Forwarded from @masjedorezadibaji (A.S)
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_پنجم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢یکشنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
🆔 @masjedoreza_dibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_پنجم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢یکشنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
🆔 @masjedoreza_dibaji
Forwarded from @masjedorezadibaji (A.S)
📚✍🏼📚✍🏼📚✍🏼
📚 #رمان
🌛 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_پنجم
همین که به خانه رسیدم دستکش های مزاحم و سوییچ را روی میز پرت کردم و با بی حوصلگی به اتاقم پناه بردم. نیل چندبار تماس گرفته بود اما آن موقع اصلا دلم نمی خواست صدای کسی را بشنوم.
خودم را روی تخت انداختم و پتو را تا پیشانی بالا بردم. چه باید می کردم تا از این فکر و خیال لعنتی رها شوم؟ اصلا مگر می شد؟ شاید بد نبود اگر به پیشنهاد الین گوش می کردم و پیش دوست روانشناسش می رفتم. تا قبل از دیوانه شدن!
صدای آن پسر ایرانی تمام مدت توی گوشم چرخ می خورد "هیما... دختری از جنوب، بانوی عاشق... جنوب؛ جنوبِ ایران"
تک تک کلماتش جلوی چشمانم می رقصیدند و به حال خرابم دهن کجی می کردند.
کلافه بودم. دیشب اصلا تصورش را هم نمی کردم که با اوکی دادن به هاکان برای یک قرار کاری چند دقیقه ای، حال و روز فردایم این بشود! دهانم تلخ بود.
نشستم و با هر دو دست چنگ زدم توی موهایم. "ما اون طرح شما رو بعد از کامل شدن می خوایم... من مطمئنم که جذاب می شه و به تولید انبوه می رسه"
پتو را پرت کردم کنار. دفتر طراحی ام را از روی پاتختی برداشتم و برگه ها را یکی دو صفحه عقب زدم.
خوب نگاهش کردم. بیشتر شبیه لباس بلندی بود که از پشت طراحی شده! بی مفهوم و کامل نشده... مگر چه چیزی داشت این خطوطِ نیمه کاره که کسی از ایران جذبش شده بود؟ نمی فهمیدم...
مطمئنا آن پسر روحش هم خبر نداشت که تازگی ها این تصاویر عجیب و غریب یکی از اوهام زندگی من شده. شاید هم می خواست دستم بیندازد، چون هنوز هم بنظرم حرف هایش گنگ بود و هیچ طوری با عقل جور در نمی آمد.
مداد مشکی را برداشتم تا خطی اضافه کنم. اما با دیدن انگشتم آهی کشیدم... مداد سُر خورد و افتاد روی زمین. همین یک بهانه بس بود برای عصبی شدنم.
شبیه وحشی ها حمله کردم به دفتر؛ برگه ی طراحی را کندم و پاره پاره اش کردم. بلند شدم و داد زدم:
_لعنت به تو...
ذهنم مشوش شده بود. باید از خانه می زدم بیرون. مثلا... می رفتم پیش الین.
در مزون را که باز کردم، منگوله های آویزان شده ی بالای در توجه اش را جلب کرد.
طبق معمول چسبیده بود پشت میز کار. همیشه متعجب بودم از این که چگونه با کم ترین تحرک، حتی یک گرم چربی اضافه هم ندارد!
از بالای شیشه های گرد عینکش نگاهی به من انداخت و لب های همیشه بسته اش به خنده باز شد و سلام کشیده ای کرد.
_سلاام بانوی همیشه موفق!
هیچ وقت حوصله ی آرایش صورت و مو را نداشت و اوج هنرش این بود که موهای کم پشتش را مثل امروز گوجه ای ببندد! یاد اولین باری افتادم که دیدمش... وقتی جاوید معرفی اش کرد و گفت:" کوچکترین عضو خانوادهی ما، عمه الناز"
خوب به خاطر دارم که چقدر از جدی بودنش ترسیده و به این فکر کرده بودم که بیشتر از این که شبیه عمه ها باشد مرا به یاد خاله ریزه می اندازد!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی مسجدالرضا (ع)
🆔 @masjedoreza_dibaji
📚 #رمان
🌛 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_پنجم
همین که به خانه رسیدم دستکش های مزاحم و سوییچ را روی میز پرت کردم و با بی حوصلگی به اتاقم پناه بردم. نیل چندبار تماس گرفته بود اما آن موقع اصلا دلم نمی خواست صدای کسی را بشنوم.
خودم را روی تخت انداختم و پتو را تا پیشانی بالا بردم. چه باید می کردم تا از این فکر و خیال لعنتی رها شوم؟ اصلا مگر می شد؟ شاید بد نبود اگر به پیشنهاد الین گوش می کردم و پیش دوست روانشناسش می رفتم. تا قبل از دیوانه شدن!
صدای آن پسر ایرانی تمام مدت توی گوشم چرخ می خورد "هیما... دختری از جنوب، بانوی عاشق... جنوب؛ جنوبِ ایران"
تک تک کلماتش جلوی چشمانم می رقصیدند و به حال خرابم دهن کجی می کردند.
کلافه بودم. دیشب اصلا تصورش را هم نمی کردم که با اوکی دادن به هاکان برای یک قرار کاری چند دقیقه ای، حال و روز فردایم این بشود! دهانم تلخ بود.
نشستم و با هر دو دست چنگ زدم توی موهایم. "ما اون طرح شما رو بعد از کامل شدن می خوایم... من مطمئنم که جذاب می شه و به تولید انبوه می رسه"
پتو را پرت کردم کنار. دفتر طراحی ام را از روی پاتختی برداشتم و برگه ها را یکی دو صفحه عقب زدم.
خوب نگاهش کردم. بیشتر شبیه لباس بلندی بود که از پشت طراحی شده! بی مفهوم و کامل نشده... مگر چه چیزی داشت این خطوطِ نیمه کاره که کسی از ایران جذبش شده بود؟ نمی فهمیدم...
مطمئنا آن پسر روحش هم خبر نداشت که تازگی ها این تصاویر عجیب و غریب یکی از اوهام زندگی من شده. شاید هم می خواست دستم بیندازد، چون هنوز هم بنظرم حرف هایش گنگ بود و هیچ طوری با عقل جور در نمی آمد.
مداد مشکی را برداشتم تا خطی اضافه کنم. اما با دیدن انگشتم آهی کشیدم... مداد سُر خورد و افتاد روی زمین. همین یک بهانه بس بود برای عصبی شدنم.
شبیه وحشی ها حمله کردم به دفتر؛ برگه ی طراحی را کندم و پاره پاره اش کردم. بلند شدم و داد زدم:
_لعنت به تو...
ذهنم مشوش شده بود. باید از خانه می زدم بیرون. مثلا... می رفتم پیش الین.
در مزون را که باز کردم، منگوله های آویزان شده ی بالای در توجه اش را جلب کرد.
طبق معمول چسبیده بود پشت میز کار. همیشه متعجب بودم از این که چگونه با کم ترین تحرک، حتی یک گرم چربی اضافه هم ندارد!
از بالای شیشه های گرد عینکش نگاهی به من انداخت و لب های همیشه بسته اش به خنده باز شد و سلام کشیده ای کرد.
_سلاام بانوی همیشه موفق!
هیچ وقت حوصله ی آرایش صورت و مو را نداشت و اوج هنرش این بود که موهای کم پشتش را مثل امروز گوجه ای ببندد! یاد اولین باری افتادم که دیدمش... وقتی جاوید معرفی اش کرد و گفت:" کوچکترین عضو خانوادهی ما، عمه الناز"
خوب به خاطر دارم که چقدر از جدی بودنش ترسیده و به این فکر کرده بودم که بیشتر از این که شبیه عمه ها باشد مرا به یاد خاله ریزه می اندازد!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی مسجدالرضا (ع)
🆔 @masjedoreza_dibaji
🎧کتاب گویا
📚 #رمان
📒 #سلول_خالی
✍🏼 نویسنده: علی عباسی
💠 #قسمت_پنجم
🎬 کارگردان: مجید همزه
⏰ مدت زمان: ۲۳ دقیقه و ۳۰ ثانیه
💢نشر داستان به مناسبت ایام الله فجر💢
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
📒 #سلول_خالی
✍🏼 نویسنده: علی عباسی
💠 #قسمت_پنجم
🎬 کارگردان: مجید همزه
⏰ مدت زمان: ۲۳ دقیقه و ۳۰ ثانیه
💢نشر داستان به مناسبت ایام الله فجر💢
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
SelooleKhali-05
<unknown>
🎧کتاب گویا
📚 #رمان
📒 #سلول_خالی
✍🏼 نویسنده: علی عباسی
💠 #قسمت_پنجم
🎬 کارگردان: مجید همزه
⏰ مدت زمان: ۲۳ دقیقه و ۳۰ ثانیه
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
📒 #سلول_خالی
✍🏼 نویسنده: علی عباسی
💠 #قسمت_پنجم
🎬 کارگردان: مجید همزه
⏰ مدت زمان: ۲۳ دقیقه و ۳۰ ثانیه
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو...
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_پنجم
⏰ #ساعت_بیست_دو_سی
💢 #دومین_اثر_تولیدی_مسجدالرضا
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🌹 #ناگهان_تو...
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_پنجم
⏰ #ساعت_بیست_دو_سی
💢 #دومین_اثر_تولیدی_مسجدالرضا
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_پنجم
حالا که به تو خوب نگاه میکردم زمین تا آسمان فرق داشتی با حبیب. مژههای بلند، چشم قهوهای و ابروی مشکی. بینی اندازه که به عمو رفته بود؛ چانهء محکم و دندانهایی ردیف و سفید که وقت خندیدنت، به چشم میآمدند.
تا جایی که میدانستم هم برعکس من که همیشهء خدا دندان درد داشتم تو، بدبختیِ کرمخوردگی و پنبه فرو کردن توی سوراخ سیاه دندان را نداشتی.
به اندازهء بقیهء پسرها اهل شیطنت نبودی. سربهزیر بودی و تفریح اصلیات مسجد و هیئت رفتن بود.
درس خوان بودی و شاگرد زرنگ مدرسه. عمو میگفت باعث سربلندی کل فامیل و قوم و خویشی! راست هم میگفت. هر بچهای که درسش خوب نبود، میفرستادند پیش تو تا یادش بدهی. همین صادق مدام بخاطر مسالههای ریاضی آویزان تو بود.
صادق گفته بود دوست داری توی دانشگاه پزشکی بخوانی. حسودی میکردم اگر روزی چنین اتفاقی میافتاد... خودم هم بدم نمیآمد بروم دانشگاه ولی بعید میدانستم خانواده اجازه بدهند.
دستانم هنوز چفت میلهء های پنجره بود و داشتم اوضاع را بررسی میکردم که یکهو سرت را بلند کردی و چشم در چشم شدیم. نمیدانم چرا از آنهمه اخمِ ابروهای پهن و کشیدهات، دلم فرو ریخت. ترسیدم...
ناخوداگاه دستم رفت سمت روسریَم و کشیدمش جلو. بعد هم هول شدم و فرار کردم از کنار پنجره!
پایم گیر کرد به لبهء فرش و نزدیک بود با مغز پهن زمین بشوم که خدا رحم کرد. شاید ترسیدم به گوش صادق برسانی کشیک کوچه را میدادم.
شاید هم ابهت اخم مردانهات وهم به جانم انداخت ناغافل... هرچه که بود چسبیدم به دیوار و قلبم هزارتا میزد.
اما نه... این نگاهت جور دیگری بود. اصلا برای من اخم نکرده بودی. سرت را که بلند کردی چهرهات درهم بود. غم توی صورتت موج میزد. این را هرکسی میفهمید. ولی چه غمی؟
نفسم را فوت کردم و خیالم راحت شد که چیزی دامنِ من را نمیگیرد.
مامان که صدایم زد، رفتم بیرون و تندُ تند آماده شدم. همان مانتو اپلدار شکلاتی را با روسری ژرژت صورتیام پوشیدم.
مامان موقعی که سبد ظرفها را دستم میداد نظری به تیپم انداخت و گفت:
_استغفراله. مگه داری میری عروسی؟ بیا برو یکی از اون مانتو مشکیاتو بپوش.
زهرا از توی کوچه داد زد که:"بابا میگه بجنبید، دیر شدا."
اشک تا پشت چشمم آمد. مامان چادرش را توی هوا چرخی داد و انداخت روی سرش. فهمید ناراحت شدم. دلش سوخت.
_لااقل برو روسریتُ عوض کن. این دیگه خیلی روشنه.
_باشه چشم.
بدو بدو رفتم توی اتاق و مقنعهء چانهدار مشکی مدرسه را از کشو درآوردم و سرم کردم. با حسرت به روسری خوشگلم که پرت کرده بودم توی کمد نگاه کردم و رفتم بیرون.
هرچند مامان خودش چادری بود و دوست داشت من هم چادری باشم ولی تا حالا گیر نداده بود که حتما و باید!
همان موقع ها هم از چادر بدم نمیآمد یونس ولی مثل فاطمه بلد نبودم خوب جمع و جورش کنم. توی روضه و مجلسهای زنانه هم که میپوشیدم بیشتر باعث خنده دخترها میشدم.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_پنجم
حالا که به تو خوب نگاه میکردم زمین تا آسمان فرق داشتی با حبیب. مژههای بلند، چشم قهوهای و ابروی مشکی. بینی اندازه که به عمو رفته بود؛ چانهء محکم و دندانهایی ردیف و سفید که وقت خندیدنت، به چشم میآمدند.
تا جایی که میدانستم هم برعکس من که همیشهء خدا دندان درد داشتم تو، بدبختیِ کرمخوردگی و پنبه فرو کردن توی سوراخ سیاه دندان را نداشتی.
به اندازهء بقیهء پسرها اهل شیطنت نبودی. سربهزیر بودی و تفریح اصلیات مسجد و هیئت رفتن بود.
درس خوان بودی و شاگرد زرنگ مدرسه. عمو میگفت باعث سربلندی کل فامیل و قوم و خویشی! راست هم میگفت. هر بچهای که درسش خوب نبود، میفرستادند پیش تو تا یادش بدهی. همین صادق مدام بخاطر مسالههای ریاضی آویزان تو بود.
صادق گفته بود دوست داری توی دانشگاه پزشکی بخوانی. حسودی میکردم اگر روزی چنین اتفاقی میافتاد... خودم هم بدم نمیآمد بروم دانشگاه ولی بعید میدانستم خانواده اجازه بدهند.
دستانم هنوز چفت میلهء های پنجره بود و داشتم اوضاع را بررسی میکردم که یکهو سرت را بلند کردی و چشم در چشم شدیم. نمیدانم چرا از آنهمه اخمِ ابروهای پهن و کشیدهات، دلم فرو ریخت. ترسیدم...
ناخوداگاه دستم رفت سمت روسریَم و کشیدمش جلو. بعد هم هول شدم و فرار کردم از کنار پنجره!
پایم گیر کرد به لبهء فرش و نزدیک بود با مغز پهن زمین بشوم که خدا رحم کرد. شاید ترسیدم به گوش صادق برسانی کشیک کوچه را میدادم.
شاید هم ابهت اخم مردانهات وهم به جانم انداخت ناغافل... هرچه که بود چسبیدم به دیوار و قلبم هزارتا میزد.
اما نه... این نگاهت جور دیگری بود. اصلا برای من اخم نکرده بودی. سرت را که بلند کردی چهرهات درهم بود. غم توی صورتت موج میزد. این را هرکسی میفهمید. ولی چه غمی؟
نفسم را فوت کردم و خیالم راحت شد که چیزی دامنِ من را نمیگیرد.
مامان که صدایم زد، رفتم بیرون و تندُ تند آماده شدم. همان مانتو اپلدار شکلاتی را با روسری ژرژت صورتیام پوشیدم.
مامان موقعی که سبد ظرفها را دستم میداد نظری به تیپم انداخت و گفت:
_استغفراله. مگه داری میری عروسی؟ بیا برو یکی از اون مانتو مشکیاتو بپوش.
زهرا از توی کوچه داد زد که:"بابا میگه بجنبید، دیر شدا."
اشک تا پشت چشمم آمد. مامان چادرش را توی هوا چرخی داد و انداخت روی سرش. فهمید ناراحت شدم. دلش سوخت.
_لااقل برو روسریتُ عوض کن. این دیگه خیلی روشنه.
_باشه چشم.
بدو بدو رفتم توی اتاق و مقنعهء چانهدار مشکی مدرسه را از کشو درآوردم و سرم کردم. با حسرت به روسری خوشگلم که پرت کرده بودم توی کمد نگاه کردم و رفتم بیرون.
هرچند مامان خودش چادری بود و دوست داشت من هم چادری باشم ولی تا حالا گیر نداده بود که حتما و باید!
همان موقع ها هم از چادر بدم نمیآمد یونس ولی مثل فاطمه بلد نبودم خوب جمع و جورش کنم. توی روضه و مجلسهای زنانه هم که میپوشیدم بیشتر باعث خنده دخترها میشدم.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
🧕🏻#به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب
⏰ ساعت ۲۲
✍🏻#نویسنده_الهام_تیموری
💠#قسمت_پنجم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🌸#مرضیه
🧕🏻#به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب
⏰ ساعت ۲۲
✍🏻#نویسنده_الهام_تیموری
💠#قسمت_پنجم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🕌📚🕌📚🕌📚
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_پنجم
سفرهء ناهار با نان خشک های درونش، جمع شده و کاسه ها روی هم توی سینی گوشه اتاق بود.
بیبی و عمه سر گذاشته بودند روی بالش های مخمل قرمز سیگاری و چرت بعدازظهر میزدند.
امروز زودتر از همیشه غذا خورده و خوابیده بودند. تازه صلاه ظهر شده بود!
بند چادر را محکم کرد، روبندش را انداخت و پاورچین پاورچین خودش را به حیاط رساند.
خوب میدانست دارد چه خطری میکند، ولی چاره ای نبود. باید میرفت...
همین که بسم اللهی گفت و پرده را بالا داد، کسی مچش را گرفت.
با ترس برگشت و از پشت تور جلوی چشمش، راضیه را دید.
نفس راحتی کشید و پچپچ کرد:
_گمون کردم داری چرت میزنی
_مگه با این همه دلآشوبه میشه سرمُ بذارم زمین؟ کجا چادرچاقچور کردی مرضیه؟
_تا بیبی و عزیز از خواب بیدار بشن برگشتم. میرم تا نزدیکیهای حرم. شاید فرجی بشه و آقاجون رو ببینم.
_مگه یادت رفته آژان ها چه بلایی سر طیبه آوردن میونه گذر؟ همین که برسی سر کوچه، دست از پا درازتر برمی گردی!
_حواسم جمعِ. اینو ببین.
روبند را بالا زد، از زیر چادر، پارچه سبز نازکی را بیرون کشید و بویید. نزدیک کرد به خواهرش:
_همونه که دلت میخواست دخیل کنی به حرم. برداشتم که اگه امام رضا تصدقش بشم طلبیدم، جای تو ببرم
چشمان شهلای راضیه به نم اشک نشست. لب هایش لرزید:
_آقا سید وعده کرده که اگه بچه پسر باشه، اسمشو بذاره غلامرضا. اگه دختر شد که معصومه. میگه یک سالش که شد موهاشو از ته می تراشه و هم وزنش طلا میبره صحن آقا... کاش... کاش بلایی سرش نیاورده باشن این از خدا بی خبرا... نکنه بچهم هنوز نیومده یتیم شه؟
مرضیه بوسه ای پشت دست خواهرش زد و با مهر گفت:
_دور سرت بگردم. خدا بزرگه. حرص و جوش نزن انقدر. جدش نگهدارشه.
_مرضیه تو رو پیغمبر قسم مواظب خودت باش. اگه بری و چادر از سرت بکشن این لامذهبها، ما چه خاکی به سرمون کنیم؟ آخه این روزا هارتر از پیش شدن...
هرطور بود بالاخره دل راضیه را قرص کرد و به راه افتاد. نمی توانست مدعی باشد که نترسیده. در بند بند وجودش هراس رخنه کرده بود. گاهی پا تند می کرد و گاهی آرام و با تانی قدم برمی داشت.
از پیچ کوچه که گذشت، فکر کرد"نکنه آقاجون دلخور بشه بابت این کار؟ اما نه... همین که دلیل براش بیارم و یقین کنه دلمون شور می زده، حق رو به حقدار میده. یا ضامن آهو... خودم رو به شما سپردم. ضمانت آبروی ما رو بکن".
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_پنجم
سفرهء ناهار با نان خشک های درونش، جمع شده و کاسه ها روی هم توی سینی گوشه اتاق بود.
بیبی و عمه سر گذاشته بودند روی بالش های مخمل قرمز سیگاری و چرت بعدازظهر میزدند.
امروز زودتر از همیشه غذا خورده و خوابیده بودند. تازه صلاه ظهر شده بود!
بند چادر را محکم کرد، روبندش را انداخت و پاورچین پاورچین خودش را به حیاط رساند.
خوب میدانست دارد چه خطری میکند، ولی چاره ای نبود. باید میرفت...
همین که بسم اللهی گفت و پرده را بالا داد، کسی مچش را گرفت.
با ترس برگشت و از پشت تور جلوی چشمش، راضیه را دید.
نفس راحتی کشید و پچپچ کرد:
_گمون کردم داری چرت میزنی
_مگه با این همه دلآشوبه میشه سرمُ بذارم زمین؟ کجا چادرچاقچور کردی مرضیه؟
_تا بیبی و عزیز از خواب بیدار بشن برگشتم. میرم تا نزدیکیهای حرم. شاید فرجی بشه و آقاجون رو ببینم.
_مگه یادت رفته آژان ها چه بلایی سر طیبه آوردن میونه گذر؟ همین که برسی سر کوچه، دست از پا درازتر برمی گردی!
_حواسم جمعِ. اینو ببین.
روبند را بالا زد، از زیر چادر، پارچه سبز نازکی را بیرون کشید و بویید. نزدیک کرد به خواهرش:
_همونه که دلت میخواست دخیل کنی به حرم. برداشتم که اگه امام رضا تصدقش بشم طلبیدم، جای تو ببرم
چشمان شهلای راضیه به نم اشک نشست. لب هایش لرزید:
_آقا سید وعده کرده که اگه بچه پسر باشه، اسمشو بذاره غلامرضا. اگه دختر شد که معصومه. میگه یک سالش که شد موهاشو از ته می تراشه و هم وزنش طلا میبره صحن آقا... کاش... کاش بلایی سرش نیاورده باشن این از خدا بی خبرا... نکنه بچهم هنوز نیومده یتیم شه؟
مرضیه بوسه ای پشت دست خواهرش زد و با مهر گفت:
_دور سرت بگردم. خدا بزرگه. حرص و جوش نزن انقدر. جدش نگهدارشه.
_مرضیه تو رو پیغمبر قسم مواظب خودت باش. اگه بری و چادر از سرت بکشن این لامذهبها، ما چه خاکی به سرمون کنیم؟ آخه این روزا هارتر از پیش شدن...
هرطور بود بالاخره دل راضیه را قرص کرد و به راه افتاد. نمی توانست مدعی باشد که نترسیده. در بند بند وجودش هراس رخنه کرده بود. گاهی پا تند می کرد و گاهی آرام و با تانی قدم برمی داشت.
از پیچ کوچه که گذشت، فکر کرد"نکنه آقاجون دلخور بشه بابت این کار؟ اما نه... همین که دلیل براش بیارم و یقین کنه دلمون شور می زده، حق رو به حقدار میده. یا ضامن آهو... خودم رو به شما سپردم. ضمانت آبروی ما رو بکن".
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو...
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_پنجم
⏰ #ساعت_نوزده
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🌹 #ناگهان_تو...
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_پنجم
⏰ #ساعت_نوزده
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_پنجم
حالا که به تو خوب نگاه میکردم زمین تا آسمان فرق داشتی با حبیب. مژههای بلند، چشم قهوهای و ابروی مشکی. بینی اندازه که به عمو رفته بود؛ چانهء محکم و دندانهایی ردیف و سفید که وقت خندیدنت، به چشم میآمدند.
تا جایی که میدانستم هم برعکس من که همیشهء خدا دندان درد داشتم تو، بدبختیِ کرمخوردگی و پنبه فرو کردن توی سوراخ سیاه دندان را نداشتی.
به اندازهء بقیهء پسرها اهل شیطنت نبودی. سربهزیر بودی و تفریح اصلیات مسجد و هیئت رفتن بود.
درس خوان بودی و شاگرد زرنگ مدرسه. عمو میگفت باعث سربلندی کل فامیل و قوم و خویشی! راست هم میگفت. هر بچهای که درسش خوب نبود، میفرستادند پیش تو تا یادش بدهی. همین صادق مدام بخاطر مسالههای ریاضی آویزان تو بود.
صادق گفته بود دوست داری توی دانشگاه پزشکی بخوانی. حسودی میکردم اگر روزی چنین اتفاقی میافتاد... خودم هم بدم نمیآمد بروم دانشگاه ولی بعید میدانستم خانواده اجازه بدهند.
دستانم هنوز چفت میلهء های پنجره بود و داشتم اوضاع را بررسی میکردم که یکهو سرت را بلند کردی و چشم در چشم شدیم. نمیدانم چرا از آنهمه اخمِ ابروهای پهن و کشیدهات، دلم فرو ریخت. ترسیدم...
ناخوداگاه دستم رفت سمت روسریَم و کشیدمش جلو. بعد هم هول شدم و فرار کردم از کنار پنجره!
پایم گیر کرد به لبهء فرش و نزدیک بود با مغز پهن زمین بشوم که خدا رحم کرد. شاید ترسیدم به گوش صادق برسانی کشیک کوچه را میدادم.
شاید هم ابهت اخم مردانهات وهم به جانم انداخت ناغافل... هرچه که بود چسبیدم به دیوار و قلبم هزارتا میزد.
اما نه... این نگاهت جور دیگری بود. اصلا برای من اخم نکرده بودی. سرت را که بلند کردی چهرهات درهم بود. غم توی صورتت موج میزد. این را هرکسی میفهمید. ولی چه غمی؟
نفسم را فوت کردم و خیالم راحت شد که چیزی دامنِ من را نمیگیرد.
مامان که صدایم زد، رفتم بیرون و تندُ تند آماده شدم. همان مانتو اپلدار شکلاتی را با روسری ژرژت صورتیام پوشیدم.
مامان موقعی که سبد ظرفها را دستم میداد نظری به تیپم انداخت و گفت:
_استغفراله. مگه داری میری عروسی؟ بیا برو یکی از اون مانتو مشکیاتو بپوش.
زهرا از توی کوچه داد زد که:"بابا میگه بجنبید، دیر شدا."
اشک تا پشت چشمم آمد. مامان چادرش را توی هوا چرخی داد و انداخت روی سرش. فهمید ناراحت شدم. دلش سوخت.
_لااقل برو روسریتُ عوض کن. این دیگه خیلی روشنه.
_باشه چشم.
بدو بدو رفتم توی اتاق و مقنعهء چانهدار مشکی مدرسه را از کشو درآوردم و سرم کردم. با حسرت به روسری خوشگلم که پرت کرده بودم توی کمد نگاه کردم و رفتم بیرون.
هرچند مامان خودش چادری بود و دوست داشت من هم چادری باشم ولی تا حالا گیر نداده بود که حتما و باید!
همان موقع ها هم از چادر بدم نمیآمد یونس ولی مثل فاطمه بلد نبودم خوب جمع و جورش کنم. توی روضه و مجلسهای زنانه هم که میپوشیدم بیشتر باعث خنده دخترها میشدم.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_پنجم
حالا که به تو خوب نگاه میکردم زمین تا آسمان فرق داشتی با حبیب. مژههای بلند، چشم قهوهای و ابروی مشکی. بینی اندازه که به عمو رفته بود؛ چانهء محکم و دندانهایی ردیف و سفید که وقت خندیدنت، به چشم میآمدند.
تا جایی که میدانستم هم برعکس من که همیشهء خدا دندان درد داشتم تو، بدبختیِ کرمخوردگی و پنبه فرو کردن توی سوراخ سیاه دندان را نداشتی.
به اندازهء بقیهء پسرها اهل شیطنت نبودی. سربهزیر بودی و تفریح اصلیات مسجد و هیئت رفتن بود.
درس خوان بودی و شاگرد زرنگ مدرسه. عمو میگفت باعث سربلندی کل فامیل و قوم و خویشی! راست هم میگفت. هر بچهای که درسش خوب نبود، میفرستادند پیش تو تا یادش بدهی. همین صادق مدام بخاطر مسالههای ریاضی آویزان تو بود.
صادق گفته بود دوست داری توی دانشگاه پزشکی بخوانی. حسودی میکردم اگر روزی چنین اتفاقی میافتاد... خودم هم بدم نمیآمد بروم دانشگاه ولی بعید میدانستم خانواده اجازه بدهند.
دستانم هنوز چفت میلهء های پنجره بود و داشتم اوضاع را بررسی میکردم که یکهو سرت را بلند کردی و چشم در چشم شدیم. نمیدانم چرا از آنهمه اخمِ ابروهای پهن و کشیدهات، دلم فرو ریخت. ترسیدم...
ناخوداگاه دستم رفت سمت روسریَم و کشیدمش جلو. بعد هم هول شدم و فرار کردم از کنار پنجره!
پایم گیر کرد به لبهء فرش و نزدیک بود با مغز پهن زمین بشوم که خدا رحم کرد. شاید ترسیدم به گوش صادق برسانی کشیک کوچه را میدادم.
شاید هم ابهت اخم مردانهات وهم به جانم انداخت ناغافل... هرچه که بود چسبیدم به دیوار و قلبم هزارتا میزد.
اما نه... این نگاهت جور دیگری بود. اصلا برای من اخم نکرده بودی. سرت را که بلند کردی چهرهات درهم بود. غم توی صورتت موج میزد. این را هرکسی میفهمید. ولی چه غمی؟
نفسم را فوت کردم و خیالم راحت شد که چیزی دامنِ من را نمیگیرد.
مامان که صدایم زد، رفتم بیرون و تندُ تند آماده شدم. همان مانتو اپلدار شکلاتی را با روسری ژرژت صورتیام پوشیدم.
مامان موقعی که سبد ظرفها را دستم میداد نظری به تیپم انداخت و گفت:
_استغفراله. مگه داری میری عروسی؟ بیا برو یکی از اون مانتو مشکیاتو بپوش.
زهرا از توی کوچه داد زد که:"بابا میگه بجنبید، دیر شدا."
اشک تا پشت چشمم آمد. مامان چادرش را توی هوا چرخی داد و انداخت روی سرش. فهمید ناراحت شدم. دلش سوخت.
_لااقل برو روسریتُ عوض کن. این دیگه خیلی روشنه.
_باشه چشم.
بدو بدو رفتم توی اتاق و مقنعهء چانهدار مشکی مدرسه را از کشو درآوردم و سرم کردم. با حسرت به روسری خوشگلم که پرت کرده بودم توی کمد نگاه کردم و رفتم بیرون.
هرچند مامان خودش چادری بود و دوست داشت من هم چادری باشم ولی تا حالا گیر نداده بود که حتما و باید!
همان موقع ها هم از چادر بدم نمیآمد یونس ولی مثل فاطمه بلد نبودم خوب جمع و جورش کنم. توی روضه و مجلسهای زنانه هم که میپوشیدم بیشتر باعث خنده دخترها میشدم.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji