https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_49
چهار ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود. اختلافی بین نیروهای کمیته های شهر به وجود آمده بود. نیمه شب بود که درگیری بین اعضای گروه ضربت یکی از کمیته های زنجان و اعضای کمیته ی مرکزی شهربانی شروع شد. در این درگیری، نیروهای مستقر در شهربانی سه نفر را دستگیر کردند. صدای رگبار گلوله و انفجار تا سپیده دم سرتاسر شهر را فراگرفت. مردم نگران موضوع درگیری بودند.
فردای آن روز مردم جلوی درِ بزرگ شهربانی، محوطه ی سبزه میدان و درِ پشتی شهربانی که به حیاط زندان باز میشد تجمع کردند.
تلفن دفتر آیت الله موسوی زنگ زد. یکی از نیروهای کمیته گفت: آقا محمد! بالاخره میخوان کمیته رو از ما تحویل بگیرن. اوضاع واحوال شهر خوب نیست. هرکس چیزی میگه. اینجا اسلحه و مهماتی هست که شما تحویل گرفتین و ما ازش استفاده میکنیم. بالاخره چیکار کنیم؟ کمیته رو تحویل بدیم یانه؟ احتمال خونریزی هست.
محمد فکری کرد و گفت: تحویل بدین. ما میریم کنار و یکی دیگه میان. ناراحتی نداره.
- ما انقلاب رو دوست داریم. نمیدونیم کلید شهربانی رو به چه کسایی باید تحویل بدیم؟
- انقلاب خیلی عمیق تر از این حرفهاس. ما باشیم یا دیگران فرقی نداره. وقتی ملت پشتیبان انقلابه، دیگه هیچکس نمیتونه ضربه بزنه.
تجمع کنندگان بنا داشتند شهربانی را از اعضای کمیته تحویل بگیرند. یداله گَلنگِدن اسلحه اش را کشید و گفت: اگه کسی جرأت داره، بیاد جلو! برین. ما اینجا فرمانده داریم.
به اسلحه خانه رفت و تفنگها را جمع وجور کرد و توی پتویی که وسط حیاط پهن کرده بود ریخت. عده ای به او گفتند: باید سلاحها رو تحویل بِدی.
او گوشی تلفن دفتر شهربانی را برداشت و با محمد تماس گرفت.
- ما چرا باید شهربانی رو تحویل بدیم؟ ما طبق دستوری که امام به شما داده اینجا مستقر شدیم. هروقت از اونجا دستور اومد تحویل میدیم.
- خدا رو شکر تا امروز، خونی از دماغ کسی نیومده.
- من نمیخوام شهربانی رو تحویل بدم؛ اما نمیتونم از حرف شما و آیت الله موسوی در بیام.
- تو خوب کاری میکنی. تو همیشه خوب عمل کردی.
- حالا بعدازاین تکلیف انقلاب چی میشه؟ چه کسایی میخوان از انقلاب دفاع بکنن؟
- وقتی ملت همه شون پشتیبان حاکمیت و امام خمینی هستن. کسی نمیتونه بر علیه انقلاب کاری بکنه.
- امنیت مردم چی میشه؟ دیگه چه کسی باید توی کوچه ها و خیابونا گَشت بزنه؟
- بعدازاین مسئولیت برقراری امنیت به نیروهای شهربانی سپرده میشه. ما باید خودمون رو کنار بکشیم. وظیفه ی ما تا همین جا بوده.
یداله چند لحظه سکوت کرد و پرسید: پس چطور میتونیم به انقلاب کمک کنیم؟
- ببین! کارای زیادی توی دفتر هست. میتونی واسه محرومین کمک های مالی جمع کنی.
یداله کمی فکر کرد و گفت: پس من دیگه از این به بعد نمیتونم در خدمت شما باشم. این رو هم بگم که نمیخوام یکی از اسلحه ها رو تحویل بدم.
محمد جواب داد: اون یه قبضه اسلحه رو هم تحویل بده.
- چشم. ما عاشق انقلاب و امامیم. اون رو هم تحویل میدم.
وقت نماز ظهر و عصر نزدیک میشد. مردم امیدوار بودند مسئله به خوبی و خوشی تمام شود. همه پراکنده شدند. نیروهای مستقر در شهربانی که تعدادشان حدود شصت نفر بود، بنا به توصیه و توجیه قبلی محوطه را ترک کردند.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_49
چهار ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود. اختلافی بین نیروهای کمیته های شهر به وجود آمده بود. نیمه شب بود که درگیری بین اعضای گروه ضربت یکی از کمیته های زنجان و اعضای کمیته ی مرکزی شهربانی شروع شد. در این درگیری، نیروهای مستقر در شهربانی سه نفر را دستگیر کردند. صدای رگبار گلوله و انفجار تا سپیده دم سرتاسر شهر را فراگرفت. مردم نگران موضوع درگیری بودند.
فردای آن روز مردم جلوی درِ بزرگ شهربانی، محوطه ی سبزه میدان و درِ پشتی شهربانی که به حیاط زندان باز میشد تجمع کردند.
تلفن دفتر آیت الله موسوی زنگ زد. یکی از نیروهای کمیته گفت: آقا محمد! بالاخره میخوان کمیته رو از ما تحویل بگیرن. اوضاع واحوال شهر خوب نیست. هرکس چیزی میگه. اینجا اسلحه و مهماتی هست که شما تحویل گرفتین و ما ازش استفاده میکنیم. بالاخره چیکار کنیم؟ کمیته رو تحویل بدیم یانه؟ احتمال خونریزی هست.
محمد فکری کرد و گفت: تحویل بدین. ما میریم کنار و یکی دیگه میان. ناراحتی نداره.
- ما انقلاب رو دوست داریم. نمیدونیم کلید شهربانی رو به چه کسایی باید تحویل بدیم؟
- انقلاب خیلی عمیق تر از این حرفهاس. ما باشیم یا دیگران فرقی نداره. وقتی ملت پشتیبان انقلابه، دیگه هیچکس نمیتونه ضربه بزنه.
تجمع کنندگان بنا داشتند شهربانی را از اعضای کمیته تحویل بگیرند. یداله گَلنگِدن اسلحه اش را کشید و گفت: اگه کسی جرأت داره، بیاد جلو! برین. ما اینجا فرمانده داریم.
به اسلحه خانه رفت و تفنگها را جمع وجور کرد و توی پتویی که وسط حیاط پهن کرده بود ریخت. عده ای به او گفتند: باید سلاحها رو تحویل بِدی.
او گوشی تلفن دفتر شهربانی را برداشت و با محمد تماس گرفت.
- ما چرا باید شهربانی رو تحویل بدیم؟ ما طبق دستوری که امام به شما داده اینجا مستقر شدیم. هروقت از اونجا دستور اومد تحویل میدیم.
- خدا رو شکر تا امروز، خونی از دماغ کسی نیومده.
- من نمیخوام شهربانی رو تحویل بدم؛ اما نمیتونم از حرف شما و آیت الله موسوی در بیام.
- تو خوب کاری میکنی. تو همیشه خوب عمل کردی.
- حالا بعدازاین تکلیف انقلاب چی میشه؟ چه کسایی میخوان از انقلاب دفاع بکنن؟
- وقتی ملت همه شون پشتیبان حاکمیت و امام خمینی هستن. کسی نمیتونه بر علیه انقلاب کاری بکنه.
- امنیت مردم چی میشه؟ دیگه چه کسی باید توی کوچه ها و خیابونا گَشت بزنه؟
- بعدازاین مسئولیت برقراری امنیت به نیروهای شهربانی سپرده میشه. ما باید خودمون رو کنار بکشیم. وظیفه ی ما تا همین جا بوده.
یداله چند لحظه سکوت کرد و پرسید: پس چطور میتونیم به انقلاب کمک کنیم؟
- ببین! کارای زیادی توی دفتر هست. میتونی واسه محرومین کمک های مالی جمع کنی.
یداله کمی فکر کرد و گفت: پس من دیگه از این به بعد نمیتونم در خدمت شما باشم. این رو هم بگم که نمیخوام یکی از اسلحه ها رو تحویل بدم.
محمد جواب داد: اون یه قبضه اسلحه رو هم تحویل بده.
- چشم. ما عاشق انقلاب و امامیم. اون رو هم تحویل میدم.
وقت نماز ظهر و عصر نزدیک میشد. مردم امیدوار بودند مسئله به خوبی و خوشی تمام شود. همه پراکنده شدند. نیروهای مستقر در شهربانی که تعدادشان حدود شصت نفر بود، بنا به توصیه و توجیه قبلی محوطه را ترک کردند.
🔵 #ادامه_دارد...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab