https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠 #قسمت_۲۳
مأمور شهربانی جوانی را دید که در حال عبور از بازار است. با دقت به قیافه و هیکل او نگاه کرد و زیر لب گفت: خودشه.
وقتی جوان به او نزدیک شد، مأمور داد زد: آهای جوون! مردم می گن تو خیلی زور داری. همه از تو میترسن. درسته؟
یداله ایستاد. به چشمهای مأمور نگاه کرد و جواب داد: هرکی هرچی دوس داره بگه. من که تا حالا تو رو ندیدم و نمی شناسمت.
مأمور لبخندی زد و گفت: مملکت، شاه داره؛ امروز هم اختیار بازار دست منه. هر چی دلم بخواد میکنم.
یداله جواب داد: برو پاسبون! تو مأمور هستی و حتماً صاحاب زن و بچه ای. برای تو بَدِه سَر به سَر من بذاری.
پاسبان دستش را به طرف باتومش برد و گفت: مردم تو رو خیلی قُلدر و زرنگ میدونن.
یداله جواب داد: نه برای تو و امثال تو.
مأمور باتومش را بالا برد. یداله با صدای بلند داد زد: یا علی! و باتوم را از دست مأمور گرفت. چند ضربه مشت به او زد. دستش را آنقدر پی چاند تا اسلحه ی کُلت از دستش افتاد.
یداله با دستی اسلحه را برداشت و با دست دیگرش دستگیره ی مغازه ای را فشار داد و درِ آن را باز کرد. کلاه پاسبان روی موزاییک های کف بازار غلتید. او، هاج وواج، به یداله نگاه میکرد. یداله با یک لگد او را به داخل مغازه هُل داد و کرکره را پایین کشید. چند نفر از مغازه دارها به طرف او دویدند. یداله کُلت را به یکی از مغازه دارها تحویل داد و رفت.
مغازه دار او را صدا کرد و گفت: مش یدی! هم خودت رو به دردسر انداختی، هم من رو بیچاره کردی. می دونی با مأمور شاهنشاه طرف شدن یعنی چی؟
یداله جواب داد: نترس مَرد! وقتی من رفتم، مأمور رو از مغازه در بیار و اسلحه اش رو بده.
🔵 #ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠 #قسمت_۲۳
مأمور شهربانی جوانی را دید که در حال عبور از بازار است. با دقت به قیافه و هیکل او نگاه کرد و زیر لب گفت: خودشه.
وقتی جوان به او نزدیک شد، مأمور داد زد: آهای جوون! مردم می گن تو خیلی زور داری. همه از تو میترسن. درسته؟
یداله ایستاد. به چشمهای مأمور نگاه کرد و جواب داد: هرکی هرچی دوس داره بگه. من که تا حالا تو رو ندیدم و نمی شناسمت.
مأمور لبخندی زد و گفت: مملکت، شاه داره؛ امروز هم اختیار بازار دست منه. هر چی دلم بخواد میکنم.
یداله جواب داد: برو پاسبون! تو مأمور هستی و حتماً صاحاب زن و بچه ای. برای تو بَدِه سَر به سَر من بذاری.
پاسبان دستش را به طرف باتومش برد و گفت: مردم تو رو خیلی قُلدر و زرنگ میدونن.
یداله جواب داد: نه برای تو و امثال تو.
مأمور باتومش را بالا برد. یداله با صدای بلند داد زد: یا علی! و باتوم را از دست مأمور گرفت. چند ضربه مشت به او زد. دستش را آنقدر پی چاند تا اسلحه ی کُلت از دستش افتاد.
یداله با دستی اسلحه را برداشت و با دست دیگرش دستگیره ی مغازه ای را فشار داد و درِ آن را باز کرد. کلاه پاسبان روی موزاییک های کف بازار غلتید. او، هاج وواج، به یداله نگاه میکرد. یداله با یک لگد او را به داخل مغازه هُل داد و کرکره را پایین کشید. چند نفر از مغازه دارها به طرف او دویدند. یداله کُلت را به یکی از مغازه دارها تحویل داد و رفت.
مغازه دار او را صدا کرد و گفت: مش یدی! هم خودت رو به دردسر انداختی، هم من رو بیچاره کردی. می دونی با مأمور شاهنشاه طرف شدن یعنی چی؟
یداله جواب داد: نترس مَرد! وقتی من رفتم، مأمور رو از مغازه در بیار و اسلحه اش رو بده.
🔵 #ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s6.picofile.com/file/8390719584/IMG_20181005_182724_632.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، پاتک دوم
📌 #قسمت_۲۳
بسم الله الرحمن الرحیم
قشون دشمن بعد از فروپاشی و فرار ، دوباره آرایش و ساماندهی یافته و حمله دیگری را به سمت کانال آغاز می کند و خیلی هم طول نمی کشد که به نزدیکی خاکریز رسیده و تانکها با مسلسل و توپ شروع به زدن سنگرها می کنند ، در این زمان چند هلیکوپتر عراقی هم بالای سر خط ظاهر شده و با دقت از آسمان شروع به زدن سنگرهای داخل کانال می کنند ، رگبار مسلسل و گلوله توپ تانکها از سمت مقابل می آمد و اکثریت هم به دیواره و تاج خاکریز خورده و آسیب چندانی به سنگرهای داخل کانال نمی رسانید ، اما مسلسل و توپ و راکت هلیکوپترها درست داخل کانال و بعضاً داخل سنگرها را می زدند و گهگاه خسارات شدید جانی هم برجای می گذاشتند ، هلیکوپترها که خیالشان از بابت نبود پدافند هوایی راحت بود ، تا آنجا که می توانستند خود را به خط نزدیک می کردند و از فراز آسمان با دقت شروع به زدن سنگرهای فعال داخل کانال می کردند و رزمندگان هم با شلیک موشک و رگبار گلوله مجبور به فرار شأن می کردند .
آتش گسترده و پرحجم ادوات سنگين و سبک عراقی ها مستقيم بروی کانال و مواضع داخل آن هدايت ميشد و در هر لحظه صدها گلوله توپ و خمپاره و موشک و راکت به اطرافمان اصابت کرده و ترکشهای ريز و درشت شأن همچون نقل و نبات بروی سنگرهايمان می ريخت ، گرد و خاک و دود باروت و آتش و خاکستر سرتاسر خط را فرا گرفته و باعث تشکیل ابری تيره و تاريک بر فراز کانال شده . ناگهان هواپيماهای شکاری و بمب افکن دشمن نیز وارد نبرد شده و از چند جهت مختلف به خط نزدیک و شروع به بمباران و موشک باران کانال کردند ، نبود پدافند هوایی باعث فعالیت شدید نیروی هوایی دشمن شده و هرچند دقيقه يکبار هواپیماها در گروه های چند تائی برفراز منطقه ظاهر و از ارتفاعی بسيار پائين بمب های خود را روی مواضع دفاعی رزمندگان فرو می ریختند و در عين حال هم با شليک راکت و موشک و رگبار مسلسل داخل کانال ها را می زدند .
اوضاع داخل کانال بحدی آتشی و خراب است که هیچ کس بالای خاکریز و بیرون سنگرها دیده نمی شود و همه در میان گونی های پراز خاک سنگرها قایم شده و خود را از سیل ویرانگر تیر و ترکش ها دور نگه داشته اند ، واقعأ نمی شود و نمی توانم با اين قلم و زبـان ناتوان گوشه ای از آن جهنم آتشين و سوزان را ترسيم و تشريح نمايم و فقط اين را بگويم که در لحظه به لحظه آن دقايق خون و آتش آدمی چندين بار ميميرد و زنده ميشد و در حقيقت سايه مرگ اين پديده وحشتناک عالم خلقت را برای دفعات مکرر با تمامی وجود احساس کرده و عرق سرد رعب و وحشت بر پيشانی آدم می نشست.
دشمن زبون و بزدل با اينکه از کمی نفرات و محدود بودن تجهيزات و مهمات ما بخوبی مطلع بود . جرات نزديک شدن به خاکریز را نداشت و با آن همه تانک و نیروی پیاده و کماندوی دوره دیده وسط میدان ایستاده و فقط از زمین و هوا آتش بر روی خط پدافندی می ريخت .
دشمن بعد از کوبیدن هم جانبه کانال ، قشون عظیم خود را به حرکت در آورده و تانکها غرش کنان و سریع به سمت خط حمله ور شدند ، تانکهای تی ۷۲ بازم در جلو ستون حرکت می کردند و بقیه تانکها و نفربرها و نیروهای پیاده و کماندو هم پشت سرشان می آمدند ، با رسیدن قشون دشمن به تیررس ، فرمان آتش صادر و دوباره نبرد غیرت و فولاد آغاز شد و رزمندگان دلاور از هر سمت و سوی خاکریز شروع به تیراندازی و شلیک موشک کردند .
رگبار مسلسل صدها تانک و تیراندازی مدام هزاران نیروی پیاده ، اجازه هدف گیری دقیق را نمی دادند و فقط مثل فنر از جا کنده شده و سریع موشکی سمت شأن شلیک و بی درنگ جا عوض کرده و در گوشه ای دیگر به کارم ادامه می دادم ، موشک ها در حال اتمام بود و باید برای ادامه نبرد موشک تهیه می کردم ، در فکر موشک بودم که برادر حسن محمدی نیم خیز و نفس زنان با چند گونی موشک رسید و غرغرکنان گونی ها را کنار سنگرم گذاشت ، بقدری غرق نبرد بودم که بی توجه به اطراف ، پشت سرهم تغییر موضع داده و با ذکر مبارک #سبحان_الله موشک ها را یکی پس از دیگری سمت قشون دشمن شليک می کردم ، باز گوش هايم سنگين شده و یکسره سوت می کشند و هيچ صدائی را نمی شنویدم ، در حال شلیک موشک بودم که نمی دانم چطور شد که یکدفعه برادر محمدی از پشت عقبه آر پی جی سر درآورد و آتش عقبه کل هیکل شو گرفت و حسابی سرخ و سیاهش کرد ، شروع کرد به داد و فریاد و آخ و ناله و بعد هم ادای موجی ها را درآورد و توسط امدادگران به عقبه منتقل شد .
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، پاتک دوم
📌 #قسمت_۲۳
بسم الله الرحمن الرحیم
قشون دشمن بعد از فروپاشی و فرار ، دوباره آرایش و ساماندهی یافته و حمله دیگری را به سمت کانال آغاز می کند و خیلی هم طول نمی کشد که به نزدیکی خاکریز رسیده و تانکها با مسلسل و توپ شروع به زدن سنگرها می کنند ، در این زمان چند هلیکوپتر عراقی هم بالای سر خط ظاهر شده و با دقت از آسمان شروع به زدن سنگرهای داخل کانال می کنند ، رگبار مسلسل و گلوله توپ تانکها از سمت مقابل می آمد و اکثریت هم به دیواره و تاج خاکریز خورده و آسیب چندانی به سنگرهای داخل کانال نمی رسانید ، اما مسلسل و توپ و راکت هلیکوپترها درست داخل کانال و بعضاً داخل سنگرها را می زدند و گهگاه خسارات شدید جانی هم برجای می گذاشتند ، هلیکوپترها که خیالشان از بابت نبود پدافند هوایی راحت بود ، تا آنجا که می توانستند خود را به خط نزدیک می کردند و از فراز آسمان با دقت شروع به زدن سنگرهای فعال داخل کانال می کردند و رزمندگان هم با شلیک موشک و رگبار گلوله مجبور به فرار شأن می کردند .
آتش گسترده و پرحجم ادوات سنگين و سبک عراقی ها مستقيم بروی کانال و مواضع داخل آن هدايت ميشد و در هر لحظه صدها گلوله توپ و خمپاره و موشک و راکت به اطرافمان اصابت کرده و ترکشهای ريز و درشت شأن همچون نقل و نبات بروی سنگرهايمان می ريخت ، گرد و خاک و دود باروت و آتش و خاکستر سرتاسر خط را فرا گرفته و باعث تشکیل ابری تيره و تاريک بر فراز کانال شده . ناگهان هواپيماهای شکاری و بمب افکن دشمن نیز وارد نبرد شده و از چند جهت مختلف به خط نزدیک و شروع به بمباران و موشک باران کانال کردند ، نبود پدافند هوایی باعث فعالیت شدید نیروی هوایی دشمن شده و هرچند دقيقه يکبار هواپیماها در گروه های چند تائی برفراز منطقه ظاهر و از ارتفاعی بسيار پائين بمب های خود را روی مواضع دفاعی رزمندگان فرو می ریختند و در عين حال هم با شليک راکت و موشک و رگبار مسلسل داخل کانال ها را می زدند .
اوضاع داخل کانال بحدی آتشی و خراب است که هیچ کس بالای خاکریز و بیرون سنگرها دیده نمی شود و همه در میان گونی های پراز خاک سنگرها قایم شده و خود را از سیل ویرانگر تیر و ترکش ها دور نگه داشته اند ، واقعأ نمی شود و نمی توانم با اين قلم و زبـان ناتوان گوشه ای از آن جهنم آتشين و سوزان را ترسيم و تشريح نمايم و فقط اين را بگويم که در لحظه به لحظه آن دقايق خون و آتش آدمی چندين بار ميميرد و زنده ميشد و در حقيقت سايه مرگ اين پديده وحشتناک عالم خلقت را برای دفعات مکرر با تمامی وجود احساس کرده و عرق سرد رعب و وحشت بر پيشانی آدم می نشست.
دشمن زبون و بزدل با اينکه از کمی نفرات و محدود بودن تجهيزات و مهمات ما بخوبی مطلع بود . جرات نزديک شدن به خاکریز را نداشت و با آن همه تانک و نیروی پیاده و کماندوی دوره دیده وسط میدان ایستاده و فقط از زمین و هوا آتش بر روی خط پدافندی می ريخت .
دشمن بعد از کوبیدن هم جانبه کانال ، قشون عظیم خود را به حرکت در آورده و تانکها غرش کنان و سریع به سمت خط حمله ور شدند ، تانکهای تی ۷۲ بازم در جلو ستون حرکت می کردند و بقیه تانکها و نفربرها و نیروهای پیاده و کماندو هم پشت سرشان می آمدند ، با رسیدن قشون دشمن به تیررس ، فرمان آتش صادر و دوباره نبرد غیرت و فولاد آغاز شد و رزمندگان دلاور از هر سمت و سوی خاکریز شروع به تیراندازی و شلیک موشک کردند .
رگبار مسلسل صدها تانک و تیراندازی مدام هزاران نیروی پیاده ، اجازه هدف گیری دقیق را نمی دادند و فقط مثل فنر از جا کنده شده و سریع موشکی سمت شأن شلیک و بی درنگ جا عوض کرده و در گوشه ای دیگر به کارم ادامه می دادم ، موشک ها در حال اتمام بود و باید برای ادامه نبرد موشک تهیه می کردم ، در فکر موشک بودم که برادر حسن محمدی نیم خیز و نفس زنان با چند گونی موشک رسید و غرغرکنان گونی ها را کنار سنگرم گذاشت ، بقدری غرق نبرد بودم که بی توجه به اطراف ، پشت سرهم تغییر موضع داده و با ذکر مبارک #سبحان_الله موشک ها را یکی پس از دیگری سمت قشون دشمن شليک می کردم ، باز گوش هايم سنگين شده و یکسره سوت می کشند و هيچ صدائی را نمی شنویدم ، در حال شلیک موشک بودم که نمی دانم چطور شد که یکدفعه برادر محمدی از پشت عقبه آر پی جی سر درآورد و آتش عقبه کل هیکل شو گرفت و حسابی سرخ و سیاهش کرد ، شروع کرد به داد و فریاد و آخ و ناله و بعد هم ادای موجی ها را درآورد و توسط امدادگران به عقبه منتقل شد .
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۲۳
💠 #خط_صفین / روز دوم _پاتک چهارم
🔹🔸بعد از نماز ، برادران تدارکاتچی ناهار را که شامل یک قوطی کنسرو ماهی و کمی نان خشک است بین سنگرها تقسیم و رزمندگان با صمیمیت ، چند نفره چند نفره با خنده و شوخی مشغول خوردن ناهار شدند. خط بسیار آرام و ساکت بود و انگاری عراقی ها هم برای ناهار و استراحت تعطیل کرده بودند. صدای انفجارات متوالی از عقبه به گوش می رسید و لحظه ای هم قطع نمی شد. از عقبه خط عراقیها هم فقط صدای خش خش زنجیر و غرش تانک ها شنیده می شد.
ناهار را خورده و همگی مشغول سر و سامان دادن وضعيت به هم ريخته کانال و سنگرها شدیم. با جابجایی گونی های پر ازخاک،سنگرها را بازسازی و دوباره آماده نبرد کردیم. هوا بيش از اندازه داغ و سوزان بود و خورشيد گرم جنوب چنان عمود به کله آدم می تابید که احساس می کردی که مغزت در حال جوشیدن است. بچه ها سرتا پا خيس عرق بودند و قطرات عرق مثل باران از سر و صورتشان به زمين می ریخت. ولی باز با این وجود همه درحال کار و تلاش بودند. عده ای گالن های آب بر دوش ازکنار جاده خاکی به سمت انتهای کانال می آمدند به استقبال شأن رفته و یک گالن آب گرفته و به سنگرم آوردم.
هنوز خط کاملاً آرام و ساکت بود و خبری از گلوله باران عراقی ها نبود. چفيه را با آب خيس کرده و داخل سنگر نشسته و به روی سر و صورتم انداختم. هوا حسابی داغ و سوزان بود و خنکی چفيه چنان دلنشین و دلچسب بود که نم نم پلک های خسته ام بسته و به خوابی شیرین فرو رفتم. نمیدانم چقدر خوابیدم. اما باصدایی وحشتناک و کلی خاک و کلوخ و سنگ ریزه از خواب پریده و سراسیمه کف سنگر افتاده و سرم را میان دستام گرفتم. با خوابیدن گرد و خاک بلند شده و گیج و سردرگم مشغول وارسی اطراف شدم. خمپاره عراقی ها با چند سانت اختلاف درست بالای سنگرم به تاج خاکریز اصابت و سنگر بالای خاکریز را درب و داغون کرده بود.
دوباره خط زیر آتش بود و تعداد بیشماری تانک و نفربر زرهی دشمن غرش کنان در حال جابجائی و گرفتن آرایش هجومی در کنار کانال بدبو بودند. نگران کمبود موشک بودم و از برادر حسن محمدی هم هیچ خبری نبود. باید تا فرصت باقی بود و حمله تانک ها شروع نشده بود. رفته و تعدادی موشک می آوردم. راهی پایین کانال و سمت جاده خاکی شدم. کانال و اطراف آن زیر بارانی از خمپاره و کاتیوشا بود و ترکش و کلوخ و سنگ ریزه مثال نقل و نبات به داخل کانال می ریخت. خمیده و نیم خیز حرکت کرده و با هر انفجاری شیرجه زده و به داخل سنگر همرزمی پریده و کمی خوش و بش کرده و به راه خود ادامه دادم تا اینکه در نیمه راه تعدادی گونی پر از موشک دیده و با خوشحالی چندتاشو برداشته و سریع سمت سنگرم در انتهای کانال برگشتم.
در محوطه داخلی کانال و سنگرها جنب و جوش فراوانی ديده می شد. همه در حال آماده شدن برای مقابله با حمله دشمن بودند. عده ای با شور و هيجان مشغول پرکردن فشنگ به خشابهای خالی بودند و عـده ای ديگر هم خرج به زیر موشک ها بسته و کنار سنگرها می چیدند. تعدادی هم لبه خاکریز نشسته و بدقت حرکات و جابجائی نیروهای عراقی را زير نظر گرفته بودند.
تانک های عراقی اين دفعه بقدری زیاد شده بودند که از دو طرف به سمت کانال می آمدند. تعدادی از مقابل و تعدادی هم از سمت شهر همايون در حال نزديک شدن به خط بودند. به سنگر رسیده و سریع مشغول آماده کردن موشک ها شدم. داشتم موشک های آماده را در اطراف سنگر می چیدم که ناگهان متوجه حضور تعداد زیادی نیروی کماندو عراقی در داخل حوضچه ها شدم به لبه خاکریز رفته و یواشکی از بین گونی ها مشغول تماشای رفت و آمد عراقی ها شدم. کماندوهای عراقی تا حوضچه چهارم آمده و داخل آن مشغول فعالیت بودند. سریع موشکی روی قبضه گذاشته و با دقت لبه میانی حوضچه را نشانه رفته و شلیک کردم. با اصابت موشک از تحرکات عراقی ها کاسته شد. اما هنوز داخل حوضچه چهارم پر از کماندو بود و معلوم هم نبود چه نقشه ای دارند.
مشغول دید زدن حوضچه ها بودم که یکدفعه فرمانده دلاور گردان سردار رسول وزیری و معاون ایشان سردار رضا زلفخانی به همراه چند نفر از رزمندگان از راه رسیده و دستور دادند که سریعاً با چندتا آر پی جی زن و تيربارچی به مقابله تانک های مهاجم از طرف همایون شهر برویم. سريع کوله آر پی جی را به دوش انداخته و چندتا موشک اضافه هم برداشته و به سردار زلفخانی هم گفتم که کماندوهای عراقی در داخل حوضچه چهارم هستند. سردار هم دوتا تیربارچی مقابل حوضچه ها گذاشت و بقیه یک به یک از داخل پل بتونی عبور کرده و به سمت تانکهای مهاجم عراقی رفتیم....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۲۳
💠 #خط_صفین / روز دوم _پاتک چهارم
🔹🔸بعد از نماز ، برادران تدارکاتچی ناهار را که شامل یک قوطی کنسرو ماهی و کمی نان خشک است بین سنگرها تقسیم و رزمندگان با صمیمیت ، چند نفره چند نفره با خنده و شوخی مشغول خوردن ناهار شدند. خط بسیار آرام و ساکت بود و انگاری عراقی ها هم برای ناهار و استراحت تعطیل کرده بودند. صدای انفجارات متوالی از عقبه به گوش می رسید و لحظه ای هم قطع نمی شد. از عقبه خط عراقیها هم فقط صدای خش خش زنجیر و غرش تانک ها شنیده می شد.
ناهار را خورده و همگی مشغول سر و سامان دادن وضعيت به هم ريخته کانال و سنگرها شدیم. با جابجایی گونی های پر ازخاک،سنگرها را بازسازی و دوباره آماده نبرد کردیم. هوا بيش از اندازه داغ و سوزان بود و خورشيد گرم جنوب چنان عمود به کله آدم می تابید که احساس می کردی که مغزت در حال جوشیدن است. بچه ها سرتا پا خيس عرق بودند و قطرات عرق مثل باران از سر و صورتشان به زمين می ریخت. ولی باز با این وجود همه درحال کار و تلاش بودند. عده ای گالن های آب بر دوش ازکنار جاده خاکی به سمت انتهای کانال می آمدند به استقبال شأن رفته و یک گالن آب گرفته و به سنگرم آوردم.
هنوز خط کاملاً آرام و ساکت بود و خبری از گلوله باران عراقی ها نبود. چفيه را با آب خيس کرده و داخل سنگر نشسته و به روی سر و صورتم انداختم. هوا حسابی داغ و سوزان بود و خنکی چفيه چنان دلنشین و دلچسب بود که نم نم پلک های خسته ام بسته و به خوابی شیرین فرو رفتم. نمیدانم چقدر خوابیدم. اما باصدایی وحشتناک و کلی خاک و کلوخ و سنگ ریزه از خواب پریده و سراسیمه کف سنگر افتاده و سرم را میان دستام گرفتم. با خوابیدن گرد و خاک بلند شده و گیج و سردرگم مشغول وارسی اطراف شدم. خمپاره عراقی ها با چند سانت اختلاف درست بالای سنگرم به تاج خاکریز اصابت و سنگر بالای خاکریز را درب و داغون کرده بود.
دوباره خط زیر آتش بود و تعداد بیشماری تانک و نفربر زرهی دشمن غرش کنان در حال جابجائی و گرفتن آرایش هجومی در کنار کانال بدبو بودند. نگران کمبود موشک بودم و از برادر حسن محمدی هم هیچ خبری نبود. باید تا فرصت باقی بود و حمله تانک ها شروع نشده بود. رفته و تعدادی موشک می آوردم. راهی پایین کانال و سمت جاده خاکی شدم. کانال و اطراف آن زیر بارانی از خمپاره و کاتیوشا بود و ترکش و کلوخ و سنگ ریزه مثال نقل و نبات به داخل کانال می ریخت. خمیده و نیم خیز حرکت کرده و با هر انفجاری شیرجه زده و به داخل سنگر همرزمی پریده و کمی خوش و بش کرده و به راه خود ادامه دادم تا اینکه در نیمه راه تعدادی گونی پر از موشک دیده و با خوشحالی چندتاشو برداشته و سریع سمت سنگرم در انتهای کانال برگشتم.
در محوطه داخلی کانال و سنگرها جنب و جوش فراوانی ديده می شد. همه در حال آماده شدن برای مقابله با حمله دشمن بودند. عده ای با شور و هيجان مشغول پرکردن فشنگ به خشابهای خالی بودند و عـده ای ديگر هم خرج به زیر موشک ها بسته و کنار سنگرها می چیدند. تعدادی هم لبه خاکریز نشسته و بدقت حرکات و جابجائی نیروهای عراقی را زير نظر گرفته بودند.
تانک های عراقی اين دفعه بقدری زیاد شده بودند که از دو طرف به سمت کانال می آمدند. تعدادی از مقابل و تعدادی هم از سمت شهر همايون در حال نزديک شدن به خط بودند. به سنگر رسیده و سریع مشغول آماده کردن موشک ها شدم. داشتم موشک های آماده را در اطراف سنگر می چیدم که ناگهان متوجه حضور تعداد زیادی نیروی کماندو عراقی در داخل حوضچه ها شدم به لبه خاکریز رفته و یواشکی از بین گونی ها مشغول تماشای رفت و آمد عراقی ها شدم. کماندوهای عراقی تا حوضچه چهارم آمده و داخل آن مشغول فعالیت بودند. سریع موشکی روی قبضه گذاشته و با دقت لبه میانی حوضچه را نشانه رفته و شلیک کردم. با اصابت موشک از تحرکات عراقی ها کاسته شد. اما هنوز داخل حوضچه چهارم پر از کماندو بود و معلوم هم نبود چه نقشه ای دارند.
مشغول دید زدن حوضچه ها بودم که یکدفعه فرمانده دلاور گردان سردار رسول وزیری و معاون ایشان سردار رضا زلفخانی به همراه چند نفر از رزمندگان از راه رسیده و دستور دادند که سریعاً با چندتا آر پی جی زن و تيربارچی به مقابله تانک های مهاجم از طرف همایون شهر برویم. سريع کوله آر پی جی را به دوش انداخته و چندتا موشک اضافه هم برداشته و به سردار زلفخانی هم گفتم که کماندوهای عراقی در داخل حوضچه چهارم هستند. سردار هم دوتا تیربارچی مقابل حوضچه ها گذاشت و بقیه یک به یک از داخل پل بتونی عبور کرده و به سمت تانکهای مهاجم عراقی رفتیم....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۲۳
💠 #خط_صفین / روز دوم _پاتک چهارم
🔹🔸بعد از نماز ، برادران تدارکاتچی ناهار را که شامل یک قوطی کنسرو ماهی و کمی نان خشک است بین سنگرها تقسیم و رزمندگان با صمیمیت ، چند نفره چند نفره با خنده و شوخی مشغول خوردن ناهار شدند. خط بسیار آرام و ساکت بود و انگاری عراقی ها هم برای ناهار و استراحت تعطیل کرده بودند. صدای انفجارات متوالی از عقبه به گوش می رسید و لحظه ای هم قطع نمی شد. از عقبه خط عراقیها هم فقط صدای خش خش زنجیر و غرش تانک ها شنیده می شد.
ناهار را خورده و همگی مشغول سر و سامان دادن وضعيت به هم ريخته کانال و سنگرها شدیم. با جابجایی گونی های پر ازخاک،سنگرها را بازسازی و دوباره آماده نبرد کردیم. هوا بيش از اندازه داغ و سوزان بود و خورشيد گرم جنوب چنان عمود به کله آدم می تابید که احساس می کردی که مغزت در حال جوشیدن است. بچه ها سرتا پا خيس عرق بودند و قطرات عرق مثل باران از سر و صورتشان به زمين می ریخت. ولی باز با این وجود همه درحال کار و تلاش بودند. عده ای گالن های آب بر دوش ازکنار جاده خاکی به سمت انتهای کانال می آمدند به استقبال شأن رفته و یک گالن آب گرفته و به سنگرم آوردم.
هنوز خط کاملاً آرام و ساکت بود و خبری از گلوله باران عراقی ها نبود. چفيه را با آب خيس کرده و داخل سنگر نشسته و به روی سر و صورتم انداختم. هوا حسابی داغ و سوزان بود و خنکی چفيه چنان دلنشین و دلچسب بود که نم نم پلک های خسته ام بسته و به خوابی شیرین فرو رفتم. نمیدانم چقدر خوابیدم. اما باصدایی وحشتناک و کلی خاک و کلوخ و سنگ ریزه از خواب پریده و سراسیمه کف سنگر افتاده و سرم را میان دستام گرفتم. با خوابیدن گرد و خاک بلند شده و گیج و سردرگم مشغول وارسی اطراف شدم. خمپاره عراقی ها با چند سانت اختلاف درست بالای سنگرم به تاج خاکریز اصابت و سنگر بالای خاکریز را درب و داغون کرده بود.
دوباره خط زیر آتش بود و تعداد بیشماری تانک و نفربر زرهی دشمن غرش کنان در حال جابجائی و گرفتن آرایش هجومی در کنار کانال بدبو بودند. نگران کمبود موشک بودم و از برادر حسن محمدی هم هیچ خبری نبود. باید تا فرصت باقی بود و حمله تانک ها شروع نشده بود. رفته و تعدادی موشک می آوردم. راهی پایین کانال و سمت جاده خاکی شدم. کانال و اطراف آن زیر بارانی از خمپاره و کاتیوشا بود و ترکش و کلوخ و سنگ ریزه مثال نقل و نبات به داخل کانال می ریخت. خمیده و نیم خیز حرکت کرده و با هر انفجاری شیرجه زده و به داخل سنگر همرزمی پریده و کمی خوش و بش کرده و به راه خود ادامه دادم تا اینکه در نیمه راه تعدادی گونی پر از موشک دیده و با خوشحالی چندتاشو برداشته و سریع سمت سنگرم در انتهای کانال برگشتم.
در محوطه داخلی کانال و سنگرها جنب و جوش فراوانی ديده می شد. همه در حال آماده شدن برای مقابله با حمله دشمن بودند. عده ای با شور و هيجان مشغول پرکردن فشنگ به خشابهای خالی بودند و عـده ای ديگر هم خرج به زیر موشک ها بسته و کنار سنگرها می چیدند. تعدادی هم لبه خاکریز نشسته و بدقت حرکات و جابجائی نیروهای عراقی را زير نظر گرفته بودند.
تانک های عراقی اين دفعه بقدری زیاد شده بودند که از دو طرف به سمت کانال می آمدند. تعدادی از مقابل و تعدادی هم از سمت شهر همايون در حال نزديک شدن به خط بودند. به سنگر رسیده و سریع مشغول آماده کردن موشک ها شدم. داشتم موشک های آماده را در اطراف سنگر می چیدم که ناگهان متوجه حضور تعداد زیادی نیروی کماندو عراقی در داخل حوضچه ها شدم به لبه خاکریز رفته و یواشکی از بین گونی ها مشغول تماشای رفت و آمد عراقی ها شدم. کماندوهای عراقی تا حوضچه چهارم آمده و داخل آن مشغول فعالیت بودند. سریع موشکی روی قبضه گذاشته و با دقت لبه میانی حوضچه را نشانه رفته و شلیک کردم. با اصابت موشک از تحرکات عراقی ها کاسته شد. اما هنوز داخل حوضچه چهارم پر از کماندو بود و معلوم هم نبود چه نقشه ای دارند.
مشغول دید زدن حوضچه ها بودم که یکدفعه فرمانده دلاور گردان سردار رسول وزیری و معاون ایشان سردار رضا زلفخانی به همراه چند نفر از رزمندگان از راه رسیده و دستور دادند که سریعاً با چندتا آر پی جی زن و تيربارچی به مقابله تانک های مهاجم از طرف همایون شهر برویم. سريع کوله آر پی جی را به دوش انداخته و چندتا موشک اضافه هم برداشته و به سردار زلفخانی هم گفتم که کماندوهای عراقی در داخل حوضچه چهارم هستند. سردار هم دوتا تیربارچی مقابل حوضچه ها گذاشت و بقیه یک به یک از داخل پل بتونی عبور کرده و به سمت تانکهای مهاجم عراقی رفتیم....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۲۳
💠 #خط_صفین / روز دوم _پاتک چهارم
🔹🔸بعد از نماز ، برادران تدارکاتچی ناهار را که شامل یک قوطی کنسرو ماهی و کمی نان خشک است بین سنگرها تقسیم و رزمندگان با صمیمیت ، چند نفره چند نفره با خنده و شوخی مشغول خوردن ناهار شدند. خط بسیار آرام و ساکت بود و انگاری عراقی ها هم برای ناهار و استراحت تعطیل کرده بودند. صدای انفجارات متوالی از عقبه به گوش می رسید و لحظه ای هم قطع نمی شد. از عقبه خط عراقیها هم فقط صدای خش خش زنجیر و غرش تانک ها شنیده می شد.
ناهار را خورده و همگی مشغول سر و سامان دادن وضعيت به هم ريخته کانال و سنگرها شدیم. با جابجایی گونی های پر ازخاک،سنگرها را بازسازی و دوباره آماده نبرد کردیم. هوا بيش از اندازه داغ و سوزان بود و خورشيد گرم جنوب چنان عمود به کله آدم می تابید که احساس می کردی که مغزت در حال جوشیدن است. بچه ها سرتا پا خيس عرق بودند و قطرات عرق مثل باران از سر و صورتشان به زمين می ریخت. ولی باز با این وجود همه درحال کار و تلاش بودند. عده ای گالن های آب بر دوش ازکنار جاده خاکی به سمت انتهای کانال می آمدند به استقبال شأن رفته و یک گالن آب گرفته و به سنگرم آوردم.
هنوز خط کاملاً آرام و ساکت بود و خبری از گلوله باران عراقی ها نبود. چفيه را با آب خيس کرده و داخل سنگر نشسته و به روی سر و صورتم انداختم. هوا حسابی داغ و سوزان بود و خنکی چفيه چنان دلنشین و دلچسب بود که نم نم پلک های خسته ام بسته و به خوابی شیرین فرو رفتم. نمیدانم چقدر خوابیدم. اما باصدایی وحشتناک و کلی خاک و کلوخ و سنگ ریزه از خواب پریده و سراسیمه کف سنگر افتاده و سرم را میان دستام گرفتم. با خوابیدن گرد و خاک بلند شده و گیج و سردرگم مشغول وارسی اطراف شدم. خمپاره عراقی ها با چند سانت اختلاف درست بالای سنگرم به تاج خاکریز اصابت و سنگر بالای خاکریز را درب و داغون کرده بود.
دوباره خط زیر آتش بود و تعداد بیشماری تانک و نفربر زرهی دشمن غرش کنان در حال جابجائی و گرفتن آرایش هجومی در کنار کانال بدبو بودند. نگران کمبود موشک بودم و از برادر حسن محمدی هم هیچ خبری نبود. باید تا فرصت باقی بود و حمله تانک ها شروع نشده بود. رفته و تعدادی موشک می آوردم. راهی پایین کانال و سمت جاده خاکی شدم. کانال و اطراف آن زیر بارانی از خمپاره و کاتیوشا بود و ترکش و کلوخ و سنگ ریزه مثال نقل و نبات به داخل کانال می ریخت. خمیده و نیم خیز حرکت کرده و با هر انفجاری شیرجه زده و به داخل سنگر همرزمی پریده و کمی خوش و بش کرده و به راه خود ادامه دادم تا اینکه در نیمه راه تعدادی گونی پر از موشک دیده و با خوشحالی چندتاشو برداشته و سریع سمت سنگرم در انتهای کانال برگشتم.
در محوطه داخلی کانال و سنگرها جنب و جوش فراوانی ديده می شد. همه در حال آماده شدن برای مقابله با حمله دشمن بودند. عده ای با شور و هيجان مشغول پرکردن فشنگ به خشابهای خالی بودند و عـده ای ديگر هم خرج به زیر موشک ها بسته و کنار سنگرها می چیدند. تعدادی هم لبه خاکریز نشسته و بدقت حرکات و جابجائی نیروهای عراقی را زير نظر گرفته بودند.
تانک های عراقی اين دفعه بقدری زیاد شده بودند که از دو طرف به سمت کانال می آمدند. تعدادی از مقابل و تعدادی هم از سمت شهر همايون در حال نزديک شدن به خط بودند. به سنگر رسیده و سریع مشغول آماده کردن موشک ها شدم. داشتم موشک های آماده را در اطراف سنگر می چیدم که ناگهان متوجه حضور تعداد زیادی نیروی کماندو عراقی در داخل حوضچه ها شدم به لبه خاکریز رفته و یواشکی از بین گونی ها مشغول تماشای رفت و آمد عراقی ها شدم. کماندوهای عراقی تا حوضچه چهارم آمده و داخل آن مشغول فعالیت بودند. سریع موشکی روی قبضه گذاشته و با دقت لبه میانی حوضچه را نشانه رفته و شلیک کردم. با اصابت موشک از تحرکات عراقی ها کاسته شد. اما هنوز داخل حوضچه چهارم پر از کماندو بود و معلوم هم نبود چه نقشه ای دارند.
مشغول دید زدن حوضچه ها بودم که یکدفعه فرمانده دلاور گردان سردار رسول وزیری و معاون ایشان سردار رضا زلفخانی به همراه چند نفر از رزمندگان از راه رسیده و دستور دادند که سریعاً با چندتا آر پی جی زن و تيربارچی به مقابله تانک های مهاجم از طرف همایون شهر برویم. سريع کوله آر پی جی را به دوش انداخته و چندتا موشک اضافه هم برداشته و به سردار زلفخانی هم گفتم که کماندوهای عراقی در داخل حوضچه چهارم هستند. سردار هم دوتا تیربارچی مقابل حوضچه ها گذاشت و بقیه یک به یک از داخل پل بتونی عبور کرده و به سمت تانکهای مهاجم عراقی رفتیم....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab