🌹پرواز خیال🌹
199 subscribers
2.13K photos
47 videos
98 files
1.85K links
درود دوستان جان
این تاربرگ در راستای بالا بردن آگاهی و دانش ادبی خود و دیگر هموندان ارجمندم می باشد شما نیز می توانید سروده های زیبای خویش و بزرگان ادب را به آیدی زیر بفرستید تا همه دوستداران ادب پارسی از سروده های روشنگرانه سود ببرند
@joseph312m
Download Telegram
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت

که دشمن که دانا بود به ز دوست
ابا دشمن و دوست دانش نکوست

#فردوسی_بزرگ
#شاهنامه

الف در واژه «ابا» برای درستی وزن آورده شده که در سبک خراسانی رایج است و به آن الف اطلاق گویند مانند این بیت زیر؛

ای خردمند عاقل و دانا
قصه موش و گربه برخوانا



t.iss.one/parvazekhial
1👏1🕊1
ده پند بزرگ‌مهر فرزانه و خردمند در شاهنامه به نوشین‌رُوان برای کشور داری...



نکوهیده ده کار بر ده گروه
نکوهیده‌تر نزد دانش پژوه

یکی آنک حاکم بود با دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ

سپهبَد که باشد نگهبان گنج
سپاهی که او سر بپیچد ز رنج

دگر دانشومند کو از بزه
نترسد چو چیزی بود بامزه

پزشکی که باشد به تن دردمند
ز بیمار چون باز دارد گزند

چو درویش مردم که نازد به چیز
که آن چیز گفتن نیرزد به نیز

همان سفله کز هر کس آرام و خواب
ز دریا دریغ آیدش روشن آب

به هفتم خردمند کاید به خشم
به چیز کسان برگمارد دو چشم

به هشتم به نادان نماینده راه
سپردن به کاهل کسی کارگاه

همان بی‌خرد کو نیابد خرد
پشیمان شود هم ز گفتار بد

دل مردم بی‌خرد بـ'آرزوی
برین گونه آویزد ای نیک‌خوی:

چوآتش که گوگرد یابد خورش
گرش در نیستان بود پرورش

دل شاه نوشین‌رُوان زنده باد
سران جهان پیش او بنده باد...

#فردوسی_بزرگ
#شاهنامه

t.iss.one/parvazekhial
1🔥1👏1
قدرت کردگار می‌بینم
حالت روزگار می‌بینم

حکم امسال صورت دگر است
نه چو پیرار و پار می‌بینم

از نجوم این سخن نمی‌گویم
بلکه از کردگار می‌بینم


غین در دال چون گذشت از سال
بوالعجب کار و بار می‌بینم

در خراسان و مصر و شام و عراق
فتنه و کارزار می‌بینم

گرد آیینه ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار می‌بینم

همه را حال می‌شود دیگر
گر یکی در هزار می‌بینم

ظلمت ظلم ظالمان دیار
غصهٔ درد یار می‌بینم

قصه بس غریب می‌شنوم
بی‌حد و بی‌شمار می‌بینم

جنگ و آشوب و فتنه و بیداد
از یمین و یسار می‌بینم

غارت و قتل و لشکر بسیار
در میان و کنار می‌بینم

بنده را خواجه‌وش همی‌یابم
خواجه را بنده‌وار می‌بینم

بس فرومایگان بی‌حاصل
عامل و خواندگار می‌بینم

هرکه او پار یار بود امسال
خاطرش زیر بار می‌بینم

مذهب و دین ضعیف می‌یابم
مبتدع افتخار می‌بینم

سکهٔ نو زنند بر رخ زر
درهمش کم‌عیار می‌بینم

دوستان عزیز هر قومی
گشته غمخوار و خوار می‌بینم

هر یک از حاکمان هفت اقلیم
دیگری را دچار می‌بینم

نصب و عزل تبکچی و عمال
هر یکی را دوبار می‌بینم

ماه را روسیاه می‌یابم
مهر را دل‌فگار می‌بینم

ترک و تاجیک را به همدیگر
خصمی و گیر و دار می‌بینم

تاجر از دست دزد بی‌همراه
مانده در رهگذار می‌بینم

مکر و تزویر و حیله در هرجا
از صغار و کبار می‌بینم

حال هندو خراب می‌یابم
جور ترک و تتار می‌بینم

بقعه خیر سخت گشته خراب
جای جمع شرار می‌بینم

بعض اشجار بوستان جهان
بی‌بهار و ثمار می‌بینم

اندکی امن اگر بود آن روز
در حد کوهسار می‌بینم

همدمی و قناعت و کنجی
حالیا اختیار می‌بینم

گرچه می‌بینم این همه غم‌ها
شادی‌ای غمگسار می‌بینم

غم مخور زان که من در این تشویش
خرمی وصل یار می‌بینم

بعد امسال و چند سال دگر
عالمی چون نگار می‌بینم

چون زمستان پنجمین بگذشت
ششمش خوش بهار می‌بینم

نایب مهدی آشکار شود
بلکه من آشکار می‌بینم

پادشاهی تمام دانایی
سروری با وقار می‌بینم

هرکجا رو نهد به فضل اله
دشمنش خاکسار می‌بینم

بندگان جناب حضرت او
سر به سر تاجدار می‌بینم

تا چهل سال ای برادر من
دور آن شهریار می‌بینم


دور او چون شود تمام به کار
پسرش یادگار می‌بینم

پادشاه و امام هفت اقلیم
شاه عالی‌تبار می‌بینم

بعد از او خود امام خواهد بود
که جهان را مدار می‌بینم


میم و حا، میم و دال می‌خوانم
نام آن نامدار می‌بینم

صورت و سیرتش چو پیغمبر
علم و حلمش شعار می‌بینم

دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار می‌بینم

ید و بیضا که باد پاینده
باز با ذوالفقار می‌بینم

مهدی وقت و عیسی دوران
هردو را شهسوار می‌بینم

گلشن شرع را همی‌بویم
گل دین را به بار می‌بینم

این جهان را چو مصر می‌نگرم
عدل او را حصار می‌بینم

هفت باشد وزیر سلطانم
همه را کامکار می‌بینم

عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسار می‌بینم

بر کف دست ساقی وحدت
بادهٔ خوشگوار می‌بینم

غازی دوستدار دشمن‌کش
همدم و یار و غار می‌بینم

تیغ آهن‌دلان زنگ زده
کُند و بی‌اعتبار می‌بینم

زینت شرع و رونق اسلام
هر یکی را دو بار می‌بینم

گرک با میش شیر با آهو
در چرا برقرار می‌بینم

گنج کسری و نقد اسکندر
همه بر روی کار می‌بینم

ترک عیار مست می‌نگرم
خصم او در خمار می‌بینم

نعمت الله نشسته در کنجی
از همه بر کنار می‌بینم

#شاه_نعمت‌الله_ولی


t.iss.one/parvazekhial
1🕊1
آرکائیسم یا باستان‌گرایی

رویداد آن از سده هفتم پیش از میلاد که یونانیان شروع به پرورش فنون و آرای الهام گرفته از تمدن‌های کهن‌تر مانند مصر نزدیک کردند، دوران موسوم به آرکائیک با شروع جنگ‌هایی در اوایل قرن پنجم قبل از میلاد پایان گرفت؛
در فارسی به آرکائیک، عهد عتیق و دوران کهن نیز می گویند که خیلی معادل های دقیقی محسوب نمی شوند

باستان‌گرایی یا آرکاییزم یکی از آرایه‌های ادبی است. شاید پس از وزن و قافیه، معروف‌ترین و پرتاثیرترین راه‌های تشخص دادن زبان کاربرد آرکائیک زبان باشد، یعنی استعمال الفاظی که در زبان روزمره و عادی به کار نمی‌روند
این‌که زبان شعر همیشه زبانی ممتاز از زبان کوچه و بازار بوده است، یکی از علل آن همین اصل باستان‌گرایی است. احیای واژه‌هایی که در دسترس عامه نیست سبب تشخص زبان می‌شود
همچنین اگر ساخت نحوی کهنهٔ زبان، جانشین ساخت نحوی معمولی و روزمره شود خود از عوامل تشخص زبان است. بنابراین باستان‌گرایی را در دو شاخه می‌توان مورد مطالعه قرار داد:

باستان‌گرایی واژگانی
باستان‌گرایی نحوی


t.iss.one/parvazekhial
1👏1
گاوی‌ست در آسمان و نامش، پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین

چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو، مشتی خر بین

#حجت_الحق_خیام


t.iss.one/parvazekhial
1👍1👏1
اي سيمگون رخت به سپيدي نشان برف
خويت به سان آتش و رويت به سان برف

اي تازه گل که در مه بهمن دميده اي
نشکفته جز تو لاله و گل، در ميان برف

در فصل برف، بزم جهان گرمي از تو يافت
آتش شنيده اي؟ که بود ارمغان برف؟


چون برف را به روي لطيف تو نسبتي است
اي جان عاشقان، منم از عاشقان برف

پشتم خميده ماند ز بار گران عشق
چون شاخه ضعيف ز بار گران برف


مولود بهمنی تو و نامهربان دلت
آموخت سردی از دل نامهربان برف

اشکم کند حکايت باران بهمني
گر، سردمهري تو کند داستان برف

تا کي به اشک ديده من خنده ميزني
مانند آفتاب به اشک روان برف

جان مرا چو مهر فروزنده گرم کن
کاندر غم تو موی رهی شد به سان برف

#رهی_معیری


t.iss.one/parvazekhial
1👏1
«انسان کسی را می‌تواند نجات دهد که خود اصرار به سقوط نداشته باشد»

📗آنا کارنینا
#لئو_تولستوی

t.iss.one/parvazekhial
1👍1👏1
مردم نه آزادی می‌خواهند نه حقیقت
آنها معجزه و بت می‌خواهند، که فکر نکنند

#فئودور_داستایوفسکی


t.iss.one/parvazekhial
1👏1🕊1
غم هجوم آورده می‌دانم که زارم می‌کشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم می‌کشد

می‌کشد صد بار هر ساعت من بد روز را
من نمی‌دانم که روزی چند بارم می‌کشد

گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
کاینچنین فصلی غم آن گلعذارم می‌کشد

شب هلاکم می‌کند اندیشهٔ غم های روز
روز فکر محنت شب های تارم می‌کشد

گفته خواهد کشت وحشی را به صد بیداد زود
دیر می‌آید مگر از انتظارم می‌کشد

#وحشی_بافقی


t.iss.one/parvazekhial
1👏1
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی


به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن که علی مرتضایی

بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی

چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریف‌تر همایی

ز غلاف خود برون‌آ که تو تیغ آبداری
ز کمین کان برون‌آ که تو نقد بس روایی

شکری شکرفشان کن که تو قند نوش‌قندی
بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی

#حضرت_مولانا


t.iss.one/parvazekhial
1👏1
من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی


تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده‌وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب‌الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

#حضرت_سعدی


t.iss.one/parvazekhial
1👏1
سحرگاهان که چون خورشید از منزل برون آیی
به رخسار جهان‌افروز عالم را بیارایی

به رعنایی بِه از سروی، به زیبایی فزون از گل
تعالی الله! چه لطفست این؟ به زیبایی و رعنایی

مرا گویی که: جان بگذار و فرمایی که: دل خون کن
به جان و دل مطیعم، هر چه گویی، هر چه فرمایی

مگر جانی، که هر جا آمدی ناگه برون رفتی؟
مگر عمری، که هر گه می‌روی دیگر نمی‌آیی؟

چه خوش باشد که اول بر من افتد گوشه چشمت!
سحر چون نرگس زیبا ز خواب ناز بگشایی

دل از درد جدایی می‌کشد آهی و می‌گوید
که: تنهایی عجب دردیست! داد از دست تنهایی!

هلالی آید و هر شام سوی منظرت بیند
که شاید چون مه نو از کنار بام بنمایی

#هلالی_جغتایی


t.iss.one/parvazekhial
1👏1
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم
خرده هوشی سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه

من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم
در نمازم جریان دارد ماه
جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می‌خوانم
که اذانش را
باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می‌خوانم
پی قد قامت موج
 کعبه‌ام بر لب آب
 کعبه‌ام زیر اقاقی‌هاست
 کعبه‌ام مثل نسیم باغ به باغ می‌رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است

 اهل کاشانم
 پیشه‌ام نقاشی است
 گاه گاهی قفسی می‌سازم با رنگ
می‌فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی چه خیالی ... می دانم
پرده‌ام بی جان است
خوب می‌دانم
حوض نقاشی من بی ماهی است

اهل کاشانم
نَسبم شاید برسد
به گیاهی در هند به سفالینه‌ای از خاک سیلک
نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله‌ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمان‌ها مرده است
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید
خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد پاسبان‌ها همه شاعر بودند

مرد بقال از من پرسید:‌
چند من خربزه می‌خواهی؟
من از او پرسیدم:
دل خوش سیری چند؟

پدرم نقاشی می‌کرد
تار هم می‌ساخت تار هم میزد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود
باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود

میوه کال خدا را آن روز می‌جویدم در خواب
آب بی فلسفه می‌خوردم
توت بی دانش می‌چیدم
تا اناری ترکی بر می‌داشت دست فواره خواهش می‌شد
تا چلویی می‌خواند سینه از ذوق شنیدن می‌سوخت
گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می‌چسبانید
شوق می‌آمد دست در گردن حس می‌انداخت
فکر بازی می‌کرد

زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک
چنار پر سار
زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود
یک بغل آزادی بود
زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود
طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک‌ها
بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر

من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
رفتم، رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنهایی

چیزها دیدم در روی زمین
کودکی دیدم ماه را بو می‌کرد
قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می‌زد
نردبانی که از آن عشق می‌رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم نور در هاون می‌کوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم
در به در می‌رفت آواز چکاوک می‌خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می‌برد نماز
بره‌ای را دیدم بادبادک می‌خورد
من الاغی دیدم ینجه را می‌فهمید
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می‌گفت شما
من کتابی دیدم واژه‌هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
موزه‌ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید
کوزه‌ای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو
من قطاری دیدم روشنایی می‌برد
من قطاری دیدم
فقه می‌بردو چه سنگین می‌رفت
من قطاری دیدم که سیاست می‌برد و چه خالی می‌رفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می‌برد
و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود

کاکل پوپک خال‌های پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی

خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می‌آید
و بلوغ خورشید
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح
پله‌هایی که به گلخانه شهوت می‌رفت
پله‌های که به سردابه الکل می‌رفت
پله‌هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات
پله‌هایی که به بام اشراق
پله‌هایی که به سکوی تجلی می‌رفت

مادرم آن پایین
استکان‌ها را در خاطره شط می‌شست
شهر پیدا بود
رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ
سقف بی کفتر صدها اتوبوس
گل فروشی گلهایش را می‌کرد حراج
در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می‌بست
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد
کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می‌کرد
و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می‌خورد
بند درختی پیدا بود، سینه بندی بی تاب
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی
مرد گاریچی در حسرت مرگ

#سهراب_سپهری
دفتر شعر صدای پای آب
شماره ثبت ۴۴۷

t.iss.one/parvazekhial
👏21
زیر علم علم به ترویج خرافات نشستیم
با بیرق بیدق  سر فرزین بشکستیم

بر دار شد آن عالم بیدار که لا  گفت
پیمانه چو پر شد همه پیمان بشکستیم

#یوسف_منزوی

t.iss.one/josephmonzavi
1👏1
می خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ بودن ز کفر و دین دین من است


گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرم تو کابین من است

#حجت_الحق_خیام


t.iss.one/parvazekhial
👏21
حق‌پرستی، قطره را در کار دریا کردن است
خودشناسی، بحر را در قطره پیدا کردن است


بی وجود حق ز خود آثار هستی یافتن
ذره ناچیز بی خورشید پیدا کردن است

ترک دنیا کرده را باطن مصفا می شود
چشم پوشیدن ز اوضاع جهان، وا کردن است

صلح دادن سبحه و زنار را با یکدگر
رشته سر در گم توفیق پیدا کردن است

در حجاب خامشی با روح گلشن همزبان
طوطیان را در پس آیینه گویا کردن است

گر رسد باد مخالف، ور وزد باد مراد
بادبان کشتی ما دل به دریا کردن است

سینه را از خار خارکین مصفا ساختن
جمع کردن خار و خس، در چشم اعدا کردن است

بر زمین از سالکان گرم‌رو جستن نشان
نقش پای موج را در بحر پیدا کردن است

سر به زیر بال بردن بلبلان را در بهار
غنچه محجوب را در پرده رسوا کردن است

دیده یعقوب می باید برای امتحان
کار بوی پیرهن هر چند بینا کردن است

چون توان خاطرنشان طفل طبعان ساختن؟
این تماشاها که در ترک تماشا کردن است

نیست ناقص را کمالی بهتر از اظهار عجز
دستگیر ناشناور، دست بالا کردن است

آستین بر گوهر عبرت فشاندن مشکل است
ورنه صائب را چه پروای تماشا کردن است

#صائب_تبریزی


t.iss.one/parvazekhial
👏21