دارالولایه | مهدی نعلبندی
196 subscribers
481 photos
95 videos
1 file
743 links
پراکنده نویسی های یک نویسنده شهرستانی
Download Telegram
👈 #به_بهانه_یک_خبر
🔸
این اواخر عزیزی خبر داد که کتاب #همسایه_خانه_زاد من را دارند #ترجمه می کنند. صحبت از اجازه شد، و اجازه دادم ترجمه شود.
#خبر خوشحال کننده ای بود برایم. این هم بخشی از کتاب:

باز هم شب هاي #باكو.اين بار چراغاني تر و تروتميزتر از 2001.لبخندي مي زنم به بادكوبه با پرسشي بر لب كه چرا غريبي مي كني اي #شهر_آشنا؟! و گلايه اي در دل كه مي خوردنت با ديگران و سرگراني ات با ما؟! نگاهم مي كند و سكوت. قد وبالايي مي جنباند و زيبايي اش را به رخ مي كشد.و من به نيم نگاهي مي گذرم كه؛مي رسيم به هم!

و اما #مغان برايم عجيب دلپذير بود در ديدار نخستي كه داشتم از اين سرزمين. مغان برايم قشلاق ايلياتي هاي آذربايجان بوده با زنگ اشتران و هي هي چونان دوره گرد. با آلاچيق هايي که هيچگاه يك جا ساكن نمي شوند و روزگاري بر پشت اشتران و استران و حالا بر كفي وانت ها جا عوض مي كنند براي اتراق. با گله هاي گوسفندان و پارس سگ هايي كه غريبه را راه نمي دهند به اوبا مگر با اذن صاحب اوبا. و با بوي گرم نان تازه كه پخته مي شود بر ساج ، و بوي گندم و نان و هيزم سوخته را با هم دارد. و پخته مي شود در آتشي كه جان كندنش را مي شود از گرمي و تردي نان پخته شده حس كرد. مغان برايم هميشه ياد آور كوچ بوده و هست . كوچ و اتراقي و باز هم كوچ. از هر جايي كه آبي هست و سبزه اي به جايي كه آبي دارد و سبزه اي . اتراق در آلاچيق هايی نمدپوش كه خورشيد از شكاف تاج آلاچيق سرک مي كشد به خانۀ متحرك عشاير در نيمروز. كه گليم و جاجيم و متكاهاي اتاق، نفسي تازه كنند و تني بشويند در نوازش گيسوان گرم خورشيد. با مرداني كه چوبدستشان جزيي از زندگي شان است و كلاه ها گو اينكه دوخته شده است بر سرشان. و بالا پوش هاي بلند پشمي و نمدين، محافظ تن راهوارشان است از سوز سرماي دشت. و با شاماخي هاي رنگ در رنگ و سكّه هاي آويخته از جليقه ها و شلیته هاي هزار ورقي كه خرامان مي رقصند بر تن زنان و دختران اين دشت. مغان براي من همۀ اين تصويرها و تصورات بوده از روزهاي كودكي ام تا حالا. مغان براي من جايي است كه كولي هايش می بافند گيسوي شب را. و حالا من به مغان آمده ام تا همۀ اين تصويرها و تصوراتم را ببينم با چشم سر. و نمي بينم. چرا كه بساط ايلياتي ها ديري است در جنگ مغلوبه سكونت و شهر به يغما رفته است. و هر ايلياتي آن همه شهري شده است كه هر شهري پسوندي در شناسنامه اش دارد. اما مگر خيال را از من گرفته اند؟! هنوز هم مي شنوم صداي خوش مادربزرگم را كه از مغان مي گويد و اينكه مغان گرم است. به گرمي نان ترد و ساج پز ايلياتي ها. و به گرمي گونه هاي مادربزرگ كه كودكي ام را در آغوشش به خواب مي رفتم و قد مي كشيدم با قصه هايي كه ديوهايش هميشه مغلوب پري ها بودند.
آمده ام مغان. آمده ام اينجا نفسي تازه كنم و بگردم در پهندشت خاطرات يك ملّت. آمده ام قصه بشنوم. قصۀ دختر خورشيد را. قصۀ ساراي را . آمده ام بلكه ساراي را باز ستانم از سيل و دست در دست خان چوبانش بگذارم و قصه شان راختم به اين جمله كنم كه: آن دو سال هاي سال در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي كردند. آمده ام اي دشت هجران. آمده ام بخوانم از ساراي كه قصه اش را سال ها پيش از صداي رامشگر زينب خانلاروا شنيده ام.

آمده ام بخوانم:
گئدين دئيين خان چوبانا
گلمه سين بو ايل موغانا
گلسه باتار ناحق قانا
آپاردي سئل لر ساراني...

ساراي آن همه غيرت داشت كه خان چوباني را كه همۀ داراييش ني چوباني اش بود به خدم و حشم خان اردوباد نفروخت . آراز را حًكًم كرد . ارس خروشان را . آب را كه قضاوت كند و تفألی بگشايد در این سفري جبري اش. و آب ساراي را برد كه گنجينۀ حیا بود و وفا. و آب ساراي را برد تا گيسوان سياهش را غير نبويد و خورشيد رخش را جز يار نبوسد.
مغان زيباست. نسيم روح نوازي روحم را مي نوازد. لحظه اي تصويرعباس ميرزا مي آيد جلوي چشمم. و مي گذرد. شنيده ام جوان بود كه دق كرد و مرد. خسته از بيست و پنج سال جنگ. شمشير بر كمر و تفنگ بر دوش. و آن جمله اش به قونسول بریتانیا در گوشم ؛ تعجب می کنم که خورشید پیش از شما بر ما تابیده و شما پیش از ما بیدار شده اید! خدارحمتش كند.

#مهدی_نعلبندی/ دارالولایه تبریز / ۲۰ آذر ۹۷

@mehdinalbandie



https://imgurl.ir/uploads/c48931_FB_IMG_1534350961427.jpg