🔴 دو توصیه ارزشمند به روزه داران بزرگوار، که ان شاءالله در هنگام روزه، کمتر تشنه و گرسنه شوند...
🌸 با آرزوی قبولی طاعات و عبادات
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌸 با آرزوی قبولی طاعات و عبادات
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_29
مردم و قمه زنها پراکنده شدند. بعضی از قمه زنها به طرف مسجد حسینیه ی اعظم رفتند تا به حمام بروند و لباسهایشان را عوض کنند و نماز بخوانند. بعضی هم به مساجد و تکیه های خود رفتند تا ناهار را با اهالی مسجد محلشان بخورند. یداله و دوستانش هم پیاده به طرف حمام محل خود به راه افتادند.
دخترک از کوچه پس کوچه های یخبندان و برفی گذشت و رو به روی درِ حمام ایستاد. یداله به طرف او آمد. دخترک سلام داد و پرسید: یدی جون! بازهم قمه زدی؟
یداله زنبیلِ لباسها را از دست خواهرش گرفت و جواب داد: آره. دستهات یخ زده. زود برگرد خونه.
✨✨✨
زیور خانم درِ خانه را قفل کرد و به سمت بازار جگرفروشها به راه افتاد.
مشهدی نعمت صبح به او گفته بود: اگر برای ناهار جغوربغور بپزی، میام خونه.
او بعد از خریدن نیم کیلو جگر، روبه روی مغازه ای ایستاد. دو دل مانده بود. اگر کسی او را در حال خوردن غذا در مغازه میدید، بد میشد.
بخار آش شیربرنج از پشت شیشه بالا میرفت و بوی عطر آن توی بازار پیچیده بود. خانمی توی مغازه در حال خوردن آش بود. زیور خانم هم چادرش را روی صورتش کشید و وارد مغازه شد. یک کاسه آش سفارش داد و آن را تا آخر خورد.
در حال درآوردن پول از توی کیفش بود که مغازه دار گفت: خانم! پول شما حساب شده. شما بفرمایین.
زیور خانم از مغازه تا خانه در حال فکر کردن بود. نمیدانست چه کسی او را شناخته و پول آش شیربرنج را حساب کرده است.
هنوز پایش را توی آشپزخانه نگذاشته بود که یداله وارد خانه شد و پرسید: ننه! چیکار داری میکنی.
- یه کم جگر خریدم. دارم برای ناهار میپزم.
یداله جلوتر آمد و پرسید: عجب پَکَری؟
مادر جواب داد: والا رفته بودم بازار جگرفروشها. دلم آش شیربرنج خواست. آش رو که خوردم، مغازه دار پول نگرفت و گفت: مادر حسابت کردن.
- حالا کی حسابت کرده بود؟
- والا نمیدونم.
یداله صورت مادر را بوسید وگفت: ول کن بابا! خیلی ها تو بازار با ما آشنا هستن!
- من که صورتم رو پوشونده بودم!
- بعدازاین هروقت دلت آش خواست، برو بخور.
✨✨✨
یداله ضبط صوت را روی تخت چوبی گذاشت و شاسی آن را فشار داد.
مادر صدا زد: اون نردبان رو تنهایی برندار! خیلی سنگینه.
یداله کنار چاه ایستاد و چرخ بزرگ آهنی را که برای کشیدن آب روی چاه گذاشته شده بود، برداشت. آن را بالای سَرش برد و با صدای خواندن شیر خدا دور حیاط چرخید. صدای خنده ی بچه ها بلند شد. کبوترهای ایمان از پرچین حیاط به یداله نگاه میکردند. کوبه ی آهنی در به صدا درآمد. بچه ها در را باز کردند. یکی از خانم های همسایه وارد خانه شد و نگاهش را به یداله دوخت. زیور خانم گفت: بیا تو! چیزی میخواستی؟
زن چادرش را جمع وجور کرد و جواب داد: اگه نون لواش دارین، چندتا قرض بدین.
زیور خانم گفت: یداله صبح زود بیرون رفته و نون و کله پاچه خریده. یه کاسه هم به شما میدم.
یداله چرخ را روی زمین گذاشت و نردبان بزرگ را بالای سَرش بلند کرد و با صدای شیرخدا هماهنگ شد که میخواند:
گرید و سوزد و افروزد و نابود شود
هرکه چون شمع بخندد به شب تار کسی
گــر که خواهی نکند رخنه کسی در حرمت
سر نکش جان دلم بر سر دیوار کسی
یداله، صدای پای مادر را شنید که به طرف او می آید. حوله را دور بالاتنه اش پیچید و به دیوار تکیه داد.
مادر پرسید: من از کار تو سَر در نمیارم! چرا اینقدر ورزش میکنی؟ از قدیم گفتن «هر زادین شورون چئخاردیران.»
یداله جواب داد: ننه! فدای تو بشم. ورزش که حد و حدود نداره. من عاشق ورزشم.
مادر گفت: والا، من هرروز صُب برات دعا میکنم و پشت سَرت فوت میکنم؛ اما دیگه وقتشه که خونه زندگی تشکیل بدی و سَر و سامون بگیری.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_29
مردم و قمه زنها پراکنده شدند. بعضی از قمه زنها به طرف مسجد حسینیه ی اعظم رفتند تا به حمام بروند و لباسهایشان را عوض کنند و نماز بخوانند. بعضی هم به مساجد و تکیه های خود رفتند تا ناهار را با اهالی مسجد محلشان بخورند. یداله و دوستانش هم پیاده به طرف حمام محل خود به راه افتادند.
دخترک از کوچه پس کوچه های یخبندان و برفی گذشت و رو به روی درِ حمام ایستاد. یداله به طرف او آمد. دخترک سلام داد و پرسید: یدی جون! بازهم قمه زدی؟
یداله زنبیلِ لباسها را از دست خواهرش گرفت و جواب داد: آره. دستهات یخ زده. زود برگرد خونه.
✨✨✨
زیور خانم درِ خانه را قفل کرد و به سمت بازار جگرفروشها به راه افتاد.
مشهدی نعمت صبح به او گفته بود: اگر برای ناهار جغوربغور بپزی، میام خونه.
او بعد از خریدن نیم کیلو جگر، روبه روی مغازه ای ایستاد. دو دل مانده بود. اگر کسی او را در حال خوردن غذا در مغازه میدید، بد میشد.
بخار آش شیربرنج از پشت شیشه بالا میرفت و بوی عطر آن توی بازار پیچیده بود. خانمی توی مغازه در حال خوردن آش بود. زیور خانم هم چادرش را روی صورتش کشید و وارد مغازه شد. یک کاسه آش سفارش داد و آن را تا آخر خورد.
در حال درآوردن پول از توی کیفش بود که مغازه دار گفت: خانم! پول شما حساب شده. شما بفرمایین.
زیور خانم از مغازه تا خانه در حال فکر کردن بود. نمیدانست چه کسی او را شناخته و پول آش شیربرنج را حساب کرده است.
هنوز پایش را توی آشپزخانه نگذاشته بود که یداله وارد خانه شد و پرسید: ننه! چیکار داری میکنی.
- یه کم جگر خریدم. دارم برای ناهار میپزم.
یداله جلوتر آمد و پرسید: عجب پَکَری؟
مادر جواب داد: والا رفته بودم بازار جگرفروشها. دلم آش شیربرنج خواست. آش رو که خوردم، مغازه دار پول نگرفت و گفت: مادر حسابت کردن.
- حالا کی حسابت کرده بود؟
- والا نمیدونم.
یداله صورت مادر را بوسید وگفت: ول کن بابا! خیلی ها تو بازار با ما آشنا هستن!
- من که صورتم رو پوشونده بودم!
- بعدازاین هروقت دلت آش خواست، برو بخور.
✨✨✨
یداله ضبط صوت را روی تخت چوبی گذاشت و شاسی آن را فشار داد.
مادر صدا زد: اون نردبان رو تنهایی برندار! خیلی سنگینه.
یداله کنار چاه ایستاد و چرخ بزرگ آهنی را که برای کشیدن آب روی چاه گذاشته شده بود، برداشت. آن را بالای سَرش برد و با صدای خواندن شیر خدا دور حیاط چرخید. صدای خنده ی بچه ها بلند شد. کبوترهای ایمان از پرچین حیاط به یداله نگاه میکردند. کوبه ی آهنی در به صدا درآمد. بچه ها در را باز کردند. یکی از خانم های همسایه وارد خانه شد و نگاهش را به یداله دوخت. زیور خانم گفت: بیا تو! چیزی میخواستی؟
زن چادرش را جمع وجور کرد و جواب داد: اگه نون لواش دارین، چندتا قرض بدین.
زیور خانم گفت: یداله صبح زود بیرون رفته و نون و کله پاچه خریده. یه کاسه هم به شما میدم.
یداله چرخ را روی زمین گذاشت و نردبان بزرگ را بالای سَرش بلند کرد و با صدای شیرخدا هماهنگ شد که میخواند:
گرید و سوزد و افروزد و نابود شود
هرکه چون شمع بخندد به شب تار کسی
گــر که خواهی نکند رخنه کسی در حرمت
سر نکش جان دلم بر سر دیوار کسی
یداله، صدای پای مادر را شنید که به طرف او می آید. حوله را دور بالاتنه اش پیچید و به دیوار تکیه داد.
مادر پرسید: من از کار تو سَر در نمیارم! چرا اینقدر ورزش میکنی؟ از قدیم گفتن «هر زادین شورون چئخاردیران.»
یداله جواب داد: ننه! فدای تو بشم. ورزش که حد و حدود نداره. من عاشق ورزشم.
مادر گفت: والا، من هرروز صُب برات دعا میکنم و پشت سَرت فوت میکنم؛ اما دیگه وقتشه که خونه زندگی تشکیل بدی و سَر و سامون بگیری.
🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Atashe Tofande
Mahmoud Karimi
🌸 تقدیم محضر روزه داران عزیز
🎙 از گنه دم به دمم، آتش توفنده شدم
🌺 بسیار شنیدنی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 telegram.me/pcdrab
🎙 از گنه دم به دمم، آتش توفنده شدم
🌺 بسیار شنیدنی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 telegram.me/pcdrab
Forwarded from دل باخته
🌺 #شهید_آوینی:
🔵 #نماز بلندترین فریاد هاست و به جز نمازگزاران هیچ کس نیست که جرات فریاد کشیدن در برابر ظلم داشته باشد.
✅ کانال دل باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 #نماز بلندترین فریاد هاست و به جز نمازگزاران هیچ کس نیست که جرات فریاد کشیدن در برابر ظلم داشته باشد.
✅ کانال دل باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
NOOROZAHRA
+98 21 66566000
از رسول خدا (ص) روایت است: هرکس سه آیه پایانی سوره حشر را قرائت کند گناهان گذشته وآینده اش بخشیده خواهد شد.
📚مجمع البیان، ج۹، ص۴۳۹
🌸 آیات پایانی سوره حشر با تلاوت زیبای استاد عبدالعدل
🇮🇷 @pcdrab
📚مجمع البیان، ج۹، ص۴۳۹
🌸 آیات پایانی سوره حشر با تلاوت زیبای استاد عبدالعدل
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 فیلمی تازه منتشر شده از اسارات و شهادت رزمندگان ایرانی در عملیات #کربلای_۴
🔴 آنان گمنام و بی ادعا رفتند تا عده ای آسوده مشغول ....
🌺 یا زهرا ...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 آنان گمنام و بی ادعا رفتند تا عده ای آسوده مشغول ....
🌺 یا زهرا ...
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 فیلمی دردناک و جانسوز از شکنجه رزمندگان ایرانی توسط مزدوران کثیف بعثی عراق
🔴 عده ای خون و جان دادند و مظلومانه کتک خوردند تا امروز ....
🌺 یا زینب ....
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 عده ای خون و جان دادند و مظلومانه کتک خوردند تا امروز ....
🌺 یا زینب ....
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_30
اطراف حمام «قوشالار» شلوغ بود. مردم از سر و کول هم بالا میرفتند. پیرمردی روی خاک نشسته بود و با خودش حرف میزد.یداله جلوتر رفت و از یک نفر که به صحنه نگاه میکرد، پرسید: چه خبر شده؟
- اون مرد، یه پیمانکار آسفالته. با کارگرهاش تو محله ی اصغریه آسفالت می ریزه. کارگرا به گوسفند این پیرمرد،سنگ مینداختن و سَربه سَرش میذاشتن. پیرمرد اعتراض میکنه. اونا هم میریزن سَر این بیچاره و کُتکش میزنن. یداله گفت: نمیشه که همینطور نگاه کنیم. بکشین کنار ببینم! کی جرأت کرده یه پیرمرد چوپان رو اذیت کنه؟ جمعیت راه را برای او باز کردند. یداله پرسید: بزرگتر شما کیه؟
مردی که سر و رویش بوی آسفالت میداد، بیل خودش را بالا گرفت و جواب داد: به کسی مربوط نیست. یداله گفت: چرا این پیرمرد رو اذیت میکنین؟ چرا به گوسفندهاش سنگ میندازین؟
- بازهم میگم. به تو مربوط نیست. مرد بیلش را بلندتر کرد. یداله بیل را در هوا از دستش گرفت و به وسط میدان پرت کرد. گفت: من اون رو میشناسم. «حسین دایی» اهل یکی از روستاهای اطرافه. کارگرها به طرفش هجوم آوردند. مردم پادرمیانی کردند و با دلجویی از پیرمرد و یداله غائله را تمام کردند. مشهدی نعمت از ماجرای دعوا خبردار شد. خودش را به حسین دایی رساند و گفت: تو باعث شدی، دست پسرم زخمی بشه. حالا چیکار کنم؟
مش حسین جواب داد: اونا چهار، پنج نفر بودن. به گوسفندام سنگ پرت میکردن و مسخره ام میکردن. یدی خودش جلو اومد. من چیکار کنم!مشهدی نعمت جواب داد: میدونم! این عادت اونه. یداله از چهارراه امیرکبیر به طرف سبزه میدان درحرکت بود. وارد کوچه ای شد. یک نفر از پشت سر کارد شکاری را به کتف راست او فروبرد و فرار کرد. یداله از پله های کوچه به پایین غلتید و روی زمین افتاد. چند نفر داد زدند: بگیریدش! بگیریدش! زد و فرار کرد! مردم دور یداله جمع شدند. بعضی ها او را شناختند. یکی از بازاری ها گفت: این یدیه! کی جرأت کرده اون رو بزنه؟ یک نفر دیگر گفت: غافلگیرش کردن. کسی نمیتونه با اون رو در رو درگیر بشه. همهمه افتاد. دو سه نفر گفتند: ما دیدیم. رضا، پسرحاجی اون رو زد و فرار کرد. پسر جوانی جلو آمد و گفت: رضا هم هیکل درشت و بدن قوی ای داره. یک نفر داد زد:آقایون به جای حرف زدن، کمک کنین اون رو از پله ها بالا ببریم. خیلی سنگینه.مردم یداله را سوار تاکسی کردند. تاکسی با دونفر دیگر به طرف بیمارستان شفیعیه حرکت کرد. دکتر بالای سر او حاضر شد و گفت: کسی که این جوون رو زده، خیلی پرزور بوده. اگه یه کم کارد رو بیشتر فرو برده بود و شما دیرآورده بودین تا حالا تموم کرده بود. کسانی که به ملاقات یداله می آمدند، میدانستند که رضا آدم بِزن بهادری است؛ اما او کسی نیست که بتواند رو در روی یداله بایستد و با او دست وپنجه نرم کند.
یداله دو روز در بیمارستان بستری شد و مأمورین او را ازهمانجا یکراست یه پشت میله های زندان منتقل کردند. یداله و همه ی کسانی که او را میشناختند، میدانستند که نقشه ای در کاربوده و الّا مضروب به جای ضارب دستگیر نمیشود. نزدیک به چهل روز از زندانی شدن یداله میگذشت که پدر رضا، به شهربانی مراجعه کرد. او شرط گذاشت در صورتی برای آزادی یداله رضایت میدهد که تعهد بدهد بعد از آزادی، با پسرش کاری نداشته باشد. زیور خانم از صبح زود اتاقها را جارو کرده بود و گلهای باغچه را از آب، سیراب کرده بود. شیر حوض را هم تا آخر باز کرده بود تا یداله بتواند بازی ماهی ها را تماشا کند.
مقبوله از در وارد شد. کیفش را توی اتاق انداخت و به طرف آشپزخانه دوید. بو کشید و پرسید: مادر! هنوز خبری نشده؟ ربابه هم گفت: بوی غذا تا کوچه پیچیده! خانمها، دَم در جمع شدن و پِچپِچ میکنن.
مادر فتیله ی چراغ نفتی را کمی بالا کشید و گفت: اگه یه کم دیگه صبرکنین، ناهار رو میارم. شما سفره رو بندازین. ربابه بالاو پایین پرید و گفت: جانمی جان! دلم براش یه ذره شده. از بیرون خانه صدای همهمه بلند شد. یداله با سَرِ تراشیده، وارد حیاط شد. کبوترها سروصدا راه انداختند و از پشت بام به طرف حیاط بال وپر گشودند. ربابه خود را در آغوش برادرش انداخت. مقبوله روی برادرش را بوسید و ساک دستی را از دستش گرفت. مادر باپای برهنه به طرفش دوید. یداله مادرش را بغل کرد و او را دور حیاط گرداند. گفت:ای مادرخوب من! ای مادر خوش مرام. من خاک پای توام. بچه ها دور یداله را گرفتند. ایمان از در واردشد و به طرف برادر دوید. یداله سر بر شانه ی او گذاشت. مادر با گوشه ی دامنش، اشک چشم های خود را پاک کرد و گفت: ننه جون! دیگه دعوانکن. دیگه زندون نرو. بچه ها خیلی غُصه میخورن. یداله از توی کیسه یک مشت گندم به طرف کبوترها پاشید وگفت: ننه جون! هیچکس دوست نداره بِره زندون.آخه میدونی؟نمیتونم زیرحرف زور برم
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 @pcdrabِ
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_30
اطراف حمام «قوشالار» شلوغ بود. مردم از سر و کول هم بالا میرفتند. پیرمردی روی خاک نشسته بود و با خودش حرف میزد.یداله جلوتر رفت و از یک نفر که به صحنه نگاه میکرد، پرسید: چه خبر شده؟
- اون مرد، یه پیمانکار آسفالته. با کارگرهاش تو محله ی اصغریه آسفالت می ریزه. کارگرا به گوسفند این پیرمرد،سنگ مینداختن و سَربه سَرش میذاشتن. پیرمرد اعتراض میکنه. اونا هم میریزن سَر این بیچاره و کُتکش میزنن. یداله گفت: نمیشه که همینطور نگاه کنیم. بکشین کنار ببینم! کی جرأت کرده یه پیرمرد چوپان رو اذیت کنه؟ جمعیت راه را برای او باز کردند. یداله پرسید: بزرگتر شما کیه؟
مردی که سر و رویش بوی آسفالت میداد، بیل خودش را بالا گرفت و جواب داد: به کسی مربوط نیست. یداله گفت: چرا این پیرمرد رو اذیت میکنین؟ چرا به گوسفندهاش سنگ میندازین؟
- بازهم میگم. به تو مربوط نیست. مرد بیلش را بلندتر کرد. یداله بیل را در هوا از دستش گرفت و به وسط میدان پرت کرد. گفت: من اون رو میشناسم. «حسین دایی» اهل یکی از روستاهای اطرافه. کارگرها به طرفش هجوم آوردند. مردم پادرمیانی کردند و با دلجویی از پیرمرد و یداله غائله را تمام کردند. مشهدی نعمت از ماجرای دعوا خبردار شد. خودش را به حسین دایی رساند و گفت: تو باعث شدی، دست پسرم زخمی بشه. حالا چیکار کنم؟
مش حسین جواب داد: اونا چهار، پنج نفر بودن. به گوسفندام سنگ پرت میکردن و مسخره ام میکردن. یدی خودش جلو اومد. من چیکار کنم!مشهدی نعمت جواب داد: میدونم! این عادت اونه. یداله از چهارراه امیرکبیر به طرف سبزه میدان درحرکت بود. وارد کوچه ای شد. یک نفر از پشت سر کارد شکاری را به کتف راست او فروبرد و فرار کرد. یداله از پله های کوچه به پایین غلتید و روی زمین افتاد. چند نفر داد زدند: بگیریدش! بگیریدش! زد و فرار کرد! مردم دور یداله جمع شدند. بعضی ها او را شناختند. یکی از بازاری ها گفت: این یدیه! کی جرأت کرده اون رو بزنه؟ یک نفر دیگر گفت: غافلگیرش کردن. کسی نمیتونه با اون رو در رو درگیر بشه. همهمه افتاد. دو سه نفر گفتند: ما دیدیم. رضا، پسرحاجی اون رو زد و فرار کرد. پسر جوانی جلو آمد و گفت: رضا هم هیکل درشت و بدن قوی ای داره. یک نفر داد زد:آقایون به جای حرف زدن، کمک کنین اون رو از پله ها بالا ببریم. خیلی سنگینه.مردم یداله را سوار تاکسی کردند. تاکسی با دونفر دیگر به طرف بیمارستان شفیعیه حرکت کرد. دکتر بالای سر او حاضر شد و گفت: کسی که این جوون رو زده، خیلی پرزور بوده. اگه یه کم کارد رو بیشتر فرو برده بود و شما دیرآورده بودین تا حالا تموم کرده بود. کسانی که به ملاقات یداله می آمدند، میدانستند که رضا آدم بِزن بهادری است؛ اما او کسی نیست که بتواند رو در روی یداله بایستد و با او دست وپنجه نرم کند.
یداله دو روز در بیمارستان بستری شد و مأمورین او را ازهمانجا یکراست یه پشت میله های زندان منتقل کردند. یداله و همه ی کسانی که او را میشناختند، میدانستند که نقشه ای در کاربوده و الّا مضروب به جای ضارب دستگیر نمیشود. نزدیک به چهل روز از زندانی شدن یداله میگذشت که پدر رضا، به شهربانی مراجعه کرد. او شرط گذاشت در صورتی برای آزادی یداله رضایت میدهد که تعهد بدهد بعد از آزادی، با پسرش کاری نداشته باشد. زیور خانم از صبح زود اتاقها را جارو کرده بود و گلهای باغچه را از آب، سیراب کرده بود. شیر حوض را هم تا آخر باز کرده بود تا یداله بتواند بازی ماهی ها را تماشا کند.
مقبوله از در وارد شد. کیفش را توی اتاق انداخت و به طرف آشپزخانه دوید. بو کشید و پرسید: مادر! هنوز خبری نشده؟ ربابه هم گفت: بوی غذا تا کوچه پیچیده! خانمها، دَم در جمع شدن و پِچپِچ میکنن.
مادر فتیله ی چراغ نفتی را کمی بالا کشید و گفت: اگه یه کم دیگه صبرکنین، ناهار رو میارم. شما سفره رو بندازین. ربابه بالاو پایین پرید و گفت: جانمی جان! دلم براش یه ذره شده. از بیرون خانه صدای همهمه بلند شد. یداله با سَرِ تراشیده، وارد حیاط شد. کبوترها سروصدا راه انداختند و از پشت بام به طرف حیاط بال وپر گشودند. ربابه خود را در آغوش برادرش انداخت. مقبوله روی برادرش را بوسید و ساک دستی را از دستش گرفت. مادر باپای برهنه به طرفش دوید. یداله مادرش را بغل کرد و او را دور حیاط گرداند. گفت:ای مادرخوب من! ای مادر خوش مرام. من خاک پای توام. بچه ها دور یداله را گرفتند. ایمان از در واردشد و به طرف برادر دوید. یداله سر بر شانه ی او گذاشت. مادر با گوشه ی دامنش، اشک چشم های خود را پاک کرد و گفت: ننه جون! دیگه دعوانکن. دیگه زندون نرو. بچه ها خیلی غُصه میخورن. یداله از توی کیسه یک مشت گندم به طرف کبوترها پاشید وگفت: ننه جون! هیچکس دوست نداره بِره زندون.آخه میدونی؟نمیتونم زیرحرف زور برم
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 @pcdrabِ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎦 فیلمی از لحظه اسارات غواصان دلاور در عملیات #کربلای_۴
🔴 چقدر جوان و نوجوان درد اسارت کشیدن تا من و تو آزاد و آرام روزگار سپری کنیم.
🌺 سلام و درود بر شرفشان
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 چقدر جوان و نوجوان درد اسارت کشیدن تا من و تو آزاد و آرام روزگار سپری کنیم.
🌺 سلام و درود بر شرفشان
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🇮🇷 #سردار_شهید_مهدی_باکری :
گام برداشتن در جاده عشــق ،
هزینه میخواهـد !
هزینه هایی که انسان را عاشـــــق
و بعد شهیــــــد می کند .
🌸 #یاد_و_نامش_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
گام برداشتن در جاده عشــق ،
هزینه میخواهـد !
هزینه هایی که انسان را عاشـــــق
و بعد شهیــــــد می کند .
🌸 #یاد_و_نامش_جاوید_گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_31
یداله به مغازه ی نجاری پدر رضا رفت و درِ چوبی آن را از پشت قفل کرد. گردوغبار و ذره های خاک اره، در هوا معلق بودند.
حاجی، اره را زمین گذاشت و دو سه قدم عقبتر رفت. گفت: آقا یدی! مگه تو ... تو قول نداده بودی که ... که سراغ ما ... نیای؟
یداله سرفه کرد و جواب داد: تو چطور اسم حاجی رو روی خودت گذاشتی، درحالیکه میدونستی حق با من بود! تو حق رو پایمال کردی.
حاجی روی زمین نشست و پرسید: تو من رو می بخشی؟
یداله او را از زمین بلند کرد و جواب داد: من اینقدر هم نامرد نیستم؛ ولی باید به رضا یه گوش مالی بدم و این کارش رو تلافی کنم.
حاجی به طرف صندوق رفت و درحالیکه چند اسکناس در دست داشت به طرف یداله آمد.
- این پول قابل تو رو نداره. بگیر و به پسرم کاری نداشته باش. مبادا اون رو با چاقو بزنی.
یداله جواب داد: حاجی! پول مال خودت. به خاطر تو قول میدم با چاقو نزنمش.
یداله به طرف باغ های پایین شهر به راه افتاد. رضا زیر درختی نشسته بود و سیب پوست میکند. یداله رو در روی او ایستاد و گفت: رضا! به چشمای من نگاه کن. تو نامردی کردی و من رو غفلتی زدی؛ اون هم با کارد شکاری.
رضا سلام داد. از جایش بلند شد و چاقو را محکم در دستش فشار داد و گفت: بفرما سیب. بیا توی سایه بشین.
یداله چاقو را از دست او گرفت و چند متر آن طرفتر پرت کرد و جواب داد: به لطف شما چهل روز توی سایه بودم و آبخنک خوردم.
رضا نگاهی به دور و برش کرد و گفت: میدونستم! میدونستم که به همین زودی سُراغم میای؛ اما من جوونی کردم. تو ... ببخش.
یداله یقه ی او را چسبید و پرسید: آخه نالوطی! من که هیچوقت به تو بدی نکرده بودم. چاقو زدنت رو بخشیدم، پس چرا دیگه به ناحق، توی زندون انداختین؟
رضا جواب داد: بالاخره من ... من به تنهایی این تصمیم رو نگرفته بودم. حالا تو ... تو به بزرگی خو ... .
یداله مشتش را گره کرد و جواب داد: به پدرت قول دادم که تو رو با چاقو نزنم؛ ولی باید یه گوشمالی حسابی بِهت بدم و تلافی کنم.
یداله میوه هایی را که خریده بود، در دوطرف خورجین موتور جاداد و دستمالی را که در آن گوشت گذاشته بود، گره زد و از فرمان آویزان کرد. با ضربه ی پا، موتور قرمز «یاماها- 125» را روشن کرد و چند بار گاز داد. موتور با ایجاد سروصدا و دود زیاد راه افتاد و تلوتلوخوران، هیکل درشت یداله را تا جلوی درِ خانه ی خواهرش، مقبوله خانم برد.
زنگِ درِ خانه را به صدا درآورد. همسایه ها، هیکل او را به هم نشان می دادند. مقبوله خانم، در را باز کرد. یداله سلام داد. اکبر کوچولو خودش را در آغوش یداله انداخت و از سَر و کولِ او بالا رفت.
مشهدی غیبعلی وارد راهرو شد و گفت: به به! یدی جون بیا تو.یداله گفت: ببخشین. بی موقع مزاحم شدم. دلم براتون تنگ شده بود.مشهدی غیبعلی جواب داد: «قوناقین روزوسی، ائوزوننن قاباخ گَلر.»
یداله وسایلی را که خریده بود، کنار درِ آشپزخانه گذاشت. مقبوله گفت: یدی جان! چرا باز به زحمت افتادی؟ یداله جوابی نداد و کنار حوض نشست. اکبر با دست های کوچکش به او آب پاشید و فرار کرد. یداله به دنبالش دوید و او را در اتاق گرفت و گفت: کجا؟ از دست من فرار میکنی؟ بچه را دو، سه بار تا سقف خانه بالا انداخت و گرفت. بعد روی دوشش نشاند و چند بار دورِ خودش چرخ زد.
مشهدی غیبعلی پرسید: از کاروبار چه خبر؟
یداله جواب داد: شکر خدا بد نیست. «روزی، الله الینده.»
مقبوله سینی چای را جلوی مهمان گرفت و گفت: یدی جون! خوب موقعی رسیدی. الان سفره رو می ندازم.
مشهدی غیبعلی گفت: مهمون حبیب خداس. مخصوصاً اینکه برادرخانم آدم باشه!
یداله زد زیر خنده. صدای اذان از پنجره توی اتاق پیچید. یداله با لیوان چای کنار پنجره ایستاد. مشهدی غیب علی کاسه و بشقابها را توی سفره چید. یداله روی جانمازی که خواهرش برای او پهن کرده بود به نماز ایستاد.
اکبر سیبی را که گاز زده بود به طرف یداله پرت کرد. مشهدی غیبعلی دست بچه را گرفت و او را کنار خودش نشاند؛ اما او از دستش فرار کرد.
یداله نمازش را تمام کرد و گفت: بچه! اگه بگیرم، می خورمت.
اکبر توپ کوچکش را به طرف دایی پرت کرد. دایی دنبالش دوید؛ اما اکبر از لای پاهای بزرگ یداله فرار کرد.
یداله گفت: ببین مش غیبعلی! گردن کلفتهای این شهر نمیتونن از دست من فرار کنن، این بچه ی فِسقلی میتونه.
غیبعلی بچه را سر سفره نشاند. یداله گفت: «اوشاق اولان یئرده، غیبت اولماز.»
مریم توی اتاق دیگری خوابیده بود. یداله پرسید: آبجی! چرا مریم خوابیده؟ بیدارش کن.
مقبوله جواب داد: یه کم مریضه. سرما خورده.
یداله گفت: بعد از ناهار ببریم دکتر؟
- دکتر بردیم.
- راس بگو! دکتر بردی یا نه؟
- به جون یدی قسم، راس میگم. میدونی که چقدر دوستت دارم.
- پس واسش یه دونه سیب رَنده کن. انشاالله خوب میشه.
🔵 #ادامه_دارد..
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
💠 #قسمت_31
یداله به مغازه ی نجاری پدر رضا رفت و درِ چوبی آن را از پشت قفل کرد. گردوغبار و ذره های خاک اره، در هوا معلق بودند.
حاجی، اره را زمین گذاشت و دو سه قدم عقبتر رفت. گفت: آقا یدی! مگه تو ... تو قول نداده بودی که ... که سراغ ما ... نیای؟
یداله سرفه کرد و جواب داد: تو چطور اسم حاجی رو روی خودت گذاشتی، درحالیکه میدونستی حق با من بود! تو حق رو پایمال کردی.
حاجی روی زمین نشست و پرسید: تو من رو می بخشی؟
یداله او را از زمین بلند کرد و جواب داد: من اینقدر هم نامرد نیستم؛ ولی باید به رضا یه گوش مالی بدم و این کارش رو تلافی کنم.
حاجی به طرف صندوق رفت و درحالیکه چند اسکناس در دست داشت به طرف یداله آمد.
- این پول قابل تو رو نداره. بگیر و به پسرم کاری نداشته باش. مبادا اون رو با چاقو بزنی.
یداله جواب داد: حاجی! پول مال خودت. به خاطر تو قول میدم با چاقو نزنمش.
یداله به طرف باغ های پایین شهر به راه افتاد. رضا زیر درختی نشسته بود و سیب پوست میکند. یداله رو در روی او ایستاد و گفت: رضا! به چشمای من نگاه کن. تو نامردی کردی و من رو غفلتی زدی؛ اون هم با کارد شکاری.
رضا سلام داد. از جایش بلند شد و چاقو را محکم در دستش فشار داد و گفت: بفرما سیب. بیا توی سایه بشین.
یداله چاقو را از دست او گرفت و چند متر آن طرفتر پرت کرد و جواب داد: به لطف شما چهل روز توی سایه بودم و آبخنک خوردم.
رضا نگاهی به دور و برش کرد و گفت: میدونستم! میدونستم که به همین زودی سُراغم میای؛ اما من جوونی کردم. تو ... ببخش.
یداله یقه ی او را چسبید و پرسید: آخه نالوطی! من که هیچوقت به تو بدی نکرده بودم. چاقو زدنت رو بخشیدم، پس چرا دیگه به ناحق، توی زندون انداختین؟
رضا جواب داد: بالاخره من ... من به تنهایی این تصمیم رو نگرفته بودم. حالا تو ... تو به بزرگی خو ... .
یداله مشتش را گره کرد و جواب داد: به پدرت قول دادم که تو رو با چاقو نزنم؛ ولی باید یه گوشمالی حسابی بِهت بدم و تلافی کنم.
یداله میوه هایی را که خریده بود، در دوطرف خورجین موتور جاداد و دستمالی را که در آن گوشت گذاشته بود، گره زد و از فرمان آویزان کرد. با ضربه ی پا، موتور قرمز «یاماها- 125» را روشن کرد و چند بار گاز داد. موتور با ایجاد سروصدا و دود زیاد راه افتاد و تلوتلوخوران، هیکل درشت یداله را تا جلوی درِ خانه ی خواهرش، مقبوله خانم برد.
زنگِ درِ خانه را به صدا درآورد. همسایه ها، هیکل او را به هم نشان می دادند. مقبوله خانم، در را باز کرد. یداله سلام داد. اکبر کوچولو خودش را در آغوش یداله انداخت و از سَر و کولِ او بالا رفت.
مشهدی غیبعلی وارد راهرو شد و گفت: به به! یدی جون بیا تو.یداله گفت: ببخشین. بی موقع مزاحم شدم. دلم براتون تنگ شده بود.مشهدی غیبعلی جواب داد: «قوناقین روزوسی، ائوزوننن قاباخ گَلر.»
یداله وسایلی را که خریده بود، کنار درِ آشپزخانه گذاشت. مقبوله گفت: یدی جان! چرا باز به زحمت افتادی؟ یداله جوابی نداد و کنار حوض نشست. اکبر با دست های کوچکش به او آب پاشید و فرار کرد. یداله به دنبالش دوید و او را در اتاق گرفت و گفت: کجا؟ از دست من فرار میکنی؟ بچه را دو، سه بار تا سقف خانه بالا انداخت و گرفت. بعد روی دوشش نشاند و چند بار دورِ خودش چرخ زد.
مشهدی غیبعلی پرسید: از کاروبار چه خبر؟
یداله جواب داد: شکر خدا بد نیست. «روزی، الله الینده.»
مقبوله سینی چای را جلوی مهمان گرفت و گفت: یدی جون! خوب موقعی رسیدی. الان سفره رو می ندازم.
مشهدی غیبعلی گفت: مهمون حبیب خداس. مخصوصاً اینکه برادرخانم آدم باشه!
یداله زد زیر خنده. صدای اذان از پنجره توی اتاق پیچید. یداله با لیوان چای کنار پنجره ایستاد. مشهدی غیب علی کاسه و بشقابها را توی سفره چید. یداله روی جانمازی که خواهرش برای او پهن کرده بود به نماز ایستاد.
اکبر سیبی را که گاز زده بود به طرف یداله پرت کرد. مشهدی غیبعلی دست بچه را گرفت و او را کنار خودش نشاند؛ اما او از دستش فرار کرد.
یداله نمازش را تمام کرد و گفت: بچه! اگه بگیرم، می خورمت.
اکبر توپ کوچکش را به طرف دایی پرت کرد. دایی دنبالش دوید؛ اما اکبر از لای پاهای بزرگ یداله فرار کرد.
یداله گفت: ببین مش غیبعلی! گردن کلفتهای این شهر نمیتونن از دست من فرار کنن، این بچه ی فِسقلی میتونه.
غیبعلی بچه را سر سفره نشاند. یداله گفت: «اوشاق اولان یئرده، غیبت اولماز.»
مریم توی اتاق دیگری خوابیده بود. یداله پرسید: آبجی! چرا مریم خوابیده؟ بیدارش کن.
مقبوله جواب داد: یه کم مریضه. سرما خورده.
یداله گفت: بعد از ناهار ببریم دکتر؟
- دکتر بردیم.
- راس بگو! دکتر بردی یا نه؟
- به جون یدی قسم، راس میگم. میدونی که چقدر دوستت دارم.
- پس واسش یه دونه سیب رَنده کن. انشاالله خوب میشه.
🔵 #ادامه_دارد..
🇮🇷 @pcdrab
🌙 مواد غذايي كه در ماه مبارك رمضان #تشنگي را از شما دور ميكنند
🌺 هر وقت تشنگی امانت را برید به یاد فرات و لبای خشکیده علمدار باش
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 هر وقت تشنگی امانت را برید به یاد فرات و لبای خشکیده علمدار باش
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌺 #مقام_معظم_رهبری :
گفته اند موضوع جهاد و شهادت را از کتاب های درسی حذف کنید و آنها هم قبول کرده اند ..!
⛔️ خفت و خاری در #سند_۲۰۳۰
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
گفته اند موضوع جهاد و شهادت را از کتاب های درسی حذف کنید و آنها هم قبول کرده اند ..!
⛔️ خفت و خاری در #سند_۲۰۳۰
✅ #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #توجه
همه چیز در مورد #سند_۲۰۳۰ و خیانت دولت مردان بنفش در حق آموزش و پرورش و تربیت فرزندان و آینده سازان ایران اسلامی
⛔️ #برجام_فرهنگی خیانتی آشکار
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
همه چیز در مورد #سند_۲۰۳۰ و خیانت دولت مردان بنفش در حق آموزش و پرورش و تربیت فرزندان و آینده سازان ایران اسلامی
⛔️ #برجام_فرهنگی خیانتی آشکار
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
😂 شوخی های جنگی !
دلاور مردان زنجانی غواص شهید حسین شاکری و جانباز شهید محرمعلی بختیاری از رزمندگان غیور و سلحشور گردانهای خط شکن استان زنجان در طول دفاع مقدس
🌺 #یاد_و_نامشان_گرامی
🇮🇷 @pcdrab
دلاور مردان زنجانی غواص شهید حسین شاکری و جانباز شهید محرمعلی بختیاری از رزمندگان غیور و سلحشور گردانهای خط شکن استان زنجان در طول دفاع مقدس
🌺 #یاد_و_نامشان_گرامی
🇮🇷 @pcdrab