https://s8.picofile.com/file/8367936842/IMG_20190727_113515.jpg
📝 #خاطره_ای از شهامت و شجاعت مثال زدنی #سردار_بسیجی_شهید_مرتضی_عزتی در درگیری های خیابانی سال های ۵۹ ، ۶۰ #شهرستان_زنجان :
🔸 یک روز ظهر داشتم از مدرسه برمیگشتم که دیدم تعدادی از منافقین در خیابان شوقی ( بعثت) کنار مغازه آقا قربان آهنگری بساط پهن کرده و مشغول فروش نشریه مجاهد و جزوه و نوارهای سخنرانی هستند . نفرات شأن زیاد بود و چندنفری هم که مشغول فروش نشریه مجاهد بودند حسابی سر و صدا راه انداخته بودند .
شتابان سمت خونه رفته و بدون اینکه توقیفی کنم و چیزی بخورم ، سریع کارتون جزوات و عکس ها را برداشته و با دوچرخه فرمان بلندم سراسیمه به حزب جمهوری اسلامی رفته و تعدادی روزنامه جمهوری اسلامی از برادر شهبازی گرفته و با سرعت تمام به خیابان شوقی برگشته و اینطرف خیابان ، درست مقابل بساط منافقین کنار مغازه اصغر دوچرخه ساز ، بساط را پهن کردم ، جزوات و کتاب ها را چیدیم و چندتا پوستر بزرگ از امام و دکتر بهشتی به دیوار چسبونده و شروع به دادزدن روزنامه جمهوری اسلامی کردم .
منافقین با دیدن داد و بیدادم ، صداشون هی بلند و بلندتر شد و مدتی با داد و فریاد باهام مقابله کردند و وقتی دیدن که کم نمی آورم و پا به پاشون دارم میرم ، عصبانی شده و چندنفرشان مثل گاو از خیابان رد شده و دور بساطم حلقه زده و شروع به توهین و ناسزا کردند .
منافقی بنام #قدوسی که از سرکردگان و نیروهای فعال و شناخته شده منافقین در زنجان بود و هیکلش هم چندبرابرم می شد ، مقابلم ایستاد و چانه ام را گرفت و گفت : چندتا سوال دارم که باید جواب بدهی ، وگرنه باید آت و اشغال هایت را جمع کرده و گورت را از اینجا گم کنی !
با اینکه تک و تنها بودم و سن و سال کمی هم داشتم ، تاب توهین به امام را نیاورده و با عصبانیت گفتم : آشغال خودتی و دار و دسته ، حرفم تموم نشده بود که یکی شأن یک کف گرگی محکم زد تو سرم و قدوسی هم شروع کرد به بدگفتن از بهشتی و سوالات عجیب و غریب از زندگانی خصوصی ایشان ، طرف از مخ های بحث کن سازمان منافقین بود و با سوالات پی در پی و پوز خندهای تحقیر آمیزش آنچنان به چهارمیخم کشید که گیج شده و اصلاً نتونستم حرف بزنم ، دوستانش هم شروع کردن به مسخره کردن و خندیدند .
دیگه داشتم از حقارت و شرمندگی آب می شدم و بغض تمام وجودم را پرکرده بود که ناگهان یک تاکسی کنار مغازه دوچرخه سازی ایستاد و #شهید_مرتضی_عزتی به همراه خانم و فرزند خردسالش پیاده شدند و همین که چشم آقا مرتضی بهم افتاد ، سریع بچه را بغل خانمش داد و سراسیمه به کنارم آمد و با صدای بلندی گفت : عباس ! چه خبره اینجا !؟ منافقین بزدل که بخوبی شهید عزتی را می شناختند و از شجاعتش با خبر بودند ، سریع عقب کشیده و اطرافم را خالی کردند .
بقدری تحقیر و تمسخر شده بودم که با دیدن آقا مرتضی اصلاً نتونستم خودمو کنترل کنم و بی اختیار بغضم ترکید و گریه کنان قدوسی را نشان داده و گفتم : این و دوستاش به امام و دکتر بهشتی توهین میکنند و میگن که بهشتی جاسوس آلمان و انگلیسه ، آقا مرتضی هم که قدوسی منافق را خوب می شناخت ، با عصبانیت یقه شو گرفت و گفت : آقای فیلسوف ! چرا با بچه بحث میکنی ، اگه مردی همینجا بمان تا برگردم و خودم جواب تمام سوالات را بدم و بعد هم سریع سمت خونه پدر خانم شأن حرکت کرد و خیلی هم طول نکشید که با یک دسته گلنگ برگشت و تا رسید چنان خوابوند به صورت قدوسی که عینکش شکست و خون سر و صورت شو برداشت و بعد هم رفت سراغ بقیه شأن ، منافقین هم با دیدن کتک خوردن سردسته خود ، نعره زنان و ناسزا گویان بطرف مان حمله ور شدند .
تعداد شأن خیلی زیاد بود و امکان نداشت سالم از معرکه خارج شویم ، اما با عنایت خداوند متعال به ناگهان اوضاع تغییر کرد و آقا قربان آهنگری با چندتا دیگر از مغازه داران با چوب و چماق سمت منافقان حمله ور شده و شروع کردند به زدن شأن ، خلاصه درگیری شدیدی آغاز شد و خیلی هم طول نکشید که تمام نشریات و عکس ها و جزوات و نوارهای کاست شأن وسط خیابان پخش و بساط شأن درب و داغون شد ، منافقان بزدل و بی ایمان هم یک به یک شروع به فرار کرده و صحنه را ترک کردند .
💐 روحش شاد و یادش گرامی
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای از شهامت و شجاعت مثال زدنی #سردار_بسیجی_شهید_مرتضی_عزتی در درگیری های خیابانی سال های ۵۹ ، ۶۰ #شهرستان_زنجان :
🔸 یک روز ظهر داشتم از مدرسه برمیگشتم که دیدم تعدادی از منافقین در خیابان شوقی ( بعثت) کنار مغازه آقا قربان آهنگری بساط پهن کرده و مشغول فروش نشریه مجاهد و جزوه و نوارهای سخنرانی هستند . نفرات شأن زیاد بود و چندنفری هم که مشغول فروش نشریه مجاهد بودند حسابی سر و صدا راه انداخته بودند .
شتابان سمت خونه رفته و بدون اینکه توقیفی کنم و چیزی بخورم ، سریع کارتون جزوات و عکس ها را برداشته و با دوچرخه فرمان بلندم سراسیمه به حزب جمهوری اسلامی رفته و تعدادی روزنامه جمهوری اسلامی از برادر شهبازی گرفته و با سرعت تمام به خیابان شوقی برگشته و اینطرف خیابان ، درست مقابل بساط منافقین کنار مغازه اصغر دوچرخه ساز ، بساط را پهن کردم ، جزوات و کتاب ها را چیدیم و چندتا پوستر بزرگ از امام و دکتر بهشتی به دیوار چسبونده و شروع به دادزدن روزنامه جمهوری اسلامی کردم .
منافقین با دیدن داد و بیدادم ، صداشون هی بلند و بلندتر شد و مدتی با داد و فریاد باهام مقابله کردند و وقتی دیدن که کم نمی آورم و پا به پاشون دارم میرم ، عصبانی شده و چندنفرشان مثل گاو از خیابان رد شده و دور بساطم حلقه زده و شروع به توهین و ناسزا کردند .
منافقی بنام #قدوسی که از سرکردگان و نیروهای فعال و شناخته شده منافقین در زنجان بود و هیکلش هم چندبرابرم می شد ، مقابلم ایستاد و چانه ام را گرفت و گفت : چندتا سوال دارم که باید جواب بدهی ، وگرنه باید آت و اشغال هایت را جمع کرده و گورت را از اینجا گم کنی !
با اینکه تک و تنها بودم و سن و سال کمی هم داشتم ، تاب توهین به امام را نیاورده و با عصبانیت گفتم : آشغال خودتی و دار و دسته ، حرفم تموم نشده بود که یکی شأن یک کف گرگی محکم زد تو سرم و قدوسی هم شروع کرد به بدگفتن از بهشتی و سوالات عجیب و غریب از زندگانی خصوصی ایشان ، طرف از مخ های بحث کن سازمان منافقین بود و با سوالات پی در پی و پوز خندهای تحقیر آمیزش آنچنان به چهارمیخم کشید که گیج شده و اصلاً نتونستم حرف بزنم ، دوستانش هم شروع کردن به مسخره کردن و خندیدند .
دیگه داشتم از حقارت و شرمندگی آب می شدم و بغض تمام وجودم را پرکرده بود که ناگهان یک تاکسی کنار مغازه دوچرخه سازی ایستاد و #شهید_مرتضی_عزتی به همراه خانم و فرزند خردسالش پیاده شدند و همین که چشم آقا مرتضی بهم افتاد ، سریع بچه را بغل خانمش داد و سراسیمه به کنارم آمد و با صدای بلندی گفت : عباس ! چه خبره اینجا !؟ منافقین بزدل که بخوبی شهید عزتی را می شناختند و از شجاعتش با خبر بودند ، سریع عقب کشیده و اطرافم را خالی کردند .
بقدری تحقیر و تمسخر شده بودم که با دیدن آقا مرتضی اصلاً نتونستم خودمو کنترل کنم و بی اختیار بغضم ترکید و گریه کنان قدوسی را نشان داده و گفتم : این و دوستاش به امام و دکتر بهشتی توهین میکنند و میگن که بهشتی جاسوس آلمان و انگلیسه ، آقا مرتضی هم که قدوسی منافق را خوب می شناخت ، با عصبانیت یقه شو گرفت و گفت : آقای فیلسوف ! چرا با بچه بحث میکنی ، اگه مردی همینجا بمان تا برگردم و خودم جواب تمام سوالات را بدم و بعد هم سریع سمت خونه پدر خانم شأن حرکت کرد و خیلی هم طول نکشید که با یک دسته گلنگ برگشت و تا رسید چنان خوابوند به صورت قدوسی که عینکش شکست و خون سر و صورت شو برداشت و بعد هم رفت سراغ بقیه شأن ، منافقین هم با دیدن کتک خوردن سردسته خود ، نعره زنان و ناسزا گویان بطرف مان حمله ور شدند .
تعداد شأن خیلی زیاد بود و امکان نداشت سالم از معرکه خارج شویم ، اما با عنایت خداوند متعال به ناگهان اوضاع تغییر کرد و آقا قربان آهنگری با چندتا دیگر از مغازه داران با چوب و چماق سمت منافقان حمله ور شده و شروع کردند به زدن شأن ، خلاصه درگیری شدیدی آغاز شد و خیلی هم طول نکشید که تمام نشریات و عکس ها و جزوات و نوارهای کاست شأن وسط خیابان پخش و بساط شأن درب و داغون شد ، منافقان بزدل و بی ایمان هم یک به یک شروع به فرار کرده و صحنه را ترک کردند .
💐 روحش شاد و یادش گرامی
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab