دل باخته
906 subscribers
2.83K photos
3.28K videos
22 files
545 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

💠 #قسمت_22
یکی از دوستان یداله از زیر درختهای اطراف استخر او را صدا کرد و گفت: خودت رو اینقدر خسته نکن! بیا پیش خودمون!
یداله مراقبت از استخر را به یکی از غریق نجاتها سپرد و کنار دوستان قدیمی اش نشست.
یکی از آنها گفت: بفرما بشین. خسته شدی.
دومی گفت: توی این دو روز دنیا، بایس حال کرد.
سومی گفت: آدم تا جوونه، بایس از دنیا لذت ببره.
اولی گفت: غم دنیا رو بایس با دود و دَم پَس زد.
دومی گفت: دنیا ارزش نداره. دَم غنیمته.
سومی گفت: به سلامتی سالها رفاقت با یدی، اول بریز تو استکان خودش.
یدی جواب داد: دنیا ارزش نداره؛ اما اگه اجازه بدین، من باید برگردم. اگه بچه های مردم غرق بشن، واسم مسئولیت داره.
اولی گفت: مظاهر اینقدر پول داره که احتیاجی به درآمد اینجا نداره. بیخود براش دل نسوزون.
دومی گفت: آره قارداش. بی جلو این استکان رو بِزن. از قدیم گفتن: «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو.»
یداله جواب داد: نه. ما هر کاره باشیم، اهل خیانت نیستیم. به این زهرماری هم که شما می نوشین، لب نمی زنم.
سومی گفت: توی عالم رفاقت بایس همرنگ جماعت شد. پس بیا یه دَم از این وافور بچسبون و ببین چه نشئه ای داره. از غم و غصه رها میشی.
دومی گفت: تو که بامعرفت بودی! تو که به لوتی گری معروفی!
یدی جواب داد: خودتون می دونین که من خیلی کم سیگار میکشم؛ تا چه برسه به ... .
اولی گفت: با یه بار کشیدن، کسی معتاد نمیشه. بی جلو! تفریحی بکش؛ رفاقت رو لگدمال نکن!
یداله از کنار آنها بلند شد و گفت: به مرگ هر سه تاتون نمی کشم. اصرار نکنین، میزنم می کشمتونها!
دومی گفت: اگه الان با اختیار خودت نَکِشی، یه روز مجبور میشی بِکشی. خود دانی!
سومی گفت: من اون روز رو جلوی جفت چشمای خودم میبینم.
یداله جواب داد: من به احترام رفاقت چیزی بهتون نمیگم. اگه از فردا شما رو این دور و برا ببینم، شناسنامه تون رو باطل میکنم.

ایمان زنبیل را برداشت و پشت سر برادرش راه افتاد. یداله سَرش را پایین انداخته بود و با قدم های بزرگ، مسیر را طی میکرد. از میدان گذشتند و وارد بازار شدند. مغازه دارها و کسانی که روی چرخ دستی وسایل می فروختند، با یداله سلام و علیک میکردند و برایش دست تکان میدادند. ایمان جلوی بعضی از مغازه ها می ایستاد و از پشت شیشه به وسایل ویترین های زرق وبرقدار نگاه میکرد.
یداله دست او را گرفت و کشید: مش ایمان! وقتی تو بازار و خیابون راه میری، دور و بَرت رو نیگاه نکن. جلوی خودت رو نیگاه کن. بَده.
بعضی از مغازه دارها یداله را صدا میزدند و دستش پول می گذاشتند. یداله میگفت: فکرت راحت باشه. می رسونم بِهش.
- یدی جون! چرا بِهت پول میدن؟ مگه بده کارن؟ توی قهوه خونه هم بِهت پول می دادن.
- به من نمیدن پسر! این پولا صاحاب داره. بایس برسه به دست اهلش.
- یدی جون! نگاه کن! همسایه ها دارن پشت سر یه تابوت حرکت میکنن.
- بیا ما هم پشت سر تابوت بریم.
جمعیت لا اله الا الله می گفتند و به طرف قبرستانی که نزدیک همان محل بود، حرکت میکردند. وقتی مراسم کفن ودفن تمام شد، یداله پایین قبر نشست و حمد و سوره خواند و گفت: خدا همه ی اهل قبرستون رو رحمت کنه.
ایمان پرسید: مگه تو اون رو می شناختی؟
- آره؛ اما مگه بناست هرکسی رو که شناختیم، توی مراسمش شرکت کنیم. بعضی آدما جز خدا هیچ کسی رو ندارن.
- یدی جون! من وقتی با تو راه میرم، خیلی چیزا یاد میگیرم.
یداله آهی کشید و دست ایمان را گرفت و عقب عقب از در قبرستان بیرون آمدند.
- یدی جون! چرا با خودت حرف میزنی؟
- دارم میگم: مرد اینایی هستن که اینجا خوابیدن.
- چرا عقب عقب میری؟ مگه از امامزاده بیرون میری؟
- واسه اونی که بفهمه، اینجا با امامزاده فرقی نداره. همه شون محتاج رحمت خدا هستن.

🔵 #ادامه_دارد...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab