دانستم با قطع شدن پرتاب نارنجک ، عراقی ها متوجه اتمام مهماتم شده و دیر یا زود با عبور از حوضچه آخری وارد کانال خواهند شد . فکر و تصور نفوذ عراقیها به خط پدافندی و غافلگيری همرزمان واقعاً داشت روی اعصابم رژه می رفت و هر لحظه مضطرب تر و هراسان ترم می کرد. خلاصه بعد از دقایقی درگیری ، نارنجک ها به انتها رسید و در کمال نااميدی و هراس ضامن آخرين نارنجک را کشیده و در دست نگاه داشته و با وحشت و نگرانی ، چشم انتظار ورود عراقی ها به کانال شدم . با قطع شدن نارنجک ها ، مزدوران بعثی هم دست از تیراندازی و موشک پرانی برداشته و سکوت بسیار عجیب و غریبی محیط را فرا گرفت . تمام وجود گوش شده و منتظر شنیدن صدای پای عراقی ها بودم که ناگهان صدای فریادهای سردار رضا زلفخانی معاونت دلاور گردان را از داخل لوله پل شنیدم که داد میزد : ماشاءالله دلاور ! نترس ! رسیدیم.

با شنیدن صدای زیبای سردار ، جان تازه ای به کالبد نیمه جانم دمیده شد و احساس کردم که دنیا را بهم دادند . از شدت خوشحالی جیغ زدم و اشک مثل باران از چشمانم روان شد . شتابان نارنجک آخری را هم به داخل حوضچه انداخته و سردار زلفخانی هم با خروج از لوله پل ، الله اکبر گویان شروع به تیراندازی و پرتاب نارنجک کرد . بعد ایشان هم هم‌رزمان دلاور احد اسکندری و سعید تقیلو و چندنفر دیگر پشت سر هم از لوله پل در آمده و هر کدام از گوشه ای داخل حوضچه ها را زیر آتش گرفتند .

عراقی ها بزدل که تعدادشان چندین برابر ما می شد . با دیدن شجاعت و دلاوری رزمندگان ، سریع صحنه نبرد را ترک کرده و فرار را بر قرار ترجیح دادند . با عقب کشیدن نیروهای عراقی از داخل حوضچه ها ، تانک های مهاجم دشمن نیز بلافاصله عقب گرد کرده و شتابان صحنه نبرد را ترک نمودند. ناباورانه بار دیگر با کمک امدادهای غيبی خداوند متعال و پایداری و فداکاری نیروهای جان برکف گردان ، فتح و پيروزی نصيب جبهه توحید گردیده و صدای تکبیر و صلوات و شادی و خنده رزمندگان فضای کانال را در برگرفت .  

عراقی ها تا نفر آخر از داخل حوضچه ها خارج و به سمت کانال بدبو رفتند و سردار زلفخانی هم دستور بازگشت داد و یک به یک ‌از داخل لوله پل رد شده و به جشن پیروزی هم‌رزمان در آنسوی پیوستیم . بنا به دستور برادر زلفخانی دو تن از رزمندگان برای حفاظت از انتهای کانال کنارم مانده و بقیه هم به همراه سردار روانه بالای کانال شدند.

آفتاب سوزان و زيبای جنوب آرام و آرام داشت می رفت تا غروب سرخ فام خود را آغاز کند و اين غروب با تمامی غروب هایی که در طول حياتم ديده بودم فرق داشت . خورشيد کاملاً سرخ سرخ شده و کل زمین و آسمان را به رنگ قرمز مبدل کرده بود. انگاری زمین و آسمان از خجلت آلاله‌های پرپر همچون شقايقی داغدار شده بودند. رنگ سرخ آسمان با سرخی خاک منطقه درآميخته و ترکيبی کاملآ خونرنگ به همه جا بخشيده بود و هر طرفی را که نگاه می کردی بطور شگفت انگیزی سرخ و سرخ بود .

همانطور مبهوت تماشای سرخی زمین و آسمان ‌بودم‌ که خورشيد اندک اندک از نظرها پنهان و نوای دلنشين اذان مغرب در فضای خسته کانال پیچید و آرامش دلپذيری را به خط بخشید. همسنگران یک به یک تیمم کرده و بصورت نشسته در داخل سنگرها به نماز عشق ايستاده و صدای راز و نياز عاشقانه شأن از هر گوشه ای از کانال به آسمان برخاست .

بعد از اقامه نماز اندکی نان خشک و کنسرو خورده و با آماده کردن تجهیزات آماده تحویل خط و برگشت به عقبه شدیم . چند ساعتی چشم انتظار آمدن گردان های جایگزین ماندیم اما هیچ خبری نشد. حوالی ساعت ۹ شب بود که پیک دلاور گردان برادر احد اسکندری به تک به تک سنگرها اعلام کرد که گردان در خط ماندنی است و دستور تنظیم برنامه نگهبانی شبانه را به فرماندهان ابلاغ نمود .

رزمندگان گردان از لحظه ورود به منطقه یکسره و یک نفس در حال حرکت و نبرد بودند و هیچکدام کوچکترین استراحت و خواب راحتی نداشتند و حالا بعد از یک شب پر حادثه و سراسر خون و خطر و یک عملیات ناموفق و پر شهید که شیرازه و چارچوب گردان را کاملاً به هم ریخته بود و یک روز تماماً درگیری و دفع چند تک بسیار سنگین دشمن ، به گونه ای خسته و بی رمق و بی‌خواب بودند که بی هوا سرپا خوابشان می برد و باتوجه به کمی نفرات اکثراً توقع تحویل خط و برگشت به عقبه را داشتند و با شنیدن خبر ماندگاری ‌گردان چند دقیقه ایی همهمه به پا کرده و صدای اعتراض بعضی ها بلند شد . اما بعد کم کم همه جا را سکوت در برگرفت و داخل کانال کاملاً سوت و کور شد...

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر

⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :

📌 #قسمت_۱۴

💠 #خط_صفین / روز اول _ شب اول

🔹🔸سلاحی جز یک سرنیزه کلاش نداشتم و بخوبی می دانستم با قطع شدن پرتاب نارنجک ، عراقی ها متوجه اتمام مهماتم شده و دیر یا زود با عبور از حوضچه آخری وارد کانال خواهند شد . فکر و تصور نفوذ عراقیها به خط پدافندی و غافلگيری همرزمان واقعاً داشت روی اعصابم رژه می رفت و هر لحظه مضطرب تر و هراسان ترم می کرد. خلاصه بعد از دقایقی درگیری ، نارنجک ها به انتها رسید و در کمال نااميدی و هراس ضامن آخرين نارنجک را کشیده و در دست نگاه داشته و با وحشت و نگرانی ، چشم انتظار ورود عراقی ها به کانال شدم . با قطع شدن نارنجک ها ، مزدوران بعثی هم دست از تیراندازی و موشک پرانی برداشته و سکوت بسیار عجیب و غریبی محیط را فرا گرفت . تمام وجود گوش شده و منتظر شنیدن صدای پای عراقی ها بودم که ناگهان صدای فریادهای سردار رضا زلفخانی معاونت دلاور گردان را از داخل لوله پل شنیدم که داد میزد : ماشاءالله دلاور ! نترس ! رسیدیم.

با شنیدن صدای زیبای سردار ، جان تازه ای به کالبد نیمه جانم دمیده شد و احساس کردم که دنیا را بهم دادند . از شدت خوشحالی جیغ زدم و اشک مثل باران از چشمانم روان شد . شتابان نارنجک آخری را هم به داخل حوضچه انداخته و سردار زلفخانی هم با خروج از لوله پل ، الله اکبر گویان شروع به تیراندازی و پرتاب نارنجک کرد . بعد ایشان هم هم‌رزمان دلاور احد اسکندری و سعید تقیلو و چندنفر دیگر پشت سر هم از لوله پل در آمده و هر کدام از گوشه ای داخل حوضچه ها را زیر آتش گرفتند .

عراقی ها بزدل که تعدادشان چندین برابر ما می شد . با دیدن شجاعت و دلاوری رزمندگان ، سریع صحنه نبرد را ترک کرده و فرار را بر قرار ترجیح دادند . با عقب کشیدن نیروهای عراقی از داخل حوضچه ها ، تانک های مهاجم دشمن نیز بلافاصله عقب گرد کرده و شتابان صحنه نبرد را ترک نمودند. ناباورانه بار دیگر با کمک امدادهای غيبی خداوند متعال و پایداری و فداکاری نیروهای جان برکف گردان ، فتح و پيروزی نصيب جبهه توحید گردیده و صدای تکبیر و صلوات و شادی و خنده رزمندگان فضای کانال را در برگرفت .  

عراقی ها تا نفر آخر از داخل حوضچه ها خارج و به سمت کانال بدبو رفتند و سردار زلفخانی هم دستور بازگشت داد و یک به یک ‌از داخل لوله پل رد شده و به جشن پیروزی هم‌رزمان در آنسوی پیوستیم . بنا به دستور برادر زلفخانی دو تن از رزمندگان برای حفاظت از انتهای کانال کنارم مانده و بقیه هم به همراه سردار روانه بالای کانال شدند.

آفتاب سوزان و زيبای جنوب آرام و آرام داشت می رفت تا غروب سرخ فام خود را آغاز کند و اين غروب با تمامی غروب هایی که در طول حياتم ديده بودم فرق داشت . خورشيد کاملاً سرخ سرخ شده و کل زمین و آسمان را به رنگ قرمز مبدل کرده بود. انگاری زمین و آسمان از خجلت آلاله‌های پرپر همچون شقايقی داغدار شده بودند. رنگ سرخ آسمان با سرخی خاک منطقه درآميخته و ترکيبی کاملآ خونرنگ به همه جا بخشيده بود و هر طرفی را که نگاه می کردی بطور شگفت انگیزی سرخ و سرخ بود .

همانطور مبهوت تماشای سرخی زمین و آسمان ‌بودم‌ که خورشيد اندک اندک از نظرها پنهان و نوای دلنشين اذان مغرب در فضای خسته کانال پیچید و آرامش دلپذيری را به خط بخشید. همسنگران یک به یک تیمم کرده و بصورت نشسته در داخل سنگرها به نماز عشق ايستاده و صدای راز و نياز عاشقانه شأن از هر گوشه ای از کانال به آسمان برخاست .

بعد از اقامه نماز اندکی نان خشک و کنسرو خورده و با آماده کردن تجهیزات آماده تحویل خط و برگشت به عقبه شدیم . چند ساعتی چشم انتظار آمدن گردان های جایگزین ماندیم اما هیچ خبری نشد. حوالی ساعت ۹ شب بود که پیک دلاور گردان برادر احد اسکندری به تک به تک سنگرها اعلام کرد که گردان در خط ماندنی است و دستور تنظیم برنامه نگهبانی شبانه را به فرماندهان ابلاغ نمود .

رزمندگان گردان از لحظه ورود به منطقه یکسره و یک نفس در حال حرکت و نبرد بودند و هیچکدام کوچکترین استراحت و خواب راحتی نداشتند و حالا بعد از یک شب پر حادثه و سراسر خون و خطر و یک عملیات ناموفق و پر شهید که شیرازه و چارچوب گردان را کاملاً به هم ریخته بود و یک روز تماماً درگیری و دفع چند تک بسیار سنگین دشمن ، به گونه ای خسته و بی رمق و بی‌خواب بودند که بی هوا سرپا خوابشان می برد و باتوجه به کمی نفرات اکثراً توقع تحویل خط و برگشت به عقبه را داشتند و با شنیدن خبر ماندگاری ‌گردان چند دقیقه ایی همهمه به پا کرده و صدای اعتراض بعضی ها بلند شد . اما بعد کم کم همه جا را سکوت در برگرفت و داخل کانال کاملاً سوت و کور شد...

🌀 #ادامه_دارد

🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab