https://s3.picofile.com/file/8369626218/IMG_20180521_182514_087.jpg
📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :
🔘 #قسمت_سوم
💠 #ملاقات_غیر_منتظره
چند ساعتی می شد که خیس و گل آلود و عرق ریزان مشغول ساخت مانع جلوی آب خروشان بودیم و آنچنان هم از آسمان خمپاره شصت و مینی کاتیوشا بر سرمان می ریخت که از شدت انفجارات ، ابری غلیظ از دود و خاکستر سرتاسر کانال را فرا گرفته بود و فقط تیر و ترکش بود که از هر طرف مان زوزه کشان رد می شد.
دیگر تموم سنگرهای گروهان به زیر آب رفته و به سنگرهای گروهان دوم رسیده بودیم که یکدفعه #سردار_ناصر_اجاقلو صدایم کرد و ازم خواست که فوری به کنار تانکر آبی که کناره جاده خاکی بود رفته و مقداری گونی خالی از آنجا بیاورم .
بااحتیاط از کانال خارج شده و نیم خیز و شتابان سمت تانکر آب رفتم . آتشباران عراقی ها بقدری گسترده و شدید بود که کل منطقه به جهنمی آتشین تبدیل شده بود ، عقبه و خطوط مواصلاتی زیر آتش متوالی توپخانه دورزن و خمپاره ۱۲۰ و چله چله های عراقی بود و خطوط مقدم هم زیر بارانی از خمپاره شصت و مینی کاتیوشا ، قدم به قدم خیز زده و بلند شدم تا اینکه عاقبت به تانکر آب رسیده و سریع چند بسته گونی برداشته و عزم بازگشت نمودم که ناگهان موتوری قرمز رنگ روی جاده خاکی توقف کرد و سوارش با تکان دادن دست ازم خواست که به سمتش برم ، تا جاده خاکی حدود سیصد یا چهارصد متری فاصله بود و متر به مترش هم زیر آتش و باران تیر و ترکش بود ، باخودم گفتم این دیگه چطور دیوانه ای هست که زیر این آتش و این همه ترکش و موج انفجار با موتور آمده به خط مقدم ، گونی ها را زمین گذاشته و نیم خیز با سرعت به طرفش رفته و چندبار هم از ترس خمپاره خیز زدم تا اینکه به کنارش رسیده و نفس نفس زنان سلام داده و گفتم امری دارید ! جواب سلام را داد و گفت : دلاور خسته نباشی ، می تونی فرمانده گردان را برام پیدا کنی ؟ لباس سپاهی تنش بود و با چفیه صورت شو پوشانده بود و اصلأ شناخته نمی شد و برای همین هم با تعجب پرسیدم که بگم کی باهاشون کار داره !؟ گفت به آقا مجید بگو مهدی کارت داره و بعد هم چفیه را از صورتش کنار زد و دیدم که مقابل #سردار_مهدی_زین_الدین فرمانده مخلص و دلاور #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع ایستاده ام ، اصلاً باور کردنی نبود ، فرمانده لشگر در خط مقدم ، زیر آن همه تیر و ترکش ، خودش هم تک و تنها با یه موتور ، طوری شوکه شدم که مثل برق گرفته ها سرجام خشکم زد و مات و مبهوت به سروصورت غرقه در خاکش نگاه کردم .
دلاور انگاری دل شیر داشت ! روی موتور نشسته بود و هیچ توجه ای به انفجارات و ترکش هایی که مثل نقل و نبات می بارید نداشت ، خلاصه سردار دید که کلید کردم و حرکتی نمی کنم ، لبخند نازی زد و گفت : پس دلاور ! نمیری صداش کنی !؟ سریع کنار موتورش پریده و با شور و اشتیاق فراوانی بوسه ای به صورت غرق در خاکش زده و دوان دوان سمت کانال حرکت کردم .
با ورود به کانال #سردار_ناصر_اجاقلو را دیده و با شوق و هیجان زیادی گفتم که آقا مهدی فرمانده لشگر با آقا مجید کار داره ، سردار اجاقلو اول باور نکرد و خیلی جدی گفت : آخه الان وقته شوخی کردنه !؟ فرمانده لشگر اینجا چکار داره !؟ تو مگه نرفتی گونی بیاری ، پس کو گونی ها !؟ دوباره گفتم که سردار زین الدین با موتور کنار جاده خاکی ایستاده و ازم خواسته فرمانده گردان را براش پیدا کنم . سردار اجاقلو هم وقتی دید که واقعاً جدی میگم ، شتابان لبه کانال پرید و با دیدن موتوری ، از کانال خارج و نیم خیز به سمت جاده خاکی رفت و در ضمن به #سردار_کمال_قشمی هم گفت که سریع سمت بالای کانال رفته و #سردار_مجید_تقیلو را از موضوع باخبر کنه ، خیلی دلم می خواست که بدانم سردار چکار داره و برای همین هم پشت سر سردار اجاقلو از کانال خارج شدم ، اما سردار اجاقلو برگشت و گفت که تو دیگه کجا ! برگرد به کانال ، مسیرم را به سمت تانکر آب عوض کرده و خنده کنان گفتم : دنبال شما نمیام که ، میرم گونی خالی بیارم و شتابان سمت تانکر آب رفتم ، طولی هم نکشید که دیدم #سردار_مجید_تقیلو و #سردار_محمد_اوصانلو از کانال خارج شده و سراسیمه به سمت سردار رفتند .
🌀 #ادامه_دارد
🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :
🔘 #قسمت_سوم
💠 #ملاقات_غیر_منتظره
چند ساعتی می شد که خیس و گل آلود و عرق ریزان مشغول ساخت مانع جلوی آب خروشان بودیم و آنچنان هم از آسمان خمپاره شصت و مینی کاتیوشا بر سرمان می ریخت که از شدت انفجارات ، ابری غلیظ از دود و خاکستر سرتاسر کانال را فرا گرفته بود و فقط تیر و ترکش بود که از هر طرف مان زوزه کشان رد می شد.
دیگر تموم سنگرهای گروهان به زیر آب رفته و به سنگرهای گروهان دوم رسیده بودیم که یکدفعه #سردار_ناصر_اجاقلو صدایم کرد و ازم خواست که فوری به کنار تانکر آبی که کناره جاده خاکی بود رفته و مقداری گونی خالی از آنجا بیاورم .
بااحتیاط از کانال خارج شده و نیم خیز و شتابان سمت تانکر آب رفتم . آتشباران عراقی ها بقدری گسترده و شدید بود که کل منطقه به جهنمی آتشین تبدیل شده بود ، عقبه و خطوط مواصلاتی زیر آتش متوالی توپخانه دورزن و خمپاره ۱۲۰ و چله چله های عراقی بود و خطوط مقدم هم زیر بارانی از خمپاره شصت و مینی کاتیوشا ، قدم به قدم خیز زده و بلند شدم تا اینکه عاقبت به تانکر آب رسیده و سریع چند بسته گونی برداشته و عزم بازگشت نمودم که ناگهان موتوری قرمز رنگ روی جاده خاکی توقف کرد و سوارش با تکان دادن دست ازم خواست که به سمتش برم ، تا جاده خاکی حدود سیصد یا چهارصد متری فاصله بود و متر به مترش هم زیر آتش و باران تیر و ترکش بود ، باخودم گفتم این دیگه چطور دیوانه ای هست که زیر این آتش و این همه ترکش و موج انفجار با موتور آمده به خط مقدم ، گونی ها را زمین گذاشته و نیم خیز با سرعت به طرفش رفته و چندبار هم از ترس خمپاره خیز زدم تا اینکه به کنارش رسیده و نفس نفس زنان سلام داده و گفتم امری دارید ! جواب سلام را داد و گفت : دلاور خسته نباشی ، می تونی فرمانده گردان را برام پیدا کنی ؟ لباس سپاهی تنش بود و با چفیه صورت شو پوشانده بود و اصلأ شناخته نمی شد و برای همین هم با تعجب پرسیدم که بگم کی باهاشون کار داره !؟ گفت به آقا مجید بگو مهدی کارت داره و بعد هم چفیه را از صورتش کنار زد و دیدم که مقابل #سردار_مهدی_زین_الدین فرمانده مخلص و دلاور #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع ایستاده ام ، اصلاً باور کردنی نبود ، فرمانده لشگر در خط مقدم ، زیر آن همه تیر و ترکش ، خودش هم تک و تنها با یه موتور ، طوری شوکه شدم که مثل برق گرفته ها سرجام خشکم زد و مات و مبهوت به سروصورت غرقه در خاکش نگاه کردم .
دلاور انگاری دل شیر داشت ! روی موتور نشسته بود و هیچ توجه ای به انفجارات و ترکش هایی که مثل نقل و نبات می بارید نداشت ، خلاصه سردار دید که کلید کردم و حرکتی نمی کنم ، لبخند نازی زد و گفت : پس دلاور ! نمیری صداش کنی !؟ سریع کنار موتورش پریده و با شور و اشتیاق فراوانی بوسه ای به صورت غرق در خاکش زده و دوان دوان سمت کانال حرکت کردم .
با ورود به کانال #سردار_ناصر_اجاقلو را دیده و با شوق و هیجان زیادی گفتم که آقا مهدی فرمانده لشگر با آقا مجید کار داره ، سردار اجاقلو اول باور نکرد و خیلی جدی گفت : آخه الان وقته شوخی کردنه !؟ فرمانده لشگر اینجا چکار داره !؟ تو مگه نرفتی گونی بیاری ، پس کو گونی ها !؟ دوباره گفتم که سردار زین الدین با موتور کنار جاده خاکی ایستاده و ازم خواسته فرمانده گردان را براش پیدا کنم . سردار اجاقلو هم وقتی دید که واقعاً جدی میگم ، شتابان لبه کانال پرید و با دیدن موتوری ، از کانال خارج و نیم خیز به سمت جاده خاکی رفت و در ضمن به #سردار_کمال_قشمی هم گفت که سریع سمت بالای کانال رفته و #سردار_مجید_تقیلو را از موضوع باخبر کنه ، خیلی دلم می خواست که بدانم سردار چکار داره و برای همین هم پشت سر سردار اجاقلو از کانال خارج شدم ، اما سردار اجاقلو برگشت و گفت که تو دیگه کجا ! برگرد به کانال ، مسیرم را به سمت تانکر آب عوض کرده و خنده کنان گفتم : دنبال شما نمیام که ، میرم گونی خالی بیارم و شتابان سمت تانکر آب رفتم ، طولی هم نکشید که دیدم #سردار_مجید_تقیلو و #سردار_محمد_اوصانلو از کانال خارج شده و سراسیمه به سمت سردار رفتند .
🌀 #ادامه_دارد
🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8374071800/IMG_20170304_125500_752.jpg
📝 #خاطره_ای زیبا از #سردار_شهید_علیرضا_مولایی در #عملیات_خیبر :
🔸وقتی به خط مقدم رسیدم دیدم که علیرضا با همرزمانش راه را بر تانکهای عراقی بسته و از جلو آمدنشان جلوگیری می کنند .
سردار حسن باقری فرمانده دلاور گردان به شهادت رسیده و علیرضا فرماندهی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج را بر عهده داشت ، #سردار_مهدی_زین_الدین پشت بیسیم به علیرضا می گفت : ما شما را به حساب شهید گذاشته ایم ، لااقل جاده را قطع کنید تا عراق پیش روی نکند .
نیروها و تانک های دشمن به حدی جلو آمده بودند که تانکهای تی ۷۲ به کنار کانال رسیده و آرپی جی هم به بدنه شأن کارگر نبود .
علیرضا در جواب #سردار_زین_الدین گفت که آقا مهدی ! شما مختاری هر کاری می توانی انجام بده و جاده را از پشت ببنید ، ما به کمک خدا اینجا می مانیم . سپس رو به من کرد و گفت خلیل نارنجک داری ؟ گفتم نه دو تا نارنجک انداخت و ازم دور شد .
لحظه بعد یکی از بچه ها به نام سعید مقدم زخمی شد و او را به پشت جبهه منتقل کردیم که یک گلوله توپ افتاد و من هم زخمی شدم .
علیرضا با شنیدن زخمی شدنم ، بلافاصله آمد و گفت خلیل تو برو پشت من هم بلافاصله برگشتم خط دوم و در پشت کانال نشسته بودم که ناگهان دیدم چشمان پاسداری را بسته اند و با خود می برند .
برادرم علیرضا بود که مجروح شده و به کمک دوتا بسیجی داشت به سمت عقبه می رفت ، جلو رفته و علیرضا را از دست شأن گرفته و به سمت عقبه شروع به حرکت کردم .
در آن لحظه من به روحیه شکست ناپذیر او برای بار دیگر پی بردم ، تانکهای دشمن در آن لحظه که هرگز فراموش نمی کنم ، کاملا بر خط مسلط شده و با دوشکا ما را مورد هدف قرار داده بودند ، فقط گلوله بود که مثل باران بر سرمان می بارید و تیر و ترکش زوزه کشان از هر طرف مان رد می شد ، وقتی گلوله های توپ و خمپاره به کنارمان اصابت می کردند ، چون چشمان علی زخمی بود و جائی را هم نمی دید و دستش هم از ناحیه مچ شکسته بود ، پایم را به پاش قلاب می کردم و هر دو بر زمین می افتادیم و بر روی زمین می خوابیدیم ، این عمل بیست بار تکرار شد ولی او با آن دست شکسته اصلا نشد که چیزی بگوید و ابراز ناراحتی کند ، هیچ چیزی نگفت ! ما تا ۷ الی ۸ کیلومتر پیاده آمدیم تا اینکه رسیدیم به چندتا هلی کوپتر که از ترس هواپیماهای عراقی روی جاده نشسته بودند .
هلی کوپترها مملو از مجروح و نیرو بود و اصلأ جائی برای سوار کردن علی نبود ، به ناچار علی را پشت تویوتایی سوار کردم که به سمت عقبه می رفت ، حال علی هیچ خوب نبود و مدام استفراغ خونی می کرد .
خلبان یکی از هلی کوپترها با دیدن اوضاع وخیم علی ، سراسیمه آمد و عده ای را از هلی کوپتر پیاده کرد و علی را سوار کرده و به سمت اهواز پرواز کردیم .
خلاصه با هزار مکافات به اهواز رسیده و علی را شتابان به بیمارستان بردم ، وقتی دکتر چشمانش را باز کرد ، خون از یک چشم علی فوران کرد و دکتر گفت که یک چشمش تخلیه و نابینا شده ..
با وجود اینکه که ۴ ساعت یا بیشتر طول کشید تا او را به بیمارستان برسانم یک بار هم از او نشنیدم که بگوید بازو یا چشمانم درد می کند و دلاورانه با حفظ روحیه بالا تا هنگام بستری شدنش ساکت و صبور ایستاد .
💐 نامش جاوید و یادش گرامی
✏️ خاطره از #بسیجی_جانباز_خلیل_مولایی
#کوچه_شهید
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای زیبا از #سردار_شهید_علیرضا_مولایی در #عملیات_خیبر :
🔸وقتی به خط مقدم رسیدم دیدم که علیرضا با همرزمانش راه را بر تانکهای عراقی بسته و از جلو آمدنشان جلوگیری می کنند .
سردار حسن باقری فرمانده دلاور گردان به شهادت رسیده و علیرضا فرماندهی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج را بر عهده داشت ، #سردار_مهدی_زین_الدین پشت بیسیم به علیرضا می گفت : ما شما را به حساب شهید گذاشته ایم ، لااقل جاده را قطع کنید تا عراق پیش روی نکند .
نیروها و تانک های دشمن به حدی جلو آمده بودند که تانکهای تی ۷۲ به کنار کانال رسیده و آرپی جی هم به بدنه شأن کارگر نبود .
علیرضا در جواب #سردار_زین_الدین گفت که آقا مهدی ! شما مختاری هر کاری می توانی انجام بده و جاده را از پشت ببنید ، ما به کمک خدا اینجا می مانیم . سپس رو به من کرد و گفت خلیل نارنجک داری ؟ گفتم نه دو تا نارنجک انداخت و ازم دور شد .
لحظه بعد یکی از بچه ها به نام سعید مقدم زخمی شد و او را به پشت جبهه منتقل کردیم که یک گلوله توپ افتاد و من هم زخمی شدم .
علیرضا با شنیدن زخمی شدنم ، بلافاصله آمد و گفت خلیل تو برو پشت من هم بلافاصله برگشتم خط دوم و در پشت کانال نشسته بودم که ناگهان دیدم چشمان پاسداری را بسته اند و با خود می برند .
برادرم علیرضا بود که مجروح شده و به کمک دوتا بسیجی داشت به سمت عقبه می رفت ، جلو رفته و علیرضا را از دست شأن گرفته و به سمت عقبه شروع به حرکت کردم .
در آن لحظه من به روحیه شکست ناپذیر او برای بار دیگر پی بردم ، تانکهای دشمن در آن لحظه که هرگز فراموش نمی کنم ، کاملا بر خط مسلط شده و با دوشکا ما را مورد هدف قرار داده بودند ، فقط گلوله بود که مثل باران بر سرمان می بارید و تیر و ترکش زوزه کشان از هر طرف مان رد می شد ، وقتی گلوله های توپ و خمپاره به کنارمان اصابت می کردند ، چون چشمان علی زخمی بود و جائی را هم نمی دید و دستش هم از ناحیه مچ شکسته بود ، پایم را به پاش قلاب می کردم و هر دو بر زمین می افتادیم و بر روی زمین می خوابیدیم ، این عمل بیست بار تکرار شد ولی او با آن دست شکسته اصلا نشد که چیزی بگوید و ابراز ناراحتی کند ، هیچ چیزی نگفت ! ما تا ۷ الی ۸ کیلومتر پیاده آمدیم تا اینکه رسیدیم به چندتا هلی کوپتر که از ترس هواپیماهای عراقی روی جاده نشسته بودند .
هلی کوپترها مملو از مجروح و نیرو بود و اصلأ جائی برای سوار کردن علی نبود ، به ناچار علی را پشت تویوتایی سوار کردم که به سمت عقبه می رفت ، حال علی هیچ خوب نبود و مدام استفراغ خونی می کرد .
خلبان یکی از هلی کوپترها با دیدن اوضاع وخیم علی ، سراسیمه آمد و عده ای را از هلی کوپتر پیاده کرد و علی را سوار کرده و به سمت اهواز پرواز کردیم .
خلاصه با هزار مکافات به اهواز رسیده و علی را شتابان به بیمارستان بردم ، وقتی دکتر چشمانش را باز کرد ، خون از یک چشم علی فوران کرد و دکتر گفت که یک چشمش تخلیه و نابینا شده ..
با وجود اینکه که ۴ ساعت یا بیشتر طول کشید تا او را به بیمارستان برسانم یک بار هم از او نشنیدم که بگوید بازو یا چشمانم درد می کند و دلاورانه با حفظ روحیه بالا تا هنگام بستری شدنش ساکت و صبور ایستاد .
💐 نامش جاوید و یادش گرامی
✏️ خاطره از #بسیجی_جانباز_خلیل_مولایی
#کوچه_شهید
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر
⭕️ #چشمان_زخمی
#خاطره_ای شنیدنی از #سردار_شهید_علیرضا_مولایی در #عملیات_خیبر :
🔸وقتی به خط مقدم رسیدم دیدم که علیرضا با همرزمانش راه را بر تانکهای عراقی بسته و از جلو آمدنشان جلوگیری می کنند .
سردار حسن باقری فرمانده دلاور گردان به شهادت رسیده و علیرضا فرماندهی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج را بر عهده داشت ، #سردار_مهدی_زین_الدین پشت بیسیم به علیرضا می گفت :
ما شما را به حساب شهید گذاشته ایم ، لااقل جاده را قطع کنید تا عراق پیش روی نکند .
نیروها و تانک های دشمن به حدی جلو آمده بودند که تانکهای تی ۷۲ به کنار کانال رسیده و آر پی جی هم به بدنه شأن کارگر نبود .
علیرضا در جواب سردار زین الدین گفت که آقا مهدی ! شما مختاری هر کاری می توانی انجام بده و جاده را از پشت ببنید ، ما به کمک خدا اینجا می مانیم . سپس رو به من کرد و گفت خلیل نارنجک داری ؟ گفتم نه دو تا نارنجک انداخت و ازم دور شد .
لحظه بعد یکی از بچه ها به نام سعید مقدم زخمی شد و او را به پشت جبهه منتقل کردیم که یک گلوله توپ افتاد و من هم زخمی شدم .
علیرضا با شنیدن زخمی شدنم ، بلافاصله آمد و گفت خلیل تو برو پشت من هم بلافاصله برگشتم خط دوم و در پشت کانال نشسته بودم که ناگهان دیدم چشمان پاسداری را بسته اند و با خود می برند .
برادرم علیرضا بود که مجروح شده و به کمک دوتا بسیجی داشت به سمت عقبه می رفت ، جلو رفته و علیرضا را از دست شأن گرفته و به سمت عقبه شروع به حرکت کردم .
در آن لحظه من به روحیه شکست ناپذیر او برای بار دیگر پی بردم ، تانکهای دشمن در آن لحظه که هرگز فراموش نمی کنم ، کاملا بر خط مسلط شده و با دوشکا ما را مورد هدف قرار داده بودند ، فقط گلوله بود که مثل باران بر سرمان می بارید و تیر و ترکش زوزه کشان از هر طرف مان رد می شد ، وقتی گلوله های توپ و خمپاره به کنارمان اصابت می کردند ، چون چشمان علی زخمی بود و جائی را هم نمی دید و دستش هم از ناحیه مچ شکسته بود ، پایم را به پاش قلاب می کردم و هر دو بر زمین می افتادیم و بر روی زمین می خوابیدیم ، این عمل بیست بار تکرار شد ولی او با آن دست شکسته اصلا نشد که چیزی بگوید و ابراز ناراحتی کند ، هیچ چیزی نگفت ! ما تا ۷ الی ۸ کیلومتر پیاده آمدیم تا اینکه رسیدیم به چندتا هلی کوپتر که از ترس هواپیماهای عراقی روی جاده نشسته بودند .
هلی کوپترها مملو از مجروح و نیرو بود و اصلأ جائی برای سوار کردن علی نبود ، به ناچار علی را پشت تویوتایی سوار کردم که به سمت عقبه می رفت ، حال علی هیچ خوب نبود و مدام استفراغ خونی می کرد .
خلبان یکی از هلی کوپترها با دیدن اوضاع وخیم علی ، سراسیمه آمد و عده ای را از هلی کوپتر پیاده کرد و علی را سوار کرده و به سمت اهواز پرواز کردیم .
خلاصه با هزار مکافات به اهواز رسیده و علی را شتابان به بیمارستان بردم ، وقتی دکتر چشمانش را باز کرد ، خون از یک چشم علی فوران کرد و دکتر گفت که یک چشمش تخلیه و نابینا شده ..
با وجود اینکه که ۴ ساعت یا بیشتر طول کشید تا او را به بیمارستان برسانم یک بار هم از او نشنیدم که بگوید بازو یا چشمانم درد می کند و دلاورانه با حفظ روحیه بالا تا هنگام بستری شدنش ساکت و صبور ایستاد .
✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_خلیل_مولایی
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ #چشمان_زخمی
#خاطره_ای شنیدنی از #سردار_شهید_علیرضا_مولایی در #عملیات_خیبر :
🔸وقتی به خط مقدم رسیدم دیدم که علیرضا با همرزمانش راه را بر تانکهای عراقی بسته و از جلو آمدنشان جلوگیری می کنند .
سردار حسن باقری فرمانده دلاور گردان به شهادت رسیده و علیرضا فرماندهی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج را بر عهده داشت ، #سردار_مهدی_زین_الدین پشت بیسیم به علیرضا می گفت :
ما شما را به حساب شهید گذاشته ایم ، لااقل جاده را قطع کنید تا عراق پیش روی نکند .
نیروها و تانک های دشمن به حدی جلو آمده بودند که تانکهای تی ۷۲ به کنار کانال رسیده و آر پی جی هم به بدنه شأن کارگر نبود .
علیرضا در جواب سردار زین الدین گفت که آقا مهدی ! شما مختاری هر کاری می توانی انجام بده و جاده را از پشت ببنید ، ما به کمک خدا اینجا می مانیم . سپس رو به من کرد و گفت خلیل نارنجک داری ؟ گفتم نه دو تا نارنجک انداخت و ازم دور شد .
لحظه بعد یکی از بچه ها به نام سعید مقدم زخمی شد و او را به پشت جبهه منتقل کردیم که یک گلوله توپ افتاد و من هم زخمی شدم .
علیرضا با شنیدن زخمی شدنم ، بلافاصله آمد و گفت خلیل تو برو پشت من هم بلافاصله برگشتم خط دوم و در پشت کانال نشسته بودم که ناگهان دیدم چشمان پاسداری را بسته اند و با خود می برند .
برادرم علیرضا بود که مجروح شده و به کمک دوتا بسیجی داشت به سمت عقبه می رفت ، جلو رفته و علیرضا را از دست شأن گرفته و به سمت عقبه شروع به حرکت کردم .
در آن لحظه من به روحیه شکست ناپذیر او برای بار دیگر پی بردم ، تانکهای دشمن در آن لحظه که هرگز فراموش نمی کنم ، کاملا بر خط مسلط شده و با دوشکا ما را مورد هدف قرار داده بودند ، فقط گلوله بود که مثل باران بر سرمان می بارید و تیر و ترکش زوزه کشان از هر طرف مان رد می شد ، وقتی گلوله های توپ و خمپاره به کنارمان اصابت می کردند ، چون چشمان علی زخمی بود و جائی را هم نمی دید و دستش هم از ناحیه مچ شکسته بود ، پایم را به پاش قلاب می کردم و هر دو بر زمین می افتادیم و بر روی زمین می خوابیدیم ، این عمل بیست بار تکرار شد ولی او با آن دست شکسته اصلا نشد که چیزی بگوید و ابراز ناراحتی کند ، هیچ چیزی نگفت ! ما تا ۷ الی ۸ کیلومتر پیاده آمدیم تا اینکه رسیدیم به چندتا هلی کوپتر که از ترس هواپیماهای عراقی روی جاده نشسته بودند .
هلی کوپترها مملو از مجروح و نیرو بود و اصلأ جائی برای سوار کردن علی نبود ، به ناچار علی را پشت تویوتایی سوار کردم که به سمت عقبه می رفت ، حال علی هیچ خوب نبود و مدام استفراغ خونی می کرد .
خلبان یکی از هلی کوپترها با دیدن اوضاع وخیم علی ، سراسیمه آمد و عده ای را از هلی کوپتر پیاده کرد و علی را سوار کرده و به سمت اهواز پرواز کردیم .
خلاصه با هزار مکافات به اهواز رسیده و علی را شتابان به بیمارستان بردم ، وقتی دکتر چشمانش را باز کرد ، خون از یک چشم علی فوران کرد و دکتر گفت که یک چشمش تخلیه و نابینا شده ..
با وجود اینکه که ۴ ساعت یا بیشتر طول کشید تا او را به بیمارستان برسانم یک بار هم از او نشنیدم که بگوید بازو یا چشمانم درد می کند و دلاورانه با حفظ روحیه بالا تا هنگام بستری شدنش ساکت و صبور ایستاد .
✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_خلیل_مولایی
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab