https://t.iss.one/pcdrab/5163
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، اولین پاتک
📌 #قسمت_۴۷
بسم الله الرحمن الرحیم
پشت سیل بندی خاکی و کوتاه موضع گرفته بودیم که نه جان پناه مناسبی داشت و نه سنگری امن برای نبرد ، پشت سرمان به فاصله چند متر رودخانه دجله بود و مقابل مان هم از سه جهت مملو از نیروهای پیاده و کماندوهای گارد و ادوات زرهی عراقی بود ، همه رزمندگان که اینک تعدادمان به کمتر از ۳۰ نفر میرسید ، بخوبی اوضاع خطیر میدان و تعداد بیشمار تانکها و نیروهای دشمن را می دیدیم و خوب هم می دانستیم که نبردی سخت و بسیار سهمگین و نابرابر پیش روی داریم ، اما حضور شجاعانه و بی باکانه برادر باکری فرمانده دلاور لشگر در کنارمان ، اعتماد به نفس و قوت قلبی غیر قابل توصیف به دل ها بخشیده و همگی با انرژی مضاعف و روحیهای بسیار بالا ، چشم انتظار رویارویی جانانه با قشون عظیم دشمن بودیم .
تانک ها و نفربرهای زرهی دشمن تخته گاز تا نزدیکی های سیل بند آمده و سپس توقف کرده و با مسلسل و توپ شروع به زدن سیل بند و سنگرهای بالای آن کردند ، انفجارات بقدری شدید و پر حجم بود که زمین و سیل بند یکسره می لرزید و ترکش های ریز و درشت همچون باران به سرمان می بارید ، همه جا را دود و آتش و خاکستر فرا گرفته بود و صدای رعب آور مسلسل تانکها لحظه ای قطع نمی شد ، هواپيماهای شکاری و بمب افکن عراقی هم وارد معرکه شده و از فراز آسمان سیلی از بمب و موشک و گلوله را بر سرمان می ریزند ، چندتا هلیکوپتر بدقواره و سیاه رنگ عراقی هم از سمت اتوبان نزدیک شده و از فاصله بسیار نزدیکی سیل بند را آماج گلوله های مسلسل و توپ و راکت و موشک قرار می دهند ، اصلأ موقعیت مناسبی نداشتیم و فقط داخل گودالی کوچک در سینه خاکی سیل بند نشسته و پشت چندتا گونی پر از خاک سنگر گرفته بودیم ، اما جای خوبش آنجا بود که رودخانه دجله درست پشت سرمان بود و اکثریت گلوله های توپ و خمپاره و موشک و راکت و بمب های دشمن داخل آب رودخانه افتاده و فقط هم موجب تلاطم شدید رودخانه و پاشیدن آب و خیس شدنمان می شدند ، حوالی ظهر بود و خورشید داغ و سوزان جنوب مستقیم وسط کله مان می تابید و قطرات آب با اینکه تمام لباس هایم را خیس آب می کرد ، اما در عوض حسابی خنک شده و در آن گرما واقعاً حال می کردیم .
دشمن زبون نیم ساعتی از زمین و آسمان سیل بند را کوبیده و سپس دهها دستگاه تانک از ستون تانک ها و نفربرها خارج و با گرفتن آرایش دشت بانی به سمت سیل بند حمله ور شدند ، با رسیدن تانک ها به تیررس ، درگیری آغاز و سیلی از گلوله و موشک را روانه راه شأن کردیم ، کماندوهای عراقی گروه گروه در پشت بام خانه های روستای حریبه موضع گرفته و با کلاش و تیربار و قناسه و دوشکا و آر پی جی ۷ و ۱۱ و تفنگ ۱۰۶ به سمت سیل بند شلیک می کردند و از هر سنگری موشک شلیک می شد ، فوری آن نقطه از سیل بند را آماج گلوله و موشک قرار می دادند ، با اصابت اولین موشک به بدنه یکی از تانک های مهاجم و کمانه ناباورانه آن متوجه تی ۷۲ بودن آنها شده و تلاش در زدن برجک و شنی آنان کردیم ، اما رگبار گلوله و موشک ها اجازه نشانه گیری دقیق را نداده و متأسفانه هرچه زدیم ، کارگر نیفتاد و تانک ها غرش کنان و رگبار زنان به چندمتری سیل بند رسیدند ، انگاری آخرهای کار بود و داشتیم غریب و بی کس اسیر عراقی ها می شدیم ، سایه شوم وحشت و هراس بر خط پدافندی سایه افکنده و همه مات و مبهوت نظارهگر ورود تانکها به داخل سیل بند بودیم ، لوله توپ تانک ها داشت به بالای سرمان می رسید که فریادهای بلند برادر باکری در فضای سیل بند پیچید که تمام رزمندگان به بالای سیل بند پریده و فریاد الله اکبر سر دهند !
فرمان آقا مهدی استراتژی بسیار عجیب و عملی خطرناک و در ظاهر غیر عقلانی و دیوانگی محض بود ، اما همگی خوب میدانستیم که شکستن خط مساوی با اسارت یا شهادت است و برای همین هم بی درنگ و فوری فرمان سردار را بجان خریده و بدون توجه به باران گلوله و ترکش ها ، الله اکبر گویان بالای تاج سیل بند پریده و فریاد زنان شروع به تیراندازی کردیم .
تانک های عراقی که به دیواره سیل بند چسبیده و در تلاش برای ورود به داخل آن بودند با دیدن این عمل حماسی و بی باکانه رزمندگان ، خیال کردند که قصد حمله داریم و آنچنان ترسیده و هراسان شدند که ناگهان خدمه بزدل چند تانک بیرون پریده و شتابان شروع به فرار کردند ، بقیه تانکهای مهاجم هم با دیدن فرار همقطاران خود ، فرار را بر قرار ترجیح داده و سراسیمه شروع به عقب نشینی کردند . قشون اصلی دشمن هم که در میانه میدان به صف ایستاده بود با دیدن فرار تانکها و خدمه آنها ، بی دلیل وحشت کرده و گروه گروه شروع به فرار کردند..
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، اولین پاتک
📌 #قسمت_۴۷
بسم الله الرحمن الرحیم
پشت سیل بندی خاکی و کوتاه موضع گرفته بودیم که نه جان پناه مناسبی داشت و نه سنگری امن برای نبرد ، پشت سرمان به فاصله چند متر رودخانه دجله بود و مقابل مان هم از سه جهت مملو از نیروهای پیاده و کماندوهای گارد و ادوات زرهی عراقی بود ، همه رزمندگان که اینک تعدادمان به کمتر از ۳۰ نفر میرسید ، بخوبی اوضاع خطیر میدان و تعداد بیشمار تانکها و نیروهای دشمن را می دیدیم و خوب هم می دانستیم که نبردی سخت و بسیار سهمگین و نابرابر پیش روی داریم ، اما حضور شجاعانه و بی باکانه برادر باکری فرمانده دلاور لشگر در کنارمان ، اعتماد به نفس و قوت قلبی غیر قابل توصیف به دل ها بخشیده و همگی با انرژی مضاعف و روحیهای بسیار بالا ، چشم انتظار رویارویی جانانه با قشون عظیم دشمن بودیم .
تانک ها و نفربرهای زرهی دشمن تخته گاز تا نزدیکی های سیل بند آمده و سپس توقف کرده و با مسلسل و توپ شروع به زدن سیل بند و سنگرهای بالای آن کردند ، انفجارات بقدری شدید و پر حجم بود که زمین و سیل بند یکسره می لرزید و ترکش های ریز و درشت همچون باران به سرمان می بارید ، همه جا را دود و آتش و خاکستر فرا گرفته بود و صدای رعب آور مسلسل تانکها لحظه ای قطع نمی شد ، هواپيماهای شکاری و بمب افکن عراقی هم وارد معرکه شده و از فراز آسمان سیلی از بمب و موشک و گلوله را بر سرمان می ریزند ، چندتا هلیکوپتر بدقواره و سیاه رنگ عراقی هم از سمت اتوبان نزدیک شده و از فاصله بسیار نزدیکی سیل بند را آماج گلوله های مسلسل و توپ و راکت و موشک قرار می دهند ، اصلأ موقعیت مناسبی نداشتیم و فقط داخل گودالی کوچک در سینه خاکی سیل بند نشسته و پشت چندتا گونی پر از خاک سنگر گرفته بودیم ، اما جای خوبش آنجا بود که رودخانه دجله درست پشت سرمان بود و اکثریت گلوله های توپ و خمپاره و موشک و راکت و بمب های دشمن داخل آب رودخانه افتاده و فقط هم موجب تلاطم شدید رودخانه و پاشیدن آب و خیس شدنمان می شدند ، حوالی ظهر بود و خورشید داغ و سوزان جنوب مستقیم وسط کله مان می تابید و قطرات آب با اینکه تمام لباس هایم را خیس آب می کرد ، اما در عوض حسابی خنک شده و در آن گرما واقعاً حال می کردیم .
دشمن زبون نیم ساعتی از زمین و آسمان سیل بند را کوبیده و سپس دهها دستگاه تانک از ستون تانک ها و نفربرها خارج و با گرفتن آرایش دشت بانی به سمت سیل بند حمله ور شدند ، با رسیدن تانک ها به تیررس ، درگیری آغاز و سیلی از گلوله و موشک را روانه راه شأن کردیم ، کماندوهای عراقی گروه گروه در پشت بام خانه های روستای حریبه موضع گرفته و با کلاش و تیربار و قناسه و دوشکا و آر پی جی ۷ و ۱۱ و تفنگ ۱۰۶ به سمت سیل بند شلیک می کردند و از هر سنگری موشک شلیک می شد ، فوری آن نقطه از سیل بند را آماج گلوله و موشک قرار می دادند ، با اصابت اولین موشک به بدنه یکی از تانک های مهاجم و کمانه ناباورانه آن متوجه تی ۷۲ بودن آنها شده و تلاش در زدن برجک و شنی آنان کردیم ، اما رگبار گلوله و موشک ها اجازه نشانه گیری دقیق را نداده و متأسفانه هرچه زدیم ، کارگر نیفتاد و تانک ها غرش کنان و رگبار زنان به چندمتری سیل بند رسیدند ، انگاری آخرهای کار بود و داشتیم غریب و بی کس اسیر عراقی ها می شدیم ، سایه شوم وحشت و هراس بر خط پدافندی سایه افکنده و همه مات و مبهوت نظارهگر ورود تانکها به داخل سیل بند بودیم ، لوله توپ تانک ها داشت به بالای سرمان می رسید که فریادهای بلند برادر باکری در فضای سیل بند پیچید که تمام رزمندگان به بالای سیل بند پریده و فریاد الله اکبر سر دهند !
فرمان آقا مهدی استراتژی بسیار عجیب و عملی خطرناک و در ظاهر غیر عقلانی و دیوانگی محض بود ، اما همگی خوب میدانستیم که شکستن خط مساوی با اسارت یا شهادت است و برای همین هم بی درنگ و فوری فرمان سردار را بجان خریده و بدون توجه به باران گلوله و ترکش ها ، الله اکبر گویان بالای تاج سیل بند پریده و فریاد زنان شروع به تیراندازی کردیم .
تانک های عراقی که به دیواره سیل بند چسبیده و در تلاش برای ورود به داخل آن بودند با دیدن این عمل حماسی و بی باکانه رزمندگان ، خیال کردند که قصد حمله داریم و آنچنان ترسیده و هراسان شدند که ناگهان خدمه بزدل چند تانک بیرون پریده و شتابان شروع به فرار کردند ، بقیه تانکهای مهاجم هم با دیدن فرار همقطاران خود ، فرار را بر قرار ترجیح داده و سراسیمه شروع به عقب نشینی کردند . قشون اصلی دشمن هم که در میانه میدان به صف ایستاده بود با دیدن فرار تانکها و خدمه آنها ، بی دلیل وحشت کرده و گروه گروه شروع به فرار کردند..
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Telegram
دل باخته
💢 آخرین سخنرانی سردار باکری
📽 فیلمی دیدنی و خاطره انگیز از آخرین سخنرانی فرمانده دل ها #سردار_شهید_مهدی_باکری فرمانده دلاور و مخلص #لشگر_۳۱_عاشورا در جمع گردان های خط شکن و عمل کننده در عملیات عاشورایی #بدر
🔹چند هفته قبل از آغاز #عملیات_بدر ، دزفول ،…
📽 فیلمی دیدنی و خاطره انگیز از آخرین سخنرانی فرمانده دل ها #سردار_شهید_مهدی_باکری فرمانده دلاور و مخلص #لشگر_۳۱_عاشورا در جمع گردان های خط شکن و عمل کننده در عملیات عاشورایی #بدر
🔹چند هفته قبل از آغاز #عملیات_بدر ، دزفول ،…
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۴۷
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه
🔹🔸دقایق به سرعت میگذرد و هیچ خبری از رزمندگان گردان نمی شود و در عوض تمام پشت بام های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندو عراقی می شود. کاملاً در دید و تیررس نیروهای دشمن بودیم و محل استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت . باید سریعاً چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج میشدیم. دو راه بیشتر نداشتیم. یا باید راه رفته را برگشته و به دنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم. همگی راه دوم را برگزیده و یواش و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم. شمار عراقیها در پشت بام ها بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع هم مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف در پشت بام ها بودند. بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش ها به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول بررسی اوضاع شدیم.
از کوچه دست راستی ، اتوبان خوب و قشنگ دیده می شد و فاصله آنچنانی هم باهاش نداشتیم. کوچه دست چپی به یک نخلستان بسیار وسیع و سرسبز منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم. در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقیها در پشت بام شأن یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ مستقر کرده و یکسره هم در حال شلیک و تیراندازی بودند. هنوز هم خبری از بقیه گردان نبود و همگی کاملاً نگران و مضطرب بودیم. چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار بقیه یاران شدیم. اما هر چقدر انتظار کشیدیم خبری از هیچ کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا کاملاً تک و تنها هستیم. به ناچار قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم.
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک و فریاد زدند که برگردید! برگردید! خط شکسته و عراقیها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند. از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و از زخم هایی که برداشته بودند. کاملاً معلوم بود که از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و اصلأ هم حرف مفت و الکی نمی زنند. خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهار راه برگشته و گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم.
هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته بودیم که ناگهان از هر طرفی مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شدند. پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم. برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و بقدری هم خونریزی داشت که حتماً باید به عقب منتقل می شد.
قرار شد که برادران حیدری و کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند. بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود. با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند. بقدری گلوله و موشک آر پی جی و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود. خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه در نهایت وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند.
حالا فقط من و برادر محرمعلی الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح ها به سمت مان تیراندازی می کردند. دلگرم به برگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقیها کرده و بی محابا با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به پایان گذاشت. مدت زمان زیادی از رفتن برادران حیدری و کاظمی می گذشت و هیچ خبری هم از بازگشت شأن نبود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی و نارنجک پرتاب میکردند. فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم. باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم. تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان ناشناس شروع به حرکت کردیم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۴۷
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه
🔹🔸دقایق به سرعت میگذرد و هیچ خبری از رزمندگان گردان نمی شود و در عوض تمام پشت بام های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندو عراقی می شود. کاملاً در دید و تیررس نیروهای دشمن بودیم و محل استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت . باید سریعاً چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج میشدیم. دو راه بیشتر نداشتیم. یا باید راه رفته را برگشته و به دنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم. همگی راه دوم را برگزیده و یواش و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم. شمار عراقیها در پشت بام ها بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع هم مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف در پشت بام ها بودند. بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش ها به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول بررسی اوضاع شدیم.
از کوچه دست راستی ، اتوبان خوب و قشنگ دیده می شد و فاصله آنچنانی هم باهاش نداشتیم. کوچه دست چپی به یک نخلستان بسیار وسیع و سرسبز منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم. در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقیها در پشت بام شأن یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ مستقر کرده و یکسره هم در حال شلیک و تیراندازی بودند. هنوز هم خبری از بقیه گردان نبود و همگی کاملاً نگران و مضطرب بودیم. چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار بقیه یاران شدیم. اما هر چقدر انتظار کشیدیم خبری از هیچ کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا کاملاً تک و تنها هستیم. به ناچار قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم.
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک و فریاد زدند که برگردید! برگردید! خط شکسته و عراقیها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند. از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و از زخم هایی که برداشته بودند. کاملاً معلوم بود که از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و اصلأ هم حرف مفت و الکی نمی زنند. خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهار راه برگشته و گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم.
هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته بودیم که ناگهان از هر طرفی مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شدند. پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم. برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و بقدری هم خونریزی داشت که حتماً باید به عقب منتقل می شد.
قرار شد که برادران حیدری و کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند. بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود. با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند. بقدری گلوله و موشک آر پی جی و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود. خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه در نهایت وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند.
حالا فقط من و برادر محرمعلی الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح ها به سمت مان تیراندازی می کردند. دلگرم به برگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقیها کرده و بی محابا با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به پایان گذاشت. مدت زمان زیادی از رفتن برادران حیدری و کاظمی می گذشت و هیچ خبری هم از بازگشت شأن نبود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی و نارنجک پرتاب میکردند. فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم. باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم. تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان ناشناس شروع به حرکت کردیم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۴۷
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه
🔹🔸دقایق به سرعت میگذرد و هیچ خبری از رزمندگان گردان نمی شود و در عوض تمام پشت بام های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندو عراقی می شود. کاملاً در دید و تیررس نیروهای دشمن بودیم و محل استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت . باید سریعاً چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج میشدیم. دو راه بیشتر نداشتیم. یا باید راه رفته را برگشته و به دنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم. همگی راه دوم را برگزیده و یواش و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم. شمار عراقیها در پشت بام ها بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع هم مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف در پشت بام ها بودند. بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش ها به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول بررسی اوضاع شدیم.
از کوچه دست راستی ، اتوبان خوب و قشنگ دیده می شد و فاصله آنچنانی هم باهاش نداشتیم. کوچه دست چپی به یک نخلستان بسیار وسیع و سرسبز منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم. در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقیها در پشت بام شأن یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ مستقر کرده و یکسره هم در حال شلیک و تیراندازی بودند. هنوز هم خبری از بقیه گردان نبود و همگی کاملاً نگران و مضطرب بودیم. چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار بقیه یاران شدیم. اما هر چقدر انتظار کشیدیم خبری از هیچ کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا کاملاً تک و تنها هستیم. به ناچار قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم.
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک و فریاد زدند که برگردید! برگردید! خط شکسته و عراقیها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند. از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و از زخم هایی که برداشته بودند. کاملاً معلوم بود که از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و اصلأ هم حرف مفت و الکی نمی زنند. خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهار راه برگشته و گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم.
هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته بودیم که ناگهان از هر طرفی مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شدند. پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم. برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و بقدری هم خونریزی داشت که حتماً باید به عقب منتقل می شد.
قرار شد که برادران حیدری و کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند. بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود. با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند. بقدری گلوله و موشک آر پی جی و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود. خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه در نهایت وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند.
حالا فقط من و برادر محرمعلی الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح ها به سمت مان تیراندازی می کردند. دلگرم به برگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقیها کرده و بی محابا با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به پایان گذاشت. مدت زمان زیادی از رفتن برادران حیدری و کاظمی می گذشت و هیچ خبری هم از بازگشت شأن نبود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی و نارنجک پرتاب میکردند. فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم. باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم. تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان ناشناس شروع به حرکت کردیم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۴۷
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات_ روستای حریبه
🔹🔸دقایق به سرعت میگذرد و هیچ خبری از رزمندگان گردان نمی شود و در عوض تمام پشت بام های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندو عراقی می شود. کاملاً در دید و تیررس نیروهای دشمن بودیم و محل استقرار مان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت . باید سریعاً چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج میشدیم. دو راه بیشتر نداشتیم. یا باید راه رفته را برگشته و به دنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم. همگی راه دوم را برگزیده و یواش و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم. شمار عراقیها در پشت بام ها بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع هم مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف در پشت بام ها بودند. بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش ها به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول بررسی اوضاع شدیم.
از کوچه دست راستی ، اتوبان خوب و قشنگ دیده می شد و فاصله آنچنانی هم باهاش نداشتیم. کوچه دست چپی به یک نخلستان بسیار وسیع و سرسبز منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم. در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقیها در پشت بام شأن یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آر پی جی ۱۱ مستقر کرده و یکسره هم در حال شلیک و تیراندازی بودند. هنوز هم خبری از بقیه گردان نبود و همگی کاملاً نگران و مضطرب بودیم. چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار بقیه یاران شدیم. اما هر چقدر انتظار کشیدیم خبری از هیچ کسی نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا کاملاً تک و تنها هستیم. به ناچار قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم.
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک و فریاد زدند که برگردید! برگردید! خط شکسته و عراقیها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند. از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و از زخم هایی که برداشته بودند. کاملاً معلوم بود که از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و اصلأ هم حرف مفت و الکی نمی زنند. خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهار راه برگشته و گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم.
هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته بودیم که ناگهان از هر طرفی مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شدند. پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم. برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و بقدری هم خونریزی داشت که حتماً باید به عقب منتقل می شد.
قرار شد که برادران حیدری و کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند. بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود. با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند. بقدری گلوله و موشک آر پی جی و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود. خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه در نهایت وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند.
حالا فقط من و برادر محرمعلی الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح ها به سمت مان تیراندازی می کردند. دلگرم به برگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقیها کرده و بی محابا با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به پایان گذاشت. مدت زمان زیادی از رفتن برادران حیدری و کاظمی می گذشت و هیچ خبری هم از بازگشت شأن نبود . کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی و نارنجک پرتاب میکردند. فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم. باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم. تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان ناشناس شروع به حرکت کردیم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab