دل باخته
839 subscribers
2.83K photos
3K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

💠 #قسمت_51

مرد دیگری قوطی حلبی اسفند را گوشه ی جدول پارک گذاشت و گفت: آخه خودت ما رو به این روژ انداختی.
فریدون چرتی زد و با حالت خواب آلودگی جواب داد: گور پدرتون. می خواشتین با من اَیاق نشین.
یداله پرسید: فری! اینا همونایی نبودن که چند سال پیش، توی قهوه خونه واسه من شاخ و شونه میکشیدن؟
یک نفر دیگر خودش را به فریدون رساند و دهانش را به گوش او نزدیک کرد. فرفری پرسید: کو؟ ... کجا مُرده؟ اون الان همین دور و برا بود!
دوست اولی گفت: من که بهت گفتم. داشت جون میداد. آخه این چه ژور ژندگیه که ما داریم.
مرد قوطی به دست گفت: افتاده توی ژوب. کشی رغبت نمیکنه اژ ... توی لَژن ... درش بیاره.
یداله از کنار درخت بلند شد و آنطرف خیابان رفت. مرد مثل چوب، خشک شده بود. بدنش توی لَجنِ جوی افتاده بود و مردم برایش پول خُرد یک ریالی و دوریالی می انداختند. یداله دو، سه تا سکه ی پنج ریالی و ده ریالی به طرفش انداخت و برگشت.
فریدون پلک هایش را باز کرد و پرسید: یدی! راش می گن مُرده؟
یداله جواب داد: آره؛ اما مردن داریم تا مردن! بدجوری مُرده. کسی رغبت نمیکنه بِهش نگاه کنه.
فریدون سرش را لای زانوهایش برد و دوباره چُرت زد. یداله، فرفری را بیدار کرد و گفت: باور نمیکنم تو همونی بودی که اونقدر کَبکَبه و دَبدَبه داشتی! پنجاه، شصت نفر نوچه داشتی و خَرِت توی راه آهن، راه میرفت و حُکمت روون بود!
فریدون با آستین پیراهن آب دور دهنش را پاک کرد و گفت: آدم وقتی قوی شد، نباید گولِ ژورِ باژوش رو بخوره و به کشی ژور بگه. باید شش دونگ حواشش جمع باشه. اژ جَرگه ی دوست های ناباب، الفرار، الفرار ... .
یداله به فکر فرو رفت. فریدون دوباره چُرت زد و روی چمن ها افتاد.
یداله دور و بَرش را نگاه کرد و آهی کشید. کنار فری نشست و گفت: باقی حرفت رو بگو. من دارم میرم.
فریدون چشمهایش را نیمه باز کرد و گفت: یا به ژور گرفتارش میکنن، یا با کَلَک.
شیراله از روی صندلی بلند شد و داد زد: عمّه اوغلی! من دیگه کِشش ندارم. بیا بریم.
یداله از فریدون جدا شد و پیش شیراله آمد. آنها دختر، پسر، زن و مردهایی را میدیدند که کنار درختها و گوشه ی دیوارها خم شده بودند و چُرت میزدند.
یداله پرسید: شیراله! به چی فکر میکنی؟
شیراله جواب داد: این پارک نمایشگاه اوناییه که بعضی هاشون قوی تر و خوش تیپ تر از ما بودن. نبایس مغرور شد.
یداله دستش را روی شقیقه اش گذاشت و گفت: دیگه حالم گرفته شد. اینجا لَجن زاره! از همینجا برمیگردم زنجان.
فریدون لنگان لنگان، خودش را از پشت سر به آنها رساند و داد زد: یدی! من تو رو یه جوونمرد دیدم. مواژب خودت باش.

🔵 #ادامه_دارد...

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab