Masaf | مؤسسه مصاف
188K subscribers
61.1K photos
35.6K videos
1.73K files
23.3K links
کانال رسمی استاد رائفی‌پور و مؤسسه مصاف

ارتباط با ما👇
my.masaf.ir/r/Telegram

masaf.ir
youtube.com/@Raefipour
instagram.com/masaf
aparat.com/masaf

واحدها t.iss.one/masaf/37763

کمک‌های مردمی
6037 6919 9001 4623

📌 انتشار مطالب به منزله تایید آن نیست
Download Telegram
🔅#پندانه

دوستان واقعی

🔹مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.

🔸برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد:
آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.

🔹تعداد اندکی برای نجات‌دادن آن‌ها آمدند.

🔸وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنی‌های رنگارنگ پذیرایی شدند.

🔹برادرش آمد و دید اشخاص دیگری آمده و گوسفند کباب‌شده را خورده‌اند.

🔸از برادرش پرسید:‌
چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟

🔹برادرش گفت:
این‌ها دوستان ما و شما هستند.

🔸کسانی که شما آن‌ها را دوست و خویشاوند
می‌پنداشتید، حتی حاضر نشدند تا یک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیندازند.

💢 خیلی‌ها هنگام کباب گوسفند دوستان آدم هستند. اما وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.

🔺قدر دوستان واقعی‌‌مان را بدانیم.

‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔆 #پندانه

همیشه اون چیزی که فکر می‌کنیم نمی‌شه

🔹در دوران دبیرستان شاگرد اول کلاس بودم. در منطقه عقب‌مانده‌ شهر درس می‌خواندم. اکثر هم‌کلاسی‌ها درس‌خوان نبودند و شیطنت می‌کردند.

🔸معدلم ۱۶ بود. همیشه فکر می‌کردم بین این همه بچه درس‌نخوان و تنبل، آینده‌ من تضمین است. این‌ها بیکار خواهند بود و من شاغل و پولدار، چون من درس می‌خوانم.

🔹وقتی پای کنکور نشستم، دیدم چیزی بارم نیست و کتاب و جزوه‌های سختی بودند که من نمی‌دانستم از آن‌ها هم سوال می‌شود و فقط چند کتاب ساده درسی خوانده بودم.

🔸این همه شاگرد اولی و خوشحالی و امیدواری، خیالاتِ باطل فردی بود که از قیاسِ باطل حاصل کرده بودم.

🔹مّثَل اعمالمان هم، چنین است وقتی دور و بر خودمان این همه بی‌دین و نمازنخوان و دروغ‌گو می‌بینیم، گمان می‌کنیم بهشت برای ماست و کسی از ما بهتر نیست.

🔸اما وقتی کتاب خدا و آزمون روز حشر را می‌خوانیم، می‌بینیم هیچ‌چیزی بارمان نیست و عمل خیری نداریم.

🆔 @Masaf
🔆#پندانه

گول ظاهر و ادعاهای افراد را نخوریم

🔹زاهدی کیسه‌ای گندم نزد آسیابان برد.

🔸آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه‌ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

🔹زاهد گفت:
اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می‌کنم خرت سنگ بشود.

🔸آسیابان گفت:
تو که چنین مستجاب‌الدعوه هستی، دعا کن گندمت آرد بشود.

🆔 @Masaf
🔆 #پندانه

زرنگ‌بازی مغازه‌دار

🔹دو برادر بودن که کت و شلوار می‌فروختن. یکی شهرام یکی بهرام.

🔸شهرام مسئول جذب مشتری بود و بهرام قیمت می‌داد و همیشه آخر مغازه می‌نشست.

🔹مشتری که می‌اومد شهرام با زبان‌بازی جنس رو نشون می‌داد و قیمت رو از بهرام می‌پرسید:
داداش قیمت چنده؟

🔸بهرام می‌پرسید:
کدوم یکی؟

🔹 شهرام می‌گفت:
کت‌شلوار مشکی دکمه‌طلایی جلیقه‌دار.

🔸بهرام می‌گفت:
۸۲۰ تومن.

🔹ولی شهرام باز می‌پرسید:
چند؟

🔸دوباره بلندتر می‌گفت:
۸۲۰ تومن.

🔹شهرام به مشتری می‌گفت:
۵۲۰ تومن.

🔸مشتری که خودش قیمت ۸۲۰ رو شنیده بود با عجله ۵۲۰ می‌داد و می‌خرید.

🔹همه فکر می‌کردن شهرام کَره‌.اما در حقیقت قیمت کت‌شلوار ۳۲۰ بود و مردم به خیال یک خرید خوب زود می‌خریدن.

🆔 @Masaf
🔅 #پندانه

برگ عیشی به گور خویش فرست   
دگران نفرستند تو پیش بفرست


🔹مرد فقیری به شهری وارد شد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود.

🔸پشت در نشست و منتظر شد. ساعتی بعد در را باز کردند. تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست‌بسته به کاخ پادشاهی بردند.

🔹هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم؟ جوابی نشنید.

🔸در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او برخاستند و پوزش طلبیدند.

🔹چون علت ماجرا را پرسید! گفتند:
هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این‌گونه انتخاب می‌کنیم.»

🔸پادشاه کنونی که مرد فقیر بود با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟

🔹طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت:
در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیره‌ای دوردست می‌برند که آنجا نه آبادانی‌ست و نه ساکنی دارد و آنجا رهایش می‌کنند. بعد همگی بر می‌گردند و شاهی دیگر را انتخاب می‌کنند.

🔸محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی‌اش دگرگون شد.

🔹به کمک آن مرد، به‌صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آنجا را آباد کنند. کاخ‌ها و باغ‌ها ساخت.

🔸هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج‌وتخت کاری نیست.

🔹چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند:
امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.

🔸مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، او را به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند.

🔹غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند.

💢 امروز که فرصت ساختن دنیای دیگر و آخرتمان را داریم، تلاش کنیم و فردای زندگی خود را بهشتی بسازیم.

‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅#پندانه

شباهت دل با آب

🔹در حیرتم از خلقت آب؛

🔺اگر با درخت هم‌نشین شود، آن را شکوفا می‌کند.

🔺اگر با آتش تماس بگیرد، آن را خاموش می‌کند.

🔺اگر با ناپاکی‌ها برخورد کند، آن را تمیز می‌کند.

🔺اگر با آرد هم‌آغوش شود، آن را آماده طبخ می‌کند.

🔺اگر با خورشید متفق شود، رنگین‌کمان ایجاد می‌شود.

🔸ولی اگر تنها بماند، رفته‌رفته گنداب می‌گردد.

🔹دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تاثیرپذیر است و در تنهایی مرده و گرفته است.

🔸باهم‌بودن‌هایمان را قدر بدانیم.

‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅#پندانه

بخت دزد مسجد با نماز شب باز شد

🔹حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می‌اندیشید که دخترش را به چه کسی بدهد تا مناسب او باشد.

🔸در یکی از شب‌ها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد.

🔹از قضا آن شب دزدی قصد داشت از آن مسجد دزدی کند.

🔸پس قبل‌از وزیر و سربازانش به آنجا رسید. در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد.

🔹هنگامی که به‌دنبال اشیای به‌دردبخور می‌گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در را شنید که باز شد. راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نمازخواندن مشغول کرد.

🔸سربازان داخل شدند و او را در حال نماز دیدند.

🔹وزیر گفت:
سبحان‌الله! چه شوقی دارد این جوان برای نماز.

🔸دزد از شدت ترس هر نماز را که تمام می‌کرد نماز دیگری را شروع می‌کرد.

🔹تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند، نمازش که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند.

🔸این‌گونه شد که وزیر، جوان را نزد حاکم برد.

🔹حاکم که تعریف دعاها و نمازهای جوان را از وزیر شنید، به او گفت:
تو همان کسی هستی که مدت‌هاست دنبالش بودم و می‌خواستم دامادم باشد. اکنون دخترم را به ازدواج تو درمی‌آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود.

🔸جوان که این را شنید بهت‌زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی‌کرد.

🔹سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت:
خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم درآوردی، فقط با نماز شبی که از ترس آن را خواندم! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می‌دادی و هدیه‌ات چه بود.

‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅#پندانه

حاج‌آقا حواست باشد

🔹قصاب محله که گوشت بد بدهد، می‌گویند قصاب محله ما بد است، می‌روند یک قصابی دیگر. آن‌قدر می‌گردند تا یک خوبش را پیدا کنند.

🔸نانوای محله که نان بد بپزد، می‌گویند نانوایی محله ما نانش بد است، می‌روند یک نانوایی دیگر.

🔹آرایشگر محله که بد اصلاح کند، می‌گویند آرایشگر محله ما بد است، می‌روند سراغ یک آرایشگر دیگر.

🔸خیاط و میوه‌فروش و بقالی محل هم همین‌طور، اگر بد باشند فقط خودشان بد هستند.

🔹اما حاج‌آقا تو حواست باشد. امام جماعت مسجد که بد شد، آخوند محله که بد شد، می‌گویند آخوندها بد هستند.

🔸آخوند محله که سوار ماشین مدل‌بالا شد، آخوند محله که خانه گران‌قیمت داشت، آخوند محله که برای همسایگان غرور و تکبر داشت، می‌گویند همه آخوندها همینند.

🔹نمی‌دانم توقعشان از تو بالاست یا نه مثل نان و گوشت و میوه به تو احساس نیاز نمی‌بینند.

🔸اگر تو بد بودی سراغ دیگری نمی‌روند که ببینند بقیه چطورند، به‌راحتی از بدبودن همه شما سخن می‌گویند.

🔺هرچه هست تو باید خیلی بیشتر حواست باشد.

‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅#پندانه

مکالمه دو جنین در شکم مادر

🔹اولی:
تو به زندگی بعداز زایمان اعتقاد داری؟

🔸دومی:
آره حتما. یه جایی هست که می‌تونیم راه بریم. شاید با دهن چیزی بخوریم.

🔹اولی:
امکان نداره. ما با جفت تغذیه می‌شیم. طنابش هم این‌قدر کوتاهه که به بیرون نمی‌رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.

🔸دومی:
شاید مادرمون رو هم ببینیم.

🔹اولی:
مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی‌بینیمش؟

🔸دومی:
به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.

🔹اولی:
من مامانو نمی‌بینم پس وجود نداره.

🔸دومی:
اگه ساکت ساکت باشی صداشو می‌شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می‌کنی.

💢 این مکالمه چقدر آشناست! تا حالا بودن خدا رو این‌طوری حس نكرده بودیم.

‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅#پندانه

از کوزه همان برون تراود که در اوست

🔹وقتی شما یک پرتقال را تحت فشار قرار دهید، آب پرتقال به‌دست می‌آورید نه چیزی دیگر، چون این چیزی‌ست که در درونش هست.

🔸همین اصل برای شما هم صدق می‌کند.
وقتی کسی شما را تحت فشار قرار دهد آنچه که بیرون می‌آید عصبانیت، نفرت، تندی، تنش، افسردگی، خشم چیزی است که در درون شماست.

🔹اگر آنچه در درون دارید را دوست ندارید،
می‌توانید با تغییر افکارتان آن را عوض کنید.

‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅#پندانه

گوهر وجودت را کشف کن

🔹مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گل‌ها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.

🔸هر روز بزرگ‌ترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت‌بردن از گل و گیاهان آن بود.

🔹تا اینکه یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد. تمام درختان و گیاهان در حال خشک‌شدن بودند.

🔸رو به درخت صنوبر که پیش‌ازاین بسیار سرسبز بود، کرد و از اوپرسید:
چه اتفاقی افتاده است؟

🔹درخت به او پاسخ داد:
من به درخت سیب نگاه کردم و با خودم گفتم من هرگز نمی‌توانم مثل او چنین میوه‌های زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک‌شدن کردم.

🔸مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد:
با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک‌شدن کردم.

🔹از آنجایی که بوته یک گل سرخ نیز خشک شده بود، علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد:
من حسرت درخت افرا را خوردم، چراکه من در پاییز نمی‌توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک‌شدن کردم.

🔸مرد در ادامه گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه‌ای از باغ روییده بود.

🔹علت شادابی‌اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد:
ابتدا من هم شروع به خشک‌شدن کردم، چراکه هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سرسبزی خود را حفظ می‌کرد نداشتم، و از لطافت و خوش‌بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم.

🔸با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این‌قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می‌خواست چیز دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می‌کرد.

🔹بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می‌خواسته که من وجود داشته باشم. از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می‌توانم زیباترین موجود باشم.

💢 اگر هستید یعنی بهترین آفریننده‌ها در وجود شما گوهری نهاده است. به‌جای اینکه به دیگران بیندیشید و حسرت بخورید و دائم خودتان را با آن‌ها مقایسه کنید به آن گوهر فکر کنید.

🔰 هرگز دو نکته فراموشتان نشود:

🔺اول اینکه خدا کار بیهوده نمی‌کند پس در خلقت و وجود شخص شما حکمتی عظیم نهفته است.

🔺دوم اینکه اگر آن را بیابید اشرف مخلوقاتید.

‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅#پندانه

قدر پدرومادرها را بدانیم

🔸ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪرومادر ﻣﺜﻞ
ﺳﺎعت شنی ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ.

🔹ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ پدرومادر ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ می‌شوند ﺗﺎ ﺯﻧﺪگی‌ات ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ.

🔸کاﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ که ﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭ ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ هستند، ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ.

🔹قدر پدرومادرها را بیشتر بدانیم.

💢 در قرآن و روایات به‌حدی به احترام به والدین سفارش شده است گویا بلاتشبیه این دو خدایان روی زمین هستند.

🔹در بسیاری از این آیات دستور به احترام به والدین پس از عبارات توحیدی آمده است:

💠 «لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛

💠 «وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛

💠 «أَلاَّ تُشْرِكُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛

💠 «وَ قَضى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِیَّاهُ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛

💠 «یا بُنَیَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ»؛

🔸در پایان با فاتحه‌ای یادی کنیم از پدرومادرهایی که امروز کنارمان نیستند.

‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅#پندانه

سلامی که بوی نیاز می‌دهد

🔹یکی از بزرگان می‌گفت:
ما یک گاریچی در محلمان بود که نفت می‌برد و به او عمو نفتی می‌گفتند.

🔸یک روز مرا دید و گفت:
سلام. ببخشید خانه‌تان را گازکشی کرده‌اید!؟

🔹گفتم:
بله!

🔸گفت:
فهمیدم. چون سلام‌هایت تغییر کرده است!

🔹من تعجب کردم، گفتم:
یعنی چه!؟

🔸گفت:
قبل‌از اینکه خانه‌ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می‌گرفتی، حالم را می‌پرسیدی. همه اهل محل همین‌طور بودند. هرکس خانه‌اش گازکشی می‌شود، دیگر سلام‌علیک او تغییر می‌کند.

🔹از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت می‌داد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.

🔸سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال می‌کردم اخلاقم خوب است ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.

💠 یادمان باشد، سلاممان بوی نیاز ندهد.

‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅#پندانه

حکایت دنیای پَست

🔹قطره عسلی بر زمین افتاد. مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجاب‌انگیز بود، پس برگشت و جرعه‌ای دیگر نوشید.

🔸باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی‌کند و مزه واقعی را نمی‌دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.

🔹مورچه در عسل غوطه‌ور شد و لذت می‌برد، اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود. پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. در این حال ماند تا آنکه مُرد.

🔸دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می‌یابد و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می‌شود.

🔹این است حکایت دنیای ما.

🔸چه زیبا مولای متقیان این دنیا را ناچیزتر از آب بینی بز و استخوان خوک در دست جذامی نام نهاد.

‎‌‌‌🆔 @Masaf