دل باخته
878 subscribers
2.83K photos
3.14K videos
22 files
545 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید یدالله ‌ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_57
محمد لبخندی زد و جواب داد: سعادت هرآدمی نیست که از اونجا چشم بسته بیاد. من سه بار رفتم و اومدم. یه بار تنها نشستم و گریه کردم و گفتم خدایا! چرا من سعادت ندارم شهید بشم. آقا یدی! اگه یه موقع دیدی من چشم بسته اومدم، تو به جای من برو جبهه.

ایمان در حیاط بیمارستان نشسته بود. یداله همراه با یکی از مأمورین شهربانی جلوی او ظاهر شدند. ایمان از روی چمن ها بلند شد. با مأمور دست داد و با برادرش روبوسی کرد.
یداله پرسید: به ذبیح اله چی شده؟
- توی منطقه ی کانیانِ کردستان زخمی شده. امروز حالش بهتره.
مأمور گفت: من همینجا روی چمن ها نشستم.
به اتاقی که چند نفر در آنجا بستری بودند، رفتند. یداله با همه سلام و احوالپرسی کرد. کنار تخت برادرش نشست و صورت او را بوسید.
اشک چشم های ذبیح اله جاری شد. دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت: چرا توی این مدت نیومدی؟ دلم برای تو یه ذره شده. میخوای جای زخمم رو ببینی؟
یداله پیشانی او را بوسید و گفت: ببین ذبیح! خدا درد رو به کسی میده که طاقتش رو داشته باشه.
- تو خودت از بس درد کشیدی، طاقتت زیاده؛ اما تحمل زخم گلوله واسه من خیلی سخته.
- ذبیح جون! حتماً طاقتت زیاده دیگه! اصلاً ناراحت نباش. اگه قرار بود اتفاقی برای تو بیفته تا حالا افتاده بود.
ذبیح اله با حرکت پلک هایش حرف او را تایید کرد و آرام شد.
یداله گفت: من از اون زخما خیلی دیدم. اگه نظر خدا روی آدم باشه، هیچ اتفاقی نمی افته.
ذبیح اله پرسید: کی آزاد میشی؟
یداله سر تکان داد و گفت: خدا کریمه. تَه دلم روشنه.
ایمان درِ جعبه ی شیرینی را باز کرد و به یداله تعارف کرد. یداله گفت: اول یه چرخی تو اتاق بزن، من آخرسر برمیدارم.
ایمان شیرینی را به همه ی بیماران تعارف کرد و جعبه را جلوی یداله گذاشت. یداله گفت: واسه مأمورا یه مقدار شیرینی توی پاکت بذار.
ایمان چند تا شیرینی و دو سه تا کمپوت توی پاکت گذاشت و به حیاط رفت. یداله از حال بیماران دیگر پرس وجو کرد. وقتی ایمان برگشت یداله پرسید: ذبیح کی مرخص میشه؟
ایمان نگاهی به داروهای روی میز کرد و جواب داد: شاید دو، سه روز دیگه؛ اما باید چند روز توی خونه استراحت کنه.
ذبیح اله گفت: اگه خوب بشم، دوباره میرم جبهه.
یداله، به صورت برادرش نگاه کرد و گفت: ذبیح جون، من هم یه تصمیم مهم گرفتم.
ذبیح اله گفت: خیره انشاالله.
ایمان پرسید: چه تصمیمی؟ تو که توی زندونی! اختیارت دست خودت نیست.
یداله جواب داد: اگه خدا بخواد و لیاقت داشته باشم میخوام بِرم جبهه.
ایمان و ذبیح اله به صورت او نگاه کردند و با هم گفتند: جبهه؟
یداله چشمش را دورتادور اتاق چرخاند و گفت: عمر آدمیزاد دست خداس. من تصمیمم رو گرفتم.
ایمان گفت: مش یدی! مأمور از کنار در نگاهت میکنه. مثل اینکه تو رو میخواد.
یداله صورت ذبیح اله را بوسید. ایمان را کناری کشید و پرسید: راستش رو بگو! کم و کسری ندارین؟ میدونم خرج مریض زیاده.
ایمان جواب داد: نه. اگه لازم باشه خبرت میکنم.
یداله به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: دیگه دیرم شده. بایس برم.
ذبیح اله حرکتی به خود داد. یداله مانع او شد و گفت: از جای خودت حرکت نکن.
یداله با هم اتاقی های برادرش خداحافظی کرد. هر سه برادر به هم نگاه کردند و لبخند زدند.

🔵 #ادامه_دارد

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab