https://s7.picofile.com/file/8388996992/IMG_20180417_142846_788.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز دوم
📌 #قسمت_نهم
بسم الله الرحمن الرحیم
با صدای وحشتناکی از خواب پریده و دیدم که چند فروند هواپیمای جنگنده عراقی در ارتفاع بسیار پایین در حال عبور از بالای کانال هستند ، دشمن عقبه را زیر آتش گرفته و با هواپیما و توپخانه دورزن بطور مستمر آبراه ها و خطوط مواصلاتی و پدهای پشتیبانی و تدارکاتی لشگرها را می زد ، صدای انفجارات قوی بصورت متوالی از عقبه به گوش می رسید و لحظه ای هم قطع نمی شد ، اما با این وجود خط ما کاملاً ساکت و آرام بود . عراقی ها با چند دستگاه لودر بزرگ در حال ایجاد معبر و خاکریز کنار کانال بدبو بودند و بچه های ما هم عده ای مشغول جمع آوری مهمات در کنار سنگرشأن بودند و عده ای هم تند تند گونی های پراز خاک را جابجا کرده و خرابی های سنگرهای خود را ترمیم می کردند .
خلاصه همه چیز آرام بود و از تیر و ترکش هنوز خبری نبود ، آقا محمد چندمتری پائین تر مشغول ساخت سنگر بود و از برادر رسولی هم خبری نبود ، برایم صبحانه کنار گذاشته بودند ، کمی نان و پنیر خورده و بلند شده و مثل سایر همرزمان شروع به رفع اشکالات سنگر کرده و از گوشه و کنار کانال موشک آر پی جی جمع کرده و کنار سنگر چیدم .
فرشی از ترکش های ریز و درشت کف کانال را پوشانده بود و گلوله های منفجر نشده توپ و خمپاره و موشکهای آرپی جی و مينی کاتيوشا هر طرف دیده می شد ، در حال گشت زنی و بررسی موقعیت خط بودم که برادر بسيجی مصطفی جلدی چند گونی موشک آرپی جی برایم آورده و پیغام سردار زلفخانی معاونت دلاور گردان مبنی بر حفاظت شدید از حوضچه ها و جلوگیری از نفوذ نیروهای دشمن را ابلاغ نموده و رفت . تعداد زیادی موشک کنار سنگرم جمع کرده بودم و گونی های پراز موشک برادر جلدی هم به تعداد شأن افزوده و خیالم از بابت مهمات کلی راحت شد .
مشغول بستن خرج به زیر موشک ها و کشیدن ضامن شأن بودم که یکدفعه بارانی از گلوله های خمپاره ۶۰ و موشک های مینی کاتیوشا به روی کانال باریدن گرفت و در عرض چند لحظه بقدری گلوله خمپاره و موشک مینی کاتیوشا به اطراف و داخل کانال اصابت کرد که همه جا را دود و آتش و خاکستر فرا گرفت و روز روشن مثال شب تیره و تار شد ، شتابان داخل سنگر پریده و در گوشه ای پناه گرفته و دست هایم را روی سرم گذاشته و منتظر پایان آتش باری دشمن شدم .
آتش سنگين و پرحجم ادوات سبک عراقی ها ، دقيقأ روی کانال و اطراف آن ریخته می شد و چنان حجم سنگین و گسترده ای داشت که صدای انفجارات لحظه ای قطع نمی شد و ترکشهای ریز و درشت و سنگ و کلوخ همچون نقل و نبات به روی سنگرها می ریخت .
گلوله باران دشمن چنان گسترده و پر تعداد بود که همه رزمندگان در داخل سنگرهای کوچک و ناامن خود زمین گیر و میخکوب شده بودند و در محوطه داخلی کانال هیچ کس دیده نمی شد . حدود نیم ساعتی هرچه داشتند و از دستشان بر آمد ، روی کانال ریخته و باعث انهدام چند سنگر و شهادت و مجروحیت تعدادی از رزمندگان شدند .
بعد از کوبیدن شدید کانال ، عراقی ها دست از آتشباری برداشته و غرش تانک ها خبر از آغاز هجوم دشمن داد . برای آشنایی با اوضاع منطقه ، با احتیاط به لبه خاکریز کشیده و سریع و یواشکی نگاهی به دور و اطراف انداختم ، تعداد زیادی تانک از کانال بدبو گذشته و در سه ستون افقی به صف شده بودند و نیروهای پیاده و کماندوهای گارد ریاست جمهوری عراق فوج فوج از راه رسیده و در پشت تانکها موضع می گرفتند .
باور کردنی نبود ، تعداد تانکهای دشمن چندین برابر رزمندگان داخل کانال بود ، صدها دستگاه تانک و نفربر زرهی و ده ها گردان کماندو و پیاده دشمن مقابل مان صف کشیده و آماده یورش به سمت کانال بودند .
نبردی نابرابر و ناجوانمردانه پیش رو داشتیم ، پنجاه یا شصت نفر نیروی خسته و بی خواب در مقابل یک قشون عظیم با تجهیزات مدرن روز و تعدادی زیاد نیروی تعلیم دیده کماندو و پیاده ...
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز دوم
📌 #قسمت_نهم
بسم الله الرحمن الرحیم
با صدای وحشتناکی از خواب پریده و دیدم که چند فروند هواپیمای جنگنده عراقی در ارتفاع بسیار پایین در حال عبور از بالای کانال هستند ، دشمن عقبه را زیر آتش گرفته و با هواپیما و توپخانه دورزن بطور مستمر آبراه ها و خطوط مواصلاتی و پدهای پشتیبانی و تدارکاتی لشگرها را می زد ، صدای انفجارات قوی بصورت متوالی از عقبه به گوش می رسید و لحظه ای هم قطع نمی شد ، اما با این وجود خط ما کاملاً ساکت و آرام بود . عراقی ها با چند دستگاه لودر بزرگ در حال ایجاد معبر و خاکریز کنار کانال بدبو بودند و بچه های ما هم عده ای مشغول جمع آوری مهمات در کنار سنگرشأن بودند و عده ای هم تند تند گونی های پراز خاک را جابجا کرده و خرابی های سنگرهای خود را ترمیم می کردند .
خلاصه همه چیز آرام بود و از تیر و ترکش هنوز خبری نبود ، آقا محمد چندمتری پائین تر مشغول ساخت سنگر بود و از برادر رسولی هم خبری نبود ، برایم صبحانه کنار گذاشته بودند ، کمی نان و پنیر خورده و بلند شده و مثل سایر همرزمان شروع به رفع اشکالات سنگر کرده و از گوشه و کنار کانال موشک آر پی جی جمع کرده و کنار سنگر چیدم .
فرشی از ترکش های ریز و درشت کف کانال را پوشانده بود و گلوله های منفجر نشده توپ و خمپاره و موشکهای آرپی جی و مينی کاتيوشا هر طرف دیده می شد ، در حال گشت زنی و بررسی موقعیت خط بودم که برادر بسيجی مصطفی جلدی چند گونی موشک آرپی جی برایم آورده و پیغام سردار زلفخانی معاونت دلاور گردان مبنی بر حفاظت شدید از حوضچه ها و جلوگیری از نفوذ نیروهای دشمن را ابلاغ نموده و رفت . تعداد زیادی موشک کنار سنگرم جمع کرده بودم و گونی های پراز موشک برادر جلدی هم به تعداد شأن افزوده و خیالم از بابت مهمات کلی راحت شد .
مشغول بستن خرج به زیر موشک ها و کشیدن ضامن شأن بودم که یکدفعه بارانی از گلوله های خمپاره ۶۰ و موشک های مینی کاتیوشا به روی کانال باریدن گرفت و در عرض چند لحظه بقدری گلوله خمپاره و موشک مینی کاتیوشا به اطراف و داخل کانال اصابت کرد که همه جا را دود و آتش و خاکستر فرا گرفت و روز روشن مثال شب تیره و تار شد ، شتابان داخل سنگر پریده و در گوشه ای پناه گرفته و دست هایم را روی سرم گذاشته و منتظر پایان آتش باری دشمن شدم .
آتش سنگين و پرحجم ادوات سبک عراقی ها ، دقيقأ روی کانال و اطراف آن ریخته می شد و چنان حجم سنگین و گسترده ای داشت که صدای انفجارات لحظه ای قطع نمی شد و ترکشهای ریز و درشت و سنگ و کلوخ همچون نقل و نبات به روی سنگرها می ریخت .
گلوله باران دشمن چنان گسترده و پر تعداد بود که همه رزمندگان در داخل سنگرهای کوچک و ناامن خود زمین گیر و میخکوب شده بودند و در محوطه داخلی کانال هیچ کس دیده نمی شد . حدود نیم ساعتی هرچه داشتند و از دستشان بر آمد ، روی کانال ریخته و باعث انهدام چند سنگر و شهادت و مجروحیت تعدادی از رزمندگان شدند .
بعد از کوبیدن شدید کانال ، عراقی ها دست از آتشباری برداشته و غرش تانک ها خبر از آغاز هجوم دشمن داد . برای آشنایی با اوضاع منطقه ، با احتیاط به لبه خاکریز کشیده و سریع و یواشکی نگاهی به دور و اطراف انداختم ، تعداد زیادی تانک از کانال بدبو گذشته و در سه ستون افقی به صف شده بودند و نیروهای پیاده و کماندوهای گارد ریاست جمهوری عراق فوج فوج از راه رسیده و در پشت تانکها موضع می گرفتند .
باور کردنی نبود ، تعداد تانکهای دشمن چندین برابر رزمندگان داخل کانال بود ، صدها دستگاه تانک و نفربر زرهی و ده ها گردان کماندو و پیاده دشمن مقابل مان صف کشیده و آماده یورش به سمت کانال بودند .
نبردی نابرابر و ناجوانمردانه پیش رو داشتیم ، پنجاه یا شصت نفر نیروی خسته و بی خواب در مقابل یک قشون عظیم با تجهیزات مدرن روز و تعدادی زیاد نیروی تعلیم دیده کماندو و پیاده ...
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر
⭕️ #خط_ثارالله
💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :
#قسمت_نهم
🔸🔹 فوری برخاسته و سلام دادم . آقا مجید هم یک چیزهایی گفتند که نه اصلأ شنیدم و نه فهمیدم چی میگه . قبضه آر پی جی را روی دوش گذاشته و آماده شلیک شدم که یکدفعه آقا مجید دست انداخته و آر پی جی را از دوشم برداشته و دوباره چیزهایی گفتند که بازم نفهمیدم . چیزی نمی شنیدم اما از رفتار و حرکاتش متوجه شدم که دیگه اجازه شلیک موشک بهم نمی دهند .
با تعجب جویای دلیلش شدم . سردار دستی به گوشم کشید و انگشت های خونی اش را نشانم داد . درست در این زمان سردار بسیجی جمال زرگری هم به جمع مان اضافه شد و بلافاصله هم کف کانال خیززده و با کشیدن دستم مرا هم مجبور به خوابیدن در کف کانال کرد . آقا مجید هم همزمان خیززده و در کنارمان دراز کشید . اولش اصلا نفهمیدم چی شده اما بعد وقتی بالای سرم را نگاه کردم . دیدم یک موشک آر پی جی تا نیمه داخل خاکریز رفته و از انتهاش هم دود سفید رنگی چرخ زنان به سمت آسمان می رود . کمتر از یک متر با موشک فاصله داشتیم و درست هم زیرش خوابیده بودیم . لحظات بسیار دلهره آور و نفس گیری بود . با کلی ترس و با خدا و خدا کردن دقایقی کف کانال ماندیم و بعد از اصمینان از عمل نکردن موشک ، شتابان برخاسته و ازش دور شدیم .
بعد این قضیه سردار ارجمندفر دیگر اجازه ادامه نبرد را بهم نداد و از دستم گرفته و به داخل سنگری برد که چندنفر دیگر از همرزمان داخلش خوابیده بودند و ازم خواست که کنار آنان استراحت کنم . بقدری خسته و بیخواب بودم که فوری کنار بچه ها دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفتم . نمی دانم چقدر خواب بودم اما یکدفعه با فریادهای بلند سردار ارجمند فر که داد میزد : آب آمد . آب آمد ! از خواب بیدار شده و سراسیمه از سنگر خارج شدیم . سحر دمیده و آسمان در حال روشن شدن بود . آب به آن قسمت خط هم رسیده و دشت مقابل را فرا گرفته و در حال سرازیر شدن به داخل کانال بود . شتابان از داخل کانال خارج و نیم خیز و سریع به سمت ماشین ها رفتیم .
اتشباران عراقی ها هنوزم ادامه داشت و منطقه یکسره آتش و دود و خاکستر بود . بعد از شبانه و روزی سخت و طاقت فرسا ، دلخوش به دوتا تویوتا بودیم که بدون زحمت از منطقه خارج شویم که آن هم با رسیدن به محل پارک ماشین ها نقش برآب شد . هر دوتا تویوتا تا سقف زیر آب بودند و امکان خارج کردند شأن هم اصلأ نبود . بناچار پای پیاده مسیر عقبه را در پیش گرفته و خسته و بیخواب و بی رمق شروع به حرکت کردیم . کم کم خورشید داغ جنوب هم طلوع کرده و جزیره را به کوره ای از آتش مبدل کرد .
مسیر بسیار طولانی بود و پاهایم دیگر یاریم نمی کردند . بی اختیار به هم گیر کرده و پهن زمینم می کردند . در کف و انگشتان پاهام چنان سوزش و دردی حس می کردم که راه رفتن را برام سخت و جانکاه کرده بود . حال و روز بقیه همرزمان هم بهتر از من نبود و اکثریت لنگ می زدند و با زحمت و مشقت راه می رفتند . در نیمه های راه دیگر توان راه رفتن نداشتم و با کمک قبضه آر پی جی طی مسیر می کردم . خلاصه با هر زحمت و بدبختی بود حوالی ظهر به مقر کاتیوشا برادران ارتشی رسیده و بعد از ساعتی انتظار دو دستگاه تویوتا برایمان فرستاده شده و به سمت عقبه حرکت کردیم .
نیروهای گردان که در سه راه بهشتی جزیره مجنون کنار رزمندگان زنجانی گردان امام حسین (ع) مستقر شده بودند .از زیر آب رفتن ماشین ها خبر نداشتند و از بابت دیرکردمان حسابی نگران و مضطرب شده و فکر می کردند که همگی اسیر و شهید شدیم . برای همین هم با شادی فراوان ، استقبال باشکوهی برایمان ترتیب داده و گوسفندی را هم زیر پای بچه ها قربانی کردند .
دیگر توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم ، سریع به داخل سنگری رفته و پوتین ها را در آورده و دیدم که کف و انگشتان پاهام به شدت سوخته و طاول زده است . همسنگران سریع کاسه حنایی درست کرده و به کف پاهام مالیدند...
🌀#پایان
✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ #خط_ثارالله
💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :
#قسمت_نهم
🔸🔹 فوری برخاسته و سلام دادم . آقا مجید هم یک چیزهایی گفتند که نه اصلأ شنیدم و نه فهمیدم چی میگه . قبضه آر پی جی را روی دوش گذاشته و آماده شلیک شدم که یکدفعه آقا مجید دست انداخته و آر پی جی را از دوشم برداشته و دوباره چیزهایی گفتند که بازم نفهمیدم . چیزی نمی شنیدم اما از رفتار و حرکاتش متوجه شدم که دیگه اجازه شلیک موشک بهم نمی دهند .
با تعجب جویای دلیلش شدم . سردار دستی به گوشم کشید و انگشت های خونی اش را نشانم داد . درست در این زمان سردار بسیجی جمال زرگری هم به جمع مان اضافه شد و بلافاصله هم کف کانال خیززده و با کشیدن دستم مرا هم مجبور به خوابیدن در کف کانال کرد . آقا مجید هم همزمان خیززده و در کنارمان دراز کشید . اولش اصلا نفهمیدم چی شده اما بعد وقتی بالای سرم را نگاه کردم . دیدم یک موشک آر پی جی تا نیمه داخل خاکریز رفته و از انتهاش هم دود سفید رنگی چرخ زنان به سمت آسمان می رود . کمتر از یک متر با موشک فاصله داشتیم و درست هم زیرش خوابیده بودیم . لحظات بسیار دلهره آور و نفس گیری بود . با کلی ترس و با خدا و خدا کردن دقایقی کف کانال ماندیم و بعد از اصمینان از عمل نکردن موشک ، شتابان برخاسته و ازش دور شدیم .
بعد این قضیه سردار ارجمندفر دیگر اجازه ادامه نبرد را بهم نداد و از دستم گرفته و به داخل سنگری برد که چندنفر دیگر از همرزمان داخلش خوابیده بودند و ازم خواست که کنار آنان استراحت کنم . بقدری خسته و بیخواب بودم که فوری کنار بچه ها دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفتم . نمی دانم چقدر خواب بودم اما یکدفعه با فریادهای بلند سردار ارجمند فر که داد میزد : آب آمد . آب آمد ! از خواب بیدار شده و سراسیمه از سنگر خارج شدیم . سحر دمیده و آسمان در حال روشن شدن بود . آب به آن قسمت خط هم رسیده و دشت مقابل را فرا گرفته و در حال سرازیر شدن به داخل کانال بود . شتابان از داخل کانال خارج و نیم خیز و سریع به سمت ماشین ها رفتیم .
اتشباران عراقی ها هنوزم ادامه داشت و منطقه یکسره آتش و دود و خاکستر بود . بعد از شبانه و روزی سخت و طاقت فرسا ، دلخوش به دوتا تویوتا بودیم که بدون زحمت از منطقه خارج شویم که آن هم با رسیدن به محل پارک ماشین ها نقش برآب شد . هر دوتا تویوتا تا سقف زیر آب بودند و امکان خارج کردند شأن هم اصلأ نبود . بناچار پای پیاده مسیر عقبه را در پیش گرفته و خسته و بیخواب و بی رمق شروع به حرکت کردیم . کم کم خورشید داغ جنوب هم طلوع کرده و جزیره را به کوره ای از آتش مبدل کرد .
مسیر بسیار طولانی بود و پاهایم دیگر یاریم نمی کردند . بی اختیار به هم گیر کرده و پهن زمینم می کردند . در کف و انگشتان پاهام چنان سوزش و دردی حس می کردم که راه رفتن را برام سخت و جانکاه کرده بود . حال و روز بقیه همرزمان هم بهتر از من نبود و اکثریت لنگ می زدند و با زحمت و مشقت راه می رفتند . در نیمه های راه دیگر توان راه رفتن نداشتم و با کمک قبضه آر پی جی طی مسیر می کردم . خلاصه با هر زحمت و بدبختی بود حوالی ظهر به مقر کاتیوشا برادران ارتشی رسیده و بعد از ساعتی انتظار دو دستگاه تویوتا برایمان فرستاده شده و به سمت عقبه حرکت کردیم .
نیروهای گردان که در سه راه بهشتی جزیره مجنون کنار رزمندگان زنجانی گردان امام حسین (ع) مستقر شده بودند .از زیر آب رفتن ماشین ها خبر نداشتند و از بابت دیرکردمان حسابی نگران و مضطرب شده و فکر می کردند که همگی اسیر و شهید شدیم . برای همین هم با شادی فراوان ، استقبال باشکوهی برایمان ترتیب داده و گوسفندی را هم زیر پای بچه ها قربانی کردند .
دیگر توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم ، سریع به داخل سنگری رفته و پوتین ها را در آورده و دیدم که کف و انگشتان پاهام به شدت سوخته و طاول زده است . همسنگران سریع کاسه حنایی درست کرده و به کف پاهام مالیدند...
🌀#پایان
✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_نهم
💠 #خط_صفین
🔹🔸حرف های پیرمرد زخمی که در عین درد روحیه بسیار بالایی داشت . حسابی حالم را خوب کرد و با قلبی امیدوار و روحیه ایی عالی مشغول رسیدگی به رزمندگان زخمی شدم . آتش باران دشمن کاملاً خاموش شده و سکوت سوزناک و غم افزايی فضای کانال را در برگرفته بود ، تنها صدای ضعيف ناله ها و راز و نیازهای جانسوز مجروحان را می شنیدم . زمزمه های خوش و آرام بخش ياالله و ياحسين (ع) ، يا زهرا(س) ، يا ابوالفصل (س) و يا مهدی (عج) آن عزیزان در آن دقایق درد و خون آنچنانی صادقانه و عاشقانه بود که تا اعماق دل می نشست و روح آدمی را به پرواز در می آورد .
شتابان و عرق ریزان زخم یکی را بسته و به دیگری از قمقمه سایر مجروحین آب داده و به تنی چند هم قول برگشت با نیروهای کمکی را دادم ، تا اینکه خسته و نفس زنان به ورودی کانال و کنار جاده خاکی رسیدم . همه جا آرام و ساکت بود و فقط صدای انفجارات قوی از سمت عقبه به گوش میرسید . دقایقی با دقت اطراف را زیر نظر گرفته و هیچ اثری از نیروهای خودی و بچه های گردان خودمان ندیدم . دوباره دلهره و نگرانی سراغم آمد و ترس از اسارت به جانم افتاد ، داشتم از یافتن همرزمان ناامید می شدم که ناگهان صدای همهمهای از آنطرف جاده خاکی به گوشم رسید . جاده زیر دید مستقیم تانکها و تک تیراندازان عراقی بود و برای همین هم شتابان و سینه خیز از عرض جاده عبور کردم و دیدیم که در داخل گودالی بزرگ و وسیع ، تعداد زیادی از رزمندگان در حال گپ و گفت و خواب و استراحت هستند . بقدری از دیدن نیروهای خودی و همرزمان گردان خودمان خوشحال شدم که از شدت شوق و هیجان با نفر به نفر رزمندگان داخل گودال دست داده و روبوسی کردم.
طبق قولی که به همرزمان زخمی داده بودم سریع وضعيت أسف بار کانال و رزمندگان مجروح را برای سردار زلفخانی معاونت دلاور گردان شرح داده و خواستار چند نفری از نیروها شدم تا برای آوردن مجروحین اقدام کنم ، سردار دستی به سرم کشیده و با لبخند شیرینی گفت : حسابی خسته شدی ! برو یه کم استراحت کن و از اوضاع کانال هم خیالت راحت ، چندتا آمبولانس و تعدادی امدادگر و حمل مجروح در راهند ، الانه که دیگه برسند .
در گوشه ای نشسته و سرم را به دیواره سرخ و بلند گودال تکیه داده و مشغول تماشای اطراف شدم . از دوتا گردان حضرت علی اکبر (ع) و حضرت حر (ره) لشگر ۳۱ عاشورا که حدوداً ۵۰۰ نفری می شدند ، فقط حدود ۸۰ يا ۹۰ نفری باقی مانده بودیم که تعدادی هم پانسمان کرده و مجروح بودند . با وضعیت موجود و انهدام گردان احتمال زیادی می دادم که به عقب برگردیم .
رزمندگان دلاور ، شب گذشته چنان خطرات و اتفاقات عجیب و غریبی را پشت سر گذاشته بودند که اکثراً خسته و بی رمق ، گوشه ای افتاده و بخواب رفته بودند ، صدای ناله های جانسوز چند مجروح که چشم انتظار آمبولانس بودند ، محیط گودال را بسیار غم بار و ناراحت کننده کرده بود . سردار رسول وزیری فرمانده دلاور گردان حر و تعدادی از فرماندهان گردان حضرت علی اکبر (ع) در گوشه ای جمع شده و مدام در حال صحبت با گوشی های بیسیم بودند . آنقدر خسته و بیخواب بودم که حین تماشای اطراف ، چشمانم بی اختیار بسته شده و به خواب شیرینی فرو رفتم.
باصدای وحشتناک انفجاری ، سراسیمه از خواب پريده و هراسان کف زمين خوابيده و دست هايم را روی گوش هام گذاشتم ، محل استقرارمان زیر بمباران چندتا هواپيمای بمب افکن عراقی بود. بدليل عدم وجود پدافند هوائی در منطقه ، هواپیماها تا آنجا که جا داشتن پائین آمده و بمب های خود را روی گودال و اطرافش می ریختند ، انفجارات بقدری زیاد بود که همه پناه گرفته و کسی سرپا دیده نمی شد . دقايقی به همین منوال گذشت تا اینکه بمب و موشک هواپیماها به اتمام رسید و از بالای سرمان دور شدند و دوباره آرامش و سکوت به منطقه بازگشت.
برادر احد اسکندری پيک دلاور گردان همه رزمندگان حاضر در گودال را برای شنیدن سخنان سردار وزیری به گوشه ای فراخوانده و همگی جمع شدیم . سردار وزيری فرمانده دلاور گردان حر ضمن گراميداشت ياد و خاطره ياران شهید ، از زحمات و تلاش بچهها تشکر کرده و اعلام کردند که عقبه به شدت زیر بمباران و گلوله باران دشمن است و یگان ها قادر به حرکت و جابجایی نیستند و طبق دستور قرارگاه ، تا رسیدن نیروهای جدید ، ما باید همین جا خط پدافندی تشکیل و از پیشروی تانک های دشمن جلوگیری کنیم .
با اتمام سخنان برادر وزیری ، همگی آماده شده و با هدایت سردار زلفخانی از گودال خارج و نیم خیز و سینه خیز از روی جاده خاکی عبور کرده و دوباره وارد کانال خشک کشاورزی شدیم .
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_نهم
💠 #خط_صفین
🔹🔸حرف های پیرمرد زخمی که در عین درد روحیه بسیار بالایی داشت . حسابی حالم را خوب کرد و با قلبی امیدوار و روحیه ایی عالی مشغول رسیدگی به رزمندگان زخمی شدم . آتش باران دشمن کاملاً خاموش شده و سکوت سوزناک و غم افزايی فضای کانال را در برگرفته بود ، تنها صدای ضعيف ناله ها و راز و نیازهای جانسوز مجروحان را می شنیدم . زمزمه های خوش و آرام بخش ياالله و ياحسين (ع) ، يا زهرا(س) ، يا ابوالفصل (س) و يا مهدی (عج) آن عزیزان در آن دقایق درد و خون آنچنانی صادقانه و عاشقانه بود که تا اعماق دل می نشست و روح آدمی را به پرواز در می آورد .
شتابان و عرق ریزان زخم یکی را بسته و به دیگری از قمقمه سایر مجروحین آب داده و به تنی چند هم قول برگشت با نیروهای کمکی را دادم ، تا اینکه خسته و نفس زنان به ورودی کانال و کنار جاده خاکی رسیدم . همه جا آرام و ساکت بود و فقط صدای انفجارات قوی از سمت عقبه به گوش میرسید . دقایقی با دقت اطراف را زیر نظر گرفته و هیچ اثری از نیروهای خودی و بچه های گردان خودمان ندیدم . دوباره دلهره و نگرانی سراغم آمد و ترس از اسارت به جانم افتاد ، داشتم از یافتن همرزمان ناامید می شدم که ناگهان صدای همهمهای از آنطرف جاده خاکی به گوشم رسید . جاده زیر دید مستقیم تانکها و تک تیراندازان عراقی بود و برای همین هم شتابان و سینه خیز از عرض جاده عبور کردم و دیدیم که در داخل گودالی بزرگ و وسیع ، تعداد زیادی از رزمندگان در حال گپ و گفت و خواب و استراحت هستند . بقدری از دیدن نیروهای خودی و همرزمان گردان خودمان خوشحال شدم که از شدت شوق و هیجان با نفر به نفر رزمندگان داخل گودال دست داده و روبوسی کردم.
طبق قولی که به همرزمان زخمی داده بودم سریع وضعيت أسف بار کانال و رزمندگان مجروح را برای سردار زلفخانی معاونت دلاور گردان شرح داده و خواستار چند نفری از نیروها شدم تا برای آوردن مجروحین اقدام کنم ، سردار دستی به سرم کشیده و با لبخند شیرینی گفت : حسابی خسته شدی ! برو یه کم استراحت کن و از اوضاع کانال هم خیالت راحت ، چندتا آمبولانس و تعدادی امدادگر و حمل مجروح در راهند ، الانه که دیگه برسند .
در گوشه ای نشسته و سرم را به دیواره سرخ و بلند گودال تکیه داده و مشغول تماشای اطراف شدم . از دوتا گردان حضرت علی اکبر (ع) و حضرت حر (ره) لشگر ۳۱ عاشورا که حدوداً ۵۰۰ نفری می شدند ، فقط حدود ۸۰ يا ۹۰ نفری باقی مانده بودیم که تعدادی هم پانسمان کرده و مجروح بودند . با وضعیت موجود و انهدام گردان احتمال زیادی می دادم که به عقب برگردیم .
رزمندگان دلاور ، شب گذشته چنان خطرات و اتفاقات عجیب و غریبی را پشت سر گذاشته بودند که اکثراً خسته و بی رمق ، گوشه ای افتاده و بخواب رفته بودند ، صدای ناله های جانسوز چند مجروح که چشم انتظار آمبولانس بودند ، محیط گودال را بسیار غم بار و ناراحت کننده کرده بود . سردار رسول وزیری فرمانده دلاور گردان حر و تعدادی از فرماندهان گردان حضرت علی اکبر (ع) در گوشه ای جمع شده و مدام در حال صحبت با گوشی های بیسیم بودند . آنقدر خسته و بیخواب بودم که حین تماشای اطراف ، چشمانم بی اختیار بسته شده و به خواب شیرینی فرو رفتم.
باصدای وحشتناک انفجاری ، سراسیمه از خواب پريده و هراسان کف زمين خوابيده و دست هايم را روی گوش هام گذاشتم ، محل استقرارمان زیر بمباران چندتا هواپيمای بمب افکن عراقی بود. بدليل عدم وجود پدافند هوائی در منطقه ، هواپیماها تا آنجا که جا داشتن پائین آمده و بمب های خود را روی گودال و اطرافش می ریختند ، انفجارات بقدری زیاد بود که همه پناه گرفته و کسی سرپا دیده نمی شد . دقايقی به همین منوال گذشت تا اینکه بمب و موشک هواپیماها به اتمام رسید و از بالای سرمان دور شدند و دوباره آرامش و سکوت به منطقه بازگشت.
برادر احد اسکندری پيک دلاور گردان همه رزمندگان حاضر در گودال را برای شنیدن سخنان سردار وزیری به گوشه ای فراخوانده و همگی جمع شدیم . سردار وزيری فرمانده دلاور گردان حر ضمن گراميداشت ياد و خاطره ياران شهید ، از زحمات و تلاش بچهها تشکر کرده و اعلام کردند که عقبه به شدت زیر بمباران و گلوله باران دشمن است و یگان ها قادر به حرکت و جابجایی نیستند و طبق دستور قرارگاه ، تا رسیدن نیروهای جدید ، ما باید همین جا خط پدافندی تشکیل و از پیشروی تانک های دشمن جلوگیری کنیم .
با اتمام سخنان برادر وزیری ، همگی آماده شده و با هدایت سردار زلفخانی از گودال خارج و نیم خیز و سینه خیز از روی جاده خاکی عبور کرده و دوباره وارد کانال خشک کشاورزی شدیم .
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_نهم
💠 #خط_صفین
🔹🔸حرف های پیرمرد زخمی که در عین درد روحیه بسیار بالایی داشت . حسابی حالم را خوب کرد و با قلبی امیدوار و روحیه ایی عالی مشغول رسیدگی به رزمندگان زخمی شدم . آتش باران دشمن کاملاً خاموش شده و سکوت سوزناک و غم افزايی فضای کانال را در برگرفته بود ، تنها صدای ضعيف ناله ها و راز و نیازهای جانسوز مجروحان را می شنیدم . زمزمه های خوش و آرام بخش ياالله و ياحسين (ع) ، يا زهرا(س) ، يا ابوالفصل (س) و يا مهدی (عج) آن عزیزان در آن دقایق درد و خون آنچنانی صادقانه و عاشقانه بود که تا اعماق دل می نشست و روح آدمی را به پرواز در می آورد .
شتابان و عرق ریزان زخم یکی را بسته و به دیگری از قمقمه سایر مجروحین آب داده و به تنی چند هم قول برگشت با نیروهای کمکی را دادم ، تا اینکه خسته و نفس زنان به ورودی کانال و کنار جاده خاکی رسیدم . همه جا آرام و ساکت بود و فقط صدای انفجارات قوی از سمت عقبه به گوش میرسید . دقایقی با دقت اطراف را زیر نظر گرفته و هیچ اثری از نیروهای خودی و بچه های گردان خودمان ندیدم . دوباره دلهره و نگرانی سراغم آمد و ترس از اسارت به جانم افتاد ، داشتم از یافتن همرزمان ناامید می شدم که ناگهان صدای همهمهای از آنطرف جاده خاکی به گوشم رسید . جاده زیر دید مستقیم تانکها و تک تیراندازان عراقی بود و برای همین هم شتابان و سینه خیز از عرض جاده عبور کردم و دیدیم که در داخل گودالی بزرگ و وسیع ، تعداد زیادی از رزمندگان در حال گپ و گفت و خواب و استراحت هستند . بقدری از دیدن نیروهای خودی و همرزمان گردان خودمان خوشحال شدم که از شدت شوق و هیجان با نفر به نفر رزمندگان داخل گودال دست داده و روبوسی کردم.
طبق قولی که به همرزمان زخمی داده بودم سریع وضعيت أسف بار کانال و رزمندگان مجروح را برای سردار زلفخانی معاونت دلاور گردان شرح داده و خواستار چند نفری از نیروها شدم تا برای آوردن مجروحین اقدام کنم ، سردار دستی به سرم کشیده و با لبخند شیرینی گفت : حسابی خسته شدی ! برو یه کم استراحت کن و از اوضاع کانال هم خیالت راحت ، چندتا آمبولانس و تعدادی امدادگر و حمل مجروح در راهند ، الانه که دیگه برسند .
در گوشه ای نشسته و سرم را به دیواره سرخ و بلند گودال تکیه داده و مشغول تماشای اطراف شدم . از دوتا گردان حضرت علی اکبر (ع) و حضرت حر (ره) لشگر ۳۱ عاشورا که حدوداً ۵۰۰ نفری می شدند ، فقط حدود ۸۰ يا ۹۰ نفری باقی مانده بودیم که تعدادی هم پانسمان کرده و مجروح بودند . با وضعیت موجود و انهدام گردان احتمال زیادی می دادم که به عقب برگردیم .
رزمندگان دلاور ، شب گذشته چنان خطرات و اتفاقات عجیب و غریبی را پشت سر گذاشته بودند که اکثراً خسته و بی رمق ، گوشه ای افتاده و بخواب رفته بودند ، صدای ناله های جانسوز چند مجروح که چشم انتظار آمبولانس بودند ، محیط گودال را بسیار غم بار و ناراحت کننده کرده بود . سردار رسول وزیری فرمانده دلاور گردان حر و تعدادی از فرماندهان گردان حضرت علی اکبر (ع) در گوشه ای جمع شده و مدام در حال صحبت با گوشی های بیسیم بودند . آنقدر خسته و بیخواب بودم که حین تماشای اطراف ، چشمانم بی اختیار بسته شده و به خواب شیرینی فرو رفتم.
باصدای وحشتناک انفجاری ، سراسیمه از خواب پريده و هراسان کف زمين خوابيده و دست هايم را روی گوش هام گذاشتم ، محل استقرارمان زیر بمباران چندتا هواپيمای بمب افکن عراقی بود. بدليل عدم وجود پدافند هوائی در منطقه ، هواپیماها تا آنجا که جا داشتن پائین آمده و بمب های خود را روی گودال و اطرافش می ریختند ، انفجارات بقدری زیاد بود که همه پناه گرفته و کسی سرپا دیده نمی شد . دقايقی به همین منوال گذشت تا اینکه بمب و موشک هواپیماها به اتمام رسید و از بالای سرمان دور شدند و دوباره آرامش و سکوت به منطقه بازگشت.
برادر احد اسکندری پيک دلاور گردان همه رزمندگان حاضر در گودال را برای شنیدن سخنان سردار وزیری به گوشه ای فراخوانده و همگی جمع شدیم . سردار وزيری فرمانده دلاور گردان حر ضمن گراميداشت ياد و خاطره ياران شهید ، از زحمات و تلاش بچهها تشکر کرده و اعلام کردند که عقبه به شدت زیر بمباران و گلوله باران دشمن است و یگان ها قادر به حرکت و جابجایی نیستند و طبق دستور قرارگاه ، تا رسیدن نیروهای جدید ، ما باید همین جا خط پدافندی تشکیل و از پیشروی تانک های دشمن جلوگیری کنیم .
با اتمام سخنان برادر وزیری ، همگی آماده شده و با هدایت سردار زلفخانی از گودال خارج و نیم خیز و سینه خیز از روی جاده خاکی عبور کرده و دوباره وارد کانال خشک کشاورزی شدیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_نهم
💠 #خط_صفین
🔹🔸حرف های پیرمرد زخمی که در عین درد روحیه بسیار بالایی داشت . حسابی حالم را خوب کرد و با قلبی امیدوار و روحیه ایی عالی مشغول رسیدگی به رزمندگان زخمی شدم . آتش باران دشمن کاملاً خاموش شده و سکوت سوزناک و غم افزايی فضای کانال را در برگرفته بود ، تنها صدای ضعيف ناله ها و راز و نیازهای جانسوز مجروحان را می شنیدم . زمزمه های خوش و آرام بخش ياالله و ياحسين (ع) ، يا زهرا(س) ، يا ابوالفصل (س) و يا مهدی (عج) آن عزیزان در آن دقایق درد و خون آنچنانی صادقانه و عاشقانه بود که تا اعماق دل می نشست و روح آدمی را به پرواز در می آورد .
شتابان و عرق ریزان زخم یکی را بسته و به دیگری از قمقمه سایر مجروحین آب داده و به تنی چند هم قول برگشت با نیروهای کمکی را دادم ، تا اینکه خسته و نفس زنان به ورودی کانال و کنار جاده خاکی رسیدم . همه جا آرام و ساکت بود و فقط صدای انفجارات قوی از سمت عقبه به گوش میرسید . دقایقی با دقت اطراف را زیر نظر گرفته و هیچ اثری از نیروهای خودی و بچه های گردان خودمان ندیدم . دوباره دلهره و نگرانی سراغم آمد و ترس از اسارت به جانم افتاد ، داشتم از یافتن همرزمان ناامید می شدم که ناگهان صدای همهمهای از آنطرف جاده خاکی به گوشم رسید . جاده زیر دید مستقیم تانکها و تک تیراندازان عراقی بود و برای همین هم شتابان و سینه خیز از عرض جاده عبور کردم و دیدیم که در داخل گودالی بزرگ و وسیع ، تعداد زیادی از رزمندگان در حال گپ و گفت و خواب و استراحت هستند . بقدری از دیدن نیروهای خودی و همرزمان گردان خودمان خوشحال شدم که از شدت شوق و هیجان با نفر به نفر رزمندگان داخل گودال دست داده و روبوسی کردم.
طبق قولی که به همرزمان زخمی داده بودم سریع وضعيت أسف بار کانال و رزمندگان مجروح را برای سردار زلفخانی معاونت دلاور گردان شرح داده و خواستار چند نفری از نیروها شدم تا برای آوردن مجروحین اقدام کنم ، سردار دستی به سرم کشیده و با لبخند شیرینی گفت : حسابی خسته شدی ! برو یه کم استراحت کن و از اوضاع کانال هم خیالت راحت ، چندتا آمبولانس و تعدادی امدادگر و حمل مجروح در راهند ، الانه که دیگه برسند .
در گوشه ای نشسته و سرم را به دیواره سرخ و بلند گودال تکیه داده و مشغول تماشای اطراف شدم . از دوتا گردان حضرت علی اکبر (ع) و حضرت حر (ره) لشگر ۳۱ عاشورا که حدوداً ۵۰۰ نفری می شدند ، فقط حدود ۸۰ يا ۹۰ نفری باقی مانده بودیم که تعدادی هم پانسمان کرده و مجروح بودند . با وضعیت موجود و انهدام گردان احتمال زیادی می دادم که به عقب برگردیم .
رزمندگان دلاور ، شب گذشته چنان خطرات و اتفاقات عجیب و غریبی را پشت سر گذاشته بودند که اکثراً خسته و بی رمق ، گوشه ای افتاده و بخواب رفته بودند ، صدای ناله های جانسوز چند مجروح که چشم انتظار آمبولانس بودند ، محیط گودال را بسیار غم بار و ناراحت کننده کرده بود . سردار رسول وزیری فرمانده دلاور گردان حر و تعدادی از فرماندهان گردان حضرت علی اکبر (ع) در گوشه ای جمع شده و مدام در حال صحبت با گوشی های بیسیم بودند . آنقدر خسته و بیخواب بودم که حین تماشای اطراف ، چشمانم بی اختیار بسته شده و به خواب شیرینی فرو رفتم.
باصدای وحشتناک انفجاری ، سراسیمه از خواب پريده و هراسان کف زمين خوابيده و دست هايم را روی گوش هام گذاشتم ، محل استقرارمان زیر بمباران چندتا هواپيمای بمب افکن عراقی بود. بدليل عدم وجود پدافند هوائی در منطقه ، هواپیماها تا آنجا که جا داشتن پائین آمده و بمب های خود را روی گودال و اطرافش می ریختند ، انفجارات بقدری زیاد بود که همه پناه گرفته و کسی سرپا دیده نمی شد . دقايقی به همین منوال گذشت تا اینکه بمب و موشک هواپیماها به اتمام رسید و از بالای سرمان دور شدند و دوباره آرامش و سکوت به منطقه بازگشت.
برادر احد اسکندری پيک دلاور گردان همه رزمندگان حاضر در گودال را برای شنیدن سخنان سردار وزیری به گوشه ای فراخوانده و همگی جمع شدیم . سردار وزيری فرمانده دلاور گردان حر ضمن گراميداشت ياد و خاطره ياران شهید ، از زحمات و تلاش بچهها تشکر کرده و اعلام کردند که عقبه به شدت زیر بمباران و گلوله باران دشمن است و یگان ها قادر به حرکت و جابجایی نیستند و طبق دستور قرارگاه ، تا رسیدن نیروهای جدید ، ما باید همین جا خط پدافندی تشکیل و از پیشروی تانک های دشمن جلوگیری کنیم .
با اتمام سخنان برادر وزیری ، همگی آماده شده و با هدایت سردار زلفخانی از گودال خارج و نیم خیز و سینه خیز از روی جاده خاکی عبور کرده و دوباره وارد کانال خشک کشاورزی شدیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab