به چشمانش خیره شوید!
این تصویر پیرمرد 50 ساله نیست
این جوان 28 ساله است
فرمانده لشکر ۳۱عاشورا
بی سردوشی
بی عنوان
روزها بی خوابی
خستگی
تشنگی
بی ادعا
بی ریا
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🇮🇷 @pcdrab
این تصویر پیرمرد 50 ساله نیست
این جوان 28 ساله است
فرمانده لشکر ۳۱عاشورا
بی سردوشی
بی عنوان
روزها بی خوابی
خستگی
تشنگی
بی ادعا
بی ریا
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🇮🇷 @pcdrab
🌺 گلستانی از شهیدان و جانبازان و رزمندگان و فرماندهان گردان حضرت امام حسین (ع) استان زنجان
🌸 شهدا شو یاد کنیم با صلواتی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 شهدا شو یاد کنیم با صلواتی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #قسمت_33
یداله با محمد موعودی دوست بود. خانه ی پدر محمد با خانه ی مشهدی نعمت دو، سه کوچه فاصله داشت. پدر آنها به مُلا عبداله معروف بود؛ اما نه عبا داشت و نه عمامه. محمد گاهی با یداله همراه بود و هوای هم را داشتند.
یداله شنیده بود خانواده ی موعودی، خواهری به نام صغری در خانه دارند. به دلش افتاده بود، او می تواند همسر خوبی برای زندگی آینده اش باشد. برای همین موضوع را با مادرش در میان گذاشت و او را برای خواستگاری به خانه ی آنها فرستاد.
اعضای خانواده ی موعودی، دورهم جمع شده بودند.
مُلا عبداله گفت: من با چند نفر از دوستان آقا یداله و بزرگان محل مشورت کردم. اونا در رابطه با این ازدواج چیزی نگفتن و نظر خاصی نداشتن.
مادر پرسید: باید ببینیم دخترمون چی میگه.
مُلا عبداله گفت: حتماً برای خودشون دلیلی دارن. تو فکر میکنی یداله میتونه دختر ما رو خوشبخت کنه؟
محمد وارد صحبت آنها شد و گفت: پدر جون! مادر جون! من سالهاست که با این پسر دوستم. ما از جیک وپیک هم خبر داریم. اون آدم خوش قلبیه.
مادر پرسید: کار و بارش چیه؟
محمد جواب داد: اون یه صنعتکاره. مسگر قابلیه. توی این شهر روی آدمای معروف اسم میذارن. حالا روی چه حسابی، نمیدونم. آقا یداله آزارش به مورچه هم نمیرسه؛ اما در مقابل زورگوها و قلدرهای شهر یک تنه ایستاده.
مادر گفت: نمیدونم والا! خودتون تصمیم بگیرین.
محمد گفت: من چند بار با چشم خودم دیدم از مظلوم دفاع کرده و جونش رو به خطر انداخته.
مادر گفت: آخه خانمای همسایه، همش از من پرسوجو میکنن!
محمد گفت: اگه اجازه بدین، من الان خودم با خواهرم صحبت میکنم و نتیجه رو بِهتون میگم.
مادر، صغری را صدا زد و گفت: بیا بنشین با محمد صحبت کن. من دیگه گیج شدم.
محمد گفت: خواهرم! نظر خودت نسبت به آقا یداله چیه؟
صغری جواب داد: ببین داداش! اگه نظر تو مثبت باشه، من موافقم.
محمد گفت: البته هیچکس کامل نیست. همه عیب دارن. اگه از موضوعی نگرانی، بدون که درست میشه.
مادر از لای در پرسید: حرفتون تموم شد؟
محمد حرفش را ادامه داد و گفت: خانواده شون مذهبی هستن. خودش ورزشکار و جوونمرده. واقعاً آقاس.
صغری یکی، دو دقیقه فکر کرد و گفت: باشه. توکل به خدا. حرفی ندارم.
مادر چند دقیقه بعد بازهم پرسید: چه خبر؟
صغری خانم لبخندی زد و به راهرو رفت. جلوی آینه ایستاد و موهایش را شانه کرد.
پدر تسبیح در دست، وارد اتاق شد و گفت: الحمدلله، می بینم دخترم خوشحاله. من هم به تقدیر الهی راضی ام. انشاالله مبارک باشه.
✨✨✨
زنگ درِ خانه ی مُلا عبداله به صدا درآمد. عصمت خانم در را باز کرد و به مهمانان خوش آمد گفت. مشهدی نعمت چند سرفه کرد، یا الله گفت و وارد شد. زیور خانم و یداله هم پشت سر او وارد خانه شدند. مادر یک جعبه ی بزرگ شیرینی زیر چادرش بود و یداله یک دسته گل قرمز در دست داشت.
صغری خانم، با سینی چای وارد شد و آهسته سلام داد. همه جواب سلام او را دادند. نوبت تعارف چای به آقا یداله رسید. او، بدون اینکه سرش را بلند کند، چای را از سینی برداشت.
سَرِ یداله پایین بود و به حرف بزرگترها گوش میداد.
🔵 #ادامه_دارد..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #قسمت_33
یداله با محمد موعودی دوست بود. خانه ی پدر محمد با خانه ی مشهدی نعمت دو، سه کوچه فاصله داشت. پدر آنها به مُلا عبداله معروف بود؛ اما نه عبا داشت و نه عمامه. محمد گاهی با یداله همراه بود و هوای هم را داشتند.
یداله شنیده بود خانواده ی موعودی، خواهری به نام صغری در خانه دارند. به دلش افتاده بود، او می تواند همسر خوبی برای زندگی آینده اش باشد. برای همین موضوع را با مادرش در میان گذاشت و او را برای خواستگاری به خانه ی آنها فرستاد.
اعضای خانواده ی موعودی، دورهم جمع شده بودند.
مُلا عبداله گفت: من با چند نفر از دوستان آقا یداله و بزرگان محل مشورت کردم. اونا در رابطه با این ازدواج چیزی نگفتن و نظر خاصی نداشتن.
مادر پرسید: باید ببینیم دخترمون چی میگه.
مُلا عبداله گفت: حتماً برای خودشون دلیلی دارن. تو فکر میکنی یداله میتونه دختر ما رو خوشبخت کنه؟
محمد وارد صحبت آنها شد و گفت: پدر جون! مادر جون! من سالهاست که با این پسر دوستم. ما از جیک وپیک هم خبر داریم. اون آدم خوش قلبیه.
مادر پرسید: کار و بارش چیه؟
محمد جواب داد: اون یه صنعتکاره. مسگر قابلیه. توی این شهر روی آدمای معروف اسم میذارن. حالا روی چه حسابی، نمیدونم. آقا یداله آزارش به مورچه هم نمیرسه؛ اما در مقابل زورگوها و قلدرهای شهر یک تنه ایستاده.
مادر گفت: نمیدونم والا! خودتون تصمیم بگیرین.
محمد گفت: من چند بار با چشم خودم دیدم از مظلوم دفاع کرده و جونش رو به خطر انداخته.
مادر گفت: آخه خانمای همسایه، همش از من پرسوجو میکنن!
محمد گفت: اگه اجازه بدین، من الان خودم با خواهرم صحبت میکنم و نتیجه رو بِهتون میگم.
مادر، صغری را صدا زد و گفت: بیا بنشین با محمد صحبت کن. من دیگه گیج شدم.
محمد گفت: خواهرم! نظر خودت نسبت به آقا یداله چیه؟
صغری جواب داد: ببین داداش! اگه نظر تو مثبت باشه، من موافقم.
محمد گفت: البته هیچکس کامل نیست. همه عیب دارن. اگه از موضوعی نگرانی، بدون که درست میشه.
مادر از لای در پرسید: حرفتون تموم شد؟
محمد حرفش را ادامه داد و گفت: خانواده شون مذهبی هستن. خودش ورزشکار و جوونمرده. واقعاً آقاس.
صغری یکی، دو دقیقه فکر کرد و گفت: باشه. توکل به خدا. حرفی ندارم.
مادر چند دقیقه بعد بازهم پرسید: چه خبر؟
صغری خانم لبخندی زد و به راهرو رفت. جلوی آینه ایستاد و موهایش را شانه کرد.
پدر تسبیح در دست، وارد اتاق شد و گفت: الحمدلله، می بینم دخترم خوشحاله. من هم به تقدیر الهی راضی ام. انشاالله مبارک باشه.
✨✨✨
زنگ درِ خانه ی مُلا عبداله به صدا درآمد. عصمت خانم در را باز کرد و به مهمانان خوش آمد گفت. مشهدی نعمت چند سرفه کرد، یا الله گفت و وارد شد. زیور خانم و یداله هم پشت سر او وارد خانه شدند. مادر یک جعبه ی بزرگ شیرینی زیر چادرش بود و یداله یک دسته گل قرمز در دست داشت.
صغری خانم، با سینی چای وارد شد و آهسته سلام داد. همه جواب سلام او را دادند. نوبت تعارف چای به آقا یداله رسید. او، بدون اینکه سرش را بلند کند، چای را از سینی برداشت.
سَرِ یداله پایین بود و به حرف بزرگترها گوش میداد.
🔵 #ادامه_دارد..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌷 عکسی زیبا از شیرمردان حماسه ساز استان زنجان در دفاع مقدس
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
Audio
🎙 نوحه ای بسیار زیبا از حاج حسن حدادیان
💠 وقتی که شبها هوای #کربلا کنم ، گریه میکنم .
🌺 چشات بارونی شد ، مارو هم دعا کن .
✅. کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
💠 وقتی که شبها هوای #کربلا کنم ، گریه میکنم .
🌺 چشات بارونی شد ، مارو هم دعا کن .
✅. کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
NOOROZAHRA
+98 21 66566000
🎙 تلاوتی زیبا از قاری ممتاز مصری مرحوم #استاد_غلوش
📖 آیات ۲۸۴ تا آخر سوره مبارکه بقره و سوره نصر
🌺 بسیار عالی و تاثیر گذار
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📖 آیات ۲۸۴ تا آخر سوره مبارکه بقره و سوره نصر
🌺 بسیار عالی و تاثیر گذار
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎙سرود جالب سید مجید بنی فاطمه با لهجه افغانستانی
🌺 حتماً #ببینید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 telegram.me/pcdrab
🌺 حتماً #ببینید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 telegram.me/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 فیلمی کوتاه از مصاحبه و سفارشات سردار شهید کمال قشمی در خصوص حضرت امام (ره) ضبط شده در لشگر ۳۱ عاشورا
🌺 #یاد_و_نامش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته معبری برای آشنایی با شهدای استان زنجان
🇮🇷 @pcdrab
🌺 #یاد_و_نامش_گرامی
✅ کانال #دل_باخته معبری برای آشنایی با شهدای استان زنجان
🇮🇷 @pcdrab
🌺 #السلام_علیک_یا_روح_الله
🔵 اثری زیبا از هنرمند انقلابی استان زنجان مرحوم حاج هوشنگ گنج خانی
🌸 #یاد_و_نامش_گرامی
💠 این اثر برای اولین بار منتشر میشود .
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 اثری زیبا از هنرمند انقلابی استان زنجان مرحوم حاج هوشنگ گنج خانی
🌸 #یاد_و_نامش_گرامی
💠 این اثر برای اولین بار منتشر میشود .
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
pc_dr_متن_کامل_وصیتنامه_حضرت_امام.pdf
9.8 MB
📕 متن کامل #وصیتنامه الهی و سیاسی #حضرت_امام_خمینی (ره) با توضیحات کامل ، با فرمت (PDF )
🌸 #السلام_علیک_یا_روح_الله
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 #السلام_علیک_یا_روح_الله
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۳۴
مشهدی نعمت گفت: خدا رو شکر که با خانواده ی خوبی وصلت می کنیم. همه تون ما رو میشناسین، ما هم شما رو میشناسیم.
مُلا عبداله جواب داد: ما هم از فامیل شدن با یک خانواده ی مؤمن و مذهبی، احساس رضایت داریم. انشاالله مبارک باشه.
در طول مدتی که مردها از مهریه صحبت میکردند، خانمها هم گرمِ حرف زدن و قرارومدار برای انجام مراسم عقد بودند. خانواده ی یداله از جا برخاستند و خداحافظی کردند. پدر و مادر عروس هم آنها را تا سر کوچه راه انداختند.
صغری خانم در گوشه ی اتاق نشسته بود و منتظر بود تا آقا داماد سَر صحبت را باز کند. سَر یداله همچنان پایین بود و حرفی نمیزد.
صغری خانم با خود فکر کرد آیا این همان پسری است که همسایه ها او را به دلاوری و جوانمردی تعریف میکنند؟ اگر این، همان آقا یداله معروف است، چرا سرش را بلند نمیکند تا با او کلمه ای حرف بزند!
صغری خانم به کت وشلوار سُرمه ای اتوکرده و پیراهن چهارخانه ی سفید، مشکیِ داماد نگاهی انداخت و به سلیقه ی او پی برد؛ اما یداله کسی نبود که بتواند سکوت را بشکند.
زمان می گذشت و هیچ صحبتی بین آن دو ردوبدل نمیشد. موقع خداحافظی فرا رسیده بود. یداله این طرف و آن طرف را نگاه کرد و دسته گل قرمز را به دست همسر آینده اش داد.
صغری خانم لبخندی زد و گل را از دست شوهر آینده اش گرفت و او را تا دم در بدرقه کرد.
یکی، دو روز به مراسم عقد مانده بود. یداله تصمیم گرفت حرف دل خود را با همسر آینده اش در میان بگذارد. به همین خاطر به خانه ی عروس رفت.
یداله گفت: من یه خصلتی دارم که خیلی تعصبی ام. اجازه ی دخالت کسی رو توی زندگیم نمیدم.
صغری خانم گفت: این کار خیلی خوبه. نباید کسی توی زندگی ما دخالت کنه.
یداله گفت: یه حرف دیگه هم با شما دارم. اگه گفتم این لباس رو نپوش یا فلان جا نرو، باید به حرفم گوش کنی.
صغری خانم با علامت سَر حرف او را تایید کرد.
یداله گفت: حرف آخرم اینه. من خانواده ی شما رو میشناسم و با داداشای شما رفاقت دارم. به کسی نامردی نکردم و نمیکنم. حق کسی رو نخوردم و نمیخورم.
صغری خانم گفت: من تعریف شما رو خیلی شنیدم. با لقبتون کار ندارم. میخوام با خودتون زندگی کنم. میدونم که شما از مظلوم دفاع میکنین و زیر حرف زور نمیرین.
یداله گفت: انشاالله سعی میکنم شما رو خوشبخت کنم.
صغری خانم گفت: شما یه مرد با مرامین.
یداله سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
صغری خانم از جعبه ی شیرینی به او تعارف کرد. یداله دوتا شیرینی برداشت، یکی را در بشقاب خودش گذاشت و دیگری را در بشقاب عروس خانم .
خانواده ی موعودی و ندرلو، با لب های خندان و لباسهای نو، از چهارراه پایین و دور مجسمه ی رضاشاه گذشتند و وارد کوچه ی «غریبیه» شدند. درِ خانه ی روحانی مسجد، باز بود. با تعارف، وارد خانه شدند و در اتاق بزرگی نشستند.
مرد عاقد نگاهی به خانواده ی داماد و نگاهی به خانواده ی عروس انداخت و پرسید: اسم داماد چیه؟
مشهدی نعمت پسرش را نشان داد و گفت: آقا یداله ندرلو.
- عروس خانم کی باشن؟
محمد جواب داد: صغری خانم موعودی.
عاقد نگاهی به پدر عروس انداخت و گفت: انشاالله طرفین راضی به ازدواج هستند و تصمیمشون رو گرفتن؟
عروس و داماد، لبخندی زدند و سرشان را پایین انداختند.
عاقد خودنویس🖊 را برداشت و شناسنامه های آن دو را ورق زد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه ی والدین، عقدرو در تاریخ 15/ 8/ 2536 شاهنشاهی جاری میکنم. آقا داماد متولد 1335 و عروس خانم متولد 1337 💐
🔵 #ادامه_دارد...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۳۴
مشهدی نعمت گفت: خدا رو شکر که با خانواده ی خوبی وصلت می کنیم. همه تون ما رو میشناسین، ما هم شما رو میشناسیم.
مُلا عبداله جواب داد: ما هم از فامیل شدن با یک خانواده ی مؤمن و مذهبی، احساس رضایت داریم. انشاالله مبارک باشه.
در طول مدتی که مردها از مهریه صحبت میکردند، خانمها هم گرمِ حرف زدن و قرارومدار برای انجام مراسم عقد بودند. خانواده ی یداله از جا برخاستند و خداحافظی کردند. پدر و مادر عروس هم آنها را تا سر کوچه راه انداختند.
صغری خانم در گوشه ی اتاق نشسته بود و منتظر بود تا آقا داماد سَر صحبت را باز کند. سَر یداله همچنان پایین بود و حرفی نمیزد.
صغری خانم با خود فکر کرد آیا این همان پسری است که همسایه ها او را به دلاوری و جوانمردی تعریف میکنند؟ اگر این، همان آقا یداله معروف است، چرا سرش را بلند نمیکند تا با او کلمه ای حرف بزند!
صغری خانم به کت وشلوار سُرمه ای اتوکرده و پیراهن چهارخانه ی سفید، مشکیِ داماد نگاهی انداخت و به سلیقه ی او پی برد؛ اما یداله کسی نبود که بتواند سکوت را بشکند.
زمان می گذشت و هیچ صحبتی بین آن دو ردوبدل نمیشد. موقع خداحافظی فرا رسیده بود. یداله این طرف و آن طرف را نگاه کرد و دسته گل قرمز را به دست همسر آینده اش داد.
صغری خانم لبخندی زد و گل را از دست شوهر آینده اش گرفت و او را تا دم در بدرقه کرد.
یکی، دو روز به مراسم عقد مانده بود. یداله تصمیم گرفت حرف دل خود را با همسر آینده اش در میان بگذارد. به همین خاطر به خانه ی عروس رفت.
یداله گفت: من یه خصلتی دارم که خیلی تعصبی ام. اجازه ی دخالت کسی رو توی زندگیم نمیدم.
صغری خانم گفت: این کار خیلی خوبه. نباید کسی توی زندگی ما دخالت کنه.
یداله گفت: یه حرف دیگه هم با شما دارم. اگه گفتم این لباس رو نپوش یا فلان جا نرو، باید به حرفم گوش کنی.
صغری خانم با علامت سَر حرف او را تایید کرد.
یداله گفت: حرف آخرم اینه. من خانواده ی شما رو میشناسم و با داداشای شما رفاقت دارم. به کسی نامردی نکردم و نمیکنم. حق کسی رو نخوردم و نمیخورم.
صغری خانم گفت: من تعریف شما رو خیلی شنیدم. با لقبتون کار ندارم. میخوام با خودتون زندگی کنم. میدونم که شما از مظلوم دفاع میکنین و زیر حرف زور نمیرین.
یداله گفت: انشاالله سعی میکنم شما رو خوشبخت کنم.
صغری خانم گفت: شما یه مرد با مرامین.
یداله سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
صغری خانم از جعبه ی شیرینی به او تعارف کرد. یداله دوتا شیرینی برداشت، یکی را در بشقاب خودش گذاشت و دیگری را در بشقاب عروس خانم .
خانواده ی موعودی و ندرلو، با لب های خندان و لباسهای نو، از چهارراه پایین و دور مجسمه ی رضاشاه گذشتند و وارد کوچه ی «غریبیه» شدند. درِ خانه ی روحانی مسجد، باز بود. با تعارف، وارد خانه شدند و در اتاق بزرگی نشستند.
مرد عاقد نگاهی به خانواده ی داماد و نگاهی به خانواده ی عروس انداخت و پرسید: اسم داماد چیه؟
مشهدی نعمت پسرش را نشان داد و گفت: آقا یداله ندرلو.
- عروس خانم کی باشن؟
محمد جواب داد: صغری خانم موعودی.
عاقد نگاهی به پدر عروس انداخت و گفت: انشاالله طرفین راضی به ازدواج هستند و تصمیمشون رو گرفتن؟
عروس و داماد، لبخندی زدند و سرشان را پایین انداختند.
عاقد خودنویس🖊 را برداشت و شناسنامه های آن دو را ورق زد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه ی والدین، عقدرو در تاریخ 15/ 8/ 2536 شاهنشاهی جاری میکنم. آقا داماد متولد 1335 و عروس خانم متولد 1337 💐
🔵 #ادامه_دارد...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 افشای ابعاد دیگری از سند ننگین و شرم آور #۲۰۳۰
🔴 سخنرانی بسیار مهم #استاد_حسن_عباسی
💠 حتما #ببینید و #انتشار دهید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 https://telegram.me/pcdrab
🔴 سخنرانی بسیار مهم #استاد_حسن_عباسی
💠 حتما #ببینید و #انتشار دهید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 https://telegram.me/pcdrab
🌺 گلستانی از شهیدان و جانبازان و رزمندگان و فرماندهان گردان خط شکن حضرت امام حسین (ع) استان زنجان
🌷 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌷 #یاد_و_نامشان_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
Forwarded from دل باخته
🎥 #مستند_فیلم هشتگانه
🛑 #بعداز_خمینی_ره
🔵 #مستندی زیبا و پرمحتوا از ناگفته های بیشمار تاریخ #انقلاب_اسلامی ، پراز #اطلاعات و #اخبار عجیب و شگفت انگیز از پشت پرده بعضی از مسایل و رویدادهای مهم کشور ...
✅ تماشای این مستند زیبا را به تمامی عزیزان توصیه میکنم .
🔵 #قسمت_اول : ( پایان نخست وزیری )
لینک تماشا
https://www.aparat.com/v/VL2xr
🔵 #قسمت_دوم : ( آخرین ماموریت )
لینک تماشا
https://www.aparat.com/v/Te6Js
🔵 #قسمت_سوم : ( خمینی (ره) )
لینک تماشا
https://www.aparat.com/v/e06oY
🔵 #قسمت_چهارم : ( جمهوری دوم )
لینک تماشا
https://www.aparat.com/v/9dlgZ
🔵 #قسمت_پنجم : ( بن بست ۵۹۸ )
لینک تماشا
https://www.aparat.com/v/adoOm
🔵 #قسمت_ششم : ( رادیکال ها )
لینک تماشا
https://www.namasha.com/v/Tq69Yhw1
🔵 #قسمت_هفتم : ( ماموریت ویژه سفیر )
لینک تماشا
https://www.namasha.com/v/vUOftlqi
🔵 #قسمت_هشتم : ( تولد دوباره یک رویا )
لینک تماشا
https://www.namasha.com/v/8JnmRkzD
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️ #حضرت_امام_خمینی (ره) :
✅ آنهايى تا آخر خط با ما هستند كه درد فقر و محروميت و استضعاف را چشيدهباشند .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺 با ذکر #صلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .
🌷 #التماس_دعا
🍁🍁🍁🍁🍁
آشنایی با #شهدا ، #رزمندگان ، #سرداران ، #غواصان #استان_زنجان در کانال #دل_باخته
#گردان_حضرت_علی_اصغر_استان_زنجان
#گردان_حضرت_ولیعصر_استان_زنجان
#سرداران_رزمندگان_استان_زنجان
#غواصان_شهید
👥 به کانال #دل_باخته بپیوندید.
🆔 https://telegram.me/pcdrab
✅ وبلاگ #دل_باخته
🅱 Pcdr.parsiblog.com
🛑 #بعداز_خمینی_ره
🔵 #مستندی زیبا و پرمحتوا از ناگفته های بیشمار تاریخ #انقلاب_اسلامی ، پراز #اطلاعات و #اخبار عجیب و شگفت انگیز از پشت پرده بعضی از مسایل و رویدادهای مهم کشور ...
✅ تماشای این مستند زیبا را به تمامی عزیزان توصیه میکنم .
🔵 #قسمت_اول : ( پایان نخست وزیری )
لینک تماشا
https://www.aparat.com/v/VL2xr
🔵 #قسمت_دوم : ( آخرین ماموریت )
لینک تماشا
https://www.aparat.com/v/Te6Js
🔵 #قسمت_سوم : ( خمینی (ره) )
لینک تماشا
https://www.aparat.com/v/e06oY
🔵 #قسمت_چهارم : ( جمهوری دوم )
لینک تماشا
https://www.aparat.com/v/9dlgZ
🔵 #قسمت_پنجم : ( بن بست ۵۹۸ )
لینک تماشا
https://www.aparat.com/v/adoOm
🔵 #قسمت_ششم : ( رادیکال ها )
لینک تماشا
https://www.namasha.com/v/Tq69Yhw1
🔵 #قسمت_هفتم : ( ماموریت ویژه سفیر )
لینک تماشا
https://www.namasha.com/v/vUOftlqi
🔵 #قسمت_هشتم : ( تولد دوباره یک رویا )
لینک تماشا
https://www.namasha.com/v/8JnmRkzD
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️ #حضرت_امام_خمینی (ره) :
✅ آنهايى تا آخر خط با ما هستند كه درد فقر و محروميت و استضعاف را چشيدهباشند .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺 با ذکر #صلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .
🌷 #التماس_دعا
🍁🍁🍁🍁🍁
آشنایی با #شهدا ، #رزمندگان ، #سرداران ، #غواصان #استان_زنجان در کانال #دل_باخته
#گردان_حضرت_علی_اصغر_استان_زنجان
#گردان_حضرت_ولیعصر_استان_زنجان
#سرداران_رزمندگان_استان_زنجان
#غواصان_شهید
👥 به کانال #دل_باخته بپیوندید.
🆔 https://telegram.me/pcdrab
✅ وبلاگ #دل_باخته
🅱 Pcdr.parsiblog.com
آپارات - سرویس اشتراک ویدیو
مستند بعد از خمینی (ره) _ قسمت اول پایان نخست وزیری
مستندی زیبا و پرمحتوا از تاریخ انقلاب اسلامی ، جهت آشنایی با جناح های سیاسی و افکار و جهت گیریهای آنان تماشا این مستند را به تمام عزیزان توصیه میکنم .مستند بعد از خمینی ۱ : پایان نخست وزیری خلاصه داستان:شانزده روز از پذیرش آتش بس بین ایران و عراق گذشته؛ فردا…
🔵 مردانه ایستاده ایم ! تا نهایت دنیا ، بر عهد و پیمانی که با تو بسته ایم .
🌺 #السلام_علیک_یا_روح_الله
💠 مقر لشگر ۱۷ حضرت علی ابن ابیطالب (ع) ، بهار ۱۳۶۳ ، عملیات خیبر
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌺 #السلام_علیک_یا_روح_الله
💠 مقر لشگر ۱۷ حضرت علی ابن ابیطالب (ع) ، بهار ۱۳۶۳ ، عملیات خیبر
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸 #حضرت_امام_خمینی (ره) :
⛔️ آنروز که مجلس و دولت خوی کاخ نشینی پیدا کند ، باید فاتحه کشور را بخوانیم..!!
🌺 #السلام_علیک_یا_روح_الله
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⛔️ آنروز که مجلس و دولت خوی کاخ نشینی پیدا کند ، باید فاتحه کشور را بخوانیم..!!
🌺 #السلام_علیک_یا_روح_الله
✅ #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab