https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_31
یداله به مغازه ی نجاری پدر رضا رفت و درِ چوبی آن را از پشت قفل کرد. گردوغبار و ذره های خاک اره، در هوا معلق بودند.
حاجی، اره را زمین گذاشت و دو سه قدم عقبتر رفت. گفت: آقا یدی! مگه تو ... تو قول نداده بودی که ... که سراغ ما ... نیای؟
یداله سرفه کرد و جواب داد: تو چطور اسم حاجی رو روی خودت گذاشتی، درحالیکه میدونستی حق با من بود! تو حق رو پایمال کردی.
حاجی روی زمین نشست و پرسید: تو من رو می بخشی؟
یداله او را از زمین بلند کرد و جواب داد: من اینقدر هم نامرد نیستم؛ ولی باید به رضا یه گوش مالی بدم و این کارش رو تلافی کنم.
حاجی به طرف صندوق رفت و درحالیکه چند اسکناس در دست داشت به طرف یداله آمد.
- این پول قابل تو رو نداره. بگیر و به پسرم کاری نداشته باش. مبادا اون رو با چاقو بزنی.
یداله جواب داد: حاجی! پول مال خودت. به خاطر تو قول میدم با چاقو نزنمش.
یداله به طرف باغ های پایین شهر به راه افتاد. رضا زیر درختی نشسته بود و سیب پوست میکند. یداله رو در روی او ایستاد و گفت: رضا! به چشمای من نگاه کن. تو نامردی کردی و من رو غفلتی زدی؛ اون هم با کارد شکاری.
رضا سلام داد. از جایش بلند شد و چاقو را محکم در دستش فشار داد و گفت: بفرما سیب. بیا توی سایه بشین.
یداله چاقو را از دست او گرفت و چند متر آن طرفتر پرت کرد و جواب داد: به لطف شما چهل روز توی سایه بودم و آبخنک خوردم.
رضا نگاهی به دور و برش کرد و گفت: میدونستم! میدونستم که به همین زودی سُراغم میای؛ اما من جوونی کردم. تو ... ببخش.
یداله یقه ی او را چسبید و پرسید: آخه نالوطی! من که هیچوقت به تو بدی نکرده بودم. چاقو زدنت رو بخشیدم، پس چرا دیگه به ناحق، توی زندون انداختین؟
رضا جواب داد: بالاخره من ... من به تنهایی این تصمیم رو نگرفته بودم. حالا تو ... تو به بزرگی خو ... .
یداله مشتش را گره کرد و جواب داد: به پدرت قول دادم که تو رو با چاقو نزنم؛ ولی باید یه گوشمالی حسابی بِهت بدم و تلافی کنم.
یداله میوه هایی را که خریده بود، در دوطرف خورجین موتور جاداد و دستمالی را که در آن گوشت گذاشته بود، گره زد و از فرمان آویزان کرد. با ضربه ی پا، موتور قرمز «یاماها- 125» را روشن کرد و چند بار گاز داد. موتور با ایجاد سروصدا و دود زیاد راه افتاد و تلوتلوخوران، هیکل درشت یداله را تا جلوی درِ خانه ی خواهرش، مقبوله خانم برد.
زنگِ درِ خانه را به صدا درآورد. همسایه ها، هیکل او را به هم نشان می دادند. مقبوله خانم، در را باز کرد. یداله سلام داد. اکبر کوچولو خودش را در آغوش یداله انداخت و از سَر و کولِ او بالا رفت.
مشهدی غیبعلی وارد راهرو شد و گفت: به به! یدی جون بیا تو.یداله گفت: ببخشین. بی موقع مزاحم شدم. دلم براتون تنگ شده بود.مشهدی غیبعلی جواب داد: «قوناقین روزوسی، ائوزوننن قاباخ گَلر.»
یداله وسایلی را که خریده بود، کنار درِ آشپزخانه گذاشت. مقبوله گفت: یدی جان! چرا باز به زحمت افتادی؟ یداله جوابی نداد و کنار حوض نشست. اکبر با دست های کوچکش به او آب پاشید و فرار کرد. یداله به دنبالش دوید و او را در اتاق گرفت و گفت: کجا؟ از دست من فرار میکنی؟ بچه را دو، سه بار تا سقف خانه بالا انداخت و گرفت. بعد روی دوشش نشاند و چند بار دورِ خودش چرخ زد.
مشهدی غیبعلی پرسید: از کاروبار چه خبر؟
یداله جواب داد: شکر خدا بد نیست. «روزی، الله الینده.»
مقبوله سینی چای را جلوی مهمان گرفت و گفت: یدی جون! خوب موقعی رسیدی. الان سفره رو می ندازم.
مشهدی غیبعلی گفت: مهمون حبیب خداس. مخصوصاً اینکه برادرخانم آدم باشه!
یداله زد زیر خنده. صدای اذان از پنجره توی اتاق پیچید. یداله با لیوان چای کنار پنجره ایستاد. مشهدی غیب علی کاسه و بشقابها را توی سفره چید. یداله روی جانمازی که خواهرش برای او پهن کرده بود به نماز ایستاد.
اکبر سیبی را که گاز زده بود به طرف یداله پرت کرد. مشهدی غیبعلی دست بچه را گرفت و او را کنار خودش نشاند؛ اما او از دستش فرار کرد.
یداله نمازش را تمام کرد و گفت: بچه! اگه بگیرم، می خورمت.
اکبر توپ کوچکش را به طرف دایی پرت کرد. دایی دنبالش دوید؛ اما اکبر از لای پاهای بزرگ یداله فرار کرد.
یداله گفت: ببین مش غیبعلی! گردن کلفتهای این شهر نمیتونن از دست من فرار کنن، این بچه ی فِسقلی میتونه.
غیبعلی بچه را سر سفره نشاند. یداله گفت: «اوشاق اولان یئرده، غیبت اولماز.»
مریم توی اتاق دیگری خوابیده بود. یداله پرسید: آبجی! چرا مریم خوابیده؟ بیدارش کن.
مقبوله جواب داد: یه کم مریضه. سرما خورده.
یداله گفت: بعد از ناهار ببریم دکتر؟
- دکتر بردیم.
- راس بگو! دکتر بردی یا نه؟
- به جون یدی قسم، راس میگم. میدونی که چقدر دوستت دارم.
- پس واسش یه دونه سیب رَنده کن. انشاالله خوب میشه.
🔵 #ادامه_دارد..
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_31
یداله به مغازه ی نجاری پدر رضا رفت و درِ چوبی آن را از پشت قفل کرد. گردوغبار و ذره های خاک اره، در هوا معلق بودند.
حاجی، اره را زمین گذاشت و دو سه قدم عقبتر رفت. گفت: آقا یدی! مگه تو ... تو قول نداده بودی که ... که سراغ ما ... نیای؟
یداله سرفه کرد و جواب داد: تو چطور اسم حاجی رو روی خودت گذاشتی، درحالیکه میدونستی حق با من بود! تو حق رو پایمال کردی.
حاجی روی زمین نشست و پرسید: تو من رو می بخشی؟
یداله او را از زمین بلند کرد و جواب داد: من اینقدر هم نامرد نیستم؛ ولی باید به رضا یه گوش مالی بدم و این کارش رو تلافی کنم.
حاجی به طرف صندوق رفت و درحالیکه چند اسکناس در دست داشت به طرف یداله آمد.
- این پول قابل تو رو نداره. بگیر و به پسرم کاری نداشته باش. مبادا اون رو با چاقو بزنی.
یداله جواب داد: حاجی! پول مال خودت. به خاطر تو قول میدم با چاقو نزنمش.
یداله به طرف باغ های پایین شهر به راه افتاد. رضا زیر درختی نشسته بود و سیب پوست میکند. یداله رو در روی او ایستاد و گفت: رضا! به چشمای من نگاه کن. تو نامردی کردی و من رو غفلتی زدی؛ اون هم با کارد شکاری.
رضا سلام داد. از جایش بلند شد و چاقو را محکم در دستش فشار داد و گفت: بفرما سیب. بیا توی سایه بشین.
یداله چاقو را از دست او گرفت و چند متر آن طرفتر پرت کرد و جواب داد: به لطف شما چهل روز توی سایه بودم و آبخنک خوردم.
رضا نگاهی به دور و برش کرد و گفت: میدونستم! میدونستم که به همین زودی سُراغم میای؛ اما من جوونی کردم. تو ... ببخش.
یداله یقه ی او را چسبید و پرسید: آخه نالوطی! من که هیچوقت به تو بدی نکرده بودم. چاقو زدنت رو بخشیدم، پس چرا دیگه به ناحق، توی زندون انداختین؟
رضا جواب داد: بالاخره من ... من به تنهایی این تصمیم رو نگرفته بودم. حالا تو ... تو به بزرگی خو ... .
یداله مشتش را گره کرد و جواب داد: به پدرت قول دادم که تو رو با چاقو نزنم؛ ولی باید یه گوشمالی حسابی بِهت بدم و تلافی کنم.
یداله میوه هایی را که خریده بود، در دوطرف خورجین موتور جاداد و دستمالی را که در آن گوشت گذاشته بود، گره زد و از فرمان آویزان کرد. با ضربه ی پا، موتور قرمز «یاماها- 125» را روشن کرد و چند بار گاز داد. موتور با ایجاد سروصدا و دود زیاد راه افتاد و تلوتلوخوران، هیکل درشت یداله را تا جلوی درِ خانه ی خواهرش، مقبوله خانم برد.
زنگِ درِ خانه را به صدا درآورد. همسایه ها، هیکل او را به هم نشان می دادند. مقبوله خانم، در را باز کرد. یداله سلام داد. اکبر کوچولو خودش را در آغوش یداله انداخت و از سَر و کولِ او بالا رفت.
مشهدی غیبعلی وارد راهرو شد و گفت: به به! یدی جون بیا تو.یداله گفت: ببخشین. بی موقع مزاحم شدم. دلم براتون تنگ شده بود.مشهدی غیبعلی جواب داد: «قوناقین روزوسی، ائوزوننن قاباخ گَلر.»
یداله وسایلی را که خریده بود، کنار درِ آشپزخانه گذاشت. مقبوله گفت: یدی جان! چرا باز به زحمت افتادی؟ یداله جوابی نداد و کنار حوض نشست. اکبر با دست های کوچکش به او آب پاشید و فرار کرد. یداله به دنبالش دوید و او را در اتاق گرفت و گفت: کجا؟ از دست من فرار میکنی؟ بچه را دو، سه بار تا سقف خانه بالا انداخت و گرفت. بعد روی دوشش نشاند و چند بار دورِ خودش چرخ زد.
مشهدی غیبعلی پرسید: از کاروبار چه خبر؟
یداله جواب داد: شکر خدا بد نیست. «روزی، الله الینده.»
مقبوله سینی چای را جلوی مهمان گرفت و گفت: یدی جون! خوب موقعی رسیدی. الان سفره رو می ندازم.
مشهدی غیبعلی گفت: مهمون حبیب خداس. مخصوصاً اینکه برادرخانم آدم باشه!
یداله زد زیر خنده. صدای اذان از پنجره توی اتاق پیچید. یداله با لیوان چای کنار پنجره ایستاد. مشهدی غیب علی کاسه و بشقابها را توی سفره چید. یداله روی جانمازی که خواهرش برای او پهن کرده بود به نماز ایستاد.
اکبر سیبی را که گاز زده بود به طرف یداله پرت کرد. مشهدی غیبعلی دست بچه را گرفت و او را کنار خودش نشاند؛ اما او از دستش فرار کرد.
یداله نمازش را تمام کرد و گفت: بچه! اگه بگیرم، می خورمت.
اکبر توپ کوچکش را به طرف دایی پرت کرد. دایی دنبالش دوید؛ اما اکبر از لای پاهای بزرگ یداله فرار کرد.
یداله گفت: ببین مش غیبعلی! گردن کلفتهای این شهر نمیتونن از دست من فرار کنن، این بچه ی فِسقلی میتونه.
غیبعلی بچه را سر سفره نشاند. یداله گفت: «اوشاق اولان یئرده، غیبت اولماز.»
مریم توی اتاق دیگری خوابیده بود. یداله پرسید: آبجی! چرا مریم خوابیده؟ بیدارش کن.
مقبوله جواب داد: یه کم مریضه. سرما خورده.
یداله گفت: بعد از ناهار ببریم دکتر؟
- دکتر بردیم.
- راس بگو! دکتر بردی یا نه؟
- به جون یدی قسم، راس میگم. میدونی که چقدر دوستت دارم.
- پس واسش یه دونه سیب رَنده کن. انشاالله خوب میشه.
🔵 #ادامه_دارد..
🇮🇷 @pcdrab