Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #انتشار_برای_اولین_بار
🎦 فیلم کامل پهبادهاو دوربینهای مداربسته مجلس از حادثه تروریستی تهران
همراه با توضیحات مسئول امنیتی حاضر درصحنه از واقعه و محاصره تروریست ها
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎦 فیلم کامل پهبادهاو دوربینهای مداربسته مجلس از حادثه تروریستی تهران
همراه با توضیحات مسئول امنیتی حاضر درصحنه از واقعه و محاصره تروریست ها
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸 #شهید_ادواردو_آنیلی ثروتمند ترین شهید قرن
🎦 میلیاردایتالیایی که باعشق #خمینی شیعه شده و پشت پا به ثروت نجومی زد
🌸 شهیدی که امام خمینی (ره ) بوسه به پیشانی اش زد
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎦 میلیاردایتالیایی که باعشق #خمینی شیعه شده و پشت پا به ثروت نجومی زد
🌸 شهیدی که امام خمینی (ره ) بوسه به پیشانی اش زد
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 گلستانی از شهیدان و رزمندگان و فرماندهان سلحشور گردان های حماسه ساز و خط شکن #استان_زنجان در دفاع مقدس
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
NOOROZAHRA
+98 21 66566000
📖 تلاوت آیات ۱۱ تا آخر سوره مبارکه بروج به همراه ۵ آیه اول سوره مبارکه علق
🎙با صدای زیبا و تاثیر گذار قاری مصری استاد مرحوم #غلوش
🌺 بسیار عالی و شنیدنی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎙با صدای زیبا و تاثیر گذار قاری مصری استاد مرحوم #غلوش
🌺 بسیار عالی و شنیدنی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 #نماهنگ بسیار زیبا و دیدنی و حماسی #مدافعان_حرم
🎙 با صدای گرم و دلنشبن #حاج_صادق_آهنگران #حمید_قربانی
🌺 تقدیم محضر عاشقان ارباب سرجدا
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎙 با صدای گرم و دلنشبن #حاج_صادق_آهنگران #حمید_قربانی
🌺 تقدیم محضر عاشقان ارباب سرجدا
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
کشتی میان طوفان،آتش به اختیاریم
ما کل سرنشینان،آتش به اختیاریم
از هر طرف تهاجم،دریای پرتلاطم
فرمانده داده فرمان،آتش به اختیاریم
🌸 #لبیک_یا_خامنه_ای
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
ما کل سرنشینان،آتش به اختیاریم
از هر طرف تهاجم،دریای پرتلاطم
فرمانده داده فرمان،آتش به اختیاریم
🌸 #لبیک_یا_خامنه_ای
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🇮🇷 #مقام_معظم_رهبری :
وقتی دستگاههای فرهنگ،سیاست و..مختل و تعطیلند،به هستههای فکری، فرهنگی میگویم: مستقل و بقول میدان جنگ، آتشبهاختیار کار کنید.
🔴 #آتش_به_اختیار
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
وقتی دستگاههای فرهنگ،سیاست و..مختل و تعطیلند،به هستههای فکری، فرهنگی میگویم: مستقل و بقول میدان جنگ، آتشبهاختیار کار کنید.
🔴 #آتش_به_اختیار
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 #مهم
#داعش قیچی شد / لشگر فاطمیون به مرز عراق و سوریه رسید؛ اقامه نماز شکر #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی و همرزمان در مرز
🌸 شیرمردان خسته نباشید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
#داعش قیچی شد / لشگر فاطمیون به مرز عراق و سوریه رسید؛ اقامه نماز شکر #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی و همرزمان در مرز
🌸 شیرمردان خسته نباشید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 شور فوق العاده زیبا و حماسی به عشق #مدافعان_حرم
سپاه زینبیون همه بسوی حرم
سرباز #رهبرم
تشنه ی خون #داعشم
زینب تنها شه،اصلا ممکن نیست
🎙 با نوای کربلایی #جواد_مقدم
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
سپاه زینبیون همه بسوی حرم
سرباز #رهبرم
تشنه ی خون #داعشم
زینب تنها شه،اصلا ممکن نیست
🎙 با نوای کربلایی #جواد_مقدم
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_43
سرما و یخبندان بیداد میکرد. مردم در فشار و مضیقه بودند. گاردیها با تمام قدرت و خشونت تظاهرات را سرکوب میکردند.
عده ای از معتمدین شهر وارد دفتر آیت الله حاج سید هاشم موسوی شدند و پس از سلام و احوالپرسی دورتادور اتاق نشستند.
آیت الله گفت: خُب، انشاالله خیر باشه! من در خدمتم! توی این وضعیت، بازار هم که اعتصاب کرده!
یکی از آنها جواب داد: والا، ما چند تا موضوع مهم داشتیم که باید به عرض شما برسونیم.
- پس از مهمترها شروع کنین.
- ما به چند نفر از اطرافیان شما معترضیم.
- برای چی؟
- ما اونا رو نمیشناسیم. بِهشون نمیاد که انقلابی باشن.
- مگه اونا به شما اذیت و آزاری رسوندن؟
- نه؛ ولی حالا اومدن کنار شما.
- خُب. میگین چیکارشون کنم؟
- شما باید اونا رو از خودتون دور کنین.
آیت الله تسبیحش را چرخاند و پس از گفتن چند استغفرالله، جواب داد: درِ توبه همیشه به روی بنده های خدا بازه. این اشخاصی که میفرمایین، جنایت که نکردن؟
- نخیر. ما تا حالا نشنیدیم.
آیت الله دستی به ریش سفید و پُرپشتش کشید و گفت: شاید قبلاً دعواهایی کرده باشن. الان اومدن و قاطی مردم و انقلاب شدن. اینجا نه حقوقی هست، نه مال ومنالی هست، نه درجه ای، نه پُست و مقامی. جای شماها رو هم که تنگ نکردن.
- نخیر حاج آقا. نخیر.
- شما هم بیاین اینجا، واسه این مردم کار کنین. کسی مانع شما نیست.
- حاج آقا! آخه بعضیهاشون سابقه ی چندان خوبی ندارن.
- نه. اجازه بدین مردم متحول بشن. وارد میدون بشن. اجازه بدین جوونا فداکاری کنن. این کار فقط از عهده ی جوونا بَرمیاد.
- ما احساس وظیفه کردیم وگرنه ... .
- من از ابوذر مثال میزنم. با اون سابقه ای که داشت، به پیغمبر اسلام(ص) مراجعه کرد و متحول شد. از یاران خاص رسول الله(ص) شد.
- پس حضرتعالی اونا رو از خودتون دور نمیفرمایین؟
- البته میدونم شما از سَر دلسوزی اومدین؛ اما همه مون بنده ی خدا هستیم. اشتباه میکنیم. خطا میکنیم. شما هم که معصوم و دور از خطا نیستین. اجازه بدین اونا کار خودشون رو بکنن.
یداله از سَرکشی و رساندن مواد خوراکی و لباس به یک خانواده ی بیمار و مستمند برگشت. دوستانش راجع به موضوع ملاقات معتمدین شهر با آیت الله موسوی صحبت میکردند.
یداله پس ازاینکه خودش را کنار بخاری گرم کرد، در اتاق آیت الله را زد و گوشه ای از اتاق نشست. حاج آقا پرسید: چیکارکردی جوون؟ وضعیت اون خانواده چطور بود؟
یداله جواب داد: همونطور که فرموده بودین، دو تا بچه ی عقب مونده داشتن. هم مرد مریض بود و هم زنش. هیچ درآمدی هم نداشتن.
- چه کاری براشون کردی؟
- برنج و قند و شکر از مغازه ی یکی از بازاریها گرفتم و تحویلشون دادم. یکی از دکترا هم که اعلام آمادگی کرده بود، بُردم خونه شون. اونا رو معاینه کرد و نسخه نوشت. خود دکتر هم پول نسخه رو داد. داروهاش رو خریدم و تحویل خونه شون دادم.
- مگه بازار توی اعتصاب نیست؟
- چرا، یه نفر آشنا دارم. کرکره دکانش رو بالا زد و وسایل رو تحویلم داد.
- دست شما درد نکنه. انشاالله خدا توفیق بیشتری به شما بده.
- حاج آقا! عرضی داشتم. اگه رخصت بدین، بگم.
- بفرمایین. مانعی نیست.
من از شما ممنونم که یه مدت افتخار دادین تا در خدمتتون باشم. الان ... الان فکر میکنم دیگه من و یه عده از دوستام نباید اینجا باشیم.
حاج آقا به طرف او خم شد. صورت او را بوسید و گفت: نه پسر جان! شماها که قصدتون خیر بوده و برای خدا کار میکنین، نباید به حرفایی که پشت سَرتون گفته میشه، گوش بدین.
- نه. من یکی، دیگه نمیخوام بیام مسجد و دفتر شما.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_43
سرما و یخبندان بیداد میکرد. مردم در فشار و مضیقه بودند. گاردیها با تمام قدرت و خشونت تظاهرات را سرکوب میکردند.
عده ای از معتمدین شهر وارد دفتر آیت الله حاج سید هاشم موسوی شدند و پس از سلام و احوالپرسی دورتادور اتاق نشستند.
آیت الله گفت: خُب، انشاالله خیر باشه! من در خدمتم! توی این وضعیت، بازار هم که اعتصاب کرده!
یکی از آنها جواب داد: والا، ما چند تا موضوع مهم داشتیم که باید به عرض شما برسونیم.
- پس از مهمترها شروع کنین.
- ما به چند نفر از اطرافیان شما معترضیم.
- برای چی؟
- ما اونا رو نمیشناسیم. بِهشون نمیاد که انقلابی باشن.
- مگه اونا به شما اذیت و آزاری رسوندن؟
- نه؛ ولی حالا اومدن کنار شما.
- خُب. میگین چیکارشون کنم؟
- شما باید اونا رو از خودتون دور کنین.
آیت الله تسبیحش را چرخاند و پس از گفتن چند استغفرالله، جواب داد: درِ توبه همیشه به روی بنده های خدا بازه. این اشخاصی که میفرمایین، جنایت که نکردن؟
- نخیر. ما تا حالا نشنیدیم.
آیت الله دستی به ریش سفید و پُرپشتش کشید و گفت: شاید قبلاً دعواهایی کرده باشن. الان اومدن و قاطی مردم و انقلاب شدن. اینجا نه حقوقی هست، نه مال ومنالی هست، نه درجه ای، نه پُست و مقامی. جای شماها رو هم که تنگ نکردن.
- نخیر حاج آقا. نخیر.
- شما هم بیاین اینجا، واسه این مردم کار کنین. کسی مانع شما نیست.
- حاج آقا! آخه بعضیهاشون سابقه ی چندان خوبی ندارن.
- نه. اجازه بدین مردم متحول بشن. وارد میدون بشن. اجازه بدین جوونا فداکاری کنن. این کار فقط از عهده ی جوونا بَرمیاد.
- ما احساس وظیفه کردیم وگرنه ... .
- من از ابوذر مثال میزنم. با اون سابقه ای که داشت، به پیغمبر اسلام(ص) مراجعه کرد و متحول شد. از یاران خاص رسول الله(ص) شد.
- پس حضرتعالی اونا رو از خودتون دور نمیفرمایین؟
- البته میدونم شما از سَر دلسوزی اومدین؛ اما همه مون بنده ی خدا هستیم. اشتباه میکنیم. خطا میکنیم. شما هم که معصوم و دور از خطا نیستین. اجازه بدین اونا کار خودشون رو بکنن.
یداله از سَرکشی و رساندن مواد خوراکی و لباس به یک خانواده ی بیمار و مستمند برگشت. دوستانش راجع به موضوع ملاقات معتمدین شهر با آیت الله موسوی صحبت میکردند.
یداله پس ازاینکه خودش را کنار بخاری گرم کرد، در اتاق آیت الله را زد و گوشه ای از اتاق نشست. حاج آقا پرسید: چیکارکردی جوون؟ وضعیت اون خانواده چطور بود؟
یداله جواب داد: همونطور که فرموده بودین، دو تا بچه ی عقب مونده داشتن. هم مرد مریض بود و هم زنش. هیچ درآمدی هم نداشتن.
- چه کاری براشون کردی؟
- برنج و قند و شکر از مغازه ی یکی از بازاریها گرفتم و تحویلشون دادم. یکی از دکترا هم که اعلام آمادگی کرده بود، بُردم خونه شون. اونا رو معاینه کرد و نسخه نوشت. خود دکتر هم پول نسخه رو داد. داروهاش رو خریدم و تحویل خونه شون دادم.
- مگه بازار توی اعتصاب نیست؟
- چرا، یه نفر آشنا دارم. کرکره دکانش رو بالا زد و وسایل رو تحویلم داد.
- دست شما درد نکنه. انشاالله خدا توفیق بیشتری به شما بده.
- حاج آقا! عرضی داشتم. اگه رخصت بدین، بگم.
- بفرمایین. مانعی نیست.
من از شما ممنونم که یه مدت افتخار دادین تا در خدمتتون باشم. الان ... الان فکر میکنم دیگه من و یه عده از دوستام نباید اینجا باشیم.
حاج آقا به طرف او خم شد. صورت او را بوسید و گفت: نه پسر جان! شماها که قصدتون خیر بوده و برای خدا کار میکنین، نباید به حرفایی که پشت سَرتون گفته میشه، گوش بدین.
- نه. من یکی، دیگه نمیخوام بیام مسجد و دفتر شما.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 #شهید_جعفر_پهلوان_افشار از پیشکسوتان و بنیانگذاران هسته نیروهای حزبالله در شهرستان #زنجان
🌺 شهادت : آذرماه ۱۳۶۲ ، عملیات والفجر چهار ، پنجوین عراق
🌸 #یادش_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌺 شهادت : آذرماه ۱۳۶۲ ، عملیات والفجر چهار ، پنجوین عراق
🌸 #یادش_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 سخنان شیرین شیرمرد #زنجانی ، بسیجی مخلص #شهید_حبیب_الله_گوزلیان در زمان جنگ
❤️ شهادت : اسفندماه ۱۳۶۵ ، عملیات کربلای ۵ ، شلمچه
🌺 #یادش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
❤️ شهادت : اسفندماه ۱۳۶۵ ، عملیات کربلای ۵ ، شلمچه
🌺 #یادش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 #ترانه و کلیپ شعر جنجالی که در محضر رهبر انقلاب خوانده شد
#فتنه شاید در صفِ صِفین میجنگیده روزی
#فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد!
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
#فتنه شاید در صفِ صِفین میجنگیده روزی
#فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد!
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 گلستانی از شهیدان و رزمندگان و فرماندهان سلحشور گردان های حماسه ساز و خط شکن #استان_زنجان در دفاع مقدس
🌸 #یادشان_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 #یادشان_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 دوست نداشت در ماه رمضان تشییع شود، میگفت برای مردم سخت است در گرما و تشنگی به تشییع من بیایند
🌺 جواد محمدی در رمضان شهید شد، اما پیکرش هنوز برنگشته است ...
🌸 #یادش_گرامی
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 جواد محمدی در رمضان شهید شد، اما پیکرش هنوز برنگشته است ...
🌸 #یادش_گرامی
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 صحبتهای شهید #مدافع_حرم #جواد_محمدی در مورد اینکه چرا باید در سوریه و عراق بجنگیم.
🌺 #یاد_نامش_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 #یاد_نامش_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
باز یه رفیق پرید از روضه(زمینه)به یاد شهید جواد محمدی
سیدرضا نریمانی
نوحه ای زیبا در فراق شهید مدافع حرم
#جواد_محمدی ، شهید پاکبازی که پیکر مطهرش هنوز مفقود است .
🌺 #یادش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
#جواد_محمدی ، شهید پاکبازی که پیکر مطهرش هنوز مفقود است .
🌺 #یادش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷شیرمردان حماسه ساز استان زنجان درطول دفاع مقدس
ازسمت راست: #سردار_جانباز_سید_رضا_سیادت #سردار_جانباز_حاج_منصور_عزتی #سردار_جانباز_بهمن_نوری
🌸 #یادشان_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
ازسمت راست: #سردار_جانباز_سید_رضا_سیادت #سردار_جانباز_حاج_منصور_عزتی #سردار_جانباز_بهمن_نوری
🌸 #یادشان_گرامی
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_44
رنگ چهره ی آیت الله سرخ شد. بعد از چند تا ذکر «لا اله الا الله» به چشمهای یداله نگاه کرد و گفت: پسر جان! همینکه اومدی پیش ما و از کار و زندگی خودت زدی، کار بزرگی کردی. این کار هرکس نیست. انشاالله، انقلاب با وجود شما جوونا پیروز میشه.
یداله شبها اعلامیه های امام خمینی را به خانه می آورد و لای تُشک میگذاشت. صبح زود که هوا تاریک بود، نبی را صدا میزد و با هم برای پخش اعلامیه ها، از خانه بیرون میرفتند. بعضی روزها هم از جعفر، برادر کوچک صغری خانم در پخش اعلامیه استفاده میکردند.
صغری خانم به یداله میگفت: اون بچه اس. ده سال بیشتر سن نداره. شما کارای خطرناکی میکنین. اگه دستگیر بشه، به پدر و مادرم چی بگم؟
یداله جواب میداد: الان کوچیک و بزرگ واسه پیروزی انقلاب تلاش میکنن. اون بچه ی انقلابه. مأمورای رژیم به اون شک نمیکنن.
انقلابی ها میدانستند که مأمورین شاه، پیکر دو نفر از شهدا را در سردخانه ی بیمارستان شفیعیه نگهداری میکنند و به خانواده هایشان تحویل نمیدادند.
انقلابیون نقشه ای طرح کردند. یداله و نبی و کریم هم در بین آنها بودند. یداله و نبی باهم فامیل بودند. همسر نبی، دخترخاله ی صغری خانم بود. آنها خانه ی بزرگی را در منطقه ی فرودگاه اجاره کرده بودند و هرکدام در یکطرف آن زندگی میکردند.
یداله، نبی، کریم و چند نفر از انقلابیون خود را از دیوار پشتی بیمارستان به داخل حیاط انداختند. با همکاری یکی از کارکنان بیمارستان دست، پا و دهان مسئول انتظامات را بستند و لباس های آنها را پوشیدند.
آنها درِ سردخانه را باز کردند و وارد آنجا شدند.
یداله کمی به دور و بر نگاه کرد و گفت: آها! این همون شهیدیه که مشخصاتش رو دادن. اسماعیل رستمی.
یکی، دو نفر گفتند: درسته. خودشه. معطل نکن.
انقلابیون پیکر شهید را به دوش گرفتند. او را بیرون آوردند و به طرف دیوار پشتی حمل کردند. چند نفر از مأمورین گارد مشکوک شدند و بلافاصله جلوی سردخانه آمدند. درِ سردخانه باز مانده بود. انقلابیون پیکر شهید را از دیوار بالا کشیدند و به کوچه ی پشتی منتقل کرد. همینکه جنازه را پشت وانت گذاشتند، یداله پشت فرمان نشست. سگ های ولگرد پارس میکردند. عقربه ی ساعت مچی یداله دو بامداد را نشان میداد.
یداله با چراغ خاموش از کوچه ها گذشت و به طرف چهارراه امیرکبیر حرکت کرد. آنها به سرعت خود را به یکی از باغات پایین شهر رساندند و پیکر شهید را با برگ پوشاندند تا کسی متوجه نشود.
مأمورین گارد نتوانستند ردی از آنها پیدا کنند.
چشم صغری خانم به در بود تا با صدای باز شدن قفل در، شوهرش را جلوی چشمان خود ببیند. دائم به ساعت نگاه میکرد. او به دیر آمدن یداله عادت کرده بود؛ اما انگار آن شب ساعت دیواری گذشت ثانیه ها را با صدای دلهره آوری به او اعلام میکرد.
درجه حرارت بخاری نفتی را زیاد کرد و روی یوسف را با لحاف زخیمی پوشاند. چندبار تا پشت در رفت؛ اما جرأت نکرد در را باز کند. به اتاق برگشت و بازهم چشم به در دوخت.
صدای ماشینی که ترمز کرد برایش آشنا بود. درِ خانه ی اجاره ای که خانواده ی نبی هم در آن زندگی میکردند آرام باز شد و سه نفر وارد حیاط شدند. یداله دستش را جلوی دهانش برد و به آن دو نفر فهماند که نباید سروصدا کنند.
نبی و کریم با دست پاچگی وارد حیاط شدند. همه جا تاریک بود. صغری خانم پرده را کنار زد. همه ی حرکات آنها را میدید. هر سه لباس نظامی پوشیده بودند. یداله شیلنگ را به شیر آب وصل کرد و سطل آب را پُر کرد. نبی و کریم هم تند و تند سطل را پر از آب میکردند تا پشت وانت را بشویند.
یداله به طرف پنجره رفت و به اتاق نگاه کرد. صغری خانم خودش را به خواب زد. یداله برگشت و به کارش ادامه داد. کریم و نبی مشغول شستن کف وانت بودند. بعدازاینکه کارشان تمام شد، هر سه وارد اتاق پذیرایی شدند و دستهایشان را روی بخاری گرفتند.
صغری خانم، آهسته به حیاط رفت. پشت وانت را باز کرد. ماشینی که آغشته به خون بود، جلوی چشمش نمایان شد. بدنش لرزید.
نبی به راهرو آمد. صغری خانم پرسید: شما آدم کشتین و به من نمیگین؟ این لباس نظامی چیه پوشیدین؟
نبی جواب داد: ما ... ما آدم نکشتیم. ... ما یه شهیدی که به دست گاردیها کشته شده بود رو حمل کردیم.
- پس چرا الان میایین خونه؟
- آخه شهید رو برده بودن بیمارستان. ما لباس نظامی پوشیده بودیم. یدی اینا رفتن سردخونه، جنازه ی شهید رو کول کردن و آوردن بیرون. حالا منتظریم صبح بشه و با مردم، شهید رو ببریم روستا و تحویل خانواده اش بدیم.
یداله وارد راهرو شد. احساس کرد که نبی ماجرا را لو داده است. به طرف نبی خیز برداشت و داد زد: چرا به صغری گفتی؟ اون یه زنه. میترسه.
🔵 #ادامه_دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_44
رنگ چهره ی آیت الله سرخ شد. بعد از چند تا ذکر «لا اله الا الله» به چشمهای یداله نگاه کرد و گفت: پسر جان! همینکه اومدی پیش ما و از کار و زندگی خودت زدی، کار بزرگی کردی. این کار هرکس نیست. انشاالله، انقلاب با وجود شما جوونا پیروز میشه.
یداله شبها اعلامیه های امام خمینی را به خانه می آورد و لای تُشک میگذاشت. صبح زود که هوا تاریک بود، نبی را صدا میزد و با هم برای پخش اعلامیه ها، از خانه بیرون میرفتند. بعضی روزها هم از جعفر، برادر کوچک صغری خانم در پخش اعلامیه استفاده میکردند.
صغری خانم به یداله میگفت: اون بچه اس. ده سال بیشتر سن نداره. شما کارای خطرناکی میکنین. اگه دستگیر بشه، به پدر و مادرم چی بگم؟
یداله جواب میداد: الان کوچیک و بزرگ واسه پیروزی انقلاب تلاش میکنن. اون بچه ی انقلابه. مأمورای رژیم به اون شک نمیکنن.
انقلابی ها میدانستند که مأمورین شاه، پیکر دو نفر از شهدا را در سردخانه ی بیمارستان شفیعیه نگهداری میکنند و به خانواده هایشان تحویل نمیدادند.
انقلابیون نقشه ای طرح کردند. یداله و نبی و کریم هم در بین آنها بودند. یداله و نبی باهم فامیل بودند. همسر نبی، دخترخاله ی صغری خانم بود. آنها خانه ی بزرگی را در منطقه ی فرودگاه اجاره کرده بودند و هرکدام در یکطرف آن زندگی میکردند.
یداله، نبی، کریم و چند نفر از انقلابیون خود را از دیوار پشتی بیمارستان به داخل حیاط انداختند. با همکاری یکی از کارکنان بیمارستان دست، پا و دهان مسئول انتظامات را بستند و لباس های آنها را پوشیدند.
آنها درِ سردخانه را باز کردند و وارد آنجا شدند.
یداله کمی به دور و بر نگاه کرد و گفت: آها! این همون شهیدیه که مشخصاتش رو دادن. اسماعیل رستمی.
یکی، دو نفر گفتند: درسته. خودشه. معطل نکن.
انقلابیون پیکر شهید را به دوش گرفتند. او را بیرون آوردند و به طرف دیوار پشتی حمل کردند. چند نفر از مأمورین گارد مشکوک شدند و بلافاصله جلوی سردخانه آمدند. درِ سردخانه باز مانده بود. انقلابیون پیکر شهید را از دیوار بالا کشیدند و به کوچه ی پشتی منتقل کرد. همینکه جنازه را پشت وانت گذاشتند، یداله پشت فرمان نشست. سگ های ولگرد پارس میکردند. عقربه ی ساعت مچی یداله دو بامداد را نشان میداد.
یداله با چراغ خاموش از کوچه ها گذشت و به طرف چهارراه امیرکبیر حرکت کرد. آنها به سرعت خود را به یکی از باغات پایین شهر رساندند و پیکر شهید را با برگ پوشاندند تا کسی متوجه نشود.
مأمورین گارد نتوانستند ردی از آنها پیدا کنند.
چشم صغری خانم به در بود تا با صدای باز شدن قفل در، شوهرش را جلوی چشمان خود ببیند. دائم به ساعت نگاه میکرد. او به دیر آمدن یداله عادت کرده بود؛ اما انگار آن شب ساعت دیواری گذشت ثانیه ها را با صدای دلهره آوری به او اعلام میکرد.
درجه حرارت بخاری نفتی را زیاد کرد و روی یوسف را با لحاف زخیمی پوشاند. چندبار تا پشت در رفت؛ اما جرأت نکرد در را باز کند. به اتاق برگشت و بازهم چشم به در دوخت.
صدای ماشینی که ترمز کرد برایش آشنا بود. درِ خانه ی اجاره ای که خانواده ی نبی هم در آن زندگی میکردند آرام باز شد و سه نفر وارد حیاط شدند. یداله دستش را جلوی دهانش برد و به آن دو نفر فهماند که نباید سروصدا کنند.
نبی و کریم با دست پاچگی وارد حیاط شدند. همه جا تاریک بود. صغری خانم پرده را کنار زد. همه ی حرکات آنها را میدید. هر سه لباس نظامی پوشیده بودند. یداله شیلنگ را به شیر آب وصل کرد و سطل آب را پُر کرد. نبی و کریم هم تند و تند سطل را پر از آب میکردند تا پشت وانت را بشویند.
یداله به طرف پنجره رفت و به اتاق نگاه کرد. صغری خانم خودش را به خواب زد. یداله برگشت و به کارش ادامه داد. کریم و نبی مشغول شستن کف وانت بودند. بعدازاینکه کارشان تمام شد، هر سه وارد اتاق پذیرایی شدند و دستهایشان را روی بخاری گرفتند.
صغری خانم، آهسته به حیاط رفت. پشت وانت را باز کرد. ماشینی که آغشته به خون بود، جلوی چشمش نمایان شد. بدنش لرزید.
نبی به راهرو آمد. صغری خانم پرسید: شما آدم کشتین و به من نمیگین؟ این لباس نظامی چیه پوشیدین؟
نبی جواب داد: ما ... ما آدم نکشتیم. ... ما یه شهیدی که به دست گاردیها کشته شده بود رو حمل کردیم.
- پس چرا الان میایین خونه؟
- آخه شهید رو برده بودن بیمارستان. ما لباس نظامی پوشیده بودیم. یدی اینا رفتن سردخونه، جنازه ی شهید رو کول کردن و آوردن بیرون. حالا منتظریم صبح بشه و با مردم، شهید رو ببریم روستا و تحویل خانواده اش بدیم.
یداله وارد راهرو شد. احساس کرد که نبی ماجرا را لو داده است. به طرف نبی خیز برداشت و داد زد: چرا به صغری گفتی؟ اون یه زنه. میترسه.
🔵 #ادامه_دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab