https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_56
ایمان پارچ شیشه ای آب را آورد و به آنها تعارف کرد. یداله لیوان آب را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت: «سلام اولسون سَنه یا حسین(ع)!»
مادر گفت: تو رو به اون «یا حسین» گفتنت قسم، دیگه کاری نکن زندون بیُفتی! طاقت ندارم.
- چشم. من تصمیمم رو گرفتم. چند قدم هم برداشتم.
- خدا رو شکر! ناامید شیطونه. «آلله، بیر طرفدن باغلاسا، بیر طرفدن آچار.»
زیور خانم وارد اتاق یکی از مسئولان دادگاه انقلاب شد. صورتش را با چادر پوشاند و گفت: حاج آقا! شما یداله رو از اول انقلاب میشناسین. اون واسه انقلاب خیلی زحمت کشیده. بالاخره کارش چی میشه؟
حاج آقا جواب داد: مادر! من شما و مشهدی نعمت رو خوب میشناسم. یداله رو هم خوب میشناسم. براش زندان بریده شده و باید محکومیتش رو بگذرونه.
- برای پسرم دشمنی کردن. توطئه کردن. میدونم از خونه اش مواد گرفته شده.
- پس اون باید دوره ی زندون رو تموم کنه یا اینکه بخشنامه ای، دستورالعملی از مرکز بیاد تا بشه براش کاری کرد.
ایمان گفت: حاج آقا! اون دیگه عوض شده. یه آدم دیگه ای شده.
حاج آقا جواب داد: میدونم. حالا صبر کنین. اگه یه بخشنامه ای اومد که بشه آزادش کرد، آزادش میکنم.
یداله بعضی از شبها، برای سرکشی به همسر و فرزندان و خانواده اش، از زندان بیرون می آمد. قهوه خانه ی زندان را هم به او تحویل داده بودند. با کارکردن در آنجا، هم برای خانواده اش پول میفرستاد و هم به زندانیانی که نیازمند بودند کمک میکرد.
هوای صبح پاییز سرد و بارانی بود. ایمان دستمزد راننده ی وانت را پرداخت و گونی بزرگی را از پشت ماشین پیاده کرد.
مأمور شهربانی درِ حیاط زندان را برایش باز کرد و گفت: زودتر وسایلت رو تحویل بده و برگرد.
یداله هم به حیاط زندان آمد و با ایمان در گوشه ای نشستند.
یداله گفت: چرا به زحمت افتادی؟ زحمات تو رو یه روز بایس جبران کنم.
- شش هفت روز میشه که واسه قهوه خونه ی تو قند و چای نیاورده بودم. تموم نشده که؟
- دیگه داشت تموم میشد. خوبه امروز آوردی.
ایمان گونی قند را برداشت و با هم به طرف دفتر رئیس زندان رفتند. سروان فتح الهی با لهجه ی کُردی پرسید: برای دیدن ندرلو اومدی؟ حالا واسش چی آوردی؟
- یه گونی قند و یه مقدار چای.
- داداشت واسه ما و زندونیها، واقعاً یه نعمته! مدیریتش برای چرخوندن قهوه خونه و نظم و انضباطِ زندون، حرف نداره. اون ارشد اینجاس.
یداله سرش را پایین انداخت و گفت: وظیفه اس. شرمنده مون نکنین.
ایمان گفت: داداشم خیلی از شما تعریف میکنه.
سروان جواب داد: والا خودش گُله. هرچی از اون تعریف کنم باز کمه. حالا دوتاتون رو تنها میذارم تا با هم درد دل کنین.
یداله دستش را روی شانه ی ایمان گذاشت و پرسید: راستی! پدر و ننه، چیکار میکنن؟ بچه ها خوبن؟
- ننه خیلی فکر و خیال میکنه.
- خودم هم زیاد فکر و خیال میکنم. دست توسل به دامن حضرت ابوالفضل(ع) زدم. انشاالله، فَرجی حاصل بشه و دربیام و بِرم سَر خونه زندگیم.
ایمان پاکت لیموشیرین و پرتقال را به دست یداله داد و گفت: ببخش. بارم سنگین بود نتونستم بیشتر از این بخرم.
- وقتی واسه ملاقات من میای، یا چیزی نیار یا زیاد بیار. چون بعضیا کسی رو ندارن چیزی براشون بیاره.
- چشم. بعدازاین با شش، هفت کیلو میوه میام. خوبه؟
- شش، هفت کیلو کمه. با جعبه بیار.
یداله پول قند و چای را حساب کرد و مقداری هم پول اضافه به ایمان داد و تا جلوی درِ شهربانی، او را بدرقه کرد.
یداله در زندان فرصت پیدا کرده بود تا به گذشته ها برگردد. یکی از خاطراتی را که همیشه جلوی چشمش بود، مرور کرد.
یک روز محمد به خانه شان آمده بود و با هم حرف میزدند. یداله سَر صحبت را باز کرد و پرسید: چه خبر از اون طرفا؟
محمد جواب داد: همه ی خبرا اون طرفه. اگه یه بار بِری جبهه، دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن و نه بچه و نه رفیق. گذشته های آدما اونجا جبران میشه.
- دوس دارم بِرم؛ اما اگه هم تو بِری و هم من، برای خانواده مشکل پیش میاد.
- یه روز به حرف من میرسی. مطمئنم.
یداله خندید و گفت: بِهت بگم. تو که این حرف رو میزنی، یه بار میری و چشم بسته میای!
- من همین رو میخوام که بِرم و چشم بسته بیام. اونجا یه عالم دیگه اس. یه دنیای دیگه اس. اسلحه رو که توی دستت بگیری، میفهمی چه خبره.
یداله باز خندید و گفت: داداش! روشن تر بهت بگم. اینقدر میری و میای، آخرش شهید میشی.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_56
ایمان پارچ شیشه ای آب را آورد و به آنها تعارف کرد. یداله لیوان آب را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت: «سلام اولسون سَنه یا حسین(ع)!»
مادر گفت: تو رو به اون «یا حسین» گفتنت قسم، دیگه کاری نکن زندون بیُفتی! طاقت ندارم.
- چشم. من تصمیمم رو گرفتم. چند قدم هم برداشتم.
- خدا رو شکر! ناامید شیطونه. «آلله، بیر طرفدن باغلاسا، بیر طرفدن آچار.»
زیور خانم وارد اتاق یکی از مسئولان دادگاه انقلاب شد. صورتش را با چادر پوشاند و گفت: حاج آقا! شما یداله رو از اول انقلاب میشناسین. اون واسه انقلاب خیلی زحمت کشیده. بالاخره کارش چی میشه؟
حاج آقا جواب داد: مادر! من شما و مشهدی نعمت رو خوب میشناسم. یداله رو هم خوب میشناسم. براش زندان بریده شده و باید محکومیتش رو بگذرونه.
- برای پسرم دشمنی کردن. توطئه کردن. میدونم از خونه اش مواد گرفته شده.
- پس اون باید دوره ی زندون رو تموم کنه یا اینکه بخشنامه ای، دستورالعملی از مرکز بیاد تا بشه براش کاری کرد.
ایمان گفت: حاج آقا! اون دیگه عوض شده. یه آدم دیگه ای شده.
حاج آقا جواب داد: میدونم. حالا صبر کنین. اگه یه بخشنامه ای اومد که بشه آزادش کرد، آزادش میکنم.
یداله بعضی از شبها، برای سرکشی به همسر و فرزندان و خانواده اش، از زندان بیرون می آمد. قهوه خانه ی زندان را هم به او تحویل داده بودند. با کارکردن در آنجا، هم برای خانواده اش پول میفرستاد و هم به زندانیانی که نیازمند بودند کمک میکرد.
هوای صبح پاییز سرد و بارانی بود. ایمان دستمزد راننده ی وانت را پرداخت و گونی بزرگی را از پشت ماشین پیاده کرد.
مأمور شهربانی درِ حیاط زندان را برایش باز کرد و گفت: زودتر وسایلت رو تحویل بده و برگرد.
یداله هم به حیاط زندان آمد و با ایمان در گوشه ای نشستند.
یداله گفت: چرا به زحمت افتادی؟ زحمات تو رو یه روز بایس جبران کنم.
- شش هفت روز میشه که واسه قهوه خونه ی تو قند و چای نیاورده بودم. تموم نشده که؟
- دیگه داشت تموم میشد. خوبه امروز آوردی.
ایمان گونی قند را برداشت و با هم به طرف دفتر رئیس زندان رفتند. سروان فتح الهی با لهجه ی کُردی پرسید: برای دیدن ندرلو اومدی؟ حالا واسش چی آوردی؟
- یه گونی قند و یه مقدار چای.
- داداشت واسه ما و زندونیها، واقعاً یه نعمته! مدیریتش برای چرخوندن قهوه خونه و نظم و انضباطِ زندون، حرف نداره. اون ارشد اینجاس.
یداله سرش را پایین انداخت و گفت: وظیفه اس. شرمنده مون نکنین.
ایمان گفت: داداشم خیلی از شما تعریف میکنه.
سروان جواب داد: والا خودش گُله. هرچی از اون تعریف کنم باز کمه. حالا دوتاتون رو تنها میذارم تا با هم درد دل کنین.
یداله دستش را روی شانه ی ایمان گذاشت و پرسید: راستی! پدر و ننه، چیکار میکنن؟ بچه ها خوبن؟
- ننه خیلی فکر و خیال میکنه.
- خودم هم زیاد فکر و خیال میکنم. دست توسل به دامن حضرت ابوالفضل(ع) زدم. انشاالله، فَرجی حاصل بشه و دربیام و بِرم سَر خونه زندگیم.
ایمان پاکت لیموشیرین و پرتقال را به دست یداله داد و گفت: ببخش. بارم سنگین بود نتونستم بیشتر از این بخرم.
- وقتی واسه ملاقات من میای، یا چیزی نیار یا زیاد بیار. چون بعضیا کسی رو ندارن چیزی براشون بیاره.
- چشم. بعدازاین با شش، هفت کیلو میوه میام. خوبه؟
- شش، هفت کیلو کمه. با جعبه بیار.
یداله پول قند و چای را حساب کرد و مقداری هم پول اضافه به ایمان داد و تا جلوی درِ شهربانی، او را بدرقه کرد.
یداله در زندان فرصت پیدا کرده بود تا به گذشته ها برگردد. یکی از خاطراتی را که همیشه جلوی چشمش بود، مرور کرد.
یک روز محمد به خانه شان آمده بود و با هم حرف میزدند. یداله سَر صحبت را باز کرد و پرسید: چه خبر از اون طرفا؟
محمد جواب داد: همه ی خبرا اون طرفه. اگه یه بار بِری جبهه، دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن و نه بچه و نه رفیق. گذشته های آدما اونجا جبران میشه.
- دوس دارم بِرم؛ اما اگه هم تو بِری و هم من، برای خانواده مشکل پیش میاد.
- یه روز به حرف من میرسی. مطمئنم.
یداله خندید و گفت: بِهت بگم. تو که این حرف رو میزنی، یه بار میری و چشم بسته میای!
- من همین رو میخوام که بِرم و چشم بسته بیام. اونجا یه عالم دیگه اس. یه دنیای دیگه اس. اسلحه رو که توی دستت بگیری، میفهمی چه خبره.
یداله باز خندید و گفت: داداش! روشن تر بهت بگم. اینقدر میری و میای، آخرش شهید میشی.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab