دل باخته
836 subscribers
2.83K photos
2.98K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝نویسنده: #مسعود_بابازاده
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠#قسمت_5
زیور خانم گفت: پدرت از اذان صبح تا غروب آفتاب توی حمام معین جون میکَنه تا یه لقمه نون حلال به دست بیاره. اون تازگی ها خیلی سیگار میکشه!
یداله صورت مادر را بوسید و گفت: خاک پای هر دوتاتونم. دعا کن یه دکان بخرم.
مادر صورتش را روبه قبله کرد و گفت: خدایا! به کسب وکار پسرم رونق بده. از شرّ دوست و دشمن حفظش کن.
یداله کاسه ی خالی را جلوی مادر گرفت و گفت: ننه! اگه حلیم مونده یه ملاقه بریز.
مادر نگاهی به ظرف حلیم انداخت و گفت: یه کم تَه قابلمه مونده، مال بچه هاس. الان بیدار میشن.
یداله به آینه ی روی طاقچه نگاه کرد. دستی به دور دهانش کشید و لباسش را پوشید. یک اسکناس پنج تومانی را که لاي تیغه ی چاقو گیر کرده بود، جدا کرد و پشت آینه گذاشت. دوباره به قاب عکسی که روی طاقچه تکیه داده بود، خیره شد و زیر لب خواند:
شاه همه شهان هو یا علی مدد
ای یاد تو مدد هو یا علی مدد
دستی به عکس کشید و آن را بوسید و گفت: مولا جان! دست ضُعفا رو بگیر. ما رو محتاج نامرد و نالوطی نکن.
مادر به دنبال یداله دوید و مثل همیشه دعا خواند و پشت سَرش فوت کرد. یداله برگشت و دست او را بوسید و گفت: ننه! یه کم دور و بر طاقچه و پشت آینه رو تمیز کن. گردوخاکی شده.
مادر لبخندی زد و جواب داد: خدا به جیب تو برکت بده. الهی عاقبت به خیر بشی.
یداله پاشنه ی کفشش را کشید. مادر روی پاشنه هایش بلند شد. یداله سرش را پایین آورد. مادر صورت پسرش را بوسید و گفت: «هئچ کسینن ساواشما.»

صدای دنگ و دونگ و آوازی که از دکان مسگری اوستا بیرون میزد، نشان میداد که سحرخیزترین کارگری که جلوی دکان را جارو زده و کوره را روشن کرده، کسی نیست جز یداله.
اوستا دوچرخه را به دیوار تکیه داد و با ذکر صلوات وارد دکان شد. یداله به کار خودش مشغول بود و به سبک مرشدهای زورخانه آواز میخواند:
هر کار که میکنی بگو بسم الله
تا جمله گناه تو ببخشد الله
تا جان به تنت هست همین را برگو
لا حول ولا قوة الاّ بالله
قبل از اینکه چشم اوستا به هیکل یداله بیفتد، یداله متوجه آمدن او شد. چکش را زمین گذاشت و سلام داد. اوستا سلامش را با لبخند جواب داد و گفت: راحت باش جوون.
یداله ورق مسی را از کوره درآورد و با چکش روی آن کوبید.
اوستا کت وشلوارش را درآورد و روی میخ بزرگی آویزان کرد. نایلون رنگ و رو رفته ای را رویشان کشید و لباس کارش را پوشید. چند قدم جلو آمد و روی چهارپایه ی چوبی نشست و گفت: یدی! شنیدم میخوای از پیش من بِری، درسته؟
یداله چند چکش به کناره های ورق زد و جواب داد: از کی شنیدین؟
- دوسه روزه این خبر دهن به دهن می چرخه.
- کجا حرفش بود؟
- توی قهوه خونه ی میدون «وَرَکچی لَر». همه به من می گن دیدی حق نون و نمکات رو به جا نیاورد! به محبتت پشت پا زد!
یداله کوره را خاموش کرد؛ ابروهایش را درهم کشید و جواب داد: اوستا! ما هرچی داریم از دعای شماس. شما حق نون و نمک به گردن ما دارین. به مولا قسم زمین خورده تونم.
- حالا که سنّی از من گذشته و خرج خونه و زندگیم ازاینجا در میاد، تو میخوای بِری؟ ای فَلَک!
یداله چند چکش محکم به گوشه های ورق مسی زد و جوابی نداد.
اوستا گفت: اگه بری لات های محل روشون باز میشه و ازمون باج گیری میکنن.
یداله با دستمالی که دور گردنش آویزان بود، عرق سروصورتش را خشک کرد و چیزی نگفت.
اوستا دست به جیب پیراهنش برد؛ از پاکت «اشنو ویژه» سیگاری جدا کرد و جعبه ی کبریت «سه ستاره ی زنجان» را از کنار کوره برداشت.
یداله رخصت خواست تا نظرش را بگوید. چشمهایش را به حاشیه های برآمده ی سینی خیره کرد و گفت: مرام ما این نیس که نمک بخوریم و نمکدون بشکنیم.
– پس چرا تنهام میذاری؟
- بالاخره هر شاگردی بایس یه روز واسه خودش کار کنه. شما میدونین که پدرم پا به سن گذاشته و توخونه دختر دَم بخت داریم.
دود سیگار اوستا در میان دود کوره گم شد. به بازوهای یداله که از آستین پیراهنش بیرون زده بود نگاه کرد و گفت: جوون! برو؛ اما بدون که دشمنای تو یه روز تو رو به زمین میکوبن و ازت انتقام میگیرن.
یداله پشتش را به دیوارِ گردوغبار گرفته تکیه داد و گفت: میخوام بِرم؛ اما شش دونگ حواسم به محله ایه که توش به دنیا اومدم، کار کردم و رسم جوونمردی و مردمداری رو یاد گرفتم.
اوستا پُک محکمی به سیگار زد. سرش را به دیوار تکیه داد و به فکر فرورفت. یداله زیرچشمی به او نگاهی کرد و بیرون دوید.
اوستا سیگار بعدی را با آتش سیگار قبلی روشن کرد. به سندان، چکش، قلم و انبردست نگاه کرد و زیر لب گفت: خدایا! توی این دنیا بعد از یدی، به کی میتونم اعتماد کنم؟
🔵 #ادامه_دارد..

کانال دل باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab