🔵 غواصان خط شکن #استان_زنجان درعملیات های کربلای چهار و پنج
از راست : #سردار_غواص_شهید_ابوالفضل_خدامرادی ، #سردار_غواص_شهید_محمود_سهرابی
🌺 #یاد_نامشان_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از راست : #سردار_غواص_شهید_ابوالفضل_خدامرادی ، #سردار_غواص_شهید_محمود_سهرابی
🌺 #یاد_نامشان_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 خلاصه #روشنفکری در ایران
😁 نترسید ! نترسید! ما همه باهم هستیم
🌺 حتماً ببینید و دم عید فطر لبخند بزنید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
😁 نترسید ! نترسید! ما همه باهم هستیم
🌺 حتماً ببینید و دم عید فطر لبخند بزنید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 #غواصان خط شکن #استان_زنجان درعملیات های کربلای چهار و پنج
از سمت راست : #غواص_شهید_رسول_محرمی #سردار_غواص_شهید_یعقوبعلی_محمدی
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از سمت راست : #غواص_شهید_رسول_محرمی #سردار_غواص_شهید_یعقوبعلی_محمدی
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 #رهبر_انقلاب بعداز دیدن این فیلم فرمودند:
من مطمئن هستم که این شهیدعزیزدر عالم بیداری باحضرت زهرا س ملاقات داشته و میخواست چگونگی این دیدار را توضیح دهداما نمیدانم چرامنصرف شد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
من مطمئن هستم که این شهیدعزیزدر عالم بیداری باحضرت زهرا س ملاقات داشته و میخواست چگونگی این دیدار را توضیح دهداما نمیدانم چرامنصرف شد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
www.islammovie.ir
سلیم موذن زاده اردبیلی
📢 نوحه زیبای آذری
یا فاطمه من عقده دل وانکردم
گشتم ولی قبر تورا پیدا نکردم
🎙با نوای گرم #سلیم_موذن_زاده اردبیلی
🌸 #السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا (س)
✅ کانال#دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
یا فاطمه من عقده دل وانکردم
گشتم ولی قبر تورا پیدا نکردم
🎙با نوای گرم #سلیم_موذن_زاده اردبیلی
🌸 #السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا (س)
✅ کانال#دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 نماهنگ #وارثين
🔴 تقديم به گمنامان زمين، نامداران آسمان، مدافعان بی ادعای حرم رزمندگان دلاور لشگر #فاطميون
🌸 بسیار زیبا و دیدنی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 تقديم به گمنامان زمين، نامداران آسمان، مدافعان بی ادعای حرم رزمندگان دلاور لشگر #فاطميون
🌸 بسیار زیبا و دیدنی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_56
ایمان پارچ شیشه ای آب را آورد و به آنها تعارف کرد. یداله لیوان آب را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت: «سلام اولسون سَنه یا حسین(ع)!»
مادر گفت: تو رو به اون «یا حسین» گفتنت قسم، دیگه کاری نکن زندون بیُفتی! طاقت ندارم.
- چشم. من تصمیمم رو گرفتم. چند قدم هم برداشتم.
- خدا رو شکر! ناامید شیطونه. «آلله، بیر طرفدن باغلاسا، بیر طرفدن آچار.»
زیور خانم وارد اتاق یکی از مسئولان دادگاه انقلاب شد. صورتش را با چادر پوشاند و گفت: حاج آقا! شما یداله رو از اول انقلاب میشناسین. اون واسه انقلاب خیلی زحمت کشیده. بالاخره کارش چی میشه؟
حاج آقا جواب داد: مادر! من شما و مشهدی نعمت رو خوب میشناسم. یداله رو هم خوب میشناسم. براش زندان بریده شده و باید محکومیتش رو بگذرونه.
- برای پسرم دشمنی کردن. توطئه کردن. میدونم از خونه اش مواد گرفته شده.
- پس اون باید دوره ی زندون رو تموم کنه یا اینکه بخشنامه ای، دستورالعملی از مرکز بیاد تا بشه براش کاری کرد.
ایمان گفت: حاج آقا! اون دیگه عوض شده. یه آدم دیگه ای شده.
حاج آقا جواب داد: میدونم. حالا صبر کنین. اگه یه بخشنامه ای اومد که بشه آزادش کرد، آزادش میکنم.
یداله بعضی از شبها، برای سرکشی به همسر و فرزندان و خانواده اش، از زندان بیرون می آمد. قهوه خانه ی زندان را هم به او تحویل داده بودند. با کارکردن در آنجا، هم برای خانواده اش پول میفرستاد و هم به زندانیانی که نیازمند بودند کمک میکرد.
هوای صبح پاییز سرد و بارانی بود. ایمان دستمزد راننده ی وانت را پرداخت و گونی بزرگی را از پشت ماشین پیاده کرد.
مأمور شهربانی درِ حیاط زندان را برایش باز کرد و گفت: زودتر وسایلت رو تحویل بده و برگرد.
یداله هم به حیاط زندان آمد و با ایمان در گوشه ای نشستند.
یداله گفت: چرا به زحمت افتادی؟ زحمات تو رو یه روز بایس جبران کنم.
- شش هفت روز میشه که واسه قهوه خونه ی تو قند و چای نیاورده بودم. تموم نشده که؟
- دیگه داشت تموم میشد. خوبه امروز آوردی.
ایمان گونی قند را برداشت و با هم به طرف دفتر رئیس زندان رفتند. سروان فتح الهی با لهجه ی کُردی پرسید: برای دیدن ندرلو اومدی؟ حالا واسش چی آوردی؟
- یه گونی قند و یه مقدار چای.
- داداشت واسه ما و زندونیها، واقعاً یه نعمته! مدیریتش برای چرخوندن قهوه خونه و نظم و انضباطِ زندون، حرف نداره. اون ارشد اینجاس.
یداله سرش را پایین انداخت و گفت: وظیفه اس. شرمنده مون نکنین.
ایمان گفت: داداشم خیلی از شما تعریف میکنه.
سروان جواب داد: والا خودش گُله. هرچی از اون تعریف کنم باز کمه. حالا دوتاتون رو تنها میذارم تا با هم درد دل کنین.
یداله دستش را روی شانه ی ایمان گذاشت و پرسید: راستی! پدر و ننه، چیکار میکنن؟ بچه ها خوبن؟
- ننه خیلی فکر و خیال میکنه.
- خودم هم زیاد فکر و خیال میکنم. دست توسل به دامن حضرت ابوالفضل(ع) زدم. انشاالله، فَرجی حاصل بشه و دربیام و بِرم سَر خونه زندگیم.
ایمان پاکت لیموشیرین و پرتقال را به دست یداله داد و گفت: ببخش. بارم سنگین بود نتونستم بیشتر از این بخرم.
- وقتی واسه ملاقات من میای، یا چیزی نیار یا زیاد بیار. چون بعضیا کسی رو ندارن چیزی براشون بیاره.
- چشم. بعدازاین با شش، هفت کیلو میوه میام. خوبه؟
- شش، هفت کیلو کمه. با جعبه بیار.
یداله پول قند و چای را حساب کرد و مقداری هم پول اضافه به ایمان داد و تا جلوی درِ شهربانی، او را بدرقه کرد.
یداله در زندان فرصت پیدا کرده بود تا به گذشته ها برگردد. یکی از خاطراتی را که همیشه جلوی چشمش بود، مرور کرد.
یک روز محمد به خانه شان آمده بود و با هم حرف میزدند. یداله سَر صحبت را باز کرد و پرسید: چه خبر از اون طرفا؟
محمد جواب داد: همه ی خبرا اون طرفه. اگه یه بار بِری جبهه، دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن و نه بچه و نه رفیق. گذشته های آدما اونجا جبران میشه.
- دوس دارم بِرم؛ اما اگه هم تو بِری و هم من، برای خانواده مشکل پیش میاد.
- یه روز به حرف من میرسی. مطمئنم.
یداله خندید و گفت: بِهت بگم. تو که این حرف رو میزنی، یه بار میری و چشم بسته میای!
- من همین رو میخوام که بِرم و چشم بسته بیام. اونجا یه عالم دیگه اس. یه دنیای دیگه اس. اسلحه رو که توی دستت بگیری، میفهمی چه خبره.
یداله باز خندید و گفت: داداش! روشن تر بهت بگم. اینقدر میری و میای، آخرش شهید میشی.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_56
ایمان پارچ شیشه ای آب را آورد و به آنها تعارف کرد. یداله لیوان آب را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت: «سلام اولسون سَنه یا حسین(ع)!»
مادر گفت: تو رو به اون «یا حسین» گفتنت قسم، دیگه کاری نکن زندون بیُفتی! طاقت ندارم.
- چشم. من تصمیمم رو گرفتم. چند قدم هم برداشتم.
- خدا رو شکر! ناامید شیطونه. «آلله، بیر طرفدن باغلاسا، بیر طرفدن آچار.»
زیور خانم وارد اتاق یکی از مسئولان دادگاه انقلاب شد. صورتش را با چادر پوشاند و گفت: حاج آقا! شما یداله رو از اول انقلاب میشناسین. اون واسه انقلاب خیلی زحمت کشیده. بالاخره کارش چی میشه؟
حاج آقا جواب داد: مادر! من شما و مشهدی نعمت رو خوب میشناسم. یداله رو هم خوب میشناسم. براش زندان بریده شده و باید محکومیتش رو بگذرونه.
- برای پسرم دشمنی کردن. توطئه کردن. میدونم از خونه اش مواد گرفته شده.
- پس اون باید دوره ی زندون رو تموم کنه یا اینکه بخشنامه ای، دستورالعملی از مرکز بیاد تا بشه براش کاری کرد.
ایمان گفت: حاج آقا! اون دیگه عوض شده. یه آدم دیگه ای شده.
حاج آقا جواب داد: میدونم. حالا صبر کنین. اگه یه بخشنامه ای اومد که بشه آزادش کرد، آزادش میکنم.
یداله بعضی از شبها، برای سرکشی به همسر و فرزندان و خانواده اش، از زندان بیرون می آمد. قهوه خانه ی زندان را هم به او تحویل داده بودند. با کارکردن در آنجا، هم برای خانواده اش پول میفرستاد و هم به زندانیانی که نیازمند بودند کمک میکرد.
هوای صبح پاییز سرد و بارانی بود. ایمان دستمزد راننده ی وانت را پرداخت و گونی بزرگی را از پشت ماشین پیاده کرد.
مأمور شهربانی درِ حیاط زندان را برایش باز کرد و گفت: زودتر وسایلت رو تحویل بده و برگرد.
یداله هم به حیاط زندان آمد و با ایمان در گوشه ای نشستند.
یداله گفت: چرا به زحمت افتادی؟ زحمات تو رو یه روز بایس جبران کنم.
- شش هفت روز میشه که واسه قهوه خونه ی تو قند و چای نیاورده بودم. تموم نشده که؟
- دیگه داشت تموم میشد. خوبه امروز آوردی.
ایمان گونی قند را برداشت و با هم به طرف دفتر رئیس زندان رفتند. سروان فتح الهی با لهجه ی کُردی پرسید: برای دیدن ندرلو اومدی؟ حالا واسش چی آوردی؟
- یه گونی قند و یه مقدار چای.
- داداشت واسه ما و زندونیها، واقعاً یه نعمته! مدیریتش برای چرخوندن قهوه خونه و نظم و انضباطِ زندون، حرف نداره. اون ارشد اینجاس.
یداله سرش را پایین انداخت و گفت: وظیفه اس. شرمنده مون نکنین.
ایمان گفت: داداشم خیلی از شما تعریف میکنه.
سروان جواب داد: والا خودش گُله. هرچی از اون تعریف کنم باز کمه. حالا دوتاتون رو تنها میذارم تا با هم درد دل کنین.
یداله دستش را روی شانه ی ایمان گذاشت و پرسید: راستی! پدر و ننه، چیکار میکنن؟ بچه ها خوبن؟
- ننه خیلی فکر و خیال میکنه.
- خودم هم زیاد فکر و خیال میکنم. دست توسل به دامن حضرت ابوالفضل(ع) زدم. انشاالله، فَرجی حاصل بشه و دربیام و بِرم سَر خونه زندگیم.
ایمان پاکت لیموشیرین و پرتقال را به دست یداله داد و گفت: ببخش. بارم سنگین بود نتونستم بیشتر از این بخرم.
- وقتی واسه ملاقات من میای، یا چیزی نیار یا زیاد بیار. چون بعضیا کسی رو ندارن چیزی براشون بیاره.
- چشم. بعدازاین با شش، هفت کیلو میوه میام. خوبه؟
- شش، هفت کیلو کمه. با جعبه بیار.
یداله پول قند و چای را حساب کرد و مقداری هم پول اضافه به ایمان داد و تا جلوی درِ شهربانی، او را بدرقه کرد.
یداله در زندان فرصت پیدا کرده بود تا به گذشته ها برگردد. یکی از خاطراتی را که همیشه جلوی چشمش بود، مرور کرد.
یک روز محمد به خانه شان آمده بود و با هم حرف میزدند. یداله سَر صحبت را باز کرد و پرسید: چه خبر از اون طرفا؟
محمد جواب داد: همه ی خبرا اون طرفه. اگه یه بار بِری جبهه، دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن و نه بچه و نه رفیق. گذشته های آدما اونجا جبران میشه.
- دوس دارم بِرم؛ اما اگه هم تو بِری و هم من، برای خانواده مشکل پیش میاد.
- یه روز به حرف من میرسی. مطمئنم.
یداله خندید و گفت: بِهت بگم. تو که این حرف رو میزنی، یه بار میری و چشم بسته میای!
- من همین رو میخوام که بِرم و چشم بسته بیام. اونجا یه عالم دیگه اس. یه دنیای دیگه اس. اسلحه رو که توی دستت بگیری، میفهمی چه خبره.
یداله باز خندید و گفت: داداش! روشن تر بهت بگم. اینقدر میری و میای، آخرش شهید میشی.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 #سردار_شهید_ناصر_اوجاقلو (کلامی)
از فرماندهان غیور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در دفاع مقدس
شهادت: #عملیات_والفجر_۸ (بهمن۱۳۶۴ ، فاو عراق)
🌸 یادش گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از فرماندهان غیور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در دفاع مقدس
شهادت: #عملیات_والفجر_۸ (بهمن۱۳۶۴ ، فاو عراق)
🌸 یادش گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 #غواصان خط شکن #استان_زنجان در عملیات های کربلای چهار و پنج
از سمت راست : #غواص_شهید_علی_اصغر_نقدی ، #غواص_شهید_رضا_چمنی
🌺 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از سمت راست : #غواص_شهید_علی_اصغر_نقدی ، #غواص_شهید_رضا_چمنی
🌺 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 شیرمردان حماسه ساز #استان_زنجان درطول دفاع مقدس
از سمت راست : #سردار_شهید_مهدی_پیرمحمدی ، #پاسدار_دلاور_شهید_خوشنام ، #سردار_شهید_محمدناصر_اشتری
🌺 #یادشان_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از سمت راست : #سردار_شهید_مهدی_پیرمحمدی ، #پاسدار_دلاور_شهید_خوشنام ، #سردار_شهید_محمدناصر_اشتری
🌺 #یادشان_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 شیرمردان حماسه ساز #استان_زنجان درطول دفاع مقدس
از سمت راست : #سردار_شهید_منصور_سودی ، #سردار_جانباز_حاج_منصور_عزتی
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از سمت راست : #سردار_شهید_منصور_سودی ، #سردار_جانباز_حاج_منصور_عزتی
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 #نماهنگی زیبا با صدای #حامد_همایون که صفحه اينستاگرام #سردار_سليمانی در شب #عيد_فطر به #رهبر_انقلاب تقديم كرد.
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🙏 #قنوت نماز #عید_فطر
🌸 عید سعید فطر عید بندگی و دلدادگی بر عاشقان طریق سرخ عاشورا و بر تمام مسلمین جهان مبارک باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 عید سعید فطر عید بندگی و دلدادگی بر عاشقان طریق سرخ عاشورا و بر تمام مسلمین جهان مبارک باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید یدالله ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_57
محمد لبخندی زد و جواب داد: سعادت هرآدمی نیست که از اونجا چشم بسته بیاد. من سه بار رفتم و اومدم. یه بار تنها نشستم و گریه کردم و گفتم خدایا! چرا من سعادت ندارم شهید بشم. آقا یدی! اگه یه موقع دیدی من چشم بسته اومدم، تو به جای من برو جبهه.
ایمان در حیاط بیمارستان نشسته بود. یداله همراه با یکی از مأمورین شهربانی جلوی او ظاهر شدند. ایمان از روی چمن ها بلند شد. با مأمور دست داد و با برادرش روبوسی کرد.
یداله پرسید: به ذبیح اله چی شده؟
- توی منطقه ی کانیانِ کردستان زخمی شده. امروز حالش بهتره.
مأمور گفت: من همینجا روی چمن ها نشستم.
به اتاقی که چند نفر در آنجا بستری بودند، رفتند. یداله با همه سلام و احوالپرسی کرد. کنار تخت برادرش نشست و صورت او را بوسید.
اشک چشم های ذبیح اله جاری شد. دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت: چرا توی این مدت نیومدی؟ دلم برای تو یه ذره شده. میخوای جای زخمم رو ببینی؟
یداله پیشانی او را بوسید و گفت: ببین ذبیح! خدا درد رو به کسی میده که طاقتش رو داشته باشه.
- تو خودت از بس درد کشیدی، طاقتت زیاده؛ اما تحمل زخم گلوله واسه من خیلی سخته.
- ذبیح جون! حتماً طاقتت زیاده دیگه! اصلاً ناراحت نباش. اگه قرار بود اتفاقی برای تو بیفته تا حالا افتاده بود.
ذبیح اله با حرکت پلک هایش حرف او را تایید کرد و آرام شد.
یداله گفت: من از اون زخما خیلی دیدم. اگه نظر خدا روی آدم باشه، هیچ اتفاقی نمی افته.
ذبیح اله پرسید: کی آزاد میشی؟
یداله سر تکان داد و گفت: خدا کریمه. تَه دلم روشنه.
ایمان درِ جعبه ی شیرینی را باز کرد و به یداله تعارف کرد. یداله گفت: اول یه چرخی تو اتاق بزن، من آخرسر برمیدارم.
ایمان شیرینی را به همه ی بیماران تعارف کرد و جعبه را جلوی یداله گذاشت. یداله گفت: واسه مأمورا یه مقدار شیرینی توی پاکت بذار.
ایمان چند تا شیرینی و دو سه تا کمپوت توی پاکت گذاشت و به حیاط رفت. یداله از حال بیماران دیگر پرس وجو کرد. وقتی ایمان برگشت یداله پرسید: ذبیح کی مرخص میشه؟
ایمان نگاهی به داروهای روی میز کرد و جواب داد: شاید دو، سه روز دیگه؛ اما باید چند روز توی خونه استراحت کنه.
ذبیح اله گفت: اگه خوب بشم، دوباره میرم جبهه.
یداله، به صورت برادرش نگاه کرد و گفت: ذبیح جون، من هم یه تصمیم مهم گرفتم.
ذبیح اله گفت: خیره انشاالله.
ایمان پرسید: چه تصمیمی؟ تو که توی زندونی! اختیارت دست خودت نیست.
یداله جواب داد: اگه خدا بخواد و لیاقت داشته باشم میخوام بِرم جبهه.
ایمان و ذبیح اله به صورت او نگاه کردند و با هم گفتند: جبهه؟
یداله چشمش را دورتادور اتاق چرخاند و گفت: عمر آدمیزاد دست خداس. من تصمیمم رو گرفتم.
ایمان گفت: مش یدی! مأمور از کنار در نگاهت میکنه. مثل اینکه تو رو میخواد.
یداله صورت ذبیح اله را بوسید. ایمان را کناری کشید و پرسید: راستش رو بگو! کم و کسری ندارین؟ میدونم خرج مریض زیاده.
ایمان جواب داد: نه. اگه لازم باشه خبرت میکنم.
یداله به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: دیگه دیرم شده. بایس برم.
ذبیح اله حرکتی به خود داد. یداله مانع او شد و گفت: از جای خودت حرکت نکن.
یداله با هم اتاقی های برادرش خداحافظی کرد. هر سه برادر به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید یدالله ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_57
محمد لبخندی زد و جواب داد: سعادت هرآدمی نیست که از اونجا چشم بسته بیاد. من سه بار رفتم و اومدم. یه بار تنها نشستم و گریه کردم و گفتم خدایا! چرا من سعادت ندارم شهید بشم. آقا یدی! اگه یه موقع دیدی من چشم بسته اومدم، تو به جای من برو جبهه.
ایمان در حیاط بیمارستان نشسته بود. یداله همراه با یکی از مأمورین شهربانی جلوی او ظاهر شدند. ایمان از روی چمن ها بلند شد. با مأمور دست داد و با برادرش روبوسی کرد.
یداله پرسید: به ذبیح اله چی شده؟
- توی منطقه ی کانیانِ کردستان زخمی شده. امروز حالش بهتره.
مأمور گفت: من همینجا روی چمن ها نشستم.
به اتاقی که چند نفر در آنجا بستری بودند، رفتند. یداله با همه سلام و احوالپرسی کرد. کنار تخت برادرش نشست و صورت او را بوسید.
اشک چشم های ذبیح اله جاری شد. دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت: چرا توی این مدت نیومدی؟ دلم برای تو یه ذره شده. میخوای جای زخمم رو ببینی؟
یداله پیشانی او را بوسید و گفت: ببین ذبیح! خدا درد رو به کسی میده که طاقتش رو داشته باشه.
- تو خودت از بس درد کشیدی، طاقتت زیاده؛ اما تحمل زخم گلوله واسه من خیلی سخته.
- ذبیح جون! حتماً طاقتت زیاده دیگه! اصلاً ناراحت نباش. اگه قرار بود اتفاقی برای تو بیفته تا حالا افتاده بود.
ذبیح اله با حرکت پلک هایش حرف او را تایید کرد و آرام شد.
یداله گفت: من از اون زخما خیلی دیدم. اگه نظر خدا روی آدم باشه، هیچ اتفاقی نمی افته.
ذبیح اله پرسید: کی آزاد میشی؟
یداله سر تکان داد و گفت: خدا کریمه. تَه دلم روشنه.
ایمان درِ جعبه ی شیرینی را باز کرد و به یداله تعارف کرد. یداله گفت: اول یه چرخی تو اتاق بزن، من آخرسر برمیدارم.
ایمان شیرینی را به همه ی بیماران تعارف کرد و جعبه را جلوی یداله گذاشت. یداله گفت: واسه مأمورا یه مقدار شیرینی توی پاکت بذار.
ایمان چند تا شیرینی و دو سه تا کمپوت توی پاکت گذاشت و به حیاط رفت. یداله از حال بیماران دیگر پرس وجو کرد. وقتی ایمان برگشت یداله پرسید: ذبیح کی مرخص میشه؟
ایمان نگاهی به داروهای روی میز کرد و جواب داد: شاید دو، سه روز دیگه؛ اما باید چند روز توی خونه استراحت کنه.
ذبیح اله گفت: اگه خوب بشم، دوباره میرم جبهه.
یداله، به صورت برادرش نگاه کرد و گفت: ذبیح جون، من هم یه تصمیم مهم گرفتم.
ذبیح اله گفت: خیره انشاالله.
ایمان پرسید: چه تصمیمی؟ تو که توی زندونی! اختیارت دست خودت نیست.
یداله جواب داد: اگه خدا بخواد و لیاقت داشته باشم میخوام بِرم جبهه.
ایمان و ذبیح اله به صورت او نگاه کردند و با هم گفتند: جبهه؟
یداله چشمش را دورتادور اتاق چرخاند و گفت: عمر آدمیزاد دست خداس. من تصمیمم رو گرفتم.
ایمان گفت: مش یدی! مأمور از کنار در نگاهت میکنه. مثل اینکه تو رو میخواد.
یداله صورت ذبیح اله را بوسید. ایمان را کناری کشید و پرسید: راستش رو بگو! کم و کسری ندارین؟ میدونم خرج مریض زیاده.
ایمان جواب داد: نه. اگه لازم باشه خبرت میکنم.
یداله به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: دیگه دیرم شده. بایس برم.
ذبیح اله حرکتی به خود داد. یداله مانع او شد و گفت: از جای خودت حرکت نکن.
یداله با هم اتاقی های برادرش خداحافظی کرد. هر سه برادر به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎦 فیلم کامل مداحی حماسی و انتقادی #میثم_مطیعی پیش از اقامه نماز #عید_فطر
ای نشسته صف اول نکنی خود را گم
پی اقدام تو هستند هنوز این مردم
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
ای نشسته صف اول نکنی خود را گم
پی اقدام تو هستند هنوز این مردم
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 جمعی از شیرمردان حماسه ساز #استان_زنجان درطول دفاع مقدس
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_58
یداله یادش آمد، محمد در اولین روزهای سال ۱۳۶۱شهید شده بود. به دیوارهای محله، پلاکارد نصب شده بود. مردم دسته دسته به خانه ی مُلا عبداله می آمدند و با خانواده اش همدردی میکردند. یداله پیراهن سیاه پوشیده بود و اشک ریزان، قند خرد میکرد.
اذان ظهر از مساجد اطراف شنیده میشد. عده ای از مهمانان گفتند برای راحتی خانمها بهتر است به خانه ی آقا یداله برویم. تا خانه ی یداله بیشتر از پنج، شش قدم فاصله نبود. یداله و مهمانان دور حوض خانه ی مُلا عبداله وضو گرفتند و برای نماز به خانه ی یداله رفتند.
یکی از جوانها به دور و بر خود نگاه کرد و دور از چشم نمازگزاران بسته ای را لای رختخواب ها پنهان کرد و از خانه بیرون رفت. همسر یداله به جوان شک کرد.
یداله در اولین روزهای زندان به همسرش اجازه نمی داد به ملاقاتش بیاید. صغری خانم بعد از دو سه ماه اصرار رضایتش را به دست آورد و یداله پیغام فرستاد که اجازه دارد ملاقاتش کند.
صغری خانم در یکی از دیدارها به زندانی که صورتش را به میله های آهنی چسبانده بود و به پایین نگاه میکرد، گفت: تو هیچ وقت اینطور افتاده نبودی! به من بگو چی شده؟
اشک از چشم های زندانی جاری شد و جواب داد: دعا کن من هم راه محمد رو ادامه بِدم. نذارم اسلحه ی شهدا زمین بمونه. من دو، سه بار محمد رو توی خواب دیدم که میخندید. پرسیدم چرا میخندی؟ جواب داد تو از غافله جا موندی.
صغری خانم اشک های یداله را با گوشه ی روسری پاک کرد و گفت: حالا چرا گریه میکنی؟ من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم.
- دلم بیقراره. هرطور شده، باید ازاینجا دربیام و بِرم جبهه.
- اگه خدا بخواد بیرون میای. من چند روز پیش با خانواده ی شهدا پیش آقای خمینی رفتم و بِهشون نامه دادم. خدا رو شکر جواب نامه اومده. دلم روشنه.
- ای کاش من هم باهات می اومدم و آقا رو زیارت میکردم. اون همه چیز منه. جواب چی اومده؟
- نوشتن که تحقیق کنین. اگه موردی نداره، کمکش کنین.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_58
یداله یادش آمد، محمد در اولین روزهای سال ۱۳۶۱شهید شده بود. به دیوارهای محله، پلاکارد نصب شده بود. مردم دسته دسته به خانه ی مُلا عبداله می آمدند و با خانواده اش همدردی میکردند. یداله پیراهن سیاه پوشیده بود و اشک ریزان، قند خرد میکرد.
اذان ظهر از مساجد اطراف شنیده میشد. عده ای از مهمانان گفتند برای راحتی خانمها بهتر است به خانه ی آقا یداله برویم. تا خانه ی یداله بیشتر از پنج، شش قدم فاصله نبود. یداله و مهمانان دور حوض خانه ی مُلا عبداله وضو گرفتند و برای نماز به خانه ی یداله رفتند.
یکی از جوانها به دور و بر خود نگاه کرد و دور از چشم نمازگزاران بسته ای را لای رختخواب ها پنهان کرد و از خانه بیرون رفت. همسر یداله به جوان شک کرد.
یداله در اولین روزهای زندان به همسرش اجازه نمی داد به ملاقاتش بیاید. صغری خانم بعد از دو سه ماه اصرار رضایتش را به دست آورد و یداله پیغام فرستاد که اجازه دارد ملاقاتش کند.
صغری خانم در یکی از دیدارها به زندانی که صورتش را به میله های آهنی چسبانده بود و به پایین نگاه میکرد، گفت: تو هیچ وقت اینطور افتاده نبودی! به من بگو چی شده؟
اشک از چشم های زندانی جاری شد و جواب داد: دعا کن من هم راه محمد رو ادامه بِدم. نذارم اسلحه ی شهدا زمین بمونه. من دو، سه بار محمد رو توی خواب دیدم که میخندید. پرسیدم چرا میخندی؟ جواب داد تو از غافله جا موندی.
صغری خانم اشک های یداله را با گوشه ی روسری پاک کرد و گفت: حالا چرا گریه میکنی؟ من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم.
- دلم بیقراره. هرطور شده، باید ازاینجا دربیام و بِرم جبهه.
- اگه خدا بخواد بیرون میای. من چند روز پیش با خانواده ی شهدا پیش آقای خمینی رفتم و بِهشون نامه دادم. خدا رو شکر جواب نامه اومده. دلم روشنه.
- ای کاش من هم باهات می اومدم و آقا رو زیارت میکردم. اون همه چیز منه. جواب چی اومده؟
- نوشتن که تحقیق کنین. اگه موردی نداره، کمکش کنین.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷شیرمردان حماسه ساز #استان_زنجان درطول دفاع مقدس
🌺 #بسیجی_شهید_خلیل_نورانی (جانباز شیمیایی )
🌸 یاد و نامش جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 #بسیجی_شهید_خلیل_نورانی (جانباز شیمیایی )
🌸 یاد و نامش جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab