🔵 طرح اینستاگرام منتسب به سرلشكر حاج #قاسم_سليمانی به مناسبت روز قدس
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 حضور رییس جمهور درراهپیمایی روزقدس وشعار مردم خشمگین:
📣 #روحانی #بنی_صدر پیوندتان مبارک
🔵 خداوند کریم به احترام خون پاک شهدا ، آخر و عاقبت همه رو ختم بخیر کنه !
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📣 #روحانی #بنی_صدر پیوندتان مبارک
🔵 خداوند کریم به احترام خون پاک شهدا ، آخر و عاقبت همه رو ختم بخیر کنه !
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 سعی میکنیم که پیامرسان شهدای عزیزمان به ملتهای دیگر باشیم و پرچم لا اله الا الله را در سراسر گیتی به اهتزاز دربیاوریم.
🌸 #سردار_شهید_محمد_ناصر_اشتری افتخار #استان_زنجان
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 #سردار_شهید_محمد_ناصر_اشتری افتخار #استان_زنجان
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_54
یداله به قهوه خانه رفت و یک سینی پر از خیار، سیب و پرتقال برای آنها آورد و به آنها گفت: دلتنگ نشین. شما هم برادر مایین.
دوستان یداله خبر آوردند که شورای زندان تصمیم گرفته آن دونفری را که روز گذشته با هم دعوا کرده بودند و وضع زندان را به هم ریخته بودند به مدت سه روز، در بند انفرادی نگهداری کند.
یداله گفت: من هرچی به اونا نصیحت کردم گوش ندادن؛ اما حالا میرم بِهشون سر میزنم.
یداله سینی را دوباره پر از میوه کرد و بوق آیفون مدیریت را به صدا درآورد. از مأمور خواست تا از سروان اجازه ی ملاقات با آن دو نفر را بگیرد.
چند دقیقه ی دیگر یداله و مدیر زندان جلوی بند انفرادی حاضر شدند. سروان گفت: اونا که دو نفرن! چرا اینقدر میوه؟
- فکر کردم شاید چند نفر دیگه هم کنارشون باشن.
یداله میوه را به آنها تعارف کرد و گفت: چرا زندون رو به هم ریختین؟ من که گفته بودم مشکلتون رو حل میکنم. اصلاً یکیتون بیایین اتاق ما.
سروان گفت: آقا یدی! شما هم مدیری، هم دلسوز. بیا و مسئولیت ارشدی زندون رو قبول کن. اینطوری هم فکر من راحت میشه، هم تو به مسئولیت قبلیت منصوب میشی!
یداله خندید و جواب داد: شما رئیسین و ما زندونی. زمان عوض شده.
سروان گفت: امشب بناست چند نفر برن مرخصی. اسم تو رو هم به من دادن. غروب شد بیا پیش من و برگه ات رو بگیر.
یداله جواب داد: جای من خوبه. دوستام تنها میمونن. مخصوصاً ترکیه ای ها.
سروان گفت: چرا نمیری؟ زندونیها واسه مرخصی سر و دست میشکنن
- اگه بخوام برم مرخصی، ضامن ندارم. نه. شرایط من نمیخوره.
سروان با تندی گفت: بیا دفتر، کارت دارم.
یداله بعد از کمی حرف زدن با زندانی ها به اتاق مدیر رفت.
سروان گفت: من دفتر رو بررسی کردم. شرایط تو یه مقدار مشکله و مرخصی دادن بهت مسئولیت داره.
- همه ی اینا رو میدونم. من که گفتم. ضامن ندارم.
سروان از جایش بلند شد و جلوتر آمد. دست بر شانه ی زندانی گذاشت و گفت: خودم مدارکت رو امضا میکنم و به مسئولین دادستانی میگم: «من شخصاً اون رو ضمانت میکنم و مسئولیتش رو قبول میکنم.» تو هم صبح، قبل از طلوع آفتاب، اینجا باش.
- مگه ممکنه؟ واسه تون دردسر درس میشه.
- فتح الهی به تو و مرامت اعتماد داره. تو روح بزرگی داری. اگه نری، «ووررام اولدوررم.»
هر دو زدند زیر خنده. یداله ساکش را جمع کرد و لباسهایش را پوشید.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_54
یداله به قهوه خانه رفت و یک سینی پر از خیار، سیب و پرتقال برای آنها آورد و به آنها گفت: دلتنگ نشین. شما هم برادر مایین.
دوستان یداله خبر آوردند که شورای زندان تصمیم گرفته آن دونفری را که روز گذشته با هم دعوا کرده بودند و وضع زندان را به هم ریخته بودند به مدت سه روز، در بند انفرادی نگهداری کند.
یداله گفت: من هرچی به اونا نصیحت کردم گوش ندادن؛ اما حالا میرم بِهشون سر میزنم.
یداله سینی را دوباره پر از میوه کرد و بوق آیفون مدیریت را به صدا درآورد. از مأمور خواست تا از سروان اجازه ی ملاقات با آن دو نفر را بگیرد.
چند دقیقه ی دیگر یداله و مدیر زندان جلوی بند انفرادی حاضر شدند. سروان گفت: اونا که دو نفرن! چرا اینقدر میوه؟
- فکر کردم شاید چند نفر دیگه هم کنارشون باشن.
یداله میوه را به آنها تعارف کرد و گفت: چرا زندون رو به هم ریختین؟ من که گفته بودم مشکلتون رو حل میکنم. اصلاً یکیتون بیایین اتاق ما.
سروان گفت: آقا یدی! شما هم مدیری، هم دلسوز. بیا و مسئولیت ارشدی زندون رو قبول کن. اینطوری هم فکر من راحت میشه، هم تو به مسئولیت قبلیت منصوب میشی!
یداله خندید و جواب داد: شما رئیسین و ما زندونی. زمان عوض شده.
سروان گفت: امشب بناست چند نفر برن مرخصی. اسم تو رو هم به من دادن. غروب شد بیا پیش من و برگه ات رو بگیر.
یداله جواب داد: جای من خوبه. دوستام تنها میمونن. مخصوصاً ترکیه ای ها.
سروان گفت: چرا نمیری؟ زندونیها واسه مرخصی سر و دست میشکنن
- اگه بخوام برم مرخصی، ضامن ندارم. نه. شرایط من نمیخوره.
سروان با تندی گفت: بیا دفتر، کارت دارم.
یداله بعد از کمی حرف زدن با زندانی ها به اتاق مدیر رفت.
سروان گفت: من دفتر رو بررسی کردم. شرایط تو یه مقدار مشکله و مرخصی دادن بهت مسئولیت داره.
- همه ی اینا رو میدونم. من که گفتم. ضامن ندارم.
سروان از جایش بلند شد و جلوتر آمد. دست بر شانه ی زندانی گذاشت و گفت: خودم مدارکت رو امضا میکنم و به مسئولین دادستانی میگم: «من شخصاً اون رو ضمانت میکنم و مسئولیتش رو قبول میکنم.» تو هم صبح، قبل از طلوع آفتاب، اینجا باش.
- مگه ممکنه؟ واسه تون دردسر درس میشه.
- فتح الهی به تو و مرامت اعتماد داره. تو روح بزرگی داری. اگه نری، «ووررام اولدوررم.»
هر دو زدند زیر خنده. یداله ساکش را جمع کرد و لباسهایش را پوشید.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
Hamavaz Toofan
Hamed Zamani
🎶 هم آوازطوفان
باصدای #حامد_زمانی باشعری از #علی_فردوسی
گر دشمن این خاک شود گرگ، شود شیر
دندان بکند تیز، نشانم بدهد چنگ
گر یک وجب از خاک مرا چشم بدوزد
تاوان بدهدخاکش فرسنگ به فرسنگ
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
باصدای #حامد_زمانی باشعری از #علی_فردوسی
گر دشمن این خاک شود گرگ، شود شیر
دندان بکند تیز، نشانم بدهد چنگ
گر یک وجب از خاک مرا چشم بدوزد
تاوان بدهدخاکش فرسنگ به فرسنگ
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم دوم
اعتراض همراه با عصبانیت مردم به عصبانیت این روزهای #روحانی و وعده های عمل نشده وی
📣 #مرگ_بر_دروغگو
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
اعتراض همراه با عصبانیت مردم به عصبانیت این روزهای #روحانی و وعده های عمل نشده وی
📣 #مرگ_بر_دروغگو
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
Hampaye Jolodar
Seraj
🎵 مقصد دیار #قدس همپای جلودار ...
🔴 سرودی زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس
🌺 #حتماً گوش کنید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 سرودی زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس
🌺 #حتماً گوش کنید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 #غواصان سلحشور و خط شکن #استان_زنجان در عملیات های عاشورایی کربلای چهار و پنج
ازسمت راست #غواص_جانباز_حسین_رستمی ، #غواص_شهید_رضا_چمنی
🌺 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
ازسمت راست #غواص_جانباز_حسین_رستمی ، #غواص_شهید_رضا_چمنی
🌺 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
t.iss.one/heiatealamdar
حاج مهدی اکبری هیئت علمدار مشهدالرضا(ع)
🌸 #یا_بقیه_الله...
🎙با نوای گرم #حـاج_مـهـدی_اکبـری
خستم از این همه جدایی
فراق و جمعه های بی تو....
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎙با نوای گرم #حـاج_مـهـدی_اکبـری
خستم از این همه جدایی
فراق و جمعه های بی تو....
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 #سردار_شهید_حمید_احدی
شیرمرد زنجانی ، از فرماندهان سلحشور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در دفاع مقدس
🌺 شهادت:اسفندماه ۱۳۶۳شرق دجله عملیات عاشورایی #بدر
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
شیرمرد زنجانی ، از فرماندهان سلحشور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در دفاع مقدس
🌺 شهادت:اسفندماه ۱۳۶۳شرق دجله عملیات عاشورایی #بدر
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
عده ای در آب اروند وعدهای دراستخرفرح
هر دو جان دادند ، اما این کجا و آن کجا
غواصان خط شکن #گردان_حضرت_علی_اصغر ع #استان_زنجان درعملیات والفجر۸(بهمن۱۳۶۴ ، فاو عراق)
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
هر دو جان دادند ، اما این کجا و آن کجا
غواصان خط شکن #گردان_حضرت_علی_اصغر ع #استان_زنجان درعملیات والفجر۸(بهمن۱۳۶۴ ، فاو عراق)
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://pcdr.parsiblog.com/Files/ec802d375127ed92314b55ecf01b4ee8.jpg
🌸 دست نوشته ای زیبا و خواندنی از#معلم_شهید_محمد_حسین_تجلی
🌹 #شهید_تجلی از جمله دلدادگان صادق و کمال یافته مکتب خدائی حضرت #امام_خمینی (ره) بود که راه صدساله مقصود را یک شبه پیمود. حسین چنان شیفته و مجنون راه و رسم اهل بیت و حضرت امام بود که در طول جنگ مدام جان پرشورو پاکش به شوق واشتیاق می آمد و از سر عشق چنان دست نوشته های به قلم تحریر در می آورد که هرکدامشان برای خودش مثنوی هفت شهر عشق بود و نمایانگر طریق و مسلک عارفان و طالبان راه حق و حقیقت بود ! اگه باورتون نمیشه ؟فقط این دست نوشته شو بخوانیدکه مربوط به بازگشتش به جبهه و حضور در عملیات کربلای پنچ میشه .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
🍁 زندگی،حرکتی است دوری،دوری باطل،آمد و رفتی بیهوده . کار اصلی : پیر شدن ؛ نتیجه ی واقعی : پوسیدن ، نوسانی یک نواخت و ابلهانه .
روز مقدمه ای بر شب،شب مقدمه ای بر روز و سرگرم بازی خنک و مکرر این دو موش سیاه و سفید که ریسمان عمر را می جوند و کوتاه می کنند،تا مرگ.
🍁 زندگی تماشایی و تماشای صبح و شام های بی حاصل،بی معنی،یک بازی بی مزه و بی انجام. وقتی نداری،همه رنج و تلاش و انتظار . وقتی می یابی و می رسی همه هیچ و پوچ . باید جاری شد . به عصرسوگند! که انسان هر آینه درزیانکاری است ونامش زندگی کردن،و تو تا حال چه کرده ای؟زندگی کرده ای؟ چه در دست داری؟ سال ها که از دست داده ای چه شده ای ؟
🍁 ای بر سیمای خداوند! ای مسئول امانت او! ای مسجود ملائک او! ای جانشن الله در زمین،در جهان! شده ای پول! شده ای شهوت! شده ای شکم! شده ای دروغ! شده ای درنده! شده ای پوک! پوچ خالی! یا نه پر از لجن و دگر هیچ .که درآغاز،کالبدی بودی،مرداری،لجنی (حماء مسنون) گل بدبوی پلید.ای زاغ لجن خوار!از این مرداب وجودیت بدر آی! از این لجن زار زیستنت ناگهان خود را به ننگ آغشته،سر به صحرای آفتاب جزیره نه?بر کویری از رملستان تافته و خشک،رو به سوی خدا کن . ای نی زرد و خشک وپوک!بنال از غربت?بنال از تبعید،ای ابزار بیگانه ها و دشمن ها!ای بر لب ها ی دیگران ترانه ساز!آهنگ نیستان خویش کن، و اکنون باید انتخاب کرد.
🍁 ((خدا را یا خود را،پیوند را یا رهایی را،ماندن را یا رفتن را،خوشبختی را یا کمال را،لذت را یا مسئولیت را،زندگی برای زندگی را یا زندگی برای هدف را،علاقه و آرامش را یا عقیده و تلاش را،غریزه را یا شعور را،عاطفه را و یا ایمان را انتخاب خواهم کرد.خدا را و رهایی را و رفتن را و کمال را و مسئولیت را و زندگی برای هدف را،و عقیده و جهاد را و شعور را و ایمان را)).
🍁 در هر بامدادان و شامگاهان موذن قبل از ندای دلنشین اذان می گوید:( افوض و امری الی الله... ) تمام کارهایم را به خدا وا می گذارم پس شما نیز بایداین چنین باشید . اراده و استقامت خویش را به ملائک نشان دهید. بگذارید ملائک ببینند که وقتی مشکلات و مصائب از هر سو بر آدم (خلیفه الله ) می بارند او چون کوه?وه که چه می گویم?برتر از کوه می ایستد و سر خم نمی کند.بایستید و با ایستادنتان باعث فخر خدا شوید.
🍁 آیه ( اعلم ما لا تعلمون) خدا را برای ملائک تفسیر کنید (لا غوینهم) را که شیطان گفت شما را ندیده بود.شما را نمی شناخت.آری نمی تواند بشناسد. چرا که خدا از روحش در آدم دمید.چشم شیطان توان دیدن روح خدا را ندارد.برایتان شعر نمی گویم.به این امر ایمان دارم و می دانم که شما نیز هم چنین.
🍁 پدر و مادم از اینکه به حرف ( دایگان دلسوز تر از مادر ) اعتنا نخواهید کرد. بلند چون سرو،بی نیاز چون گیاه کویر،ایستاده چون کوه و خروشان چون دریا،و وسیع چون خلقت بمانید. سر خویش بالا بگیرید این آهنگ شیطانی را که ما با رفتن او قادر به زندگی نیستیم،در ضمیر ناخود آگاه خویش لگد کوب کنید.
🍁 دیگر نمی دانم چه بگویم ساعت 4 صبح پنج شنبه 25/2/65 است و من در خوابگاه دانشگاه نشسته و به آینده ام و به آینده ی شما می اندیشم نگذارید که.... - جای خالی این سطر محل چکیدن اشک امید از چشمانم است - شیطان وشیطانیان به دیده ی ترحم به شما بنگرند.کمرتان را صاف کنید.به هنگام خطاب - ارجعی الی ربک - نیز ایستاده بمانبد و ایستاده رجعت کنید.دیگر باید بلند شوم و دنباله ی راه را برم.بدانید که ناآگاهانه نرفتم.انتخاب کردم !؟ انتخاب . ..!
🌸 ( خوشا به سعادتت که به حقیقت سرباز واقعی اسلام و امام (ره) بودی )
🌹 #معلم_بسیجی #شهید_محمد_حسین_تجلی
از رزمندگان غیور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در طول #دفاع_مقدس بود که در #عملیات_کربلای_پنج (دی ماه ۱۳۶۵، #شلمچه) به درجه والای #شهادت نائل آمد.
🌸#یادش_گرامی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 دست نوشته ای زیبا و خواندنی از#معلم_شهید_محمد_حسین_تجلی
🌹 #شهید_تجلی از جمله دلدادگان صادق و کمال یافته مکتب خدائی حضرت #امام_خمینی (ره) بود که راه صدساله مقصود را یک شبه پیمود. حسین چنان شیفته و مجنون راه و رسم اهل بیت و حضرت امام بود که در طول جنگ مدام جان پرشورو پاکش به شوق واشتیاق می آمد و از سر عشق چنان دست نوشته های به قلم تحریر در می آورد که هرکدامشان برای خودش مثنوی هفت شهر عشق بود و نمایانگر طریق و مسلک عارفان و طالبان راه حق و حقیقت بود ! اگه باورتون نمیشه ؟فقط این دست نوشته شو بخوانیدکه مربوط به بازگشتش به جبهه و حضور در عملیات کربلای پنچ میشه .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
🍁 زندگی،حرکتی است دوری،دوری باطل،آمد و رفتی بیهوده . کار اصلی : پیر شدن ؛ نتیجه ی واقعی : پوسیدن ، نوسانی یک نواخت و ابلهانه .
روز مقدمه ای بر شب،شب مقدمه ای بر روز و سرگرم بازی خنک و مکرر این دو موش سیاه و سفید که ریسمان عمر را می جوند و کوتاه می کنند،تا مرگ.
🍁 زندگی تماشایی و تماشای صبح و شام های بی حاصل،بی معنی،یک بازی بی مزه و بی انجام. وقتی نداری،همه رنج و تلاش و انتظار . وقتی می یابی و می رسی همه هیچ و پوچ . باید جاری شد . به عصرسوگند! که انسان هر آینه درزیانکاری است ونامش زندگی کردن،و تو تا حال چه کرده ای؟زندگی کرده ای؟ چه در دست داری؟ سال ها که از دست داده ای چه شده ای ؟
🍁 ای بر سیمای خداوند! ای مسئول امانت او! ای مسجود ملائک او! ای جانشن الله در زمین،در جهان! شده ای پول! شده ای شهوت! شده ای شکم! شده ای دروغ! شده ای درنده! شده ای پوک! پوچ خالی! یا نه پر از لجن و دگر هیچ .که درآغاز،کالبدی بودی،مرداری،لجنی (حماء مسنون) گل بدبوی پلید.ای زاغ لجن خوار!از این مرداب وجودیت بدر آی! از این لجن زار زیستنت ناگهان خود را به ننگ آغشته،سر به صحرای آفتاب جزیره نه?بر کویری از رملستان تافته و خشک،رو به سوی خدا کن . ای نی زرد و خشک وپوک!بنال از غربت?بنال از تبعید،ای ابزار بیگانه ها و دشمن ها!ای بر لب ها ی دیگران ترانه ساز!آهنگ نیستان خویش کن، و اکنون باید انتخاب کرد.
🍁 ((خدا را یا خود را،پیوند را یا رهایی را،ماندن را یا رفتن را،خوشبختی را یا کمال را،لذت را یا مسئولیت را،زندگی برای زندگی را یا زندگی برای هدف را،علاقه و آرامش را یا عقیده و تلاش را،غریزه را یا شعور را،عاطفه را و یا ایمان را انتخاب خواهم کرد.خدا را و رهایی را و رفتن را و کمال را و مسئولیت را و زندگی برای هدف را،و عقیده و جهاد را و شعور را و ایمان را)).
🍁 در هر بامدادان و شامگاهان موذن قبل از ندای دلنشین اذان می گوید:( افوض و امری الی الله... ) تمام کارهایم را به خدا وا می گذارم پس شما نیز بایداین چنین باشید . اراده و استقامت خویش را به ملائک نشان دهید. بگذارید ملائک ببینند که وقتی مشکلات و مصائب از هر سو بر آدم (خلیفه الله ) می بارند او چون کوه?وه که چه می گویم?برتر از کوه می ایستد و سر خم نمی کند.بایستید و با ایستادنتان باعث فخر خدا شوید.
🍁 آیه ( اعلم ما لا تعلمون) خدا را برای ملائک تفسیر کنید (لا غوینهم) را که شیطان گفت شما را ندیده بود.شما را نمی شناخت.آری نمی تواند بشناسد. چرا که خدا از روحش در آدم دمید.چشم شیطان توان دیدن روح خدا را ندارد.برایتان شعر نمی گویم.به این امر ایمان دارم و می دانم که شما نیز هم چنین.
🍁 پدر و مادم از اینکه به حرف ( دایگان دلسوز تر از مادر ) اعتنا نخواهید کرد. بلند چون سرو،بی نیاز چون گیاه کویر،ایستاده چون کوه و خروشان چون دریا،و وسیع چون خلقت بمانید. سر خویش بالا بگیرید این آهنگ شیطانی را که ما با رفتن او قادر به زندگی نیستیم،در ضمیر ناخود آگاه خویش لگد کوب کنید.
🍁 دیگر نمی دانم چه بگویم ساعت 4 صبح پنج شنبه 25/2/65 است و من در خوابگاه دانشگاه نشسته و به آینده ام و به آینده ی شما می اندیشم نگذارید که.... - جای خالی این سطر محل چکیدن اشک امید از چشمانم است - شیطان وشیطانیان به دیده ی ترحم به شما بنگرند.کمرتان را صاف کنید.به هنگام خطاب - ارجعی الی ربک - نیز ایستاده بمانبد و ایستاده رجعت کنید.دیگر باید بلند شوم و دنباله ی راه را برم.بدانید که ناآگاهانه نرفتم.انتخاب کردم !؟ انتخاب . ..!
🌸 ( خوشا به سعادتت که به حقیقت سرباز واقعی اسلام و امام (ره) بودی )
🌹 #معلم_بسیجی #شهید_محمد_حسین_تجلی
از رزمندگان غیور و مخلص گردانهای خط شکن #استان_زنجان در طول #دفاع_مقدس بود که در #عملیات_کربلای_پنج (دی ماه ۱۳۶۵، #شلمچه) به درجه والای #شهادت نائل آمد.
🌸#یادش_گرامی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 غواصان خط شکن #استان_زنجان در عملیات والفجر۸ ، فاو عراق
از راست #غواص_شهید_جعفر_بیات #غواص_شهید_مجتبی_حلاوت_تبار
🌸 یاد و نامشان جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از راست #غواص_شهید_جعفر_بیات #غواص_شهید_مجتبی_حلاوت_تبار
🌸 یاد و نامشان جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_55
نُه ماه از زندانی شدن یداله گذشته بود. او تصمیم مهمی گرفته بود و باید به مرخصی میرفت تا تصمیمش را عملی کند. برای چندمین بار سروان فتح الهی برگه ی ضمانتش را امضا کرد. یداله سلّانه سلّانه، کوچه های فرعی را برای رفتن به خانه ی پدرش انتخاب کرد. دوست نداشت با کسی روبه رو شود. زن های همسایه همینکه او را از دور دیدند، رو گرفتند و به خانه هایشان برگشتند. یداله جلوی درِ خانه ایستاد و کوبه ی در را به صدا درآورد. زیور خانم پرسید: کیه در میزنه؟ یداله جوابی نداد. مادر پشت در آمد و گفت: ناهار درست نکردم. کار و بارم مونده. چرا جواب نمیدی؟
یداله آهسته گفت: منم. پسر خودت. در رو بازکن.
زیور خانم در را باز کرد. صورت یداله خیسِ اشک بود. مادر اشک های یداله را پاک کرد و گفت: تو از کِی، برای اومدن به خونه ی خودت، اجازه میگرفتی!
یداله وارد حیاط شد. باد برگهای زرد پاییز را از درختها میکَند و به زمین می انداخت. کبوترها کنار باغچه نشسته بودند و سرشان را لای بالهای خودشان پنهان کرده بودند. شاخه ی بزرگی از درخت زردآلو شکسته و گوشه ی حیاط افتاده بود.
یداله کنارحوض نشست و دستش را توی آب برد. جلبکها آب را کدر کرده بودند. یک مشت آب برداشت؛ اما دوباره توی حوض برگرداند. بلند شد و قدم زنان به گوشه ی حیاط رفت. وسایلش را دید که هرکدام در گوشه ای پخش وپلا شده بودند. دَمبلها و وزنه هایش زنگ زده بودند.
به طرف لانه ی کبوترها رفت. چندتا از کبوترهای ایمان مُرده بودند. بدن خشک شده ی آنهارا برداشت و توی سطل آشغال انداخت. رادیوضبط بزرگی که صبحها برایش شیرخدا میخواند و او باصدای ضرب آن شنوی زورخانه میرفت، کنار لانه ی کبوترها افتاده بود. نوارهای کاست زیر چکه های سقف وگردوخاک، کثیف شده بودند.
صدای پای مادر در گوشش پیچید که هرروز صبح زود درِلانه ی کبوترها را بازمیکرد و آنها بال وپر زنان دورش جمع میشدند.
یداله سرش را به دیوار انبار تکیه داد وصدای ضرب مرشد را شنید: یکی و دوتا و سه تا و چهارتا ... .
مادر از پنجره ی اتاق یداله را صدازد؛ اما جوابی نشنید. به ایمان گفت: ببین یدی کجاس؟ چرا جواب نمیده؟ ایمان به انباری رفت و آهسته سلام داد.
یداله سرش را از دیوار جدا کرد و گفت: مرشد! دیگه ضرب نزن! مغزم ترکید.
ایمان گفت: کدوم مرشد؟ کدوم ضرب؟ حواست کجاست؟اینجا خونه ی خودمونه. من بِهت سلام دادم. یداله از جایش حرکت کرد و گفت: ایمان! رفته بودم به گذشته ها. خوبه زود اومدی.
ایمان جواب داد: ما باهم روزای خوب و خوشی داشتیم؛ اما الان نه. یداله نفس عمیقی کشید و گفت: توی چشمام نگاه کن و حرف دلت رو بزن. نترس! - راستش ... . - خجالت نکش. دِ قفل دهنت رو بازکن.
- چ ... چرا، چرا دلخور نباشم؟ یدالهی که روزی باعث سَربلندی خانواده، محله و شهر بود، همه به اسمش قسم میخوردن، امروز کجاس؟
یداله نوار کاسِتی را از توی خاکها برداشت و با آستین پیراهن، تمیزش کرد. یادش آمد که روزی با صدای این نوار سینه میزد و اشک میریخت. از برادرش خواست تا همه ی حرفهایش رابزند.
ایمان گفت: امید خانواده ی ما وجود توبود. تو بودی که روی لبای مقبوله و زیور خنده میکاشتی. ما به تو دلگرم بودیم. حالا چرا باید توی راهِ رفت وبرگشت به زندون باشیم. یداله چشم به دهان برادرش دوخته بودو به حرفهایش گوش میداد.
ایمان گفت: سنّ و سال من از تو کمتره؛ اما درک میکنم چه خبره. داداش! بازهم بیا به مرام خودت.
یداله خندید وجواب داد:حالا پیشونی ات رو خط خطی نکن. ایمان شیر آب حوض را باز کرد و گفت: تو یه روز مثل این آب، صاف و شفاف بودی.
یداله جواب داد: و امروز مثل آب این حوض کدر شدم؛ اما دیگه تصمیم گرفتم مثل آب بارون، زلال بشم. ایمان دست به گردن برادرش انداخت و گفت: دلم روشن شد. خبری شده؟
یداله جواب داد: خُب. دیگه تموم شد. من از اول هم توی مرام خودم بودم؛ اما این یه امتحان بود. یه تجربه بود. من دوباره شروع کردم به ورزش.
ایمان، نگاهی به وسایل ورزشی برادرش انداخت و گفت: یعنی مثل اون روزا دوباره تصمیم گرفتی ورزش کنی؟
- من یه تصمیم مهم دیگه ای هم گرفتم.
زیورخانم گوشه ی اتاق نشسته بود وسعی میکردسوزن را نخ کند تادکمه ی پیراهن مشهدی نعمت را بدوزد. یداله خَم شد و دستهای مادر را بوسید. مادر سوزن ونخ را کنار گذاشت. یداله سرش را روی زانوی مادر گذاشت واشکهایش جاری شد.
زیورخانم گفت: یدی جون! من به جز مراسم عزاداری امام حسین(ع)گریه ی تو رو ندیدم. یادته؟ توی دسته های عزاداری چقدر کارمیکردی و از جون مایه میذاشتی؟ یداله گفت: ننه جون! نگران نباش. بازهم ..بازهم همون آدمم. همیشه از خدا خواستم تا بتونم راه شهدای کربلا رو برم.مادرگفت: من هم واسه تو ازخدا همین رو خواستم.دوس دارم باز تورو مثل اون وقتا پهلوون ببینم.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_55
نُه ماه از زندانی شدن یداله گذشته بود. او تصمیم مهمی گرفته بود و باید به مرخصی میرفت تا تصمیمش را عملی کند. برای چندمین بار سروان فتح الهی برگه ی ضمانتش را امضا کرد. یداله سلّانه سلّانه، کوچه های فرعی را برای رفتن به خانه ی پدرش انتخاب کرد. دوست نداشت با کسی روبه رو شود. زن های همسایه همینکه او را از دور دیدند، رو گرفتند و به خانه هایشان برگشتند. یداله جلوی درِ خانه ایستاد و کوبه ی در را به صدا درآورد. زیور خانم پرسید: کیه در میزنه؟ یداله جوابی نداد. مادر پشت در آمد و گفت: ناهار درست نکردم. کار و بارم مونده. چرا جواب نمیدی؟
یداله آهسته گفت: منم. پسر خودت. در رو بازکن.
زیور خانم در را باز کرد. صورت یداله خیسِ اشک بود. مادر اشک های یداله را پاک کرد و گفت: تو از کِی، برای اومدن به خونه ی خودت، اجازه میگرفتی!
یداله وارد حیاط شد. باد برگهای زرد پاییز را از درختها میکَند و به زمین می انداخت. کبوترها کنار باغچه نشسته بودند و سرشان را لای بالهای خودشان پنهان کرده بودند. شاخه ی بزرگی از درخت زردآلو شکسته و گوشه ی حیاط افتاده بود.
یداله کنارحوض نشست و دستش را توی آب برد. جلبکها آب را کدر کرده بودند. یک مشت آب برداشت؛ اما دوباره توی حوض برگرداند. بلند شد و قدم زنان به گوشه ی حیاط رفت. وسایلش را دید که هرکدام در گوشه ای پخش وپلا شده بودند. دَمبلها و وزنه هایش زنگ زده بودند.
به طرف لانه ی کبوترها رفت. چندتا از کبوترهای ایمان مُرده بودند. بدن خشک شده ی آنهارا برداشت و توی سطل آشغال انداخت. رادیوضبط بزرگی که صبحها برایش شیرخدا میخواند و او باصدای ضرب آن شنوی زورخانه میرفت، کنار لانه ی کبوترها افتاده بود. نوارهای کاست زیر چکه های سقف وگردوخاک، کثیف شده بودند.
صدای پای مادر در گوشش پیچید که هرروز صبح زود درِلانه ی کبوترها را بازمیکرد و آنها بال وپر زنان دورش جمع میشدند.
یداله سرش را به دیوار انبار تکیه داد وصدای ضرب مرشد را شنید: یکی و دوتا و سه تا و چهارتا ... .
مادر از پنجره ی اتاق یداله را صدازد؛ اما جوابی نشنید. به ایمان گفت: ببین یدی کجاس؟ چرا جواب نمیده؟ ایمان به انباری رفت و آهسته سلام داد.
یداله سرش را از دیوار جدا کرد و گفت: مرشد! دیگه ضرب نزن! مغزم ترکید.
ایمان گفت: کدوم مرشد؟ کدوم ضرب؟ حواست کجاست؟اینجا خونه ی خودمونه. من بِهت سلام دادم. یداله از جایش حرکت کرد و گفت: ایمان! رفته بودم به گذشته ها. خوبه زود اومدی.
ایمان جواب داد: ما باهم روزای خوب و خوشی داشتیم؛ اما الان نه. یداله نفس عمیقی کشید و گفت: توی چشمام نگاه کن و حرف دلت رو بزن. نترس! - راستش ... . - خجالت نکش. دِ قفل دهنت رو بازکن.
- چ ... چرا، چرا دلخور نباشم؟ یدالهی که روزی باعث سَربلندی خانواده، محله و شهر بود، همه به اسمش قسم میخوردن، امروز کجاس؟
یداله نوار کاسِتی را از توی خاکها برداشت و با آستین پیراهن، تمیزش کرد. یادش آمد که روزی با صدای این نوار سینه میزد و اشک میریخت. از برادرش خواست تا همه ی حرفهایش رابزند.
ایمان گفت: امید خانواده ی ما وجود توبود. تو بودی که روی لبای مقبوله و زیور خنده میکاشتی. ما به تو دلگرم بودیم. حالا چرا باید توی راهِ رفت وبرگشت به زندون باشیم. یداله چشم به دهان برادرش دوخته بودو به حرفهایش گوش میداد.
ایمان گفت: سنّ و سال من از تو کمتره؛ اما درک میکنم چه خبره. داداش! بازهم بیا به مرام خودت.
یداله خندید وجواب داد:حالا پیشونی ات رو خط خطی نکن. ایمان شیر آب حوض را باز کرد و گفت: تو یه روز مثل این آب، صاف و شفاف بودی.
یداله جواب داد: و امروز مثل آب این حوض کدر شدم؛ اما دیگه تصمیم گرفتم مثل آب بارون، زلال بشم. ایمان دست به گردن برادرش انداخت و گفت: دلم روشن شد. خبری شده؟
یداله جواب داد: خُب. دیگه تموم شد. من از اول هم توی مرام خودم بودم؛ اما این یه امتحان بود. یه تجربه بود. من دوباره شروع کردم به ورزش.
ایمان، نگاهی به وسایل ورزشی برادرش انداخت و گفت: یعنی مثل اون روزا دوباره تصمیم گرفتی ورزش کنی؟
- من یه تصمیم مهم دیگه ای هم گرفتم.
زیورخانم گوشه ی اتاق نشسته بود وسعی میکردسوزن را نخ کند تادکمه ی پیراهن مشهدی نعمت را بدوزد. یداله خَم شد و دستهای مادر را بوسید. مادر سوزن ونخ را کنار گذاشت. یداله سرش را روی زانوی مادر گذاشت واشکهایش جاری شد.
زیورخانم گفت: یدی جون! من به جز مراسم عزاداری امام حسین(ع)گریه ی تو رو ندیدم. یادته؟ توی دسته های عزاداری چقدر کارمیکردی و از جون مایه میذاشتی؟ یداله گفت: ننه جون! نگران نباش. بازهم ..بازهم همون آدمم. همیشه از خدا خواستم تا بتونم راه شهدای کربلا رو برم.مادرگفت: من هم واسه تو ازخدا همین رو خواستم.دوس دارم باز تورو مثل اون وقتا پهلوون ببینم.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷شیرمردان حماسه ساز #استان_زنجان درطول دفاع مقدس
🔴 چهار #شهید بزرگوار و سلحشور در یک قاب
🌸 یاد و نامشان جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 چهار #شهید بزرگوار و سلحشور در یک قاب
🌸 یاد و نامشان جاوید و گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⛔️ یکی بگه #عدالت کجاست؟!
🎦 قسمتی از #مستند_داد
🔴 کارگرانی که به جرم اعتراض به دولت شلاق خورده و زندانی شدند .
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎦 قسمتی از #مستند_داد
🔴 کارگرانی که به جرم اعتراض به دولت شلاق خورده و زندانی شدند .
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 غواصان خط شکن #استان_زنجان درعملیات های کربلای چهار و پنج
از راست : #سردار_غواص_شهید_ابوالفضل_خدامرادی ، #سردار_غواص_شهید_محمود_سهرابی
🌺 #یاد_نامشان_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از راست : #سردار_غواص_شهید_ابوالفضل_خدامرادی ، #سردار_غواص_شهید_محمود_سهرابی
🌺 #یاد_نامشان_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 خلاصه #روشنفکری در ایران
😁 نترسید ! نترسید! ما همه باهم هستیم
🌺 حتماً ببینید و دم عید فطر لبخند بزنید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
😁 نترسید ! نترسید! ما همه باهم هستیم
🌺 حتماً ببینید و دم عید فطر لبخند بزنید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 #غواصان خط شکن #استان_زنجان درعملیات های کربلای چهار و پنج
از سمت راست : #غواص_شهید_رسول_محرمی #سردار_غواص_شهید_یعقوبعلی_محمدی
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
از سمت راست : #غواص_شهید_رسول_محرمی #سردار_غواص_شهید_یعقوبعلی_محمدی
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab