دل باخته
824 subscribers
2.83K photos
2.93K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://t.iss.one/pcdrab/2034

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه

📌 #قسمت_۴۵

بسم الله الرحمن الرحیم

روبروی فرمانده مخلص و دلاور و دلبری ایستاده بودم که تمام رزمندگان کفر ستز لشگر عاشورا آرزوی دیدن و بوسیدنش را داشتند ، اما افسوس و صد حیف که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها و نایابی روبرو شده بودم و برای همین هم از شرم و خجالت سرم را پایین انداخته و مثل یک تیکه چوپ ، خشکم زد ، سردار باکری با دیدن حال و روزم ، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زد و به زبان شیرین ترکی گفت : خسته نباشی دلاور ! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه ! ناراحت نباش ! لحن مهربان و آرام بخش سردار ، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره همچون آتشفشانی منفجر کرد و بی اختیار قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت ، سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار شیرینی فقط نگام کرد ، خلاصه آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت ، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و لبخند زنان گفت : بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند ، برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع هم با بار مهمات برگردد .

سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت نخلستان رفتم ، هنوز چند قدمی با سنگر مورد نظر فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بی سیم چی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند ، شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و پشت مان را بی خبر ، خالی می کنید !؟ سردار که رفاقتی هم باهام داشت ، دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت : عباس ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر می کردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقی های نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا شدید ، تانک ها و نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شأن بفرستم ، شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندوهای عراقی شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند ، دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت : واقعاً نگرانت بودم ، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد .

به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم ، سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی هفت و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود ، خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و کم نظیر مواجه شدم ، یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که سردار به همراه مجروحان به عقبه برگردند .

فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف ها را می شنیدم ، یکی می گفت : ما هستیم ، شما برگردید ، آن یکی می گفت : اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارد ، باید برگردید ! آن دیگری می گفت : شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در قرارگاه فرماندهی باشید ، نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و می‌گفت برگرد ، سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با آن یکی تندی می کرد و با صدای بلند می گفت خب ! خودت برگرد ، خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود ، یاران سردار او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند ، قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود ، اما همرزمان سردار اجازه راه افتادن به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند ، خلاصه هرچه گفتند ، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفر آنقدر دور سردار چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شأن ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشت و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...‌

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/4079

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، اولین پاتک

📌 #قسمت_۴۶

بسم الله الرحمن الرحیم

با سوار شدن و نشستن آقا مهدی در داخل قایق ، سکوتی عظیم و تلخ بین رزمندگان سایه افکنده و همه نگاه‌ها به سمت قایق و حالات و رفتار غم بار برادر باکری دوخته شد ، سکاندار موتور قایق را روشن و نم نم از ساحل فاصله گرفت‌ ، لحظاتی بسیار آزاردهنده و غمناکی بود و اکثریت چشم ها نگران و گریان بود ، نگاهم روی آقا مهدی قفل شده و قطرات اشک بی اختیار از چشم هایم پایین می ریخت و زیر لب زمزمه می کردم ، 

در رفتن جان از بدن
گويند هر نوعی سخن 
من خود به چشم خويشتن
ديدم که جانم می‌رود 

یکباره و به ناگهان قایق از حرکت باز ایستاده و آقا مهدی از سرجاش بلند شد و با حس و حالی عجیب و عاشقانه دست به سر و صورت رزمندگان زخمی کشید و از داخل قایق پایین پریده و خیلی بلند و رسا با لهجه غلیظ ترکی گفت : مگه ، خون من از خون این بچه ها رنگین تره !؟ امروز همینجا کنار این بسیجی ها مانده و خواهم جنگید و عقب هم نخواهم رفت ! اجباری هم در کار نیست ! هر کس نمی تواند ، قایق آماده است ، همین الان می تواند برگردد ، قدرت کلام و سخنان کوبنده و شجاعانه برادر باکری ، نطق همه یاران و دوستانش را در گلو خفه و همه را ساکت و خاموش کرد ، همه مات و مبهوت آقا مهدی را نگاه می کردند و هیچ کس جرات حرف زدن نداشت ، برادر باکری هم با دیدن سوکت و خاموشی همقطاران ، خیلی جدی به سکاندار قایق گفت : پس چرا راه نمی افتی !؟ مگر نمی بینی ، حال زخمی ها خوب نیست و دارند درد می کشند ، راننده قایق هم با شنیدن دستور محکم و صریح برادر باکری ، دیگر درنگ نکرده و با کنده شدن از ساحل با شتاب به سمت ورودی جزایر مجنون حرکت کرد .

بعد از رفتن قایق ، آقا مهدی راضی و خشنود کنار آب رفته و لبخند زنان تعدادی مدارک و نقشه و یک دفترچه یادداشت از جیب های اورکت اش در آورد و مقابل چشمان مات و مبهوت یاران و همراهان پاره پاره کرد و داخل رودخانه دجله ریخت و بعد هم گوشی بی سیم را از بی سیم چی گرفته و چندباری پشت سرهم داد زد که پس چه شد این نیروهای کمکی و آتش پشتیبانی !؟ فارغ از زمان و مکان محو تماشای رفتار و حرکات شجاعانه آقا مهدی بودم و داشتم از آن همه شیدایی و مردانگی کم نظیر و شاید بی نظیر فرمانده دل ها لذت می بردم که یکدفعه فریادهای بلند برادر باکری در فضا پیچید که آن نفربرها را بزنید ! آن نفربرها را بزنید !

سراسیمه برگشته و دیدم که دهها دستگاه نفربر زرهی دشمن در حال پیاده کردن کماندوهای عراقی در میانه های نخلستان هستند ، در مکانی بسیار مناسب و عالی بودم و چند قبضه آر پی جی هفت و تعداد زیادی هم موشک داخل سنگر زاغه مهمات بود ، سراسیمه یکی از آر پی جی ها را برداشته و مسلح و با ذکر مبارک سبحان الله اولین موشک را به سمت نفربرها شلیک کردم ، فاصله نسبتاً کم بود و موشک درست به وسط یکی از نفربرها خورده و باعث انهدام و آتش گرفتن آن شد ، با عنایت خداوند متعال دومین نفربر هم بلافاصله با موشک یکی از همراهان آقا مهدی به آتش کشیده شد و کماندوهای بدبخت عراقی ، زخمی و آتش گرفته از داخل نفربر ها بیرون پریده و شعله کشان و فریاد زنان شروع به دویدن در داخل نخلستان کردند ، بقیه نفربرها هم که مشغول پیاده کردن نیرو بودند با دیدن این صحنه و اوضاع و احوال دردناک و  اسفبار همقطاران ، چنان هراسان و وحشت زده شدند که بی درنگ دور زده و سراسیمه با درهای باز شروع به فرار کردند ، اوضاعی بسیار دیدنی و صحنه های عجیب و خنده دار بود ، نفربرها با شتاب دور می شدند و کماندوهای پیاده شده در داخل نخلستان هم شتابان و افتان و خیزان به دنبال شأن می دویدند ، با عنایت خداوند متعال و هوشیاری برادر باکری حمله بی سروصدا و غافلگیرانه دشمن از داخل نخلستان ناکام مانده و صدای شادی و فریادهای الله اکبر و صلوات رزمندگان در منطقه طنین انداز شد . 

زمان شادمانی خیلی هم دوام نیاورده و تانک‌های دشمن بلافاصله از دشت کناری روستا شروع به حمله کرده و به سمت سیل بند آمدند ، بنا به دستور برادر باکری همه پشت سیل بند رفته و با گردآوری مهمات و موشک ، آماده مقابله با قشون تانکها و نفرات پیاده و کماندوهای عراقی شدیم ، دیگر چیزی از نفرات گردان دواطلبان باقی نمانده بود و با در نظر گرفتن آقا مهدی و یارانش حدود ۳۰ یا ۳۵ نفری بیشتر نبودیم که پشت سیل بند موضع گرفته بودیم ، نقطه به نقطه دشت مقابل و روی اتوبان و کوچه ها و پشت بام های روستای حریبه مملو از تجهیزات و نیروهای عراقی بود و لحظه به لحظه هم بر تعداد و کثرت شان افزوده می شد...

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/5163

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، اولین پاتک

📌 #قسمت_۴۷

بسم الله الرحمن الرحیم

پشت سیل بندی خاکی و کوتاه موضع گرفته بودیم که نه جان پناه مناسبی داشت و نه سنگری امن برای نبرد ، پشت سرمان به فاصله چند متر رودخانه دجله بود و مقابل مان هم از سه جهت مملو از نیروهای پیاده و کماندوهای گارد و ادوات زرهی عراقی بود ، همه رزمندگان که اینک تعدادمان به کمتر از ۳۰ نفر می‌رسید ، بخوبی اوضاع خطیر میدان و تعداد بیشمار تانکها و نیروهای دشمن را می دیدیم و خوب هم می دانستیم که نبردی سخت و بسیار سهمگین و نابرابر پیش روی داریم ، اما حضور  شجاعانه و بی باکانه برادر باکری فرمانده دلاور لشگر در کنارمان ، اعتماد به نفس و قوت قلبی غیر قابل توصیف به دل ها بخشیده و همگی با انرژی مضاعف و روحیه‌ای بسیار بالا ، چشم انتظار رویارویی جانانه با قشون عظیم دشمن بودیم .

تانک ها و نفربرهای زرهی دشمن تخته گاز تا نزدیکی های سیل بند آمده و سپس توقف کرده و با مسلسل و توپ شروع به زدن سیل بند و سنگرهای بالای آن کردند ، انفجارات بقدری شدید و پر حجم بود که زمین و سیل بند یکسره می لرزید و ترکش های ریز و درشت همچون باران به سرمان می بارید ،  همه جا را دود و آتش و خاکستر فرا گرفته بود و صدای رعب آور مسلسل تانکها لحظه ای قطع نمی شد ، هواپيماهای شکاری و بمب افکن عراقی هم وارد معرکه شده و از فراز آسمان سیلی از بمب و موشک و گلوله را بر سرمان می ریزند ، چندتا هلیکوپتر بدقواره و سیاه رنگ عراقی هم از سمت اتوبان نزدیک شده و از فاصله بسیار نزدیکی سیل بند را آماج گلوله های مسلسل و توپ و راکت و موشک قرار می دهند ، اصلأ موقعیت مناسبی نداشتیم و فقط داخل گودالی کوچک در سینه خاکی سیل بند نشسته و پشت چندتا گونی پر از خاک سنگر گرفته بودیم ، اما جای خوبش آنجا بود که رودخانه دجله درست پشت سرمان بود و اکثریت گلوله های توپ و خمپاره و موشک و راکت و بمب های دشمن داخل آب رودخانه افتاده و فقط هم موجب تلاطم شدید رودخانه و پاشیدن آب و خیس شدنمان می شدند ، حوالی ظهر بود و خورشید داغ و سوزان جنوب مستقیم وسط کله مان می تابید و قطرات آب با اینکه تمام لباس هایم را خیس آب می کرد ، اما در عوض حسابی خنک شده و در آن گرما واقعاً حال می کردیم .

دشمن زبون نیم ساعتی از زمین و آسمان‌ سیل بند را کوبیده و سپس دهها دستگاه تانک از ستون تانک ها و نفربرها خارج و با گرفتن آرایش دشت بانی به سمت سیل بند حمله ور شدند ، با رسیدن تانک ها به تیررس‌ ، درگیری آغاز و سیلی از گلوله و موشک را روانه راه‌ شأن کردیم ، کماندوهای عراقی گروه گروه در پشت بام خانه های روستای حریبه موضع گرفته و با کلاش و تیربار و قناسه و دوشکا و آر پی جی ۷ و ۱۱ و تفنگ ۱۰۶ به سمت سیل بند شلیک می کردند و از هر سنگری موشک شلیک می شد ، فوری آن نقطه از سیل بند را آماج گلوله و موشک قرار می دادند ، با اصابت اولین موشک به بدنه یکی از تانک های مهاجم و کمانه ناباورانه آن متوجه تی ۷۲ بودن آنها شده و تلاش در زدن برجک و شنی آنان کردیم ، اما رگبار گلوله و موشک ها اجازه نشانه گیری دقیق را نداده و متأسفانه هرچه زدیم ، کارگر نیفتاد و تانک ها غرش کنان و رگبار زنان به چندمتری سیل بند رسیدند ، انگاری آخرهای کار بود و داشتیم غریب و بی کس اسیر عراقی ها می شدیم ، سایه شوم وحشت و هراس بر خط پدافندی سایه افکنده و همه مات و مبهوت نظاره‌گر ورود تانکها به داخل سیل بند بودیم ، لوله توپ تانک ها داشت به بالای سرمان می رسید که فریادهای بلند برادر باکری در فضای سیل بند پیچید که تمام رزمندگان به بالای سیل بند پریده و فریاد الله اکبر سر دهند ! 

فرمان آقا مهدی استراتژی بسیار عجیب و عملی خطرناک و در ظاهر غیر عقلانی و دیوانگی محض بود ، اما همگی خوب میدانستیم که شکستن خط مساوی با اسارت یا شهادت است و برای همین هم بی درنگ و فوری فرمان سردار را بجان خریده و بدون توجه به باران گلوله و ترکش ها ، الله اکبر گویان بالای تاج سیل بند پریده و فریاد زنان شروع به تیراندازی کردیم .

تانک های عراقی که به دیواره سیل بند چسبیده و در تلاش برای ورود به داخل آن بودند با دیدن این عمل حماسی و بی باکانه رزمندگان ،  خیال کردند که قصد حمله داریم و آنچنان ترسیده و هراسان شدند که ناگهان خدمه بزدل چند تانک بیرون پریده و شتابان شروع به فرار کردند ، بقیه تانک‌های مهاجم هم با دیدن فرار همقطاران خود ، فرار را بر قرار ترجیح داده و سراسیمه شروع به عقب نشینی کردند . قشون اصلی دشمن هم که در میانه میدان به صف ایستاده بود با دیدن فرار تانکها و خدمه آنها ، بی دلیل وحشت کرده و گروه گروه شروع به فرار کردند..

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/5153

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، دومین پاتک

📌 #قسمت_۴۸

بسم الله الرحمن الرحیم

لحظاتی بسیار شیرین و باشکوهی بود ، با عنایات خداوند متعال و با تدبیر شجاعانه و مدبرانه برادر باکری از یک شکست حتمی و بسیار نزدیک نجات یافته و چند دستگاه تانک پیشرفته عراقی را هم سالم و روشن به غنیمت گرفته بودیم ، شور و شوق فراوانی در ميان همسنگران برپا شده و صدای تکبير و صلوات سراسر خط را فرا گرفته بود ، همه شادمان از پیروزی بودند و غنچه های شیرین لبخند بر لبان خشکیده و خاک آلوده شأن نقش بسته بود ، آقا مهدی هم با لبانی ذاکر و خندان به یکایک سنگرها سر زده و از تک به تک رزمندگان تشکر کرده و از استقامت و پایداری آنان در آن لحظات سخت و دشوار تقدیر کرده و همه را به مقاومت و ایستادگی تا زمان رسیدن گردان های پشتیبان ترغیب و تشویق کردند . 

با شکست تک دشمن و فروکش کردن جشن پیروزی ، به توصیه برادر باکری شروع به جمع آوری مهمات از گوشه و کنار و اطراف سیل بند کرده و همه را در کنار سنگرها گذاشتیم ، برای آوردن موشک به زاغه مهمات عراقی ها در کنار نخلستان رفته و دیدم که اثری از موشک ها نمانده و فقط چندتا جعبه فشنگ و تعدادی هم نارنجک مصری از آن همه مهمات باقی مانده ، مشغول جمع آوری نارنجک ها از کف سنگر شده و یک خشاب بشقابی کلاش هم پیدا کردم که همانجا پر از گلوله کرده و به همراه نارنجک ها به سنگرم در پشت سیل بند آوردم و بعد هم با سرنیزه و کلاهود شروع به کندن و گودتر کردن سنگر کرده و با جابجایی گونی های پر از خاک ، جان پناهی نسبتاً امن و مناسب برای خود ساختم ، قایق با کلی مهمات و مین و مواد منفجره از عقبه برگشته بود و همراهان و یاران آقا مهدی شتابان در حال تخلیه آن بودند ، به کنار آب رفته و چندتا گونی موشک هم آورده و مشغول بریدن قاب پلاستیکی و در آوردن و بستن خرج آنها شدم ، همه رزمندگان در حال فعالیت و تلاش بودند و با استحکام سنگرها و جمع آوری مهمات لازم ، آماده یورش های بعدی دشمن می شدند .

از رزمندگان زنجانی جز چند نفری باقی نمانده بود که همگی هم شتابان و عرق ریزان مشغول ترمیم سنگر و جمع آوری مهمات لازم بودند ، شیرمردان زنجانی برادران پاسدار انعام الله محمدی و غلامحسین رضایی ، جعفر امینی ، رضا رسولی ، محرمعلی الماسی و بسیجیان دلاور مهدی حیدری و اصغر کاظمی هنوز دلیرانه و مردانه در خط مقدم مانده و مصمم‌تر از قبل آماده نبرد با نیروهای دشمن می شدند . 

با آغاز گلوله باران سیل بند و پیدا شدن سر و کله هلیکوپترهای عراقی ، از آغاز تک دشمن آگاهی یافته و همگی در داخل سنگرها پناه گرفته و منتظر نزدیک شدن  قشون دشمن شدیم ، دوباره بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و موشک و راکت و مسلسل بر روی سیل بند و اطراف آن باریدن گرفته و همه جا را دود و آتش و خاکستر فرا گرفت ، ناگهان سیل بند از ناحیه عقب هم مورد حمله چند فروند هلیکوپتر عراقی قرار گرفته و خبر از انهدام و از کار افتادن قبضه های پدافند هوایی مستقر در کنار پل شناور را می دهد ، در تک قبلی هلیکوپترها از ترس رگبار های متوالی مسلسل های چهار لول جرات نزدیک شدن به رودخانه و سیل بند را نداشتند ، اما حالا پشت سرمان بالای رودخانه ایستاده و سیل بند را زیر آتش گرفته بودند .

هلیکوپترهای بسیار عجیب و غریبی بودند ، رنگی کاملاً سیاه و تیره داشتند و هر کدام هم سپری بزرگ و فولادین به کف بسته بودند که هرچه گلوله و موشک آر پی جی  سمت شأن شلیک می کردیم به آنها می خورد و هیچ آسیبی هم به هلیکوپترها نمی رسید و برای همین هم با خیال راحت جلو آمده و از فاصله بسیار نزدیکی سیل بند و سنگرهای پشت آن را با توپ و راکت و مسلسل می زدند ، خلاصه در کمال بی خبری و ناباوری از ناحیه عقب غافلگیر شده و در دقایق اولیه چند سنگر منهدم و چندین تن از رزمندگان شهید و زخمی شدند ، لحظه های بسیار وحشتناک و ترسناک و واقعاً هولناکی بود ، اکثریت گونی های خاک را سمت مقابل سنگر چیده و پشت سنگر کاملآ باز و بی حفاظ بود و رگبار گلوله های مسلسل هلیکوپترها هم بصورت یکسره و بی وقفه سینه سیل بند را شخم زده و سوراخ سوراخ می کردند و با مشاهده کوچکترین تحریکی از سوی رزمندگان ، سنگرها را به توپ و راکت می بستند .

هلیکوپترها با اتمام مهمات ،  فضای منطقه را ترک کرده و خیالمان از پشت سر آسوده شد ، سریع برخاسته و با جابجایی گونی ها ، عقب سنگر را هم پوشانده و یواشکی مشغول تماشای میدان نبرد شدم و با چنان صحنه وحشتناکی مواجه شدم که عرق سرد بر پیشانیم نشست و از ترس مانند بید به خود لرزیدم ، دشمن زبون اینبار با تمام توان و قدرت از سه جهت سیل بند را مورد هجمه قرار داده بود….

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/3899

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، دومین پاتک

📌 #قسمت_۴۹

بسم الله الرحمن الرحیم

دشت مقابل سیل بند که تا اتوبان امتداد داشت ، مملو از نیرو و تجهیزات زرهی بود و تانکها در چندین ردیف افقی و عمودی در حال جلو آمدن بودند و پشت هرکدام هم کلی نیروی پیاده و کماندو در حال حرکت بودند ، از سمت راست و منطقه کیسه ای (نعل اسبی) هم تعداد کثیری تانک و نفرات پیاده داشتند با سرعت به سمت سیل بند می آمدند و از سمت چپ و داخل نخلستان هم تعداد زیادی کماندوی عراقی با تاکتیک دشت بانی و قدم به قدم داشتن به انتهای نخلستان و ساحل رودخانه نزدیک می شدند .

اوضاع هیچ خوب نبود و لحظه به لحظه هم بدتر و بدتر می شد ، هنوز خبری از نیروهای کمکی نبود و مدام هم از تعداد همسنگران کمتر کمترتر می شد ، نقطه به نقطه سیل بند با صدها گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا شخم زده می شد و همه جا را دود و آتش و انفجار فراگرفته بود ،  ترکش های ریز و درشت همچون نقل و نبات به سرمان می ریخت و رگبار مسلسل تانکها بصورت یکسره به تاج و دیواره بیرونی سیل بند می خوردند و با صدای رعب آور شلاق گونه از بالای سرمان رد می شدند. 

برادر حاج میرزا علی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر عاشورا با تنی چند از یاران و‌ هم‌رزمان به استقبال تانکها و نيروهای دشمن در سمت چپ و منطقه کیسه ای رفتند که این آخرین باری هم شد که برادر رستم خانی را دیدم ، برادر باکری و یارانش هم در سمت راست و انتهای سیل بند با کماندوهای گارد در داخل نخلستان درگیر شده و ما هم حدود ۱۴ نفری پشت سیل بند با قشون اصلی تانک ها و نفرات پیاده دشمن شروع به پیکار کردیم ، خلاصه درگيريها آغاز و لحظه به لحظه هم شديد و شديدتر شد تا اینکه حملات و فشار عراقی ها بقدری شدت گرفت که کماندوهای عراقی موفق به تصرف کامل نخلستان و پیشروی به سمت سیل بند شدند ، در کنار نخلستان و انتهای سیل بند درگيری ها به نبرد تن به تن کشیده و چند کماندوی عراقی موفق به نفوذ به پشت دیواره سیل بند شدند ، ورود کماندوها به داخل سیل بند مساوی با سقوط تمام خط و قتل و عام حتمی همه رزمندگان بود و برای همین هم نبردی بسیار نزدیک و سانتی متری در انتهای سیل بند میان رزمندگان و کماندوهای عراقی آغاز و برادر باکری در یک عمل بسیار شجاعانه و شگفت انگیز ، تک و تنها به سمت کماندوهای عراقی یورش برده و با پرتاب پی در پی نارنجک آنان را مجبور به فرار از پشت دیواره سیل بند کردند ، حرکت بی باکانه و عمل استشهادی فرمانده دلیر و غیرتمند لشگر و فرار بزدلانه کماندوهای ورزیده و آموزش دیده گارد ریاست جمهوری عراق ، توان و جان تازه ای به کالبد خسته و از رمق افتاده رزمندگان بخشیده و همگی بی پروا و با شور و هیجانی توصیف ناپذیر به قشون کماندوها در کنار نخلستان حمله و رگبار زنان و الله اکبر گویان آنان را تا میانه های نخلستان به عقب راندند .

فرمانده لشگری در کنار رزمندگان خود ، در خط اول نبرد ، همچون رزمنده ای ساده و خاکی ، مخلصانه و بی ادعا در حال پیکار و مقاومت بود ، به راستی در کدامین روش ها و تاکتیک های نظامی ارتش های دنیا ، می توان این همه از خود گذشتگی و فداکاری و شهامت را از فرماندهان رده بالای نظامی به تماشا نشست ؟ فرمانده لشگری در میدان نبرد !؟ در خط مقدم درگیری !؟ آن هم درست میانه جنگ تن به تن ! فقط می توان گفت که او سربدار شیدایی بود که در مکتبی آیین پاکبازی و شجاعت را آموخته بود که معلم و پیشوایش مولا علی(ع) و سالار شهیدان امام حسین (ع) بودند که شهادت و مرگ سرخ را بهتر از هر زندگی ننگین و ذلت بار میدانستند…

با ناکامی و عقب نشینی مذبوحانه کماندوهای عراقی ، سر و کله دهها فروند هلیکوپتر عراقی در بالای سرمان پیدا شده و بدلیل عدم وجود پدافند هوایی در منطقه نبرد ، راحت و آسوده به مواضع دفاعی رزمندگان نزدیک و با مسلسل و توپ و راکت و موشک شروع به زدن سنگرها کردند ، دقایق بسیار هولناک و دلهره آوری بود و هرچه هم زمان می‌گذشت ، بر حجم آتش‌باری و فشار و حملات نیروهای عراقی افزوده می شد و در مقابل اما مدام از نفرات ما کاسته و مهمات مان هم لحظه به لحظه کمتر و کمتر می‌شد. 

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/5315

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، دومین پاتک

📌 #قسمت_۵۰

بسم الله الرحمن الرحیم

فرمانده دلاور لشگر آقا مهدی باکری ، در داخل چاله ای در انتهای سیل بند ، یک قبضه خمپاره شصت مستقر و با دیده بانی و گرا دادن یکی از همراهان مشغول زدن ستون تانکها و نيروهای پیاده در مقابل سیل بند و کماندوهای گارد در داخل نخلستان بود و در آن گرمای سوزان و طاقت فرسا و در زیر آتش بی امان دشمن و بارانی از تیر و ترکش لحظه ای آرام و قرار نداشت و یکسره و بی وقفه در حال تلاش و فعالیت و نبرد بود .

پیشروی دشمن از سمت راست و قسمت کیسه ای توسط برادر رستم خانی و یاران پاکبازش ناکام مانده و تانکها و نیروهای پیاده عراقی با انهدام چند دستگاه تانک مجبور به عقب نشینی شده و دیگر موفق به تصرف ساحل رودخانه و قسمت کیسه ای و محاصره سیل بند نشده بودند ، اما قشون اصلی دشمن در سمت مقابل سیل بند ، به هیچ عنوان دست بردار نبود و یکسره تانکها و نیروهای عراقی در حال حمله و پیشروی به سمت سیل بند بودند ، در طرف راست و سمت نخلستان هم کماندوهای گارد در حال تلاش برای تصرف دوباره نخلستان و دست یابی به ساحل رودخانه بودند .

وضعیت خط اصلأ خوب نبود و دیگر کمتر سنگری پشت سیل بند به چشم می خورد که داخلش شهیدی غرقه در خون و پاره پاره نباشد ، زخمی های بدحال و ناتوان به کنار قایق منتقل و آنانی هم که توانی داشتند و می توانستند راه بروند ، خودشان به تنهائی عازم عقبه می شدند ، کم کم مهمات سنگرها داشت به اتمام می رسید و هنوز هیچ خبری از رزمندگان گردان های پشتیبان و مهمات نبود .

گلوله های خمپاره شصت آقا مهدی به اتمام رسیده و ایشان هم به پشت سیل بند آمده و در کنار سایر رزمندگان مشغول زدن آر پی جی شدند ، رفتار و حالات برادر باکری کاملآ تغییر کرده و انگاری دیگر در این دنیا نبود و مست و شیدا در عالمی دیگر سیر می کرد ، مدام زیر لب ذکر می گفت و برای روحیه دادن و  تشویق رزمندگان بلند بلند الله اکبر و یا حسین (ع) و یا زهرا (س) و یا مهدی (عج) فریاد می زد ، دیگر خیلی با همراهان و یارانش حرف نمی زد و به تماس های متوالی بیسیم ها هم اصلأ جواب نمی داد و مدام هم به بیسیم چی ها می گفت که بگوید ، مهمات و نیرو بفرستند .

راستش نمی دانم در چه حال و هوا و چه عالمی بود ، اما هر کجا که بود‌ ، آنچنان مشغول عشق و عشقبازی بود که دیگر هیچ  توجه ای به انفجارات متعدد و باران گلوله ها و ترکش ها نمی کرد و بی پروا و دلیرانه به بالا و پایین سیل بند می دوید و ضمن تشویق رزمندگان ، عرق ریزان و نفس زنان به سمت قشون دشمن گلوله و موشک شلیک می کرد .

حالات روحانی و اعمال متهورانه آقا مهدی در آن لحظات آتش و خون خبر از دل بریدن از دنیا و پیوستن به یار می داد ، او همچون پروانه‌ای عاشق از برای سوختن ، جسم و جانش را در طبق اخلاص نهاده و با تمام وجود در پی گمشده خود يعقوب وار به دور شعله های سوزان شمع شهادت می گشت و از برای وصال و دیدار معشوق ازلی ثانيه شماری می کرد .

روحیات عرفانی برادر باکری و اعمال شجاعانه و بی باکانه ایشان در آن لحظات سخت و نفس گیر واقعاً دیدنی و تماشایی بود و رزمندگان خسته و بی رمق هم با مشاهده آن همه شهامت و شیدایی و ایثار ، آنچنانی سر شوق و هیجان می آمدند که با اقتدا به فرمانده دلاور لشگر یکی پس دیگری از جای برخاسته و بدون ترس و هراس از تیر و ترکش ها و سیل انفجارات ، با روحیه بسیار بالا و ایمانی استوار و عزمی راسخ به نبرد با قشون دشمن ادامه می دادند .

خلاصه امیدوار به رسیدن مهمات و گردان های پشتیبان و دلگرم و خشنود از برای توفیق جنگیدند در کنار فرمانده محبوب و دلاور لشگر ، سرسختانه به پیکار و مقاومت ادامه دادیم تا اینکه در گرماگرم نبرد ، ناگهان متوجه حضور تعداد زیادی کماندوی عراقی در کنار نخلستان و ساحل رودخانه شدیم ، کماندوهای ورزیده و آموزش دیده گارد‌ از شلوغی میدان نبرد و مشغولیت رزمندگان در پشت سیل بند استفاده و خیلی ساکت و بی سر و صدا جلو کشیده و با تصرف دوباره نخلستان تا ساحل رودخانه پیش آمده بودند .

وضعیت خطرناکی بود و کماندوهای عراقی داشتند گام به گام به سیل بند نزدیک و بدبختانه فاصله چندانی هم با دیواره بیرونی آن نداشتند ، با غافلگیری و شکست خط فقط چند قدمی فاصله داشتیم و با نگرانی ناظر نفوذ کماندوها به داخل سیل بند بودیم که یکدفعه برادر باکری به همراه تنی چند از یاران و رزمندگان به سمت انتهای سیل بند حمله ور شدند و هنوز چند متری به دیواره سیل بند مانده بودند که یکدفعه سر و کله چند کماندو بر روی تاج سیل بند پیدا و نبردی بسیار نزدیک و تن به تن در انتهای سیل بند آغاز گردید ...

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/5193

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، دومین پاتک

📌 #قسمت_۵۱

بسم الله الرحمن الرحیم

کماندوهای بالا آمده از دیواره سیل بند با دیدن رگبار های متوالی برادر باکری و یاران دلاورش و شنیدن فریادهای بلند و دشمن شکن الله اکبر آنان ، اصلأ جرات و تاب مقاومت نیاورده و سراسیمه از بالای سیل بند پایین پریده و افتان و خیزان شروع به فرار کردند ، آقا مهدی و همراهانش هم پشت سیل بند موضع گرفته و مشغول نبرد با کماندوهای پنهان شده در گوشه و کنار نخلستان و ساحل رودخانه شدند .

نبرد بی باکانه و شجاعانه آقا مهدی و همراهان دلاورش و فرار بزدلانه کماندوهای عراقی چنان بچه ها را سر شوق و شور آورد که همگی دلاورانه برخاسته و بی پروا از باران تیر و ترکش ها ، با قامتی استوار و الله اکبر گویان شروع به شلیک موشک و تیراندازی سمت تانکها و نیروهای عراقی در سمت مقابل سیل بند کردند ، سمت بالا و حوالی ورودی سیل بند مشغول شلیک آخرین موشک های آر پی جی بودم که یکدفعه دیدم قشون تانکها و نیروهای عراقی دوباره از سمت چپ منطقه دارند به سمت سیل بند می آیند ، نمی دانم چه بلایی بر سر فرمانده دلاور تیپ اول لشگر برادر میرزاعلی رستم خانی و یاران پاکبازش آمده بود ، اما هر اتفاقی برایشان افتاده بود ، اینک قشون دشمن از خط دفاعی آنان گذشته و در حال پیشروی به سمت سیل بند بود ، در صورت دستیابی نیروهای عراقی به ساحل رودخانه و قسمت کیسه ای ، تنها مسیر رفت و آمد به پل شناور هم قطع می شد و دیگر راهی برای عقب نشینی جز آب خروشان دجله برایمان باقی نمی ماند . 

وضعیت بسیار حساس و خطرناکی بود و باید هر چه سریعتر از پیشروی قشون دشمن جلوگیری و مانع تصرف ساحل رودخانه در سمت چپ منطقه می شدیم ، اما افسوس که نه دیگر نیروی برای اینکار باقی مانده بود و نه مهماتی برای پیکار ، در مجموع با برادر باکری و یارانش فقط ۱۴ یا ۱۵ نفری سالم و سرپا پشت سیل بند باقی مانده بودیم که اکثریت هم مهمات مان ته کشیده و دیگر چیزی برای ادامه نبرد نداشتیم . خلاصه با اوضاع و احوال موجود و شرایط حاکم بر میدان نبرد ، سقوط خط و اشغال سیل بند امری بسیار حتمی و قطعی می نمود و برای همین هم نم نم سایه شوم وحشت بر وجودم  مستولی شده و دچار چنان اضطراب و دلهره ای شدم که ذهنم دیگر فقط درگیر اتفاقات دقایق آینده و مرور حوادث تلخ و ناگوار بعد از شکست شد ، غرق افکار پریشان و مضطرب بودم و عرض رودخانه را برای فرار احتمالی بررسی می کردم که ناگهان فریاد های بلند یا حسین (ع) و یا ابوالفضل (س) در سیل بند طنین انداز شده و خبر مجروحیت برادر باکری همچون پتکی سنگین بر روح و جان خسته ام فرود آمد ، اشک ریزان و سراسیمه خود را به انتهای سیل بند رسانبده و‌ دیدم که جسم نحیف و نیمه جانش در دست یاران گریان و حسین گویانش در حال انتقال به سمت قایق است ، تیر مستقیم تک تیراندازان عراقی درست به پیشانی بلندش اصابت و باعث آسیب‌ جدی به سر و جمجمه اش شده بود ، شدت جراحت بحدی بود که کاملاً از هوش رفته و سر و صورت زیبا و خاک گرفته اش غرق در سرخی خون بود ، در میان دیدگان اشک بار یاران و بهت عظیم رزمندگان ، پیکر زخم خورده برادر باکری و بقیه مجروحان به داخل قایق منتقل و سکاندار باسرعت تمام به سمت ورودی جزیره مجنون حرکت کرد .

مجروحیت آقا مهدی همچون بمبی قوی سیل بند را به هم ریخته و اراده و روحیه رزمندگان را طوری در هم شکست که دیگر دل و دماغ جنگیدن برای کسی باقی نماند و همه سردرگم و بلاتکلیف منتظر شنیدن دستورات بعدی فرماندهان شدیم ، وضعیت بسیار دلهره آوری بود و نیروهای پیاده و کماندوی دشمن از هر سمت و سوی به طرف سیل بند می آمدند ، هنوز نه خبری از گردان های پشتیبان بود و نه از مهمات ، فاصله چندانی هم با سقوط خط و ورود نیروهای دشمن به سیل بند نداشتیم و باید سریعاً چاره ای اندیشیده و از آن اوضاع وخیم و وحشتناک خود را نجات می دادیم . 

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/3004

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، دومین پاتک

📌 #قسمت_۵۲

بسم الله الرحمن الرحیم

فرماندهان و همراهان برادر باکری هم عیناً وضعیت اسف‌بار و نابرابر میدان نبرد را می دیدند و وخیمت اوضاع سیل بند را خوب درک می کردند و واسه همین هم مدام و یکسره با بیسیم ها صحبت و از فرماندهان قرارگاه کسب تکلیف می کردند ، با نگرانی و استرس فراوان مشغول تماشای مکالمات فرماندهان بودم که ناگهان یکی از یاران آقا مهدی شروع به یا حسین (ع) گفتن کرد و دو دستی برسر کوبیده و خیلی مضطرب و گریه کنان ، فریاد زد که قایق آقا مهدی را زدند ، کمی جلوتر ، حوالی پل الصخره ، قایق را زده بودند و نیمی از آن کاملاً متلاشی و نیمی دیگر هم آتش گرفته و در حال سوختن بود .

آری ! هنگامه وصال یاران بود . در عرش الهی و عالم قدس جشنی با شکوه و پر جلال برپا بود ، قدسیان همه در حال دست افشانی و غزل خوانی و سرور و شادمانی ‌بودند . 

او مال من است و اینک وقت آن است تا سوی من آوریدش ؛ اینكه من عاشق اویم و او محبوب من است ، «یحِبُّهُمْ و یحِبُّونَهُ» آسمان چراغانی است و فضا ، فضای سماع و شور و نشاط است . رایحه دل انگیز انسان كامل رگ رگ زمان و مكان را مشحون ساخته است و نسیم عطرآگینی از كوی دوست مشام جان سالك الی الله را نوازش می دهد. 

 گـر مـن کـشـمـت دم مزن و بــاک مـدار چـون مـن دیـت کـشـتـه عشـق خـويـشـم

ای همه انوار الهی یكجا به رود خروشان دجله بتابید ! ای همه فرشتگان صف به صف آیید و بر آدم خاکی سجده كنید و بالهای پروازتان را نیرو بخشید و خود را تبرك كنید ! بیایید تا مفهوم حقیقی عروج را بفهمید ! بر پیشانی آقا مهدی بوسه زنید تا عشق را لمس كنید و طعم شیرین عباد الله را بچشید ! به زیارت آقا مهدی بیایید تا حقیقت انسان کامل را دریابید ! ای قدسیان به قداست آقا مهدی تقرب جوئید تا تقدس یابید ! ای عرشیان بیایید معراج خونین آقا مهدی را ببینید تا بال پروازتان توان عروج بیابد و تا منزلگه معشوق به پروازتان درآورد ، تا بی پرده و آشکارا ببینید و  بدانید كه خداوند خالق و دانا می داند هر آنچه را شما نمی دانید…! 

پیكر مطهر و زخم خورده نعره شیر بی ادعای آذربایجان ، سردار دل ها ، فرمانده خاکی و مخلص و دلاور لشگر ۳۱ عاشورا ، مهندس مهدی باکری برای همیشه چون قطره‌ای به دریا پیوسته و جسم پاک و مطهرش همچون برادر دلاورش آقا حمید باکری برای همیشه از نظرها پنهان گشت .  

شهادت ناباورانه و قطعه قطعه شدن مظلومانه برادر باکری و همراهان پاکبازش ، تمام خط را به ماتم سرایی پر غصه و سوزناک مبدل کرده و صدای گریه و زاری و آه و واویلا جانسوز رزمندگان و یاران و همراهان آقا مهدی از گوشه گوشه سیل بند به آسمان بلند شد ، طولی هم نکشید که فرمان عقب نشینی از سوی قرارگاه فرماندهی صادر و توسط یکی از فرماندهان لشگر ابلاغ و بنا به دستور برای حساس نشدن عراقی ها چندنفر چندنفر با فاصله زمانی چند دقیقه از داخل سیل بند خارج و شتابان و با احتیاط به سمت قسمت کیسه ای و پل شناور حرکت کردیم . 

طبق صحبت های فرمانده میدان ، خط پدافندی صفین ۳ در جناح چپ منطقه در اولین تک دشمن سقوط و تعداد کثیری تانک و نفربر زرهی وارد منطقه عملیاتی شده و هم اکنون هم مشغول پیشروی و انهدام و پاکسازی مواضع رزمندگان حاضر در منطقه بودند ، خط صفین همان خط پرحادثه و خونباری بود که رزمندگان دلاور گردان حضرت حر (ره) استان زنجان چندین شبانه روز متوالی مقابل صدها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندوی دشمن بدون کمترین امکانات و تجهیزات ایستاده و دلاورانه حسرت یک قدم عقب نشینی و داغ شکست را بر دل سیاه و زنگار گرفته دشمن بعثی نشانده بودند ، با شنیدن نام خط صفین ناخودآگاه به یاد حرف های آن برادر ارتشی افتادم که شب هنگام ، موقع تحویل خط از کثرت موشک های تاو و مالیوتکا یگان خودش تعریف و از انهدام تمام تانکهای دشمن در اولین پاتک سخن می گفت و با کنایه به متلاشی شدن گردان و نفرات اندک مان با تکبر فراوان می گفت که با دست خالی که نمی شود به جنگ آهن و فولاد رفت ! اما حالا بر خلاف تمام آن سخنان ، تاب و تحمل اولین تک عراقی ها را هم نیاورده و در اولین ساعات صبح کانال را تحویل دشمن داده و با آن همه نیرو و تجهیزات پیشرفته و مدرن فرار را بر قرار ترجیح داده بودند ، آری ! حقیقت آن روزها چیزی دیگری بود ، در میدان نبرد حرف اول را کثرت نیرو و امکانات و تجهیزات نظامی نمی زد ، این ایمان استوار و اراده راسخ سربازان صادق و پاکباز پیرجماران بود که با عنایات و امداد های خداوند متعال قوی ترین و مجهزترین یگان های عراقی را به زانو درآورده و در هم می شکست...     

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://t.iss.one/pcdrab/4736

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، عقب نشینی

📌 #قسمت_۵۳

بسم الله الرحمن الرحیم

به همراه برادران دلاور (شهید) مهدی حیدری و اصغر کاظمی از سیل بند خارج و با شتاب و احتیاط کامل به سمت قسمت کیسه ای راه افتادیم ، همه جا مملو از تانک‌ها و نفرات پياده و کماندوهای گارد عراقی بود و از آسمان هم یکسره آتش و تیر و ترکش می بارید ، تعداد بیشماری تانک و نیروی عراقی از سمت اتوبان به سرعت در حال نزدیک شدن به ساحل رودخانه و منطقه کیسه ای بودند ، فاصله آنچنانی مابین مان نبود و مسیر هم از مقابل دشت صافی عبور می کرد که درست در دید نیروهای عراقی بود و آنان هم با رگبارهای بی وقفه و شلیک پی در پی موشک آر پی جی مانع حرکت سریع مان می شدند ، آتش‌باری به حدی گسترده و پرحجم بود که در هرچند قدم یکبار مجبور به خیززدن می شدیم و ترکش های ریز و درشت داغ و سفیرکشان از بالای سرمان رد می شدند ، با رسیدن به خندق بزرگ و ورود به آن ، از تیررس عراقی ها خارج و با خیال راحت شروع به دویدن در طول خندق کردیم ، به محل شهادت پیک دلاور گردان برادر پاسدار احد اسکندری رسیده و دیدیم که پیکر پاک و مطهرش همچنان کنار دیواره خندق است و متأسفانه به عقب منتقل نشده ! تصمیم به بردنش گرفتیم ، اما همینکه خواستم حرکت کنیم ، عراقی ها به بالای خندق رسیده و داخل خندق را به گلوله و موشک بستند ، دیگر چاره ای جز فرار و خارج شدن از خندق نداشتیم ، برای همین هم با دیدگانی اشکبار و دنیایی از شرمندگی ، بوسه ای به صورت زیبا و خاک آلوده برادر اسکندری زده و با هزاران آه و افسوس به راه خود ادامه دادیم .

داخل خندق طوفانی بر پا بود و از هر سمت و سوی گلوله و موشک می بارید ، اما ترس از اسارت و حقارت ها و شکنجه های بعد آن ، چنان هراسان و نگران مان کرده بود که بدون توجه به انفجارات متعدد و باران گلوله ها همچون باد یک نفسه و بدون کوچکترین توقفی به سمت خروجی خندق می دویدیم ، تعداد زیادی شهید در گوشه و کنار خندق جای مانده و خاموش و ساکت و به دور از حوادث و هیاهوی دنیای اطراف آرام و آسوده خفته بودند ، خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود از داخل خندق خارج و هراسان و نفس زنان از کنار دیواره خاکی رودخانه به راه خود ادامه دادیم .

عراقی ها همه جای مسیر حضور داشتند و مثل مور و ملخ تموم منطقه را پرکرده بودند ، بعضی جاها بقدری جلو آمده بودند که قشنگ و به وضوح همدیگر را می دیدیم و بعضی هایشان هم بزدلانه در گوشه و کنار پنهان و یکدفعه بصورت غافلگیرانه و نامردانه به سمت مان  تیراندازی می کردند ، تا نخلستان کیسه ای و پل شناور دیگر آنچنان راهی نمانده بود ، اما سیل گلوله ها و موشک ها و ترکش ها امان نمی دادند و اجباراً بسیار کند و آرام حرکت می کردیم ، خلاصه عرق ریزان و نفس زنان مقداری از راه نشسته و مقداری را سینه خیز و مقداری را هم نیم خیز و شتابان طی کردیم تا اینکه از دشت صاف مابین خندق و نخلستان عبور و به ورودی نخلستان کیسه ای رسیدیم ، شادمان از پایان مسیر پر خطر و رسیدن به پل شناور وارد نخلستان شدیم و هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که از هر سمت و سوی آماج گلوله و موشک قرار گرفته و اجباراً در داخل چاله ای پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم .

پنجاه یا شصت نیروی پیاده عراقی راه دسترسی به پل شناور را بسته بودند و با پنهان شدن در داخل نهرها و کانال های نخلستان یکسره به سمت مان تیراندازی می کردند ، ناباورانه راه عبور مسدود و رسیدن به پل شناور امری غیرممکن می نمود ، وضعیت وحشتناک و دلهره آوری بود و باید هرچه سریع‌ چاره ای می اندیشیم ، دو راه بیشتر نداشتیم یا باید به آب خروشان رودخانه دجله می زدیم یا اینکه باید دست و پای بسته ، منتظر نیروهای عراقی و خفت اسارت می شدیم ، راه اول ناممکن به نظر می آمد ، چرا که چون فقط پنجاه یا شصت متری با نیروهای عراقی فاصله داشتیم و صددرصد پشت سرمان به ساحل آمده و وسط آب حساب مان را می رسیدند ، راه دوم هم اصلأ به مزاق هیچکدام خوش نیامد و مرگ را بهتر از اسارت دانستیم ، خلاصه هراسان و نگران زیر بارانی از گلوله و موشک مانده و اصلأ نمی دانستیم که باید چکار کنیم ، تا اینکه برادر دلاور مهدی حیدری به سخن درآمد و گفت : با این وضعیت در هر صورتی ، کشته یا اسیر خواهیم شد ، پس بهتره همچون تاکتیک شهید باکری ، الله اکبر گویان و رگبار زنان به سمت عراقی ها یورش ببریم ، شاید اینجا هم جواب داد و عراقی ها را مجبور به فرار و عقب نشینی کرد ، جواب هم اگر نداد ، لااقل سریع و مردانه میمیریم ! حرف هاش کاملاً منطقی و در آن شرایط سخت و سرنوشت ساز ، به نظر آخرین راهکار و بهترین چاره بود ..    

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Forwarded from دل باخته
https://t.iss.one/pcdrab/5327?single

📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :

💢 روز پنجم ، شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آخرین روز عملیات ، آنسوی دجله ، روستای حریبه ، عقب نشینی

📌 #قسمت_۵۴

بسم الله الرحمن الرحیم

با قبول پیشنهاد همرزم دلاور (شهید) مهدی حیدری آماده حمله به مواضع عراقی ها شده و با تعویض خشاب اسلحه و روبوسی از داخل چاله خارج و رگبار زنان و الله اکبر گویان به سمت مواضع عراقی ها در ساحل رودخانه حمله ور شدیم ، روح پرفتوح فرمانده دلاور لشگر مان ، آقا مهدی باکری همواره شاد که دوباره تاکتیک شجاعانه اش جواب داده و عراقی های بزدل و بی ایمان با دیدن عمل بی باکانه و استشهادی مان ، سریع فهمیدن که هیچ ترس و هراسی از مردن نداریم و از برای کشتن یا کشته شدن به سمت شأن می رویم و واسه اینکه در این گیر و داد ، بیخود و بی جهت کشته نشوند ، سراسیمه شروع به فرار کردند و در کمال ناباوری ساحل رودخانه را خالی و مسیر عبورمان را باز کردند .

نمی دانم از روی ترس و وحشت بود ، یا در آن لحظات سخت و نفس گیر ، عنایت و امداد رب جلیل در حق بندگان ناچیزش بود ، اما هر آنچه بود بقدری با شدت و قدرت و از اعماق وجود نعره می زدیم که صدای الله اکبر و یا حسین مان در نخلستان بصورت عجیب و رعب آوری طنین انداز می شد و چنان خوفی در دل عراقی ها می افکند که هیچکدام تاب مقاومت نیاورده و یکی پس دیگری از مقابل مان فرار می کردند ، با فرار نیروهای دشمن ، جانی تازه یافته و با روحیه ایی عالی به تعقیب عراقی ها پرداخته و با رگبار های متوالی و پرتاب پی در پی نارنجک آنان را تا میانه های نخلستان عقب رانده و بعد هم شتابان به سمت پل شناور رفتیم .

با رسیدن به ورودی پل ، تمام امیدها و دل خوشی هامان رنگ باخته و سایه شوم وحشت و هراس باردیگر بر وجود خسته و بی رمق مان مستولی شد ، هلیکوپترها و هواپیماهای عراقی با موشک و راکت چنان بلایی سر پل آورده بودند که حسابی درب و داغون شده و عبور از آن واقعاً سخت و دشوار به نظر می آمد ، اکثریت پل های خیبری ‌کاملآ منهدم و فقط چهارچوب فلزی شان بجای مانده بود و در چند نقطه هم کاملاً از بین رفته و در حال جدا شدن از یکدیگر بودند ، در وضعیت فعلی که از هر طرف به سمت مان شلیک می شد و در چند قدمی اسارت هم بودیم ، چاره ای جز گذشتن از پل و رفتن به آنسوی رودخانه نداشتیم .

قرار گذاشتیم یک به یک و در پناه آتش یکدیگر از پل عبور کنیم ، برادر اصغر کاظمی به عنوان نفر اول حرکت کرد و ما هم کنار ورودی پل سنگر گرفته و با تیراندازی مدام از جلو آمدن نیروهای عراقی جلوگیری کردیم ، از نظر مهمات وضعیت خوبی داشتیم و هنگام عقب نشینی از سیل بند ، چون احتمال صددرصد رویارویی با نیروهای دشمن می رفت ، در مسیر هرچه خشاب پر کلاش و نارنجک به چشم می خورد را برداشته و با خود آورده بودیم ، مشغول تیراندازی و پرتاب نارنجک به سمت عراقی ها بودیم و برادر کاظمی هم اواسط رودخانه در حال تلاش برای عبور از روی تکه پاره های پل بود که ناگهان سروکله چند فروند هلیکوپتر عراقی بالای سرمان پیدا شده و با توپ و راکت و مسلسل شروع به زدن پل و اهدافی در آنسوی رودخانه کردند .

وقت ایستادن و پناه گرفتن نبود و باید هرچه سریع‌تر از آن معرکه وحشتناک و خطرناک دور می شدیم ، برای همین از شلوغ کاری هلیکوپترها استفاده کرده و برادر مهدی حیدری بی اعتنا به رگبار گلوله ها و راکت ها و گلوله های توپ هلیکوپترها بعنوان نفر دوم شروع به گذر از روی پل کرد و من هم همچنان کنار ورودی پل مانده و به تیراندازی و پرتاب نارنجک ادامه دادم تا اینکه عاقبت برادران کاظمی و حیدری موفق به عبور از پل شده و از آنسوی رودخانه شروع به تیراندازی کردند ، در پناه آتش و رگبار های آن‌ها شروع به عقب نشینی و عبور از پل کردم ، پل شناور وضعیت محکم و پایداری نداشت و مدام تاب می خورد و بقدری هم گوشه و کنارش آسیب دیده بود که هر آن امکان داشت از هم پاشیده و متلاشی شود ، خلاصه سراسیمه و با پرش های بلند چند متری از شکاف های بزرگ و بعضاً طویل پل گذر کرده و زیر بارانی از گلوله و موشک خود را به آنسوی رودخانه رسانده و ناگهان با چنان صحنه‌ وحشتناک و غم باری مواجه شدم که واقعاً شوکه شده و سرجام خشکم زد ، هر دو قبضه پدافند هوایی منهدم و پیکر های تکه تکه شده خدمه دلاور شأن بصورت خیلی غم بار و وحشتناک در اطراف شأن پراکنده شده بود ، دهها دستگاه آمبولانس ، کنار دیواره رودخانه در حال سوختن بودند و اطرافشان هم مملو از پیکر های پاک شهدا و زخمی های بسیار بدحال و نیمه جانی بود که مظلومانه و ناله کنان ، آخرین نفس های خود را می کشیدند ، اوضاع بسیار عجیب و دلهره آوری بود ، انگاری خاکستر مرگ و نیستی به منطقه پاشیده بودند و اثری از آدم زنده در آن باقی نمانده بود...

💠 #ادامه_دارد

🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab