This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 فیلمی تازه منتشر شده از اسارات و شهادت رزمندگان ایرانی در عملیات #کربلای_۴
🔴 آنان گمنام و بی ادعا رفتند تا عده ای آسوده مشغول ....
🌺 یا زهرا ...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 آنان گمنام و بی ادعا رفتند تا عده ای آسوده مشغول ....
🌺 یا زهرا ...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 فیلمی دردناک و جانسوز از شکنجه رزمندگان ایرانی توسط مزدوران کثیف بعثی عراق
🔴 عده ای خون و جان دادند و مظلومانه کتک خوردند تا امروز ....
🌺 یا زینب ....
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 عده ای خون و جان دادند و مظلومانه کتک خوردند تا امروز ....
🌺 یا زینب ....
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_30
اطراف حمام «قوشالار» شلوغ بود. مردم از سر و کول هم بالا میرفتند. پیرمردی روی خاک نشسته بود و با خودش حرف میزد.یداله جلوتر رفت و از یک نفر که به صحنه نگاه میکرد، پرسید: چه خبر شده؟
- اون مرد، یه پیمانکار آسفالته. با کارگرهاش تو محله ی اصغریه آسفالت می ریزه. کارگرا به گوسفند این پیرمرد،سنگ مینداختن و سَربه سَرش میذاشتن. پیرمرد اعتراض میکنه. اونا هم میریزن سَر این بیچاره و کُتکش میزنن. یداله گفت: نمیشه که همینطور نگاه کنیم. بکشین کنار ببینم! کی جرأت کرده یه پیرمرد چوپان رو اذیت کنه؟ جمعیت راه را برای او باز کردند. یداله پرسید: بزرگتر شما کیه؟
مردی که سر و رویش بوی آسفالت میداد، بیل خودش را بالا گرفت و جواب داد: به کسی مربوط نیست. یداله گفت: چرا این پیرمرد رو اذیت میکنین؟ چرا به گوسفندهاش سنگ میندازین؟
- بازهم میگم. به تو مربوط نیست. مرد بیلش را بلندتر کرد. یداله بیل را در هوا از دستش گرفت و به وسط میدان پرت کرد. گفت: من اون رو میشناسم. «حسین دایی» اهل یکی از روستاهای اطرافه. کارگرها به طرفش هجوم آوردند. مردم پادرمیانی کردند و با دلجویی از پیرمرد و یداله غائله را تمام کردند. مشهدی نعمت از ماجرای دعوا خبردار شد. خودش را به حسین دایی رساند و گفت: تو باعث شدی، دست پسرم زخمی بشه. حالا چیکار کنم؟
مش حسین جواب داد: اونا چهار، پنج نفر بودن. به گوسفندام سنگ پرت میکردن و مسخره ام میکردن. یدی خودش جلو اومد. من چیکار کنم!مشهدی نعمت جواب داد: میدونم! این عادت اونه. یداله از چهارراه امیرکبیر به طرف سبزه میدان درحرکت بود. وارد کوچه ای شد. یک نفر از پشت سر کارد شکاری را به کتف راست او فروبرد و فرار کرد. یداله از پله های کوچه به پایین غلتید و روی زمین افتاد. چند نفر داد زدند: بگیریدش! بگیریدش! زد و فرار کرد! مردم دور یداله جمع شدند. بعضی ها او را شناختند. یکی از بازاری ها گفت: این یدیه! کی جرأت کرده اون رو بزنه؟ یک نفر دیگر گفت: غافلگیرش کردن. کسی نمیتونه با اون رو در رو درگیر بشه. همهمه افتاد. دو سه نفر گفتند: ما دیدیم. رضا، پسرحاجی اون رو زد و فرار کرد. پسر جوانی جلو آمد و گفت: رضا هم هیکل درشت و بدن قوی ای داره. یک نفر داد زد:آقایون به جای حرف زدن، کمک کنین اون رو از پله ها بالا ببریم. خیلی سنگینه.مردم یداله را سوار تاکسی کردند. تاکسی با دونفر دیگر به طرف بیمارستان شفیعیه حرکت کرد. دکتر بالای سر او حاضر شد و گفت: کسی که این جوون رو زده، خیلی پرزور بوده. اگه یه کم کارد رو بیشتر فرو برده بود و شما دیرآورده بودین تا حالا تموم کرده بود. کسانی که به ملاقات یداله می آمدند، میدانستند که رضا آدم بِزن بهادری است؛ اما او کسی نیست که بتواند رو در روی یداله بایستد و با او دست وپنجه نرم کند.
یداله دو روز در بیمارستان بستری شد و مأمورین او را ازهمانجا یکراست یه پشت میله های زندان منتقل کردند. یداله و همه ی کسانی که او را میشناختند، میدانستند که نقشه ای در کاربوده و الّا مضروب به جای ضارب دستگیر نمیشود. نزدیک به چهل روز از زندانی شدن یداله میگذشت که پدر رضا، به شهربانی مراجعه کرد. او شرط گذاشت در صورتی برای آزادی یداله رضایت میدهد که تعهد بدهد بعد از آزادی، با پسرش کاری نداشته باشد. زیور خانم از صبح زود اتاقها را جارو کرده بود و گلهای باغچه را از آب، سیراب کرده بود. شیر حوض را هم تا آخر باز کرده بود تا یداله بتواند بازی ماهی ها را تماشا کند.
مقبوله از در وارد شد. کیفش را توی اتاق انداخت و به طرف آشپزخانه دوید. بو کشید و پرسید: مادر! هنوز خبری نشده؟ ربابه هم گفت: بوی غذا تا کوچه پیچیده! خانمها، دَم در جمع شدن و پِچپِچ میکنن.
مادر فتیله ی چراغ نفتی را کمی بالا کشید و گفت: اگه یه کم دیگه صبرکنین، ناهار رو میارم. شما سفره رو بندازین. ربابه بالاو پایین پرید و گفت: جانمی جان! دلم براش یه ذره شده. از بیرون خانه صدای همهمه بلند شد. یداله با سَرِ تراشیده، وارد حیاط شد. کبوترها سروصدا راه انداختند و از پشت بام به طرف حیاط بال وپر گشودند. ربابه خود را در آغوش برادرش انداخت. مقبوله روی برادرش را بوسید و ساک دستی را از دستش گرفت. مادر باپای برهنه به طرفش دوید. یداله مادرش را بغل کرد و او را دور حیاط گرداند. گفت:ای مادرخوب من! ای مادر خوش مرام. من خاک پای توام. بچه ها دور یداله را گرفتند. ایمان از در واردشد و به طرف برادر دوید. یداله سر بر شانه ی او گذاشت. مادر با گوشه ی دامنش، اشک چشم های خود را پاک کرد و گفت: ننه جون! دیگه دعوانکن. دیگه زندون نرو. بچه ها خیلی غُصه میخورن. یداله از توی کیسه یک مشت گندم به طرف کبوترها پاشید وگفت: ننه جون! هیچکس دوست نداره بِره زندون.آخه میدونی؟نمیتونم زیرحرف زور برم
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 @pcdrabِ
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_30
اطراف حمام «قوشالار» شلوغ بود. مردم از سر و کول هم بالا میرفتند. پیرمردی روی خاک نشسته بود و با خودش حرف میزد.یداله جلوتر رفت و از یک نفر که به صحنه نگاه میکرد، پرسید: چه خبر شده؟
- اون مرد، یه پیمانکار آسفالته. با کارگرهاش تو محله ی اصغریه آسفالت می ریزه. کارگرا به گوسفند این پیرمرد،سنگ مینداختن و سَربه سَرش میذاشتن. پیرمرد اعتراض میکنه. اونا هم میریزن سَر این بیچاره و کُتکش میزنن. یداله گفت: نمیشه که همینطور نگاه کنیم. بکشین کنار ببینم! کی جرأت کرده یه پیرمرد چوپان رو اذیت کنه؟ جمعیت راه را برای او باز کردند. یداله پرسید: بزرگتر شما کیه؟
مردی که سر و رویش بوی آسفالت میداد، بیل خودش را بالا گرفت و جواب داد: به کسی مربوط نیست. یداله گفت: چرا این پیرمرد رو اذیت میکنین؟ چرا به گوسفندهاش سنگ میندازین؟
- بازهم میگم. به تو مربوط نیست. مرد بیلش را بلندتر کرد. یداله بیل را در هوا از دستش گرفت و به وسط میدان پرت کرد. گفت: من اون رو میشناسم. «حسین دایی» اهل یکی از روستاهای اطرافه. کارگرها به طرفش هجوم آوردند. مردم پادرمیانی کردند و با دلجویی از پیرمرد و یداله غائله را تمام کردند. مشهدی نعمت از ماجرای دعوا خبردار شد. خودش را به حسین دایی رساند و گفت: تو باعث شدی، دست پسرم زخمی بشه. حالا چیکار کنم؟
مش حسین جواب داد: اونا چهار، پنج نفر بودن. به گوسفندام سنگ پرت میکردن و مسخره ام میکردن. یدی خودش جلو اومد. من چیکار کنم!مشهدی نعمت جواب داد: میدونم! این عادت اونه. یداله از چهارراه امیرکبیر به طرف سبزه میدان درحرکت بود. وارد کوچه ای شد. یک نفر از پشت سر کارد شکاری را به کتف راست او فروبرد و فرار کرد. یداله از پله های کوچه به پایین غلتید و روی زمین افتاد. چند نفر داد زدند: بگیریدش! بگیریدش! زد و فرار کرد! مردم دور یداله جمع شدند. بعضی ها او را شناختند. یکی از بازاری ها گفت: این یدیه! کی جرأت کرده اون رو بزنه؟ یک نفر دیگر گفت: غافلگیرش کردن. کسی نمیتونه با اون رو در رو درگیر بشه. همهمه افتاد. دو سه نفر گفتند: ما دیدیم. رضا، پسرحاجی اون رو زد و فرار کرد. پسر جوانی جلو آمد و گفت: رضا هم هیکل درشت و بدن قوی ای داره. یک نفر داد زد:آقایون به جای حرف زدن، کمک کنین اون رو از پله ها بالا ببریم. خیلی سنگینه.مردم یداله را سوار تاکسی کردند. تاکسی با دونفر دیگر به طرف بیمارستان شفیعیه حرکت کرد. دکتر بالای سر او حاضر شد و گفت: کسی که این جوون رو زده، خیلی پرزور بوده. اگه یه کم کارد رو بیشتر فرو برده بود و شما دیرآورده بودین تا حالا تموم کرده بود. کسانی که به ملاقات یداله می آمدند، میدانستند که رضا آدم بِزن بهادری است؛ اما او کسی نیست که بتواند رو در روی یداله بایستد و با او دست وپنجه نرم کند.
یداله دو روز در بیمارستان بستری شد و مأمورین او را ازهمانجا یکراست یه پشت میله های زندان منتقل کردند. یداله و همه ی کسانی که او را میشناختند، میدانستند که نقشه ای در کاربوده و الّا مضروب به جای ضارب دستگیر نمیشود. نزدیک به چهل روز از زندانی شدن یداله میگذشت که پدر رضا، به شهربانی مراجعه کرد. او شرط گذاشت در صورتی برای آزادی یداله رضایت میدهد که تعهد بدهد بعد از آزادی، با پسرش کاری نداشته باشد. زیور خانم از صبح زود اتاقها را جارو کرده بود و گلهای باغچه را از آب، سیراب کرده بود. شیر حوض را هم تا آخر باز کرده بود تا یداله بتواند بازی ماهی ها را تماشا کند.
مقبوله از در وارد شد. کیفش را توی اتاق انداخت و به طرف آشپزخانه دوید. بو کشید و پرسید: مادر! هنوز خبری نشده؟ ربابه هم گفت: بوی غذا تا کوچه پیچیده! خانمها، دَم در جمع شدن و پِچپِچ میکنن.
مادر فتیله ی چراغ نفتی را کمی بالا کشید و گفت: اگه یه کم دیگه صبرکنین، ناهار رو میارم. شما سفره رو بندازین. ربابه بالاو پایین پرید و گفت: جانمی جان! دلم براش یه ذره شده. از بیرون خانه صدای همهمه بلند شد. یداله با سَرِ تراشیده، وارد حیاط شد. کبوترها سروصدا راه انداختند و از پشت بام به طرف حیاط بال وپر گشودند. ربابه خود را در آغوش برادرش انداخت. مقبوله روی برادرش را بوسید و ساک دستی را از دستش گرفت. مادر باپای برهنه به طرفش دوید. یداله مادرش را بغل کرد و او را دور حیاط گرداند. گفت:ای مادرخوب من! ای مادر خوش مرام. من خاک پای توام. بچه ها دور یداله را گرفتند. ایمان از در واردشد و به طرف برادر دوید. یداله سر بر شانه ی او گذاشت. مادر با گوشه ی دامنش، اشک چشم های خود را پاک کرد و گفت: ننه جون! دیگه دعوانکن. دیگه زندون نرو. بچه ها خیلی غُصه میخورن. یداله از توی کیسه یک مشت گندم به طرف کبوترها پاشید وگفت: ننه جون! هیچکس دوست نداره بِره زندون.آخه میدونی؟نمیتونم زیرحرف زور برم
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 @pcdrabِ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 فیلمی از لحظه اسارات غواصان دلاور در عملیات #کربلای_۴
🔴 چقدر جوان و نوجوان درد اسارت کشیدن تا من و تو آزاد و آرام روزگار سپری کنیم.
🌺 سلام و درود بر شرفشان
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 چقدر جوان و نوجوان درد اسارت کشیدن تا من و تو آزاد و آرام روزگار سپری کنیم.
🌺 سلام و درود بر شرفشان
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 #سردار_شهید_مهدی_باکری :
گام برداشتن در جاده عشــق ،
هزینه میخواهـد !
هزینه هایی که انسان را عاشـــــق
و بعد شهیــــــد می کند .
🌸 #یاد_و_نامش_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
گام برداشتن در جاده عشــق ،
هزینه میخواهـد !
هزینه هایی که انسان را عاشـــــق
و بعد شهیــــــد می کند .
🌸 #یاد_و_نامش_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_31
یداله به مغازه ی نجاری پدر رضا رفت و درِ چوبی آن را از پشت قفل کرد. گردوغبار و ذره های خاک اره، در هوا معلق بودند.
حاجی، اره را زمین گذاشت و دو سه قدم عقبتر رفت. گفت: آقا یدی! مگه تو ... تو قول نداده بودی که ... که سراغ ما ... نیای؟
یداله سرفه کرد و جواب داد: تو چطور اسم حاجی رو روی خودت گذاشتی، درحالیکه میدونستی حق با من بود! تو حق رو پایمال کردی.
حاجی روی زمین نشست و پرسید: تو من رو می بخشی؟
یداله او را از زمین بلند کرد و جواب داد: من اینقدر هم نامرد نیستم؛ ولی باید به رضا یه گوش مالی بدم و این کارش رو تلافی کنم.
حاجی به طرف صندوق رفت و درحالیکه چند اسکناس در دست داشت به طرف یداله آمد.
- این پول قابل تو رو نداره. بگیر و به پسرم کاری نداشته باش. مبادا اون رو با چاقو بزنی.
یداله جواب داد: حاجی! پول مال خودت. به خاطر تو قول میدم با چاقو نزنمش.
یداله به طرف باغ های پایین شهر به راه افتاد. رضا زیر درختی نشسته بود و سیب پوست میکند. یداله رو در روی او ایستاد و گفت: رضا! به چشمای من نگاه کن. تو نامردی کردی و من رو غفلتی زدی؛ اون هم با کارد شکاری.
رضا سلام داد. از جایش بلند شد و چاقو را محکم در دستش فشار داد و گفت: بفرما سیب. بیا توی سایه بشین.
یداله چاقو را از دست او گرفت و چند متر آن طرفتر پرت کرد و جواب داد: به لطف شما چهل روز توی سایه بودم و آبخنک خوردم.
رضا نگاهی به دور و برش کرد و گفت: میدونستم! میدونستم که به همین زودی سُراغم میای؛ اما من جوونی کردم. تو ... ببخش.
یداله یقه ی او را چسبید و پرسید: آخه نالوطی! من که هیچوقت به تو بدی نکرده بودم. چاقو زدنت رو بخشیدم، پس چرا دیگه به ناحق، توی زندون انداختین؟
رضا جواب داد: بالاخره من ... من به تنهایی این تصمیم رو نگرفته بودم. حالا تو ... تو به بزرگی خو ... .
یداله مشتش را گره کرد و جواب داد: به پدرت قول دادم که تو رو با چاقو نزنم؛ ولی باید یه گوشمالی حسابی بِهت بدم و تلافی کنم.
یداله میوه هایی را که خریده بود، در دوطرف خورجین موتور جاداد و دستمالی را که در آن گوشت گذاشته بود، گره زد و از فرمان آویزان کرد. با ضربه ی پا، موتور قرمز «یاماها- 125» را روشن کرد و چند بار گاز داد. موتور با ایجاد سروصدا و دود زیاد راه افتاد و تلوتلوخوران، هیکل درشت یداله را تا جلوی درِ خانه ی خواهرش، مقبوله خانم برد.
زنگِ درِ خانه را به صدا درآورد. همسایه ها، هیکل او را به هم نشان می دادند. مقبوله خانم، در را باز کرد. یداله سلام داد. اکبر کوچولو خودش را در آغوش یداله انداخت و از سَر و کولِ او بالا رفت.
مشهدی غیبعلی وارد راهرو شد و گفت: به به! یدی جون بیا تو.یداله گفت: ببخشین. بی موقع مزاحم شدم. دلم براتون تنگ شده بود.مشهدی غیبعلی جواب داد: «قوناقین روزوسی، ائوزوننن قاباخ گَلر.»
یداله وسایلی را که خریده بود، کنار درِ آشپزخانه گذاشت. مقبوله گفت: یدی جان! چرا باز به زحمت افتادی؟ یداله جوابی نداد و کنار حوض نشست. اکبر با دست های کوچکش به او آب پاشید و فرار کرد. یداله به دنبالش دوید و او را در اتاق گرفت و گفت: کجا؟ از دست من فرار میکنی؟ بچه را دو، سه بار تا سقف خانه بالا انداخت و گرفت. بعد روی دوشش نشاند و چند بار دورِ خودش چرخ زد.
مشهدی غیبعلی پرسید: از کاروبار چه خبر؟
یداله جواب داد: شکر خدا بد نیست. «روزی، الله الینده.»
مقبوله سینی چای را جلوی مهمان گرفت و گفت: یدی جون! خوب موقعی رسیدی. الان سفره رو می ندازم.
مشهدی غیبعلی گفت: مهمون حبیب خداس. مخصوصاً اینکه برادرخانم آدم باشه!
یداله زد زیر خنده. صدای اذان از پنجره توی اتاق پیچید. یداله با لیوان چای کنار پنجره ایستاد. مشهدی غیب علی کاسه و بشقابها را توی سفره چید. یداله روی جانمازی که خواهرش برای او پهن کرده بود به نماز ایستاد.
اکبر سیبی را که گاز زده بود به طرف یداله پرت کرد. مشهدی غیبعلی دست بچه را گرفت و او را کنار خودش نشاند؛ اما او از دستش فرار کرد.
یداله نمازش را تمام کرد و گفت: بچه! اگه بگیرم، می خورمت.
اکبر توپ کوچکش را به طرف دایی پرت کرد. دایی دنبالش دوید؛ اما اکبر از لای پاهای بزرگ یداله فرار کرد.
یداله گفت: ببین مش غیبعلی! گردن کلفتهای این شهر نمیتونن از دست من فرار کنن، این بچه ی فِسقلی میتونه.
غیبعلی بچه را سر سفره نشاند. یداله گفت: «اوشاق اولان یئرده، غیبت اولماز.»
مریم توی اتاق دیگری خوابیده بود. یداله پرسید: آبجی! چرا مریم خوابیده؟ بیدارش کن.
مقبوله جواب داد: یه کم مریضه. سرما خورده.
یداله گفت: بعد از ناهار ببریم دکتر؟
- دکتر بردیم.
- راس بگو! دکتر بردی یا نه؟
- به جون یدی قسم، راس میگم. میدونی که چقدر دوستت دارم.
- پس واسش یه دونه سیب رَنده کن. انشاالله خوب میشه.
🔵 #ادامه_دارد..
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_31
یداله به مغازه ی نجاری پدر رضا رفت و درِ چوبی آن را از پشت قفل کرد. گردوغبار و ذره های خاک اره، در هوا معلق بودند.
حاجی، اره را زمین گذاشت و دو سه قدم عقبتر رفت. گفت: آقا یدی! مگه تو ... تو قول نداده بودی که ... که سراغ ما ... نیای؟
یداله سرفه کرد و جواب داد: تو چطور اسم حاجی رو روی خودت گذاشتی، درحالیکه میدونستی حق با من بود! تو حق رو پایمال کردی.
حاجی روی زمین نشست و پرسید: تو من رو می بخشی؟
یداله او را از زمین بلند کرد و جواب داد: من اینقدر هم نامرد نیستم؛ ولی باید به رضا یه گوش مالی بدم و این کارش رو تلافی کنم.
حاجی به طرف صندوق رفت و درحالیکه چند اسکناس در دست داشت به طرف یداله آمد.
- این پول قابل تو رو نداره. بگیر و به پسرم کاری نداشته باش. مبادا اون رو با چاقو بزنی.
یداله جواب داد: حاجی! پول مال خودت. به خاطر تو قول میدم با چاقو نزنمش.
یداله به طرف باغ های پایین شهر به راه افتاد. رضا زیر درختی نشسته بود و سیب پوست میکند. یداله رو در روی او ایستاد و گفت: رضا! به چشمای من نگاه کن. تو نامردی کردی و من رو غفلتی زدی؛ اون هم با کارد شکاری.
رضا سلام داد. از جایش بلند شد و چاقو را محکم در دستش فشار داد و گفت: بفرما سیب. بیا توی سایه بشین.
یداله چاقو را از دست او گرفت و چند متر آن طرفتر پرت کرد و جواب داد: به لطف شما چهل روز توی سایه بودم و آبخنک خوردم.
رضا نگاهی به دور و برش کرد و گفت: میدونستم! میدونستم که به همین زودی سُراغم میای؛ اما من جوونی کردم. تو ... ببخش.
یداله یقه ی او را چسبید و پرسید: آخه نالوطی! من که هیچوقت به تو بدی نکرده بودم. چاقو زدنت رو بخشیدم، پس چرا دیگه به ناحق، توی زندون انداختین؟
رضا جواب داد: بالاخره من ... من به تنهایی این تصمیم رو نگرفته بودم. حالا تو ... تو به بزرگی خو ... .
یداله مشتش را گره کرد و جواب داد: به پدرت قول دادم که تو رو با چاقو نزنم؛ ولی باید یه گوشمالی حسابی بِهت بدم و تلافی کنم.
یداله میوه هایی را که خریده بود، در دوطرف خورجین موتور جاداد و دستمالی را که در آن گوشت گذاشته بود، گره زد و از فرمان آویزان کرد. با ضربه ی پا، موتور قرمز «یاماها- 125» را روشن کرد و چند بار گاز داد. موتور با ایجاد سروصدا و دود زیاد راه افتاد و تلوتلوخوران، هیکل درشت یداله را تا جلوی درِ خانه ی خواهرش، مقبوله خانم برد.
زنگِ درِ خانه را به صدا درآورد. همسایه ها، هیکل او را به هم نشان می دادند. مقبوله خانم، در را باز کرد. یداله سلام داد. اکبر کوچولو خودش را در آغوش یداله انداخت و از سَر و کولِ او بالا رفت.
مشهدی غیبعلی وارد راهرو شد و گفت: به به! یدی جون بیا تو.یداله گفت: ببخشین. بی موقع مزاحم شدم. دلم براتون تنگ شده بود.مشهدی غیبعلی جواب داد: «قوناقین روزوسی، ائوزوننن قاباخ گَلر.»
یداله وسایلی را که خریده بود، کنار درِ آشپزخانه گذاشت. مقبوله گفت: یدی جان! چرا باز به زحمت افتادی؟ یداله جوابی نداد و کنار حوض نشست. اکبر با دست های کوچکش به او آب پاشید و فرار کرد. یداله به دنبالش دوید و او را در اتاق گرفت و گفت: کجا؟ از دست من فرار میکنی؟ بچه را دو، سه بار تا سقف خانه بالا انداخت و گرفت. بعد روی دوشش نشاند و چند بار دورِ خودش چرخ زد.
مشهدی غیبعلی پرسید: از کاروبار چه خبر؟
یداله جواب داد: شکر خدا بد نیست. «روزی، الله الینده.»
مقبوله سینی چای را جلوی مهمان گرفت و گفت: یدی جون! خوب موقعی رسیدی. الان سفره رو می ندازم.
مشهدی غیبعلی گفت: مهمون حبیب خداس. مخصوصاً اینکه برادرخانم آدم باشه!
یداله زد زیر خنده. صدای اذان از پنجره توی اتاق پیچید. یداله با لیوان چای کنار پنجره ایستاد. مشهدی غیب علی کاسه و بشقابها را توی سفره چید. یداله روی جانمازی که خواهرش برای او پهن کرده بود به نماز ایستاد.
اکبر سیبی را که گاز زده بود به طرف یداله پرت کرد. مشهدی غیبعلی دست بچه را گرفت و او را کنار خودش نشاند؛ اما او از دستش فرار کرد.
یداله نمازش را تمام کرد و گفت: بچه! اگه بگیرم، می خورمت.
اکبر توپ کوچکش را به طرف دایی پرت کرد. دایی دنبالش دوید؛ اما اکبر از لای پاهای بزرگ یداله فرار کرد.
یداله گفت: ببین مش غیبعلی! گردن کلفتهای این شهر نمیتونن از دست من فرار کنن، این بچه ی فِسقلی میتونه.
غیبعلی بچه را سر سفره نشاند. یداله گفت: «اوشاق اولان یئرده، غیبت اولماز.»
مریم توی اتاق دیگری خوابیده بود. یداله پرسید: آبجی! چرا مریم خوابیده؟ بیدارش کن.
مقبوله جواب داد: یه کم مریضه. سرما خورده.
یداله گفت: بعد از ناهار ببریم دکتر؟
- دکتر بردیم.
- راس بگو! دکتر بردی یا نه؟
- به جون یدی قسم، راس میگم. میدونی که چقدر دوستت دارم.
- پس واسش یه دونه سیب رَنده کن. انشاالله خوب میشه.
🔵 #ادامه_دارد..
🇮🇷 @pcdrab
🌙 مواد غذايي كه در ماه مبارك رمضان #تشنگي را از شما دور ميكنند
🌺 هر وقت تشنگی امانت را برید به یاد فرات و لبای خشکیده علمدار باش
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 هر وقت تشنگی امانت را برید به یاد فرات و لبای خشکیده علمدار باش
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 #مقام_معظم_رهبری :
گفته اند موضوع جهاد و شهادت را از کتاب های درسی حذف کنید و آنها هم قبول کرده اند ..!
⛔️ خفت و خاری در #سند_۲۰۳۰
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
گفته اند موضوع جهاد و شهادت را از کتاب های درسی حذف کنید و آنها هم قبول کرده اند ..!
⛔️ خفت و خاری در #سند_۲۰۳۰
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #توجه
همه چیز در مورد #سند_۲۰۳۰ و خیانت دولت مردان بنفش در حق آموزش و پرورش و تربیت فرزندان و آینده سازان ایران اسلامی
⛔️ #برجام_فرهنگی خیانتی آشکار
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
همه چیز در مورد #سند_۲۰۳۰ و خیانت دولت مردان بنفش در حق آموزش و پرورش و تربیت فرزندان و آینده سازان ایران اسلامی
⛔️ #برجام_فرهنگی خیانتی آشکار
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
😂 شوخی های جنگی !
دلاور مردان زنجانی غواص شهید حسین شاکری و جانباز شهید محرمعلی بختیاری از رزمندگان غیور و سلحشور گردانهای خط شکن استان زنجان در طول دفاع مقدس
🌺 #یاد_و_نامشان_گرامی
🇮🇷 @pcdrab
دلاور مردان زنجانی غواص شهید حسین شاکری و جانباز شهید محرمعلی بختیاری از رزمندگان غیور و سلحشور گردانهای خط شکن استان زنجان در طول دفاع مقدس
🌺 #یاد_و_نامشان_گرامی
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 این روزها در #ایران چه میگذرد؟!
⚠️ انحراف هدفمند در حوزه زنان و خانواده
⛔️ کارگر جنسی یا تن فروشی زنان؟!
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
⚠️ انحراف هدفمند در حوزه زنان و خانواده
⛔️ کارگر جنسی یا تن فروشی زنان؟!
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 #امام_علی (ع) :
در ماه رمضان،بسیار استغفار و دعا کنید ، زیرا با دعا از شما دفع بلا میشود و با استغفار گناهان تان پاک می گردد.
🌸 #استغفر_الله
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
در ماه رمضان،بسیار استغفار و دعا کنید ، زیرا با دعا از شما دفع بلا میشود و با استغفار گناهان تان پاک می گردد.
🌸 #استغفر_الله
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 ما باید خودمان را وقف اسلام کنیم و بگوییم خدایا در این عمری که به ما دادی ، آن را وقف تو می کنم
🌸 افتخار اسلام و انقلاب #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌸 افتخار اسلام و انقلاب #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌷 #شهدا افتادند تا ما سربلندو راست قامت بایستیم، پس بنگر که کجا ایستاده ای ...!
🌸 یاد و راهشان جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 یاد و راهشان جاوید
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_32
مردم یداله را در حال بدی به بیمارستان شفیعیه رساندند. مقبوله خودش را به بیمارستان رساند. یداله چشمش را باز کرد و خواهرش را در آستانه ی در دید. لبخندی زد و به دوستانش گفت: حالا دیگه خواهر عزیز من ... او ... اومد. از ... معرفت شما ممنونم. من رو با ... خواهرم تنها بذارین.
مقبوله بالای سر برادرش نشست و گریه کنان پرسید: یدی جون چی شده بِهت؟
- چی... چیزی نشده. یه... تصادف جزئیه.
- چرا دهانت رو بخیه زدن؟
- گ... گریه ن... نکن. فقط پام شکسته و یه... یه دندونم ش... شکسته که حتماً اون هم اضافی ... بوده.
مردی با چهره ی اخمو و لباسهایی کهنه، وارد اتاق شد. یداله به شلوار کهنه و پیراهن پاره ای که او پوشیده بود نگاه کرد و پرسید: تو ... با ماشینت به ... به من زدی؟
- مرد با لکنت زبان جواب داد: آره؛ و ... ولی من هیچ چیز ن ... ندارم. بیچاره ام. بد ... بدبختم!
- یداله گفت: من که از تو ... چیزی نمی خوام. چرا خو ... خودت رو اینطوری ... درست کردی؟
- یعنی تو ... تو هیچ کاری با من ... نداری؟
- کاریت ... ن ... ندارم. برو.
مرد عقب عقب بیرون رفت. جلوی اتاق بیمار سروصدا بلند شد. یداله گفت: خواهر! به دوستای من بگو ... کاریش نداشته باشن. بذارن ... بِره.
خواهرش گفت: یدی جون! یعنی تو این مرد رو بخشیدی؟
- آره. اون یه ... یه ثروتمنده. ظاهرش رو عوض ... عوض کرده. من با ... پول خودم، دن ... دندونم رو ... درس میکنم.
حال یداله بهتر شده بود. ایمان از دوستان یداله تشکر کرد و گفت: آ مَحی! آ غریب! محبتای شما توی این مدت فراموش نمیشه. بعضی شبا پیشش موندین و از داداشم مواظبت کردین.
مَحی گفت: مش یدی گردن همه ی ما حق داره. ما نمک پرورده ی اونیم. جمالش رو عشقه.
غریب هم گفت: ما زمین خورده شیم. حرمت نون و نمکی رو که با هم خوردیم، فراموش نمیکنیم.
مَحی تسبیح دانه درشت خود را چرخاند و گفت: ایوالله! گُل گفتی غریب. «هر زادین تازاسی، دوستون کهنه سی.»
یداله دکمه های پیراهنش را بست. از تخت پایین آمد و به ایمان گفت: همه ی این جعبه های شیرینی و کمپوت ها رو، توی اتاقها پخش کن.
یداله آرام آرام به طرف اتاق رئیس بیمارستان رفت. مردی که لباس سفیدی پوشیده بود، پرسید: کاری داری؟
- آره. با رئیس اینجا کار دارم.
- بفرما! من خودم هستم.
- این چه وضعشه؟ تو رئیس بیمارستانی و از وضع پرستارا خبر نداری؟
علی آقا پاسبان، خودش را به اتاق رئیس رساند و از بیمار پرسید: مش یدی! اینجا کاری داری؟
یداله جواب داد: چرا اینجا دروپیکر نداره؟ چرا شئونات رعایت نمیشه؟
علی آقا گفت: یدی! من تو رو خوب میشناسم. ولش کن. از دست تو یه نفر چه کاری ساخته اس؟
یداله جواب داد: توی این چند روز، اعصاب من داغون شده!
ایمان با کاغذهایی که در دست داشت، به اتاق رئیس بیمارستان آمد. دوستان یداله زیر بازوهای او را گرفتند و آرام آرام، محوطه ی بیمارستان را ترک کردند. خانواده ی یداله و دوستانش جلوی در منتظر بودند و هرکدام تلاش میکردند او را سوار ماشین خودشان کنند. یداله سوار ماشین پیکانی شد که دور و برش را با شاخه های گُل تزئین کرده بودند.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_32
مردم یداله را در حال بدی به بیمارستان شفیعیه رساندند. مقبوله خودش را به بیمارستان رساند. یداله چشمش را باز کرد و خواهرش را در آستانه ی در دید. لبخندی زد و به دوستانش گفت: حالا دیگه خواهر عزیز من ... او ... اومد. از ... معرفت شما ممنونم. من رو با ... خواهرم تنها بذارین.
مقبوله بالای سر برادرش نشست و گریه کنان پرسید: یدی جون چی شده بِهت؟
- چی... چیزی نشده. یه... تصادف جزئیه.
- چرا دهانت رو بخیه زدن؟
- گ... گریه ن... نکن. فقط پام شکسته و یه... یه دندونم ش... شکسته که حتماً اون هم اضافی ... بوده.
مردی با چهره ی اخمو و لباسهایی کهنه، وارد اتاق شد. یداله به شلوار کهنه و پیراهن پاره ای که او پوشیده بود نگاه کرد و پرسید: تو ... با ماشینت به ... به من زدی؟
- مرد با لکنت زبان جواب داد: آره؛ و ... ولی من هیچ چیز ن ... ندارم. بیچاره ام. بد ... بدبختم!
- یداله گفت: من که از تو ... چیزی نمی خوام. چرا خو ... خودت رو اینطوری ... درست کردی؟
- یعنی تو ... تو هیچ کاری با من ... نداری؟
- کاریت ... ن ... ندارم. برو.
مرد عقب عقب بیرون رفت. جلوی اتاق بیمار سروصدا بلند شد. یداله گفت: خواهر! به دوستای من بگو ... کاریش نداشته باشن. بذارن ... بِره.
خواهرش گفت: یدی جون! یعنی تو این مرد رو بخشیدی؟
- آره. اون یه ... یه ثروتمنده. ظاهرش رو عوض ... عوض کرده. من با ... پول خودم، دن ... دندونم رو ... درس میکنم.
حال یداله بهتر شده بود. ایمان از دوستان یداله تشکر کرد و گفت: آ مَحی! آ غریب! محبتای شما توی این مدت فراموش نمیشه. بعضی شبا پیشش موندین و از داداشم مواظبت کردین.
مَحی گفت: مش یدی گردن همه ی ما حق داره. ما نمک پرورده ی اونیم. جمالش رو عشقه.
غریب هم گفت: ما زمین خورده شیم. حرمت نون و نمکی رو که با هم خوردیم، فراموش نمیکنیم.
مَحی تسبیح دانه درشت خود را چرخاند و گفت: ایوالله! گُل گفتی غریب. «هر زادین تازاسی، دوستون کهنه سی.»
یداله دکمه های پیراهنش را بست. از تخت پایین آمد و به ایمان گفت: همه ی این جعبه های شیرینی و کمپوت ها رو، توی اتاقها پخش کن.
یداله آرام آرام به طرف اتاق رئیس بیمارستان رفت. مردی که لباس سفیدی پوشیده بود، پرسید: کاری داری؟
- آره. با رئیس اینجا کار دارم.
- بفرما! من خودم هستم.
- این چه وضعشه؟ تو رئیس بیمارستانی و از وضع پرستارا خبر نداری؟
علی آقا پاسبان، خودش را به اتاق رئیس رساند و از بیمار پرسید: مش یدی! اینجا کاری داری؟
یداله جواب داد: چرا اینجا دروپیکر نداره؟ چرا شئونات رعایت نمیشه؟
علی آقا گفت: یدی! من تو رو خوب میشناسم. ولش کن. از دست تو یه نفر چه کاری ساخته اس؟
یداله جواب داد: توی این چند روز، اعصاب من داغون شده!
ایمان با کاغذهایی که در دست داشت، به اتاق رئیس بیمارستان آمد. دوستان یداله زیر بازوهای او را گرفتند و آرام آرام، محوطه ی بیمارستان را ترک کردند. خانواده ی یداله و دوستانش جلوی در منتظر بودند و هرکدام تلاش میکردند او را سوار ماشین خودشان کنند. یداله سوار ماشین پیکانی شد که دور و برش را با شاخه های گُل تزئین کرده بودند.
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Audio
🌸 دوشنده شوقیله ارونده #غواص ...
🎙 با صدای زیبای مداح بسیجی #سید_یوسف_شبیری
🌺 به یاد غواصان دست بسته عملیات #کربلای_۴
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🎙 با صدای زیبای مداح بسیجی #سید_یوسف_شبیری
🌺 به یاد غواصان دست بسته عملیات #کربلای_۴
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
⛔️ چند نفر از طلاب ساده بلندگو بدست که علیه سند افتخار آفرین #۲۰۳۰ حرف زدند..!
🔵 اگه اینا طلبه ساده هستند ، تودیگه باید بوق بزنی بری جلو جناب فریدون خان😜
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 اگه اینا طلبه ساده هستند ، تودیگه باید بوق بزنی بری جلو جناب فریدون خان😜
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab