📝 می دانی چرا از منافقین به اندازه صدام بیزارم؟
🖌 #جواد_صفایی
1️⃣ #آقا_رضا پسرخاله مادرم وقتی از اتوبوس پیاده شد جلوی پیراهنش را تماما خون خشک و چرک مُردی پوشانده بود، وقتی با دیدن ما لبخند زد، دیدیم تمامی دندانهای پیشینش شکسته، بعدا تعریف کرد: "هنگام راهی شدن اتوبوس از عراق، از پنجره فریاد زدم الموت لصدام، افسر عراقی اتوبوس را نگه داشت و با قلوه سنگی آنقدر در دهانم کوبید که تمام دندانهایم شکست."
2️⃣ پسر عمه #شهروز را یک هفته بعد از آزادیش پاگشا کردیم، آن روزها سریالی در مورد اردوگاه اسرا از تلویزیون پخش میشد، پرسیدم پسر عمه این شکنجه هایی که در سریال نشان می دهند واقعیت دارد..؟
ندیده بودم مردی های های گریه کند، از سوالم پشیمان شدم هرچند جوابم را گرفتم...
3️⃣ #پسرحاج_اسد بیمار بود و با هواپیما به تهران منتقل شده بود. او را #مجاهدین_خلق در آغاز عملیات مرصاد در گیلان غرب اسیر کرده بودند و آنطور که میگفت تا اواخر اسارت در اختیار آنها بود. میگفت قرار که بر تبادل اسرا شد و احتمال آزادی می رفت تا جایی که میتوانستند بر شکنجه ها و آزارهایشان افزودند.
🔸می گفت: "مجبور مان می کردند صابون لیس بزنیم و با لیسیدن باید صابون را تمام می کردیم، وگرنه...
می گفت روزها گرسنه نگه می داشتند و با کتک مجبورمان می کردند تا نجاسات خودمان را بخوریم.
به هرکس که کنار تختش می ایستاد التماس می کرد، بگو من را به خانه ببرند تا آنجا بمیرم، میدانم که زنده نخواهم ماند" و چند هفته بعد پر کشید و البته داغ دیدن دوباره خانه شان در دلش ماند.
@maktubat
🖌 #جواد_صفایی
1️⃣ #آقا_رضا پسرخاله مادرم وقتی از اتوبوس پیاده شد جلوی پیراهنش را تماما خون خشک و چرک مُردی پوشانده بود، وقتی با دیدن ما لبخند زد، دیدیم تمامی دندانهای پیشینش شکسته، بعدا تعریف کرد: "هنگام راهی شدن اتوبوس از عراق، از پنجره فریاد زدم الموت لصدام، افسر عراقی اتوبوس را نگه داشت و با قلوه سنگی آنقدر در دهانم کوبید که تمام دندانهایم شکست."
2️⃣ پسر عمه #شهروز را یک هفته بعد از آزادیش پاگشا کردیم، آن روزها سریالی در مورد اردوگاه اسرا از تلویزیون پخش میشد، پرسیدم پسر عمه این شکنجه هایی که در سریال نشان می دهند واقعیت دارد..؟
ندیده بودم مردی های های گریه کند، از سوالم پشیمان شدم هرچند جوابم را گرفتم...
3️⃣ #پسرحاج_اسد بیمار بود و با هواپیما به تهران منتقل شده بود. او را #مجاهدین_خلق در آغاز عملیات مرصاد در گیلان غرب اسیر کرده بودند و آنطور که میگفت تا اواخر اسارت در اختیار آنها بود. میگفت قرار که بر تبادل اسرا شد و احتمال آزادی می رفت تا جایی که میتوانستند بر شکنجه ها و آزارهایشان افزودند.
🔸می گفت: "مجبور مان می کردند صابون لیس بزنیم و با لیسیدن باید صابون را تمام می کردیم، وگرنه...
می گفت روزها گرسنه نگه می داشتند و با کتک مجبورمان می کردند تا نجاسات خودمان را بخوریم.
به هرکس که کنار تختش می ایستاد التماس می کرد، بگو من را به خانه ببرند تا آنجا بمیرم، میدانم که زنده نخواهم ماند" و چند هفته بعد پر کشید و البته داغ دیدن دوباره خانه شان در دلش ماند.
@maktubat
Telegram
رسانه مکتوبات
🔸تصویری از آزاده بازگشته از عراق شهروز دیوزاری،۲۶ مرداد ۶۹... سه روایت واقعی از آزادگان کشور را در مکتوبات بخوانید
https://t.iss.one/maktubat/6835
https://t.iss.one/maktubat/6835