https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_26
چند نفر موتورسوار جلوی قهوه خانه ایستادند. یکی از آنها پیاده شد و پرسید: «مش یداله بوردادی؟»
مرد قهوه چی پیمانه ی پر از نخود را توی دیزی ریخت و جواب داد: «بوردا. گَل ایچه ری.»
موتورسوار داخل آمد. یداله برای او چای سفارش داد.
موتورسوار سَر حرف را باز کرد و گفت: توی روستا با یه نفر دعوام شده. حالا میخواد دودستگی راه بیفته. همه از تو حرف شنوی دارن. یه توک پا بیا ژاندارمری و قال قضیه رو بکن.
- من یه رفیق توی ژاندارمری دارم. واسش پیغام میفرستم.
– نه. خودت بیای بهتره.
- اگه اون نتونست حل کنه، خودم میام.
- ما بِریم؟
- حالا چایت رو بخور. فکرت راحت باشه.
دوست یداله دود سیگار را به هوا داد و گفت: بفرما! مشتری های تو بازم اومدن.
- تا باشه از این مشتری ها. آدمی که توی خیر و شرّ مردم سهم نداشته باشه، نباس اسمش رو گذاشت آدم.
مردی وارد قهوه خانه شد. یداله از سَر و وضع او فهمید غریب است. یداله او را پیش خودش نشاند و برایش چای سفارش داد.
پرسید: باکی کارداری؟
- با یداله. با هم فامیل دوریم.
- اگه اون اینجا باشه می شناسیش؟
- شاید بشناسم.
قهوه چی گفت: بِشین حالا یه چای بخور، بعد کارت رو بگو.
مرد روستایی چای خود را نوشید و پرسید: پس کو این یدی؟ من یدی رو میخوام.
جوانی که کنارش نشسته بود، پرسید: کارت چیه؟
- با خودش کار دارم.
- من خودمم. تو رو شناختم.
- خدا خیرت بده! یه نفر دو، سه ماهه از من جنس خریده، پولم رو نمیده. هر وقت پولم رو میخوام میگه «حَقدی، یوخدی.»
یداله آهسته از او پرسید: اسمش چیه؟
مرد اسم او را توی گوش یداله گفت.
- تو برو. وقت اذان ظهر بیا همین جا؛ ناهار هم مهمون من باش.
- مطمئن باشم؟
- آره قارداش. برو قربونت.
یداله پس از رفتن مرد موضوع را به یکی از جوانها گفت. او هم با علامت سَر، حرف یداله را تأیید کرد. دوچرخه ی یداله را از کنار درخت برداشت و سوار شد.
دوستان یداله از او خواستند با صدای خودش، آوازی برای آنها بخواند. یداله قبول نکرد.
قهوه چی گفت: تو که حرف کسی رو زمین نمی ندازی. بخون دیگه.
یکی از مشتری ها گفت: برای سلامتیش صلوات بفرست.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد.
یداله درحالی که کتاب بوستان سعدی را از جیب کتش در می آورد، گفت: دومیش رو بفرست به جمال باصفای مولای جوون مردا و با غیرتا، علی بن ابیطالب(ع).
- اللهم صل علی محمد و آل محمد.
🔻🔻🔻
- حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت.
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی به پایش درافتی چو مور
نبخشود بر حال پروانه شمع
نگه کن که چون سوخت در پیش جمع
گرفتم ز تو ناتوانتر بسی است
تواناتر از تو هم آخر کسی است
یکی از مشتری ها گفت: ناز نَفَست! برای سلامتی هر چی مَرد و داش مشتی، صلوات بفرست.
یداله کتابش را بست و در جیبش گذاشت. سَرش را پایین انداخت و خودش هم صلوات فرستاد. مرد دوچرخه سوار، چرخ را به درخت تکیه داد. نفس زنان وارد شد و کنار یداله نشست.
یداله گفت: خسته شدی؟
- نه زیاد؛ اما میدونم که کارهای تو بی حکمت نیست.
– پیغوم من رو بِهش رسوندی؟
- آره. گفتم آقا یدی الان پول اون مرد روستایی رو میخواد. از صندوقش پولا رو درآورد و شمرد. گفت خودم الان میارم.
صدای اذان در محوطه ی میدان ورکچیلر پیچید. مرد روستایی موتورش را جلوی قهوه خانه پارک کرد. مرد بازاری دوان دوان، خودش را به قهوه خانه رساند.
یداله لبخندی زد. هردوی آنها را پیش خود نشاند و گفت: «حسابی دوز آدام، هامینین مالینا شریک دی.»
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_26
چند نفر موتورسوار جلوی قهوه خانه ایستادند. یکی از آنها پیاده شد و پرسید: «مش یداله بوردادی؟»
مرد قهوه چی پیمانه ی پر از نخود را توی دیزی ریخت و جواب داد: «بوردا. گَل ایچه ری.»
موتورسوار داخل آمد. یداله برای او چای سفارش داد.
موتورسوار سَر حرف را باز کرد و گفت: توی روستا با یه نفر دعوام شده. حالا میخواد دودستگی راه بیفته. همه از تو حرف شنوی دارن. یه توک پا بیا ژاندارمری و قال قضیه رو بکن.
- من یه رفیق توی ژاندارمری دارم. واسش پیغام میفرستم.
– نه. خودت بیای بهتره.
- اگه اون نتونست حل کنه، خودم میام.
- ما بِریم؟
- حالا چایت رو بخور. فکرت راحت باشه.
دوست یداله دود سیگار را به هوا داد و گفت: بفرما! مشتری های تو بازم اومدن.
- تا باشه از این مشتری ها. آدمی که توی خیر و شرّ مردم سهم نداشته باشه، نباس اسمش رو گذاشت آدم.
مردی وارد قهوه خانه شد. یداله از سَر و وضع او فهمید غریب است. یداله او را پیش خودش نشاند و برایش چای سفارش داد.
پرسید: باکی کارداری؟
- با یداله. با هم فامیل دوریم.
- اگه اون اینجا باشه می شناسیش؟
- شاید بشناسم.
قهوه چی گفت: بِشین حالا یه چای بخور، بعد کارت رو بگو.
مرد روستایی چای خود را نوشید و پرسید: پس کو این یدی؟ من یدی رو میخوام.
جوانی که کنارش نشسته بود، پرسید: کارت چیه؟
- با خودش کار دارم.
- من خودمم. تو رو شناختم.
- خدا خیرت بده! یه نفر دو، سه ماهه از من جنس خریده، پولم رو نمیده. هر وقت پولم رو میخوام میگه «حَقدی، یوخدی.»
یداله آهسته از او پرسید: اسمش چیه؟
مرد اسم او را توی گوش یداله گفت.
- تو برو. وقت اذان ظهر بیا همین جا؛ ناهار هم مهمون من باش.
- مطمئن باشم؟
- آره قارداش. برو قربونت.
یداله پس از رفتن مرد موضوع را به یکی از جوانها گفت. او هم با علامت سَر، حرف یداله را تأیید کرد. دوچرخه ی یداله را از کنار درخت برداشت و سوار شد.
دوستان یداله از او خواستند با صدای خودش، آوازی برای آنها بخواند. یداله قبول نکرد.
قهوه چی گفت: تو که حرف کسی رو زمین نمی ندازی. بخون دیگه.
یکی از مشتری ها گفت: برای سلامتیش صلوات بفرست.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد.
یداله درحالی که کتاب بوستان سعدی را از جیب کتش در می آورد، گفت: دومیش رو بفرست به جمال باصفای مولای جوون مردا و با غیرتا، علی بن ابیطالب(ع).
- اللهم صل علی محمد و آل محمد.
🔻🔻🔻
- حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت.
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی به پایش درافتی چو مور
نبخشود بر حال پروانه شمع
نگه کن که چون سوخت در پیش جمع
گرفتم ز تو ناتوانتر بسی است
تواناتر از تو هم آخر کسی است
یکی از مشتری ها گفت: ناز نَفَست! برای سلامتی هر چی مَرد و داش مشتی، صلوات بفرست.
یداله کتابش را بست و در جیبش گذاشت. سَرش را پایین انداخت و خودش هم صلوات فرستاد. مرد دوچرخه سوار، چرخ را به درخت تکیه داد. نفس زنان وارد شد و کنار یداله نشست.
یداله گفت: خسته شدی؟
- نه زیاد؛ اما میدونم که کارهای تو بی حکمت نیست.
– پیغوم من رو بِهش رسوندی؟
- آره. گفتم آقا یدی الان پول اون مرد روستایی رو میخواد. از صندوقش پولا رو درآورد و شمرد. گفت خودم الان میارم.
صدای اذان در محوطه ی میدان ورکچیلر پیچید. مرد روستایی موتورش را جلوی قهوه خانه پارک کرد. مرد بازاری دوان دوان، خودش را به قهوه خانه رساند.
یداله لبخندی زد. هردوی آنها را پیش خود نشاند و گفت: «حسابی دوز آدام، هامینین مالینا شریک دی.»
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab