دل باخته
839 subscribers
2.83K photos
2.99K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
🌸 #رسول_خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله:
درهای آسمان در اولین شب ماه #رمضان گشوده می‌شود و تا آخرین شب آن بسته نخواهد شد.

🌙 ماه بندگی بر عاشقان طریق حق مبارک باد.

#دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔵 آداب تغذیه ی صحیح در ماه مبارک رمضان

🌙 قابل توجه عزیزانی که‌ قصد روزه گرفتن دارند

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🌙 اوقات شرعی ماه مبارک رمضان ، مخصوص شهر #زنجان

💐 #پیامر_اکرم(ص):
رمضان ماهى است كه ابتدايش رحمت، ميانه ‏اش مغفرت و پايانش اجابت است.

🌸حلول ماه میهمانی خدا مبارک باد

#دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔴 چه #بخوریم و چه #نخوریم

🔵 نسخه طب سنتی برای تغذیه در ماه مبارک #رمضان

كانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔵 دعای مخصوص ماه مبارک #رمضان

🌙 اللهم ادخل علی اهل القبور السرور....

🌺 التماس دعا

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀

💠 #قسمت_27
یداله گوشه ی حیاط روی تخت خوابیده بود. مادر به مقبوله گفت: دخترم! بدو چند تا نون برای صبحونه بخر.
مقبوله چادرش را سر کرد و گفت: ننه! اگه الان داداش بیدار بشه دعوا میکنه ها!
مادر جواب داد: نه. اون خوابیده.
مقبوله پس از خرید نان به خانه برگشت. یداله پرسید: کجا رفته بودی؟
- من؟ هیچ جا!
یداله متکا را به طرف خواهرش پرت کرد و گفت: ننه! چند بار بگم دخترا رو واسه خرید بیرون نفرست؟ دختربچه رو نذار بره بیرون.
- ببخشین. دیگه نمیرم.
- دیگه نباید جلوی در وایسین ها!
- چشم. بِهتون قول میدم.
یداله کمی مکث کرد و گفت: الله اکبر! وضع ناجوره. دیگه نمیذارم اون بِره مدرسه.
مادر پرسید: چرا؟ درس خوندن که عیب نداره!
- نه. وضع بیرون خیلی خرابه.
مقبوله گفت: آخه دوستام همه درس میخونن.
– فردا صبح بِهت جواب میدم.
مقبوله لباسهای برادرش را شست و به امید جواب مثبت او خوابید. صبح زود بیدار شد و درحالیکه لباس های یداله را اتو میزد، گفت: یدی جون! ببین چه جوری کت وشلوارت رو شستم. الان برات اتو هم میزنم!
- بارک الله. دستت درد نکنه.
- راستی! چی شد.
– چی، چی شد؟
- مدرسه!
- ببین! مردم میرن کلاس دوازده رو می خونن، تو تازه می خوای بری کلاس اول. بیا و برو قرآن یاد بگیر. اون به دردت میخوره.
مقبوله اتو را کنار گذاشت و حرفی نزد.
یداله حرفش را ادامه داد: پایین تر از کوچه مون، محله ی اصغریه، یه خانم هست که قرآن درس میده.

خانه ی مشهدی نعمت غلغله بود. بچه ها توی حیاط دنبال کبوترها می دویدند و از درودیوار بالا می رفتند. یداله با دست پُر وارد خانه شد و به مهمان هایی که از روستا آمده بودند، خیرمقدم گفت و مقبوله را صدا زد: خواهرم! پاتون رو که از این خونه بیرون می ذارین، بایس حجابتون کامل باشه.
- والا ما چادرمون رو خیلی روی صورتمون می کشیم.
- اگه خواهر کوچیکم رو بی حجاب تو کوچه یا خیابون ببینم، از چشم تو می بینم. موقعیت خیلی خرابه.
ربابه دوره ی ابتدایی درس می خواند.
همین که از مدرسه آمد، یداله گفت: بیا بشین پیشم.
- کاری داری داداش!
- آره. تو دیگه جوراب شلواری نمی پوشی؟
- چرا! می پوشم. کی گفته نمی پوشم؟
- «قارقالار خبر گتیردیلر!»
- شاید کلاغا اشتباهی خبر آوردن! چشم، بعدازاین حرف داداشم رو گوش میدم.

زیور خانم یک چادر سفید گُلگلی را برش داده بود و با دختر کوچکترش ربابه در حال دوختن آن بودند. یداله در حال نگاه کردن به یک کتاب بود و گاهی هم شعری را زمزمه میکرد. گوشه ی اتاق، کتابها را دورش چیده بود و در حال خواندن و حفظ شعری بود.
مقبوله پرسید: داداش! چه صدای خوبی داری! میشه بلندتر بخونی؟
یداله جواب داد: هم می خونم و هم می نویسم.
محبت بیر بلا شِئی دور
گرفتار اولمیان بیلمز
زمستان چکمین بلبل
باهارین قدرینی بیلمز
محبت بیر کهن مئی دور
بو مئیدن ایچمین بیلمز
محبت خانمانسوز دور
بو شمع عالم افرو دور

یداله شعر را در کاغذ کوچکی نوشت و لای دفترش گذاشت. سَرش را از روی کتاب بلند کرد و پرسید: این چادر رو برای ربابه میدوزی؟
- آره ننه.
- حالا بینداز روی سَرش ببینم چطوره!
ربابه چار را سَر کرد و دور اتاق چرخید.
یداله گفت: به به! دوست دارم این چادر رو همیشه سَر کنی؛ چون تو دیگه بزرگ شدی.
فردای آن روز ربابه با خودش گفت: امروز دیگه نمی خوام چادر سَرکنم.
همینطور از خیابان گذشت و میدان را دور زد. نبش کبابی، برادرش را دید که از روبه رو می آید.
یداله گفت: کجا میری؟
- م ... مد ... مدرسه.
- چادرت کو؟
- ب ... ببخشید. یا ... یادم رفت.
- برگرد بریم.
یداله دست سبابه ای کوچک ربابه را گرفت و تا خانه آورد. خودش چادر را سَر او کرد و گفت: از این به بعد، اینطوری مدرسه میری.
مشهدی نعمت و همسرش مشغول شستن فرش بودند. ربابه در حال درس خواندن در گوشه ی حیاط بود. یداله به او گفته بود: چون تو به درس علاقه داری، من هم تشویقت میکنم. باید ادامه بدی.
پدر گفت: دخترم! بلند شو بیا کمک کن. مگه نمی بینی مادرت خسته شده؟
یداله جواب داد: پدرم! این بچه الان باید درسش رو بخونه.
- نه. بایس کمک کنه.
- من اون رو برمیدارم ببرم. باهاش کاردارم.
زیور خانم گفت: نه. باید بمونه و توی کارای خونه کمک کنه.
یداله چشمکی به خواهرش زد. با هم از خانه بیرون رفتند. یداله دستش را به گردن او انداخت و گفت: میدونی چرا نذاشتم اونجا بمونی؟ برای اینکه درسات رو بخونی. توی اون سروصدا نمی تونستی بخونی ...

🔵 #ادامه_دارد...
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔴 دعای مخصوص ماه مبارک #رمضان

🌙 یاعلی یاعظیم ، یاغفور یارحیم ، انت الرب العظیم...

🌺 التماس دعا

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
ÑÈäÇ
ÓíÏ ÚáíÑÖÇ ãæÓæí
🌙 #ربّنا
با صدای زیبا و ملکوتی قاری نوجوان سید علیرضا موسوی

🌸 بسیار عالی و شنیدنی

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 حاشیه آیت الله #وحید_خراسانی بر حدیث ، خواندن هر آیه
در ماه رمضان ثواب یک ختم #قرآن را دارد

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💠 #قسمت_28

یداله بند کفش هایش را بست و گفت: ننه! من امشب نمیام خونه. فردا نزدیک ظهر، لباسای من رو بفرست جلوی حموم قوشالار.
مادر گفت: میدونم! میخوای مثل هرسال قمه بزنی. نمیگم نزن؛ اما مواظب خودت باش.
- ننه! تا خون در بدن دارم، نوکر امام حسین(ع) و نوکر حضرت ابوالفضلم.
- آخه کوچه ها برفی و یخبندونه. بچه ها چطور بیارن؟
- اونا بیارن، من خودم می بینم و می گیرم.

عباس راشاد و برادرش حسن، شب های محرم در مسجد دمیریّه پای سخنرانی آیت الله واسعی می نشستند؛ پس از شرکت در عزاداری به خانه برمی گشتند.
شب عاشورا به خانه ی علی آقا رفتند. شب را کنار دیگ های حلیم ایستادند و کمک کردند. صبح روز عاشورا، حلیم در کاسه های مسی ریخته شد. بچه ها سینی حلیم را بر دوش گرفتند و به در خانه ها بردند و پخش کردند.
بعد از پخش حلیم، صاحبخانه گفت: از همه ی شماها، از آقا یداله و دوستاش و از بچه های محل ممنونم که از دیروز زحمت کشیدن و کمک کردن. حالا از همه تون میخوام که برای حضور در مراسم قمه زنی به محلی که پایین همین کوچه و پایین خیابون خیام هست تشریف ببرین. اجرتون با سقای کربلا.
عباس گفت: من از قمه زنها می ترسم. من نمیام.
برادرش گفت: نترس بابا! من پیشت هستم. دیگه سیزده، چهارده سال سن داری!
سوز سرمای زمستان تا استخوان عباس نفوذ میکرد. همراه با برادر و دوستانش به محل برگزاری مراسم قمه زنی رفتند. عباس پشت برادرش پنهان شد. ساعت مچی او، یازده صبح را نشان میداد.
کسانی که قصد قمه زنی داشتند، آستین هایشان را بالا زدند و وضو گرفتند. علی آقا پاسبان وسط آنها قرار گرفت و با چشم های گریان، این شعر را خواند.
حسین عاشقلری میدانه گَلسین
الینده شمشیری جولانه گلسین
کفن پوشانی که در دست خود قمه داشتند، شروع به خواندن اشعار عاشورایی و رباعی های حماسی کردند.
یاران قیامت اولدی میدان کربلا ده
ائولدوردولر حسینی صحرای کربلاده
عباس به هیزم هایی که می سوختند و دود ایجاد میکردند، نزدیک شد. با دقت به حرکات کفن پوشها نگاه میکرد و به اشعارشان گوش میداد. بعضی از آنها با سرهای تراشیده راجع به تعداد قمه هایی که باید بزنند با هم صحبت میکردند.
کسانی که در برگزاری مراسم عزاداری پیشکسوت بودند، اشعاری در وصف حضرت اباعبدالله(ع) و حضرت عباس(ع) و صحنه های عاشورا می خواندند و مردمی که دورتادور آنها را گرفته بودند، با چشم های اشکبار به صحنه نگاه میکردند.
تعداد قمه زنها زیاد بود. آنها یک به یک از صف جدا میشدند؛ در وسط دایره قرار می گرفتند و پس از خواندن یکی، دو رباعی و رجزهایی به زبان ترکی قمه میزدند.
یداله به خاطر بدن و هیکل درشت و قد بلندی که داشت، به قمه زنهایی که قصد زیاده روی داشتند، نزدیک میشد و با یک حرکت سریع، قمه را از دست آنها میگرفت.
نوبت به یداله رسید. به وسط دایره آمد و قمه در دست، این اشعار را خواند:
کیم عاشیق اولسا قان قینر باشیندا
یازار یا لیتنا خنجر باشیندا
یداله با چشمهایی گریان چند بار قمه زد. با اشاره ی علی آقا، یکی از پیشکسوتان مانع زیاده روی او شد. اطرافیان سر یداله را پانسمان کردند. یداله کنار خیمه هایی که برپا شده بود رفت. دوستانش دور او جمع شدند.
یداله، های های گریه کرد و با صدای بلند گفت: یا حسین! چرا ما در کربلا نبودیم تا تو رو یاری کنیم؟ اگه ما اونجا بودیم به برادرت ابوالفضل(ع) کمک میکردیم تا مشک آب رو به خیمه ها برسونه. نمی ذاشتیم کسی به تو و حریم خانواده ات چپ نیگاه کنه.
دوستان یداله به او کمک کردند تا از زمین بلند شود. عباس از دور همه ی این وقایع را نظاره میکرد و اشک از چشمانش جاری میشد.
عده ای که آمادگی داشتند، پشت سر روحانی مسجد باب الحوائج نماز ظهر عاشورا را خواندند و به دورِ خیمه هایی که آتش گرفته بودند و دود غلیظی از آنها برمی خاست، جمع شدند. بعد از سوختن خیمه ها، مردم از پیشکسوتها خواستند تا دعا کنند. علی آقا با سر باندپیچی شده، وسط مردم و قمه زنها قرار گرفت و دستهایش را به طرف آسمان، بالا برد.
- خدایا! تو را به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) قسم میدم، برای قمه زنها و مردمی که توی این هوای سرد قمه زدن و عزاداری کردن، راه کربلا رو باز کن و زیارت کربلا رو به همه مون عنایت فرما.
- الهی آمین.
- خدایا! به احترام سقای کربلا، حضرت ابوالفضل العباس(ع) و شهدای کربلا، ما رو از شفاعت اون بزرگواران محروم نکن.
- الهی آمین.
- خدایا! حاجات شرعیه ی همه ی حاضرین در این مراسم رو برآورده کن، به احترام صلوات بر محمد و آل محمد.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد.

🔵 #ادامه_دارد...

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روز سوم.gif
1005.7 KB
🌺 دعای روز سوم ماه مبارک رمضان

🌸 التماس دعا

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴 دو توصیه ارزشمند به روزه داران بزرگوار، که ان شاءالله در هنگام روزه، کمتر تشنه و گرسنه شوند...

🌸 با آرزوی قبولی طاعات و عبادات

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

💠 #قسمت_29

مردم و قمه زنها پراکنده شدند. بعضی از قمه زنها به طرف مسجد حسینیه ی اعظم رفتند تا به حمام بروند و لباسهایشان را عوض کنند و نماز بخوانند. بعضی هم به مساجد و تکیه های خود رفتند تا ناهار را با اهالی مسجد محلشان بخورند. یداله و دوستانش هم پیاده به طرف حمام محل خود به راه افتادند.
دخترک از کوچه پس کوچه های یخبندان و برفی گذشت و رو به روی درِ حمام ایستاد. یداله به طرف او آمد. دخترک سلام داد و پرسید: یدی جون! بازهم قمه زدی؟
یداله زنبیلِ لباسها را از دست خواهرش گرفت و جواب داد: آره. دستهات یخ زده. زود برگرد خونه.

زیور خانم درِ خانه را قفل کرد و به سمت بازار جگرفروشها به راه افتاد.
مشهدی نعمت صبح به او گفته بود: اگر برای ناهار جغوربغور بپزی، میام خونه.
او بعد از خریدن نیم کیلو جگر، روبه روی مغازه ای ایستاد. دو دل مانده بود. اگر کسی او را در حال خوردن غذا در مغازه میدید، بد میشد.
بخار آش شیربرنج از پشت شیشه بالا میرفت و بوی عطر آن توی بازار پیچیده بود. خانمی توی مغازه در حال خوردن آش بود. زیور خانم هم چادرش را روی صورتش کشید و وارد مغازه شد. یک کاسه آش سفارش داد و آن را تا آخر خورد.
در حال درآوردن پول از توی کیفش بود که مغازه دار گفت: خانم! پول شما حساب شده. شما بفرمایین.
زیور خانم از مغازه تا خانه در حال فکر کردن بود. نمیدانست چه کسی او را شناخته و پول آش شیربرنج را حساب کرده است.
هنوز پایش را توی آشپزخانه نگذاشته بود که یداله وارد خانه شد و پرسید: ننه! چیکار داری میکنی.
- یه کم جگر خریدم. دارم برای ناهار میپزم.
یداله جلوتر آمد و پرسید: عجب پَکَری؟
مادر جواب داد: والا رفته بودم بازار جگرفروشها. دلم آش شیربرنج خواست. آش رو که خوردم، مغازه دار پول نگرفت و گفت: مادر حسابت کردن.
- حالا کی حسابت کرده بود؟
- والا نمیدونم.
یداله صورت مادر را بوسید وگفت: ول کن بابا! خیلی ها تو بازار با ما آشنا هستن!
- من که صورتم رو پوشونده بودم!
- بعدازاین هروقت دلت آش خواست، برو بخور.

یداله ضبط صوت را روی تخت چوبی گذاشت و شاسی آن را فشار داد.
مادر صدا زد: اون نردبان رو تنهایی برندار! خیلی سنگینه.
یداله کنار چاه ایستاد و چرخ بزرگ آهنی را که برای کشیدن آب روی چاه گذاشته شده بود، برداشت. آن را بالای سَرش برد و با صدای خواندن شیر خدا دور حیاط چرخید. صدای خنده ی بچه ها بلند شد. کبوترهای ایمان از پرچین حیاط به یداله نگاه میکردند. کوبه ی آهنی در به صدا درآمد. بچه ها در را باز کردند. یکی از خانم های همسایه وارد خانه شد و نگاهش را به یداله دوخت. زیور خانم گفت: بیا تو! چیزی میخواستی؟
زن چادرش را جمع وجور کرد و جواب داد: اگه نون لواش دارین، چندتا قرض بدین.
زیور خانم گفت: یداله صبح زود بیرون رفته و نون و کله پاچه خریده. یه کاسه هم به شما میدم.
یداله چرخ را روی زمین گذاشت و نردبان بزرگ را بالای سَرش بلند کرد و با صدای شیرخدا هماهنگ شد که میخواند:

گرید و سوزد و افروزد و نابود شود
هرکه چون شمع بخندد به شب تار کسی
گــر که خواهی نکند رخنه کسی در حرمت
سر نکش جان دلم بر سر دیوار کسی

یداله، صدای پای مادر را شنید که به طرف او می آید. حوله را دور بالاتنه اش پیچید و به دیوار تکیه داد.
مادر پرسید: من از کار تو سَر در نمیارم! چرا اینقدر ورزش میکنی؟ از قدیم گفتن «هر زادین شورون چئخاردیران.»
یداله جواب داد: ننه! فدای تو بشم. ورزش که حد و حدود نداره. من عاشق ورزشم.
مادر گفت: والا، من هرروز صُب برات دعا میکنم و پشت سَرت فوت میکنم؛ اما دیگه وقتشه که خونه زندگی تشکیل بدی و سَر و سامون بگیری.

🔵 #ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Atashe Tofande
Mahmoud Karimi
🌸 تقدیم محضر روزه داران عزیز


🎙 از گنه دم به دمم، آتش توفنده شدم

🌺 بسیار شنیدنی

کانال #دل_باخته
🇮🇷 telegram.me/pcdrab
Forwarded from دل باخته
🌺 #شهید_آوینی:

🔵 #نماز بلندترین فریاد هاست و به جز نمازگزاران هیچ کس نیست که جرات فریاد کشیدن در برابر ظلم داشته باشد.

کانال دل باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
🔴تصویر خالکوبی #مستهجن #دیوید_بکهام در کتاب درسی دانش آموزان

🚫 راستی در کشور و آموزش و پرورش چه خبر است؟

⛔️ ننگ بر امضا کنندگان #سند_2030

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔴 آن روزها از سه راهی شهادت گذشتند ..
اما امروز در دو راهی عافیت و دنیا پرستی مانده ایم ..

🔵 آن‌‌جا فقط خدا بود و اخلاص ..
اینجا کدخدا و"الذی یوسوس فی صدور الناس"

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
NOOROZAHRA
+98 21 66566000
از رسول خدا (ص) روایت است: هرکس سه آیه پایانی سوره حشر را قرائت کند گناهان گذشته وآینده اش بخشیده خواهد شد.
📚مجمع البیان، ج۹، ص۴۳۹

🌸 آیات پایانی سوره حشر با تلاوت زیبای استاد عبدالعدل

🇮🇷 @pcdrab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM