https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_50
یداله جانمازش را جمع کرد و گفت: دایی اوغلی! ببین چی میگم. امروز بریم میدون راه آهن. حالا که انقلاب شده، میخوام فریدون رو ببینم.
شیراله سفره را پهن کرد و گفت: همونی که دو، سه سال پیش میخواستی با خودش و نوچه هاش دعوا کنی؟
یداله گوشه ی بربری را کند و دردهانش گذاشت و جواب داد: آره. دوس دارم ببینمش.
شیراله لیوان چای را جلوی عمّه اوغلی گذاشت و گفت: پس صبحونه ات رو بخور که زود بریم. وقتی تهرون میای ما رو از کاروکاسبی میندازی؛ اما چه کنم که از خودت و مرامت خوشم میاد.
- میگن فریدون توی پارک روبه روی راه آهن واسه خودش میپلکه.
- آره. من بعضی وقتا صبحونه رو توی قهوه خونه ی ذبیح میخورم و می بینمش. کاش دعوا معوا پیش نیاد!
یداله پنیر را لای بربری گذاشت و گفت: اگه فریدون و نوچه هاش حشیش و اینجور چیزها تعارف کردن، دعوا راه میندازم؛ اما اگه تعارف نکردن، یه کم می شینیم و خوش وبش میکنیم.
فریدون مثل زمانی که یداله او را دیده بود، لباس مانتوگُل خارجی به تن داشت و کنار یکی از درختهای پارک نشسته بود. بعضی از نوچه هایش، با لباسهای پاره پوره کنار جوی در حال چُرت زدن بودند. شیراله روی صندلی آهنی پارک نشست و نزدیک نرفت. یداله با فریدون دست داد و از حال وروز هم پرسیدند.
فریدون چُمباتمه زد و دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و گفت: اون وقت که توی قهوه خونه همدیگه رو دیدیم موقع برو بروی من بود. حالا مُردم؛ اما نَفش میکشم.
یداله پرسید: چرا الان توی این وضع می بینمت؟
فریدون آب دماغش را بالا کشید و جواب داد: پدر دوست بد بشوژه. اولش به من گفتن اگه یه کم از این گرد بکشی نشئه میشی و مشکلات دنیا رو فراموش میکنی. با یه بار و دوبار کسی معتاد نمیشه.
یدی پرسید: وقتی تو میخواستی رو دست من بلند بشی سرحال بودی. پیراهن و شلوار لی مانتوگُل پوشیده بودی.
فرفری پلک هایش را باز کرد و گفت: آره؛ اما حالا ژعیف و بی پول شدم. ژندگی و داروندارم دود شد و رفت هوا.
یداله لبخندی زد و پرسید: فری! الان هم که ژیگولی!
فریدون جواب داد: داداش! ژاهرِ من ژیگوله. از باطنم خبر نداری. توی وجودم آتیش روشنه و ژبونه میکشه.
یکی از نوچه های قدیمی فریدون، تلوتلوخوران، خودش را به او رساند و گفت: فری! یه چیژ به یارو برسون. تو بمیری داره تَلف میشه.
فرفری از کنار درخت نصفه ی کیکی را برداشت و به دهان خودش نزدیک کرد و جواب داد: گور پدرش. من خودم به ژور پیدا میکنم؛ حالا خرژ اون رو هم بِدم؟ برو گُم شو!
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_50
یداله جانمازش را جمع کرد و گفت: دایی اوغلی! ببین چی میگم. امروز بریم میدون راه آهن. حالا که انقلاب شده، میخوام فریدون رو ببینم.
شیراله سفره را پهن کرد و گفت: همونی که دو، سه سال پیش میخواستی با خودش و نوچه هاش دعوا کنی؟
یداله گوشه ی بربری را کند و دردهانش گذاشت و جواب داد: آره. دوس دارم ببینمش.
شیراله لیوان چای را جلوی عمّه اوغلی گذاشت و گفت: پس صبحونه ات رو بخور که زود بریم. وقتی تهرون میای ما رو از کاروکاسبی میندازی؛ اما چه کنم که از خودت و مرامت خوشم میاد.
- میگن فریدون توی پارک روبه روی راه آهن واسه خودش میپلکه.
- آره. من بعضی وقتا صبحونه رو توی قهوه خونه ی ذبیح میخورم و می بینمش. کاش دعوا معوا پیش نیاد!
یداله پنیر را لای بربری گذاشت و گفت: اگه فریدون و نوچه هاش حشیش و اینجور چیزها تعارف کردن، دعوا راه میندازم؛ اما اگه تعارف نکردن، یه کم می شینیم و خوش وبش میکنیم.
فریدون مثل زمانی که یداله او را دیده بود، لباس مانتوگُل خارجی به تن داشت و کنار یکی از درختهای پارک نشسته بود. بعضی از نوچه هایش، با لباسهای پاره پوره کنار جوی در حال چُرت زدن بودند. شیراله روی صندلی آهنی پارک نشست و نزدیک نرفت. یداله با فریدون دست داد و از حال وروز هم پرسیدند.
فریدون چُمباتمه زد و دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و گفت: اون وقت که توی قهوه خونه همدیگه رو دیدیم موقع برو بروی من بود. حالا مُردم؛ اما نَفش میکشم.
یداله پرسید: چرا الان توی این وضع می بینمت؟
فریدون آب دماغش را بالا کشید و جواب داد: پدر دوست بد بشوژه. اولش به من گفتن اگه یه کم از این گرد بکشی نشئه میشی و مشکلات دنیا رو فراموش میکنی. با یه بار و دوبار کسی معتاد نمیشه.
یدی پرسید: وقتی تو میخواستی رو دست من بلند بشی سرحال بودی. پیراهن و شلوار لی مانتوگُل پوشیده بودی.
فرفری پلک هایش را باز کرد و گفت: آره؛ اما حالا ژعیف و بی پول شدم. ژندگی و داروندارم دود شد و رفت هوا.
یداله لبخندی زد و پرسید: فری! الان هم که ژیگولی!
فریدون جواب داد: داداش! ژاهرِ من ژیگوله. از باطنم خبر نداری. توی وجودم آتیش روشنه و ژبونه میکشه.
یکی از نوچه های قدیمی فریدون، تلوتلوخوران، خودش را به او رساند و گفت: فری! یه چیژ به یارو برسون. تو بمیری داره تَلف میشه.
فرفری از کنار درخت نصفه ی کیکی را برداشت و به دهان خودش نزدیک کرد و جواب داد: گور پدرش. من خودم به ژور پیدا میکنم؛ حالا خرژ اون رو هم بِدم؟ برو گُم شو!
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💠 #قسمت_51
مرد دیگری قوطی حلبی اسفند را گوشه ی جدول پارک گذاشت و گفت: آخه خودت ما رو به این روژ انداختی.
فریدون چرتی زد و با حالت خواب آلودگی جواب داد: گور پدرتون. می خواشتین با من اَیاق نشین.
یداله پرسید: فری! اینا همونایی نبودن که چند سال پیش، توی قهوه خونه واسه من شاخ و شونه میکشیدن؟
یک نفر دیگر خودش را به فریدون رساند و دهانش را به گوش او نزدیک کرد. فرفری پرسید: کو؟ ... کجا مُرده؟ اون الان همین دور و برا بود!
دوست اولی گفت: من که بهت گفتم. داشت جون میداد. آخه این چه ژور ژندگیه که ما داریم.
مرد قوطی به دست گفت: افتاده توی ژوب. کشی رغبت نمیکنه اژ ... توی لَژن ... درش بیاره.
یداله از کنار درخت بلند شد و آنطرف خیابان رفت. مرد مثل چوب، خشک شده بود. بدنش توی لَجنِ جوی افتاده بود و مردم برایش پول خُرد یک ریالی و دوریالی می انداختند. یداله دو، سه تا سکه ی پنج ریالی و ده ریالی به طرفش انداخت و برگشت.
فریدون پلک هایش را باز کرد و پرسید: یدی! راش می گن مُرده؟
یداله جواب داد: آره؛ اما مردن داریم تا مردن! بدجوری مُرده. کسی رغبت نمیکنه بِهش نگاه کنه.
فریدون سرش را لای زانوهایش برد و دوباره چُرت زد. یداله، فرفری را بیدار کرد و گفت: باور نمیکنم تو همونی بودی که اونقدر کَبکَبه و دَبدَبه داشتی! پنجاه، شصت نفر نوچه داشتی و خَرِت توی راه آهن، راه میرفت و حُکمت روون بود!
فریدون با آستین پیراهن آب دور دهنش را پاک کرد و گفت: آدم وقتی قوی شد، نباید گولِ ژورِ باژوش رو بخوره و به کشی ژور بگه. باید شش دونگ حواشش جمع باشه. اژ جَرگه ی دوست های ناباب، الفرار، الفرار ... .
یداله به فکر فرو رفت. فریدون دوباره چُرت زد و روی چمن ها افتاد.
یداله دور و بَرش را نگاه کرد و آهی کشید. کنار فری نشست و گفت: باقی حرفت رو بگو. من دارم میرم.
فریدون چشمهایش را نیمه باز کرد و گفت: یا به ژور گرفتارش میکنن، یا با کَلَک.
شیراله از روی صندلی بلند شد و داد زد: عمّه اوغلی! من دیگه کِشش ندارم. بیا بریم.
یداله از فریدون جدا شد و پیش شیراله آمد. آنها دختر، پسر، زن و مردهایی را میدیدند که کنار درختها و گوشه ی دیوارها خم شده بودند و چُرت میزدند.
یداله پرسید: شیراله! به چی فکر میکنی؟
شیراله جواب داد: این پارک نمایشگاه اوناییه که بعضی هاشون قوی تر و خوش تیپ تر از ما بودن. نبایس مغرور شد.
یداله دستش را روی شقیقه اش گذاشت و گفت: دیگه حالم گرفته شد. اینجا لَجن زاره! از همینجا برمیگردم زنجان.
فریدون لنگان لنگان، خودش را از پشت سر به آنها رساند و داد زد: یدی! من تو رو یه جوونمرد دیدم. مواژب خودت باش.
🔵 #ادامه_دارد...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💠 #قسمت_51
مرد دیگری قوطی حلبی اسفند را گوشه ی جدول پارک گذاشت و گفت: آخه خودت ما رو به این روژ انداختی.
فریدون چرتی زد و با حالت خواب آلودگی جواب داد: گور پدرتون. می خواشتین با من اَیاق نشین.
یداله پرسید: فری! اینا همونایی نبودن که چند سال پیش، توی قهوه خونه واسه من شاخ و شونه میکشیدن؟
یک نفر دیگر خودش را به فریدون رساند و دهانش را به گوش او نزدیک کرد. فرفری پرسید: کو؟ ... کجا مُرده؟ اون الان همین دور و برا بود!
دوست اولی گفت: من که بهت گفتم. داشت جون میداد. آخه این چه ژور ژندگیه که ما داریم.
مرد قوطی به دست گفت: افتاده توی ژوب. کشی رغبت نمیکنه اژ ... توی لَژن ... درش بیاره.
یداله از کنار درخت بلند شد و آنطرف خیابان رفت. مرد مثل چوب، خشک شده بود. بدنش توی لَجنِ جوی افتاده بود و مردم برایش پول خُرد یک ریالی و دوریالی می انداختند. یداله دو، سه تا سکه ی پنج ریالی و ده ریالی به طرفش انداخت و برگشت.
فریدون پلک هایش را باز کرد و پرسید: یدی! راش می گن مُرده؟
یداله جواب داد: آره؛ اما مردن داریم تا مردن! بدجوری مُرده. کسی رغبت نمیکنه بِهش نگاه کنه.
فریدون سرش را لای زانوهایش برد و دوباره چُرت زد. یداله، فرفری را بیدار کرد و گفت: باور نمیکنم تو همونی بودی که اونقدر کَبکَبه و دَبدَبه داشتی! پنجاه، شصت نفر نوچه داشتی و خَرِت توی راه آهن، راه میرفت و حُکمت روون بود!
فریدون با آستین پیراهن آب دور دهنش را پاک کرد و گفت: آدم وقتی قوی شد، نباید گولِ ژورِ باژوش رو بخوره و به کشی ژور بگه. باید شش دونگ حواشش جمع باشه. اژ جَرگه ی دوست های ناباب، الفرار، الفرار ... .
یداله به فکر فرو رفت. فریدون دوباره چُرت زد و روی چمن ها افتاد.
یداله دور و بَرش را نگاه کرد و آهی کشید. کنار فری نشست و گفت: باقی حرفت رو بگو. من دارم میرم.
فریدون چشمهایش را نیمه باز کرد و گفت: یا به ژور گرفتارش میکنن، یا با کَلَک.
شیراله از روی صندلی بلند شد و داد زد: عمّه اوغلی! من دیگه کِشش ندارم. بیا بریم.
یداله از فریدون جدا شد و پیش شیراله آمد. آنها دختر، پسر، زن و مردهایی را میدیدند که کنار درختها و گوشه ی دیوارها خم شده بودند و چُرت میزدند.
یداله پرسید: شیراله! به چی فکر میکنی؟
شیراله جواب داد: این پارک نمایشگاه اوناییه که بعضی هاشون قوی تر و خوش تیپ تر از ما بودن. نبایس مغرور شد.
یداله دستش را روی شقیقه اش گذاشت و گفت: دیگه حالم گرفته شد. اینجا لَجن زاره! از همینجا برمیگردم زنجان.
فریدون لنگان لنگان، خودش را از پشت سر به آنها رساند و داد زد: یدی! من تو رو یه جوونمرد دیدم. مواژب خودت باش.
🔵 #ادامه_دارد...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠 #قسمت_52
صغری خانم دست بچه ها را در دستش گرفت و راهی خانه ی مادر شوهرش شد. زیور خانم درحالیکه سبزی پاک میکرد گفت: «خوش گَلیبسن. گَل یوخونا.»
صغری خانم کنار او نشست و دسته ای سبزی برداشت و شروع به پاک کردن کرد. مادر شوهر گفت: من تو رو مثل دختر خودم دوس دارم.
صغری خانم جواب داد: خدا سایه ی شما و مشهدی نعمت رو از سَرمون کم نکنه.
زیور خانم گفت: راستش چند روزه می بینم یداله حالش خوب نیست. یه کم بیشتر مواظبش باش.
صغری خانم گفت: چشم. اون خیلی توداره و حالا حالاها حرف دلش رو به کسی نمیگه. مشکلش رو ازش میپرسم. اون توی زندگی یک رنگه و صداقت داره.
زن وقتی به خانه برگشت، از شوهرش وضعیت سلامتی اش را پرسید. یداله گفت: این روزا یه کم حالم خوش نیست. کلیه ام ناراحته. خوب میشم.
زن پرسید: تو که صدوسی کیلو وزن داشتی، چرا حالا شدی صد کیلو؟
- نمیدونم. شاید مریضم.
زن گفت: من همیشه کنارتم و واسه سلامتیت تلاش میکنم. خدا سایه ی تو رو از سر من و بچه ها کم نکنه.
یداله کنار حوض آمد و مدتی به تصویر شکسته ای که توی آب حوض افتاده بود، نگاه کرد. دست و صورتش را شست و روی تخت چوبی که در کنار حوض قرار داشت، دراز کشید. همسرش به حرکات او نگاه میکرد.
یداله گفت: صغری! بیا جلوتر. یه خواهشی از تو دارم.
زن نزدیکتر آمد و با گوشه ی چادر دست و صورت شوهرش را خشک کرد. یداله گفت: یه مقدار سروصدا نکنین و سَربه سر من نذارین. هرکس در زد، بگو نیست.
همسرش پرسید: اگه فامیل و دوست و آشنایی در زد، چی؟
یداله جواب داد: حتی در رو به روی پدر و مادر خودت هم که باهاشون همسایه ایم باز نکن. نمیخوام کسی بدونه من خونه ام. دوس ندارم یه مدت از خونه بیرون بِرم.
صغری خانم پرسید: چرا؟
یداله جواب داد: هیچی نپرس. سماور رو روشن کن و واسم چایی بیار.
یداله یک هفته از خانه بیرون نرفت. در این مدت، صبح زود از خواب بیدار میشد، نماز میخواند، قابلمه را برمی داشت و پس از خریدن حلیم یا کله پاچه و سنگگ به خانه برمیگشت. همسرش را بیدار میکرد و میگفت: تا من ورزشم رو تموم کنم، تو هم چایی رو دَم کُن و سفره رو بنداز.
یداله به یاد روزهای گذشته رادیوضبط را روشن میکرد و با صدای ضرب شیر خدا و اشعار او، شنو زورخانه میرفت و دور حیاط میدوید.
بسمالله الرحمن الرحیم✨یا رحمن و یا رحیم
شبی رفتم به میخانه✨گرفتم یک دو پیمانه
ز دست ساقی کوثر✨علی بن ابیطالب
یداله وقتی خسته میشد، روی تخت می نشست و با بچه ها و صغری خانم صبحانه میخورد. همسرش لبخندزنان از او میپرسید: انگار یه تصمیم مهمی گرفتی!
یداله هم جواب میداد: مَرده و قولش. توی مرام من، تسلیم وجود نداره.
🔵 #ادامه_دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠 #قسمت_52
صغری خانم دست بچه ها را در دستش گرفت و راهی خانه ی مادر شوهرش شد. زیور خانم درحالیکه سبزی پاک میکرد گفت: «خوش گَلیبسن. گَل یوخونا.»
صغری خانم کنار او نشست و دسته ای سبزی برداشت و شروع به پاک کردن کرد. مادر شوهر گفت: من تو رو مثل دختر خودم دوس دارم.
صغری خانم جواب داد: خدا سایه ی شما و مشهدی نعمت رو از سَرمون کم نکنه.
زیور خانم گفت: راستش چند روزه می بینم یداله حالش خوب نیست. یه کم بیشتر مواظبش باش.
صغری خانم گفت: چشم. اون خیلی توداره و حالا حالاها حرف دلش رو به کسی نمیگه. مشکلش رو ازش میپرسم. اون توی زندگی یک رنگه و صداقت داره.
زن وقتی به خانه برگشت، از شوهرش وضعیت سلامتی اش را پرسید. یداله گفت: این روزا یه کم حالم خوش نیست. کلیه ام ناراحته. خوب میشم.
زن پرسید: تو که صدوسی کیلو وزن داشتی، چرا حالا شدی صد کیلو؟
- نمیدونم. شاید مریضم.
زن گفت: من همیشه کنارتم و واسه سلامتیت تلاش میکنم. خدا سایه ی تو رو از سر من و بچه ها کم نکنه.
یداله کنار حوض آمد و مدتی به تصویر شکسته ای که توی آب حوض افتاده بود، نگاه کرد. دست و صورتش را شست و روی تخت چوبی که در کنار حوض قرار داشت، دراز کشید. همسرش به حرکات او نگاه میکرد.
یداله گفت: صغری! بیا جلوتر. یه خواهشی از تو دارم.
زن نزدیکتر آمد و با گوشه ی چادر دست و صورت شوهرش را خشک کرد. یداله گفت: یه مقدار سروصدا نکنین و سَربه سر من نذارین. هرکس در زد، بگو نیست.
همسرش پرسید: اگه فامیل و دوست و آشنایی در زد، چی؟
یداله جواب داد: حتی در رو به روی پدر و مادر خودت هم که باهاشون همسایه ایم باز نکن. نمیخوام کسی بدونه من خونه ام. دوس ندارم یه مدت از خونه بیرون بِرم.
صغری خانم پرسید: چرا؟
یداله جواب داد: هیچی نپرس. سماور رو روشن کن و واسم چایی بیار.
یداله یک هفته از خانه بیرون نرفت. در این مدت، صبح زود از خواب بیدار میشد، نماز میخواند، قابلمه را برمی داشت و پس از خریدن حلیم یا کله پاچه و سنگگ به خانه برمیگشت. همسرش را بیدار میکرد و میگفت: تا من ورزشم رو تموم کنم، تو هم چایی رو دَم کُن و سفره رو بنداز.
یداله به یاد روزهای گذشته رادیوضبط را روشن میکرد و با صدای ضرب شیر خدا و اشعار او، شنو زورخانه میرفت و دور حیاط میدوید.
بسمالله الرحمن الرحیم✨یا رحمن و یا رحیم
شبی رفتم به میخانه✨گرفتم یک دو پیمانه
ز دست ساقی کوثر✨علی بن ابیطالب
یداله وقتی خسته میشد، روی تخت می نشست و با بچه ها و صغری خانم صبحانه میخورد. همسرش لبخندزنان از او میپرسید: انگار یه تصمیم مهمی گرفتی!
یداله هم جواب میداد: مَرده و قولش. توی مرام من، تسلیم وجود نداره.
🔵 #ادامه_دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_53
عده ای از دوستان قدیم یداله که از او دلخور بودند و با او خرده حسابهایی داشتند، فرصت را مناسب دیدند تا با او تسویه حساب کنند.
یداله حال قبلی را نداشت. رنگ صورتش پریده بود و بیشتر وقتش را با چند نفر از دوستانش می گذراند. آنها هم زمانی تنومند و قوی هیکل بودند و برای خود بروبیایی داشتند. سابقه ی آنها برای مردم منطقه ی امیرکبیر و میدان پایین روشن بود؛ اما مردمی که سالها یداله را می شناختند و با مرام و مَنشش آشنا بودند انتظار نداشتند او در جَرگه ی آنها باشد.
آنروزها از طرف دادستانی انقلاب برخورد شدیدی با مواد مخدر میشد. یداله و چند نفر دیگر بازداشت شده بودند. یداله هم مثل بقیه باید محاکمه میشد.
در دومین جلسه ی محاکمه، حاکم شرع پس از گوش دادن دفاعیات یداله، مدت محکومیت را به او ابلاغ کرد و از او خواست تا اگر حرفی برای گفتن دارد مطرح کند.
یداله گفت: همه ی کسانی که من رو می شناسن، میدونن که همیشه سالم زندگی کردم. مدافع مظلوم و مخالف ظالم بودم. منطقه ای که من در اون متولد شدم و رشد کردم، منطقه ی خاصی بوده. من اشتباهاتی داشتم و دارم اما این رو هم میدونستم که مخالفای من بالاخره یه روز انتقام میگیرن. من اعتراف میکنم که در دام اونا گرفتار شدم.
حاکم شرع گفت: حکم شما تائید شده. اگه بازهم نظری دارین بگین.
یداله جواب داد: من تابع قانونم و هیچ اعتراضی ندارم.
چند ماه از زندانی شدن یداله می گذشت. زندانی ها شنیده بودند که سروان فتح الهی به سِمَت مدیریت زندان منصوب شده است. زندانی ها به هر بهانه ای به دیدارش می رفتند و خودشان را به او معرفی میکردند.
بعدازاینکه اتاق مدیر خلوت شد، یداله در زد و وارد شد. سروان به هیکل او نگاهی کرد و گفت: ماشاالله به این ادب و قد و قامت! کاری داشتین؟
یداله جواب داد: مزاحم نمیشم. اومدم بگم خوش اومدین. اگه کمکی از دست من بربیاد در خدمت شما هستم.
سروان به احترام زندانی از جا بلند شد و گفت: خواهش میکنم بشینین. از محبت شما ممنونم. سایر زندونی ها هم شرمنده ام کردن.
یداله لبخندی به صورت مدیر زد و گفت: تا شما نشینین من نمی شینم.
سروان روی صندلی نشست و پرسید: خوشحال میشم اگه خودتون رو معرفی کنین.
- من یداله ندرلو هستم. چهار سال پیش مثل شما یکی از مسئولین همین زندون بودم و توی همین اتاق، روی همین صندلی و پشت همین میز می نشستم.
سروان از جایش بلند شد و جلوتر آمد و گفت: باور کردنش سخته! نه. امکان نداره.
یداله، نگاهی به درجه ی سرگرد انداخت و گفت: دوره ی انقلاب، یه مدت من با لباس کمیته، مسئول زندونی هایی بودم که از عوامل شاه بودن و خودمون دستگیرشون کرده بودیم.
سروان روی صندلی روبه روی یداله نشست و گفت: من هم از مأمورای دوره ی طاغوت بودم؛ اما ته دلم با شما انقلابی ها بود. الان هم انقلابی ها رو دوست دارم.
- زندونی های ما اونایی بودن که تا آخرین لحظه مقابل مردم ایستادن و به طرفشون شلیک کردن یا به مردم خیانت کردن.
سروان خندید و گفت: جزای ظلم به مردم و شلیک به طرف اونا، اسارت به دست مردمه. خُب. حالا چرا زندون افتادین؟
یداله با مشت به پیشانی خود کوبید و جواب داد: الان وقت صحبت کردن راجع به این موضوع نیست. مسئله ی من یه کم پیچیده اس. اگه اجازه بدین، دیگه مزاحم نشم. همین قدر بدونین که همه در معرض اشتباهن.
فتح الهی او را تا دمِ درِ اتاق بدرقه کرد و گفت: محبت شما توی دلم جا گرفت. من بازهم شما رو یه مدیر انقلابی میدونم. درِ اتاقم همیشه به روی شما بازه.
سروان فتح الهی وارد محوطه ی زندان شده بود و در حال بازدید از بندها بود. از دور یداله را دید که در حال عوض کردن لباس های یک زندانی بود. از معاون خود راجع به یداله پرسید.
معاون جواب داد: قربان. ایشون خیلی از این کارا میکنه. سَر همین زندونی معتاد رو تراشیده، به حمام برده و حالا لباس نوی زندان رو به اون می پوشونه.
سروان نزدیکتر آمد و با یداله و زندانی تازه وارد سلام و احوالپرسی کرد. یداله از زمین بلند شد و با او و معاونش دست داد.
سروان پرسید: آقا یداله! شما چرا این کار رو میکنین؟ این وظیفه ی همکارای منه.
یداله دکمه های پیراهن زندانی را بست و جواب داد: هرکی وارد زندون شد، بنده ی خداس. من انجام وظیفه کردم.
سروان از او تشکر کرد و به بازدیدش ادامه داد.
یداله دست زندانی تازه وارد را گرفت و به اتاق دو نفر اهل ترکیه رفتند. یداله پرسید: هارالی سیز؟
یکی از آنها جواب داد: ترکیه لی.
- نیه زندانا دوشموشوز؟
- شوفریک. تصادف ایله میشیک.
🔵 #ادامه_دارد..
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_53
عده ای از دوستان قدیم یداله که از او دلخور بودند و با او خرده حسابهایی داشتند، فرصت را مناسب دیدند تا با او تسویه حساب کنند.
یداله حال قبلی را نداشت. رنگ صورتش پریده بود و بیشتر وقتش را با چند نفر از دوستانش می گذراند. آنها هم زمانی تنومند و قوی هیکل بودند و برای خود بروبیایی داشتند. سابقه ی آنها برای مردم منطقه ی امیرکبیر و میدان پایین روشن بود؛ اما مردمی که سالها یداله را می شناختند و با مرام و مَنشش آشنا بودند انتظار نداشتند او در جَرگه ی آنها باشد.
آنروزها از طرف دادستانی انقلاب برخورد شدیدی با مواد مخدر میشد. یداله و چند نفر دیگر بازداشت شده بودند. یداله هم مثل بقیه باید محاکمه میشد.
در دومین جلسه ی محاکمه، حاکم شرع پس از گوش دادن دفاعیات یداله، مدت محکومیت را به او ابلاغ کرد و از او خواست تا اگر حرفی برای گفتن دارد مطرح کند.
یداله گفت: همه ی کسانی که من رو می شناسن، میدونن که همیشه سالم زندگی کردم. مدافع مظلوم و مخالف ظالم بودم. منطقه ای که من در اون متولد شدم و رشد کردم، منطقه ی خاصی بوده. من اشتباهاتی داشتم و دارم اما این رو هم میدونستم که مخالفای من بالاخره یه روز انتقام میگیرن. من اعتراف میکنم که در دام اونا گرفتار شدم.
حاکم شرع گفت: حکم شما تائید شده. اگه بازهم نظری دارین بگین.
یداله جواب داد: من تابع قانونم و هیچ اعتراضی ندارم.
چند ماه از زندانی شدن یداله می گذشت. زندانی ها شنیده بودند که سروان فتح الهی به سِمَت مدیریت زندان منصوب شده است. زندانی ها به هر بهانه ای به دیدارش می رفتند و خودشان را به او معرفی میکردند.
بعدازاینکه اتاق مدیر خلوت شد، یداله در زد و وارد شد. سروان به هیکل او نگاهی کرد و گفت: ماشاالله به این ادب و قد و قامت! کاری داشتین؟
یداله جواب داد: مزاحم نمیشم. اومدم بگم خوش اومدین. اگه کمکی از دست من بربیاد در خدمت شما هستم.
سروان به احترام زندانی از جا بلند شد و گفت: خواهش میکنم بشینین. از محبت شما ممنونم. سایر زندونی ها هم شرمنده ام کردن.
یداله لبخندی به صورت مدیر زد و گفت: تا شما نشینین من نمی شینم.
سروان روی صندلی نشست و پرسید: خوشحال میشم اگه خودتون رو معرفی کنین.
- من یداله ندرلو هستم. چهار سال پیش مثل شما یکی از مسئولین همین زندون بودم و توی همین اتاق، روی همین صندلی و پشت همین میز می نشستم.
سروان از جایش بلند شد و جلوتر آمد و گفت: باور کردنش سخته! نه. امکان نداره.
یداله، نگاهی به درجه ی سرگرد انداخت و گفت: دوره ی انقلاب، یه مدت من با لباس کمیته، مسئول زندونی هایی بودم که از عوامل شاه بودن و خودمون دستگیرشون کرده بودیم.
سروان روی صندلی روبه روی یداله نشست و گفت: من هم از مأمورای دوره ی طاغوت بودم؛ اما ته دلم با شما انقلابی ها بود. الان هم انقلابی ها رو دوست دارم.
- زندونی های ما اونایی بودن که تا آخرین لحظه مقابل مردم ایستادن و به طرفشون شلیک کردن یا به مردم خیانت کردن.
سروان خندید و گفت: جزای ظلم به مردم و شلیک به طرف اونا، اسارت به دست مردمه. خُب. حالا چرا زندون افتادین؟
یداله با مشت به پیشانی خود کوبید و جواب داد: الان وقت صحبت کردن راجع به این موضوع نیست. مسئله ی من یه کم پیچیده اس. اگه اجازه بدین، دیگه مزاحم نشم. همین قدر بدونین که همه در معرض اشتباهن.
فتح الهی او را تا دمِ درِ اتاق بدرقه کرد و گفت: محبت شما توی دلم جا گرفت. من بازهم شما رو یه مدیر انقلابی میدونم. درِ اتاقم همیشه به روی شما بازه.
سروان فتح الهی وارد محوطه ی زندان شده بود و در حال بازدید از بندها بود. از دور یداله را دید که در حال عوض کردن لباس های یک زندانی بود. از معاون خود راجع به یداله پرسید.
معاون جواب داد: قربان. ایشون خیلی از این کارا میکنه. سَر همین زندونی معتاد رو تراشیده، به حمام برده و حالا لباس نوی زندان رو به اون می پوشونه.
سروان نزدیکتر آمد و با یداله و زندانی تازه وارد سلام و احوالپرسی کرد. یداله از زمین بلند شد و با او و معاونش دست داد.
سروان پرسید: آقا یداله! شما چرا این کار رو میکنین؟ این وظیفه ی همکارای منه.
یداله دکمه های پیراهن زندانی را بست و جواب داد: هرکی وارد زندون شد، بنده ی خداس. من انجام وظیفه کردم.
سروان از او تشکر کرد و به بازدیدش ادامه داد.
یداله دست زندانی تازه وارد را گرفت و به اتاق دو نفر اهل ترکیه رفتند. یداله پرسید: هارالی سیز؟
یکی از آنها جواب داد: ترکیه لی.
- نیه زندانا دوشموشوز؟
- شوفریک. تصادف ایله میشیک.
🔵 #ادامه_دارد..
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_54
یداله به قهوه خانه رفت و یک سینی پر از خیار، سیب و پرتقال برای آنها آورد و به آنها گفت: دلتنگ نشین. شما هم برادر مایین.
دوستان یداله خبر آوردند که شورای زندان تصمیم گرفته آن دونفری را که روز گذشته با هم دعوا کرده بودند و وضع زندان را به هم ریخته بودند به مدت سه روز، در بند انفرادی نگهداری کند.
یداله گفت: من هرچی به اونا نصیحت کردم گوش ندادن؛ اما حالا میرم بِهشون سر میزنم.
یداله سینی را دوباره پر از میوه کرد و بوق آیفون مدیریت را به صدا درآورد. از مأمور خواست تا از سروان اجازه ی ملاقات با آن دو نفر را بگیرد.
چند دقیقه ی دیگر یداله و مدیر زندان جلوی بند انفرادی حاضر شدند. سروان گفت: اونا که دو نفرن! چرا اینقدر میوه؟
- فکر کردم شاید چند نفر دیگه هم کنارشون باشن.
یداله میوه را به آنها تعارف کرد و گفت: چرا زندون رو به هم ریختین؟ من که گفته بودم مشکلتون رو حل میکنم. اصلاً یکیتون بیایین اتاق ما.
سروان گفت: آقا یدی! شما هم مدیری، هم دلسوز. بیا و مسئولیت ارشدی زندون رو قبول کن. اینطوری هم فکر من راحت میشه، هم تو به مسئولیت قبلیت منصوب میشی!
یداله خندید و جواب داد: شما رئیسین و ما زندونی. زمان عوض شده.
سروان گفت: امشب بناست چند نفر برن مرخصی. اسم تو رو هم به من دادن. غروب شد بیا پیش من و برگه ات رو بگیر.
یداله جواب داد: جای من خوبه. دوستام تنها میمونن. مخصوصاً ترکیه ای ها.
سروان گفت: چرا نمیری؟ زندونیها واسه مرخصی سر و دست میشکنن
- اگه بخوام برم مرخصی، ضامن ندارم. نه. شرایط من نمیخوره.
سروان با تندی گفت: بیا دفتر، کارت دارم.
یداله بعد از کمی حرف زدن با زندانی ها به اتاق مدیر رفت.
سروان گفت: من دفتر رو بررسی کردم. شرایط تو یه مقدار مشکله و مرخصی دادن بهت مسئولیت داره.
- همه ی اینا رو میدونم. من که گفتم. ضامن ندارم.
سروان از جایش بلند شد و جلوتر آمد. دست بر شانه ی زندانی گذاشت و گفت: خودم مدارکت رو امضا میکنم و به مسئولین دادستانی میگم: «من شخصاً اون رو ضمانت میکنم و مسئولیتش رو قبول میکنم.» تو هم صبح، قبل از طلوع آفتاب، اینجا باش.
- مگه ممکنه؟ واسه تون دردسر درس میشه.
- فتح الهی به تو و مرامت اعتماد داره. تو روح بزرگی داری. اگه نری، «ووررام اولدوررم.»
هر دو زدند زیر خنده. یداله ساکش را جمع کرد و لباسهایش را پوشید.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_54
یداله به قهوه خانه رفت و یک سینی پر از خیار، سیب و پرتقال برای آنها آورد و به آنها گفت: دلتنگ نشین. شما هم برادر مایین.
دوستان یداله خبر آوردند که شورای زندان تصمیم گرفته آن دونفری را که روز گذشته با هم دعوا کرده بودند و وضع زندان را به هم ریخته بودند به مدت سه روز، در بند انفرادی نگهداری کند.
یداله گفت: من هرچی به اونا نصیحت کردم گوش ندادن؛ اما حالا میرم بِهشون سر میزنم.
یداله سینی را دوباره پر از میوه کرد و بوق آیفون مدیریت را به صدا درآورد. از مأمور خواست تا از سروان اجازه ی ملاقات با آن دو نفر را بگیرد.
چند دقیقه ی دیگر یداله و مدیر زندان جلوی بند انفرادی حاضر شدند. سروان گفت: اونا که دو نفرن! چرا اینقدر میوه؟
- فکر کردم شاید چند نفر دیگه هم کنارشون باشن.
یداله میوه را به آنها تعارف کرد و گفت: چرا زندون رو به هم ریختین؟ من که گفته بودم مشکلتون رو حل میکنم. اصلاً یکیتون بیایین اتاق ما.
سروان گفت: آقا یدی! شما هم مدیری، هم دلسوز. بیا و مسئولیت ارشدی زندون رو قبول کن. اینطوری هم فکر من راحت میشه، هم تو به مسئولیت قبلیت منصوب میشی!
یداله خندید و جواب داد: شما رئیسین و ما زندونی. زمان عوض شده.
سروان گفت: امشب بناست چند نفر برن مرخصی. اسم تو رو هم به من دادن. غروب شد بیا پیش من و برگه ات رو بگیر.
یداله جواب داد: جای من خوبه. دوستام تنها میمونن. مخصوصاً ترکیه ای ها.
سروان گفت: چرا نمیری؟ زندونیها واسه مرخصی سر و دست میشکنن
- اگه بخوام برم مرخصی، ضامن ندارم. نه. شرایط من نمیخوره.
سروان با تندی گفت: بیا دفتر، کارت دارم.
یداله بعد از کمی حرف زدن با زندانی ها به اتاق مدیر رفت.
سروان گفت: من دفتر رو بررسی کردم. شرایط تو یه مقدار مشکله و مرخصی دادن بهت مسئولیت داره.
- همه ی اینا رو میدونم. من که گفتم. ضامن ندارم.
سروان از جایش بلند شد و جلوتر آمد. دست بر شانه ی زندانی گذاشت و گفت: خودم مدارکت رو امضا میکنم و به مسئولین دادستانی میگم: «من شخصاً اون رو ضمانت میکنم و مسئولیتش رو قبول میکنم.» تو هم صبح، قبل از طلوع آفتاب، اینجا باش.
- مگه ممکنه؟ واسه تون دردسر درس میشه.
- فتح الهی به تو و مرامت اعتماد داره. تو روح بزرگی داری. اگه نری، «ووررام اولدوررم.»
هر دو زدند زیر خنده. یداله ساکش را جمع کرد و لباسهایش را پوشید.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_55
نُه ماه از زندانی شدن یداله گذشته بود. او تصمیم مهمی گرفته بود و باید به مرخصی میرفت تا تصمیمش را عملی کند. برای چندمین بار سروان فتح الهی برگه ی ضمانتش را امضا کرد. یداله سلّانه سلّانه، کوچه های فرعی را برای رفتن به خانه ی پدرش انتخاب کرد. دوست نداشت با کسی روبه رو شود. زن های همسایه همینکه او را از دور دیدند، رو گرفتند و به خانه هایشان برگشتند. یداله جلوی درِ خانه ایستاد و کوبه ی در را به صدا درآورد. زیور خانم پرسید: کیه در میزنه؟ یداله جوابی نداد. مادر پشت در آمد و گفت: ناهار درست نکردم. کار و بارم مونده. چرا جواب نمیدی؟
یداله آهسته گفت: منم. پسر خودت. در رو بازکن.
زیور خانم در را باز کرد. صورت یداله خیسِ اشک بود. مادر اشک های یداله را پاک کرد و گفت: تو از کِی، برای اومدن به خونه ی خودت، اجازه میگرفتی!
یداله وارد حیاط شد. باد برگهای زرد پاییز را از درختها میکَند و به زمین می انداخت. کبوترها کنار باغچه نشسته بودند و سرشان را لای بالهای خودشان پنهان کرده بودند. شاخه ی بزرگی از درخت زردآلو شکسته و گوشه ی حیاط افتاده بود.
یداله کنارحوض نشست و دستش را توی آب برد. جلبکها آب را کدر کرده بودند. یک مشت آب برداشت؛ اما دوباره توی حوض برگرداند. بلند شد و قدم زنان به گوشه ی حیاط رفت. وسایلش را دید که هرکدام در گوشه ای پخش وپلا شده بودند. دَمبلها و وزنه هایش زنگ زده بودند.
به طرف لانه ی کبوترها رفت. چندتا از کبوترهای ایمان مُرده بودند. بدن خشک شده ی آنهارا برداشت و توی سطل آشغال انداخت. رادیوضبط بزرگی که صبحها برایش شیرخدا میخواند و او باصدای ضرب آن شنوی زورخانه میرفت، کنار لانه ی کبوترها افتاده بود. نوارهای کاست زیر چکه های سقف وگردوخاک، کثیف شده بودند.
صدای پای مادر در گوشش پیچید که هرروز صبح زود درِلانه ی کبوترها را بازمیکرد و آنها بال وپر زنان دورش جمع میشدند.
یداله سرش را به دیوار انبار تکیه داد وصدای ضرب مرشد را شنید: یکی و دوتا و سه تا و چهارتا ... .
مادر از پنجره ی اتاق یداله را صدازد؛ اما جوابی نشنید. به ایمان گفت: ببین یدی کجاس؟ چرا جواب نمیده؟ ایمان به انباری رفت و آهسته سلام داد.
یداله سرش را از دیوار جدا کرد و گفت: مرشد! دیگه ضرب نزن! مغزم ترکید.
ایمان گفت: کدوم مرشد؟ کدوم ضرب؟ حواست کجاست؟اینجا خونه ی خودمونه. من بِهت سلام دادم. یداله از جایش حرکت کرد و گفت: ایمان! رفته بودم به گذشته ها. خوبه زود اومدی.
ایمان جواب داد: ما باهم روزای خوب و خوشی داشتیم؛ اما الان نه. یداله نفس عمیقی کشید و گفت: توی چشمام نگاه کن و حرف دلت رو بزن. نترس! - راستش ... . - خجالت نکش. دِ قفل دهنت رو بازکن.
- چ ... چرا، چرا دلخور نباشم؟ یدالهی که روزی باعث سَربلندی خانواده، محله و شهر بود، همه به اسمش قسم میخوردن، امروز کجاس؟
یداله نوار کاسِتی را از توی خاکها برداشت و با آستین پیراهن، تمیزش کرد. یادش آمد که روزی با صدای این نوار سینه میزد و اشک میریخت. از برادرش خواست تا همه ی حرفهایش رابزند.
ایمان گفت: امید خانواده ی ما وجود توبود. تو بودی که روی لبای مقبوله و زیور خنده میکاشتی. ما به تو دلگرم بودیم. حالا چرا باید توی راهِ رفت وبرگشت به زندون باشیم. یداله چشم به دهان برادرش دوخته بودو به حرفهایش گوش میداد.
ایمان گفت: سنّ و سال من از تو کمتره؛ اما درک میکنم چه خبره. داداش! بازهم بیا به مرام خودت.
یداله خندید وجواب داد:حالا پیشونی ات رو خط خطی نکن. ایمان شیر آب حوض را باز کرد و گفت: تو یه روز مثل این آب، صاف و شفاف بودی.
یداله جواب داد: و امروز مثل آب این حوض کدر شدم؛ اما دیگه تصمیم گرفتم مثل آب بارون، زلال بشم. ایمان دست به گردن برادرش انداخت و گفت: دلم روشن شد. خبری شده؟
یداله جواب داد: خُب. دیگه تموم شد. من از اول هم توی مرام خودم بودم؛ اما این یه امتحان بود. یه تجربه بود. من دوباره شروع کردم به ورزش.
ایمان، نگاهی به وسایل ورزشی برادرش انداخت و گفت: یعنی مثل اون روزا دوباره تصمیم گرفتی ورزش کنی؟
- من یه تصمیم مهم دیگه ای هم گرفتم.
زیورخانم گوشه ی اتاق نشسته بود وسعی میکردسوزن را نخ کند تادکمه ی پیراهن مشهدی نعمت را بدوزد. یداله خَم شد و دستهای مادر را بوسید. مادر سوزن ونخ را کنار گذاشت. یداله سرش را روی زانوی مادر گذاشت واشکهایش جاری شد.
زیورخانم گفت: یدی جون! من به جز مراسم عزاداری امام حسین(ع)گریه ی تو رو ندیدم. یادته؟ توی دسته های عزاداری چقدر کارمیکردی و از جون مایه میذاشتی؟ یداله گفت: ننه جون! نگران نباش. بازهم ..بازهم همون آدمم. همیشه از خدا خواستم تا بتونم راه شهدای کربلا رو برم.مادرگفت: من هم واسه تو ازخدا همین رو خواستم.دوس دارم باز تورو مثل اون وقتا پهلوون ببینم.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_55
نُه ماه از زندانی شدن یداله گذشته بود. او تصمیم مهمی گرفته بود و باید به مرخصی میرفت تا تصمیمش را عملی کند. برای چندمین بار سروان فتح الهی برگه ی ضمانتش را امضا کرد. یداله سلّانه سلّانه، کوچه های فرعی را برای رفتن به خانه ی پدرش انتخاب کرد. دوست نداشت با کسی روبه رو شود. زن های همسایه همینکه او را از دور دیدند، رو گرفتند و به خانه هایشان برگشتند. یداله جلوی درِ خانه ایستاد و کوبه ی در را به صدا درآورد. زیور خانم پرسید: کیه در میزنه؟ یداله جوابی نداد. مادر پشت در آمد و گفت: ناهار درست نکردم. کار و بارم مونده. چرا جواب نمیدی؟
یداله آهسته گفت: منم. پسر خودت. در رو بازکن.
زیور خانم در را باز کرد. صورت یداله خیسِ اشک بود. مادر اشک های یداله را پاک کرد و گفت: تو از کِی، برای اومدن به خونه ی خودت، اجازه میگرفتی!
یداله وارد حیاط شد. باد برگهای زرد پاییز را از درختها میکَند و به زمین می انداخت. کبوترها کنار باغچه نشسته بودند و سرشان را لای بالهای خودشان پنهان کرده بودند. شاخه ی بزرگی از درخت زردآلو شکسته و گوشه ی حیاط افتاده بود.
یداله کنارحوض نشست و دستش را توی آب برد. جلبکها آب را کدر کرده بودند. یک مشت آب برداشت؛ اما دوباره توی حوض برگرداند. بلند شد و قدم زنان به گوشه ی حیاط رفت. وسایلش را دید که هرکدام در گوشه ای پخش وپلا شده بودند. دَمبلها و وزنه هایش زنگ زده بودند.
به طرف لانه ی کبوترها رفت. چندتا از کبوترهای ایمان مُرده بودند. بدن خشک شده ی آنهارا برداشت و توی سطل آشغال انداخت. رادیوضبط بزرگی که صبحها برایش شیرخدا میخواند و او باصدای ضرب آن شنوی زورخانه میرفت، کنار لانه ی کبوترها افتاده بود. نوارهای کاست زیر چکه های سقف وگردوخاک، کثیف شده بودند.
صدای پای مادر در گوشش پیچید که هرروز صبح زود درِلانه ی کبوترها را بازمیکرد و آنها بال وپر زنان دورش جمع میشدند.
یداله سرش را به دیوار انبار تکیه داد وصدای ضرب مرشد را شنید: یکی و دوتا و سه تا و چهارتا ... .
مادر از پنجره ی اتاق یداله را صدازد؛ اما جوابی نشنید. به ایمان گفت: ببین یدی کجاس؟ چرا جواب نمیده؟ ایمان به انباری رفت و آهسته سلام داد.
یداله سرش را از دیوار جدا کرد و گفت: مرشد! دیگه ضرب نزن! مغزم ترکید.
ایمان گفت: کدوم مرشد؟ کدوم ضرب؟ حواست کجاست؟اینجا خونه ی خودمونه. من بِهت سلام دادم. یداله از جایش حرکت کرد و گفت: ایمان! رفته بودم به گذشته ها. خوبه زود اومدی.
ایمان جواب داد: ما باهم روزای خوب و خوشی داشتیم؛ اما الان نه. یداله نفس عمیقی کشید و گفت: توی چشمام نگاه کن و حرف دلت رو بزن. نترس! - راستش ... . - خجالت نکش. دِ قفل دهنت رو بازکن.
- چ ... چرا، چرا دلخور نباشم؟ یدالهی که روزی باعث سَربلندی خانواده، محله و شهر بود، همه به اسمش قسم میخوردن، امروز کجاس؟
یداله نوار کاسِتی را از توی خاکها برداشت و با آستین پیراهن، تمیزش کرد. یادش آمد که روزی با صدای این نوار سینه میزد و اشک میریخت. از برادرش خواست تا همه ی حرفهایش رابزند.
ایمان گفت: امید خانواده ی ما وجود توبود. تو بودی که روی لبای مقبوله و زیور خنده میکاشتی. ما به تو دلگرم بودیم. حالا چرا باید توی راهِ رفت وبرگشت به زندون باشیم. یداله چشم به دهان برادرش دوخته بودو به حرفهایش گوش میداد.
ایمان گفت: سنّ و سال من از تو کمتره؛ اما درک میکنم چه خبره. داداش! بازهم بیا به مرام خودت.
یداله خندید وجواب داد:حالا پیشونی ات رو خط خطی نکن. ایمان شیر آب حوض را باز کرد و گفت: تو یه روز مثل این آب، صاف و شفاف بودی.
یداله جواب داد: و امروز مثل آب این حوض کدر شدم؛ اما دیگه تصمیم گرفتم مثل آب بارون، زلال بشم. ایمان دست به گردن برادرش انداخت و گفت: دلم روشن شد. خبری شده؟
یداله جواب داد: خُب. دیگه تموم شد. من از اول هم توی مرام خودم بودم؛ اما این یه امتحان بود. یه تجربه بود. من دوباره شروع کردم به ورزش.
ایمان، نگاهی به وسایل ورزشی برادرش انداخت و گفت: یعنی مثل اون روزا دوباره تصمیم گرفتی ورزش کنی؟
- من یه تصمیم مهم دیگه ای هم گرفتم.
زیورخانم گوشه ی اتاق نشسته بود وسعی میکردسوزن را نخ کند تادکمه ی پیراهن مشهدی نعمت را بدوزد. یداله خَم شد و دستهای مادر را بوسید. مادر سوزن ونخ را کنار گذاشت. یداله سرش را روی زانوی مادر گذاشت واشکهایش جاری شد.
زیورخانم گفت: یدی جون! من به جز مراسم عزاداری امام حسین(ع)گریه ی تو رو ندیدم. یادته؟ توی دسته های عزاداری چقدر کارمیکردی و از جون مایه میذاشتی؟ یداله گفت: ننه جون! نگران نباش. بازهم ..بازهم همون آدمم. همیشه از خدا خواستم تا بتونم راه شهدای کربلا رو برم.مادرگفت: من هم واسه تو ازخدا همین رو خواستم.دوس دارم باز تورو مثل اون وقتا پهلوون ببینم.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_56
ایمان پارچ شیشه ای آب را آورد و به آنها تعارف کرد. یداله لیوان آب را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت: «سلام اولسون سَنه یا حسین(ع)!»
مادر گفت: تو رو به اون «یا حسین» گفتنت قسم، دیگه کاری نکن زندون بیُفتی! طاقت ندارم.
- چشم. من تصمیمم رو گرفتم. چند قدم هم برداشتم.
- خدا رو شکر! ناامید شیطونه. «آلله، بیر طرفدن باغلاسا، بیر طرفدن آچار.»
زیور خانم وارد اتاق یکی از مسئولان دادگاه انقلاب شد. صورتش را با چادر پوشاند و گفت: حاج آقا! شما یداله رو از اول انقلاب میشناسین. اون واسه انقلاب خیلی زحمت کشیده. بالاخره کارش چی میشه؟
حاج آقا جواب داد: مادر! من شما و مشهدی نعمت رو خوب میشناسم. یداله رو هم خوب میشناسم. براش زندان بریده شده و باید محکومیتش رو بگذرونه.
- برای پسرم دشمنی کردن. توطئه کردن. میدونم از خونه اش مواد گرفته شده.
- پس اون باید دوره ی زندون رو تموم کنه یا اینکه بخشنامه ای، دستورالعملی از مرکز بیاد تا بشه براش کاری کرد.
ایمان گفت: حاج آقا! اون دیگه عوض شده. یه آدم دیگه ای شده.
حاج آقا جواب داد: میدونم. حالا صبر کنین. اگه یه بخشنامه ای اومد که بشه آزادش کرد، آزادش میکنم.
یداله بعضی از شبها، برای سرکشی به همسر و فرزندان و خانواده اش، از زندان بیرون می آمد. قهوه خانه ی زندان را هم به او تحویل داده بودند. با کارکردن در آنجا، هم برای خانواده اش پول میفرستاد و هم به زندانیانی که نیازمند بودند کمک میکرد.
هوای صبح پاییز سرد و بارانی بود. ایمان دستمزد راننده ی وانت را پرداخت و گونی بزرگی را از پشت ماشین پیاده کرد.
مأمور شهربانی درِ حیاط زندان را برایش باز کرد و گفت: زودتر وسایلت رو تحویل بده و برگرد.
یداله هم به حیاط زندان آمد و با ایمان در گوشه ای نشستند.
یداله گفت: چرا به زحمت افتادی؟ زحمات تو رو یه روز بایس جبران کنم.
- شش هفت روز میشه که واسه قهوه خونه ی تو قند و چای نیاورده بودم. تموم نشده که؟
- دیگه داشت تموم میشد. خوبه امروز آوردی.
ایمان گونی قند را برداشت و با هم به طرف دفتر رئیس زندان رفتند. سروان فتح الهی با لهجه ی کُردی پرسید: برای دیدن ندرلو اومدی؟ حالا واسش چی آوردی؟
- یه گونی قند و یه مقدار چای.
- داداشت واسه ما و زندونیها، واقعاً یه نعمته! مدیریتش برای چرخوندن قهوه خونه و نظم و انضباطِ زندون، حرف نداره. اون ارشد اینجاس.
یداله سرش را پایین انداخت و گفت: وظیفه اس. شرمنده مون نکنین.
ایمان گفت: داداشم خیلی از شما تعریف میکنه.
سروان جواب داد: والا خودش گُله. هرچی از اون تعریف کنم باز کمه. حالا دوتاتون رو تنها میذارم تا با هم درد دل کنین.
یداله دستش را روی شانه ی ایمان گذاشت و پرسید: راستی! پدر و ننه، چیکار میکنن؟ بچه ها خوبن؟
- ننه خیلی فکر و خیال میکنه.
- خودم هم زیاد فکر و خیال میکنم. دست توسل به دامن حضرت ابوالفضل(ع) زدم. انشاالله، فَرجی حاصل بشه و دربیام و بِرم سَر خونه زندگیم.
ایمان پاکت لیموشیرین و پرتقال را به دست یداله داد و گفت: ببخش. بارم سنگین بود نتونستم بیشتر از این بخرم.
- وقتی واسه ملاقات من میای، یا چیزی نیار یا زیاد بیار. چون بعضیا کسی رو ندارن چیزی براشون بیاره.
- چشم. بعدازاین با شش، هفت کیلو میوه میام. خوبه؟
- شش، هفت کیلو کمه. با جعبه بیار.
یداله پول قند و چای را حساب کرد و مقداری هم پول اضافه به ایمان داد و تا جلوی درِ شهربانی، او را بدرقه کرد.
یداله در زندان فرصت پیدا کرده بود تا به گذشته ها برگردد. یکی از خاطراتی را که همیشه جلوی چشمش بود، مرور کرد.
یک روز محمد به خانه شان آمده بود و با هم حرف میزدند. یداله سَر صحبت را باز کرد و پرسید: چه خبر از اون طرفا؟
محمد جواب داد: همه ی خبرا اون طرفه. اگه یه بار بِری جبهه، دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن و نه بچه و نه رفیق. گذشته های آدما اونجا جبران میشه.
- دوس دارم بِرم؛ اما اگه هم تو بِری و هم من، برای خانواده مشکل پیش میاد.
- یه روز به حرف من میرسی. مطمئنم.
یداله خندید و گفت: بِهت بگم. تو که این حرف رو میزنی، یه بار میری و چشم بسته میای!
- من همین رو میخوام که بِرم و چشم بسته بیام. اونجا یه عالم دیگه اس. یه دنیای دیگه اس. اسلحه رو که توی دستت بگیری، میفهمی چه خبره.
یداله باز خندید و گفت: داداش! روشن تر بهت بگم. اینقدر میری و میای، آخرش شهید میشی.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_56
ایمان پارچ شیشه ای آب را آورد و به آنها تعارف کرد. یداله لیوان آب را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت: «سلام اولسون سَنه یا حسین(ع)!»
مادر گفت: تو رو به اون «یا حسین» گفتنت قسم، دیگه کاری نکن زندون بیُفتی! طاقت ندارم.
- چشم. من تصمیمم رو گرفتم. چند قدم هم برداشتم.
- خدا رو شکر! ناامید شیطونه. «آلله، بیر طرفدن باغلاسا، بیر طرفدن آچار.»
زیور خانم وارد اتاق یکی از مسئولان دادگاه انقلاب شد. صورتش را با چادر پوشاند و گفت: حاج آقا! شما یداله رو از اول انقلاب میشناسین. اون واسه انقلاب خیلی زحمت کشیده. بالاخره کارش چی میشه؟
حاج آقا جواب داد: مادر! من شما و مشهدی نعمت رو خوب میشناسم. یداله رو هم خوب میشناسم. براش زندان بریده شده و باید محکومیتش رو بگذرونه.
- برای پسرم دشمنی کردن. توطئه کردن. میدونم از خونه اش مواد گرفته شده.
- پس اون باید دوره ی زندون رو تموم کنه یا اینکه بخشنامه ای، دستورالعملی از مرکز بیاد تا بشه براش کاری کرد.
ایمان گفت: حاج آقا! اون دیگه عوض شده. یه آدم دیگه ای شده.
حاج آقا جواب داد: میدونم. حالا صبر کنین. اگه یه بخشنامه ای اومد که بشه آزادش کرد، آزادش میکنم.
یداله بعضی از شبها، برای سرکشی به همسر و فرزندان و خانواده اش، از زندان بیرون می آمد. قهوه خانه ی زندان را هم به او تحویل داده بودند. با کارکردن در آنجا، هم برای خانواده اش پول میفرستاد و هم به زندانیانی که نیازمند بودند کمک میکرد.
هوای صبح پاییز سرد و بارانی بود. ایمان دستمزد راننده ی وانت را پرداخت و گونی بزرگی را از پشت ماشین پیاده کرد.
مأمور شهربانی درِ حیاط زندان را برایش باز کرد و گفت: زودتر وسایلت رو تحویل بده و برگرد.
یداله هم به حیاط زندان آمد و با ایمان در گوشه ای نشستند.
یداله گفت: چرا به زحمت افتادی؟ زحمات تو رو یه روز بایس جبران کنم.
- شش هفت روز میشه که واسه قهوه خونه ی تو قند و چای نیاورده بودم. تموم نشده که؟
- دیگه داشت تموم میشد. خوبه امروز آوردی.
ایمان گونی قند را برداشت و با هم به طرف دفتر رئیس زندان رفتند. سروان فتح الهی با لهجه ی کُردی پرسید: برای دیدن ندرلو اومدی؟ حالا واسش چی آوردی؟
- یه گونی قند و یه مقدار چای.
- داداشت واسه ما و زندونیها، واقعاً یه نعمته! مدیریتش برای چرخوندن قهوه خونه و نظم و انضباطِ زندون، حرف نداره. اون ارشد اینجاس.
یداله سرش را پایین انداخت و گفت: وظیفه اس. شرمنده مون نکنین.
ایمان گفت: داداشم خیلی از شما تعریف میکنه.
سروان جواب داد: والا خودش گُله. هرچی از اون تعریف کنم باز کمه. حالا دوتاتون رو تنها میذارم تا با هم درد دل کنین.
یداله دستش را روی شانه ی ایمان گذاشت و پرسید: راستی! پدر و ننه، چیکار میکنن؟ بچه ها خوبن؟
- ننه خیلی فکر و خیال میکنه.
- خودم هم زیاد فکر و خیال میکنم. دست توسل به دامن حضرت ابوالفضل(ع) زدم. انشاالله، فَرجی حاصل بشه و دربیام و بِرم سَر خونه زندگیم.
ایمان پاکت لیموشیرین و پرتقال را به دست یداله داد و گفت: ببخش. بارم سنگین بود نتونستم بیشتر از این بخرم.
- وقتی واسه ملاقات من میای، یا چیزی نیار یا زیاد بیار. چون بعضیا کسی رو ندارن چیزی براشون بیاره.
- چشم. بعدازاین با شش، هفت کیلو میوه میام. خوبه؟
- شش، هفت کیلو کمه. با جعبه بیار.
یداله پول قند و چای را حساب کرد و مقداری هم پول اضافه به ایمان داد و تا جلوی درِ شهربانی، او را بدرقه کرد.
یداله در زندان فرصت پیدا کرده بود تا به گذشته ها برگردد. یکی از خاطراتی را که همیشه جلوی چشمش بود، مرور کرد.
یک روز محمد به خانه شان آمده بود و با هم حرف میزدند. یداله سَر صحبت را باز کرد و پرسید: چه خبر از اون طرفا؟
محمد جواب داد: همه ی خبرا اون طرفه. اگه یه بار بِری جبهه، دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن و نه بچه و نه رفیق. گذشته های آدما اونجا جبران میشه.
- دوس دارم بِرم؛ اما اگه هم تو بِری و هم من، برای خانواده مشکل پیش میاد.
- یه روز به حرف من میرسی. مطمئنم.
یداله خندید و گفت: بِهت بگم. تو که این حرف رو میزنی، یه بار میری و چشم بسته میای!
- من همین رو میخوام که بِرم و چشم بسته بیام. اونجا یه عالم دیگه اس. یه دنیای دیگه اس. اسلحه رو که توی دستت بگیری، میفهمی چه خبره.
یداله باز خندید و گفت: داداش! روشن تر بهت بگم. اینقدر میری و میای، آخرش شهید میشی.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید یدالله ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_57
محمد لبخندی زد و جواب داد: سعادت هرآدمی نیست که از اونجا چشم بسته بیاد. من سه بار رفتم و اومدم. یه بار تنها نشستم و گریه کردم و گفتم خدایا! چرا من سعادت ندارم شهید بشم. آقا یدی! اگه یه موقع دیدی من چشم بسته اومدم، تو به جای من برو جبهه.
ایمان در حیاط بیمارستان نشسته بود. یداله همراه با یکی از مأمورین شهربانی جلوی او ظاهر شدند. ایمان از روی چمن ها بلند شد. با مأمور دست داد و با برادرش روبوسی کرد.
یداله پرسید: به ذبیح اله چی شده؟
- توی منطقه ی کانیانِ کردستان زخمی شده. امروز حالش بهتره.
مأمور گفت: من همینجا روی چمن ها نشستم.
به اتاقی که چند نفر در آنجا بستری بودند، رفتند. یداله با همه سلام و احوالپرسی کرد. کنار تخت برادرش نشست و صورت او را بوسید.
اشک چشم های ذبیح اله جاری شد. دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت: چرا توی این مدت نیومدی؟ دلم برای تو یه ذره شده. میخوای جای زخمم رو ببینی؟
یداله پیشانی او را بوسید و گفت: ببین ذبیح! خدا درد رو به کسی میده که طاقتش رو داشته باشه.
- تو خودت از بس درد کشیدی، طاقتت زیاده؛ اما تحمل زخم گلوله واسه من خیلی سخته.
- ذبیح جون! حتماً طاقتت زیاده دیگه! اصلاً ناراحت نباش. اگه قرار بود اتفاقی برای تو بیفته تا حالا افتاده بود.
ذبیح اله با حرکت پلک هایش حرف او را تایید کرد و آرام شد.
یداله گفت: من از اون زخما خیلی دیدم. اگه نظر خدا روی آدم باشه، هیچ اتفاقی نمی افته.
ذبیح اله پرسید: کی آزاد میشی؟
یداله سر تکان داد و گفت: خدا کریمه. تَه دلم روشنه.
ایمان درِ جعبه ی شیرینی را باز کرد و به یداله تعارف کرد. یداله گفت: اول یه چرخی تو اتاق بزن، من آخرسر برمیدارم.
ایمان شیرینی را به همه ی بیماران تعارف کرد و جعبه را جلوی یداله گذاشت. یداله گفت: واسه مأمورا یه مقدار شیرینی توی پاکت بذار.
ایمان چند تا شیرینی و دو سه تا کمپوت توی پاکت گذاشت و به حیاط رفت. یداله از حال بیماران دیگر پرس وجو کرد. وقتی ایمان برگشت یداله پرسید: ذبیح کی مرخص میشه؟
ایمان نگاهی به داروهای روی میز کرد و جواب داد: شاید دو، سه روز دیگه؛ اما باید چند روز توی خونه استراحت کنه.
ذبیح اله گفت: اگه خوب بشم، دوباره میرم جبهه.
یداله، به صورت برادرش نگاه کرد و گفت: ذبیح جون، من هم یه تصمیم مهم گرفتم.
ذبیح اله گفت: خیره انشاالله.
ایمان پرسید: چه تصمیمی؟ تو که توی زندونی! اختیارت دست خودت نیست.
یداله جواب داد: اگه خدا بخواد و لیاقت داشته باشم میخوام بِرم جبهه.
ایمان و ذبیح اله به صورت او نگاه کردند و با هم گفتند: جبهه؟
یداله چشمش را دورتادور اتاق چرخاند و گفت: عمر آدمیزاد دست خداس. من تصمیمم رو گرفتم.
ایمان گفت: مش یدی! مأمور از کنار در نگاهت میکنه. مثل اینکه تو رو میخواد.
یداله صورت ذبیح اله را بوسید. ایمان را کناری کشید و پرسید: راستش رو بگو! کم و کسری ندارین؟ میدونم خرج مریض زیاده.
ایمان جواب داد: نه. اگه لازم باشه خبرت میکنم.
یداله به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: دیگه دیرم شده. بایس برم.
ذبیح اله حرکتی به خود داد. یداله مانع او شد و گفت: از جای خودت حرکت نکن.
یداله با هم اتاقی های برادرش خداحافظی کرد. هر سه برادر به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید یدالله ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_57
محمد لبخندی زد و جواب داد: سعادت هرآدمی نیست که از اونجا چشم بسته بیاد. من سه بار رفتم و اومدم. یه بار تنها نشستم و گریه کردم و گفتم خدایا! چرا من سعادت ندارم شهید بشم. آقا یدی! اگه یه موقع دیدی من چشم بسته اومدم، تو به جای من برو جبهه.
ایمان در حیاط بیمارستان نشسته بود. یداله همراه با یکی از مأمورین شهربانی جلوی او ظاهر شدند. ایمان از روی چمن ها بلند شد. با مأمور دست داد و با برادرش روبوسی کرد.
یداله پرسید: به ذبیح اله چی شده؟
- توی منطقه ی کانیانِ کردستان زخمی شده. امروز حالش بهتره.
مأمور گفت: من همینجا روی چمن ها نشستم.
به اتاقی که چند نفر در آنجا بستری بودند، رفتند. یداله با همه سلام و احوالپرسی کرد. کنار تخت برادرش نشست و صورت او را بوسید.
اشک چشم های ذبیح اله جاری شد. دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت: چرا توی این مدت نیومدی؟ دلم برای تو یه ذره شده. میخوای جای زخمم رو ببینی؟
یداله پیشانی او را بوسید و گفت: ببین ذبیح! خدا درد رو به کسی میده که طاقتش رو داشته باشه.
- تو خودت از بس درد کشیدی، طاقتت زیاده؛ اما تحمل زخم گلوله واسه من خیلی سخته.
- ذبیح جون! حتماً طاقتت زیاده دیگه! اصلاً ناراحت نباش. اگه قرار بود اتفاقی برای تو بیفته تا حالا افتاده بود.
ذبیح اله با حرکت پلک هایش حرف او را تایید کرد و آرام شد.
یداله گفت: من از اون زخما خیلی دیدم. اگه نظر خدا روی آدم باشه، هیچ اتفاقی نمی افته.
ذبیح اله پرسید: کی آزاد میشی؟
یداله سر تکان داد و گفت: خدا کریمه. تَه دلم روشنه.
ایمان درِ جعبه ی شیرینی را باز کرد و به یداله تعارف کرد. یداله گفت: اول یه چرخی تو اتاق بزن، من آخرسر برمیدارم.
ایمان شیرینی را به همه ی بیماران تعارف کرد و جعبه را جلوی یداله گذاشت. یداله گفت: واسه مأمورا یه مقدار شیرینی توی پاکت بذار.
ایمان چند تا شیرینی و دو سه تا کمپوت توی پاکت گذاشت و به حیاط رفت. یداله از حال بیماران دیگر پرس وجو کرد. وقتی ایمان برگشت یداله پرسید: ذبیح کی مرخص میشه؟
ایمان نگاهی به داروهای روی میز کرد و جواب داد: شاید دو، سه روز دیگه؛ اما باید چند روز توی خونه استراحت کنه.
ذبیح اله گفت: اگه خوب بشم، دوباره میرم جبهه.
یداله، به صورت برادرش نگاه کرد و گفت: ذبیح جون، من هم یه تصمیم مهم گرفتم.
ذبیح اله گفت: خیره انشاالله.
ایمان پرسید: چه تصمیمی؟ تو که توی زندونی! اختیارت دست خودت نیست.
یداله جواب داد: اگه خدا بخواد و لیاقت داشته باشم میخوام بِرم جبهه.
ایمان و ذبیح اله به صورت او نگاه کردند و با هم گفتند: جبهه؟
یداله چشمش را دورتادور اتاق چرخاند و گفت: عمر آدمیزاد دست خداس. من تصمیمم رو گرفتم.
ایمان گفت: مش یدی! مأمور از کنار در نگاهت میکنه. مثل اینکه تو رو میخواد.
یداله صورت ذبیح اله را بوسید. ایمان را کناری کشید و پرسید: راستش رو بگو! کم و کسری ندارین؟ میدونم خرج مریض زیاده.
ایمان جواب داد: نه. اگه لازم باشه خبرت میکنم.
یداله به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: دیگه دیرم شده. بایس برم.
ذبیح اله حرکتی به خود داد. یداله مانع او شد و گفت: از جای خودت حرکت نکن.
یداله با هم اتاقی های برادرش خداحافظی کرد. هر سه برادر به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
🔵 #ادامه_دارد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_58
یداله یادش آمد، محمد در اولین روزهای سال ۱۳۶۱شهید شده بود. به دیوارهای محله، پلاکارد نصب شده بود. مردم دسته دسته به خانه ی مُلا عبداله می آمدند و با خانواده اش همدردی میکردند. یداله پیراهن سیاه پوشیده بود و اشک ریزان، قند خرد میکرد.
اذان ظهر از مساجد اطراف شنیده میشد. عده ای از مهمانان گفتند برای راحتی خانمها بهتر است به خانه ی آقا یداله برویم. تا خانه ی یداله بیشتر از پنج، شش قدم فاصله نبود. یداله و مهمانان دور حوض خانه ی مُلا عبداله وضو گرفتند و برای نماز به خانه ی یداله رفتند.
یکی از جوانها به دور و بر خود نگاه کرد و دور از چشم نمازگزاران بسته ای را لای رختخواب ها پنهان کرد و از خانه بیرون رفت. همسر یداله به جوان شک کرد.
یداله در اولین روزهای زندان به همسرش اجازه نمی داد به ملاقاتش بیاید. صغری خانم بعد از دو سه ماه اصرار رضایتش را به دست آورد و یداله پیغام فرستاد که اجازه دارد ملاقاتش کند.
صغری خانم در یکی از دیدارها به زندانی که صورتش را به میله های آهنی چسبانده بود و به پایین نگاه میکرد، گفت: تو هیچ وقت اینطور افتاده نبودی! به من بگو چی شده؟
اشک از چشم های زندانی جاری شد و جواب داد: دعا کن من هم راه محمد رو ادامه بِدم. نذارم اسلحه ی شهدا زمین بمونه. من دو، سه بار محمد رو توی خواب دیدم که میخندید. پرسیدم چرا میخندی؟ جواب داد تو از غافله جا موندی.
صغری خانم اشک های یداله را با گوشه ی روسری پاک کرد و گفت: حالا چرا گریه میکنی؟ من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم.
- دلم بیقراره. هرطور شده، باید ازاینجا دربیام و بِرم جبهه.
- اگه خدا بخواد بیرون میای. من چند روز پیش با خانواده ی شهدا پیش آقای خمینی رفتم و بِهشون نامه دادم. خدا رو شکر جواب نامه اومده. دلم روشنه.
- ای کاش من هم باهات می اومدم و آقا رو زیارت میکردم. اون همه چیز منه. جواب چی اومده؟
- نوشتن که تحقیق کنین. اگه موردی نداره، کمکش کنین.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_58
یداله یادش آمد، محمد در اولین روزهای سال ۱۳۶۱شهید شده بود. به دیوارهای محله، پلاکارد نصب شده بود. مردم دسته دسته به خانه ی مُلا عبداله می آمدند و با خانواده اش همدردی میکردند. یداله پیراهن سیاه پوشیده بود و اشک ریزان، قند خرد میکرد.
اذان ظهر از مساجد اطراف شنیده میشد. عده ای از مهمانان گفتند برای راحتی خانمها بهتر است به خانه ی آقا یداله برویم. تا خانه ی یداله بیشتر از پنج، شش قدم فاصله نبود. یداله و مهمانان دور حوض خانه ی مُلا عبداله وضو گرفتند و برای نماز به خانه ی یداله رفتند.
یکی از جوانها به دور و بر خود نگاه کرد و دور از چشم نمازگزاران بسته ای را لای رختخواب ها پنهان کرد و از خانه بیرون رفت. همسر یداله به جوان شک کرد.
یداله در اولین روزهای زندان به همسرش اجازه نمی داد به ملاقاتش بیاید. صغری خانم بعد از دو سه ماه اصرار رضایتش را به دست آورد و یداله پیغام فرستاد که اجازه دارد ملاقاتش کند.
صغری خانم در یکی از دیدارها به زندانی که صورتش را به میله های آهنی چسبانده بود و به پایین نگاه میکرد، گفت: تو هیچ وقت اینطور افتاده نبودی! به من بگو چی شده؟
اشک از چشم های زندانی جاری شد و جواب داد: دعا کن من هم راه محمد رو ادامه بِدم. نذارم اسلحه ی شهدا زمین بمونه. من دو، سه بار محمد رو توی خواب دیدم که میخندید. پرسیدم چرا میخندی؟ جواب داد تو از غافله جا موندی.
صغری خانم اشک های یداله را با گوشه ی روسری پاک کرد و گفت: حالا چرا گریه میکنی؟ من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم.
- دلم بیقراره. هرطور شده، باید ازاینجا دربیام و بِرم جبهه.
- اگه خدا بخواد بیرون میای. من چند روز پیش با خانواده ی شهدا پیش آقای خمینی رفتم و بِهشون نامه دادم. خدا رو شکر جواب نامه اومده. دلم روشنه.
- ای کاش من هم باهات می اومدم و آقا رو زیارت میکردم. اون همه چیز منه. جواب چی اومده؟
- نوشتن که تحقیق کنین. اگه موردی نداره، کمکش کنین.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_59
حیاط مسجد دمیریّه غل غله بود. عده ای از جوانها کنار حوض نشسته بودند و با رزمنده هایی که تازه از جبهه آمده بودند صحبت میکردند.
نزدیک اذان ظهر بود. عباس راشاد و رحمان محمدپور و یک نفر از دوستانشان از مسجد بیرون آمدند و قدم زنان به طرف خیابان رفتند. یداله از جلوی مغازه ی مصطفی بدلی گذشت و از پشت سَر، آنها را صدا زد.
عباس گفت: ببینین! آقا یدالهه. مثل اینکه با ما کار داره.
یداله خودش را به آنها رساند و روبه رویشان ایستاد. هیچکدام نتوانستند به راهشان ادامه دهند. او چشم در چشم رحمان دوخت و گفت: دو کلمه با شما حرف حساب دارم! میشه گوش بدین؟
رحمان گفت: سلام آقا یدی! چرا که نه.
- من میخوام بِرم جبهه
- جبهه؟
- بله جبهه. مگه چه اشکالی داره؟
عباس کنار رفت و راه را برای حرکت ماشینی باز کرد.
یداله حرفش را ادامه داد: من میخوام بِرم از دینم، از وطنم، از انقلابم دفاع کنم. اشکالی داره؟
هر سه اعضای پایگاه به هم نگاه کردند. برای یکی، دو دقیقه هیچ حرفی بین آنها رد و بدل نشد.
بغض گلوی یداله را می فشرد.
رحمان به او نزدیک شد و به آرامی گفت: همه بنده ی خداییم. همه میتونن بِرن جبهه.
- آقا رحمان! شما هم با مسئولین صحبت کنین. هر طوری شده من بایس بِرم. شما میتونین کمک کنین؟
مصطفی بدلی با موهای فرفری جلوی مغازه اش ایستاده بود و به صحنه نگاه میکرد. او و یداله سالها با هم رفیق گرمابه و گلستان بودند؛ اما شاید این اولین بار بود که دوست خود را اینطور پریشان میدید.
یداله هنوز راه را برای آن سه نفر باز نکرده بود. سکوت بین آنها حاکم شده بود. هیچ کدام از سه نفر، قدرت حرکت یا حرف زدن نداشتند. بچه های عضو پایگاه از دور نگاه میکردند.
یداله گفت: من چند روزه که از زندان مرخصی گرفتم. همه ی آدمای این منطقه میدونن که من مدتی توی مرام خودم نبودم. من خیلی با خودم خلوت کردم و فکر کردم. شبا نخوابیدم و چشمم رو دوختم به سقف زندون. من تصمیم خودم رو گرفتم.
رحمان دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: تو کار خوبی کردی. کار بزرگی کردی. انسان جایز الخطاس. غیر از معصومین کسی نمیتونه ادعا کنه که خطا نکرده.
عباس هنوز جرأت نزدیک شدن نداشت. از دوران کودکی، موقع رفت وآمد به مدرسه، مسجد، بازار و حتی حالا که از جبهه آمده بود از یداله میترسید. عباس هیچوقت تا این اندازه به او نزدیک نشده بود. هیچوقت حرفهای یداله را به این خوبی نشنیده بود. نمی توانست باور کند این، همان یداله تنومند است که قصد دارد به جبهه برود.
یداله منتظر جواب بود. رحمان دستی به سروصورت یداله کشید و گفت: تا جایی که من یادم میاد، تو صاحب مرام و منشِ مردونگی بودی. همه ی مردم میدونن که تو به خاطر دفاع از مظلوم، به خاطر دفاع از انقلاب، روی عقیده و قولت ایستادی و تا پای مرگ هم رفتی.
یداله پرسید: یعنی شما همه ی اینا رو میدونین؟
- آره! چرا نمیدونیم؟ اما تا حالا فرصت نشده تا دوتا همسایه که سالهای سال با هم توی یه کوچه و یه محله زندگی کردن، رو در روی هم قرار بگیرن و دو کلمه با هم حرف بزنن.
یداله گفت: شاید من مقصر بودم!
رحمان گفت: نه. همه مون مقصر بودیم و هستیم. دشمن هیچوقت نخواسته ما با هم یکی باشیم. نخواسته از درد هم خبر داشته باشیم.
یداله پرسید: فکر میکنی کار من درست میشه؟
رحمان عرق پیشانی خود را خشک کرد و جواب داد: تو و خانواده ات واسه ی همه ی ما محترمین. برادرت آقا ذبیح اله عضو پایگاهه و الان توی جبهه اس. همه مون کمک میکنیم تا کارای تو درست بشه.
یداله سرش را بلند کرد. به چشم های او نگاه کرد و گفت: به برادر خودم ذبیح اله هم گفتم: «اگه بچه های بسیج، جونم رو بخوان واسه شون فدا میکنم.»
- خُب. پس قول مردونه بده تا من بِرم و مشورت کنم. شاید انشاالله بتونم کاری بکنم.
رحمان سرش را نزدیک گوش یداله برد. آنها چند کلمه درِگوشی صحبت کردند. یداله کاغذهایی را از جیب کُتش بیرون آورد و به رحمان نشان داد. لبخند روی لبهای یداله و اعضای پایگاه نشست.
رحمان گفت: پس من پیگیری میکنم و بِهت خبر میدم.
یداله گفت: تو هم ... قو ... قول دادی ها!
صدای اذان از بلندگوی مسجد دمیریّه همچنان به گوش میرسید. همسایه ها و کَسَبه ی محل پشت سر امام جماعت به سوی مسجد می آمدند. یداله پشت سر آنها با چشم های اشکبار از پله های مسجد پایین رفت.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_59
حیاط مسجد دمیریّه غل غله بود. عده ای از جوانها کنار حوض نشسته بودند و با رزمنده هایی که تازه از جبهه آمده بودند صحبت میکردند.
نزدیک اذان ظهر بود. عباس راشاد و رحمان محمدپور و یک نفر از دوستانشان از مسجد بیرون آمدند و قدم زنان به طرف خیابان رفتند. یداله از جلوی مغازه ی مصطفی بدلی گذشت و از پشت سَر، آنها را صدا زد.
عباس گفت: ببینین! آقا یدالهه. مثل اینکه با ما کار داره.
یداله خودش را به آنها رساند و روبه رویشان ایستاد. هیچکدام نتوانستند به راهشان ادامه دهند. او چشم در چشم رحمان دوخت و گفت: دو کلمه با شما حرف حساب دارم! میشه گوش بدین؟
رحمان گفت: سلام آقا یدی! چرا که نه.
- من میخوام بِرم جبهه
- جبهه؟
- بله جبهه. مگه چه اشکالی داره؟
عباس کنار رفت و راه را برای حرکت ماشینی باز کرد.
یداله حرفش را ادامه داد: من میخوام بِرم از دینم، از وطنم، از انقلابم دفاع کنم. اشکالی داره؟
هر سه اعضای پایگاه به هم نگاه کردند. برای یکی، دو دقیقه هیچ حرفی بین آنها رد و بدل نشد.
بغض گلوی یداله را می فشرد.
رحمان به او نزدیک شد و به آرامی گفت: همه بنده ی خداییم. همه میتونن بِرن جبهه.
- آقا رحمان! شما هم با مسئولین صحبت کنین. هر طوری شده من بایس بِرم. شما میتونین کمک کنین؟
مصطفی بدلی با موهای فرفری جلوی مغازه اش ایستاده بود و به صحنه نگاه میکرد. او و یداله سالها با هم رفیق گرمابه و گلستان بودند؛ اما شاید این اولین بار بود که دوست خود را اینطور پریشان میدید.
یداله هنوز راه را برای آن سه نفر باز نکرده بود. سکوت بین آنها حاکم شده بود. هیچ کدام از سه نفر، قدرت حرکت یا حرف زدن نداشتند. بچه های عضو پایگاه از دور نگاه میکردند.
یداله گفت: من چند روزه که از زندان مرخصی گرفتم. همه ی آدمای این منطقه میدونن که من مدتی توی مرام خودم نبودم. من خیلی با خودم خلوت کردم و فکر کردم. شبا نخوابیدم و چشمم رو دوختم به سقف زندون. من تصمیم خودم رو گرفتم.
رحمان دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: تو کار خوبی کردی. کار بزرگی کردی. انسان جایز الخطاس. غیر از معصومین کسی نمیتونه ادعا کنه که خطا نکرده.
عباس هنوز جرأت نزدیک شدن نداشت. از دوران کودکی، موقع رفت وآمد به مدرسه، مسجد، بازار و حتی حالا که از جبهه آمده بود از یداله میترسید. عباس هیچوقت تا این اندازه به او نزدیک نشده بود. هیچوقت حرفهای یداله را به این خوبی نشنیده بود. نمی توانست باور کند این، همان یداله تنومند است که قصد دارد به جبهه برود.
یداله منتظر جواب بود. رحمان دستی به سروصورت یداله کشید و گفت: تا جایی که من یادم میاد، تو صاحب مرام و منشِ مردونگی بودی. همه ی مردم میدونن که تو به خاطر دفاع از مظلوم، به خاطر دفاع از انقلاب، روی عقیده و قولت ایستادی و تا پای مرگ هم رفتی.
یداله پرسید: یعنی شما همه ی اینا رو میدونین؟
- آره! چرا نمیدونیم؟ اما تا حالا فرصت نشده تا دوتا همسایه که سالهای سال با هم توی یه کوچه و یه محله زندگی کردن، رو در روی هم قرار بگیرن و دو کلمه با هم حرف بزنن.
یداله گفت: شاید من مقصر بودم!
رحمان گفت: نه. همه مون مقصر بودیم و هستیم. دشمن هیچوقت نخواسته ما با هم یکی باشیم. نخواسته از درد هم خبر داشته باشیم.
یداله پرسید: فکر میکنی کار من درست میشه؟
رحمان عرق پیشانی خود را خشک کرد و جواب داد: تو و خانواده ات واسه ی همه ی ما محترمین. برادرت آقا ذبیح اله عضو پایگاهه و الان توی جبهه اس. همه مون کمک میکنیم تا کارای تو درست بشه.
یداله سرش را بلند کرد. به چشم های او نگاه کرد و گفت: به برادر خودم ذبیح اله هم گفتم: «اگه بچه های بسیج، جونم رو بخوان واسه شون فدا میکنم.»
- خُب. پس قول مردونه بده تا من بِرم و مشورت کنم. شاید انشاالله بتونم کاری بکنم.
رحمان سرش را نزدیک گوش یداله برد. آنها چند کلمه درِگوشی صحبت کردند. یداله کاغذهایی را از جیب کُتش بیرون آورد و به رحمان نشان داد. لبخند روی لبهای یداله و اعضای پایگاه نشست.
رحمان گفت: پس من پیگیری میکنم و بِهت خبر میدم.
یداله گفت: تو هم ... قو ... قول دادی ها!
صدای اذان از بلندگوی مسجد دمیریّه همچنان به گوش میرسید. همسایه ها و کَسَبه ی محل پشت سر امام جماعت به سوی مسجد می آمدند. یداله پشت سر آنها با چشم های اشکبار از پله های مسجد پایین رفت.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab