دل باخته
850 subscribers
2.83K photos
3.02K videos
22 files
545 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_55
نُه ماه از زندانی شدن یداله گذشته بود. او تصمیم مهمی گرفته بود و باید به مرخصی میرفت تا تصمیمش را عملی کند. برای چندمین بار سروان فتح الهی برگه ی ضمانتش را امضا کرد. یداله سلّانه سلّانه، کوچه های فرعی را برای رفتن به خانه ی پدرش انتخاب کرد. دوست نداشت با کسی روبه رو شود. زن های همسایه همینکه او را از دور دیدند، رو گرفتند و به خانه هایشان برگشتند. یداله جلوی درِ خانه ایستاد و کوبه ی در را به صدا درآورد. زیور خانم پرسید: کیه در میزنه؟ یداله جوابی نداد. مادر پشت در آمد و گفت: ناهار درست نکردم. کار و بارم مونده. چرا جواب نمیدی؟
یداله آهسته گفت: منم. پسر خودت. در رو بازکن.
زیور خانم در را باز کرد. صورت یداله خیسِ اشک بود. مادر اشک های یداله را پاک کرد و گفت: تو از کِی، برای اومدن به خونه ی خودت، اجازه میگرفتی!
یداله وارد حیاط شد. باد برگهای زرد پاییز را از درختها میکَند و به زمین می انداخت. کبوترها کنار باغچه نشسته بودند و سرشان را لای بالهای خودشان پنهان کرده بودند. شاخه ی بزرگی از درخت زردآلو شکسته و گوشه ی حیاط افتاده بود.
یداله کنارحوض نشست و دستش را توی آب برد. جلبکها آب را کدر کرده بودند. یک مشت آب برداشت؛ اما دوباره توی حوض برگرداند. بلند شد و قدم زنان به گوشه ی حیاط رفت. وسایلش را دید که هرکدام در گوشه ای پخش وپلا شده بودند. دَمبلها و وزنه هایش زنگ زده بودند.
به طرف لانه ی کبوترها رفت. چندتا از کبوترهای ایمان مُرده بودند. بدن خشک شده ی آنهارا برداشت و توی سطل آشغال انداخت. رادیوضبط بزرگی که صبحها برایش شیرخدا میخواند و او باصدای ضرب آن شنوی زورخانه میرفت، کنار لانه ی کبوترها افتاده بود. نوارهای کاست زیر چکه های سقف وگردوخاک، کثیف شده بودند.
صدای پای مادر در گوشش پیچید که هرروز صبح زود درِلانه ی کبوترها را بازمیکرد و آنها بال وپر زنان دورش جمع میشدند.
یداله سرش را به دیوار انبار تکیه داد وصدای ضرب مرشد را شنید: یکی و دوتا و سه تا و چهارتا ... .
مادر از پنجره ی اتاق یداله را صدازد؛ اما جوابی نشنید. به ایمان گفت: ببین یدی کجاس؟ چرا جواب نمیده؟ ایمان به انباری رفت و آهسته سلام داد.
یداله سرش را از دیوار جدا کرد و گفت: مرشد! دیگه ضرب نزن! مغزم ترکید.
ایمان گفت: کدوم مرشد؟ کدوم ضرب؟ حواست کجاست؟اینجا خونه ی خودمونه. من بِهت سلام دادم. یداله از جایش حرکت کرد و گفت: ایمان! رفته بودم به گذشته ها. خوبه زود اومدی.
ایمان جواب داد: ما باهم روزای خوب و خوشی داشتیم؛ اما الان نه. یداله نفس عمیقی کشید و گفت: توی چشمام نگاه کن و حرف دلت رو بزن. نترس! - راستش ... . - خجالت نکش. دِ قفل دهنت رو بازکن.
- چ ... چرا، چرا دلخور نباشم؟ یدالهی که روزی باعث سَربلندی خانواده، محله و شهر بود، همه به اسمش قسم میخوردن، امروز کجاس؟
یداله نوار کاسِتی را از توی خاکها برداشت و با آستین پیراهن، تمیزش کرد. یادش آمد که روزی با صدای این نوار سینه میزد و اشک میریخت. از برادرش خواست تا همه ی حرفهایش رابزند.
ایمان گفت: امید خانواده ی ما وجود توبود. تو بودی که روی لبای مقبوله و زیور خنده میکاشتی. ما به تو دلگرم بودیم. حالا چرا باید توی راهِ رفت وبرگشت به زندون باشیم. یداله چشم به دهان برادرش دوخته بودو به حرفهایش گوش میداد.
ایمان گفت: سنّ و سال من از تو کمتره؛ اما درک میکنم چه خبره. داداش! بازهم بیا به مرام خودت.
یداله خندید وجواب داد:حالا پیشونی ات رو خط خطی نکن. ایمان شیر آب حوض را باز کرد و گفت: تو یه روز مثل این آب، صاف و شفاف بودی.
یداله جواب داد: و امروز مثل آب این حوض کدر شدم؛ اما دیگه تصمیم گرفتم مثل آب بارون، زلال بشم. ایمان دست به گردن برادرش انداخت و گفت: دلم روشن شد. خبری شده؟
یداله جواب داد: خُب. دیگه تموم شد. من از اول هم توی مرام خودم بودم؛ اما این یه امتحان بود. یه تجربه بود. من دوباره شروع کردم به ورزش.
ایمان، نگاهی به وسایل ورزشی برادرش انداخت و گفت: یعنی مثل اون روزا دوباره تصمیم گرفتی ورزش کنی؟
- من یه تصمیم مهم دیگه ای هم گرفتم.
زیورخانم گوشه ی اتاق نشسته بود وسعی میکردسوزن را نخ کند تادکمه ی پیراهن مشهدی نعمت را بدوزد. یداله خَم شد و دستهای مادر را بوسید. مادر سوزن ونخ را کنار گذاشت. یداله سرش را روی زانوی مادر گذاشت واشکهایش جاری شد.
زیورخانم گفت: یدی جون! من به جز مراسم عزاداری امام حسین(ع)گریه ی تو رو ندیدم. یادته؟ توی دسته های عزاداری چقدر کارمیکردی و از جون مایه میذاشتی؟ یداله گفت: ننه جون! نگران نباش. بازهم ..بازهم همون آدمم. همیشه از خدا خواستم تا بتونم راه شهدای کربلا رو برم.مادرگفت: من هم واسه تو ازخدا همین رو خواستم.دوس دارم باز تورو مثل اون وقتا پهلوون ببینم.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab