https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۲۴
شیراله تاران چشم از عکسی که بر سردر سینما رِی خودنمایی میکرد، برنمی داشت. آنها در اطراف میدان قزوین مشغول گشت وگذار بودند. یداله گفت: بابا زیر پاهات رو نیگاه کن. نیفتی تو جوب!شیراله گفت: بریم این فیلم رو نگاه کنیم؟
- اگه بیکایمانوِردی و فردین بازی کرده باشن بریم.
شیراله عکس بزرگ سردرِ سینما را نشان داد و گفت: این هم هنرپیشه های معروف فیلم. بفرما! یداله دستش را به شانه ی شیراله زد و گفت: واسه دلخوشی پسردایی ننه ام که شده، برو که رفتیم.
تنه ی چند مرد جوان که تلوتلو خوران از جلوی سینما رِی رَد می شدند، به تنه ی شیراله خورد. چند پسر روبه روی ساندویچی ایستاده بودند و در دستهایشان بطری هایی بود که گاهی از آن می نوشیدند. یکی از آنها به زن بی حجابی که موهای سرش تا شانه هایش ریخته شده بود و دامن کوتاهی پوشیده بود، متلک گفت و بقیه، قاه قاه خندیدند.یداله جلوی گیشه ایستاد و گفت: بلیط این فیلم چنده؟بلیت فروش حواسش به دختر و پسرهایی بود که توی سالن سینما با هم بگووبخند میکردند.یداله دوباره پرسید: پول بلیت چند تومن میشه؟- آخه آدم حسابی! مگه میشه از اینها چشم برداشت و به هیکل تو، با اون لهجه ی غلیظت نگاه کرد! یداله داد زد: مردیکه ی نادون. چرا به زن و بچه ی مردم نیگاه میکنی؟ چرا لهجه ی من رو مسخره میکنی؟ - به تو مربوط نیست. اصلاً به تو بلیت نمی فروشم.یداله دستهای بلندش را از پنجره ی گیشه به داخل دراز کرد و یقه ی او را گرفت و گفت: الان می زنمت. مرد فریاد زد: آهای! این میخواد من رو بزنه. کمکم کنین!جوان هایی که بیرون سینما جمع شده بودند، به طرف یداله هجوم آوردند. شیراله دستش را به دور کمر و دست های جوانی که می خواست شیشه ی مشروب را از پشت بر سر یداله بکوبد، حلقه کرد. یداله برگشت و لگدی به زیر شکم جوان زد و او را به طرف جوی آب هل داد. چاقوی یکی از جوانها را در هوا از دستش گرفت و با مشتی که به شکم او زد، او را نقش بر زمین کرد.نزدیک به پانزده نفر دور یداله و شیراله را گرفتند. یداله گفت: شیراله! اگه میترسی برو کنار تا ببینم حرف حساب این پدرسوخته ها چیه؟ یکی از آنها جواب داد: از لهجه ات معلومه ترکی. اگه نمیدونی، بدون که اینجا خیابون گُمرکه. معدن بچه لات های ترک و فارس.یک نفر دیگر رو به شیراله کرد و پرسید: شما کی باشین؟شیراله جواب داد: من زنجانی هستم. این فامیل منه. از زنجان اومده. بِهش میگن یدی ... .
یک بطری نیمه پر به طرف شیراله پرتاب شد و به سینه اش خورد. یداله با اخم نگاهی به چهره ی آنهایی که دورشان جمع شده بودند، انداخت. یکی از جوانها با چوب بزرگی به یداله حمله کرد و بقیه با لگد و مشت و پنجه بُکس، به جان آن دو افتادند. یداله چوبدستی را از دست جوان کشید و با آن به خودشان حمله کرد. هیچکدام نتوانستند به آن دو نزدیک شوند. یکی دیگر از جوانها جلو آمد و گفت: اینجا محله ی گُمرک تهرونه. حساب وکتاب خودش رو داره. اگه مردی بیا جلو.یداله جواب داد: من مردونگی رو توی چشمای تو نمی بینم. با تو هم کاری ندارم.
– پس باکی کارداری؟- برو به بزرگتر از خودت بگو بیاد، نالوطی! دهن تو بوی شیر میده! - به من میگی؟ حالا بیا جلو.یک میله ی آهنی، به یکی از پاهای یداله خورد؛ اما به روی خودش نیاورد. یک نفر دیگر، چاقو را بالای سَرش تکان داد و به طرف شیراله خیز برداشت. یداله وانمود کرد که به طرف چاقوکش میرود؛ اما بلافاصله برگشت. مردی را که میله ی آهنی در دست داشت، به دیوار کوبید و میله را به گلوی او فشار داد. شیراله مواظب بود کسی از پشت سر به یداله حمله نکند. یداله چوب و چاقوی حمله کننده ها را از دستشان می گرفت و با ضربه ی دست و لگد و کله، آنها را فراری میداد.کم مانده بود چشم های مردی که یداله به گلوی او فشار می آورد، از حدقه بیرون بزند. رنگ صورتش سرخ شده بود. یداله رهایش کرد. میله را دور و بر خود چرخاند و فریاد زد: هرکی مَرده بیاد جلو!چند نفر از جوانها به مغازه ای پناه بردند. یداله هم پشت سر آنها وارد شد و با لگد به میزهایی که روی آنها بطری و لیوان قرار داشت، زد. صاحب مغازه جلو آمد و از شیراله خواست تا جلوی رفیقش را بگیرد.شیراله داد زد: مش یدی! دیگه بس کن. ببین چقدر آدم روی زمین وِلو شدن!
مغازه داری که از پشت شیشه به صحنه نگاه میکرد، جلو آمد و با لهجه ی ترکی گفت: من می خواستم به شما کمک کنم؛ اما اونا زیاد بودن. ترسیدم بعد از رفتن شما مزاحم کارم بِشن.یداله جواب داد: «چوخ ممنون» . ما خودمون از پس همه شون بر اومدیم.
مرد برایشان یک پارچ آب آورد و گفت: من تا حالا کسی مثل شما ندیده بودم که بتونه در برابر همه ی اونا وایسه.شیراله جواب داد: این آقا فامیل منه. اون بود که روی همه شون رو کم کرد.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۲۴
شیراله تاران چشم از عکسی که بر سردر سینما رِی خودنمایی میکرد، برنمی داشت. آنها در اطراف میدان قزوین مشغول گشت وگذار بودند. یداله گفت: بابا زیر پاهات رو نیگاه کن. نیفتی تو جوب!شیراله گفت: بریم این فیلم رو نگاه کنیم؟
- اگه بیکایمانوِردی و فردین بازی کرده باشن بریم.
شیراله عکس بزرگ سردرِ سینما را نشان داد و گفت: این هم هنرپیشه های معروف فیلم. بفرما! یداله دستش را به شانه ی شیراله زد و گفت: واسه دلخوشی پسردایی ننه ام که شده، برو که رفتیم.
تنه ی چند مرد جوان که تلوتلو خوران از جلوی سینما رِی رَد می شدند، به تنه ی شیراله خورد. چند پسر روبه روی ساندویچی ایستاده بودند و در دستهایشان بطری هایی بود که گاهی از آن می نوشیدند. یکی از آنها به زن بی حجابی که موهای سرش تا شانه هایش ریخته شده بود و دامن کوتاهی پوشیده بود، متلک گفت و بقیه، قاه قاه خندیدند.یداله جلوی گیشه ایستاد و گفت: بلیط این فیلم چنده؟بلیت فروش حواسش به دختر و پسرهایی بود که توی سالن سینما با هم بگووبخند میکردند.یداله دوباره پرسید: پول بلیت چند تومن میشه؟- آخه آدم حسابی! مگه میشه از اینها چشم برداشت و به هیکل تو، با اون لهجه ی غلیظت نگاه کرد! یداله داد زد: مردیکه ی نادون. چرا به زن و بچه ی مردم نیگاه میکنی؟ چرا لهجه ی من رو مسخره میکنی؟ - به تو مربوط نیست. اصلاً به تو بلیت نمی فروشم.یداله دستهای بلندش را از پنجره ی گیشه به داخل دراز کرد و یقه ی او را گرفت و گفت: الان می زنمت. مرد فریاد زد: آهای! این میخواد من رو بزنه. کمکم کنین!جوان هایی که بیرون سینما جمع شده بودند، به طرف یداله هجوم آوردند. شیراله دستش را به دور کمر و دست های جوانی که می خواست شیشه ی مشروب را از پشت بر سر یداله بکوبد، حلقه کرد. یداله برگشت و لگدی به زیر شکم جوان زد و او را به طرف جوی آب هل داد. چاقوی یکی از جوانها را در هوا از دستش گرفت و با مشتی که به شکم او زد، او را نقش بر زمین کرد.نزدیک به پانزده نفر دور یداله و شیراله را گرفتند. یداله گفت: شیراله! اگه میترسی برو کنار تا ببینم حرف حساب این پدرسوخته ها چیه؟ یکی از آنها جواب داد: از لهجه ات معلومه ترکی. اگه نمیدونی، بدون که اینجا خیابون گُمرکه. معدن بچه لات های ترک و فارس.یک نفر دیگر رو به شیراله کرد و پرسید: شما کی باشین؟شیراله جواب داد: من زنجانی هستم. این فامیل منه. از زنجان اومده. بِهش میگن یدی ... .
یک بطری نیمه پر به طرف شیراله پرتاب شد و به سینه اش خورد. یداله با اخم نگاهی به چهره ی آنهایی که دورشان جمع شده بودند، انداخت. یکی از جوانها با چوب بزرگی به یداله حمله کرد و بقیه با لگد و مشت و پنجه بُکس، به جان آن دو افتادند. یداله چوبدستی را از دست جوان کشید و با آن به خودشان حمله کرد. هیچکدام نتوانستند به آن دو نزدیک شوند. یکی دیگر از جوانها جلو آمد و گفت: اینجا محله ی گُمرک تهرونه. حساب وکتاب خودش رو داره. اگه مردی بیا جلو.یداله جواب داد: من مردونگی رو توی چشمای تو نمی بینم. با تو هم کاری ندارم.
– پس باکی کارداری؟- برو به بزرگتر از خودت بگو بیاد، نالوطی! دهن تو بوی شیر میده! - به من میگی؟ حالا بیا جلو.یک میله ی آهنی، به یکی از پاهای یداله خورد؛ اما به روی خودش نیاورد. یک نفر دیگر، چاقو را بالای سَرش تکان داد و به طرف شیراله خیز برداشت. یداله وانمود کرد که به طرف چاقوکش میرود؛ اما بلافاصله برگشت. مردی را که میله ی آهنی در دست داشت، به دیوار کوبید و میله را به گلوی او فشار داد. شیراله مواظب بود کسی از پشت سر به یداله حمله نکند. یداله چوب و چاقوی حمله کننده ها را از دستشان می گرفت و با ضربه ی دست و لگد و کله، آنها را فراری میداد.کم مانده بود چشم های مردی که یداله به گلوی او فشار می آورد، از حدقه بیرون بزند. رنگ صورتش سرخ شده بود. یداله رهایش کرد. میله را دور و بر خود چرخاند و فریاد زد: هرکی مَرده بیاد جلو!چند نفر از جوانها به مغازه ای پناه بردند. یداله هم پشت سر آنها وارد شد و با لگد به میزهایی که روی آنها بطری و لیوان قرار داشت، زد. صاحب مغازه جلو آمد و از شیراله خواست تا جلوی رفیقش را بگیرد.شیراله داد زد: مش یدی! دیگه بس کن. ببین چقدر آدم روی زمین وِلو شدن!
مغازه داری که از پشت شیشه به صحنه نگاه میکرد، جلو آمد و با لهجه ی ترکی گفت: من می خواستم به شما کمک کنم؛ اما اونا زیاد بودن. ترسیدم بعد از رفتن شما مزاحم کارم بِشن.یداله جواب داد: «چوخ ممنون» . ما خودمون از پس همه شون بر اومدیم.
مرد برایشان یک پارچ آب آورد و گفت: من تا حالا کسی مثل شما ندیده بودم که بتونه در برابر همه ی اونا وایسه.شیراله جواب داد: این آقا فامیل منه. اون بود که روی همه شون رو کم کرد.
🔵 #ادامه_دارد
🇮🇷 @pcdrab
https://s7.picofile.com/file/8390815000/IMG_20180828_171226_673.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، پاتک دوم
📌 #قسمت_۲۴
بسم الله الرحمن الرحیم
نبرد غیرت و فولاد به شدت ادامه داشت و قشون عظیم دشمن به نزدیکی خاکریز رسیده و توپ و مسلسل تانک ها از زمین و مسلسل و توپ هلیکوپترها از آسمان هر جنبنده ای را بر روی خاکریز هدف قرار می دهند، نیروی پیاده و کماندو عراقی هم با کلاش و تیربار و آر پی جی ۷ از هر سمت و سوی بطرف کانال شلیک می کنند .
بی توجه به رگبار بی امان گلوله ها و باران ترکش ها مثال فرفره پایین و بالای کانال دویده و پی در پی موشک سمت قشون دشمن شلیک می کردم که یکدفعه دیدم سردار زلفخانی با چندتا گونی پر از موشک ، لبخند زنان جلوم ایستاده ، گرد و خاک و دود سياه باروت ، چهره خسته و زيبای برادر زلفخانی را کاملاً پوشانده بود ، اما باز با اين وجود واقعأ زیبا و نورانی به نظر می آمد ، چشمان معصوم و بی خوابش چون خورشید می درخشید و لب های خشکيده و خاک آلوده اش خبر از بی آبی و تشنگی می داد .
سلام دادم و جواب سلامم را داد و بعد دو دستش را روی گوشهایم گذاشت و صورتم را جلو کشيد و بوسه ای بر پيشانی ام زد و یک چیزهایی گفت که اصلاً نشنیدم ، چون بقدری موشک زده بودم که دوتا گوشم هم خونریزی کرده و دیگر قادر به شنیدن صدایی نبودم ، اما از رفتار مهربان و لبخندهای زیباش کاملا معلوم بود که از کارم در انتهای خط راضی و خشنود است ، بوسه و رفتار مهر آمیز معاونت دلیر گردان در آن لحظات سخت و طاقت فرسا چنان حالم را خوب کرد که تمام خستگی و نگرانی ها از وجودم پرکشید و چنان سرزنده و نیرومند شدم که با عشق بغلش کرده و صورت معصوم و نورانی اش را غرق بوسه کردم .
سردار قصد سرکشی به حوضچه ها را داشت و از تحرکاتی که اطراف آنها دیده بود ، احتمال زیاد می داد که عراقی ها در حال نفوذ از داخل حوضچه ها هستند ، گونی های موشک را کنار سنگر گذاشته و چندتا موشک برداشته و به آنطرف پل بتونی رفتیم و همین که بالای خاکریز رسیدیم ، با تعجب دیدم که با عنایت خدای رحمان و رحیم درست سر بزنگاه رسیدیم و کماندوهای عراقی در حال پیشروی از داخل حوضچه ها می باشند ، کماندوهای ورزیده گارد ریاست جمهوری عراق ، تاکتیکی و بسیار آرام و بی سر و صدا یکی یکی حوضچه ها را طی کرده و داخل حوضچه سوم تجمع می کردند ، نیروهای پیشرو که احتمالا یک دسته بودند و از بقیه نیروها جلوتر حرکت می کردند تا حوضچه دوم آمده و با کانال فقط یک حوضچه فاصله داشتند ، اگر کمی دیرتر رسیده بودیم ، ورودشان به داخل کانال و غافلگیری گردان حتمی بود ، با دستور برادر زلفخانی چندتا موشک به داخل حوضچه ها شلیک کرده و خودشان هم چند رگبار زده و چندتا نارنجک به داخل حوضچه اول پرتاب کرد ، تا اینکه عراقی ها فهمیدند که کانال مدافع دارد و حواسمان به تحرکات شأن هست ، سریع پناه گرفته و از لبه حوضچه سوم شروع به تیراندازی کردند ، تعداد کماندوهای عراقی که داخل حوضچه ها دیده می شد ، خیلی خیلی زیاد بود و مقابل شأن ایستادن کار یک نفر و دو نفر نبود و برای همین هم برادر زلفخانی برای آوردن نیروی کمکی راهی پایین کانال شد و من هم همانجا مانده و مراقب حرکات عراقی ها شدم .
چند دقیقه ای گذشت و نه خبری از سردار زلفخانی شد و نه از نیروی های کمکی ، چندتا موشکی که با خود داشتم برای دور نگاه داشتن کماندوها شلیک کرده و دیگر موشکی برایم باقی نماند ، نگران شده و برای اطلاع یافتن از اوضاع و آوردن موشک به اینطرف پل آمدم که خبر شهادت سردار زلفخانی را از بچه ها شنیدم ، عاشقی ديگر پرگشوده و به ضيافت برگزيدگان نسل آدم عروج نمود ، اندوه جانسوزی برفضای دود گرفته کانال سايه افکند و قطرات اشگ مرهمی شد بر سينه داغدار همرزمان ...
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، پاتک دوم
📌 #قسمت_۲۴
بسم الله الرحمن الرحیم
نبرد غیرت و فولاد به شدت ادامه داشت و قشون عظیم دشمن به نزدیکی خاکریز رسیده و توپ و مسلسل تانک ها از زمین و مسلسل و توپ هلیکوپترها از آسمان هر جنبنده ای را بر روی خاکریز هدف قرار می دهند، نیروی پیاده و کماندو عراقی هم با کلاش و تیربار و آر پی جی ۷ از هر سمت و سوی بطرف کانال شلیک می کنند .
بی توجه به رگبار بی امان گلوله ها و باران ترکش ها مثال فرفره پایین و بالای کانال دویده و پی در پی موشک سمت قشون دشمن شلیک می کردم که یکدفعه دیدم سردار زلفخانی با چندتا گونی پر از موشک ، لبخند زنان جلوم ایستاده ، گرد و خاک و دود سياه باروت ، چهره خسته و زيبای برادر زلفخانی را کاملاً پوشانده بود ، اما باز با اين وجود واقعأ زیبا و نورانی به نظر می آمد ، چشمان معصوم و بی خوابش چون خورشید می درخشید و لب های خشکيده و خاک آلوده اش خبر از بی آبی و تشنگی می داد .
سلام دادم و جواب سلامم را داد و بعد دو دستش را روی گوشهایم گذاشت و صورتم را جلو کشيد و بوسه ای بر پيشانی ام زد و یک چیزهایی گفت که اصلاً نشنیدم ، چون بقدری موشک زده بودم که دوتا گوشم هم خونریزی کرده و دیگر قادر به شنیدن صدایی نبودم ، اما از رفتار مهربان و لبخندهای زیباش کاملا معلوم بود که از کارم در انتهای خط راضی و خشنود است ، بوسه و رفتار مهر آمیز معاونت دلیر گردان در آن لحظات سخت و طاقت فرسا چنان حالم را خوب کرد که تمام خستگی و نگرانی ها از وجودم پرکشید و چنان سرزنده و نیرومند شدم که با عشق بغلش کرده و صورت معصوم و نورانی اش را غرق بوسه کردم .
سردار قصد سرکشی به حوضچه ها را داشت و از تحرکاتی که اطراف آنها دیده بود ، احتمال زیاد می داد که عراقی ها در حال نفوذ از داخل حوضچه ها هستند ، گونی های موشک را کنار سنگر گذاشته و چندتا موشک برداشته و به آنطرف پل بتونی رفتیم و همین که بالای خاکریز رسیدیم ، با تعجب دیدم که با عنایت خدای رحمان و رحیم درست سر بزنگاه رسیدیم و کماندوهای عراقی در حال پیشروی از داخل حوضچه ها می باشند ، کماندوهای ورزیده گارد ریاست جمهوری عراق ، تاکتیکی و بسیار آرام و بی سر و صدا یکی یکی حوضچه ها را طی کرده و داخل حوضچه سوم تجمع می کردند ، نیروهای پیشرو که احتمالا یک دسته بودند و از بقیه نیروها جلوتر حرکت می کردند تا حوضچه دوم آمده و با کانال فقط یک حوضچه فاصله داشتند ، اگر کمی دیرتر رسیده بودیم ، ورودشان به داخل کانال و غافلگیری گردان حتمی بود ، با دستور برادر زلفخانی چندتا موشک به داخل حوضچه ها شلیک کرده و خودشان هم چند رگبار زده و چندتا نارنجک به داخل حوضچه اول پرتاب کرد ، تا اینکه عراقی ها فهمیدند که کانال مدافع دارد و حواسمان به تحرکات شأن هست ، سریع پناه گرفته و از لبه حوضچه سوم شروع به تیراندازی کردند ، تعداد کماندوهای عراقی که داخل حوضچه ها دیده می شد ، خیلی خیلی زیاد بود و مقابل شأن ایستادن کار یک نفر و دو نفر نبود و برای همین هم برادر زلفخانی برای آوردن نیروی کمکی راهی پایین کانال شد و من هم همانجا مانده و مراقب حرکات عراقی ها شدم .
چند دقیقه ای گذشت و نه خبری از سردار زلفخانی شد و نه از نیروی های کمکی ، چندتا موشکی که با خود داشتم برای دور نگاه داشتن کماندوها شلیک کرده و دیگر موشکی برایم باقی نماند ، نگران شده و برای اطلاع یافتن از اوضاع و آوردن موشک به اینطرف پل آمدم که خبر شهادت سردار زلفخانی را از بچه ها شنیدم ، عاشقی ديگر پرگشوده و به ضيافت برگزيدگان نسل آدم عروج نمود ، اندوه جانسوزی برفضای دود گرفته کانال سايه افکند و قطرات اشگ مرهمی شد بر سينه داغدار همرزمان ...
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۲۴
💠 #خط_صفین / روز دوم _ پاتک چهارم
🔹🔸تا آن لحظه فکر میکردم که در آن سوی پل بتنی رزمندگان باقی مانده از گردان حضرت علی اکبر (ع) در حال پدافند هستند. اما در کمال ناباروری دیدم که سنگرهای داخل کانال تا کیلومترها خالی از مدافع و رزمنده است. باور کنید کار خدا بود که تا آن لحظه گردان قیجی و غافلگیر نشده بود. خلاصه مدتی خمیده و نشسته داخل کانال راه پيمائی کردیم تا اینکه عاقبت به موقعیت مناسبی رسیده و درست مقابل تانک ها مستقر و آماده نبرد شدیم.
قرار بود گروه کوچک ما که شامل ده نفر رزمنده خسته و بی رمق و بی خواب بود با چند قبضه آر پی جی هفت و چند تيربار گرینوف و تعدای نارنجک دستی در مقابل قشون عظيم و مجهز دشمن که شامل صدها دستگاه تانک پیشرفته و هزاران نیروی پیاده و کماندو بود. جنگیده و ايستاده گی کند و اين عمل در نگاه آدمهای عاقل و پر تدبير کاری بس غير ممکن و عبث و در يک کلام ديوانه گی و خودکشی می نمود. اما از نظر بچه بسيجی هائی که مشق جنگ را در مکتبخانه عاشورا آموخته بودند. هيچگاه افزون بودن قدرت نظامی و بيشتر بودن تعداد نفرات دشمن ملاک برتری و پيروزی آنها نبود و در صحنه نبرد حرف اول را گروهی می زدند که نيروهایشان بـا خلوص نيت و ايمان قوی به راه و مرام و مسلک خود پيکار می کردند و از برای دست يابی به اهداف مقدس آئينی که برايش لباس رزم برتن کرده بودند . به سادگی از تمام هستی خود دست برداشته و به راحتی جان را نثار آرمانها و ارزشهای مقدس آن می کردند.
خط پدافندی گردان بشدت زیر آتش انواع ادوات سنگین و سبک بود و از جایی که ما مستقر بودیم بخوبی انفجارات و دود و آتش حاصل از آن را می دیدیم. دشمن هنوز از وجود گروه کوچک ما آگهی نداشت و برای همین هم هیچ آتشی به آن قسمت از کانال نمی ریخت. کاملاً در آرامش و امنیت بودیم و برای اینکه موقعیت مان لو نرود. همه در سنگرهای داخل کانال نشسته و کسی بالای خاکریز نمی رفت. آنقدر ساکت و بی حرکت نشسته و انتظار کشیدیم تا اینکه در نهایت صدای خش خش زنجیر تانکها قطع شد و خبر از توقف قشون دشمن داد.
تانک های عراقی که از سوی شهر همایون در حال پیشروی بودند تا اواسط میدان آمده و سپس بصورت اریب به سمت خط پدافندی ایستاده و مواضع دفاعی رزمندگان را زیر آتش مسلسل و توپ خود گرفته بودند. در خط پدافندی هم مثل دفعات قبل قشون اصلی دشمن وسط میدان ایستاده و تعدادی تانک در حال نزدیک شدن به کانال بودند که صد در صد از نوع تی ۷۲ بودند و ترسی از موشک و شکار شدن نداشتند. جای جالبش آنجا بود که تانکها به خط نزدیک می شدند و هر موشکی از داخل کانال سمت شأن شلیک می شد. آن نقطه از کانال چنان وحشیانه و بوسیله تانکهای اینطرفی کوبیده می شد که زمین و زمان تیره و تار می شد. تانکها فاصله زیادی با محل استقرارمان داشتند و برای همین هم سردار زلفخانی اجازه ورود به درگیری نداده و ما همچنان ساکت و در خفا و از فاصله بسیار دور نظارگر نبرد رزمندگان کم تعداد داخل کانال با قشون عظیم دشمن بودیم.
تانکهای مهاجم عراقی که تجربیات تلخی از یورش مستقیم گذشته داشتند. ديگر شهامت جلو رفتن و هجوم مستقیم به خط را نداشتند و با حرکات مارپیچ به کانال نزدیک می شدند و با شلیک اولین موشک از سوی رزمندگان ، سریع عقب می کشیدند و محل شلیک موشک از زمین و آسمان مورد حمله قرار می گرفت و تعداد زیادی گلوله تانک و خمپاره و راکت هلیکوپتر به آنجا اصابت می کرد .
فاصله زيادی با مواضع دفاعی گردان داشتیم و از حال و روز همرزمان هیچ خبری نداشتیم. اما از موقعیتی که بودیم میدان نبرد خوب دیده می شد. کانال و مواضع دفاعی گردان بطور يکسره با آتش شديد توپخانه و گلوله های مختلف خمپاره و مینی کاتیوشا زير آتش بود و مسلسل صدها دستگاه تانک خاکریز را میزدند و با گلوله های مستقيم توپ سنگرهای بالای خاکریز را هدف قرار می دادند. سنگرها يکی پس از ديگری با اصابت گلوله توپ تانک ها منهدم می شدند و گونی های پر ازخاک مانند پر در هوا به پرواز در می آمدند.
در مکانی دنج نشسته و نبردی را به تماشا نشسته بودیم که سراسر عشق و غیرت و مردانگی بود. این سوی میدان چهل یا پنجاه نفر آدم خسته و بی رمق با سلاح های سبک و آنطرف صدها تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندو با پیشرفته ترین تجهیزات نظامی روز جهان و با پشتیبانی کامل هوایی و زمینی. دقایق هر کدام به اندازه ساعتی می گذشت و نگرانی و اضطراب در بین گروه کوچک مان موج می زد. همگی ساکت و بی سر و صدا لبه خاکریز نشسته و با ناراحتی فراوان اوضاع خطرناک و هولناک خط پدافندی و کانال را تماشا میکردیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۲۴
💠 #خط_صفین / روز دوم _ پاتک چهارم
🔹🔸تا آن لحظه فکر میکردم که در آن سوی پل بتنی رزمندگان باقی مانده از گردان حضرت علی اکبر (ع) در حال پدافند هستند. اما در کمال ناباروری دیدم که سنگرهای داخل کانال تا کیلومترها خالی از مدافع و رزمنده است. باور کنید کار خدا بود که تا آن لحظه گردان قیجی و غافلگیر نشده بود. خلاصه مدتی خمیده و نشسته داخل کانال راه پيمائی کردیم تا اینکه عاقبت به موقعیت مناسبی رسیده و درست مقابل تانک ها مستقر و آماده نبرد شدیم.
قرار بود گروه کوچک ما که شامل ده نفر رزمنده خسته و بی رمق و بی خواب بود با چند قبضه آر پی جی هفت و چند تيربار گرینوف و تعدای نارنجک دستی در مقابل قشون عظيم و مجهز دشمن که شامل صدها دستگاه تانک پیشرفته و هزاران نیروی پیاده و کماندو بود. جنگیده و ايستاده گی کند و اين عمل در نگاه آدمهای عاقل و پر تدبير کاری بس غير ممکن و عبث و در يک کلام ديوانه گی و خودکشی می نمود. اما از نظر بچه بسيجی هائی که مشق جنگ را در مکتبخانه عاشورا آموخته بودند. هيچگاه افزون بودن قدرت نظامی و بيشتر بودن تعداد نفرات دشمن ملاک برتری و پيروزی آنها نبود و در صحنه نبرد حرف اول را گروهی می زدند که نيروهایشان بـا خلوص نيت و ايمان قوی به راه و مرام و مسلک خود پيکار می کردند و از برای دست يابی به اهداف مقدس آئينی که برايش لباس رزم برتن کرده بودند . به سادگی از تمام هستی خود دست برداشته و به راحتی جان را نثار آرمانها و ارزشهای مقدس آن می کردند.
خط پدافندی گردان بشدت زیر آتش انواع ادوات سنگین و سبک بود و از جایی که ما مستقر بودیم بخوبی انفجارات و دود و آتش حاصل از آن را می دیدیم. دشمن هنوز از وجود گروه کوچک ما آگهی نداشت و برای همین هم هیچ آتشی به آن قسمت از کانال نمی ریخت. کاملاً در آرامش و امنیت بودیم و برای اینکه موقعیت مان لو نرود. همه در سنگرهای داخل کانال نشسته و کسی بالای خاکریز نمی رفت. آنقدر ساکت و بی حرکت نشسته و انتظار کشیدیم تا اینکه در نهایت صدای خش خش زنجیر تانکها قطع شد و خبر از توقف قشون دشمن داد.
تانک های عراقی که از سوی شهر همایون در حال پیشروی بودند تا اواسط میدان آمده و سپس بصورت اریب به سمت خط پدافندی ایستاده و مواضع دفاعی رزمندگان را زیر آتش مسلسل و توپ خود گرفته بودند. در خط پدافندی هم مثل دفعات قبل قشون اصلی دشمن وسط میدان ایستاده و تعدادی تانک در حال نزدیک شدن به کانال بودند که صد در صد از نوع تی ۷۲ بودند و ترسی از موشک و شکار شدن نداشتند. جای جالبش آنجا بود که تانکها به خط نزدیک می شدند و هر موشکی از داخل کانال سمت شأن شلیک می شد. آن نقطه از کانال چنان وحشیانه و بوسیله تانکهای اینطرفی کوبیده می شد که زمین و زمان تیره و تار می شد. تانکها فاصله زیادی با محل استقرارمان داشتند و برای همین هم سردار زلفخانی اجازه ورود به درگیری نداده و ما همچنان ساکت و در خفا و از فاصله بسیار دور نظارگر نبرد رزمندگان کم تعداد داخل کانال با قشون عظیم دشمن بودیم.
تانکهای مهاجم عراقی که تجربیات تلخی از یورش مستقیم گذشته داشتند. ديگر شهامت جلو رفتن و هجوم مستقیم به خط را نداشتند و با حرکات مارپیچ به کانال نزدیک می شدند و با شلیک اولین موشک از سوی رزمندگان ، سریع عقب می کشیدند و محل شلیک موشک از زمین و آسمان مورد حمله قرار می گرفت و تعداد زیادی گلوله تانک و خمپاره و راکت هلیکوپتر به آنجا اصابت می کرد .
فاصله زيادی با مواضع دفاعی گردان داشتیم و از حال و روز همرزمان هیچ خبری نداشتیم. اما از موقعیتی که بودیم میدان نبرد خوب دیده می شد. کانال و مواضع دفاعی گردان بطور يکسره با آتش شديد توپخانه و گلوله های مختلف خمپاره و مینی کاتیوشا زير آتش بود و مسلسل صدها دستگاه تانک خاکریز را میزدند و با گلوله های مستقيم توپ سنگرهای بالای خاکریز را هدف قرار می دادند. سنگرها يکی پس از ديگری با اصابت گلوله توپ تانک ها منهدم می شدند و گونی های پر ازخاک مانند پر در هوا به پرواز در می آمدند.
در مکانی دنج نشسته و نبردی را به تماشا نشسته بودیم که سراسر عشق و غیرت و مردانگی بود. این سوی میدان چهل یا پنجاه نفر آدم خسته و بی رمق با سلاح های سبک و آنطرف صدها تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندو با پیشرفته ترین تجهیزات نظامی روز جهان و با پشتیبانی کامل هوایی و زمینی. دقایق هر کدام به اندازه ساعتی می گذشت و نگرانی و اضطراب در بین گروه کوچک مان موج می زد. همگی ساکت و بی سر و صدا لبه خاکریز نشسته و با ناراحتی فراوان اوضاع خطرناک و هولناک خط پدافندی و کانال را تماشا میکردیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۲۴
💠 #خط_صفین / روز دوم _ پاتک چهارم
🔹🔸تا آن لحظه فکر میکردم که در آن سوی پل بتنی رزمندگان باقی مانده از گردان حضرت علی اکبر (ع) در حال پدافند هستند. اما در کمال ناباروری دیدم که سنگرهای داخل کانال تا کیلومترها خالی از مدافع و رزمنده است. باور کنید کار خدا بود که تا آن لحظه گردان قیجی و غافلگیر نشده بود. خلاصه مدتی خمیده و نشسته داخل کانال راه پيمائی کردیم تا اینکه عاقبت به موقعیت مناسبی رسیده و درست مقابل تانک ها مستقر و آماده نبرد شدیم.
قرار بود گروه کوچک ما که شامل ده نفر رزمنده خسته و بی رمق و بی خواب بود با چند قبضه آر پی جی هفت و چند تيربار گرینوف و تعدای نارنجک دستی در مقابل قشون عظيم و مجهز دشمن که شامل صدها دستگاه تانک پیشرفته و هزاران نیروی پیاده و کماندو بود. جنگیده و ايستاده گی کند و اين عمل در نگاه آدمهای عاقل و پر تدبير کاری بس غير ممکن و عبث و در يک کلام ديوانه گی و خودکشی می نمود. اما از نظر بچه بسيجی هائی که مشق جنگ را در مکتبخانه عاشورا آموخته بودند. هيچگاه افزون بودن قدرت نظامی و بيشتر بودن تعداد نفرات دشمن ملاک برتری و پيروزی آنها نبود و در صحنه نبرد حرف اول را گروهی می زدند که نيروهایشان بـا خلوص نيت و ايمان قوی به راه و مرام و مسلک خود پيکار می کردند و از برای دست يابی به اهداف مقدس آئينی که برايش لباس رزم برتن کرده بودند . به سادگی از تمام هستی خود دست برداشته و به راحتی جان را نثار آرمانها و ارزشهای مقدس آن می کردند.
خط پدافندی گردان بشدت زیر آتش انواع ادوات سنگین و سبک بود و از جایی که ما مستقر بودیم بخوبی انفجارات و دود و آتش حاصل از آن را می دیدیم. دشمن هنوز از وجود گروه کوچک ما آگهی نداشت و برای همین هم هیچ آتشی به آن قسمت از کانال نمی ریخت. کاملاً در آرامش و امنیت بودیم و برای اینکه موقعیت مان لو نرود. همه در سنگرهای داخل کانال نشسته و کسی بالای خاکریز نمی رفت. آنقدر ساکت و بی حرکت نشسته و انتظار کشیدیم تا اینکه در نهایت صدای خش خش زنجیر تانکها قطع شد و خبر از توقف قشون دشمن داد.
تانک های عراقی که از سوی شهر همایون در حال پیشروی بودند تا اواسط میدان آمده و سپس بصورت اریب به سمت خط پدافندی ایستاده و مواضع دفاعی رزمندگان را زیر آتش مسلسل و توپ خود گرفته بودند. در خط پدافندی هم مثل دفعات قبل قشون اصلی دشمن وسط میدان ایستاده و تعدادی تانک در حال نزدیک شدن به کانال بودند که صد در صد از نوع تی ۷۲ بودند و ترسی از موشک و شکار شدن نداشتند. جای جالبش آنجا بود که تانکها به خط نزدیک می شدند و هر موشکی از داخل کانال سمت شأن شلیک می شد. آن نقطه از کانال چنان وحشیانه و بوسیله تانکهای اینطرفی کوبیده می شد که زمین و زمان تیره و تار می شد. تانکها فاصله زیادی با محل استقرارمان داشتند و برای همین هم سردار زلفخانی اجازه ورود به درگیری نداده و ما همچنان ساکت و در خفا و از فاصله بسیار دور نظارگر نبرد رزمندگان کم تعداد داخل کانال با قشون عظیم دشمن بودیم.
تانکهای مهاجم عراقی که تجربیات تلخی از یورش مستقیم گذشته داشتند. ديگر شهامت جلو رفتن و هجوم مستقیم به خط را نداشتند و با حرکات مارپیچ به کانال نزدیک می شدند و با شلیک اولین موشک از سوی رزمندگان ، سریع عقب می کشیدند و محل شلیک موشک از زمین و آسمان مورد حمله قرار می گرفت و تعداد زیادی گلوله تانک و خمپاره و راکت هلیکوپتر به آنجا اصابت می کرد .
فاصله زيادی با مواضع دفاعی گردان داشتیم و از حال و روز همرزمان هیچ خبری نداشتیم. اما از موقعیتی که بودیم میدان نبرد خوب دیده می شد. کانال و مواضع دفاعی گردان بطور يکسره با آتش شديد توپخانه و گلوله های مختلف خمپاره و مینی کاتیوشا زير آتش بود و مسلسل صدها دستگاه تانک خاکریز را میزدند و با گلوله های مستقيم توپ سنگرهای بالای خاکریز را هدف قرار می دادند. سنگرها يکی پس از ديگری با اصابت گلوله توپ تانک ها منهدم می شدند و گونی های پر ازخاک مانند پر در هوا به پرواز در می آمدند.
در مکانی دنج نشسته و نبردی را به تماشا نشسته بودیم که سراسر عشق و غیرت و مردانگی بود. این سوی میدان چهل یا پنجاه نفر آدم خسته و بی رمق با سلاح های سبک و آنطرف صدها تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندو با پیشرفته ترین تجهیزات نظامی روز جهان و با پشتیبانی کامل هوایی و زمینی. دقایق هر کدام به اندازه ساعتی می گذشت و نگرانی و اضطراب در بین گروه کوچک مان موج می زد. همگی ساکت و بی سر و صدا لبه خاکریز نشسته و با ناراحتی فراوان اوضاع خطرناک و هولناک خط پدافندی و کانال را تماشا میکردیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۲۴
💠 #خط_صفین / روز دوم _ پاتک چهارم
🔹🔸تا آن لحظه فکر میکردم که در آن سوی پل بتنی رزمندگان باقی مانده از گردان حضرت علی اکبر (ع) در حال پدافند هستند. اما در کمال ناباروری دیدم که سنگرهای داخل کانال تا کیلومترها خالی از مدافع و رزمنده است. باور کنید کار خدا بود که تا آن لحظه گردان قیجی و غافلگیر نشده بود. خلاصه مدتی خمیده و نشسته داخل کانال راه پيمائی کردیم تا اینکه عاقبت به موقعیت مناسبی رسیده و درست مقابل تانک ها مستقر و آماده نبرد شدیم.
قرار بود گروه کوچک ما که شامل ده نفر رزمنده خسته و بی رمق و بی خواب بود با چند قبضه آر پی جی هفت و چند تيربار گرینوف و تعدای نارنجک دستی در مقابل قشون عظيم و مجهز دشمن که شامل صدها دستگاه تانک پیشرفته و هزاران نیروی پیاده و کماندو بود. جنگیده و ايستاده گی کند و اين عمل در نگاه آدمهای عاقل و پر تدبير کاری بس غير ممکن و عبث و در يک کلام ديوانه گی و خودکشی می نمود. اما از نظر بچه بسيجی هائی که مشق جنگ را در مکتبخانه عاشورا آموخته بودند. هيچگاه افزون بودن قدرت نظامی و بيشتر بودن تعداد نفرات دشمن ملاک برتری و پيروزی آنها نبود و در صحنه نبرد حرف اول را گروهی می زدند که نيروهایشان بـا خلوص نيت و ايمان قوی به راه و مرام و مسلک خود پيکار می کردند و از برای دست يابی به اهداف مقدس آئينی که برايش لباس رزم برتن کرده بودند . به سادگی از تمام هستی خود دست برداشته و به راحتی جان را نثار آرمانها و ارزشهای مقدس آن می کردند.
خط پدافندی گردان بشدت زیر آتش انواع ادوات سنگین و سبک بود و از جایی که ما مستقر بودیم بخوبی انفجارات و دود و آتش حاصل از آن را می دیدیم. دشمن هنوز از وجود گروه کوچک ما آگهی نداشت و برای همین هم هیچ آتشی به آن قسمت از کانال نمی ریخت. کاملاً در آرامش و امنیت بودیم و برای اینکه موقعیت مان لو نرود. همه در سنگرهای داخل کانال نشسته و کسی بالای خاکریز نمی رفت. آنقدر ساکت و بی حرکت نشسته و انتظار کشیدیم تا اینکه در نهایت صدای خش خش زنجیر تانکها قطع شد و خبر از توقف قشون دشمن داد.
تانک های عراقی که از سوی شهر همایون در حال پیشروی بودند تا اواسط میدان آمده و سپس بصورت اریب به سمت خط پدافندی ایستاده و مواضع دفاعی رزمندگان را زیر آتش مسلسل و توپ خود گرفته بودند. در خط پدافندی هم مثل دفعات قبل قشون اصلی دشمن وسط میدان ایستاده و تعدادی تانک در حال نزدیک شدن به کانال بودند که صد در صد از نوع تی ۷۲ بودند و ترسی از موشک و شکار شدن نداشتند. جای جالبش آنجا بود که تانکها به خط نزدیک می شدند و هر موشکی از داخل کانال سمت شأن شلیک می شد. آن نقطه از کانال چنان وحشیانه و بوسیله تانکهای اینطرفی کوبیده می شد که زمین و زمان تیره و تار می شد. تانکها فاصله زیادی با محل استقرارمان داشتند و برای همین هم سردار زلفخانی اجازه ورود به درگیری نداده و ما همچنان ساکت و در خفا و از فاصله بسیار دور نظارگر نبرد رزمندگان کم تعداد داخل کانال با قشون عظیم دشمن بودیم.
تانکهای مهاجم عراقی که تجربیات تلخی از یورش مستقیم گذشته داشتند. ديگر شهامت جلو رفتن و هجوم مستقیم به خط را نداشتند و با حرکات مارپیچ به کانال نزدیک می شدند و با شلیک اولین موشک از سوی رزمندگان ، سریع عقب می کشیدند و محل شلیک موشک از زمین و آسمان مورد حمله قرار می گرفت و تعداد زیادی گلوله تانک و خمپاره و راکت هلیکوپتر به آنجا اصابت می کرد .
فاصله زيادی با مواضع دفاعی گردان داشتیم و از حال و روز همرزمان هیچ خبری نداشتیم. اما از موقعیتی که بودیم میدان نبرد خوب دیده می شد. کانال و مواضع دفاعی گردان بطور يکسره با آتش شديد توپخانه و گلوله های مختلف خمپاره و مینی کاتیوشا زير آتش بود و مسلسل صدها دستگاه تانک خاکریز را میزدند و با گلوله های مستقيم توپ سنگرهای بالای خاکریز را هدف قرار می دادند. سنگرها يکی پس از ديگری با اصابت گلوله توپ تانک ها منهدم می شدند و گونی های پر ازخاک مانند پر در هوا به پرواز در می آمدند.
در مکانی دنج نشسته و نبردی را به تماشا نشسته بودیم که سراسر عشق و غیرت و مردانگی بود. این سوی میدان چهل یا پنجاه نفر آدم خسته و بی رمق با سلاح های سبک و آنطرف صدها تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندو با پیشرفته ترین تجهیزات نظامی روز جهان و با پشتیبانی کامل هوایی و زمینی. دقایق هر کدام به اندازه ساعتی می گذشت و نگرانی و اضطراب در بین گروه کوچک مان موج می زد. همگی ساکت و بی سر و صدا لبه خاکریز نشسته و با ناراحتی فراوان اوضاع خطرناک و هولناک خط پدافندی و کانال را تماشا میکردیم...
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab