Forwarded from @masjedorezadibaji (A.S)
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_چهارم
💢یکشنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
🆔 @masjedoreza_dibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_چهارم
💢یکشنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
🆔 @masjedoreza_dibaji
Forwarded from @masjedorezadibaji (A.S)
📚✍🏼📚✍🏼📚✍🏼
📚 #رمان
🌛 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_چهارم
چهره اش پُر شد از تعجب و به قدر چند ثانیهی کوتاه، نگاهم کرد و به انگلیسی گفت:
_شما...
انگار گیج شده بود. خندید و به ایرانی ادامه داد:
_شما واقعا ایرانی هستین؟!
_خب، بله
_اما آخه به من گفتن که...
حرفش را نصفه رها کرد چون موبایل من زنگ خورد. جاوید بود. با شیطنت نگاهش کردم و گفتم:
_ببخشید باید برم. تا بعد
هنوز توی شوک بود. از این که غافلگیرش کرده بودم حس خوبی داشتم! قبل از این که چیزی بگوید عینک دودی ام را زدم و از کافه رفتم بیرون. نفسم را چند لحظه نگه داشتم و به آسمان خیره شدم. دوباره ایران. عجیب بود که هیچ وقت و هیچ جوری نتوانسته بودم فراموشش کنم!
نه... نباید حالم را خراب می کردم. حداقل حالا. گوشی دوباره زنگ خورد. جاوید معمولا از منتظر ماندن خوشش نمی آمد. جواب تلفنش را دادم:
_سلام
_سلام. دوبار زنگ زدم. چرا انقدر دیر جواب میدی دختر؟
_ببخشید جاوید جون، جلسه ی کاری داشتم و هنوز تموم نشده بود
صدایش را مثلا کمی عصبی کرد و گفت:
_جاوید جون پدرته!
زدم زیر خنده. فقط خدا می دانست که چقدر دوستش داشتم. نشستم توی ماشین و گفتم:
_عصبی نشو لطفا. شوخی بود...
_آخه بچه، مگه کسی با پدرشم شوخی می کنه؟ ببینم، حواست هست از وقتی برگشتی یه شام درست و حسابی باهم نخوردیم؟
_خب، باید بهم حق بدی. این روزا خیلی سرم شلوغه، اما... شاید بتونم امشب یه شام خوشمزه درست کنم تا باهم بخوریم. نظرت چیه؟
_شک نکن که مثبته. من موقع برگشتن غذا می گیرم. آخه می ترسم طبق معمول بدون شام بمونیم
بلند خندیدم و گفتم:
_نگران نباش. من توی این چند ماه خوب آشپزی یاد گرفتم...
_ببینیم و تعریف کنیم. مواظب خودت باش
_توام همینطور. می بینمت
قطع کردم و موبایلم را پرت کردم روی صندلی کناری.
دندان هایم را به هم و انگشتانم را روی فرمان فشار میدادم. از چیزی حرصی شده بودم که اصلا دوست نداشتم با یاد آوریاش بیشتر اوقات خودم را تلخ کنم. اما مگر میشد؟ مگر سایهی شوم آن شب لعنتی دست از سرم برمیداشت؟
دستان او هم درست همینطور دور فرمان قفل شده بود. در عالم کودکی چقدر دوست داشتم جای او باشم. پشت فرمان همان شورلت قهوه ای که او عاشقش بود بنشینم و گاز بدهم.
من لم داده بودم روی صندلی عقب و موهای عروسک کوچکم را می بافتم. می بافتم و باز می کردم. می بافتم و باز می کردم... تا این که ماشین تکانی خورد و عروسک از دستم افتاد. برداشتمش. اشک های خیالی اش را پاک کردم و محکم بغلش کردم. هامون خوابش برده بود. همه جا سیاهی مطلق بود. عروسکم هم خوابش برده بود و فقط من و او بیدار بودیم و به جاده های سیاه چشم دوخته بودیم انگار. حرکات فرمان را تماشا می کردم. چپ... راست... چپ... راست... راست... راست... و انگشتانی که غرق در خون بود.
چیزی در درونم فرو ریخت. مدت ها بود که از یادآوری آن روزها فراری بودم اما حالا... به ساعت مچی ام نگاه کردم. ساعت از دوازده هم گذشته بود. به آینهی جلو خیره شدم. نباید اشک می ریختم. از حس دستانی که توی دستکش عرق کرده بود چندشم شد. نمی شد... من انقدرها هم قوی نبودم. همین که به دستکشم نگاه کردم بغضم ترکید و زدم زیر گریه.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی مسجدالرضا(ع)
🆔 @masjedoreza_dibaji
📚 #رمان
🌛 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_چهارم
چهره اش پُر شد از تعجب و به قدر چند ثانیهی کوتاه، نگاهم کرد و به انگلیسی گفت:
_شما...
انگار گیج شده بود. خندید و به ایرانی ادامه داد:
_شما واقعا ایرانی هستین؟!
_خب، بله
_اما آخه به من گفتن که...
حرفش را نصفه رها کرد چون موبایل من زنگ خورد. جاوید بود. با شیطنت نگاهش کردم و گفتم:
_ببخشید باید برم. تا بعد
هنوز توی شوک بود. از این که غافلگیرش کرده بودم حس خوبی داشتم! قبل از این که چیزی بگوید عینک دودی ام را زدم و از کافه رفتم بیرون. نفسم را چند لحظه نگه داشتم و به آسمان خیره شدم. دوباره ایران. عجیب بود که هیچ وقت و هیچ جوری نتوانسته بودم فراموشش کنم!
نه... نباید حالم را خراب می کردم. حداقل حالا. گوشی دوباره زنگ خورد. جاوید معمولا از منتظر ماندن خوشش نمی آمد. جواب تلفنش را دادم:
_سلام
_سلام. دوبار زنگ زدم. چرا انقدر دیر جواب میدی دختر؟
_ببخشید جاوید جون، جلسه ی کاری داشتم و هنوز تموم نشده بود
صدایش را مثلا کمی عصبی کرد و گفت:
_جاوید جون پدرته!
زدم زیر خنده. فقط خدا می دانست که چقدر دوستش داشتم. نشستم توی ماشین و گفتم:
_عصبی نشو لطفا. شوخی بود...
_آخه بچه، مگه کسی با پدرشم شوخی می کنه؟ ببینم، حواست هست از وقتی برگشتی یه شام درست و حسابی باهم نخوردیم؟
_خب، باید بهم حق بدی. این روزا خیلی سرم شلوغه، اما... شاید بتونم امشب یه شام خوشمزه درست کنم تا باهم بخوریم. نظرت چیه؟
_شک نکن که مثبته. من موقع برگشتن غذا می گیرم. آخه می ترسم طبق معمول بدون شام بمونیم
بلند خندیدم و گفتم:
_نگران نباش. من توی این چند ماه خوب آشپزی یاد گرفتم...
_ببینیم و تعریف کنیم. مواظب خودت باش
_توام همینطور. می بینمت
قطع کردم و موبایلم را پرت کردم روی صندلی کناری.
دندان هایم را به هم و انگشتانم را روی فرمان فشار میدادم. از چیزی حرصی شده بودم که اصلا دوست نداشتم با یاد آوریاش بیشتر اوقات خودم را تلخ کنم. اما مگر میشد؟ مگر سایهی شوم آن شب لعنتی دست از سرم برمیداشت؟
دستان او هم درست همینطور دور فرمان قفل شده بود. در عالم کودکی چقدر دوست داشتم جای او باشم. پشت فرمان همان شورلت قهوه ای که او عاشقش بود بنشینم و گاز بدهم.
من لم داده بودم روی صندلی عقب و موهای عروسک کوچکم را می بافتم. می بافتم و باز می کردم. می بافتم و باز می کردم... تا این که ماشین تکانی خورد و عروسک از دستم افتاد. برداشتمش. اشک های خیالی اش را پاک کردم و محکم بغلش کردم. هامون خوابش برده بود. همه جا سیاهی مطلق بود. عروسکم هم خوابش برده بود و فقط من و او بیدار بودیم و به جاده های سیاه چشم دوخته بودیم انگار. حرکات فرمان را تماشا می کردم. چپ... راست... چپ... راست... راست... راست... و انگشتانی که غرق در خون بود.
چیزی در درونم فرو ریخت. مدت ها بود که از یادآوری آن روزها فراری بودم اما حالا... به ساعت مچی ام نگاه کردم. ساعت از دوازده هم گذشته بود. به آینهی جلو خیره شدم. نباید اشک می ریختم. از حس دستانی که توی دستکش عرق کرده بود چندشم شد. نمی شد... من انقدرها هم قوی نبودم. همین که به دستکشم نگاه کردم بغضم ترکید و زدم زیر گریه.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی مسجدالرضا(ع)
🆔 @masjedoreza_dibaji
Forwarded from @masjedorezadibaji (A.S)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✍🏻 #داستان_های_مصور
🎬 #کلیپ
🧕🏻 #خاطرات_سفیر
💢 #قسمت_چهارم
💠خاطره سگی
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
🆔 @masjedoreza_dibaji
🎬 #کلیپ
🧕🏻 #خاطرات_سفیر
💢 #قسمت_چهارم
💠خاطره سگی
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
🆔 @masjedoreza_dibaji
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✍🏻 #داستان_های_مصور
🎬 #کلیپ
🧕🏻 #خاطرات_سفیر
💢 #قسمت_چهارم
💠خاطره سگی
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🎬 #کلیپ
🧕🏻 #خاطرات_سفیر
💢 #قسمت_چهارم
💠خاطره سگی
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🎧کتاب گویا
📚 #رمان
📒 #سلول_خالی
✍🏼 نویسنده: علی عباسی
💠 #قسمت_چهارم
🎬 کارگردان: مجید همزه
⏰ مدت زمان: ۲۲ دقیقه و ۵۳ ثانیه
💢نشر داستان به مناسبت ایام الله فجر💢
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
📒 #سلول_خالی
✍🏼 نویسنده: علی عباسی
💠 #قسمت_چهارم
🎬 کارگردان: مجید همزه
⏰ مدت زمان: ۲۲ دقیقه و ۵۳ ثانیه
💢نشر داستان به مناسبت ایام الله فجر💢
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
SelooleKhali-04
<unknown>
🎧کتاب گویا
📚 #رمان
📒 #سلول_خالی
✍🏼 نویسنده: علی عباسی
💠 #قسمت_چهارم
🎬 کارگردان: مجید همزه
⏰ مدت زمان: ۲۲ دقیقه و ۵۳ ثانیه
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
📒 #سلول_خالی
✍🏼 نویسنده: علی عباسی
💠 #قسمت_چهارم
🎬 کارگردان: مجید همزه
⏰ مدت زمان: ۲۲ دقیقه و ۵۳ ثانیه
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو...
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_چهارم
⏰ #ساعت_بیست_دو_سی
💢 #دومین_اثر_تولیدی_مسجدالرضا
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🌹 #ناگهان_تو...
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_چهارم
⏰ #ساعت_بیست_دو_سی
💢 #دومین_اثر_تولیدی_مسجدالرضا
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_چهارم
حبیب، آن موقعها که آن چنان بر و رویی نداشت، از حالایش خبر نداشتم. بعد از تعزیه که پدرش مدام به شانهاش میزد و آفرین میگفت، دیده بودم چندجای سر کچلِ تخم مرغیاش شکسته و دماغش قوز دارد!
حالا خوب بود که خودم باخبر شدم خواستگار دارم وگرنه به من نمیگفتند! نشسته بودم گوشهء آشپزخانه و داشتم اِپُل مانتوی شکلاتی رنگ جدیدم را میدوختم که صدای پچ پچ مامان و بابا را شنیدم.
بابا میگفت:"این بچه مگه چند سالشه که خواستگار براش اومده؟"
خواستگار؟ شاخکهام تیز شد و سرم را کج کردم تا خوبتر بشنوم. به جز من که دختر بزرگی توی این خانه نبود. زهرا هم هنوز ابتدایی میرفت.
مامان که لابد طبق عادت یک تای ابرویش را بالا انداخته بود جواب داد:
"وا چی میگی صابر خان؟ بچه کدومه؟ هزار ماشالا دیگه خانومی شده برای خودش. همین تابستون پونزده رو تموم میکنه. راستشو بخوای دیرم شده. یادت رفته من چند سالم بود که زنت شدم؟ میخوای ترشی بندازیمش؟"
صورتم حتما سرخ شده بود. من را میگفتند پس. خواستگار پیدا شده بود؟! از کجا؟ کی؟
نوک سوزن رفت توی انگشتم. آخ خفهای گفتم و بغض کردم از جواب مامان. انگشتم را کردم توی دهنم. یعنی فکر میکردند شوهر کردنم دیر شده؟!
بابا گفت:"خلاصه که اگه زودم نباشه، من خوش ندارم دختر بدم به هر غریبهای. اونم حبیب مکانیک."
"آقا صابر از شما بعیده. مگه مکانیکی عیب و عاره زبونم لال؟ بده بچهء مردم دستش تو جیبِ خودشه؟ بعد از اون، خدیجه خانم میگفت حقوق خوبی میگیره."
صدای اذان که بلند شد، بابا هم یاالله گفت و بلند شد و جواب داد:
"حرف تو دهن من نذار زن. من به شغلش چیکار دارم؟ خود حبیبو میگم که بی دست و پاست. چهار پنج ساله تو مکانیکی ممد آقاست ولی هنوز شاگردی میکنه و فرق پیچ و آچارُ نمیدونه! گمونم سیکلم نداره ولی فرشته درس خوندهست. نمیشه بدیمش به هرکسی."
توی دلم قربان صدقهء بابا رفتم که انقدر ازم تعریف میکرد. اولین بار بود این چیزها را میشنیدم.
ولی یونس داشتم میمردم از ترس اینکه بفهمند گوش وایستادم. نفسم را حبس کرده بودم و میخواستم ببینم ته حرفشان به کجا میرسد که سر و کلهء خروس بی محل پیدا شد.
نمیدانم صادق چرا همیشه وقتی که نباید سر میرسید. دست و پایم را گم کردم و زود بساطم را جمع کردم تا بروم جایی دیگر اما شک نداشتم که اسم تو به گوشم خورد. بابا گفته بود یونس!
همین یک کلمه برایم بس بود که یاد تو بیفتم و جا بگیری لابهلای فکر و خیالهای چند روزهام.
پسرعمو یونس.
سالها توی گوشم خوانده بودند عقد دختر عمو و پسر عمو را توی آسمانها بستند. پس چرا مامان فراموش کرده بود؟ لابد سبک و سنگین میکرد و خواستگار دست به نقد را نمیخواست پس بزند.
بچهتر که بودم، هربار پدرت من را روی زانویش مینشاند و پیشانیام را میبوسید و میگفت: "فرشته عروس خودمه" ذوق مرگ میشدم.
یکدفعه پرسیده بود:"چرا عروسِ عمو میشی؟"
شکلات را از دستش چنگ زده و گفته بودم:" چون تو خونهء بزرگ داری، تازه ماشینم داری"
همه از خنده ریسه رفته بودند. مامان کوبیده بود به پشت دستش و چشم غره رفته بود. بابا را از خجالت نگاه نکرده بودم...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_چهارم
حبیب، آن موقعها که آن چنان بر و رویی نداشت، از حالایش خبر نداشتم. بعد از تعزیه که پدرش مدام به شانهاش میزد و آفرین میگفت، دیده بودم چندجای سر کچلِ تخم مرغیاش شکسته و دماغش قوز دارد!
حالا خوب بود که خودم باخبر شدم خواستگار دارم وگرنه به من نمیگفتند! نشسته بودم گوشهء آشپزخانه و داشتم اِپُل مانتوی شکلاتی رنگ جدیدم را میدوختم که صدای پچ پچ مامان و بابا را شنیدم.
بابا میگفت:"این بچه مگه چند سالشه که خواستگار براش اومده؟"
خواستگار؟ شاخکهام تیز شد و سرم را کج کردم تا خوبتر بشنوم. به جز من که دختر بزرگی توی این خانه نبود. زهرا هم هنوز ابتدایی میرفت.
مامان که لابد طبق عادت یک تای ابرویش را بالا انداخته بود جواب داد:
"وا چی میگی صابر خان؟ بچه کدومه؟ هزار ماشالا دیگه خانومی شده برای خودش. همین تابستون پونزده رو تموم میکنه. راستشو بخوای دیرم شده. یادت رفته من چند سالم بود که زنت شدم؟ میخوای ترشی بندازیمش؟"
صورتم حتما سرخ شده بود. من را میگفتند پس. خواستگار پیدا شده بود؟! از کجا؟ کی؟
نوک سوزن رفت توی انگشتم. آخ خفهای گفتم و بغض کردم از جواب مامان. انگشتم را کردم توی دهنم. یعنی فکر میکردند شوهر کردنم دیر شده؟!
بابا گفت:"خلاصه که اگه زودم نباشه، من خوش ندارم دختر بدم به هر غریبهای. اونم حبیب مکانیک."
"آقا صابر از شما بعیده. مگه مکانیکی عیب و عاره زبونم لال؟ بده بچهء مردم دستش تو جیبِ خودشه؟ بعد از اون، خدیجه خانم میگفت حقوق خوبی میگیره."
صدای اذان که بلند شد، بابا هم یاالله گفت و بلند شد و جواب داد:
"حرف تو دهن من نذار زن. من به شغلش چیکار دارم؟ خود حبیبو میگم که بی دست و پاست. چهار پنج ساله تو مکانیکی ممد آقاست ولی هنوز شاگردی میکنه و فرق پیچ و آچارُ نمیدونه! گمونم سیکلم نداره ولی فرشته درس خوندهست. نمیشه بدیمش به هرکسی."
توی دلم قربان صدقهء بابا رفتم که انقدر ازم تعریف میکرد. اولین بار بود این چیزها را میشنیدم.
ولی یونس داشتم میمردم از ترس اینکه بفهمند گوش وایستادم. نفسم را حبس کرده بودم و میخواستم ببینم ته حرفشان به کجا میرسد که سر و کلهء خروس بی محل پیدا شد.
نمیدانم صادق چرا همیشه وقتی که نباید سر میرسید. دست و پایم را گم کردم و زود بساطم را جمع کردم تا بروم جایی دیگر اما شک نداشتم که اسم تو به گوشم خورد. بابا گفته بود یونس!
همین یک کلمه برایم بس بود که یاد تو بیفتم و جا بگیری لابهلای فکر و خیالهای چند روزهام.
پسرعمو یونس.
سالها توی گوشم خوانده بودند عقد دختر عمو و پسر عمو را توی آسمانها بستند. پس چرا مامان فراموش کرده بود؟ لابد سبک و سنگین میکرد و خواستگار دست به نقد را نمیخواست پس بزند.
بچهتر که بودم، هربار پدرت من را روی زانویش مینشاند و پیشانیام را میبوسید و میگفت: "فرشته عروس خودمه" ذوق مرگ میشدم.
یکدفعه پرسیده بود:"چرا عروسِ عمو میشی؟"
شکلات را از دستش چنگ زده و گفته بودم:" چون تو خونهء بزرگ داری، تازه ماشینم داری"
همه از خنده ریسه رفته بودند. مامان کوبیده بود به پشت دستش و چشم غره رفته بود. بابا را از خجالت نگاه نکرده بودم...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
🧕🏻#به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب
⏰ ساعت ۲۲
✍🏻#نویسنده_الهام_تیموری
💠#قسمت_چهارم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🌸#مرضیه
🧕🏻#به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب
⏰ ساعت ۲۲
✍🏻#نویسنده_الهام_تیموری
💠#قسمت_چهارم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🕌📚🕌📚🕌📚
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_چهارم
حالا چند روزی می شد که اوضاع بهم ریخته تر و بدتر شده بود.
با استماع اخبار و دستور جدید رضاخان، خون زن و مرد به جوش آمده و دست به اعتراض و تحصن زده بودند.
هیچکسی درست و حسابی نمی فهمید، کلاه شاپو و کشف حجاب چه صیغه ای بود دیگر...
یاد خواب دیشب افتاد. دورتادور حیاط را پارچه های عزا زده بودند و صدای گریه و ناله از هر سو بلند بود.
زن ها توی اتاق های تو در تو و مردها توی حیاط جمع شده و عزاداری می کردند.
از زیر گلدان های شمعدانی و حسن یوسفِ آقاجان که روی لبه ی بیرونی حوض ردیف شده بودند، قطره قطره خون می چکید.
هیچ آشنایی نمی دید. آقاجان و بیبی نبودند. صوت قرآنِ کَبلایی ممد توی گوش هایش پیچ و تاب می خورد.
چرا روضه ی امام حسین نمی خواند؟ چرا الرحمن؟!
زیر دیگ های مسی با کوپه های هیزم آتش گرفته روشن بود.
یکی از دیگ ها سر رفت و بجای آب و کف سفید، خون سر ریز کرد بیرون...
داشت از وحشت چیزهایی که می دید، می مرد. دست جلوی صورتش گذاشت و جیغ کشید. صدایی از حنجره اش بیرون نمیآمد.
ناگهان چیز سنگینی خورد توی صورتش.
چشم باز کرده و سقف نازک پشه بند را دیده بود از لابه لای انگشتانِ حنا زده و تپل عمه خانم که احتمالا توی خواب غلت خورده و افتاده بود روی او...
مگر خوابی از این بدتر هم می شد دید؟ دست عمه را کنار زده و خودش را چپانده بود زیر شمد گلدار و تا می شد هق زده بود بی صدا.
و حالا مطمئن بود با همه ی دلخوشی های بیخودی، باید منتظر چیزی باشند!
دلش گواهی بد می داد و نمی توانست صبر کند. باید می رفت و برای راضیه و مادرش و عمه، خبر خوش می آورد.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_چهارم
حالا چند روزی می شد که اوضاع بهم ریخته تر و بدتر شده بود.
با استماع اخبار و دستور جدید رضاخان، خون زن و مرد به جوش آمده و دست به اعتراض و تحصن زده بودند.
هیچکسی درست و حسابی نمی فهمید، کلاه شاپو و کشف حجاب چه صیغه ای بود دیگر...
یاد خواب دیشب افتاد. دورتادور حیاط را پارچه های عزا زده بودند و صدای گریه و ناله از هر سو بلند بود.
زن ها توی اتاق های تو در تو و مردها توی حیاط جمع شده و عزاداری می کردند.
از زیر گلدان های شمعدانی و حسن یوسفِ آقاجان که روی لبه ی بیرونی حوض ردیف شده بودند، قطره قطره خون می چکید.
هیچ آشنایی نمی دید. آقاجان و بیبی نبودند. صوت قرآنِ کَبلایی ممد توی گوش هایش پیچ و تاب می خورد.
چرا روضه ی امام حسین نمی خواند؟ چرا الرحمن؟!
زیر دیگ های مسی با کوپه های هیزم آتش گرفته روشن بود.
یکی از دیگ ها سر رفت و بجای آب و کف سفید، خون سر ریز کرد بیرون...
داشت از وحشت چیزهایی که می دید، می مرد. دست جلوی صورتش گذاشت و جیغ کشید. صدایی از حنجره اش بیرون نمیآمد.
ناگهان چیز سنگینی خورد توی صورتش.
چشم باز کرده و سقف نازک پشه بند را دیده بود از لابه لای انگشتانِ حنا زده و تپل عمه خانم که احتمالا توی خواب غلت خورده و افتاده بود روی او...
مگر خوابی از این بدتر هم می شد دید؟ دست عمه را کنار زده و خودش را چپانده بود زیر شمد گلدار و تا می شد هق زده بود بی صدا.
و حالا مطمئن بود با همه ی دلخوشی های بیخودی، باید منتظر چیزی باشند!
دلش گواهی بد می داد و نمی توانست صبر کند. باید می رفت و برای راضیه و مادرش و عمه، خبر خوش می آورد.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو...
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_چهارم
⏰ #ساعت_نوزده
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🌹 #ناگهان_تو...
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_چهارم
⏰ #ساعت_نوزده
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_چهارم
حبیب، آن موقعها که آن چنان بر و رویی نداشت، از حالایش خبر نداشتم. بعد از تعزیه که پدرش مدام به شانهاش میزد و آفرین میگفت، دیده بودم چندجای سر کچلِ تخم مرغیاش شکسته و دماغش قوز دارد!
حالا خوب بود که خودم باخبر شدم خواستگار دارم وگرنه به من نمیگفتند! نشسته بودم گوشهء آشپزخانه و داشتم اِپُل مانتوی شکلاتی رنگ جدیدم را میدوختم که صدای پچ پچ مامان و بابا را شنیدم.
بابا میگفت:"این بچه مگه چند سالشه که خواستگار براش اومده؟"
خواستگار؟ شاخکهام تیز شد و سرم را کج کردم تا خوبتر بشنوم. به جز من که دختر بزرگی توی این خانه نبود. زهرا هم هنوز ابتدایی میرفت.
مامان که لابد طبق عادت یک تای ابرویش را بالا انداخته بود جواب داد:
"وا چی میگی صابر خان؟ بچه کدومه؟ هزار ماشالا دیگه خانومی شده برای خودش. همین تابستون پونزده رو تموم میکنه. راستشو بخوای دیرم شده. یادت رفته من چند سالم بود که زنت شدم؟ میخوای ترشی بندازیمش؟"
صورتم حتما سرخ شده بود. من را میگفتند پس. خواستگار پیدا شده بود؟! از کجا؟ کی؟
نوک سوزن رفت توی انگشتم. آخ خفهای گفتم و بغض کردم از جواب مامان. انگشتم را کردم توی دهنم. یعنی فکر میکردند شوهر کردنم دیر شده؟!
بابا گفت:"خلاصه که اگه زودم نباشه، من خوش ندارم دختر بدم به هر غریبهای. اونم حبیب مکانیک."
"آقا صابر از شما بعیده. مگه مکانیکی عیب و عاره زبونم لال؟ بده بچهء مردم دستش تو جیبِ خودشه؟ بعد از اون، خدیجه خانم میگفت حقوق خوبی میگیره."
صدای اذان که بلند شد، بابا هم یاالله گفت و بلند شد و جواب داد:
"حرف تو دهن من نذار زن. من به شغلش چیکار دارم؟ خود حبیبو میگم که بی دست و پاست. چهار پنج ساله تو مکانیکی ممد آقاست ولی هنوز شاگردی میکنه و فرق پیچ و آچارُ نمیدونه! گمونم سیکلم نداره ولی فرشته درس خوندهست. نمیشه بدیمش به هرکسی."
توی دلم قربان صدقهء بابا رفتم که انقدر ازم تعریف میکرد. اولین بار بود این چیزها را میشنیدم.
ولی یونس داشتم میمردم از ترس اینکه بفهمند گوش وایستادم. نفسم را حبس کرده بودم و میخواستم ببینم ته حرفشان به کجا میرسد که سر و کلهء خروس بی محل پیدا شد.
نمیدانم صادق چرا همیشه وقتی که نباید سر میرسید. دست و پایم را گم کردم و زود بساطم را جمع کردم تا بروم جایی دیگر اما شک نداشتم که اسم تو به گوشم خورد. بابا گفته بود یونس!
همین یک کلمه برایم بس بود که یاد تو بیفتم و جا بگیری لابهلای فکر و خیالهای چند روزهام.
پسرعمو یونس.
سالها توی گوشم خوانده بودند عقد دختر عمو و پسر عمو را توی آسمانها بستند. پس چرا مامان فراموش کرده بود؟ لابد سبک و سنگین میکرد و خواستگار دست به نقد را نمیخواست پس بزند.
بچهتر که بودم، هربار پدرت من را روی زانویش مینشاند و پیشانیام را میبوسید و میگفت: "فرشته عروس خودمه" ذوق مرگ میشدم.
یکدفعه پرسیده بود:"چرا عروسِ عمو میشی؟"
شکلات را از دستش چنگ زده و گفته بودم:" چون تو خونهء بزرگ داری، تازه ماشینم داری"
همه از خنده ریسه رفته بودند. مامان کوبیده بود به پشت دستش و چشم غره رفته بود. بابا را از خجالت نگاه نکرده بودم...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_چهارم
حبیب، آن موقعها که آن چنان بر و رویی نداشت، از حالایش خبر نداشتم. بعد از تعزیه که پدرش مدام به شانهاش میزد و آفرین میگفت، دیده بودم چندجای سر کچلِ تخم مرغیاش شکسته و دماغش قوز دارد!
حالا خوب بود که خودم باخبر شدم خواستگار دارم وگرنه به من نمیگفتند! نشسته بودم گوشهء آشپزخانه و داشتم اِپُل مانتوی شکلاتی رنگ جدیدم را میدوختم که صدای پچ پچ مامان و بابا را شنیدم.
بابا میگفت:"این بچه مگه چند سالشه که خواستگار براش اومده؟"
خواستگار؟ شاخکهام تیز شد و سرم را کج کردم تا خوبتر بشنوم. به جز من که دختر بزرگی توی این خانه نبود. زهرا هم هنوز ابتدایی میرفت.
مامان که لابد طبق عادت یک تای ابرویش را بالا انداخته بود جواب داد:
"وا چی میگی صابر خان؟ بچه کدومه؟ هزار ماشالا دیگه خانومی شده برای خودش. همین تابستون پونزده رو تموم میکنه. راستشو بخوای دیرم شده. یادت رفته من چند سالم بود که زنت شدم؟ میخوای ترشی بندازیمش؟"
صورتم حتما سرخ شده بود. من را میگفتند پس. خواستگار پیدا شده بود؟! از کجا؟ کی؟
نوک سوزن رفت توی انگشتم. آخ خفهای گفتم و بغض کردم از جواب مامان. انگشتم را کردم توی دهنم. یعنی فکر میکردند شوهر کردنم دیر شده؟!
بابا گفت:"خلاصه که اگه زودم نباشه، من خوش ندارم دختر بدم به هر غریبهای. اونم حبیب مکانیک."
"آقا صابر از شما بعیده. مگه مکانیکی عیب و عاره زبونم لال؟ بده بچهء مردم دستش تو جیبِ خودشه؟ بعد از اون، خدیجه خانم میگفت حقوق خوبی میگیره."
صدای اذان که بلند شد، بابا هم یاالله گفت و بلند شد و جواب داد:
"حرف تو دهن من نذار زن. من به شغلش چیکار دارم؟ خود حبیبو میگم که بی دست و پاست. چهار پنج ساله تو مکانیکی ممد آقاست ولی هنوز شاگردی میکنه و فرق پیچ و آچارُ نمیدونه! گمونم سیکلم نداره ولی فرشته درس خوندهست. نمیشه بدیمش به هرکسی."
توی دلم قربان صدقهء بابا رفتم که انقدر ازم تعریف میکرد. اولین بار بود این چیزها را میشنیدم.
ولی یونس داشتم میمردم از ترس اینکه بفهمند گوش وایستادم. نفسم را حبس کرده بودم و میخواستم ببینم ته حرفشان به کجا میرسد که سر و کلهء خروس بی محل پیدا شد.
نمیدانم صادق چرا همیشه وقتی که نباید سر میرسید. دست و پایم را گم کردم و زود بساطم را جمع کردم تا بروم جایی دیگر اما شک نداشتم که اسم تو به گوشم خورد. بابا گفته بود یونس!
همین یک کلمه برایم بس بود که یاد تو بیفتم و جا بگیری لابهلای فکر و خیالهای چند روزهام.
پسرعمو یونس.
سالها توی گوشم خوانده بودند عقد دختر عمو و پسر عمو را توی آسمانها بستند. پس چرا مامان فراموش کرده بود؟ لابد سبک و سنگین میکرد و خواستگار دست به نقد را نمیخواست پس بزند.
بچهتر که بودم، هربار پدرت من را روی زانویش مینشاند و پیشانیام را میبوسید و میگفت: "فرشته عروس خودمه" ذوق مرگ میشدم.
یکدفعه پرسیده بود:"چرا عروسِ عمو میشی؟"
شکلات را از دستش چنگ زده و گفته بودم:" چون تو خونهء بزرگ داری، تازه ماشینم داری"
همه از خنده ریسه رفته بودند. مامان کوبیده بود به پشت دستش و چشم غره رفته بود. بابا را از خجالت نگاه نکرده بودم...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji